اصلاحات و انحطاط شانه به شانه هم در تاریخ ایران دکتر سروش سهرابی |
بررسی زمینههای جنبش مشروطه عمدتا از طریق بررسی اقدامات و اندیشههای دولتمردان و روشنگران دوران مشروطه انجام گرفته که برخی از آنان را همچون پیشگامان انقلاب می دانند. قائم مقام، امیرکبیر، سپهسالار، میرزا ملکم خان، میرزا فتحعلی آخوندزاده، مستشارالدوله، طالبوف، اسدآبادی و مانند آنها از جمله شناخته شده ترین این دولتمردان و روشنگران محسوب میشوند. آثار دکتر فریدون آدمیت بویژه در این زمینه جالب توجه است و توانسته است درک و خلاصه جامع و باارزشی از "اندیشه ها"ی مطرح این دوران بدست دهد. مسئله اصلی ولی در اینجاست که چه اهمیت و اعتباری برای نتایج این شیوه بررسی میتوان قائل شد؟ آیا سیر این اندیشهها در ایران دوران قاجار واقعا همان سیری است که در نهایت خود به انقلاب مشروطه منجر گردید؟ بعبارت دیگر باید بررسی کرد که اندیشههای روشنگران دوران قاجار تا چه اندازه بازتاب تحولات اجتماعی دوران خود بود و آیا اصولا امکان دارد تحولات اجتماعی ایران آن دوران را از روی سیر فکر و "اندیشه" مطالعه کرد؟ بنظر میرسد که دکتر آدمیت خود در مورد این شیوه دچار تناقض است یعنی از طرفی تلاش میکند تا اندیشههای متفکران و روشنفکران دوران انحطاط قاجار را بررسی کند و از طرف دیگر یادآور میشود که هیچ اندیشه نوینی در این دوران بوجود نیامده است و در واقع این روشنگران، کمتر یا بیشتر، مروج اندیشههایی هستند که در کشورهایی دیگر بر بستر و زمینه ای دیگر بوجود آمده است. بررسی تاریخ اندیشه سیاسی هنگامی اعتبار دارد که سیر تحولات اجتماعی را بازتاب دهد. در کشورهای غربی و بویژه در انگلستان و فرانسه شاهد دو نوع مختلف از تحولات اجتماعی هستیم یعنی تحولات اجتماعی که در انگلستان بیشتر از طریق قدرت حکومتی هدایت و در فرانسه عمدتا به حکومت تحمیل میشود. در هر دو مورد بررسی اندیشه سیاسی بنوعی بازتاب روند تحولات اجتماعی است. مثلا اندیشههای روشنگران پیش از انقلاب فرانسه همگی بازتاب بوجود آمدن نوعی امکان تغییر در روابط اجتماعی بودند. چنانکه مفهوم "قرارداد اجتماعی" فقط یک اندیشه سیاسی در زمینه خالی و تهی اجتماعی نیست بلکه بازتاب یک امکان است. یعنی حاصل شرایطی است که زمینه و ضرورت برقراری یک تعادل قوا میان طبقات اجتماعی در چشم انداز تحولات دیده میشود. این تعادل قوا در نهایت به یک سازش ناگزیر میان نیروهای اجتماعی منجر میشود که اندیشه "قرارداد اجتماعی" بازتاب دهنده و منادی آن است. چنین نیست که مردم کشورهای غرب ابتدا به ضرورت قرارداد اجتماعی معتقد شدند و بعد رابطه میان خود و با حکومت را بر این اساس تنظیم کردند. برعکس تحول نقش طبقات به تعادل قوایی میان آنان منجر شد که ضرورت گونه نوینی از مناسبات میان مردم و با حکومت را ناگزیر می کرد. مفهوم قرارداد اجتماعی توانست شکل این مناسبات نوین را بازتاب دهد، در همان حال که بر محتوای واقعی طبقاتی آن سرپوش بگذارد و به همین علت از سوی طبقه حاکم و ایدئولوگ های آن پذیرفته شد. با این مقدمه پرسش را اکنون می توان اینگونه بیان کرد : آیا میتوان روشهای به کار رفته در بررسی تحولات اجتماعی از طریق بررسی سیر اندیشه سیاسی را در مطالعه تاریخ ایران بکار برد؟ بررسی سیر اندیشه سیاسی تا جایی دارای ارزش است که بتواند روند واقعیت روابط اجتماعی را در مجموع خود و کمابیش بازتاب دهد. از اینرو بکارگیری آن در دنیای غرب به کلی نادرست نیست. مثلا روند انقلاب فرانسه را میتوان از روی سیر اندیشه متفکران و روشنگران دورن پیشاانقلابی و پس از آن کمابیش پیگیری کرد و در بررسی اندیشه اجتماعی و سیاسی غرب بخشی از زمینهها و دلایل و سیر تحولات اجتماعی و سیاسی را در مجموعه عوامل بطور واقعی یافت. آیا در ایران دوران قاجار نیز چنین بوده است؟ آیا اصولا در اقدامات قائم مقام و امیرکبیر و سپهسالار یا اندیشههای ملکم و آخوندزاده و مستشارالدوله و طالبوف و ... یک سیر پیوسته وجود دارد و این اقدامات و اندیشهها بازتاب و نماد نیاز به تغییرات و تحولات و پاسخگوی بدانها بوده اند؟ واقعیت آن است که ایران در آن دوران یک سیر انحطاطی را طی میکرد و سیر انحطاطی نمیتوانست زاینده اندیشه تکاملی باشد. واقعیت انحطاط در اقدامات و اندیشههای متفکران دولتی و روشنگران غیردولتی به شکلی متضاد بازتاب مییافت. یعنی ما هر چه در دوران قاجار به پیش میرویم و از قائم مقام و امیرکبیر عبور میکنیم به سپهسالار و آخوندزاده نزدیک میشویم نه تنها یک درک اگاهانه تر و عالی تر از معضلات جامعه ایران و امکانهای برونرفت از آن را نمیبینیم برعکس شاهد یک عقبگرد و پسرفت هستیم بطوری که اندیشه بعنوان یافتن پاسخی به پرسش سیری انحطاطی را طی میکند. چه عاملی موجب شد که این انحطاط و پسرفت اندیشه دیده نشود و برعکس چنین بنظر آید که ما با روشنگران و متفکرانی با اندیشههای پیشروتر سر و کار داریم؟ پاسخ در آنجاست که این روشنگران "مدرن ترین" و "پیشروترین" اندیشههای زمانه خود را که گاه در همان غرب هم تازگی داشت و به مرحله اجرا در نیامده بود یا حتی امکان اجرا نداشت اخذ و پرچم خود کردند. این امر بر بی ارتباطی مطلق این اندیشهها با واقعیت جامعه ایران سرپوش میگذاشت. نتیجه آن شد که اندیشههایی که خود بازتاب انحطاط و درماندگی دریافتن راه خروج از آن بود بطور معکوس عنوان اندیشههای مدرن و پیشرو به خود گرفتند. اندیشه هر اندازه غیرواقع بینانه تر و بیگانه تر با اوضاع ایران و ناتوان تر از ارائه راه حل برای برون رفت از عقب ماندگی بود، خود را مدرن تر و پیشروتر معرفی می کرد. اما این اندیشهها بدلیل همین بی ارتباطی با واقعیت جامعه نه میتوانست از سوی مردم پذیرفته شود، نه در عمل توسط حکومت اجرا گردد و در نتیجه به بن بست منجر گردید. از اینرو روشنگران قاجار از یکسو در برابر حکومت و از سوی دیگر در برابر مردم قرار گرفتند. آنان اقتدار لرزان حکومت از یکسو و عقب ماندگی مردم را از سوی دیگر منشا انحطاط دانستند. آنان تصور میکردند که همانگونه که خود مزیتها و برتریهای نظام غربی را درک کرده اند، کافیست شاه و توده مردم نیز این برتریها را درک کنند تا جامعه ایران به مرحله تکامل غرب نایل شود. گرفتن وامهای اسارت بار برای مسافرت شاه به خارج و تبلیغ سبک زندگی و نهادهای غرب حاصل این تصور بود که عملا تجدد را به سطح فرنگی مآبی یعنی تنها حالت ممکن تنزل داد. نه مسافرتهای شاه به خارج و دیدن پیشرفتهای غرب و نه تصور اخذ تمدن غرب توسط توده مردم بفرض آنکه به قانع کردن آنان موفق هم میشدند نمیتوانست ایران را از مسیر انحطاط و عقب ماندگی خارج کند. زیرا عقب ماندن ایران هیچ ربطی به اراده، به خواست و یا نخواست شاه و مردم نداشت. عقب ماندن ایران حاصل روندی بود که از دو سده پیش تر آغاز و در تداوم خود موجب شده بود که ثروت کشور کاهش یافته و منبع آن روز به روز بیشتر به بهره وری