"رضا خانی" یک سیستم است که بیم تکرار آن در ایران می رود! سروش سهرابی |
در بررسی تاریخ معاصر ایران درک چگونگی و چرایی برآمد رضاخان و تسلط بعدی او بر ایران جایگاهی ویژه دارد. بویژه پس از کودتای انتخاباتی 1388 که زمزمه سلطه یک رضاخان بر مقدرات کشور و جمع کردن کامل سفره انقلاب 57 بالا گرفت. مهم لباسی نیست که این رضاخان بر تن دارد. مهم منش و روش و سیاستی است که اعمال می کند. رضاخان را عده ای عروسکی در دست امپریالیسم انگلستان میبینند و در سوی دیگر هرگونه نقش و دخالت دولت انگلستان در عروج وی را انکار میکنند. دیدگاه اخیر بویژه از سوی کسانی مانند همایون کاتوزیان تبلیغ میشود که اساس آن بر ایجاد یک خط فاصل میان دولت انگلستان و نمایندگان و کارگزاران آن در ایران قرار دارد. گویا مثلا خود وزیر خارجه یا ملکه انگلستان باید شخصا یک افسر گمنام قزاقی بنام رضاخان را بشناسند و دستور به قدرت رسیدن وی را صادر کرده باشند تا بتوان برآمد رضاخان را حاصل سیاست دولت انگلستان دانست. درحالیکه دولت و کارگزاران بلندپایه انگلستان یا هر کشور مقتدر دیگر یک مجموعه هستند که در ارتباط با هم خطوط کلی سیاست را ترسیم میکنند و آن را پیش میبرند. در این شرایط اصولا امکان اینکه کارگزارانی خودسرانه مثلا دست به کودتا بزنند یا فردی را برده و دیگری را بیاورند وجود ندارد و اگر هم استثنائا چنین حوادثی اتفاق بیفتد به برکناری کارگزاران مزبور و جلوگیری از ادامه آن سیاست خواهد انجامید. این نوع ساده نگریها در اساس با آن ساده نگری که رضاخان را یک عروسک و آلت دست بیشتر نمیبیند در ماهیت از یک نوع هستند و همدیگر را تقویت میکنند. البته در پشت سر هر ساده نگری منافع سیاسی و طبقاتی معینی پنهان شده است که جای بحث ان در اینجا نیست. بدینسان عروج رضاخان و تثبیت تسلط وی حاصل یک دوران و شرایط مشخص تاریخی است که باید آن شرایط را بدقت شناخت تا بتوان دلایل و محتوای آن را درک کرد. برای تحلیل این دوران و چگونگی و چرایی به قدرت رسیدن رضاخان باید یک سلسله عوامل و شرایط را در نظر گرفت. مهمترین عامل در آنجاست که در آن دوران ایران هرچند یک کشور مستعمره نبود ولی سرنوشت آن بدلایل مختلف عمدتا تحت تاثیر عوامل بین المللی رقم میخورد. بنابراین ابتدا باید این شرایط بین المللی را شناخت. با پیروزی انقلاب در روسیه سیاست انگلستان نسبت به ایران دو مرحله متمایز را پشت سرگذاشت. مرحله نخست که از 1917 تا 1920 را در بر میگیرد مرحلهای تهاجمی است که در آن انگلستان میکوشد جای خالی روسیه تزاری را در ایران پر کند و انقلاب روسیه را نیز سرکوب کند. نقطه عطف این مرحله قرارداد 1919 است که به تعبیر زیبای سلطان زاده ضمنا نشاندهنده تغییر جهت هواداران قدیمی روسیه تزاری به سمت انگلستان است. دراین مرحله افسران روسی مخالف انقلاب روسیه و از جمله بریگاد قزاق در ایران عملا زیر نظر انگلستان قرار میگیرند. سیاست دولتمردان آنگلوفیل ایرانی نیز در این دوران همسو با سیاست انگلستان است و حاضر به رسمیت شناختن دولت شوروی و اعلامیه لنین درباره لغو قراردادهای پیشین نیستند و حتی از پذیرش سفیر آن کشور در ایران خودداری میکنند تا جایی که کار به قتل نخستین سفیر و فرستاده شوروی در ایران میانجامد. آنان ضمنا خواهان امضا و تایید قرارداد 1919 هستند و می کوشند با دولت ضدانقلابی مساواتیست ها