برای آزادی در پیاده روهای جلوی دانشگاه تهران |
انتخابات اخیر در ایران و بحثهایی که در خارج کشور برانگیخت بسیاری از بحثها و گفتارهایی را که در سالهای گذشته در راه توده منتشر شده بود از نو به بحث روز تبدیل کرد. از جمله مقالهای بنام "برای آزادی در پیاده روهای دانشگاه تهران" نوشته دکتر سروش سهرابی که در راه توده شماره 357 - 21 فروردین 1391 منتشر شده بود. این مقاله که عمدتا در پاسخ به سلسله مقالات بی.بی.سی علیه حزب توده ایران تهیه شده بود دارای نکاتی است که امروز هم خواندن دوباره آن را با توجه به مباحثات روزهای اخیر درباره انتخابات سودمند میکند. بویژه آنکه بخش مهمی از مقاله به هنگام انتشار بطور ناخواسته جاافتاده بود که اکنون به آن افزوده شده و متن کامل آن مجددا منتشر میشود.
رویدادهای پس از پیروزی انقلاب مبارزه میان دو جریانی بود که یک طرف آن میکوشید اتحاد نیروهای مردمی را در راستای اهداف انقلاب تحقق بخشد، در حالی که سمت دیگر عمیق کردن شکافهای سیاسی و قومی و عقیدتی را هدف خود قرار داده بود. از سوی دیگر تلاش برای گسترش شکافهای اجتماعی براساس ایدئولوژی سیاست هوشمندانه ارتجاع راست بود. چپ روها هم به دلایل دیگری که به هیچوجه حکایت از هوشمندی آنان نمیکرد، بر طبل همین سیاست میکوبیدند، چنانکه سمت به ظاهر چپ این گرایش را جعفر کوش آبادی در شعر زیبای خود به نام "در پیاده روی جلوی دانشگاه" ترسیم کرد. این شعر بیان هنرمندانهای از رویدادهای آن دوران شهرها میباشد و شاعر در بحثی در پیادهروی جلوی دانشگاه در برابر دانشجویی که از مرگ آزادی میگوید پاسخ میدهد: "گر بگویی که چو کشتیبانی در طوفان نگرانی گاهی، از کشش موج بلند می پذیرم از تو مرگ آزادی را اما کی توان باور کرد..." و پی حرفم را میگیرد کارگر چیت جهان "پدر آمرزیده من از این جمعیت و بساط پهن این همه تصویر و کتاب بوی آزادی را میشنوم ... بنظر ما این پیاده روی آن روزهای مقابل دانشگاه نیاز به یک بازبینی عمیق دارد. ضرورت این بررسی، نه ناشی از گفتهها و نوشتههایی است که در طی همه این سالها از طرف برخی پهن کنندگان بساط در آن علیه حزب ما انتشار یافته، که از لزوم درک بهتر تجربه رویدادهای انقلاب ایران ناشی میشود. پیاده روی جلوی دانشگاه در آغاز محل گفتگوها و تبادل اندیشهای بود که فوران آن پس از یک دوران طولانی خفقان و دیکتاتوری کاملا طبیعی بود و توجه دانشجویان و دانش آموزان و حتی بخشی از مردم عادی را جلب میکرد. ولی این پیاده رو به نماد جدائی و شکاف در جامعه نوزاد ایرانی پس از انقلاب تبدیل شد که نمونه وار آن را در سخنان آن دانشجو میشنویم و بسیار میشنیدیم. مسئله اصلی آن بود که غالب پهن کنندگان بساط در این پیاده رو مضمون اجتماعی انقلاب را درک نمیکردند. این مضمون چه بود و چگونه هم از سوی نهادهایی در حکومت و هم از سوی نیروهایی در چپ تحریف میشد؟ مضمون اجتماعی انقلاب 57 و به عبارت دیگر دلایل پیروزی آن را بایستی در ورود سریع گروههای گسترده اجتماعی به مبارزه سیاسی دانست. این روند که از چند دهه پیش آغاز شده بود از دهه چهل به بعد شتاب بسیار پیدا کرد بطوری که در دوران انقلاب 57 اکثریت مردم ایران نه در جزایر پراکنده اقتصادی و اجتماعی که در شرایطی زندگی میکردند که با تصمیمات حکومتی وابستگی کامل داشت. این همان مفهوم افزایش همپیوندی اجتماعی است. از طرف دیگر از آن جایی که این ورود به صحنه سیاسی و اجتماعی بسرعت اتفاق افتاده بود ما با جامعه جدیدی سروکار داشتیم که دارای تجربه کافی سیاسی نبود. این البته آغاز دوران جدیدی در صحنه سیاست ایران بود. همچنان که قبلا گفتیم تمام جنبشهای پیشین از انقلاب مشروطیت تا جنبش 15 خرداد 42 به اتکای اقلیتی از ساکنان ایران که بطور عمده در شهرها متمرکز بودند انجام شده بود. این چرخش جدید مورد توجه تقریبا هیچیک از فعالین سیاسی قدیمی قرار نگرفت. تنها گروه سیاسی که متوجه این چرخش شده بود و میدانست که با شرایط کاملا نوینی سروکار دارد اکثریت رهبری حزب توده ایران بود. در مورد گروههای دیگر شاهد چنین بینشی نبودیم. آنان برحسب عادت با مخاطبین سنتی خود گفتگو میکردند. بزرگترین مشکل گروههای سیاسی در بعد از انقاب یافتن مخاطب در بین همین جامعه جدید سیاسی بود که ما از آن در دوران انقلاب به جامعه نوزاد یاد کردیم. جامعه نوزادی که در طی بیش از سه دههای که از انقلاب میگذرد هم از نظر شکل و هم از نظر محتوا دچار تغییرات بسیاری شده است. سیاست حزب ما از همان قبل از انقلاب بر درک این چرخش استوار شده بود. حزب ما مخاطبان خود را تنها در میان روشنفکرانی که با اشتیاق به او گوش کنند جستجو نمیکرد. درک رهبران حزب آن بود که بایستی همراه با این جامعه حرکت کرد و در جریان مبارزه بعنوان راهنمای آن وارد عمل شد. البته اقلیتی از رهبران حزب متوجه این چرخش اجتماعی نبودند. آنان بدلیل شکل بروز انقلاب آن را جنبشی واپسگرایانه و یا گمراه شده ارزیابی میکردند در حالیکه رهبری حزب شکل بروز انقلاب را از محتوای آن جدا میکرد. گروههای چپ رو برعکس حزب ما هدف خود را نه در همراهی با جامعهای که اولین گامهای خود را در راه کسب تجربه اجتماعی و سیاسی بر میداشت که در جذب هواداران میدیدند. با توجه به اینکه همه آنها از سالهای قبل با آرزوی برخواستن خلق به خواب رفته بودند اکنون نمیتوانستند خود را گروههایی که به لحاظ نظری بدنبال جلب مخاطبینی ویژه میباشند معرفی نمایند. به این ترتیب با نوعی شعبده بازی و چشم بستن بر واقعیتهای اجتماعی هواداران خود را بعنوان تودههای مردم معرفی میکردند و هر که با آنان بود توده انقلابی بود و دیگران نیروهای ارتجاعی. این درک دلخواه از "تودههای انقلابی" سرپوشی بر سردرگمی در برابر اکثریتی از مردم بود که علیرغم تمایل به تغییر اجتماعی، با چپ روها تفاوتهای سیاسی و فرهنگی داشتند. از طرف دیگر این رویکرد نمیتوانست روند طولانی و ناگزیر همگرایی فرهنگی و سیاسی بیشتر را درک کند، روندی که برای انجام رسیدن آن کوششهای بسیار لازم است. به این ترتیب ساده کردن دلخواه روندهای اجتماعی گروههای چپ رو را بیش از آن که به تحلیل گران اجتماعی نزدیک کند به فرقه گرایان تبدیل کرد. آنها آنجا بودند که حضورشان ساده تر پذیرفته میشد مثل درگیریهای قومی، و یا در پیاده روی جلوی دانشگاه به طور تمثیلی. در حالی که همانطور که گفتیم هیچ کدام از این رویاروییها صحنه اصلی مبارزه انقلابی نبود. این رویکرد منجر به رودروییهای