درک ناقص آخوند زاده همچنان در میان روشنفکران ایران حیات دارد! دکتر سروش سهرابی |
انتخابات پرشور و تاریخی هفته اخیر در ایران، ادامه این نوشتارها را با وقفهای کوتاه روبرو ساخت و در همان حال موضوع آن را از نو تازه کرد. در روشنفکری ایران در کنار سنتی که همیشه کوشیده با مردم و در کنار مردم حرکت کند، سنت دیگری نیز وجود داشته است که به کلی با واقعیتهای جامعه خود، نیازهای عمده دوران و خواستهای مردم ناآشنا و بیگانه بوده است. این سنت که برجسته ترین نماد و ستایش شده ترین شخصیت آن میرزا فتحعلی آخوندزاده است، همچنان در بخشی از جامعه روشنفکری ایران به حیات خود ادامه میدهد که در انتخابات اخیر نمونههای آن را در صفوف خیال پردازانی که مردم را به تحریم و کناره گیری از انتخابات تشویق میکردند دیدیم. وقتی روشنفکری تحت عنوان "چپ" مدعی می شود که انتخابات آزاد مشروط به آن است که اول "برابری مالکیت" بوجود آید چه می توان گفت جز آنکه هیچ درکی از واقعیت های جامعه ما و نیازهای آن و خطراتی که کشور ما در این لحظه تاریخی با آن روبروست ظاهرا وجود ندارد؟ باید امیدوار بود که شکست این دسته از روشنفکران در انتخابات آغازگر نگاهی باز هم منتقدانه تر و ژرف تر به نقش آنان در تاریخ ایران باشد. کشته شدن امیرکبیر پایان تلاشهای دولت ایران برای مقابله با تهاجم غرب نبود. میتوان نقطه پایان آن را جنگ هرات و تهاجم انگلستان به جنوب ایران دانست. غرامت سنگینی که دولت ناصرالدین شاه به انگلستان پرداخت آخرین بقایای توان مادی و بودجه ایران را از بین برد. از اینجا به بعد ما شاهد یک برش تاریخی و آغاز مرحله کیفیتا نوینی هستیم که بر اهمیت و تمایز آن با مرحله پیشین هنوز به اندازه کافی تاکید نشده است. یعنی از این لحظه انحطاط ایران وارد مرحله نوینی شد که آن را باید روند نیمه مستعمره شدن ایران نامید که ادامه منطقی آن در صورت عدم وقوع انقلاب اکتبر مستعمره شدن کامل ایران بود. بنابراین محتوای تاریخی روندی که پس از شکست هرات آغاز شد عبارت بود از حرکت ایران به سمت تبدیل شدن به یک کشور مستعمره. این آغاز روند مستعمره شدن به چه شکلی در حکومت و دولتمردان و روشنفکران بازتاب پیدا کرد؟ نه دولتمردان و نه روشنفکران و روشنگران واقعیت شرایط نوین و سمت و سوی تازه حوادث را درک نکردند. اقدامات سپهسالار نمونه بارز این عدم درک شرایط بود که بسیاری آن را به دلیل برخی شباهتهای ظاهری اجزای آن اصلاحاتی مشابه امیرکبیر میدانند و این هر دو را یکی میگیرند و "اصلاح طلب" مینامند در حالیکه برنامههای این دو از یکسو ماهیتی متفاوت و کاملا متضاد داشت و از سوی دیگر در شرایط تاریخی متفاوتی اجرا میشد. امیرکبیر تمرکز گرایی است که میکوشد جلوی انحطاط بیشتر ایران را بگیرد در حالیکه ماهیت برنامههای سپهسالار در سمت فراهم کردن شرایط برای مستعمره شدن داوطلبانه کامل ایران است. در عرصه فکری نیز روشنگرانی ظهور کردند که روند غالب مستعمره شدن ایران را درک نمیکردند و تصورشان این بود که ایران تنها عقب مانده است و باید بدنبال راه برونرفت از عقب ماندگی بود. یعنی