در باکو رابطه برقرار کنند. اتفاقا سیدضیاالدین طباطبایی یک از اعضای همین هیئت بود که همزمان با ورود آنان به باکو ظاهرا قوای شوروی نیز به این شهر می رسند و حکومت مساواتیست ها را برکنار می کنند و هیئت ایرانی که روسیه تزاری و بقای امتیازات استعماری را به روسیه انقلابی ترجیح می دهد سرگردان می شود. داستان هایی که بعدها سیدضیا درباره حضور خود در شوروی و سخنرانی لنین ساخت باید در ارتباط با این سفر و برای فراموش کردن دلیل واقعی حضور او در این کشور باشد. مرحله بعدی در سیاست انگلستان از حدود سال 1920 تحت تاثیر شکست حکومت مساواتیستها در باکو و تسلط شوروی بر قفقاز و طلیعه رسیدن قوای شوروی به مرزهای ایران تغییر میکند. در این مرحله انگلستان بیم زده وارد یک سیاست تدافعی میشود که مهمترین جلوه آن در فهم این واقعیت است که دولت ایران دیگر نمیتواند سیاست پیشین نسبت به شوروی را ادامه دهد و در حالت عدم پذیرش دولت شوروی یعنی در واقع در حالت تخاصم با آن باقی بماند. زیرا با رسیدن قوای سرخ به مرزهای ایران در صورت ادامه حالت تخاصم و وجود جنبشهای انقلابی در سرتاسر ایران و بویژه در گیلان و جنبش جنگل و پشتیبانی نیرومند افکار عمومی از دولت تازه شوروی این احتمال وجود خواهد داشت که دولت متزلزل و از هم گسیخته مرکزی در ایران توسط نیروهای انقلابی و به کمک ارتش سرخ سرنگون شود. با درک این شرایط و شکست آرزوی سرنگونی دولت شوروی، دولتمردان آنگلوفیل حاکم ایران نیز بسرعت همسو با انگلستان تغییر جهت میدهند و خواهان برقراری روابط رسمی با روسیه شوروی میشوند. روشن است این کار نه سیاستی جسورانه برخلاف سیاست دولت انگلستان، بلکه دقیقا در راستای ان بود. با روشن شدن بقای دولت شوروی این نکته نیز معلوم شد که لغو قراردادهای استعماری پیشین روسیه تزاری با ایران نیز قطعی است و بنابراین در شرایطی که یکی از دو دولت استعماری سابق همه امتیازات پیشین را لغو کرده بود طرف دیگر نمیتوانست امتیازات خود را حفظ کند یا بیش از آن بدست اورد. یعنی کار قرارداد 1919 نیز که عملا ایران را تحت الحمایه انگلستان قرار میداد پایان یافته بود. این همان نکتهای است که لرد بالفور وزیر خارجه بعدی انگلستان به ان اشاره میکند و میگوید که قرارداد 1919 خودبخود ملغی شده بود. اکنون شرایط حتی با چند ماه پیش از آن نیز به کلی تفاوت کرده بود و در شرایط جدید انگلستان دیگر نمیتوانست تعیین کننده و دیکته کننده واحد سیاست خود به ایران باشد بلکه ناگزیر بود خود را با این شرایط انطباق دهد. همه اینها در حالی بود که ایران بدلیل نفت و نقش استراتژیکی که این ماده در پیروزی نیروهای انگلستان در جنگ بازی کرده بود اکنون خود کشوری بود که از اهمیتی کمتر از هندوستان برای آن کشور برخوردار نبود. ضمن اینکه فورا مسئله ایجاد کمربندی به دور اتحاد شوروی مطرح شده بود و ایران یکی از نقاط استراتژیک این کمربند بود. بنابراین انگلستان تحت هیچ شرایطی نمیتوانست سیاست ایران را به حال خود بگذارد و آینده آن را به تصادفات واگذار کند. از این نظر جمع کردن اسناد و مدارک برای نشان دادن بی اهمیت بودن ایران برای انگلستان یا عدم نقش آن کشور در رویدادها یا سپردن کار ایران یا حوادث به تصادفات دارای ارزش پژوهشی جدی نیست. نیاز انگلستان به شخصیتی مانند رضاخان ناشی از این وضعیت تازه حاصل از قطعی شدن بقای