چرا دوران احمدی نژاد دوران عقب ماندگی ایران است؟ دکتر سروش سهرابی |
امسال ۲۰۰ سال از امضای قرارداد گلستان میگذرد. تاریخی که به بسیاری از پژوهشگران تاریخ و نیز کوشندگان سیاسی و اجتماعی بطور نمادین بدان توجه کرده اند. این درواقع سرآغاز خودآگاهی از عقب ماندگی ایران در مقابل غرب است. سادهترین مقایسه بین ایران و آنچه گاهی در مفهوم وسیع از آن با عنوان "تمدن غرب" نام می برند از آن تاریخ که این دو به مقابله با هم برخاستند میتواند آغاز شود. اولین نتیجهای که از این مقایسه حاصل شد نمی توانست و نمی تواند مورد مناقشه باشد. هیچ کس و از جمله آنان که بعدها به عنوان نمایندگان "سنت" معرفی شدند معتقد به برتری دستاوردهای ایران بر تمدن غرب نبودند. این دوران را میتوان سرآغاز آشکار شدن بحران سیاسی، اجتماعی و ایدئولوژیکی دانست که هنوز هم پایان نیافته است. آشکار شدن و نه خود بحران و انحطاط اقتصادی که بسیار پیش از آن آغاز شده و نتایج خود را آشکار کرده بود. میتوان و باید لایه عمیق تر این روند تاریخی را نیز مورد توجه قرار داد: ایران حتی در مقایسه با خود نیز دچار پسرفتی آشکار بود، پسرفتی که در همه عرصههای علمی و تکنولوژیک و فلسفی دیده میشد. آخرین دستاوردهای ایران به دوران اوج صفوی باز میگردد. یعنی دورانی که هنوز اختلاف معنی داری بین ایران و تمدن غرب به سادگی قابل مشاهده نیست. حتا در مورد فلسفه اسلامی میتوان واپسین نمایندگان برجسته آنرا در دوران صفوی جستجو کرد و آنچه پس از آن وجود داشت حداکثر شارحان آن و یا بازگو کنندگان فلاسفه قبلی به زبانی دیگر بودند. مقایسه میان ایران و غرب در دوران قاجار یعنی مقایسه میان دو سیستم که یکی از آنها دارای همپیوندی و انسجام بین اجزای خود در شکلی معین میباشد و به همین دلیل منجر به جهشی بزرگ در تمام عرصههای اجتماعی و اقتصادی و علمی شده است با سیستمی است که از حدود دویست قبل از آن علایم واگرایی و از دست رفتن انسجام را از خود نشان داده است. این مقایسه ما را به جایی نمیبرد زیرا یک فاصله حداقل 200 ساله در آن حذف شده است. بنابراین مقایسه را باید از جایی دیگر و بر مبنایی دیگر آغاز کرد. یعنی نه مقایسه ایران و غرب که مقایسه بین دو ایران در یک فاصله ۲۰۰ ساله را باید مبنای کار قرار داد. مقایسه ایران و اروپا ضمنا نه تنها به نتیجه گیریهای نادرستی میانجامد، راهکار عملی و واقع بینانهای را نیز نشان نمیدهد. از این مقایسه حداکثر راهکاری که بیرون میآید همانها بود که در زمان خود بیرون آمد. مانند عوض کردن خط، یا تغییر لباس، یا مبارزه با خرافات، یا اخذ تمدن غرب و از سرتا به فرق فرنگی شدن، یا در بهترین حالت گسترش علم و سوادآموزی بدون داشتن امکانات عملی و پایه مادی و سازمان سیاسی و نظام تولیدی که این علم و سواد بخواهد در آن بکار گرفته شود. در حالیکه از مقایسه میان دو ایران از صفویه تا قاجار آن سازوکار درونی و مناسبات بین المللی که به عقب ماندگی و انحطاط منجر گردید میتواند شناخته و کشف گردد. در این بررسی است که میتوان عواملی که انسجام و پیشرفت نظام اقتصادی و اجتماعی ایران در دوران صفویه را برهم زد و به تلاشی آن سیستم منجر گردید شناخت و تلاش کرد تا راهکاری برای ایجاد سیستمی منسجم و همپیوند یافت. مهمترین پایه این راهکار همان یافتن "راه رشد" ویژه اقتصادی و اجتماعی برای ایران است. بررسی دوران صفوی تا قاجار از آن رو نیز اهمیت دارد که غالب کسانی که بدنبال یافتن دلایل عقب ماندن ایران رفته اند کوشیده اند دلایل این عقب ماندگی را یا به ویژگیهای نظام فکری و فرهنگی، یا اقتصادی و اجتماعی ماقبل صفویه نسبت دهند. و چون کار را بر پایه درستی قرار نداده اند نتیجه گیریهای مضحکی هم در این زمینه کم مطرح نکرده اند مثلا گویا در ایران هیچگاه فلسفه عقلی وجود نداشته، یا در زمان ساسانیان و اعراب دین و دولت ادغام شده، یا ما دچار کم آبی و استبداد متمرکز بوده ایم، یا کوروش گفته که دروغ بد است و منظورش از دروغ همان تجارت بوده، پس ما در دوران قاجار عقب افتادیم! مشکل همه این نظریهها در انجاست که توضیح نمیدهد که اگر اینها عوامل عقب ماندگی است چرا تا دوران صفویه ایران از دیگر کشورهای جهان اگر پیشرفته تر نبود، عقب مانده تر هم نبود و در دوران صفوی نیز با بقیه جهان پیشرفته آن روز حداقل برابری میکرد. بنابراین بجای رفتن بدنبال کورش و داریوش و ساسانیان و اعراب و استبداد و دین و دولت و کم آبی و پرآبی باید بررسی را از آن مقطعی آغاز کرد که عقب ماندگی و انحطاط آغاز شده است و دلایل این انحطاط را بطور مشخص بررسی کرد. دورانی که مورد بحث ماست در اروپا عمدتا همچون دوران گذار از سیستم فئودالی به سیستم سرمایه داری بررسی شده که میتوان آنرا از بسیاری جهات مناسب دانست. مارکس در این زمینه به پژوهشهایی دست زده است ولی بیش از آنکه چگونگی گذار از فئودالیسم به سرمایداری را کندوکاو کند بیشتر بدنبال یافتن سازوکار نظام واقعا موجود سرمایه داری قرن ۱۹در انگلستان بود. تبیین او از نقش سرمایه تجاری و نیز انباشت سرمایه ناشی از غارت مستعمرات در پیدایش نظم سرمایه داری قابل توجه است ولی این بررسی به تنهایی برای داشتن یک درک همه جانبه کافی نیست زیرا در همان دوران کشورهایی همچون ونیز و یا اسپانیا و پرتقال وجود داشتند که هم از دستاوردهای فکری "تمدن غرب" باخبر بودند و هم دارای سرمایه تجاری قابل توجهی بودند و غارت مستعمرات و یا تجارت خارجی در این کشورها در آغاز به مراتب از انگلستان و فرانسه و هلند بیشتر بود. بر خلاف درک بهتری که مارکس از چگونگی گذار در دو کشور انگلستان و فرانسه ارائه میدهد، آنچه او در مورد چگونگی عدم گذار در شرق بین میکند و گاه از آن به نظریه شیوه تولید آسیایی و استبداد شرقی یاد میشود قابل بحث است و اتفاقا همین بخش است که بیش از همه مورد توجه کسانی قرار دارد که میخواهند به اتکای مارکس عدم توسعه شرق را به ویژگیهای نظام تولید داخلی این کشورها نسبت دهند و نه ناشی از ویژگیهای مشخص رشد اقتصادی در یک دوران معین تاریخی و جایگاه آنان در درون یک رابطه جهانی. دیگر پژوهشگران که از معروفترین آنها ماکس وبر میباشد به عوامل فرهنگی همچون تاثیر پرتستانتیسم در گذر از فئودالیسم به سرمایه داری بیشتر توجه کردهاند. نظریه پردازیهای او به دلیل آنکه بیشتر کشورهای کاتولیک موفق به گذار به سرمایداری نشده بودند در اولین نگاه قابل قبول بنظر میرسد. در سالهای اخیر که توجه دوباره به علل عقب ماندگی و پیشرفت اجتماعی جلب شده است با پژوهندگانی روبرو هستیم که تبلیغات گسترده رسانههای جهانی را در پشت خود دارند و نگرش ظاهراً جدیدی