آنچه تا پنجاه سال قبل ممکن بود و قائم مقام و عباس میرزا و امیرکبیر بدنبال آن بودند. این تصور موجب میشد که بجای آنکه در فکر مقابله با استعمار و جلوگیری از تکامل روند مستعمره شدن باشند در خیال رسیدن به جامعه انگلستان و فرانسه باشند. در حالیکه مسئلهای که آن زمان دربرابر جامعه ایران قرار داشت اصلا آن نبود که ایران به انگلستان و فرانسه ترقی کند بلکه آن بود که چگونه مانع از تبدیل شدن ایران به هند و مستعمرهای تازه شد. همین عدم درک جهت حوادث موجب عدم تشخیص جهت راه حلهای درست برای آن شرایط نیز شد یعنی در دیدگاههای دولتمردان و روشنگران پیشامشروطه بصورت یک سلسله پیشنهاد در آمد که عملا یا مستلزم نفوذ بیشتر استعمار در کشور ما بود تا مقابله با آن، یا فاقد یک راه واقعی برای مقابله با این نفوذ بود. فکر اخذ تمدن غرب و رسیدن به غرب نتیجه بارز ندیدن واقعیت روند معکوس تبدیل شدن ایران به مستعمره کامل بود. در این شرایط آنچه به نام اصلاحات سیاسی و اقتصادی و روشنگری و آگاهی بخشی بیرون آمد جز در سمت تداوم و تحکیم سلطه استعمار و تکمیل روند مستعمره شدن ایران نمیتوانست باشد. اکنون که از ورای تجربه تاریخی امروز به آن دوره نگاه میکنیم بنظر میرسد که ایران در یک وضعیت بن بست قرار گرفته بود. یعنی کشوری که از نظر مادی امکانات حکومتی بسیار ناچیزی برای برونرفت از بحران را داشت و به لحاظ نظری نیز راه حلی برای برنرفت از بحران یافته نشده بود. همین بن بست در افکار روشنگران به شکلی واژگونه منعکس شد یعنی به شکل ارائه راه حلهای ناممکن، موهوم و تخیلی برای خروج از بحران. این نکتهای است که با توجه به دیدگاههای میرزا فتحعلی آخوندزاده همچون نماد این "روشنگران" بهتر اشکار میشود. در واقع آخوندزاده نماد ساده نگری روشنفکران این دوران است و این ساده نگری تاریخی تا انجا ریشه دار است که برخی روشنفکران امروز نظریات صد و اندی سال پیش وی را پاسخ به پرسشها و مشکلات ایران امروز نیز میدانند. دیدگاهها و نظریات اخوندزاده را از اینرو باید با دقت و در جزییات بررسی کرد تا دید آنکه برخی از او همچون پدر روشنگری ایران نام میبرند واقعا چه درکی از امکانها و نیازهای زمانه خود و راه حل های لازم آن داشته است و آیا روند و سیر واقعی اوضاع به سمت مستعمره شدن ایران را میفهمیده و یا حتی دلایل عقب ماندگی ایران یا پیشرفت غرب را میشناخته یا نه و آخوندزادههای امروز در این زمینه از او عبور کرده اند یا در همان درک اشتباه درجا زده اند. آخوندزاده همچون نخستین نمایشنامه نویس شرق به سبک اروپایی شناخته شده است. مضمون نمایشنامههای او از طرفی به حق انتخاب زنان و برابری زن و مرد و از طرف دیگر انتقاد از خرافات و برخی از باورهای مذهبی و استبداد مربوط میباشد. فکر برابری زن و مرد که او مطرح کرده است میتواند کوشندگان اجتماعی کنونی را به هیجان آورد یعنی در شرایطی که مسئله از نظر جهانی طرح و تا اندازهای حل شده و در کشور ما نیز شرایط برای حل نسبی آن فراهم شده است. ولی واقعیت تاریخی آن دوران آن است که تحقق ایده برابری زن و مرد در خود غرب