از زمین محدود شود و به این ترتیب امکان ترقی اجتماعی از بین برود. برعکس، پیشرفت غرب حاصل روند معکوسی بود که در طی آن - از جمله به بهای غارت استعماری- ثروت غرب افزایش یافته و صنعت جای غالب کشاورزی را گرفته بود که خود منجر به تغییرات روابط اجتماعی و فرهنگی شده بود. روشنگران دوران قاجار با وجود اندیشههای نیکخواهانه اشان برای ایران از هیچکدام از این دو روند درک درستی نداشتند. آنان مدرنیته و پیشرفت را یک وضع یا دستاورد فکری میدانستند نه یک روند طولانی تحولات اقتصادی و اجتماعی. آنان تصور میکردند میتوان این وضع و این دستاوردهای فکری و فرهنگی و اجتماعی را اخذ و اقتباس کرد بدون آنکه آن روند را طی کرد. اما تلاش برای اقتباس وضع و نهادهای موجود غرب در آن شرایط تنها می توانست به فرنگی مآبی و تهاجم بیشتر غرب بر اقتصاد ایران تقلیل یابد و تقلیل یافت. یعنی این اقتباس عملا دربرابر طی آن روندی قرار میگرفت که به ایجاد روابط اجتماعی و نهادهای نوین منجر شده بود و در نتیجه خواه و ناخواه جنبه بازدارنده و واپسگرایانه داشت. تبلیغ اندیشه تقلید و اخذ تمدن غرب بناگزیر همراه بود با توهم نسبت به نیات و برنامههای کشورهای غرب و پذیرش تقسیم کار استعماری، تقسیم کاری که در آن ایران به صادرکننده مواد خام و وارد کننده کالا و سرمایه خارجی تبدیل شده بود. در حالیکه برونرفت از انحطاط دقیقا مشروط به در پیش گرفتن روندی معکوس بود. بدین طریق اندیشههایی که ظاهری مدرن و مترقی داشت و از پیشروترین و مدرنترین اندیشمندان غرب اتخاذ شده بود با ورود به جامعه ایران به اندیشههایی واپسگرایانه و مانع ترقی تبدیل شد. نتیجه ورود و تبلیغ این اندیشهها علاوه بر آنکه امکان یک درک درست و واقعی از دلایل عقب ماندگی را از کشور ما سلب میکرد، امکان درک درست و واقعی از دلایل پیشرفت غرب را هم از مردم ما ستاند. اما از هر دو اینها مهمتر از آنجا که اجرای این اندیشهها در ایران ناممکن و خیال پردازانه بود و مورد توجه مردم نیز قرار نمیگرفت بخشی از روشنگران آن دوران بتدریج معتقد شدند که مشکل از مردم و فرهنگ و اخلاقیات اجتماعی است. آنان تصور میکردند که اگر مثلا مردم فرانسه را با مردم ایران جایگزین کنند در آنصورت ایران پیشرفت خواهد کرد. بنابراین حمله به سنت، فرهنگ، اندیشه ها، اعتقادات، اخلاقیات توده مردم را آغاز کردند تا به خیال خود راه پیشرفت را بگشایند. اما همه اینها نتیجه معکوس داشت زیرا مشکل عقب ماندگی ایران اصلا مشکل فرهنگی نبود. روشنگران قاجار مردم یعنی نیروی اصلی تحول را حذف کردند و نادیده گرفتند و بتدریج بدبینی نسبت به توده مردم در آنها رشد کرد تا آنجا که اصولا مردم را نه سازنده تاریخ و جامعه خود که یک توده تنبل و ارتجاعی تصور کردند که در صورت لزوم باید با زور و "آمرانه" آنها را به تمدن و پیشرفت رهنمون شد. زمینههای درگیریهای بعدی دوران مشروطه و اندیشههای امثال تقی زاده و آنچه در دوران رضاشاه روی داد از این دوران بتدریج شکل گرفته بود. نگاه به پیشرفت و عقب ماندگی همچون یک مسئله فرهنگی و اخذ تمدن غرب بنوبه خود بیشتر کمک کرد که نقش عمده تحمیل مناسبات استعماری در عقب ماندگی یا به کلی نادیده گرفته شود و یا در جایگاه ثانوی قرار گیرد. همه نقدها متوجه فرهنگ و تاریخ و اندیشهها و اخلاقیات توده مردم شد. گناه عقب ماندگی ایران به حساب مذهب اسلام، خط عربی، کم سوادی عمومی، تنبلی تاریخی، رشوه خواری، همجنس