راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادداشت هائی

از زندان دهه 60

در دهه 60

با زندانیان

چنان کردند که

عرب با عجم کرد

 
 

امیر نیک آیین

امیر نیک آیین که شکنجه های ما فوق تصور را تاب آورد در زندان رفقا "امیر خان" صدایش می کردند. با وقار و رفتاری بزرگوارانه  و فروتنی ویژه خودش. امیر خان از تبار دلاورانی بود که حد و اندازه خود را می شناخت. در دفاع از دیگر رهبران حزب می گفت اگر در مورد من هم دو ساعت دیگر شکنجه ها را ادامه داده بودند موفق می شدند.

دوستی صاحبان لقب "خان" ( صفرخان، ابوتراب خان و........) را این گونه سروده بود:

 

خان بی خانه وده

خان بی اسب و یراق

صاحب این همه درد

مالک این همه داغ

خان مردانگی و مالک دردانه کالای وفا

بیافزایم که امیرخان دانشمندی بود که بر یافته های علمی خود تا پای جان ایستاد. یک روز پرسیدم:

امیر خان چرا ریش پرفسوری می گذاری ؟

پاسخ می داد:

 برای اینکه لنینیست هستم. (البته این را با شوخ طبعی گفت)

در کمیته مشترک روزهای جمعه سر ناهار گزارش هفتگی می دادند. گزارش هفتگی اشاره به غذائی بود که با باقی مانده غذاهای طول هفته درست کرده و به خورد زندانی ها می دادند. یکجور آش. یکی از این جمعه ها تبدیل شد به هرج و مرجی کنترل ناپذیر برای زندانبانان و دیدار بسیاری از زندانیان با هم. گزارش هفتگی آن جمعه آنقدر مانده و فاسد شده بود، که مسمومیت ایجاد کرد و تقریبا همه زندانی ها گرفتار اسهال شدید شدند. آقایان که از دستشوئی بردن آنان که بیماری تکرر ادرار داشتند خود داری می کردند و بجای دستشوئی بردن دبه ای میدادند تا در همان سلول خود را سبک کنند، حالا مجبور شده بودند در سلول ها را به روی زندانیان گرفتار اسهال شده باز کنند. در این میان آنهائی که غذا را نخورده و مسموم نشده بودند نیز فرصت را غنیمت شمرده مدام تقاضای دستشوئی می کردند؛ تا آنجا که تقریبا در همه سلول ها باز شده بود و بچه ها به سرعت در رفت و آمد بودند و بدنبال دوستانی می گشتند که از حال آنها بی خبر بودند.

تنها یک لحظه دیدن، دستی به دستی رساندن، بوسه ای بر گونه ای زدن، پیامی دادن و پیامی گرفتن. خلاصه آن شب شده بود شب دیدار. البته به همت و هنر آشپزی که غذای مسموم جمعه را برای زندانیان پخته بود!

 

سیف اله غیاثوند

یکی از زندانیان سیاسی وابسته به جبهه ملی مدتی را با سیف اله غیاثوند افسر توده ای زندانی کشیده بود. او این دوران را بهترین و خاطره انگیزترین دوران زندان خود می دانست. با شیفتگی از این انسان والا نام می برد و برای آن که خیال نکنیم در همنشینی با او توده ای شده اغلب این جمله را هم در هر تعریف و تمجیدش تکرار می کرد: افسوس که توده ای بود.

 

اکبر محجوبیان

اکبر محجوبیان لقوه دست و سر و صورت گرفته بود و اعضای بدنش در همه حال در حال لرزش بود. رفتار شکنجه گران و زندانبانان با او نمونه بارزی بود از بی اخلاقی و شقاوت اندیشه و عمل آن ها که این پیر مرد را با این حال و روز هم  شکنجه میدادند.

با این همه عذاب از بذله گوئی و شوخی در نمی ماند. زندان کشی بود حرفه ای . هر فرصتی را برای دایر کردن یک کلاس غنیمت می شمرد. فرقی نمی کرد برای چه کسانی باشد. توده ای بود، مجاهد یا فدائی. زبان درس می داد.  مارکسیسم لنینیسم می گفت. ماتریالیسم تاریخی می گفت و دیالکتیک. شاگرد هم کم نداشت.

 

حسین راسخ

حسین راسخ خاطره ای از رحمان هاتفی  تعریف می کرد. پسر عموی حسین در جنگ ایران و عراق در جبهه شهید شده بود. او برای مراسم خاکسپاری عازم رشت شده بود. می گفت: به ترمینال که رسیدم، رحمان هاتفی در حالی که اشک به چشمش نشسته بود پای اتوبوس ایستاده بود. آمده بود برای تسلیت و دلداری و بدرقه ام. به گرمی در آغوشش کشیدم. آن رحمان را هنوز در آغوش خود دارم. راستش! از رحمان که صحبت می کنی باید وضو داشته باشی و هر بار که این جمله را می گفت بغض امانش نمی داد.

 

احمد ادریسیان

پاسداری توده ای که یک چشمش را در جبهه های جنگ در راه میهنش از دست  داد و جانش را در راه حزبش، از این دست انسان ها بود. فرزند کار از خانواده ماهیگیران انزلی با دست هائی کار آزموده و اندامی ورزیده، محکم قدم بر می داشت. در مورد سرنوشت خود هیچ توهمی نداشت. پاسدار بودن و توده ای بودن برای به دار کشیدنش کافی بود. حتی یک چشمی که در جبهه های جنگ از دست داده بود در دادگاه آقایان دلیلی بر میهن دوستیش نشد.

از پدرش همچون قهرمان رویا هایش یاد می کرد. بر روی قطعه سنگی سیاه، گل سرخ حزب توده ایران را با نام همسرش در پشت آن حک کرده بود تا گردنبند همسرش شود. نمی دانم، پس از اعدام آن را جزو اثاثیه اش به همسرش دادند یا نه. احترام خاص برای احسان طبری قائل بود. می گفت بر پیر مرد سخت نگیرید او مرگ خود را زندگی می کند. مگر خود نسروده است:

ولی آندم که بشکستی، دگر مردی!

 

(بخش اول و دوم این گزارش که در شماره های 418 و 419 منتشر شده را از اینجا و اینجا بخوانید.(

 

 

 

                        راه توده  420     24 مرداد ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت