کیوان – 4 او را به خواب دیدم که به افلاک پیوسته بود! خاطرات "سایه" |
استاد! شما چطوری از اعدام کیوان باخبر شدید؟ - لبخند تلخی می زند...
من صبح پا شدم. اون موقع خونه ام تو دزاشیب بود. داشتم صورت می شستم که آماده بشم برم دروازه دولت محل کارم تو شرکت سیمان. رادیو، ساعت هفت صبح، داشت خبر می گفت. یه دفعه گفت که: امروز سرهنگ مبشری، سرگرد فلان، فلان، فلان، یازده نفر رو گفت و آخرش هم گفت مرتضی کیوان تیرباران شدند. من در سکوت و خونسردی و آرامش کامل، مثل مومیایی هایی که حرکت می کنه، لباسمو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون، رفتم میدان تجریش تو یه استشن سوار شدم، رفتم محل کارم. آقای طاهری، که تو دفتر عموم کار می کرد، خبرو شنیده بود. خب کیوانو بارها دیده بود اونجا. طاهری سرشو پایین انداخته بود و منو نگاه نمی کرد. من همین طور عادی ولی ساکت نشسته بودم. بعد نزدیک های ظهر، مریم فیروز به من زنگ زد و گفت: سایه جان! ظهر بیا پیش ما. رفتم دیدم همه رفقای ما اونجا جمعن و همه هم سراشون پایین!... من همین طور ساکت نشستم. صابخونه ناهار آورد که من پا شدم رفتم کنار پنجره بیرونو نگاه کردم و اونجا شروع شد (به گریه می افتد) بغضم ترکید... اول مریم اومد و به من دلداری داد که همه ما مثل تو هستیم و این دردو داریم، خودتو نگه دار، تحمل داشته باش. خودش هم گریه می کرد... بله. - سایه دوباره گریه مفصلی می کند... کمی که آرام می گیرد عاطفه می پرسد: کیوان چه تاثیر مشخصی بر زندگی شخصی و هنری شما داشت؟ با لحنی قاطع بلافاصله می گوید: کیوان همه اعتقادات و مبانی رو که من به اون پابند بودم مهر امضا زد و منسجم کرد و بهش ثبات و قوام داد. مثل یک فرشته موکلی همیشه با من هست و مراقب منه. مگه حرف مسکوب رو نخوندین که می گه تو زندان دو نفر با من بودن: یکی مادرم، یکی کیوان. منتها من با مسکوب خیلی فرق دارم. کیوان یه تایید شبانه روزی داره بر معتقداتی که من دارم که معتقدات سیاسی اجتماعی فرع اون معتقداته؛ اینی که گفتم «ما عشق و وفا را زتو آموخته ایم» یه واقعیته. ضرورتی نداره من این حرفو بگم... دفعه اولی که رفتم سر خاک کیوان، درست مثل یه آدم مذهبی با او قرار گذاشتم که هیچ وقت به او خیانت نکنم (به گریه می افتد) و در همه حال یک چنین نگهبان شریفی داشتم که منو از لغزش های درونی و بیرونی مراقبت می کرد. عاطفه: آیا شما هم تو روزهای زندان به کیوان فکر می کردید؟ زیاد. ولی یه چیزی بدون رودرواسی بهتون بگم. اونجا تو زندان دیگه من خودم بودم، یعنی من به اونجایی رسیدم که دیگه به نگهبان احتیاج نداشتم. دیگه کیوان نبود که منو نگه می داشت، خودم بودم یعنی اون چیزی که کیوان می خواست بودم (بودم را با تکیه و تاکید می گوید) و دیگه به نگهبان احتیاج نداشتم. واقعا هم حالا دیگه به نگهبان احتیاج ندارم... این حالا که می گم از نو جوانی منه؛ یعنی چنان در من منعقد شده این باورها که جزو ذات و سرشت من شده و در این باره با هیچ کس مدارا نمی کنم.
یادگار خون سرو
استاد! کیوان تو یه نامه نوشته که باید تحلیل کرد که سایه چرا بعد از 28 مرداد شعر نمی گه، توضیح بدهید لطفا.
این بر می گرده به این که من همیشه شعر خودمو از بیرون خودم می بینم و بی انصاف ترین کس نسبت به شعرم خودم بودم و هستم. شده چهار سال هم من شعری نگفتم. بعضی از دوستان مثل کسرایی و به آذین و اینا اصلا نگران شده بودن. یادمه یه روز به آذین به من گفت: تو قدرت بیان داری، حالا یه سوژه ای رو انتخاب کن و به نظم بکش. گفتم: آقای به آذین هزار فکر تو کله منه ولی کار من اینه که گاهی وقت ها اصلا شعر نمی گم. خوصله ام هم زیاده؛ گاهی چهار سال، پنج سال شعر نگفتم. شما به تاریخ شعرهای من نگاه کنین اینو می بینین. هر وقت حس می کردم دارم خودمو تکرار می کنم دست بر می داشتم از شعر یا از اون مهم تر وقتی حس می کردم که این شعر برای من رسا و کافی نیست ول می کردم، چنانچه در همین واقعه کیوان از سال 33 که در همون موقع بعد از مرگ کیوان یه رباعی ساختم: ای آتش افسرده افروختنی! ای گنج هدر گشته آندوختنی! ما عشق و وفا را از تو آموخته ایم ای زندگی و مرگ تو آموختنی!
