راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خمینی- بازرگان- کیانوری

مهر 3 شخصیت

بر چهره دردمند انقلاب 57

 

بازی مذهبی و غیر مذهبی که از انقلاب مشروطه در ایران دامن زده شد، نه تنها بر سرنوشت انقلاب مشروطه، نه تنها بر نوشت رژیم پهلوی اول و دوم، نه تنها بر سرنوشت جمهوری اسلامی، بلکه می رود تا برسرنوشت کشور ترکیه نیز تاثیر بگذارد و خاورمیانه بزرگ، با کشورهای تکه پاره شده را شکل ببخشد. البته دراین میان قومیت و ناسیونالیسم هم چاشنی این جدائی بوده و شده است. جدالی که قدرت های بزرگ جهانی، استعمار کهنه کار انگلستان و امپریالیسم جهانی بر آن سوارند.

 

آنچه را تاریخ قضاوت خواهد کرد، آنست که انقلاب 1357 سه چهره برجسته و تاثیر گذار در سمت گیری آن داشت: آیت الله خمینی، مهدی بازرگان و نورالدین کیانوری.

بعبارت دقیق تر، دوران تدارک جنبش انقلابی در ایران، سه چهره بزرگ درون خود پرورش داد که این سه بطور کامل مهر و نشان این انقلاب را بر خود داشتند و مهر و نشان خود را بر انقلاب نیز زدند و ایران هنوز پس از 35 سال زیر تاثیر نظرات این سه چهره قرار دارد. در واقع جنبش انقلابی مردم ایران به این سه تن اجازه داد که ظرفیت های پنهان و توان رهبری سیاسی و قدرت اقناعی خود را آشکار سازند. بدون وجود چنین جنبشی، این سه چهره و توانایی هایشان عمیقا ناشناخته باقی می ماند.

اهمیت این سه چهره و نقش تاریخی آنان در اینجاست كه هر سه آنان به شیوه خاص خود، در چارچوب تاریخی ویژه خویش، بنوعی اندیشمندان و چاره اندیشان تجربه تلخ انقلاب مشروطه و برآمد دیکتاتوری رضاخانی و سپس محمدرضا شاهی بودند. از اینرو برای درك دقیق جایگاه تاریخی این سه چهره باید به دورتر، به دوران تدارك انقلاب مشروطه رفت.

از زمانی كه مسئله تحول، مسئله اصلاحات، مسئله پایان دادن به عقب ماندگی ایران در ذهن متفکران و اصلاحگران دوران پیشامشروطه طرح شد، همه آنان با یک گره، با یك تناقض روبرو شدند:

اصلاحات و تحولات اجتماعی در ایران نیاز به موافقت و همراهمی مردم دارد و مردم زیر نفوذ مذهب و روحانیت هستند.

 از اینجا، دو فکر، دو خط، دو گرایش بیرون آمد که تمام تاریخ پس از مشروطه و حیات سیاسی در ایران تا انقلاب بهمن و حتی پس از آن زیر نفوذ این دو فکر و این دو گرایش قرار گرفت. یک فکر و یك گرایش از این تناقض نتیجه می گرفت که پس برای انجام تحولات باید روحانیت و مذهب را به سمت اصلاحات جلب کرد. گرایش دیگر به این نتیجه رسید که برای انجام اصلاحات باید ریشه نفوذ روحانیت و مذهب را برای توده مردم خشک کرد. از خلال نبردها و فراز و نشیب ها و پیروزی ها و شكست ها، سرانجام گرایش دوم غلبه كرد. ایستادگی شیخ فضل الله نوری دربرابر انقلاب مشروطه و سپس اعدام وی نماد این تناقض است. ظهور رضاشاه كه چند سالی پس از اعدام شیخ فضل الله بود، هم نشانه و هم نتیجه غلبه گرایش دوم بود. رضاشاه بدین شکل خود را در تداوم انقلاب مشروطه، در ادامه اندیشه اصلاحگران دوران مشروطه نشان داد. اینکه بخشی از روشنفکران مترقی و اصلاح طلب و حتی چپ، رضاخان را باور کردند و تا مدتی با او همراهی كردند ناشی از همین امر و در نتیجه آن بود که آنان از جلب روحانیت و مذهب به سمت اصلاحات ناامید شده بودند و یا اصلا به ضرورت آن اعتقاد نداشتند. بدینسان رضا شاه یك شكاف مذهبی و غیرمذهبی، میان روشنفكران و روحانیان را در ایران پایه گذاشت. این شكاف چنانكه گفتیم از قبل در ذهن روشنگران و اصلاح گران بوجود آمده بود ولی رضاشاه روی این موج سوار شد و آن را در شكل تقسیم بندی مذهبی و غیرمذهبی بصورت یك ایدئولوژی رسمی حكومتی درآورد. رضا شاه ناسیونالیسم ایرانی را چاشنی این تقسیم بندی مذهبی و غیر مذهبی كرد و با تمجید از ایران پیش از اسلام به این ناسیونالیسم كه خود را پرچمدار آن وانمود می كرد رنگ غیرمذهبی و حتی ضد مذهبی زد.