بسیار زیانبار بین گروههای اجتماعی که همگی به نوعی خواستار تغییر بودند میشد و امکان تغییر را با مخاطرات روبرو میکرد. تحولی که اکنون در جامعه ایران و در بسیاری از شرکت کنندگان در انقلاب دیده میشود در اثر این سیاستها با تاخیر بیشتر انجام شد. و آنها به مقابله با کسانی پرداختند که از نظر اجتماعی نزدیکی بیشتری به آنان داشتند تا ارتجاع راست. شاید بتوان نخستین مشکل درک انقلاب را در شرکت برخی از روحانیون در آن دانست. از همان ابتدای پیروزی انقلاب، به همان اندازه که برخی روحانیان خواستار گرفتن قدرت بیشتر میشدند، جدائی از روحانیت نیز بیشتر ریشه میدواند. سابقه تاریخی این جدائی به سالهای حکومت رضاشاه باز میگشت. این جدائی البته بیشتر درون اقلیتی از جامعه که شیفته تبلیغات و ادعاهای رضاشاهی بودند بازتاب داشت، تبلیغاتی که بر نوع خاصی از اندیشههای ملی گرایانه و البته تمایز طلبانه استوار بود. این اندیشهها که گروههای دیگر اجتماعی را تحقیر میکرد و رضا شاه و حامیان او را به عنوان پایه گذاران ایران نو و مدرن معرفی میکرد، البته نمیتوانست با اقبال عمومی همراه باشد ولی تاثیرات خود را حتی بر بسیاری از روشنفکران مخالف رضا شاه برجای گذاشته بود. این گروه از روشنفکران نمیتوانستند رهبری مذهبی بر انقلاب و دلایل عمیق آن را تحلیل و هضم و باور کنند. بیشتر گروههای سیاسی فعالیت خود را بسیار پیش از گسترده شدن اعتراضات سیاسی و اجتماعی آغاز کرده بودند و با نزدیک تر شدن به انقلاب بر تلاشهای آنان افزوده میشد. جلسات بسیاری با حضور روشنفکران و دانشجویان برگذار میشد و این تصور را در برخی از آن کوشندگان ایجاد میکرد که در پیشرفت انقلاب نقش برجستهای بر عهده دارند، هر چند مخاطبان آن سخنوران بار ناچیزی از اعتراض گسترده آن دوران را بر دوش میکشیدند. این در شرایطی بود که انقلاب نه به دلیل حضور آنها که به دلیل مشارکت گسترده گروههای سابقا غیرسیاسی به پیروزی رسیده بود. در سمت دیگر رهبران گروههای چریکی قرار داشتند. برای آنان نیز باور این که انقلاب مسیری کاملا خلاف پنداشت آنان پیموده بسیار دشوار بود. رهبری انقلاب نیز تصور میکرد که پیروزی انقلاب ناشی از تاثیر قدرت اسلام بوده است. همه برداشتهای فوق که در رقابت با یکدیگر نیز بودند به سادگی قابل بحث و چالش بود. به این ترتیب این تصور ساده اندیشانه که ایت الله خمینی به خاطر وجود "تودههای متوهم" رهبری انقلاب را دزدیده به سرعت به اندیشه جدی در میان بسیاری از کوشندگان آن دوران تبدیل شد. در میان بازگشتگان از خارج و فعالان کنفدراسیون، اندیشههای مختلف دیگری وجود داشت که همگی در مورد روشهای پیروزی در انقلاب بودند و نه تلاش برای درک مضمون اجتماعی انقلاب، اندیشههایی هم چون محاصره شهرها از طریق روستاها، ایجاد هستههای سرخ انقلاب در نقاط مختلف کشور و... آنها متوجه این نکته نبودند که همزمان با آنکه آنها به فکر محاصره مسلحانه شهرها از طریق روستاها بودند، روستاها بطور غیرمسلحانه شهرها را تسخیر کرده بودند و شهر و روستا درهم تنیده شده و به این ترتیب امکان گسترده ترین جنبش اجتماعی تاریخ ایران و در نتیجه پیروزی انقلاب را فراهم کرده بودند. در پیاده روی جلوی دانشگاه