نیز دههها بعد از آخوندزاده آغاز شد، چنانکه مثلا در فرانسه حق رای زنان مربوط به بعد از جنگ جهانی دوم است. در شرایطی که کشور ما به سمت اسارت استعماری میرفت، فکر برابری زن و مرد به معنای آن بود که ما اسرایی با حقوق برابر باشیم. آخوندزاده ریشه اسارت استعماری را که موجب عقب ماندگی و تداوم نابرابری زن و مرد در درازمدت می شد کنار گذاشته و می خواست بدون زدن این ریشه تنها از طریق ترویج افکار به نابرابری زن و مرد پایان دهد. طبیعی بود که در آن شرایط برابری زن و مرد آنچنان فکری نبود که بتواند منجر به یک تلاش گسترده در ایران برای جلوگیری از انحطاط شود ولی میتوانست جامعه را از تشخیص و درک موقعیت خطرناکی که در آن گرفتار شده بود منحرف کند و آن را به بیراهه بکشاند و این نقش را بازی کرد. مشکل آخوندزاده این است که وی نمایشنامه نویسی نیست که منادی ایدههایی در آینده همچون داستانهای تخیلی از نوع ژول ورن باشد. ژول ورن وقتی داستان مسافرت به ماه را مینویسد خود میداند که در دنیای تخیل است در حالیکه آخوندزاده وقتی سخن از برابری زن و مرد در ایران عهد قاجاری می کند تصور میکند در دنیای واقعی است. روش او چنان است که مثلا ژول ورن از حکومت وقت فرانسه بخواهد که برای ساختن موشک به کره ماه بودجه بگذارد و اقدام کند. گویا به صرف طرح یک فکر و امکان قبول آن از طرف مردم پیش نیازهای تحقق آن نیز خودبخود فراهم می شود. آخوندزاده مدعی بود که در حال ارائه راه حلهایی برای ایران دوران خود است. در حالیکه مثلا ایده برابری زن و مرد که حاصل و بازتاب روابط اجتماعی است و - نه حاصل طرح یک فکر- تازه در سالهای اخیر در ایران به یک اندیشه قابل اجرا تبدیل شده است که این خود حاصل یک سلسله تحولات اساسی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی است که اصلا در دوران آخوندزاده پایههای آن در ایران وجود نداشت. تفاوت ژول ورن و اخوندزاده در اینجا نیز هست که ایدههای ژول ورن از خود اوست در حالیکه آخوندزاده اندیشههای مطرح شده در کشورهای پیشرفته غرب را عینا برای ایران تقلید میکند بدون آنکه توجهی به پایههای اقتصادی و اجتماعی تحقق آن اندیشهها داشته باشد. ضمن اینکه فکر برابری زن و مرد را میتوان در ادبیات گذشته ایران از فردوسی تا خسرو و شیرین نظامی گنجوی بصورت جسته و گریخته یافت که هرگز به معنای امکان واقعی تحقق چنین برابری نبود. مفهوم برابری زن و مرد تنها میتوانست در شرایط یک ترقی اجتماعی و حضور زنان در عرصه اجتماع و در جامعه یی که خود اسیر و مستعمره و وابسته نیست یعنی درون یک مناسبات نوین اجتماعی معنا پیدا کند. هیچکدام از اینها در دوران آخوندزاده وجود نداشت. تا اینجا آخوندزاده همچون نمایشنامه نویس، برخی اندیشههایی را که در آن دوران بدلیل پیشرفتهای اجتماعی در غرب مطرح شده بود و درعین حال نوعی پیشگویی چگونگی روابط اجتماعی در آینده غرب و نه ایران بود مطرح می کند. در مورد ایران که آن تحولات اجتماعی را از سر نگذرانده بود بنظر میرسد که او تحقق جامعه آرمانی و تخیلی مورد نظر خود را با تغییر چگونگی نگرش اجتماعی، آن هم به کمک نمایشنامه نویسی و ترویج "افکار"، جایگزین میکند که مسلما نمیتوانست راه حلی برای این مسئله باشد. آنچه بدان ترقی اجتماعی میگویند چگونه در اندیشههای آخوندزاده بازتاب یافته است و او چه راه حلهایی را پیشنهاد میکند؟ آخوندزاده مهمترین دلیل عقب ماندگی ایران را نبود آموزش عمومی میداند که البته با یک نگاه سطحی و مقایسه جامعه ایران با جوامع پیشرفته تر قابل قبول و منطقی به نظر میرسد. وی دلیل عدم پیشرفت سواد عمومی در ایران را در اشکالات خط عربی جستجو میکند. این فکر را باید بیشتر و عمیق تر بررسی کرد چون بهتر از هر مورد دیگر ناآگاهی وی نسبت به واقعیتهای جامعه ایران آن روز و دلایل اسارت استعماری آن را نشان میدهد. ایده مسئول دانستن خط عربی در کمبود گسترش اموزش عمومی احتمالا از خود وی نیست. ظاهرا این فکر را مشاور فرانسوی وزیر اعظم دولت عثمانی برای نخستین بار مطرح کرده است که در همان زمان مورد توجه برخی دولتمردان عثمانی نیز قرار گرفت. استدلال این بود که اقلیتهای ارمنی و یونانی نسبت به اکثریت ترک زبان عثمانی توانایی بیشتری برای خواندن و نوشتن به زبان مادری را دارند. عجیب اینجاست که در همان زمان فرانسویها مشاور دولت ژاپن نیز بودند و به آن کمکهای فنی و نظامی واقعی میکردند ولی هیچگاه به ژاپنیها توصیه نکردند برای پیشرفت خط خود را تغییر دهند. بنظر ما در یک بررسی عمیق تر میتوان شواهدی یافت که نشان میدهد تغییر خط در ترکیه امکان خروج این کشور از عقب ماندگی را به تاخیر انداخت بیش از آنکه بدان یاری رسانده باشد. به هر حال میرزا فتحعلی آخوندزاده نیز این اندیشه را میپذیرد و دلیل باسوادتر بودن اقلیتهای ارمنی و یونانی را در کیفیت خط آنها جستجو میکند که گویا به دلیل سهولت، امکان با سواد شدن را راحتتر فراهم میکند. مخالفین عقیده او در همان زمان به مقایسه جوامع انگلیسی زبان و اسپانیایی زبان میپردازند و اینچنین دلیل میآوردند که با وجود آنکه الفبای هر دو زبان یکسان است شمار باسوادان در کشورهای انگلیسی زبان بسیار بیشتر از اسپانیا میباشد. آخوندزاده تقریبا 15 سال از عمر خود را به اصلاح خط و پس از آن تغییر خط میگذراند. و با جان و دل از اندیشه خود که آن را کلید حل مشکل اموزش عمومی و عقب ماندگی میداند دفاع میکند. آیا او واقعا از همین اندیشه نیز درکی عمیق داشت؟ واقعیت آن است که در آن دوران مهمترین انگیزه یادگیری الفبا خواندن کتابهای مذهبی از نوع قران و انجیل بود و این مهمترین محرک باسوادی بود. تفاوت زبان ارمنی و یونانی با زبان ترکی در این بود که انجیل از قرن چهارم میلادی به زبان ارمنی ترجمه شد و ارامنه انجیل را به زبان ارمنی و نه زبان آرامی میخوانند. سابقه انجیل در زبان یونانی نیز تقریبا به همان دوران باز میگردد. به این ترتیب دلیل باسوادتر بودن ارامنه و یونانیها آن نبود که خط آنها ساده تر بود یا آنها با گنجینهای از ادبیات و فرهنگ به زبانهای ارمنی و یونانی بدلیل ساده تر بودن خط آشنا بودند. این دلیل در آنجا بود که ارامنه و یونانیها انجیل را به زبان خود میخواندند در حالیکه ترکها