ارائه میدهند. این شیوه جدید یک نظام فکری التقاطی بوجود آورده که نظریه شیوه تولید آسیایی و استبداد شرقی را که یک پردازش ماتریالیستی بر مبنای مقداری اطلاعات ناقص و ناکافی است توام میکند با یک پردازش ایدالیستی از تفاوتهای ایدئولوژیک غیرقابل ارزیابی تقریبا به شکلی که وبر ارایه میکرد. هر کدام از این دو نگرش متفاوت ولی در هم ادغام شده قرار است نقصها و نقدهای وارد به دیگری را جبران کند، ضمن اینکه هریک میتوانند مقصری مصنوعی برای عقب ماندگی در درون نظام داخلی کشورها بسازد. ولی این نظریه پردازیها هر چند به برخی ازپرسشها با توسل به یک سیستم و به برخی دیگر با توسل به سیستم دیگر پاسخ میدهند ولی به مسئله اصلی یعنی چگونگی گذار و دلایل پس افتادن در آن پاسخ نمیدهند. انچه به مارکس مربوط میشود اطلاعات اجتماعی او از شرق بسیار اندک و در چارچوب سفرنامههایی بود که خود ارزش زیادی نداشتند. شاید به همین دلیل است که درک اولیه او از نقش استعمار در شرق با واقعیتهای تاریخی تطبیق نمیکند. استعمار در شرق نقشی مترقی از نظر تحولات اجتماعی بازی نکرد و دیدگاه اولیه مارکس در این مورد بعدها پس از آشنایی مستقیم او با پیامدهای استعمار انگلستان در عقب نگه داشتن ایرلند تغییر کرد. آنچه از ارثیه معنوی او برای ما ارزش دارد کمتر درک او از شرق که تلاش او برای تبیین چگونگی گذار به سرمایه داری بویژه در دو کشور اروپایی میباشد که بر درکی که توسط اندیشمندانی چون وبر ارائه میشود برتری آشکار دارد. بدون آنکه در اینجا بخواهیم مراحل تکامل فئودالیسم را بررسی کنیم مهمترین نکته در تحول از فئودالیسم به سرمایه داری از نظر بحث ما عبارت است از افزایش پیوندها و ارتباطها میان اجزای سیستم بنحوی که همه آنها بطور کیفیتا نوینی به یکدیگر وابسته میشوند. تولید در نظام فئودالی به شکل جزایری پراکنده است و آن عاملی که توانست همپیوندی را در این سیستم پراکنده در انگلستان بیشتر کند هماهنگی بین ضرورت های گسترش بازرگانی و نیازهای پیشه وری بود. این هماهنگی بالاتر بود که نهایتا توانست غلبه کند و آن سازماندهیهای مشابه ولی پراکنده فئودالی را به شکلی متمرکز درآورد. موتور تغییر در اینجا بود. این هماهنگی هم در درون نیازهای رشد نیروهای تولیدی ریشه داشت و هم ناشی از نوعی تمایل دولتی برای پیشرفت سیستم بود که موجب برقراری یک سلسله مقررات شد که هدف آن جلوگیری از صدور مواد خام و افزایش صادرات کالا بود. این همان چیزی بود که فرانسه و انگلستان زودتر از همه بدان دست زدند و همان چیزی است که امروز بیش از همه از ما پنهان میکنند و بجای توجه به نقش هماهنگی میان تجارت و پیشه وری از پرتستانتیسم و رنسانس و شیوه تولید آسیایی سخن میگویند. در سدههای میانه تفاوت معنی داری از نظر امکان گذار به سرمایه داری بین شرق و غرب وجود نداشت. هرچند دو سیستمی که در آن دوران وجود داشتند کاملا یکسان نبودند. از جهتی میتوان گفت که حتی در شرق این امکان به لحاظ پایه مادی و اقتصادی بیشتر بود. هر دو سیستم دارای هماهنگی در اجزای درونی خود بودند. تجارت و پیشه وری که همراهی و همسویی آنها به نظر ما مهمترین شرط گذار به سیستم سرمایداری است در شرق نیز همچون انگلستان و فرانسه وجود داشت و در مواردی حتی از آن دو کشور نیز برتر بود. هماهنگی این