سازمان فدائیان، یا مجموعه کسانی که خود را فدایی مینامیدند، نقشی برجسته داشتند. این مجموعه در کنار دیگر گروههای چپ رو اعم از مائوییست و غیره دچار نوعی سرگشتگی و سردرگمی در برابر انقلاب ایران بودند. آنان بدنبال همه درگیریهای سیاسی و اجتماعی و قومی کشیده میشدند بدون آن که قادر به ارزیابی نتایج اجتماعی و پیامدهای عملکرد خود باشند. در این مرحله این گروهها در جستجوی شعارهایی بودند که بتواند حضور آنها را در فضای سیاسی ایران توجیه کند. شعار آنها از بین رفتن آزادی از طرفی و ضرورت شرکت در همه درگیریها از درگیری بر سر حجاب تا ماجراجویی قومی در کردستان بود. در واقع وقتی که این عده میگفتند "آزادی نیست"، منظور آن نبود که واقعا آزادی برای توده مردم از دست رفته است، بلکه منظور آن بود که ما در قدرت حکومتی به اندازه کافی حضور نداریم. این سخنی درست بود. قدرت حکومتی میتوانست و باید در چارچوب ایجاد یک جبهه متحد خلق – آنچنان که حزب توده ايران پیشنهاد میکرد- گسترده تر میشد و همه نیروها و گرایشهای سیاسی را دربر میگرفت. اینکه این امکان آرمانی به انجام نرسید دلایل بسیاری از میزان تکامل اجتماعی تا رهبری انقلاب داشت که همگی در واقع ناشی از چگونگی رشد اجتماعی ایران بود. در هر حال این ناکامی به معنای آن نبود که میبایست اکثریت مردم ایران را نادیده گرفت و به تلاش برای کسب رهبری با تکیه بر گروههای کوچک اجتماعی پرداخت. این گونه تلاشها با تکیه بر شعارهایی چون فقدان آزادی و شرکت در درگیریهای زیان بار دیگر همان بود که ارتجاع راست خواهان آن بود، بخصوص که این شعارها در آن مرحله از انقلاب بازتاب نبرد واقعی اجتماعی نبود. بسیاری از رهبران سیاسی آن دوران تصور میکردند با مطرح کردن این نوع شعارها امکان رقابت بهتری با آیت خمینی را برای رهبری جامعه که آن را آسان میدانستند خواهند داشت. در حالیکه این سیاست و اینگونه شعارها در مبارزه واقعی که میان انقلاب و ضدانقلاب جریان داشت کمک بزرگی به جناح راست بود که از هر فرصتی برای درگیری و خرج کردن نیروهای هوادار تحول جتماعی استفاده میکردند و صحنه مبارزه اجتماعی را همچنان مه آلود نگه میداشتند. در واقع شعار از دست رفتن آزادیها صحنه نبرد واقعی اجتماعی را بازتاب نمیداد. از طرفی آزادیهای سیاسی و اجتماعی وجود داشتند. تقریبا همه سازمانهای سیاسی در انتخابات خبرگان که ترکیب مجلس آن به پیشنهاد آیتالله طالقانی انجام شده بود شرکت کردند. عدم موفقیت ایشان در اصل نه ناشی از تقلب بلکه ناشی از وزن واقعی اجتماعی آنها بود. حتی تا 3 سال پس از پیروزی انقلاب وسیعترین امکان فعالیت سیاسی وجود داشت. در همه انتخاباتها به نامزدها- از جمله نامزدهای چپ غیرمذهبی- اجازه داده میشد که از طریق تلویزیون نظرات خود را بیان کنند. آخرین نمونه و آخرین فرصت، دعوت از بسیاری از گروههای سیاسی برای شرکت در مناظرههای تلویزیونی پیش از درگیریهای وسیع سال 60 بود. آزادیهای فردی نیز تا حد قابل قبولی وجود داشت. یادآوری میکنیم که بسیاری از دختران دستگیر شده در سال 60 بدلیل همراه داشتن روسری در کیف دستی خود اعدام شدند. این مطلب گویای این نکته است که در سطح عمومی فشارهای اجتماعی به شکلی که