دو نگاه به دو مقوله مدرنیته و تجدد دکتر سروش سهرابی
|
از سالها پیش در محافل سیاسی و روشنفکری ایران بحث سنت و مدرنیته به گونهای جنجال تبدیل شده است که هدف آن بیش از آنکه روشن کردن و درس آموزی از واقعیت تاریخ معاصر و انقلاب ایران و یافتن راه آینده باشد تحریف و غبارآلود کردن آن است. آنچه در این مباحث غایب است ارائه تعریف روشنی از سنت یا مدرنیته و ارزیابی حوادث و وقایع و اشخاص و دورانها براساس آن است تا معلوم شود آیا واقعا مثلا دوران رضاشاه دوران مدرنیته یا حتی مدرنیزاسیون در ایران بود یا انقلاب 57 واقعا انقلابی مخالف مدرنیته بوده است؟ بدیهی است خود مفاهیم سنت و مدرنیته نسبی است و تعاریف بسیاری از آن شده است. تعاریف سرمایه داری از مدرنیته عمدتا آن را مترادف استقرار حاکمیت خرد و انسان مجرد و برقراری نظام سرمایه داری میگیرد و حتی تاریخهای مشخصی را برای شروع آن اعلام میکند و در مواردی با پیش کشیدن مفهوم پست مدرنیسم زمان پایان آن را نیز مشخص میکند بدون انکه بتواند توضیح دهد چرا خرد ناگهان حاکم می شود. با این دیدگاه نظامهای پیش از سرمایه داری سنت لقب میگیرند. ولی در یک تعریف عام و دقیق تاریخی، آنچه را "مدرنیته" مینامند میتوان آن روندی دانست که در طی آن انسانها و گروههای گسترده اجتماعی و مردم صاحب و سازنده تاریخ خود میشوند. بطوری که این توانایی محدود به یک گروه اقلیت اجتماعی نباشد. از این نظر مدرنیته در برابر نظام سنتی قرار میگیرد که نیروهایی جدا از مردم مثلا خدا، شاه، رهبران، نخبگان، پیشینیان، روشنفکران و غیره سازنده جامعه محسوب میشوند. تعریف سرمایه داری از مدرنیته اولا تنها یک نوع و شکل از مدرنیته را میپذیرد یعنی شکلی که در غرب طی شده است و ثانیا بازتابهای روند طولانی تاریخی را که به دخالت گسترده تر مردم و ایجاد نهادهای مدرن و تغییراتی در شیوه اندیشیدن و زندگی منجر شده است بجای خود آن روند میگذارد و بنابراین مدرنیته را براساس کسب یک سلسله ظواهر زندگی و نهادهای غربی قابل تقلید میداند. در حالیکه مدرنیته پیامد روند افزایش همپیوندی اجتماعی است که با ایجاد امکان دخالت بتدریج گسترده تر مردم در سرنوشت و ساختن تاریخ خود تحولاتی را در نهادهای سیاسی و حقوقی و اجتماعی متناسب با این روند بوجود آورده است. بنابراین اولا مدرنیته تنها یک شکل نیست و ربطی به استقرار نظام سرمایه داری ندارد. ثانیا مدرنیته یا تجدد قابل تقلید نیست و مردم خود باید مدرنیته را در یک روند بسازند. مثلا کشورهای سوسیالیستی سابق روند مدرنیته را از طریق انقلاب و با ورود تودههای وسیع مردم به حیات سیاسی و افزایش همپیوندی اجتماعی در دوران کوتاهی طی کردند بدون آنکه نظام سرمایه داری را طی کنند. در این مفهوم سنت و یا کهنه بازتاب آن دورانی است که امکان دخالت در سرنوشت و روابط اجتماعی تنها برای گروههای کوچک تر اجتماعی وجود دارد و نه برای اکثریت مردم. با در نظر گرفتن مدرنیته یا نو همچون یک روند باید بازگشت به انقلاب مشروطیت و بررسی کرد که از این نظر چه روی داد و روشنفکران ما چه نگاهی به این مسئله داشتند. از نظر تاریخی انقلاب مشروطیت باید امکان دخالت گروههای هرچه گسترده تر مردم را در روابط اجتماعی بوجود میآورد که در اینصورت باید دید چنین حادثهای روی داد و آیا روشنفکران آن دوران مسئله را به این صورت میفهمیدند یا نه. قصد ما داوری درباره آن روشنفکران نیست چرا که آنان در آغاز تجربه اندوزی جامعه ایرانی قرار داشتند ولی ما را از این بررسی گریزی نیست. زنده یاد "بهار" که در اندیشههای نیکخواهانه او برای ایران هیچگونه تردید نیست، در اولین سطور از کتاب خود در "بررسی تاریخ احزاب سیاسی" مینویسد: "در آغاز مشروطه دو حزب در ایران پیدا شد: مشروطه خواه و مستبد. اعیان و طبقه اول و طبقه سوم یعنی توده مردم مستبد بودند و مشروطه خواهان را بی دین و انقلابی و هرج و مرج طلب میشمردند و مشروطه خواهان که عددشان قلیل ولی بیشتر آنان از طبقه باسواد و روشن فکر بودند، و میتوان آنان را طبقه دوم نامید، مستبدان را جاهل و ظالم و ارتجاعی و غارتگر میشمردند. اکثریت مردم ایران ارتجاعی و اقلیت مردم ایران انقلابی و متجدد بود. و چون بعضی از علمای بزرگ با مشروطه و انقلاب موافقت کردند و سیاست انگلیس نیز محرمانه از مشروطه حمایت میکرد و مظفرالدین شاه نیز سیاستی عاقلانه و درباریانی دانا نداشت در 1324 اقلیت بر اکثریت مسلط گردید و تجدد بر ارتجاع فائق آمد و قانون اساسی امضا شد. رفته رفته مرتجعین حس کردند که مقاومت در برابر این قوه تازه و حزب نوظهور فایده ندارد. اول ساکت شدند، بعد خود را داخل مشروطه خواهان کردند یعنی به احزاب سیاسی پیوستند."
همین چند خط میتواند بسیاری از ابهاماتی را که در آن دوران وجود داشته و تا هم اکنون ادامه دارد روشن کند. دیگاه بسیاری از روشنفکران نسبت به انقلاب 57 تقریبا با دیدگاه بهار در بالا تفاوتی ندارد. مردم مرتجع و مستبد هستند و روشنفکران مترقی و انقلابی. طبقه سوم که در انقلاب فرانسه بعنوان طبقه انقلابی میخواست وارد قدرت شود در انقلاب مشروطه تبدیل میشود به طبقه ارتجاعی که اکثریت مردم را در بر میگیرد. سخنان بهار نه تنها نشاندهنده دیدگاه آن روزی متجددان و روشنفکران ایرانی است بلکه نشان میدهد تا چه اندازه آنان اصولا روند تجدد و مدرنیته را درک نمیکردند و نقش حضور و مداخله مردم در استقرار آن را نمیشناختند. آنان خود را کسانی میدانستند که متوجه دلایل برتری تمدن غرب بر وضعیت جامعه سنتی ایران شده اند و از این موضوع به شور آمده و خود را در جایگاهی برتر نسبت به جامعه و اکثریت مردم میدیدند. دلایل برتری اقتصادی و تاریخی غرب از نظر آنان همان ظواهر حیات اجتماعی و نهادهای حقوقی و سبک زندگی غربی بود. از این لحظه به بعد وظیفه آنان این بود که مردم را با این برتریها آشنا کنند و به تصویب قوانینی بپردازند که مشابه قوانین غربی باشد. آنان ضمنا براین خیال بودند که اگر مردم نیز این دیدگاه را بپذیرند و متوجه این برتریها شوند جامعه تغییر خواهد کرد. نتیجه این شد که مخالفت مردم با سبک زندگی غربی - که علل عمیق و اتفاقا مترقی دیگر ناشی از نابودی نظام تولید داخلی با ورود این سبک زندگی داشت - به معنای