دو در چین و ایران از آنجا بود که تجارت به طور عمدهٔ در رابطه با کالای ساخته شده انجام میگرفت. به این ترتیب نقش تجارت در آن دوران تخریب پیشه وری نبود. گستردگی پیشه وری در دوران اوج صفوی آنچنان بود که حتی تا سالهای سده بیستم و پس از ۴۰۰ سال تعداد مزدبگیران در تولیدات مختلف به آن اندازه نرسید. بنابراین به لحاظ تئوری امکان جهش در آن دوران وجود داشت چنانکه تا اوایل قرن ۱۷ شرق همچنان بزرگترین تولیدکننده کالا در جهان بود. دو کشور انگلستان و فرانسه بتدریج و از سدههای 16 و 17 به بعد سیاست جلوگیری از صادرات موادخام و صادرات کالاهای ساخته شده را در پیش گرفتند و در کشورهای دیگر عکس آن را تحمیل کردند. این اقدامی بود که به پیشرفت پیشه وری در آن دو کشور کمک کرد و با گذشت زمان از آنجا که سود بیشتری در صادرات کالا وجود داشت قسمتی از سرمایه تجاری وارد تولید پیشه وری و پس از آن تولید صنعتی شد. تبدیل بخشی از سرمایه تجاری به سرمایه تولیدی ناشی از چنین گرایشی بود و نه حاصل تمایلی مبهم با دلایلی نامعلوم که از آن به جبر تاریخی تعبیر میشود. هیچ جبری در تبدیل سرمایه تجاری به صنعتی یا آنکه رشد تجارت به رشد پیشه وری و صنعت منجر شود وجود ندارد. در انگلستان و فرانسه نیز با بهره گیری از ابزارهای دولتی و قانونی تجارت را به سمت هماهنگی با پیشه وری و تولیدات داخلی سوق دادند. چنانکه همین سرمایه تجاری در ایران دوران قاجار به خرید املاک تمایل داشت چون از طرفی میتوانست کالای خارجی وارد کند و از طرف دیگر محصولات کشاورزی همچون تریاک یا پنبه و تنباکو را صادر کنند. یعنی رشد تجارت در ایران بدلیل خصلت وابسته آن در خدمت بقای نظام زمینداری و جلوگیری از رشد پیشه وری عمل میکرد و تا به امروز عمل کرده است. جبری در گرایش سرمایه تجاری به سمت صنعت وجود ندارد آنچنان که بسیاری تصور میکنند و آن را به مارکس نسبت میدهند. سرمایه تجاری تمایل به تبدیل شدن به سرمایه صنعتی را خواهد داشت به شرطی که مانعی دربرابر آن نباشد و سودی در آن باشد.آنچه مارکس میگوید توصیف راهی طی شده است که در یک شرایط تاریخی معین و پس از عبور از کانال اجبارهای قانونی و دولتی بدلیل سودآوری بیشتر در طول زمان به هماهنگی تجارت با صنعت در انگلستان انجامیده است. در مورد ایران و چین شاهد انسجام بیشتر سیستم تولید و ارتقای آن به تولید صنعتی نبودیم. از هنگامی که صادرات مواد خام و واردات کالای ساخته شده به گرایش برتر تبدیل و بعدها تحمیل شد شاهد واگرایی در سیستم اقتصادی در این دو کشور بودیم. آنچه در هنگام جنگهای قاجار و یا جنگ تریاک در چین آشکار شد در واقع همان نتایج واگرایی درون سیستم بود که از بیش از ۲ سده پیشتر آغاز شده بود و پیامدهایی وخیم برجای گذاشته بود. اگر همگرایی بیشتر اجزای سیستم در انگلستان و فرانسه منجر به تغیرات اجتماعی و سپس سیاسی شده بود و به دلیل ایجاد تمرکزی بینظیر در تاریخ توانست دستاوردهایی بزرگ در عرصههای علمی، تکنولوژیک و فلسفی بدست آورد، عکس این روند در همان دوران در ایران و چین طی شد یعنی سیستم در جهتی حرکت کرد که اجزای آن در خلاف جهت هم عمل میکردند. آن بحران همه جانبه که در دوران قاجار آشکار شد نتیجه همین واگرایی در سیستم بود. تجارت در ایران و چین دیگر نه مشوق تولید پیشه وری که نابود