تاثیر این گرایش فكری دوران انقلاب مشروطه و پیش از آن و مهر و نشانی كه رضا شاه بر آن زد بسیار ژرف تر و گسترده تر از آن چیزیست كه تصور می شود. در واقع حكومت در ایران در تمام دوران پس از مشروطه، چه در زمان رضا شاه، چه محمدرضا و چه امروز- به جز چند سال كوتاه اولیه پس از انقلاب - بر روی ایجاد شكاف مذهبی و غیرمذهبی به حیات خود ادامه داده است. حكومت در ایران به این شكاف یك پایه طبقاتی داده است و آن را بصورت تضاد میان قشرهای متوسط و سرمایه‌داری كوچك ملی با توده های تهی دست و زحمت كش معنا كرده، بنام دفاع از یكی بر ضد دیگری وارد میدان شده، در دوره ای این را برضد آن و در دوره ای دیگر آن را برضد این تحریك كرده است. حكومت در پشت این سیاست توانسته طبقه حاكمه وقت را - مالكان و زمینداران بزرگ در زمان رضاشاه، سرمایه‌داری وابسته در زمان محمد رضا و بالاخره ائتلاف سرمایه‌داران بزرگ نظامی، دولتی و تجاری امروز - از زیر فشار جنبش متحد زحمتكشان و قشرهای متوسط نجات دهد.

همین بازی دو گرایش را شما می توانید امروز هم در ترکیه با هدف تقسیم ترکیه در چارچوب خاورمیانه بزرگ اما با کشورهای تکه تکه شده مشاهده کنید. سرنوشتی که برای ایران نیز در نظر دارند و اتفاقا با همین شگرد هم زمینه آن را فراهم  می آورند. یعنی جدائی لائیتسه و مذهبی (مذهبی و غیر مذهبی) که البته دراین میان قومیت ها و ناسیونالیسم را هم بدان می افزاینده، چنان که هم در ترکیه افزوده اند (ترک و کرد) و در ایران نیز مشغول آن هستند.

برای آنكه ببینیم تا چه اندازه شكاف مذهبی و غیرمذهبی در ذهن جامعه روشنفكری مشروطه طلب ایران ریشه دار گشت و چگونه رضا شاه توانست از این شكاف بسود تداوم حكومت خود استفاده كند می توان به یك نمونه ساده و شناخته شده "كشف حجاب" اشاره كرد. روشن بین ترین و آگاه ترین روشنفكران ایران كشف حجاب را اقدامی نیم بند در سمت آزادی زنان به حساب می آوردند. ذهن آنان در نتیجه اسارت در تقسیم بندی مذهبی و غیرمذهبی مانع از آن شد كه درك كنند كشف حجاب نه تنها اقدامی نیم بند در سمت آزادی زنان نبود، بلكه اقدامی تمام بند در سمت اسارت آنان بود. آنان نتوانستند ببینند كه آنچه در جریان كشف حجاب انجام شد آزادی حجاب و پوشش نبود، بلكه اجباری شدن بی حجابی بود و تفاوت میان این دو از زمین تا آسمان. اگر آزادی حجاب می توانست امری مترقی باشد اجباری شدن بی حجابی رضاشاه كاملا واپسگرایانه بود. چرا رضاشاه بجای دفاع از آزادی حجاب، بی حجابی را اجباری كرد؟ دلیل آن درست در همان شكاف مذهبی و غیرمذهبی بود كه او آن را پایه ایدئولوژیك حكومت خود قرار داده بود. وجود صدها و هزاران زن با حجاب در خیابان ها به معنای انفراد ایدئولوژی مذهب زدایی رضاشاهی در جامعه بود. رضاشاه نمی خواست این زنان را در خیابان ها و كوی برزن ببیند. برای اینكه انفراد حكومت و ایدئولوژی آن معلوم نشود، برای خانه نشین كردن زنها یك راه بیشتر پیدا نشد: اجباری كردن بی حجابی. رضاشاه می خواست خیابان ها تنها در اختیار آن چند صد زنی باشد كه این بی حجابی را پذیرفته اند. آزادی حجاب نه فقط این خواسته را تامین نمی كرد بلكه حضور چندصد زن بی حجاب در كنار هزاران زن چادری انفراد حكومت را بیشتر نشان می داد. اجباری كردن بی حجابی زنان همان نقشی را داشت كه اجباری كردن كلاه پهلوی مردان. ظاهر جامعه، خیابان، باید تایید ایدئولوژی حكومت رضا شاه باشد نه اینكه با جامه خود، با پوشش خود این حكومت را به چالش و مبارزه كشاند. درست همان مشكلی كه جمهوری اسلامی امروز با آن روبروست و هر روز یك طرح مقابله با بی حجابی و كم حجابی و بدحجابی را كشف و اجرا می كند و رضاشاه نیز طرح خود را بصورت فرستادن پاسبان ها برای كشیدن چادر از سر زنان اجرا می كرد. نه برای رضا شاه مهم بود و نه برای رهبران جمهوری اسلامی امروز مهم است كه مردم در سر چه فكر می كنند، در خانه چه می پوشند و چگونه رفتار می كنند. آنچه برای هر دو آنان مهم بود و هست آن است كه مردم حق ندارند با جامه خود اقتدار ایدئولوژیك حكومت را زیر سوال ببرند. خیابان باید عرصه تجلی این اقتدار باشد. بدینسان رضاشاه میلیون ها زن ایرانی را از نفس كشیدن در هوای خیابان محروم كرد تا اقتدار ایدئولوژیك حكومت خود را ثابت كند. البته بعدها و پس از سقوط رضا شاه، زمانی كه حكومت در ایران از نظر ایدئولوژیك متزلزل بود آزادی حجاب جای بی حجابی اجباری را گرفت كه تاثیراتی مثبت و مترقی داشت. ولی آنچه پیش از آن روی داد نشان می دهد كه چگونه رضا شاه توانست بر روی شكاف مذهبی و غیرمذهبی سوار شود و یكی از واپسگرایانه ترین سیاست های حكومت برای خانه نشین كردن میلیون ها زن ایرانی را بعنوان اقدامی مترقی جا بزند.