بازی، حتی حافظ و سعدی و خیام گذاشته شد. حاملان این روشنگری سترون هر چه بیشتر بر آن پای میفشردند، بیشتر از مردم دور میشدند، بیشتر دربرابر آنان قرار میگرفتند و امکان درک علل واقعی عقب ماندگی را از جامعه سلب میکردند. سیر جامعه ایران از آخرین فرصت تاریخی ایران یعنی از دوران امیرکبیر به بعد عملا این انحطاط را نشان میدهد. تا زمان قائم مقام و امیرکبیر ایران هنوز امید و امکان یک توسعه درونزا را از دست نداده بود. قائم مقام و امیرکبیر بیش از انکه به فکر طرح اندیشههای مدرن باشند میکوشیدند تمرکز و ترقی را همچون یک راه حل واقعی برای برونرفت از انحطاط دنبال کنند. آنها نه مبلغ دموکراسی و مشروطه بودند، نه حق رای زنان، نه مبارزه با مذهب، نه تغییر خط، نه زیر و رو کردن اخلاقیات و فرهنگ جامعه. با وجود این شایستگی صفت "اندیشمند" بدانان بسیار بیش از کسانی است که بعدها آمدند و چنین لقب گرفتند. ایندو ریشه عقب ماندگی را به درستی در نبود اقتدار و تمرکز حکومتی از یکسو و عدم ترقی اقتصادی و اجتماعی مستقل از سوی دیگر میدانستند. آنان نمیخواستند وضعی را از غرب تقلید و به ایران تحمیل کنند بلکه میخواستند روندی را آغاز و طی کنند. با شکست این تلاشها هم امکان عملی برونرفت از انحطاط از دست رفت، هم امکان یافتن راه برونرفت از انحاطاط. این شرایط دولتمردانی نظیر سپهسالار و روشنگرانی نظیر آخوندزاده را از خود بیرون داد که درک آنان از دلایل عقب ماندگی بشدت سطحی و موهوم بود. درکی که چون تقلیدی و اخذ شده از تجربه و اندیشه جوامع پیشرفته بود ظاهری منسجم و منطقی و مدرن و بی برو برگرد داشت. همه سفسطه و تناقض تاریخی بخشی از روشنفکری ایران از دوران قاجار بدینسو در همینجاست یعنی یک سلسله اندیشههای مدرن بطور متناقض نماینده واپسگرایی تاریخی و حفظ عقب ماندگی اقتصادی و اجتماعی شدند و یا در عمل به برونرفت از انحطاط کمکی نکردند. با اینحال اقدامات سپهسالار و پیامدهای منفی آن و محتوای تخیلی و سترون نظرات اخوندزاده، از یکسو نگاهی انتقادی و ضرورت بازبینی را در میان دیگر روشنفکران آن دوران بوجود اورد و از سوی دیگر با مقاومت در میان بخشی از مردم و عمدتا روحانیانی روبرو شد که در پشت دفاع از سنت ها سنگر گرفتند. بدینسان وضعی بوجود آمد که مرزهای فکری و اندیشگی جامعه را به هم ریخت و مغشوش کرد. نه همه آنها که از مدرنیسم و حقوق مردم و اخذ تمدن غرب سخن می گفتند دارای نقشی مترقی بودند و نه همه آنها که در پشت دفاع از سنت و مذهب سنگر گرفته بودند ارتجاعی. برعکس از آنجا که دفاع از سنت ها وسیله مقابله با تهاجم ویرانگر استعماری شده بود، روحانیت ایران که بدلایل مختلف مدافع سنت ها بود گاه برخلاف میل خود به پرچمدار ترقی اجتماعی تبدیل گردید. از این لحظه به بعد بود که گرایش تاریخی روحانیت تغییر کرد و نمایندگان جریان های مترقی در آن دست بالا را پیدا کردند. در حالیکه کسانی که از مدرنیسم و تجدد تحمیلی و منهای مردم سخن می گفتند بطور متناقض هر چه بیشتر سمتگیری واپسگرایانه پیدا کردند. در عمق مسئله، وجود این تناقض خود ناشی از تکامل متناقض جامعه ایران در دوران قاجار بود. یعنی روند تحول اقتصادی و اجتماعی بطور متضاد در حال ایجاد و قدرت دادن به قشرها وطبقاتی بود که نه حامل ترقی که حامل انحطاط ایران بودند یعنی قشر تاجر- مالک و تاجر وابسته. این قشرها البته "نو" و در حال شکلگیری بودند و با قشرهای حاکم