کننده آن بود. این نقشی بود که در دورانهای پیشتر سابقه نداشت. در واقع تا دوران صفوی و تا مراحل میانی آن یک سیستم اقتصادی و اجتماعی در ایران وجود داشت که دارای هماهنگی درونی بود. به همین دلیل بود که حتی پس از ویرانگریهایی که در آن دوران اتفاق میافتد هر بار امکان سر بلند کردن دوباره به وجود میامد. تجارت عمدتا در خدمت تهیه مواد خام مورد نیاز پیشه وری و فروشنده و توزیع کننده کالاهای ساخته شده آن یا مواد خام غیرقابل تبدیل بود. نیازهای علمی و فرهنگی و فلسفی و تکنولوژیک نیز درپیوند با گسترش نیازهای گسترش تجارت و افزایش تولید پیشه وری بود. از دوران صفویه بتدریج نقش تجارت دیگرگون شد و انسجام سیستم برهم ریخت. زیرا بتدریج بازرگانی خارجی از دو سو پیشه وری را به نابودی و ورشکستگی کشاند. از یکسو مواد خام مورد نیاز آنان را صادر و آنها را از مواد اولیه محروم کرد و از سوی دیگر کالاهای ساخته شده خارجی را وارد و جایگزین کالاهای پیشه وری نمود و بازار فروش آن را بر هم زد. این سرآغاز دوران انحطاط است. با سقوط تدریجی پیشه وری و انحطاط اقتصادی دیگر مسئله رشد علمی و تکنولوژیک و فلسفی که در گذشته و در همه جا در پیوند مستقیم با رشد تولید اجتماعی قرار داشت نیز بیمعنا و متوقف شد. به این ترتیب اجزای سیستم بجای آنکه در هماهنگی با یکدیگر موجب انسجام و رشد آن شوند برعکس علیه یکدیگر وارد عمل شدند و بازرگانی خارجی به عامل اختلال سیستم تبدیل شد. همین وضع بتدریج و بعدها در مورد کشاورزی نیز پیش آمد. نقش کشاورزی که تا آن زمان دراساس تولید مواد غذایی مورد نیاز مردم و مواد اولیه مورد نیاز پیشه وری بود نیز به سمت تولید برای صادرات تغییر کرد. این تغییر هم زمینههای فاجعه قحطی و کمبود مواد غذایی را فراهم کرد و هم چرخه پیشه وری را تهدید نمود. مثلا در کنار توتستانهای کرمان مجموعهای از پرورش دهنده کرم ابریشم و به عمل آورنده پیله و سازندندههای قطعات دستگاههای ابریشم بافی و رنگرزان و بافندگان و غیره کار میکردند که یک چرخه کامل تولیدی و ایجاد ثروت اجتماعی بودند. ولی با از بین بردن توتستانها و کاشت تریاک بجای آن هر چند که ثروت بیشتری برای زمینداران فراهم شد و منافع آنان به تجار پیوند خورد و زمینههای ادغام بعدی آنان بوجود آمد ولی همه مجموعهای که در ارتباط با تولید ابریشم فعالیت میکرد نابود شد. بدینسان ارتباط کشاورزی با نیازهای تولید ملی نیز قطع شد و درامد حاصل از صادرات صرف واردات کالا شد که بنوبه خود روند نابودی پیشه وری را تسریع کرد. به هم ریختن انسجام سیستم که بصورت نابودی تدریجی پیشه وری و کاهش ثروت عمومی و محدود شدن بیش از پیش آن به بهره وری از زمین آن هم به شکل تولید مواد کشاورزی صادارتی در میآید به همه اجزای آن سرایت کرد و بتدریج رابطه شهر و روستا و ایلات و عشایر و مرکز و ایالات را بر هم ریخت. ارتباطی که میان منافع اجتماعی مختلف وجود داشت که همه آنها را در بخشی از ثروت اجتماعی شریک میکرد با کاهش عمومی این ثروت اجتماعی کمرنگ شد. انسجام ملی سست شد و گرایشهای گریز از مرکز قوت گرفت. برافتادن صفویه حاصل این روند بود. سقوط شاه سلطان حسین تنها به قشریگری او مربوط نمیشد. برعکس ظهور شخصیت نالایقی مانند وی و قشریگری او خود حاصل انحطاط بود، حاصل نظامی بود که دیگر اجزای آن پیوند خود را از دست داده و بنابراین منافع حکومتی دیگر منافع عمومی و ملی نبود تا جاییکه حتی کسی به خود زحمت دهد که برای کنار گذاشتن این شاه از درون سیستم حکومتی وارد عمل شود. سست شدن پیوندها و انسجام سیستم تا جایی پیش رفت که در زمان محاصره اصفهان کسی از جایی به یاری وی نیامد زیرا وی در مرکز سیستمی قرار گرفته بود که بین اجزای آن وحدت منافع وجود نداشت، برعکس تضاد منافع وجود داشت. دولت مرکزی تنها به بهای باج و خراج از ایالات و ایلات می توانست با بحران حاصل از کاهش عمومی ثروت اجتماعی مقابله کند. از بین رفتن پیوند منافع مجموعه نطفه سقوط و جنگهای داخلی بعدی را در خود دارد. اکنون همه متوجه شده بوند که ثروت آنان در حال کاهش است و دلیل آن را در نقش برداشتها و باج و خراج دولت مرکزی میدانستند. در این شرایط نادر شاه تصور کرد با لشکرکشی به هندوستان و غارت آن کشور میتواند بحران کاهش ثروت را حل کند و تمرکزی بوجود آورد در حالیکه ریشه بحران در نابودی تولید پیشه وری داخلی و چرخه تولید و توزیع ثروت بود. لشکرکشیهای نادر بطور معکوس نیاز ایران را به پول بیشتر و در نتیجه وابستگی به صادرات مواد خام را تعمیق کرد و خود به یکی دیگر از عوامل از بین رفتن پیشه وری و حتی کشاورزی و خانه خرابی بیشتر در کل کشور تبدیل شد. دوران کریم خان که همزمان با تسلط انگلستان بر هند است به نوعی آگاهی در حاکمان میانجامد ولی فاصلهای حدود ۲۰۰ سال در انحطاط تدریجی طی شده که همراه با عدم شناخت عوامل اصلی ایجاد کننده عدم انسجام و فقدان قدرت کافی ناشی از آن قادر بر مهار وضع نیست. با نابودی تولید پیشه وری و ویرانی کشاورزی هیچ عامل اقتصادی مشترکی که بتواند منافع قشرهای اجتماعی و بخشهای مختلف قلمرو کشور را به یکدیگر پیوند دهد دیگر وجود ندارد و هرکس در فکر تسلط بر قدرت مرکزی است و کشور دوباره رو به جنگ داخلی گذاشت. آقا محمد خان با همان اندیشه نادر و تابع کردن ایالات و ایجاد یک دولت متمرکز وارد میدان شد ولی نقش او نیز همانند نقش نادر خرابی بیشتر کشور بود. زیرا مشکل در غارت دیگر کشورها و جمع کردن ذخایر طلا و نقره و جواهرات آنها نبود که اگر چنین بود اسپانیا و پرتقال باید سرآمد اروپا میشدند در حالیکه خود انان نیز علیرغم همه غارتی که کردند به کشورهایی عقب مانده تبدیل شدند زیرا در آنان نیز غارت مستعمراتی خود به یکی از عوامل برهم زدن انسجام سیستم تبدیل شد. مشکل عقب افتادن اسپانیا و پرتقال در آن نبود که کاتولیک بودند نه پروتستان. مشکل در آنجا بود که غارت مستعمراتی به شکل تجارت و واردات کالا در خدمت رونق پیشه وری و صنایع و دانش فنی انگلستان درآمد و خود اسپانیا را عقب انداخت. مشابه همان نقشی که افزایش درآمد نفت در دوران احمدی نژاد در کشور بازی کرد و از طریق واردات کالا ایران را در همه عرصهها به انحطاط کشاند. تبدیل کردن این روند تاریخی طولانی، دردناک و پیچیده - که ما فقط به عمده ترین بخش آن اشاره کردیم- به تقابل سنت و مدرنیته بیمعناترین، ناکاراترین و بینتیجهترین بحثی است که میتوان انجام داد. در واقع تنها میتواند جوانبی از لحظههایی در این روند را توصیف کند بدون آنکه بتواند دلایل آن را توضیح دهد یا راهکاری برای غلبه بر آن در پیش گذارد. |
راه توده 435 7 آذر ماه 1392