مرتضی کیوان- بخش دوم خاطرات "سایه" همه دوستش داشتند توده ای و غیر توده ای |
کیوان؛ عاشق دوستی
باز هم صحبت مرتضی کیوان شد و باز هم سایه خندید و گریست... عاطفه از سایه پرسید: چرا «شماها» اینهمه کیوان رو دوست دارید؟ اشک به چشمان سایه دوید... جویده جویده گفت: اصلا نمی تونم توضیحی بدهم، اصلا توضیح دادنی نیست. این جوونا بارها از من پرسیدند که این آقای کیوان («آقای کیوان» را با مکث و تانی خاصی بیان می کند. گویا این «آقای کیوان» برای او غریبه است، شاید برای او عجیب است که پیش از اسم مرتضی کیوان، عنوان «آقا» را بیاورد؛ سایه عموما «آقای کیوان» با «کیوان» صدا می زند و گاهی هم مرتضی کیوان و چند بار هم مرتضی گفته است) کی بوده که شماها که هیچ شباهتی باهم ندارین، روشون نشده بگن، بعضی شون هم گفتن که شماها که گاهی متناقض هم هستین و با این تفاوت های عظیمی که میان شما هست، چطور در باره یک آدم یک حرفو می زنین؟ این حرف درسته واقعا؛ از یک طرف آدمی مثل شاملو و از طرف دیگه کسی مثل محمد علی اسلامی ندوشن، از اون ور محمد جعفر محجوب، از طرف دیگه شاهرخ مسکوب، نجف دریا بندری و خیلی های دیگه...؛ یک جمله ای اگه اشتباه نکنم دریا بندری گفته که کامل ترین توصیف در باره کیوانه. گفته: عاشق دوستی بوده... البته دوستی با تمام معانیش. درست هم گفته نجف. کیوان واقعا در دوستی تمام بوده و بی اونکه شما تقاضا بکنین بهتون خدمت می کرده.
برای شما گفتم فکر کنم... پس از سال ها دوست ما آقای جزایری پیداش شد. یه روز اومده بود دیدن من. گفت سایه فلان روز بیا بریم فلان جا. گفتم نه من باید برم پیش پوری، سالگرد کیوانه. جزایری گفت: «!... پس منم میام. یه نامه ای از کیوان دارم که حقش اینه که بدم به همسرش». خلاصه، با هم رفتیم پیش پوری. اونجا تعریف می کرد که:
«اون موقع من در شرکت نفت کار می کردم در خوزستان، کیوان هم برای یه ماموریتی یه مدتی اومده بود خوزستان. یه روزی با من داشت حرف می زد، گفت: فلانی پدر و مادرت کجان؟ گفتم: تهران هستن. کیوان گفت: هیچ از اونها خبر داری؟ گفتم: نه بابا! گفت: یعنی چی؟ یعنی نامه هم براشون نمی نویسی. این آقای جزایری می گه: آخه من با این همه گرفتاری های اداری و حزبی که دارم کجا وقت می کنم برم پستخانه کاغذ بخرم، پاکت بخرم، تمبر بخرم، نامه بنویسم. کیوان گفته: خیلی کار بدی می کنی، مردم می گن این توده ای چه آدم هایی هستند که حتی از پدر و مادرشون هم خبر نمی گیرن. این کار خوبی نیست و فلان. بعد می گه من فردا رفتم سر کارم دیدم کیوان پیش از وقت اداری اومده، ده تا پاکت تمبر زده که آدرس پدرم روش نوشته، با ده تا کاغذ سفید توی اون پاکت ها گذاشته و رفته.» همین جزایری تعریف می کنه که کیوان یک روز به من گفت که بیا به خواهرم انگلیسی یاد بده. می گه من بعد از سال ها فهمیدم که منظور کیوان این بود که یک پولی به من برسونه، چون می دونست که من بیکار شدم و وضع مالیم خوب نیست و زندگی ام لنگه این کارو کرد. پول یک ماه رو هم پیش پیش به من داد. بعدا فهمیدم که درس دادنو بهانه کرده که پولی به من برسونه. در صورتی که کیوان کسی بود که خودش با قرض گرفتن از دیگران زندگی می کرد. اصلا کارهای کیوان به هیچ کس نمی مونه.
من وقتی نوشته نجف رو در باره رفتار اون شب کیوان خوندم، که آب آورده و پاهای نجف رو شسته خیلی تعجب کردم که ا... من اصلا کیوان رو هیچ وقت این طوری ندیدم. اصلا یعنی چه این کار... بعضی وقت ها آدم شانس می آره، همون هفته بعد نمی دونم چی داشتم می خوندم دیدم این یه رسم قدیم ایرانیه، یعنی منتهای مهمانوازیه که شما به دست خودتون پای مهمانتونو بشورین، این نشون می ده که شما فوق العاده به مهمان مجبت و احترام دارین.