رضا شاه بدین شكل یك شكاف تاریخی میان مذهبی و غیرمذهبی، میان روشنفكران و روحانیان، میان قشرهای متوسطی كه با اندك امتیازاتی به آنان بال و پر می داد و توده های محروم جامعه ایجاد كرد. شكافی كه دولت های بعدی ایران همه در رخنه ها و زاویه های آن لانه كردند و از این طریق حكومت كردند و حكومت می كنند. درست در همین جاست كه اهمیت تاریخی سه چهره خمینی، بازرگان و كیانوری روشن می شود. همه آنان در ادامه آن گرایش تاریخی انقلاب مشروطه هستند كه می كوشد مذهب را با خواست اصلاحات و تحولات آشتی دهد. هر سه آنان، نقد ایدئولوژی رضاشاهی و محمد رضاشاهی هستند. هر سه آنان به شكل و شیوه خاص خود می خواهند شكاف میان روشنفكران و توده مردم را پر كنند و از این طریق پایه تاریخی حكومت را در ایران متزلزل و راه را برای تحولات باز كنند.

قرار دادن نام آیت الله خمینی در کنار سه چهره انقلاب ایران هم کاملا طبیعی بنظر می آید و هم کاملا عجیب. طبیعی از آن جهت که وی بعنوان رهبر انقلاب بی تردید و با فاصله زیاد بزرگترین نقش سیاسی را در کوران حوادث انقلابی کشور داشت و گزاف نیست اگر او را نه یکی از سه چهره بلکه مهم ترین چهره سیاسی انقلاب ایران بخوانیم. اما عجیب از آن جهت که ناشناخته ترین بخش شخصیت خمینی همان جایگاه تاریخی و توان رهبری سیاسی اوست که زیر کوهی از تعریف های توخالی و تمجیدهای پوشالی پنهان شده، یا زیر آواری از توهین ها و نفرین ها ناپدید شده است. بازماندگان نظام سلطنتی و بخشی از روشنفکران لائیک خرده بورژوا تنها چیزی که قبول ندارند همانا خمینی همچون یک رهبر سیاسی، همچون یک چهره برآمده از جنبش انقلابی است. از نظر آنان خمینی مذهبی مرتجع و عقب مانده ای است که جماعتی بنام مردم ایران، چون در عقب ماندگی و توهم دست کمی از او نداشتند بدنبالش راه افتادند. بررسی اسناد و مدارک و انبوهی از اعلامیه ها و سخنرانی های آیت الله خمینی در دوران پس از 15 خرداد 1342 تا سال گرهی 1357 و پس از آن بطلان کامل این نظر را نشان می دهد. خمینی هم درك عمیق تاریخی از معضلات جامعه ایران داشت و هم از نظر تسلط بر فن مبارزه و هنر رهبری و داشتن زبان و منطقی توده فهم بی تردید یکی از برجسته ترین شخصیت های تاریخ معاصر ایران است.

 نگاهی بیاندازیم به آن زیرکی ها و درکی که در باره آیت الله خمینی به آن اشاره کردیم:

آیت الله خمینی شاید نخستین كسی است كه بدقت و بدرستی تشخیص داد كه حكومت از زمان رضاشاه دارد بر روی شكاف مذهب و اصلاحات مانوور می دهد و خود را حفظ می كند. او این تشخیص را شاید از آنجا داد كه محمدرضا شاه "اتحاد سرخ و سیاه" یعنی توده ای ها و هواداران خمینی را به پایه اصلی حمله به او تبدیل كرده بود. خمینی بدرستی دریافت اگر بتوان شكاف میان مذهب و روشنفكران را پر كرد، آنگاه می توان حكومت را از نظر ایدئولوژیك خلع سلاح و آن را سرنگون كرد. تمام فعالیت خمینی در دوران قبل از انقلاب فشاریست كه او بر روی همین اتحاد مذهبیون و روشنفكران می آورد. این كه بخش وسیعی از روشنفكران ایران خمینی را باور كردند و رهبری او را پذیرفتند بدلیل كار طولانی بود كه خمینی در عرصه اتحاد میان روحانیان با روشنفكران انجام داده بود. برای نمونه می توان به یكی از اعلامیه های آیت‌الله خمینی، مثلا اعلامیه اول رجب 1395 قمری (1354 خورشیدی) اشاره کرد که بمناسبت هفدهمین سالگرد حوادث خونین 15 خرداد در قم صادر شد. نكته ویژه آنكه تاریخ صدور این بیانیه همزمان است با انتشار برنامه نوین حزب توده ایران که در آن بر سرنگونی رژیم استبدادی شاه تاکید شده بود. از جمله استدلال های حزب در مورد امکان سرنگونی شاه مبتنی بود بر تنگ شدن پایه های حکومت بدنبال تشکیل حزب رستاخیز و روند جهانی دهه پنجاه خورشیدی در سمت آزاد شدن تدریجی ملل از زیر سلطه استعمار و امپریالیسم. آیت الله خمینی در این بیانیه بنوبه خود روی همین نكات تكیه می كند و می نویسد: "اخبار واصله از ایران بدنبال شکست مفتضحانه شاه درحزب سازی جدید، با آنکه موجب کمال تاسف و تاثر است، مایه امید و طلیعه درخشان آزادی است. تاسف از آنکه در عصری که ملتها یکی پس از دیگری از زیر یوغ استعمار خارج می شوند و استقلال و آزادی خود را بدست می آورند ملت بزرگ مسلمان ایران با گماشته شدن یکی از مرتجع ترین افراد و یک از عمال بی چون و چرای استعمار و سایه افکندن وحشتناکترین استبداد وحشیانه بر سراسر کشور، از تمام شئون آزادی محروم و با جمیع مظاهر استبداد و ارتجاع دست بگریبان هستند."

زبان خمینی در این قسمت آخر كاملا به زبان روشنفکران و اصلاحگران دوران مشروطه و پیش از آن نزدیك می شود و هم مطالعه او بر آثار آن دوره و هم تاثیرپذیری از آن را نشان می دهد. آیت الله خمینی در ادامه بیانیه دقیقا بر روی شكافی كه شاه می خواهد میان مذهب و روشنفكران ایجاد كند انگشت می گذارد و حتی بطور ضمنی حملات شاه به توده ای ها که آنها را "بی وطن سرخ" می نامید تمسخر می کند و می نویسد: "ملت ایران از علمای دین تا دانشگاهی و از بازاری تا زارع و از کارگر تا اداری و کارمند جزء باید معتقد به عقیده شاه باشند گرچه بر خلاف اسلام و مصالح مسلمین و ملت باشد، گرچه استقلال ملت و آزادی همه را برباد دهد و در صورت تخلف، سرنوشت آنها ضربها و حبس ها و شکنجه ها و محرومیتها از حقوق انسانی است و متخلفین، مرتجع سیاه و بی وطن سرخ اند و باید سرکوب شوند."

خمینی در ادامه دوباره به موضوع "بیداری ملت" و "مخالفت دانشگاه ها و علما" باز می گردد و با نثر صریح، گزنده و تکان دهنده ویژه خود می نویسد : "این است وضع کشور مترقی! اینست معیار دمکراسی شاه! این است حال آزاد مردان و آزاد زنان. ... ولی با همه مصیبت ها، بیداری ملت مایه امید است. مخالفت دانشگاه های سرتاسر ایران - بر حسب اعتراف شاه - و مخالفت علمای اعلام و طبقه محصلین و طبقات مختلف ملت، با همه فشارها و قلدریها، طلیعه بدست آوردن آزادی و رهایی از قید استعمار است."

وی در پایان بیانیه باز هم موضوع اتحاد روحانیون و روشنفکران، علما و دانشگاهیان را تكرار می كند و می نویسد: "خوف آن دارم که این شخص - به هر حیله ای متشبث شده، مواجه با مخالفت ملت و طبقه جوان، بیش از این مبتلا به تشنج اعصاب شود و ملت مظلوم را بیش از پیش بخاک و خون کشد و با تهمت مرتجع سیاه و بی وطن سرخ، علمای اسلام و دانشمندان و روشنفکران را قتل عام کند."

موضوع اتحاد روشنفكران و روحانیان، یا بقول خود او "وحدت حوزه و دانشگاه" موضوع ثابت تقریبا تمام بیانیه های خمینی در دوران پیش از انقلاب است و در غالب آنها، مانند بیانیه فوق، بارها و بارها این موضوع تكرار شده است. خمینی با طرح مسئله وحدت روحانیان و روشنفكران، با تلاش برای آشتی میان روشنفكران و مذهب درست در ادامه گرایش نخست انقلاب مشروطه قرار می گیرد، گرایشی كه می خواست با جلب روحانیت به اصلاحات موانع ذهنی آن را در میان توده ها از میان بردارد. خمینی نقش خود را همچون یک روحانی درست در همان جایی می بیند که روشنگران مشروطه از روحانیت انتظار داشتند. او می خواهد تا شكاف میان روشنفكران و مذهب، میان حوزه و دانشگاه، میان دانشگاهیان و روحانیان را پر كند.