یا ایرانیان الفبا را برای خواندن قران که به زبان عربی بود یاد میگرفتند و در نتیجه برای آنان دشوارتر بود. بنابراین دلیل باسوادی بیشتر ارامنه و یونانیها هیچ ارتباطی به آسان یا سخت بودن خط ارمنی یا یونانی یا عربی نداشت که هر کدام از این خطوط ویژگیهای مثبت و منفی خود را دارند. در مورد مقایسه انگلستان با اسپانیا و ایتالیا، با جدایی کلیسای انگلستان از کلیسای رم ترجمه انجیل به زبان انگلیسی از سده پانزدهم آغاز شد و از قرن شانزدهم خواندن انجیل به زبان انگلیسی کاملا متداول بود. این اتفاق در اسپانیا و ایتالیا به قرن نوزدهم باز میگردد. البته میتوان تفاوت کشورهای کاتولیک و پروتستان را در همین نکته امکان ترجمه انجیل به زبانهای مادری آنان دانست. مثلا ترجمه انجیل در زبان المانی توسط لوتر هنگامی که در زندان بود از زبان یونانی انجام شد. بنابراین آنچه در درجه اول موجب باسوادی بیشتر در بسیاری از کشورهای پروتستان شد تلاش مردمان آن کشورها برای خواندن همان کتابی بود که آخوندزاده با خواندن مشابهش در ایران مخالف بود. تلاشهایی برای ترجمه قران به زبان فارسی در دوران سامانیان انجام شد ولی پس از تلاطمات بسیاری که در تاریخ ایران اتفاق افتاد خواندن قران به فارسی متروک شد. میتوان پذیرفت که نخواندن قران به زبان فارسی مانعی در راه گسترش بیشتر باسوادی به وجود آورد ولی این ربطی به خط ندارد. اغلب متخصصان الفبا در اروپا معتقدند که الفبای ارمنی نسبت به الفبای لاتین برتری فنی نسبی دارد با اینحال هیچ کشوری تصمیم به تغییر الفبای لاتین با ارمنی نگرفته است. بدینسان میبینیم که خواندن کتابهای مذهبی به زبان مادری عامل باسوادی بیشتر در برخی از کشورها بوده است. ظاهرا این تفاوتها نه مورد توجه وزیر اعظم دولت عثمانی بوده است و نه مورد توجه میرزا فتحعلی آخوندزاده. در واقع انها هر دو ساده ترین توضیح را پذیرفته و در مورد میرزا فتحعلی آخوندزاده بصورت اندیشهای در آمد که تا پایان عمر بدان مشغول بود. یکی از دلایلی که آخوندزاده در ضرورت تغییر خط میآورد آن است که گویا علمای ما برای خواندن یک صفحه عربی بدون غلط دچار مشکل بوده اند در حالیکه همین امروز در کشوری مانند فرانسه مسابقات دیکته برگزار میشود که ادبای آن کشور هم نمیتوانند دیکته بدون غلط بنویسند. با اینحال و با وجود دشواری بسیار بیشتر زبان فرانسه نسبت به اسپانیایی و پرتقالی که مشتقات ساده تری از لاتین نسبت به فرانسوی هستند، همچنان آموزش عمومی و پیشرفت اقتصادی و اجتماعی در فرانسه بسیار جلوتر از اسپانیا و پرتقال است. تجربه تاریخی نشان می دهد که توانایی خواندن و نوشتن عامل پیشرفتهای اقتصادی و اجتماعی نبوده است. چنانکه شاهد پیشرفتهای شگفت انگیزی در بین یونانیها و یا ارامنه نبوده ایم. برعکس در مقاطعی از تاریخ ایران با همین خط موجود کشور ما یکی از سرامدن تمدن جهانی بوده است. از سوی دیگر تغییر خط در ترکیه عثمانی منجر به جهش شگفت انگیزی در چگونگی روابط اجتماعی و اقتصادی نگردید و فقط ارتباط آنها را با تاریخ خود قطع کرد. از این گذشته اکثریت کشورهای افریقایی