دولت شوروی در مرزهای ایران در شرایط وجود جنبشهای انقلابی بود. اگر این رضاخان پیدا نمیشد یا مثلا برحسب تصادف کشته میشد باید رضاخان دیگری یافت میشد و همان نقشی را برعهده میگرفت که رضاخان انجام داد. آنچه در عمل روی داد عبارت از آن بود که توجه ژنرال آیرونساید که از نظر نظامی مسئول سازماندهی عقب نشینی نیروهای انگلیسی ابتدا در بخش اروپایی شوروی و پس از آن در قفقاز بود به رضاخان جلب شد. با پیروزی شوروی بر ارتش ضدانقلاب کار افسران سفید روسی نیز در ایران پایان یافته بود زیرا ادامه حضور آنان به معنای ادامه تخاصم با شوروی نیز بود. بنابراین روند گرفتن فرماندهی قوای قزاق از افسران انگلیسی نیز اغاز شد که در ادامه خود به "کودتا"ی سوم اسفند 1299 انجامید. ماهیت و محتوای حادثه سوم اسفند 1299 چه بود و آیا واقعا یک کودتا بود و اصولا چه نیازی به کودتا بود؟ آیا شاه برکنار شد؟ یا نخست وزیرانی که هر کدام چند ماه بر سرکار بودند برای تغییر آنان لازم بود کودتا شود؟ آیا هدف روی کار امدن سیدضیا بود؟ که بدون کودتا نیز احمد شاه نیز با پافشاری انگلستان قطعا سید ضیا را نخست وزیر میکرد. در ان چهرههایی که همراه با کودتا مطرح شدند مانند سیدضیا و فیروز میرزا و رضاخان کدام یک دولت مستعجل بودند و کدام باقی ماندند؟ آنچه برای دستیابی به آن نیاز به یک کودتا یا عملیات شبه کودتایی بود در واقع اعلام ورود نظامیان و یک چهره نظامی یعنی رضاخان به صحنه سیاست ایران بود. بعبارت دیگر ماهیت کودتا از ابتدا عبارت از آن بود که از این پس در ایران یک فرمانده نظامی و یک قوای نظامی وجود دارد که پشتوانه و تعیین کننده قدرت سیاسی در ایران است. این رویداد دو وجه داشت. وجه نخست ان تثبیت یک دولت مرکزی در ایران در کنار شوروی و در همزیستی با شوروی بود تا به سیاست خصمانه با شوروی که متقابلا بالطبع سیاست خصمانه شوروی به ایران را همراه داشت پایان دهد. وجه دوم عبارت بود از پیشبرد سیاست انگلستان و اجرای عملی قرارداد 1919 که دیگر به سهولت و آشکارا نمیتوانست انجام شود. در این شرایط میتوان فهمید که رضاخان از همان ابتدا چهره مرکزی "کودتا" بود و سیدضیا دولت مستعجل بود همانگونه که میتوان اشتباه بسیاری از نیروهای مترقی در عدم تشخیص ماهیت رضاخان را درک کرد. با کودتای سوم اسفند شمار کثیری از سیاستمداران ایرانی دستگیر شدند که در میان انان از نیروهای ترقیخواه و مشروطه طلب وجود داشت تا اشرافیت ارتجاعی. هدف از یکسو خنثی کردن همه کسانی بود که میتوانستند با این سیاست جدید همراه نباشند یا در برابر ان بایستند و در ضمن ایجاد توهم درمورد ماهیت "کودتا" بود. انگلستان به خوبی دریافته بود که در شرایط پس از انقلاب اکتبر و لغو همه مناسبات استعماری و تحمیلی و تصویب قرارداد 1921 سیاست جدید آن کشور تنها درصورتی میتواند در ایران پیش رود که یک حمایت ملی در پشت ان قرار گیرد، نه بدان معنا که حامیان آن تصور کنند که از سیاست انگلستان دفاع میکنند بلکه تصور کنند که واقعا از یک سیاست ملی دفاع میکنند. تصادفی نیست که سید ضیا اندکی بعد و در شرایط تشکیل مجلس چهارم برکنار شد زیرا سیدضیا نمیتوانست عامل ایجاد یک حمایت ملی از سیاست و دولت جدید مورد نظرانگلستان باشد. سید ضیا با سوابق خود نه میتوانست – باوجود همه کوششی که کرد- نقش دوستی با شوروی را بازی کند، نه نقش