خمینی با همین سیاست و همین تفكر روشنفكران را جذب می كند و انقلاب را بصورت جنبش عظیم آشتی روشنفكران و مذهب، توده های زحمتكش و قشرهای متوسط جامعه سازمان می دهد. با پیروزی انقلاب خمینی تصور می كند كه وظیفه تاریخی خود را انجام داده، حوزه را با دانشگاه، روحانیان را با روشنفكران، روشنفكران را با توده مردم، مذهب را با اصلاحات آشتی داده است. انتصاب مهندس بازرگان همچون یک شخصیت دانشگاهی به نخست وزیری، نهی روحانیان از مداخله در امور اجرایی جلوه های بارز این نگرش است. خمینی باوجود دهها روحانی كه در اطراف او وجود داشتند به شكلی مهندس بازرگان را به نخست وزیری معرفی می كند كه استنباط شود مهندس بازرگان، اگر نه هم سطح او، لااقل شخص دوم كشور پس از اوست. او اكنون با انجام وظیفه تاریخی خود به قم عزیمت می كند تا در قلب حوزه پاسدار دفاع از اتحاد روحانیان با دانشگاهیان باشد.

از اینجا ببعد است كه دشواری های واقعی آیت الله خمینی آغاز می شود. نگرش تاریخی او به سد واقعیت های دوران انقلاب برخورد می کند. معضل تاریخی و واقعی اتحاد روشنفکران و روحانیان که حل شد، یک معضل تازه بروز می کند كه خمینی آن را پیش بینی نكرده بود. اینكه روحانیان و روشنفکران در درون خود به قشرها و طبقات تقسیم شده اند و اکنون این گره تازه بروز می کند که کدام روحانی با کدام روشنفکر دربرابر کدام روحانی و کدام روشنفکر متحد شود.