اصولا به غیر از فرهنگ نوشتاری کشورهای استعمارگر یعنی بطور عمده فرانسه و انگلستان دسترسی به فرهنگ مادری خود نداشتند. با اینحال شاهد پیشرفتهای عظیم اقتصادی و اجتماعی و غلبه بر عقب ماندگی در کشورهایی که فقط قادر به خواندن و نوشتن به زبانهای اروپایی هستند نیستیم که اکثرا در فقر و عقب ماندگی نیز دست و پا می زنند. برعکس ژاپن که برای ما همچون یک ناظر خارجی الفبای دشواری دارد توانسته روند پیشرفت را طی کند. دو نکته دیگر را نیز باید افزود که کمتر توجه شده است. نخست آنکه تحول تاریخی الفبا به هیچ عنوان با هدف آموزشی یا فراگیرتر کردن توانایی های ارتباطات نوشتاری انجام نشده است. چنانکه خط نوشتاری دوران ساسانی دارای سهولت نسبت بیشتری به دوران هخامنشی است در حالیکه اکثریت ساکنان آن دوران ایران حق آموزش خواندن و نوشتن را نداشتند. نکته دوم اینکه توانایی های ذهن انسان بسیار بیشتر از ملاحظات تکنیکی در مورد مزایای الفباها مختلف می باشد. حتی اگر خط میخی تنها امکان ارتباط نوشتاری بود اکثریت بزرگ ساکنان ایران امکان فراگیری آن را داشتند. ضمن اینکه مباحثاتی که از طرف متخصصان الفبا مطرح می شود به برتری های کنونی یک الفبا نسبت به دیگری متوجه است. الفبای ارمنی نیز که متخصصین برترین الفبا می دانند حاصل یک دوران تکامل طولانی نیست بلکه از تلفیق الفبای مورد استفده در ایران و یونان ایجاد شد و دارای گنجینه ای از ادبیات نوشتاری نبود. تغییر الفبا بفرض وجود برخی امتیازات یک خط نسبت به دیگری حاصلش قطع ارتباط با گنجینه ادبیات نوشتاری پیش از آن خواهد بود و سودی که از این تغییر بدست خواهد امد به هیچوجه قابل مقایسه با زیان ناشی از قطع ارتباط با گذشته نیست.
از جمله دیگر پیشنهادهای آخوندزاده اجباری کردن آموزش عمومی است همانگونه که "فردریک کبیر" به آن اقدام کرده بود. این پیشنهاد هم در آن دوران بی معنا بود. یعنی امکانات عمومی و سازمان کشوری اصولا چنین چیزی را ممکن نمیکرد در حالیکه پروس فردریک کبیر نیاز و امکان و بودجه و کادر لازم برای تحقق اجباری کردن آموزش عمومی را داشت، اموزشی که مسلما از چارچوب خواندن و نوشتن فراتر میرفت. تصور آخوندزاده از فردریک کبیر انسانی والا و با اراده با افکاری بزرگ و روشن بود که برای تغییر جامعه خود همت گماشته است. در حالیکه فردریک و اقدامات وی خود زاییده یک شرایط بود که آخوندزاده نه درکی از آن شرایط داشت و نه درکی از چگونگی زاده شدن این شخصیت و نیازها و امکانهای دوران وی در پروس. به هر حال آنچه میتوان گفت آن است که پیشرفت یک کشور فقط بدلیل باسوادی عمومی که شرط لازم است بدست نمیاید. ترقی اقتصادی و اجتماعی ناشی از یک پویایی در عرصه اقتصادی و تکنولوژیکی و در واقع مناسبات اجتماعی است که امکان و ضرورت باسوادی بیشتر و اموزشهای عالی را برای جمع وسیعتری بوجود میآورد. خود این پویایی مستلزم غلبه نوعی دیگری از روابط اجتماعی است که آخوندزاده درکی از آن نداشت. ولی درک ناقص آخوندزاده از معضلات ایران دوران خود به همین مقدار محدود نمی شود. |
راه توده 412 30 خرداد ماه 1392