اشاره سایه به این بخش از گفتار استاد دریابندری است:
«وقتی رسیدیم به خانه مرتضی کیوان، نصف شب گذشته بود. از کوچه تنگ و تاریکی گذشتیم و از در یک خانه قدیمی که توی دالانش مقدار زیادی سنگ ساختمانی روی هم کوت کرده بودند وارد شدیم و از پلکان ناراحتی بالا رفتیم. اتاق کیوان روی پشت بام بود. اتاق پاکیزه ای بود، از آن اتاق هایی که باید کفش را در آورد و بعد وارد شد. با فرش قدیمی و کف شکم داده و یک قفسه کتاب و یک میز و صندلی؛ یک پرده قلمکار هم آن را از اتاق دیگری جدا می کرد. در آن اتاق دیگر گویا مادر و خواهر کیوان خوابیده بودند و کیوان با من خیلی آهسته حرف می زد که مزاحم خواب آن ها نشود. آن وقت کیوان چند لحظه ناپدید شد و با یک لگن ورشو و یک پارچ آب برگشت. گفت «می خواهم پاهایت را با این آب بشورم تا خستگی شان گرفته شود.» گفتم «عجب فکری کردی». چون پاهایم حقیقتا خسته و دردناک بود. خواستم جوراب های عرق آلودم را در بیاورم. گفت «نه، تو بنشین، جوراب هات را خودم در می آورم». من گوش نکردم و جوراب هایم را درآوردم، ولی او جلو آمد و لگن را زیر پاهای من گذاشت. گفت «آرام بنشین، من دلم می خواهد پاهایت را با دست خودم بشورم. خواهش می کنم این لطف را از من دریغ نکن». من حیران ماندم، ولی تسلیم شدم. کیوان آب خنک پارچ را روی پاهای من ریخت و با هر دو دستش پاهای من را مالش داد. با مالش دست او خستگی مثل شیری که از پستان بدوشند از پاهای من بیرون رفت. کیوان گفت «حالا پاهایت را چند دقیقه توی این آب بگذار». و رفت حوله سفیدی آورد و پاهای مرا خشک کرد و پارچ و لگن را برداشت که ببرد. گفتم «پاهای خودت را نمی شوری؟» گفت «نه، احتیاجی نیست». بعد مرا به طرف رختخوابی برد که بیرون اتاق روی پشت بام کاهگلی انداخته بودند. پیدا بود رختخواب هر شبه خود اوست. پیژامه پاکیزه ای به من پوشاند و مرا در آن رختخواب خواباند و خودش ناپدید شد. بله، کیوان یک همچو آدمی بود.»
استاد آقای دکتر اسلامی ندوشن نوشته بودند که کیوان یکی از معدود کسانی بود که من طعم دوستی خالصانه را با او چشیدم. چون کیوان خودش را سراپا به دوستی می سپرد؟
درسته این حرف... واقعا کیوان همه وجودش وقف دوستاش می کرد. کیوان شب و روز به فکر دوستانش بود. ما همیشه بهش می گفتیم کیوان تو مثل این که تو جیبت هزار تا گنجشک داری. مثلا کیوان می دید که من امروز اوقاتم تلخه، هر کاری می کرد تا من از این خیال بیرون بیام. مثلا می گفت: سایه شعر مثلا عنصری رو خوندی. اصلا یه حرف و موضوع پرت و پلارو مطرح می کرد، بعد یک ورق از جیبش در می آورد. اون که نمی دونست من امروز اوقاتم تلخه. تو جیبش همه چیز برای همه کس داشت. وقت می گذاشت یک ساعت دو ساعت تا من از اون حالت بیرون بیام؛ شوخی می کرد، شعر می خوند، قصه می گفت، دست بردار نبود. نه فقط برای من، برای هر کس دیگه.
یک دختری از دوست های ما، بعد از کودتای 28 مرداد سفر کرد به اروپا. کیوان با من اومد فرودگاه. ما اون دخترو بدرقه کردیم. با تاکسی که داشتیم بر می گشتیم من خیلی متاثر بودم و اشکم می ریخت. کیوان نگام کرد و گفت: ما باید وفاداری رو از تو یاد بگیریم. بعد هزار بازی در آورد تا منو از اون حالت در بیاره؛ حالت تاثر از این که دوستی به سفر رفته و جاش خالیه. |
راه توده 427 11 مهر ماه 1392