عدم درک این روشنفکران و به معنای ارتجاعی بودن مردم گرفته شد. با ارتجاعی دانستن مردم آن نیروی سازنده مدرنیته و تجد نادیده گرفته شد و روشنفکران ناگزیر بودند مخاطبان خود را در جایی دیگر جستجو کنند. بازگشت آنان به یک شاه، به یک دیکتاتور برای استقرار "تجدد" در واقع نشانه بازگشت آنان به سنت، به گذشته پیش از انقلاب مشروطه بود. با تجربه امروزین میدانیم که این دسته از روشنفکران برخلاف تصور خود در واقع نه متوجه دلایل واقعی و عمیق روند تحول اجتماعی و ترقی در غرب شده بودند و نه راه غلبه بر عقب ماندگی را یافته بودند. آنان با شکست تصورات خود به این نتیجه رسیدند که مشکل از ناآگاهی و ارتجاعی بودن مردم است در حالی که مشکل در ناتوانی آنان در یافتن راه رسیدن به آن جامعه آرمانی و جمع کردن نیروی لازم برای تحقق بود که مسلما به همان شکل تقلید وضع موجود آن روز غرب نبود. با اهمیتی که روشنفکران به مسئله آگاهیها میدادند خودبخود مسئله آموزش عمومی در مرکز تصورات نادرست آنان قرار داشت. آنان نتایجی را که خود بدان دست یافته بودند ناشی از سواد و آشنایی با دستاوردهای تمدن غرب میدانستند و تصور میکردند در صورتی که مردم نیز با سواد و با این دستاوردها آشنا شوند با روشنفکران در ضرورت اخذ تمدن غرب همداستان خواهند شد و موانع ترقی ایران برطرف خواهد گردید. ولی خود این باسوادی نیاز به آموزش عمومی داشت و مشکل اموزش عمومی از نظر آنان در نبود قانون یا سلطه روحانیان بر مدارس و مکتب خانهها بود. بنابراین اگر قانونی تصویب شود و مدارس را نیز از زیر سلطه روحانیان، که در مخالفت با سبک زندگی غربی با توده مردم همداستانند خارج شود، مشکل حل میشود و همه مردم به اندیشه تجدد خواهند پیوست و ایران در شاهراه ترقی گام خواهد گذاشت. این در حالی بود که اولا در هیج کجای دنیا ترقی و پیشرفت اقتصادی و اجتماعی با آموزش عمومی شروع نشده بود، برعکس عمومی شدن آموزش پیامد ترقی بود. ثانیا به صرف تصویب قانون، آموزش و پرورش، عمومی نمیشد. در واقع در آن شرایط تنها امکانی که برای اموزش اکثریت وجود داشت همان مکتب خانههای سبک قدیم بود. با از بین بردن آن مکتب خانهها، آموزش عمومی نمیشد بلکه همان امکان ناچیز آموزشی هم از دست میرفت. تحول از مکتب خانهها به آموزش عمومی نوین مستلزم پیمودن راه دیگری برای ترقی اقتصادی و اجتماعی بود که در آن دوران یافته نشده بود. ولی این یافته نشدن به دلایل ذهنی ارتباطی نداشت. آموزش و پرورش عمومی در مرحلهای از رشد اجتماعی معنا پیدا میکند. بعبارت دیگر حتی اگر ناصرالدین شاه اراده اش بر برقراری آموزش عمومی بود نمیتوانست بدان موفق شود. ضمن اینکه این آموزش عمومی نوین به فرض محال تحقق بدون داشتن پیش زمینههای اقتصادی و اجتماعی عملا به اموزش ابتدایی محدود میشد. در کشوری که نظام ارباب – رعایتی بر آن حاکم است و کارخانه و صنعتی در آن وجود ندارد که نیاز به استفاده از اموزش را بوجود آورد چه آموزشی قرار بود به کودکان و مردم داده شود؟ بنابراین آموزش و پرورش آن زمان ایران متناسب با همان شرایط انحطاطی ایران بود و چارهای باید برای انحطاط اندیشیده میشد که در نهایت میتوانست نیاز به اموزش و پروش نوین را بتدریج بوجود آورده و شرایط و امکانات حل این مسئله را نیز بوجود اورد. با اینحال همچنان پس از صد سال این فکر نادرست تبلیغ میشود که عقب ماندگی ایران بدلیل آن بود که آخوندها با اموزش و پرورش نوین مخالف بودند. در حالیکه تا زمان اصلاحات ارضی که سپاهی دانش بوجود آمد و حتی تا جشنهای دوهزار و پانصدساله که از جمله با شعار ساختن دو هزار و پانصد مدرسه برگزار شد در اکثر دهات ایران مدرسه نداشتیم و حداکثر همان مکتب خانههایی وجود داشتند که آخوند ده در آن درس میداد. بنابراین پنجاه سال پس از فکر اموزش و پرورش نوین و مناقشات سختی که در پی آن درگرفت نظام آموزشی ما در بخش عمده کشور همچنان بر نظام آموزشی قدیم متکی بود ضمن اینکه امکان بهره گیری کامل از آن را برای رفع حداقل بیسوادی نیز محدود کرده بود. * از سوی دیگر به فرض اینکه اصلا در تمام ایران مدارس نوین ساخته میشد یا همه مردم باسواد و با آموزش بودند و با خواندن روزنامهها و کتابهای روشنگران به این نتیجه میرسیدند که اجرای سبک زندگی غربی در ایران بهتر است. آیا پس از آن مشکل عقب ماندگی حل میشد و ایران در شاهراه ترقی و پیشرفت گام میگذاشت؟ آیا ایران به صرف همین آگاهی به فرانسه تبدیل میشد؟ آیا امروز که همه جهان و گرسنگان افریقا و تمام دهات دنیا به ماهواره مجهز شده و بدون داشتن نیاز به آموزش و پرورش هر روز سبک زندگی غربی را به چشم میبینند و به برتری آن نسبت به زندگی خود شکی ندارند، میتوانند کشور خود را به فرانسه و انگلستان و امریکا تبدیل کنند؟ مشکل و مانع پس در کجاست و در کجا بود؟ بنابراین داشتن آموزش و سواد آنچنان که به شناخت دستاوردهای تمدن غرب بیانجامد هیچ ارتباط مستقیمی با امکان خروج از عقب ماندگی و در پیش گرفتن مسیر ترقی اقتصادی و اجتماعی ندارد. روشنفکری مشروطه تصور میکرد که درک او از ضرورت تقلید سبک زندگی غرب برای پیشرفت ایران آنقدر اشکار و روشن است که همه مردم به آن خواهند پیوست ولی عملا چنین نشد. آنان همانگونه که راه پیشرفت را خیلی ساده پیدا کرده بودند، دلیل نپیوستن مردم را هم خیلی ساده در ارتجاعی بودن مردم یا تحت تاثیر مرتجعین بودن آنان دیدند. با این دید نسبت به مردم و ارتجاعی دانستن آنان عملا آن روند واقعی تجدد و مدرنیته یعنی روند دخالت مردم و حاکم شدن آنان بر سرنوشت خود بسته شد. دیکتاتوری رضاشاه از درون این نگاه سر بر آورد و راه کشور ما را به سوی تجدد واقعی و حتی نوسازی و مدرنیزاسیون مسدود کرد. می توان گفت که مشکل واقعی روشنفکر آن دوران آن بود که اندیشمند ارمان و خیال بودند و نه اندیشمند امکان و به همین دلیل جستجوی راه واقعی خروج از انحطاط به تعویق افتاد و تلاطم و شکستهایی که به جامعه ایرانی وارد شد امکان تجربه اندوزی و یافتن راه درست را بست. مسئله اکنون آن است که عدهای اشتباهات آن روشنفکران را که روشنفکری مبتنی بر خیال بود به عنوان بهترین درست ترین راه و برترین شکل روشنفکری معرفی میکنند و معتقدند که آنان نسبت به روشنفکرانی