بنظر می رسد كه این معضلی است كه ذهن آیت الله خمینی تا به آخر هم نتوانست آن را درك و هضم كند. این كه روحانیان در درون خود وعاظ السلاطین داشته باشند، این كه ضد انقلاب باشند، اینكه با اصلاحات مخالف باشند، این كه او را تخطئه كنند برای خمینی كه خود از حوزه برخاسته بود قابل درك بود. اما این كه روشنفكران مذهبی پا در این جاده بگذارند برایش قابل درك نبود. خمینی اعتقاد و اعتماد بسیار بیشتری به روشنفكران مذهبی داشت تا به روحانیان. بنظر می رسد كه ذهن و اندیشه آیت الله خمینی علیرغم همه روشن بینی تاریخی و جسارت آن هیچ گاه نتوانست میان مخالفت جناحی از روشنفكران و روحانیان با او و با انقلاب یك رابطه طبقاتی برقرار كند. خمینی همیشه این مخالفت را ناشی از عوامل صرفا ذهنی، وابستگی های سیاسی، شناخت نادرست، ترس و سازشكاری دید. این شاید همان مرزی است كه ماركس تاكید می كند نمایندگان برخی قشرهای اجتماعی نمی توانند در ذهن خود از آن عبور كنند. حتی پس از سقوط بازرگان، آیت الله خمینی باز هم از اندیشه تحقق اتحاد روحانی و روشنفکر دست بر نداشت و به دولت بنی صدر دل بست. برخلاف توصیه ها و شکایت های روحانیان جوانتر، او تا لحظه آخر از بنی صدر پشتیبانی کرد. امری كه به ناخشنودی و شكایت های روحانیان جوانتر و نامه ها و اتمام حجت های آنان با وی انجامید. سقوط بنی صدر و حوادث خونین پس از آن آخرین ضربه به امیدهای خمینی به اتحاد روشنفکران و روحانیان بود. از این زمان ببعد است كه خمینی در تحقق آرمان اتحاد روشنفكران و روحانیان و اساسا ثمربخش بودن یا نبودن آن دچار تردید می شود. روشنفكران وظیفه اجرایی خود را نتوانستند بدرستی انجام دهند. روحانیان نیز بجای انجام وظیفه معنوی خود در پی تسخیر مسندهای اجرایی بر آمده بودند. بدون اینکه او دیگر بتواند مقاومتی کند، روحانیت از نیرویی که باید از نفوذ معنوی خود بر توده مردم برای برداشتن موانع آزادی و پیشرفت استفاده کند، به چرخ و دنده دستگاهی تبدیل می شود که کارکرد تاریخی آن بازتولید استبداد و ارتجاع است. خمینی بهتر و واضح تر از هرکسی سرنوشت روحانیت و قضاوت سخت تاریخ در مورد آن را می دید. او در بدست گرفتن قدرت توسط روحانیت، تكرار دوباره و حتی تعمیق بیشتر شكاف روشنفكران و روحانیان را پیش بینی کرد و اتفاقا درست هم پیش بینی کرده بود. بتدریج ناامیدی، تمایل به انزوا، تمایل به کناره گیری، تمایل به اینکه حساب خود را از این قضاوت تاریخی جدا كند در او رشد کرد. اما سختی و شدت مبارزه دوران پس از انقلاب چنین اجازه ای را نمی داد. اخیرا فاش شده است که خمینی در سال 63 تمایل به کناره گیری داشت، اما در واقع او از همان سال 60 و 61 عملا کناره گرفته بود. بررسی حوادث این دوران نشان می دهد که خمینی سال 60 دیگر خمینی سال 1357 نیست. از انرژی، سرسختی، هشیاری و انگیزه های سال 57 در او نشانی نمی توان یافت. او بجای اینکه انقلاب را رهبری کند، بدنبال حوادث کشیده می شود. در عین حال مردم نیز دیگر مردم سال 57 نیستند. همانقدر که رهبری خمینی فرمایشی شده است، حضور خلق در صحنه هم نمایشی شده است. این حضور دیگر حضور سازنده حوادث نیست بلکه حضوری است که به کشته شدن در جنگ و شرکت در نماز جمعه و راه پیمایی هایی که روز بروز بیشتر جنبه فرمایشی و نمایشی به خود می گیرد محدود می شود. حضور مردم در صحنه و نفوذ خمینی در رهبری دو روی یك سكه و هر یك ما به ازای دیگریست. هر دو با هم اوج می گیرند و هر دو با هم سقوط می كنند. راز رهبری خمینی و نفوذ عظیم او بر مردم نیز درست در همین یگانگی است. برخی چنان از نفوذ خمینی بر توده یا رهبری فرهمند و "کاریزماتیک" او سخن می گویند كه گویی سخن از امری ماورایی یا نیرویی مغناطیسی ناشی از برق چهره و حركات دست وصورت است. اما راز رهبری خمینی و نفوذ او بر توده ها در واقع مسئله ایست بسیار عمیق تر و در عین حال ساده تر. این راز در آنجا قرار دارد که خمینی در عین حال که رهبر است یکی از میلیون ها توده هوادار خود نیز هست. خمینی به همان اندازه که رهبر است و در همان زمان که رهبر است می توانست عینا یکی از میلیون ها روستایی، تهیدستان و حاشین نشینان شهری یا کسبه جزیی باشد که بدنبال او راه افتاده اند. این توده ها در پیروی از خمینی در واقع از کسی پیروی نمی کنند، بلکه از خودشان پیروی می کنند، خودی که در تمام دوران پهلوی و فراتر از آن در طول تاریخ همیشه سرکوب و تحقیر شده و اکنون در وجود خمینی عظمت خود را باز یافته است و به نمایش می گذارد. تمام ویژگی رهبری خمینی در همین یگانگی او با توده مردم است. رهبری خمینی در این نیست كه او نبض جامعه را و مردم را بخوبی در دست دارد. او نبض خود را به خوبی در دست دارد و این نبض اوست که با نبض جامعه، با نبض میلیون ها تن دیگر ضرباهنگ واحدی دارد. خمینی اصلا نگاه نمی کند که مردم چه فکر می کنند، به چه نتایجی رسیده اند، او نگاه می کند که خود چه فکر و خود به چه نتیجه ای رسیده است اما آن فکر و آن نتیجه ای که او بدان دست یافته فکر و نتیجه ای است که میلیون ها تن دیگر همزمان با او بدان دست یافته اند. وقتی خمینی پس از اشغال سفارت امریكا می گوید "امریكا هیچ غلطی نمی تواند بكند" این نتیجه ای نیست كه از افكار عمومی گرفته، بلكه نتیجه ایست كه خود او بدان دست یافته، اما نتیجه ایست كه همزمان با او میلیون ها تن دیگر هم به آن رسیده اند. تفاوت او با مردم عادی در آن است که آنجا که مردم جسارت آن را ندارند که تا انتهای اندیشه خود و خواست خود پیش روند او این جسارت را دارد و تا انتهای خواست خود پیش می رود و آن را به ساده ترین شکل بیان می کند. و آنچه او بدین شکل بیان می کند همزمان خواست و فکر میلیون ها تن دیگر است.

خمینی درست همان آرزوها، همان امیدها، همان شناخت و آگاهی ها، همان تصورات و توهمات و خام اندیشی هایی را دارد که میلیون ها توده هوادار او دارند. درست به دلیل همین یگانگی است که حوادث همان تاثیری را بر روان خمینی می گذارد که بر جان میلیون ها هوادار او می نشاند.

حرکت بنی صدر در جهت خلاف انگیزه آن 11 میلیون نفری که به او رای داده اند، ترورهای هدایت شده توسط بزرگترین سازمان های جاسوسی – از جمله امریکا و انگلستان- که مجاهدین خلق مجری آن شدند و اعدام های پس از آن، در کنار ادامه بی دورنمای جنگ ضربه خردکننده ای به خمینی و توده های هوادار او که دوران پس از انقلاب را دوران استقرار جامعه ای خالی از تضاد، دوران صلح و آرامش ابدی تصور می کردند وارد می کند.