استقلال از انگلستان را. ضمن انکه وی بیشتر عامل ایجاد وحدت در نیروهای مترقی ایران در مخالفت با دولت تازه بود تا عامل ایجاد تفرقه در میان انها. عروج رضاخان که برای نیروهای مترقی ایران ناشناخته بود و سیاست دوگانه ان در این شرایط ریشه داشت و ناگزیر بود. چنانکه میبینیم کنار رفتن سید ضیا به معنای ان نیست که راه همواری در برابر رضاخان و دولت انگلستان وجود دارد. زیرا این در شرایطی است که خواستهای جنبش مشروطه و بالا گرفتن جنبشهای انقلابی و ازادیخواهی در ایران همچنان همچون یک نیروی مقاومت عمل میکنند و انقلاب اکتبر نیز تاثیر ویژه خود را گذاشته است. در این شرایط مسئله اصلی از نظر انگلستان تثبیت هرچه سریعتر حکومت مرکزی در ایران دربرابر خطر جنبشها و اندیشههای انقلابی و همراهی شوروی و نیروهای ازایخواه ملی با انهاست. دوران پشتیبانی انگلستان از خانها و گردنکشان محلی به قصد تضعیف دولت مرکزی پایان یافته بود. درنتیجه خانها و نیروهای گریز از مرکز سابق با درک موقعیت تازه خود ناگزیر شدند یکایک تسلیم رضاخان شوند. امری که بنوبه خود به وجهه رضاخان بعنوان شخصیتی نیرومند و مقتدر و ضامن وحدت ملی افزود. بدون آنکه توجه شود که این به اصطلاح اقتدار و نیرومندی متکی به هیچ واقعیت مادی یا هیچ ویژگی شخصیتی نیست بلکه تنها ناشی از آن است که انگلستان دست خود را از پشت خانها و هواداران سابق خود در ایران بسود رضاخان برداشته است. بدینسان در صحنه سیاسی ایران چندین نیرو عمل میکردند: اول رضاخان که هنوز ماهیت آن ظاهرا مبهم است ولی همه طرفداران روسیه تزاری و انگلستان از یکسو و بخشی از روشنفکران میهندوست از سوی دیگر به وی پیوسته اند. دوم احمد شاه که متزلزل است و احتمالا سرنوشت خود را پیش بینی کرده است. سوم نیروهای مترقی. تحت تاثیر انقلاب اکتبر و آرمانهای جنبش مشروطه سه نیرو در ایران فعال شده اند: یک جنبشهای انقلابی در گیلان و اذربایجان. دوم جنبش چپ با تشکیل حزب کمونیست ایران و حزب سوسیالیست. سوم. نیروهای مشروطه خواه و ضدانگلستان مانند مدرس که تحت تاثیر حوادث بر مقاومت خود افزوده اند. استراتژی رضاخان با پشتیبانی انگلستان در این شرایط عبارتست از متشکل کردن هواداران خود، منزوی کردن احمد شاه و بالاخره ایجاد شکاف در نیروهای مترقی. وضع در میان نیروهای مترقی و انقلابی ایران بسود عروج رضاخان عمل میکرد زیرا جنبشهای انقلابی که بطور عمده جنبش جنگل بود علاوه بر آنکه در درون خود به وحدت نرسیدند نتوانستند ارتباطی با دیگر جنبشهای انقلابی از یکسو و نیروهای مترقی مرکز و مناطق دیگر ایران برقرار کند و بنابراین محکوم به شکست بودند. نیروهای مشروطه خواه ملی مانند مدرس که از جمله برجسته ترین سیاستمداران آن دوران بود بدرستی درباره نیات رضاخان مشکوک بود ولی مشکل وی در آن بود که بدلیل انحطاط عملی ایران در آن دوران جایگزین و راه حلی نداشتند و در نتیجه بدنبال احمد شاه و حتی شیخ خزعل برای مهار رضاخان بودند. برعکس حزب سوسیالیست که رهبران آن از مدتها پیش به دنبال ایجاد تمرکز در کشور بودند از یکسو نتوانستند ماهیت تمرکز تازه را درک کنند و از سوی دیگر نمیتوانستند به هواداری از احمد شاه برخیزند. آنان ضمنا در شناخت ماهیت رضاخان ابهام داشتند و در نتیجه به هواداری از وی برخاستند. همه آنچه گفتیم برای اثبات آن نبود و نیست که رضاخان یا رضاشاه