در سالهای بعد دیدیم وجود نداشت. به این ترتیب به نظر میرسد که تلاش برای گردآوری نیروهای اجتماعی بر محور شعارهایی چون از دست رفتن آزادیهای سیاسی و اجتماعی بیشتر نوعی رقابت سیاسی با حکومت برآمده از انقلاب بود که خود به هیچوجه حکومتی یکدست با گرایشهای یکسان سیاسی و اجتماعی نبود. تلاش برای گردآوری نیرو و رقابت با رهبری انقلاب براساس اینگونه شعارها تلاشی نابخردانه و نسنجیده بود که باعث گسترده شدن گسستهای اجتماعی و محدودیت سریعتر آزادیهای سیاسی و اجتماعی میشد و عملا شد چنانکه نتایج آن تا کنون ادامه دارد. این شیوه تفکر را بهتر از هر جا میتوان در دو کتاب دید. اولی "پرنده نو پرواز" خاطرات یکی از اعضای گروه موسوم به "سربداران" یا دقیق تر "اتحادیه کمونیستها" که در ابتدای پیروزی انقلاب روزنامه حقیقت را منتشر میکردند. این گروه علاوه بر شرکت گسترده در سازمان کومله، در ایجاد فاجعه آمل نیز مشارکت داشت. آنچه در این کتاب بسیار نمونه وار است اشاره نویسنده آن به "مزدوران خمینی" است که در همه جا، از شهرهای بزرگ گرفته تا روستاهای دور افتاده کوهستانهای آمل به شمار هزاران هزار حضور دارند. آنهایی که نویسنده خاطرات "مزدور" یا حزب الهی مینامد در واقع همان توده مردم هوادار انقلاب هستند که اگر به جای ملقب کردن آنان به مزدوران خمینی، چنان که بودند دیده میشدند و اگر افزوده شدن چند دانش آموز یا دانشجو را به عنوان روی آوری گسترده تودهها به سازمان به حساب نمیآوردند، سرنوشت دیگری برای تحولات اجتماعی ایران متصور بود و لااقل میتوانستند مدعی باشند تلاشی آگاهانه در جهت پیشبرد تحولات مثبت انجام داده اند. نکته دیگر در این خاطرات، تصمیم به حمله به آمل است که نویسنده دلیل آن را چنین اعلام میکند که چون شنیده بودیم مجاهدین قصد حمله به آمل را دارند، تصمیم گرفتیم زودتر از آنها به این کار اقدام کنیم. بعبارت دیگر سرکردگی در انقلاب خیالی از مهمترین انگیزههای رفتارهای جنون آمیزی هم چون حمله به آمل بوده است که دود آن به چشم چپ و حزب توده ايران رفت. نمونه دیگر کتاب خاطرات آقای مهدی خانبابا تهرانی "نگاهی از درون به جنبش چپ" میباشد. او به گفته خود در اعتراض به سیاستهای "غیر انقلابی" حزب توده ایران در برابر کوتای 28 مرداد، از آن کناره گیری میکند. ما از این کتاب خواندنی و عبرت اندوختنی به دو نکته اشاره میکنیم. اول گفتگوی او با زنده یاد کیانوری در خیابان است آنجا که مدعی میشود برای مبارزه در راه آزادی به ایران بازگشته است. گویا آزادی قدم زدن ایشان در خیابانهای تهران براثر انقلاب بوجود نیامده بود، بلکه برعکس در ایران انقلابی علیه آزادی انجام شده و حالا ایشان آمده تا برای بدست آوردن آزادی مبارزه کند. این نمونهای است از نداشتن هیچگونه تصوری از انقلاب و نکردن هیچ نوع تلاش برای فهم آن. مسئله ظاهرا تنها آن بوده است که شعاری داده شود و سخنی گفته شود که امکان مطرح شدن و جلوه فروشی نزد گروههای مشابه و همفکر و هم سرنوشت خود را فراهم کند و گروههایی را با خود همراه کند. نکته جالب و عبرت انگیز دیگر استدلال او درباره شرکت در ترورها و کشتارهای سال سال 60 است. او خاطرنشان میکند که لااقل این بار نشان دادیم همچون 28 مرداد بدون وارد کردن ضربات متقابل از صحنه سیاسی ایران خارج نخواهیم شد. البته ایشان دقیق نمیگوید ضربت به کی؟ به چی؟ چه کسی چه چیزی را نشان داد؟ کتاب آقای خانبابا تهرانی هرچند بسیار بیش از "پرنده نو پرواز" عناصری از واقع بینی در خود دارد ولی در مجموع، سیمای سیاسی دو نویسنده آن شباهتی بیشتری به رئیس قبیله دارد تا رهبر یا تحلیلگر سیاسی. میتوان تصور کرد که اگر سازمان فدائی دچار دگرگونی نگردیده بود، گفتههایی کم و بیش مشابه آقای خانبابا تهرانی را میتوانستیم از زبان آنان نیز بشنویم. آنچه در این دو کتاب که در بالا اشاره کردیم آمده نمونه وار اندیشههای دیگر ساکنان "پیاده رو جلوی دانشگاه" نیز هست. ولی تودهایها با امید به پیاده رو جلوی دانشگاه و هم خیابانها و پیاده روهای بسیار بزرگ تر دیگر نگاه میکردند. امید ما دگرگونی در نگرش و شیوههای مبارزه سیاسی بود که در صورت ادامه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی میتوانست رخ دهد و به همین دلیل سیاست کوشش برای تشکیل جبهه متحد خلق برای تحولات اجتماعی را بر جبهه متحد پیاده روی جلوی دانشگاه ترجیح میدادیم. در حالیکه همانطور که کتاب پرنده نوپرواز و خاطرات خانبابا تهرانی نشان میدهد بسیاری میخواستند آن پیاده رو را جایگزین تمام ایران کنند و آن را چنین میدیدند. در حالیکه مسئله تاریخی دربرابر مردم و انقلاب ما آن بود که چگونه میتوان پیاده روی جلو دانشگاه را به دیگر پیاده روهای خیابانهای تهران تا دورترین روستاهای ایران پیوند زد. کاری که انقلاب سرانجام در روند خود در طول زمان انجام داد، که ما آن را در انتخابات دوم خرداد 76 و سپس انتخابات 22 خرداد 88 دیدیم. چنین درکی از تحول اجتماعی مستلزم بازبینی از نقش روشنفکران یا سازمانهای سیاسی در تحولات بود. اینکه در تحولات اجتماعی نقش روشنفکران مهمتر است یا خود جامعه. بدیهی است این خود جامعه است که میبایستی تغییرات را انجام دهد و نقش روشنفکران جز کمک به انجام کم تر دردناک این تحول چیز دیگری نیست. این پاسخ با آن چه بسیاری از فعالان گروههای چریکی و نیز بسیاری از روشنفکران آن دوران میپنداشتند بسیار تفاوت دارد. اندیشه چریکی مبتنی بر پیشاهنگ مسلح بود که میبایستی تودهها را با مبارزه مسلحانه به صحنه تغییرات اجتماعی جلب کند و با رهبری این گروهها جامعه ایده آلی را بسازد. این اندیشه خود نتیجه عقب افتادگی و پیامد رشد ناهمگون اجتماعی بود. به نظر ما پویایی سازمان فدائی در آن بود که این پرسش را از همان ابتدا و علیرغم رفتارهای نسنجیده سیاسی برای خود مطرح کرد. هر چند عدهای راه حل ساده تری برگزیدند و انقلابی را که طبق آرزوهای آنها انجام نشده بود و با ارزیابی غیرواقعی از وزن خود به لقب "قیام" مفتخر کردند. در واقع ارزیابی غیرواقعی از خود در جوامع عقب افتاده تر بیشتر قابل مشاهده است و آن را میتوان از سازمانهای سیاسی تا افراد وگروهها ديد. با گسترش هم پیوندی اجتماعی و تحول در همه گروههای اجتماعی این خودشیفتگی رنگ خواهد باخت هم چنان که اکنون شاهد کمتر شدن این گونه خودشیفتگیها هستیم یا شاید کمتر شدن شیفتگی جامعه دربرابر قهرمانان خیالی هستیم. |
راه توده 413 6 تیر ماه 1392