بنی صدر می گریزد، فرزندان مردم گروه گروه هر روز ترور می شوند و یا گروه گروه هرشب اعدام، خیابان ها و چهار راه ها سنگربندی شده و جابجا همه کنترل و تفتیش می شوند. سران جمهوری اسلامی که تا دیروز با موتورسیکلت و خودروی پیکان رفت و آمد می کردند، به بهانه ترور و از بیم خطر واقعی ترور اکنون سوار بنزهای آخرین مدل ضدگلوله می شوند. خانه های آنان که در همین کوچه و پس کوچه های شهر قرار داشت و در دسترس همگان بود به دژهای مجللی انتقال یافت که بدون گذار از هفت خوان نمی شد به نزدیکی آن رسید. بازگشت اختناق و مظاهر قدرت و ثروت و سرمایه داری، یعنی همه آنچه مردم ایران از آن نفرت داشتند و برضد آن انقلاب کردند آغاز شد، بدون اینکه مردم امکان آن را داشته باشند مقاومتی بکنند یا روند آن را تغییر دهند. آنچه نباید می شد اكنون شده بود و حضور و عدم حضور مردم هم ظاهرا اثری بر حوادث نداشت. انقلاب را تنها یك جهش می توانست نجات دهد. جامعه بر سر دوراهی قرار گرفته بود كه یا دربرابر این بازگشت ظواهر گذشته و مظاهر ثروت و سرمایه سالاری سكوت كند یا گامی بیشتر به پیش در سمت محدود كردن قطعی آن، به سمت سوسیالیسم بردارد. خمینی و میلیون ها توده هوادار او در شرایط سیاسی و روانی که قرار داشتند، اولی را نمی خواستند، اما دومی را هم نه می شناختند و نه جسارت و آمادگی رفتن به سمت آن را داشتند. مردم برای استقلال و آزادی خود گام بلندی برداشته و بلاها و کشتارها و مصیبت های امپریالیسم و سرمایه داری را لمس کرده بودند. آیا آن ها، در آن شرایط، توان برداشتن یک گام دیگر به جلو که مستلزم مبارزه شدیدتر و سازمان یافته با امپریالیسم و مبارزه قاطع تر با سرمایه‌داری بود را داشتند؟ سازمان رهبری کننده این مرحله وجود داشت؟

راه آینده از اینجا به بعد مسدود شد. رهبری خمینی و توده در صحنه تنها در همان حدی بود که راه سقوط آزاد به گذشته را ببندند نه اینکه راه گذار به آینده را بگشایند.

از اینجا به بعد است که خمینی بتدریج به شعر و شاعری و عرفان پنهان می برد که در تاریخ ایران همواره گریزگاه شکست آرزوها بوده است. پیری و بیماری این وضع را تشدید می کند. دراین دوران، آخرین نفری که با او ملاقات می کند، اندیشه او را می سازد. به همین دلیل دور و بر او هر چه بیشتر بسته و ملاقات هایش حتی با کاربدستان جمهوری اسلامی محدود می شود. انزوای خودخواسته با انزوای بیرونی تکمیل می شود.

اما این زخمی است که بر جان یك ملت نشسته است. از سر اتفاق نیست که هنر و ادبیات و موسیقی ایران نیز در این دوران از مضمون رزمی 57 - 60 تهی می شود و رنگ و روی عرفانی به خود می گیرد که بازتابی است از روحیه عمومی جامعه.

آیت الله خمینی و ملت ایران در حساس ترین دوران تاریخ کشور ما وجودی یگانه بوده اند. خطاهای خمینی خطاهای ملت ما هم هست. در بررسی این خطاها غلو نباید کرد همانگونه که بر روی آن سرپوش نباید گذاشت. انتقاد از خمینی انتقاد از خود است. نگاه یک ملت به اندیشه به تاریخ به گذشته خود است. این انتقاد از خود را باید انجام داد اما منصفانه و عادلانه انجام داد. هستند کسانی، بویژه در میان بازماندگان سلطنت استبدادی که این یگانگی را خیلی خوب می فهمند و با توهین به خمینی در واقع می خواهند ملت ایران را تحقیر کنند و از انقلاب آنان انتقام بگیرند. هستند در میان سران حکومت ایران کسانی که تمام تلاش خود را کرده و می کنند تا همه نکبت های جمهوری اسلامی را بنام خمینی بنویسند و بدست او تمام کنند. باوجود این کوشش بی وقفه و دو سویه، یقینا تاریخ و مردمان آینده درباره آیت الله خمینی همچون یکی از برجسته ترین و مهم ترین شخصیت های تاریخ ایران قضاوتی دقیق تر و درستی تری بیش از امروز خواهند داشت.

بازرگان و كیانوری

بازرگان و کیانوری دو چهره کلیدی دیگر انقلاب ایران نماینده دو گرایش و دو سرنوشت انقلاب هستند كه دقیقا در دو سوی خمینی قرار می گیرند. یکی او را به راست می کشد و دیگری به چپ. یکی هلش می دهد و دیگری بازش می دارد.