وابسته به انگلستان بوده یا نبوده است. ما اساسا با این شیوه نگرش مخالف هستیم. هیچ چیز مضحک تر از ان نیست که کسانی مدعی شوند که با استفاده از اسناد تازه توانسته اند نشان دهند که انگلستان در برامد رضاخان یا کودتای 1299 نقش داشته یا نداشته است. چنین پژوهشگرانی متکی به یکی از دو دیدگاه فوق هستند و میکوشند در اسناد تایید نظر خود را بیابند. میتوان صدها سند ارائه کرد که نقش انگلستان در برآمد رضاخان را نشان دهد و صدها سند که عدم نقش آن کشور را. برخلاف دیدگاه کم ارزش و نخبه گرایانهای که امروز تبلیغ می شود مضمون و ماهیت رویدادهای تاریخی را اسناد و نامهها و خاطرات روشن نمیکنند. خود روند حوادث و شرایط و نتایج و پیامدهای یک رویداد تاریخی هستند که ماهیت آن را روشن میکنند. اسناد تنها چگونگی یا نقش کمتر یا بیشتر این یا آن فرد یا جریان را میتواند درحوادث نشان دهند و نه بیشتر. نمونه آن را ما در کودتای 28 مرداد دیده ایم که تا به امروز دهها تن کوشیده اند به اتکای "اسناد" اثبات کنند که آن رویداد کودتا نبوده یا امریکا و انگلستان در آن نقش نداشته اند. ولی درک مردم ما که یکی از این به اصطلاح اسناد را ندیده و نخوانده و نیاز به خواندن آن هم ندارد آن را یک کودتای انگلیسی-آمریکایی میداند. کافیست به شعر و ادبیات و فضای روشنفکری پس از 28 مرداد مراجعه کرد تا عمق آوار آن کودتا را درک کرد. کافیست تسلط بعدی امریکا بر ایران را دید تا مضمون آن را فهمید. بنابراین ماهیت 28 مرداد را باید در این فضا و این پیامدها و شرایط پیش و پس از آن جستجو کرد و نه در اسناد وزارت خارجه انگلستان و امریکا یا هر کشور دیگر. در اینجا نیز ما کوشیدیم نشان دهیم که برای درک ماهیت "کودتا" سوم اسفند 1299 و برامد رضاخان باید ویژگی شرایط آن دوران را در نظر گرفت که عبارتست از : - پیروزی انقلاب در روسیه و حذف سیاست استعماری آن نسبت به ایران، - شکست ضدانقلاب روس و رسیدن آن کشور به مرزهای ایران در شرایط رشد جنبشهای انقلابی و بالا گرفتن احساسات ضداستعماری در کشور، - ضرورت فوری وجود یک دولت مرکزی دارای مناسبات دوستانه با شوروی برای جلوگیری از ایجاد حالت تخاصم میان دو کشور در شرایط فروپاشی عملی دولت مرکزی ایران، - قرار گرفتن انگلستان در یک شرایط تدافعی و ضرورت انطباق یافتن آن کشور با این شرایط برای حفظ ایران بسود خود و بویژه تسلط بر منابع نفتی ایران همچون یک کالای استراتژیک. انچه در این شرایط روی میدهد و به روی کارامدن رضاخان و سپس تبدیل شدن به وی به رضاشاه میانجامد همگی کوشش انگلستان برای انطباق دادن خود با این شرایط و انطباق دادن این شرایط با منافع خود است در وضعی که این کشور هنوز یک نیروی تاثیرگذار و حتی تعیین کننده در شرایط ایران است. رضاخان و انگلستان هر دو به هم نیاز داشتند ولو در این رابطه یکی دست بالا و دیگری دست پایین تری داشته باشد. با چنین دیدگاهی است که درک میکنیم ادعای آنکه انگلستان در روی کار امدن رضاخان و سمت دادن به حوادث پس از ان نقشی نداشته تا چه اندازه ساده لوحانه است همانگونه که تصور رضاخان همچون عروسکی در دست این دولت. ضمن اینکه هر دو دیدگاه به این یا ان شکل تحقیر مردم ایران و نیروها و سیاستمداران داخلی و مترقی ایران را در خود دارد. ما با این ساده نگری و این تحقیر مخالفیم. |
راه توده 404 5 اردیبهشت ماه 1392