و مناسبات سنتی نیز در تقابل قرار داشتند ولی نو بودن آنها به معنای آن نبود که نماینده ترقی ایران هستند. برعکس آنان حامل و کارگزار انحطاط ایران بودند. قدرت فزایندهای که این قشرها در اقتصاد و سیاست کشور بدست میآوردند نه حاصل یک سیر تکامل اجتماعی بلکه پیامد نقش آنان در حفظ و تداوم و گسترش انحطاط و مناسبات مسلط استعماری بود. طبیعی بود که منافع این قشرها با منافع توده مردم و پیشرفت اجتماعی ایران در تضاد قرار داشت و به همین دلیل با مقاومت فزاینده تودههای مردم روبرو میشد. بعبارت دیگر این قشرها از یکسو در برابر اشرافیت حاکم و مناسبات سنتی بودند که مانع از گسترش منافع آنان بود و از سوی دیگر دربرابر توده های مردم و بویژه پیشه وران و دهقانان. ضمن انکه حامل ترقی اجتماعی که در نهایت بتواند وضع پیشه وران و دهقانان را در مجموع بهبود بخشد نیز نبودند. مغشوش شدن مرزهای فکری جامعه ریشه در این ماهیت دوگانه قشر تاجر- مالک و تاجر وابسته و نقش به ظاهر نو و پیشرو و در محتوا واپسگرا و انحطاطی آنان داشت. می توان گفت که تجربه ایران یک بار دیگر تز و نظریه بنیادین سوسیالیسم علمی را تایید میکند که میان وجود اجتماعی و شعور اجتماعی، بین پایه و روبنا یک رابطه وجود دارد. پیوند این دو را نمیتوان قطع کرد و برید. بعبارت دیگر مفهوم اندیشه مدرن و پیشرو یا سنتی و واپسگرا خود یک مفهوم نسبی است. هیچ اندیشهای خارج از زمان و مکان طرح آن، خارج از رابطهای که آن اندیشه را به شرایط و واقعیتهای جامعه خود پیوند میدهد مدرن، پیشرو یا عقب مانده نیست. بین واقعیت اجتماعی و اندیشهای که آن را بازتاب میدهد یک نوع رابطه تنگاتنگ وجود دارد. هر اندیشهای که نتواند واقعیت یک جامعه را بازتاب دهد و برای نیازهای مشخص آن پاسخهای واقعی و ممکن ارائه دهد و یا در آن جهت تلاش کند اندیشهای واپسمانده و در عمل واپسگراست ولو انکه از برترین روشنفکران و اندیشمندان زمانه خود اقتباس شده باشد. برعکس اندیشهای را که در یک نگاه مجرد و بطور منطقی میتوان عقب مانده دانست، در صورتی که برخاسته از نیازها و شرایط یک جامعه باشد و در آن بتوان تلاش برای یافتن راه حلهای ممکن را دید، میتواند برای آن جامعه اندیشهای مترقی به حساب آید. این همان واقعیتی است که بخشی از روشنفکران کشور ما نه در دوران انقلاب مشروطه و نه در دوران پس از انقلاب 57 نتوانستند بدرستی درک کنند. چنانکه پرمدعاترین آنها به اتکا خرده دانش خود مذهب را بطور مجرد و از نگاه علمی یک نظام فکری عقب مانده میدانستند و مردم را بدلیل گرایش به مذهب تحقیر کرده و می کنند. اینان توجه نداشته و ندارند که همین مذهب توانسته در امریکای لاتین به شکل الهیات رهایی بخش یا در جنبش مردم ایران در مراحل مختلفی نقشی مترقی بازی کند. مذهبی شدن مردم ایران در جریان انقلاب 57 را با اتکا به نظریات علمی یا شبه علمی درباره مذهب نباید ارزیابی کرد، بلکه باید آن را در پرتو نقش اجتماعی آن در زمان و مکان مشخص مطالعه کرد. با این نگاه عقبگرد بخشی از روشنفکران لاییک و گاه چپهای پرمدعای سابق به طرفداران بختیار و نظام شاهنشاهی یا مخالفان سرسخت هرگونه اصلاح و تحول امری عجیب و خارق العاده نبود برعکس قانونمند و قابل پیش بینی بود. ایدئولوژی آنان باوجود پرده مدرنی که بر آن کشیده بودند و کشیده اند از همان آغاز واپسگرایانه بود و در نهایت نیز به مبدا خود بازگشت. |
راه توده 408 2 خرداد ماه 1392