دیگه چیزی نگفتم تا سال 58 یعنی بیست و پنج سال بعد که او شعررو ساختم: «کیوان ستاره بود!»: ما از نژاد آتش بودیم همزاد آفتاب بلند، اما با سرنوشت تیره خاکستر
عمری میان کوره بیداد سوختیم او چون شراره رفت من با شکیب خاکستر ماندم کیوان ستاره شد تا بر فراز این شب غمناک امید روشنی را با ما نگاه دارد کیوان ستاره شد تا شب گرفتگان راه سپیده را بشناسند کیوان ستاره شد که بگوید آتش آنگاه آتش است کز اندرون خویش بسوزد وین شام تیره را بفروزد.
البته بهتون بگم آ... شعر مستقیم برای کیوان نساختم ولی بعد از کیوان تو همه غزل های من، کیوان حضور داره به خصوص که من این نماد سرو رو برای شهید و به طور خاص برای کیوان به کار بردم. من به خاطر ندارم که در شعر کلاسیک و معاصر کسی سرو رو به عنوان نمادی برای شهید به کار برده باشه.
استاد غزل «خون بها» رو برای کیوان ساختید؟ - با چهره ای گشاده می گوید: اره اول انقلاب ساختم.
- شروع می کند به خواندن غزل:
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست این گنج، مزد طاقت رنج آزمای توست صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر ای دل بیا که اینهمه اجر وفای توست ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش یاد تو خوش، که خنده گل خون بهای توست دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد کاین رنگ و بوی گل، همه از نافه های توست پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز هر سو گذار قافله های صدای توست از آفتاب گرم دست تو می چشم برخیز کاین بهار گل افشان برای توست با جان سایه گر چه درآمیختی چو غم این دوست شاد باش که شادی سزای توست
سروستان
عاطفه: استاد! این شعر رو برای کی گفتید؟
ساحت گور تو سروستان شد ای عزیز دل من تو کدامین سروی؟
- سایه هم یک بار می خواند. به «عزیز دل من» که می رسد غمگین می شود...
این شعر رو سال ها پیش [1352] ساختم. مسگرآباد، گورستان بود. گور مرتضی کیوان هم اونجا بود... اونجا رو کوبیدن... برای این که قبرها رو از بین ببرن درخت کاشتن (بغض می کند) بعد درخت ها رو زدن ساختمان درست کردن. درخت های سرو و کاج بلندی داشت... ساختمان درست کردن که هیچ اثری از قبرها از جمله قبر کیوان نمونه. برای این قضیه، این شعرو ساختم. تو خونه پوری ساختم و رو بشقاب نوشتم.
چند سال پیش هم که پنجاهمین سال تیرباران کیوان بود، تو خونه پوری شعر ساختم و اینو هم با ماژیک رو یه بشقاب نوشتم. پوری این بشقاب ها رو نگه داشته.
پنجاه سال آه دور از تو زیستن یعنی هزار سال در خود گریستن. پنجاه سال آه دور از تو زیستم در خود گریستم.
- سایه به گریه افتاده است. چشمان عاطفه هم خیس اشک است.
سفر فلکی
امروز 14/8/85 به منزل سایه رفتیم. تا نشستیم با شادی بسیار گفت: ا... مرتضی کیوانو خواب دیدم... بعد از پنجاه سال کیوانو خواب دیدم. هیچ وقت کیوانو خواب ندیده بودم. به کیوان گفتم: لاغر شدی؟ گفت: خب دیگه: سفر خورشید... سفر فلکیه دیگه؛ یعنی این سفر فلکی که من کردم لاغر شدم. یه کمی تراشیده تر شده بود. یه کت و شلوار و جلیقه تنش بود مثل همیشه، منتها خاکستری پر رنگ نزدیک به سیاه. من چه ذوقی کردم دیدمش (اشک در چشمانش حلقه می زند)... بعد از پنجاه و چند سال دیدمش و عجیبه برام که چرا گفت: من در سفر فلکی هستم. سفر فلکی رو از کجا آورده بود؛ این خودش به نوعی یعنی وجود بعد از مرگ هست و روح هست و تو افلاک داشت سفر می کرد دیگه . خیلی لذت داشت (اشک در چشمانش جمع شده)... خیلی لذت داشت!... اولین بار دیدمش بعد از این همه سال. خیلی کوتاه بود و زود بیدار شدم. نمی دونم به پوری بگم یا نه؟ (این جمله را با بغض می گوید)... هیچ فکر نمی کردم اینقدر ذوق بکنم... چه لذتی!... مثل همیشه که با هم حرف می زدیم، گفتم: چه لاغر شدی؟ یعنی می دونم که رفته و دیگه نیست... خواست بگه سفر خورشید، از نصفه اش گفت سفر فلکی باقی جمله رو هم دیگه نگفت... بیدار شدم. حالا دیگه یه تصویر دیگه ازش دارم. |
راه توده 431 9 آبان ماه 1392