که در سال 57 بدنبال گسترده کردن دخالت مردم و تحقق امکان بودند برتری داشتند. با این دیدگاه است که همه چیز در تاریخ ایران وارونه شده است. دیکتاتوری رضاشاه که نظام پارلمانی مشروطه را نابود کرد به صرف تصویب چند قانون روی کاغذ و بی حجابی اجباری بعنوان متجدد معرفی شد در حالیکه اساس آن بر حذف مردم از روند تحولات قرار داشت و کمترین تغییری در مناسبات اقتصادی و اجتماعی سنتی و نظام ارباب رعیتی بوجود نیاورد و حتی آن را محکم تر کرد ولی انقلاب ایران که تودههای میلیونی را به صحنه ساخت تاریخ خود کشاند و در عمل نیز کشور ما را وارد دوران مدرن حیات خود کرد نماد سنت و مخالفت یا واکنش دربرابر مدرنیته و تجدد پهلویها معرفی می گردد! با این ساده انگاریهاست که خواست روشنفکران آن دوران مثلا برای حق رای زنان و یا کنار گذاشتن حجاب همچون نشانه مترقی تر بودن آنان نسبت به روشنفکران بعدی در نظر گرفته شد. حق رای زنان آن هم در شرایطی که حتی در انگلستان آن دوران حق رای زنان وجود نداشت. در مورد پوشش زنان و حمله به رسومات مذهبی اشعار بسیاری توسط شاعران تجددخواه آن دوران سروده شده است که نشانه عدم درک رابطه میان ترقی اجتماعی و تغییرات شیوه زندگی و تفکر بود. بنظر میرسد که روشنفکران تجددخواه آن دوران درگیری بر سر اهداف غیرقابل تحقق را بر جستجوی راه عملی پیشرفت اجتماعی که میتوانست به اتحادی در سطحی ملی بیانجامد ترجیح دادند. میراث روشنفکری دوران ابتدای مشروطیت چیست؟ آیا روشنفکر کنونی میبایستی با دیدگاهی تمایز طلبانه خود را از مبارزه واقعی جدا سازد و به بحث و گفتگو در درون محافل خود ادامه دهد؟ بسیاری از شعارهایی که اکنون با اشتیاق یادآوری میشود همچون جدایی دین از سیاست، بی چادری اجباری و ... در آن شرایط فقط میتوانست منجر به برکناری اکثریت مردم از روند واقعی تحول اجتماعی، یعنی روند تجدد واقعی شود. با وجود همه اینها آیا هیچ جوانهای از یافتن راهکار درست در میان روشنفکران پیشرو ایران بوجود نیامد؟ راه واقعی مدرنیته نه در پرتو شعارهای ظاهرا ترقیخواهانه؛ که بدنبال خطری که موجودیت ایران را تهدید میکرد شروع به چهره نمایی کرد یعنی کنار گذاشتن اختلاف بر سر تجدد تقلیدی و اتحاد بر سر آماجهای کاملا قابل درک برای اکثریت مردم ایران. که به آن جداگانه خواهیم پرداخت. ---------------- * برای یک مقایسه یادآوری میکنیم که نظام آموزش نوین و مبارزه با بیسوادی در روسیه انقلابی در سال 1919 یعنی چند سال پیش ازایران آغاز شد و در آن از همه امکانهای مدرن و سنتی و حتی خانههای مردم برای آموزش و سواد عمومی بهره گیری شد به نحوی که تا سال 1934 بیش از 90 درصد مردم روسیه باسواد شدند. برعکس در ایران در سال 1941 یعنی زمان سقوط رضاشاه بیش از 90 درصد مردم ایران بیسواد بودند. این است بیلان مدرنیته و مدرنیزاسیون رضاشاهی که اساس آن بر تصویب یک سلسله قوانین اجرا نشده و غیرقابل اجرا بر روی کاغذ قرار دارد و نه تکیه بر مردم، تغییر مناسبات اجتماعی و اقتصادی و بسیج همه امکانها و ایجاد زیرساخت ها. |
راه توده 401 28 اسفند ماه 1391