ایندو علیرغم اینکه بنوبه خود آرمانگرا هستند، اما از خمینی زمینی ترند. آنان نقش خود را نه تحقق یک ایده تاریخی، بلکه انجام یک وظیفه تاریخی می دانند. این وظیفه که طبقاتی را که از منافع آنان دفاع می کنند متشکل کنند، رشد دهند و به رهبری برسانند. هر دوی آنان مانند خمینی در همان خط تاریخی برآمده از انقلاب مشروطه قرار می گیرند و عمیقا به معضل عدم اتحاد توده های مذهبی و روشنفکران اعتقاد دارند. اگر خمینی در نقش روحانی است كه می كوشد روشنفكران را جلب كند، بازرگان روشنفکر و روحانی را یکجا در خود جمع کرده است. بازرگان از نظر مذهبی از بسیاری روحانیان در مقامی بالاتر قرار دارد. او یك روحانی است كه كت و شلوار و كراوات بر تن دارد و در شخصیت خود نماد آشتی مذهب و روشنفكری است. اما کیانوری در میان این سه وضع ویژه ای دارد. او در پایان دادن به تقابل مذهبی و غیرمذهبی می خواهد صورت مسئله را عوض کند. کیانوری اصلا به تقسیم بندی جامعه بر اساس عقاید معتقد نیست. نه فقط به برادری بر اساس مسلمان بودن اعتقاد ندارد، بلکه به رفاقت بر اساس مارکسیست بودن هم اعتقاد ندارد. کیانوری در تمام نوشته هایش میان مارکسیست ها تفاوت قایل می شود. مارکیست های "اصیل" "صادق" هواداران "راستین" سوسیالیسم علمی را همیشه از مارکسیست های قلابی تقلبی "چپ نما" تفکیک می کند.

برای کیانوری مسئله تاریخی اتحاد ناممکن همه روشنفکران و همه مذهبیون نیست، بلکه اتحاد روشنفکران چپ و مذهبیون چپ دربرابر اتحاد روشنفکران راست و مذهبیون راست است. کیانوری با تحقق اتحاد مذهبیون و مارکسیست ها نه فقط می خواهد كه گره اتحاد روشنفكران چپ و توده مردم را بگشاید، بلكه فراتر از آن می خواهد عصر مشروطه و مسئله تاریخی انقلاب مشروطه برای همیشه پشت سر گذاشته شود. اتحاد بر اساس عقیده جای خود را به اتحاد بر اساس مواضع و منافع بدهد؛ تضاد چپ و راست جانشین تضاد مذهبی و غیرمذهبی و توده و روشنفکر شود. این مهر و نشان ویژه ای است که کیانوری بر انقلاب بهمن می زند؛ تفسیری است كه او پیگیرانه از همه روندهای انقلاب ارائه می دهد و مهمترین اثر اوست. او می خواهد که این انقلاب جامعه ایران را وارد مرحله ای کند که همه جوامع مدرن - همه جوامعی که در آن مبارزه طبقاتی به مرحله پیشرفته خود رسیده است- وارد می شوند. یعنی پشت سرگذاشته شدن همه تقسیم بندی ها برای آنكه جامعه به مرحله آگاهی طبقاتی به مرحله تقسیم به چپ و راست پا گذارد. در این تقسیم بندی او پرچمدار اتحاد توده های وسیع مذهبی و ماركسیست های زیر پرچم اتحاد چپ است. نه اتحاد چپ در بالا بلكه اتحاد چپ در پایین، در جامعه، در میان مردم.

این تفسیری است كه كیانوری از انقلاب بهمن دارد و مهری است كه او بر انقلاب می كوبد. اما بدیهی است کیانوری و حزب او به تنهایی قادر به انجام این کار نیستند. این حوادث و روندهای اجتماعی هستند كه در درون خود امکان چنین تفسیر و چنین تحولی را بوجود می آورند. نقش كیانوری در وجود این واقعیت است. واقعیت‌ هیچگاه حوادث را خود به خود تفسیر نمی کنند. واقعیت هیچگاه یکجانبه نیست. در واقعیت انواع تضادها و گرایش ها وجود دارد. واقعیت فقط حامل تضاد طبقاتی و تجلی سیاسی آن در چپ و راست نیست. شکاف نسلی، ستم جنسی، ستم ملی، تضاد عقیدتی و ... همه اینها در واقعیت وجود دارد. وجود همین تضادهاست که امکان می دهد حوادث بر مبناهای مختلفی که همه انها بنوعی ریشه در واقعیت دارند تفسیر شوند. مهر ویژه کیانوری در اعتقادیست که به آن دارد که تضاد طبقاتی سرانجام و در طی یک روند از درون همه این تضاد ها عبور می کند و زن و مرد، اقوام و ملیت ها، نسل ها و عقاید مختلف را می شکافد و به دو جبهه چپ و راست تقسیم می کند. کیانوری اصلا منکر وجود دیگر تضادها نیست. بلکه می خواهد انقلاب به این تضادها و شکاف ها پاسخ دهد و راه حلی برای تخفیف آنان بیابد تا راه برای عمده شدن تضاد طبقاتی برای اتحاد چپ در پایین باز شود.

 

 

 

                        راه توده  41    23 خرداد ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت