چهره های درخشان- مریم فیروز روزهای سخت خانه به دوشی پس از ترور شاه |
در میدان بهارستان رو به روی در مجلس بالاخانهای را برای روزنامه مردم اجاره کرده بودند، اما پس از چندی که حزب نیرومندتر گردید آنجا را به سازمان زنان واگذار کردند. هفتهای چند بار و بخصوص روزهای معینی با شور و هیچان به آنجا میرفتیم. هر بار چهرهای تازه و چشمان جویا و روشنی که تا آن روز ندیده بودیم روی نیمکتهای این اتاق جای گرفته بودند. اینها هستهای بودند که سازمان را پی ریزی کردند. اینها نخستین زنانی بودند که دعوت ما را پذیرفته بودند. روزی در میان آنها زن جوانی را دیدم که نه تنها سیمای تازهای بود بلکه چهره بسیار گیرائی داشت. زنی بود میانه بالا، روئی درشت و دو چشم سبز با مژگانی سیاهی که آنها را روشن تر و درخشنده تر جلوه میدادند. چشمان او خندان و بیدار بودند و از همان آغاز با گفتار و با رفتار خود، خود را آگاه و همراه نشان داد. زن با صفائی بود و نامش هم صفا، در همه کاری با ما آماده شرکت بود و چون آن روزها ما برای آموزش، کلاسهای گوناگون داشتیم که هم خود بیاموزیم و هم دیگران بیاموزند و از هر کس میخواستیم که هر چه میداند به دیگران هم یاد بدهد، صفا پیشنهاد کرد که برای زنان کلاس دوزندگی باز نماید. چه روزهای خوشی بود و چقدر شور و هیجان داشتیم. همه تشنه آموختن بودند و همه آماده یاد دادن. الفبای مبارزه را یاد میگرفتیم و میکوشیدیم که از نهضت بزرگی که آغاز شده بود هم بهره ور شویم و هم بهره برسانیم. زندگی مزه دیگری پیدا کرده بود. چیزی نگذشت که دیگر صفا را در میان خود ندیدیم. او دیگر نمیآمد و با ما همگام نبود. هنگامی که چنین پیش آمدهائی رو میکرد همه چه میگفتند، چه میاندیشند؟ همه گفتیم او ترسیده است. او نمیخواهد با ما دیگر کار کند. او از ما دوری جسته که زندگی خود را بهتر بتواند طی کند و به زور هم نمیشد کسی از وادار کرد که با ما کار کند. ناگزیر از او چشم پوشیدیم. گاه به گاه او را در بعضی از جلسات سخنرانی از دور میدیدیم. اما میدانستم که میان ما دیگر نزدیکی نیست. چشمان او همان طور خندان بودند و سبز چون بهار. سالها گذشت. گرفتاری و کار زیاد بود. دیگر فرصت این را نداشتیم که در این اندیشه باشیم که کسی را که رفته باز گردانیم. بهمن شوم 1327 پیش آمد. زندانها پر شدند. دربدرها، بی خانمانها به هر خانه و هر گوشهای که میتوانستند پناه میبردند. دستگاه با هاری و بی بند و باری به دنبال یک یک میگشت و دستش به هر کس که میرسید از زندانی کردن و محکوم کردن کوتاهی نمیکرد. سنگ را بسته و سگ را باز کرده بودند. در همان چند هفته آغاز کار نهانی، من به خانهای ناشناس راه یافتم. ناگهان در اتاق زنی را دیدم با چشمان سبز که با تندی رویش را از من برگرداند. آیا اوست یا این که من اشتباه میکنم؟ دو نفر نمیتوانند تا این اندازه مانند یک دیگر باشند. اوست و برایم روشن بود که اوست. آن زنی که از ما دوری کرد، آن زنی که نخواست با ما یاری کند. در این خانه چه میکند؟ خانهای که برای کار نهانی حزبی گرفته شده است؟. ناگزیر چون میبایستی به آن خانه بروم باز با او روبرو شدم و دانستم که او در طی این سالها نه تنها از جریان کنار نرفته بلکه با کار خود به حزب کمک میکرده و کنار رفتن او هم از سازمان ما برای این بوده که بهتر بتواند به نام زنی که وابسته به هیچ جا نیست، زنی که زندگی عادی دارد به حزب کمک نماید و گره گشای کارهای نهانی باشد. صفا سالهای زندگی خود را با گذشت و فداکاری و بدون درخواست کوچکترین اجر و مزدی در راه حزب گذاشته بود. زندگی او را شاید هر زنی نتواند تحمل نماید. خانه او پیش از آن که حزب غیر قانونی شود پناهگاه محکومین تودهای بود. زندگی او با کارهای نهانی چنان آمیخته و درهم پیچیده شده بود که برای من نام صفا پیوند ناگسستنی با کار نهانی، خونسردی و مقاومت پیدا کرده بود. او در واقع با روش خود سپری بود برای پاسداری از آنهائی که در خانه او، گاه و بی گاه، در آغاز و پس از آن به طور دائم پنهان شدند و زندگی میکردند. پس از غیر قانونی شدن حزب، صفا بدون این که به روی خود بیاورد و یا روش همیشگی خود را تغییر دهد با دلی نگران و آشفته هر روز به سر کار میرفت و در خانه خود میکوشید تا آنجائی که میتواند از فراریانی که به سراغ او میآمدند پذیرائی کند. اندک اندک حزب نیرومند میشد و میبایستی روزنامهای داشته باشد و نشریات گوناگون هم برای آگاه کردن مردم و هم برای آموزش کسانی که به حزب روی میآورند لازم بود. خانه صفا و شخص او برای این کار در نظر گرفته شد و او با همان خونسردی بار سنگین این مسئولیت را پذیرفت و کارگران و دستگاه چاپ را در زیر زمین خانهای که به نام او گرفته شده بود جای داد. در اتاقهای بالا از میهمانها پذیرائی میکرد و در زیر زمینها از دستگاه چاپ و خود او هم اندک اندک با کار چاپ آشنا شد و آن را آموخت. از این زندگی دشوار خطرناک و پر مسئولیت حتی کسان و نزدیکان او هم چیزی نمیدانستند. شاید یکی دو نفر از بعضی چیزها بوئی برده بودند، اما کسی به راستی نمیدانست که در خانه او چه میگذرد و او چه میکند. یکی از برادرهایش در گذشته در جریان آذربایجان جزو افسرانی بود که به آنجا رفت. و از آنجا هم پس از عقب نشینی نیروی مردم به اتحاد جماهیر شوروی پناهنده شد. او همان کسی است که با خسرو روزبه بسیار نزدیک بود و دوست. یکی دیگر از برادران صفا که او هم سرهنگ ارتش بود یکی از رادمردان ایران است. او مانند گروه زیادی از افسران عضو حزب بود و با همه پاکی و جانبازی در این راه خدمت میکرد. آن روز که ارتجاع میخواست قوام السلطنه را بر سرکار آورد و دکتر مصدق را از کار برکنار نماید، در برابر قیام مردم دستور داده شد که تانکها به میدان سپه بروند و جلوی مردم را به هر قیمتی شده بگیرند. این افسر بزرگوار فرمانده تانکها بود. او با دلی خونین و بسیار نگران به سوی میدان راه افتاد. غرش تانکها خیابانها را به لرزه در آوده بود. مردم هم چون امواج دریا در میدان در حرکت بودند. پیش میآمدند و از دیدن تانک و سربازان آماده برای تیراندازی باکی نشان نمیدادند. از خود گذشتگی و جانبازی زن و مرد را به پیشروی وامیداشت. ناگهان پیرمردی خود را جلوتر از دیگران به تانکها رساند و روی زمین در جلوی آنها دراز کشید و فریاد زد: "از روی من رد شوید، مرا بکشید، به این مردم کاری نداشته باشید، ما این دولت را نمیخواهیم." غرش تانکها و فریاد مردم هنگامهای برپا کرده بود. فرمان ایست به تانکها داده شد. سربازان از تانکها پریدند و صدای آماده شدن اسلحه برای تیراندازی به گوش رسید. او، آن سرهنگ بزرگوار دل آشفته فریاد زد: "به روی چه کسانی اسلحه میکشید؟ مردم را نمیتوان کشت، آرام باشید." از این گفتار و این روش چنان خروشی در مردم پدیدار گردید که هر بینندهای را از خود بی خود میکرد. مردم به جلو ریختند، بر دست و پای سربازان بوسه میزدند آنها را برادر میخواندند و بودند کسانی که بدنه سرد فولادی تانکها را میبوسیدند و از شادی اشک میریختند. بله، آن روز سربازان و مردم برادروار یکدیگر را در آغوش گرفتند. آنها برادرهائی بودند که پس از جدائی به هم رسیده بودند و آن دیوار سختی که در میان آنها بود برداشته شده بود، دیواری که از هیولای هولناک مرگ ساخته شده بود. هلهله و شادی همه جا را گرفته بود و آن شبح زشت و ترسناک مرگ که در میدان سایه انداخته بود جای خود را به خنده و فریاد خوشی داد. زدگی پیروز شده بود. نیروی مردم پیش بردند و نقشههای پلید دشمنان ایران از هم پاشید. و آن افسر آرام و فروتن وظیفه بزرگ سربازی خود را که پاسداری از مردم است انجام داد. او افسری بود در میان صدها افسر پاکدامن و درست که دیگر آگاه و بیدار شده بود. شاید بیخود نباشد که دوران درازی و تا به امروز هم هر کس که در ارتش و یا دیگر سازمانهای دولتی به درستی و پاکدامنی شناخته میشد فوری به او بدبین میشدند. همه افسرانی که به سازمان تودهای روی آوردند دست پاک و درست بودند و شاید دزدیها و پستیهائی که در ارتش حکمفرما بود یکی از نخستین انگیزه هائی بود که آنها را از این دستگاه بیزار میکرد و آنها را وامی داشت که به دنبال راه درست باشند. شاید این افسر پاکدامن هم حس کرده بود که خواهر جوانمردش در پاکبازی و فداکاری دست کمی از او ندارد. نمیدانم، شاید! صفا برای نگاهداری خانه و عادی نشان دادن آن به بهانه این که هر روز کار اداری دارد و نمیتواند همیشه پذیرائی نماید روزی را در هفته برای پذیرائی دوستان و بستگان خود معین کرده بود. در این روزها هر مهمان "فراری" از آن خانه بیرون میرفت و دوستان و کسان خود صفا به دیدار او میآمدند و بدین ترتیب هم خانه در میان در و همسایه خانهای عادی میگردید و هم افراد گوناگون از زن و مرد و بچه به این خانه میآمدند. البته گاه پیشآمدهائی میکرد که شاید برای چند ساعتی آرامش و آسایش خانه و ساکنین آن را به هم میزد. یاد دارم روزی پس از این که مهمانها رفته بودند صفا را دیدم. او با نگرانی از پیش آمد روز برایم گفت و آشفتگی در چهره او هنوز دیده میشد. او خواهر زادهای داشت کوچک و دوست داشتنی که بسیار هم نزد همه عزیز بود. آن روز ناگهان میبینند که دخترک نیست او را صدا میزنند پاسخی نمیشنوند. همه خانه را زیر و رو میکنند و در هر گوشهای به دنبال او میگردند، از او اثری نمیبینند. آب انبار و حوض را با چوبهای بلند میگردند بچه در آنها هم پیدا نمیشود. نگرانی دل همه را میفشارد و شاید گریه و زاری هم آغاز شده بود. چه میتوان کرد؟ بچه کجا رفته؟ اگر او پیدا نشود ناگزیر باید به کلانتری رفت و اگر چنین کنند از آنجا برای بازدید به خانه خواهند آمد. ماشین سنگین چاپ را در زیر زمین چه کنند؟ پرسشهای بیشماری که هر کس را بیچاره میکرد. برای آخرین بار پیش از رفتن به کلانتری باز اتاقها را میگردند و در پشت نیمکت مهمانخانه بچه را دیدند که آسوده به خواب خوش فرو رفته بی خبر از جنجالی که دورا دور خود برپا کرده است. از این پیشآمدها که ناگهان برای آنی آسایش و اسودگی خانهای را در هم میریخت و همه را بیچاره میکرد در هر خانهای پیش میآمد. اما میبایستی برای دستپاچه نشدن و خونسردی را نگاه داشتن اعصاب نیرومندی داشت. این است رمزی که صدها بار زندگی افراد و کار در حزب را از آسیب و گزند نگاهداشت. البته نقش ما در ارجمند صفا را نباید از نظر دور داشت. آن مادر گرامی که واقف به زندگی و کار دختر خود بود و با او هم خانه. پا به پای او میآمد، از او پشتیبانی میکرد و در حفظ خانه نقش بسیار بزرگی داشت. این مادر به معنای واقعی مادر بود. مبارزه دخترش را درست میدانست و برای دنبال کردن آن، آن چه را که وظیفه یک زن و مادر بود انجام داد و تا آخرین دقیقه زندگی همان مادر وفادار، مبارز و حق دوست باقی ماند و حتی هنگامی که شنید نزدیکان صفا به او پیشنهاد کرده اند که از مهاجرت برگردد و بالاخره راهی برای زندگی پیدا خواهد شد به دخترش نوشت "راهت درست است، گوش به این حرفها نده و کارت را دنبال کن." و این نامه را چند ماهی پیش از مرگ نوشته بود، در حالی که سالها از دیدن دخترش محروم بود. صفا چون به ظاهر زندگی عادی داشت و به عنوان عضو و وابسته به حزب شناخته نشده بود میتوانست با وجود همه پیشآمدها کار خود را دنبال نماید و مسئولیتهای سنگین را بپذیرد. پس از سالها چاپخانه را از خانه او بردند، اما خود او هم چنان در خدمت حزب بود. هر خانهای که به خطر میافتاد و احتیاج به این پیدا میکرد که زن نترس و با شخصیتی در آن باشد به صفا رجوع میشد و او هم بدون معطلی میپذیرفت. کار روز به روز دشوارتر میگردید و برای رساندن نشریات به شبکه حزب از هر امکانی استفاده میشد. یاد دارم در خانهای که ما بودیم روزها صفا در آنجا به ماشین زدن میپرداخت. البته میدانم میگوئید ماشین زدن که دیگر هنر نیست. شاید شما در پندار خود حق داشته باشید اما بگذارید برایتان بگویم. برای این که صدای یک نواخت ماشین را کسی از کوچه نشنود صفا و ماشین را در گنجه بزرگی جا داده بودند و در را هم میبستند و دختر جوانی که در آن خانه بود با ویولون خود که تازه هم آغاز کرده بود به نواختن میپرداخت. البته نواختن واژهای است بس زیبا و خوشایند اما آن صداهائی که آن بچه بیچاره از سیمهای ویولون بیرون میکشید به همه چیز میآمد غیر از نواختن. خود او هم میدانست و با خندهای شیطانی در باغچه به سرو صدا در آوردن از آن ساز میپرداخت. گاه نگران صفا میشد و کمی در را باز میکرد و میدید که او کمی سرخ شده اما تند و بسیار جدی هم چنان در گنجه ماشین میزد. از دیدن من خندهای میکرد و میگفت "می ترسی خفه شوم؟" چیزی نگذشت که صفا بدبختانه شناخته شد و زندانی گردید. این خود داستانی است بسیار شنیدنی. او هنوز به سر کار میرفت. حزب خانهای داشت که در آن اسلحه پنهان کرده بودند و میبایستی فرد مطمئنی در آن خانه زندگی کند. غیر از صفا کسی دیگری نبود. اما به غیر از او هم کسی نمیبایست بداند که در آن خانه چه هست. پس صفا میبایستی به ظاهر دو اتاق از آن خانه را اجاره کند و چنین هم کرد. پس از چند ماه روزی که از اداره به خانه میآمد میبیند مامورین در آنجا هستند و از اتاقهای بالا اسلحه پیدا کرده اند. پر روشن است که او و دیگر کسانی که در آن خانه بودند همه را میبرند. اما از پرسش و بازجوئی چیزی در نمیآید. چون صفا با نهایت زبردستی نقش خود را میتواند پنهان کند و در همه دام هائی که برای او گسترده بودند نمیافتد. ناگزیر پس از شش ماه با ضامن او را از زندان آزاد میکنند. برای خود صفا این پرسش بود که آنها چگونه به این خانه راه یافته اند و پس از چند ماهی از راه زندانی دیگری این داستان را میشنود و راز پیدا شدن خانه برای او روشن میگردد. اینک بشنوید، داستانی است بس شنیدنی: شبی دزدی به این خانه میآید و به اتاق بالا میرود و اسلحه را در آنجا میبیند. دو قبضه اسلحه با خود بر میدارد و میرود. این مرد به زنی دلبستگی داشته اما زن با دیگری بوده است. پس از آن که دزد اسلحه به دست میآورد نقشه پلیدی در سر میکشد. از آن زن میخواهد که با او برود اما آن زن رد میکند او با اصرار و یک دنیا خواهش بالاخره زن را گول میزند و با خود میبرد. در بیابانی دوردست با او میرود. هنگامی که به نقطهای دور از هر کس و هر چیز میرسند خونسرد به زن میگوید که میخواهد بی وفائی او را تلافی کند و باز به او میگوید که او را خواهد کشت. البته التماس و زاری زن به جائی نمیرسد، او را از پای در میآورد و خود میرود. چیز نمیگذرد که دزد را به اتهام آدم کشی میگیرند. اما او زیر بار نمیرفته و نمیپذیرد و گرچه برای همه روشن بوده که کار کار اوست و نه دیگری، اما او هم چنان در گفتار خود پایدار میماند. او را در زندان نگاه میدارند و میخواستند که او را وادار نمایند که جنایت خود را بپذیرد. چیزی نمیگذرد که این جانی در زندان میشنود که تودهایها را میگیرند و عدهای از آنها را هم میبیند که به زندانها میآورده اند و باز میشنود که گویا تودهایها اسلحه هم داشته و دارند. فکری برای رهائی خود به نظرش میرسد. نامهای به شهربانی مینویسد و میخواهد که ملاقات نماید زیرا میتواند از راز بزرگی پرده بردارد. هنگام ملاقات میگوید که اگر او را آزاد کنند و کاری به کار او نداشته باشند حاضر است خانهای را که در آن اسلحه است نشان دهد. البته پس از چندین بار گفتگو میپذیرند. و آن دزد، آنها را به این خانه راهنمائی مینماید و بدین طریق هم خانه از دست میرود و هم آن زن ارجمند به زندان میافتد و خود صفا در میان افسران و مامورین که آن روز به خانه او ریخته بودند مردی را با لباس زندانیان میبیند و همان روز در همان خانه آن مرد ساعت و انگشتری یکی از بستگان صفا را هم جلوی چشم مامورین میدزدد. البته دستگاه چون به جانی و دزد کاری ندارد این مرد خونخوار و این آدمکش را آزاد میکند و او را در میان مردم برای دنبال کردن جنایات خود رها مینمایند. اما در عین حال دستگاه نتوانست از صفا چیزی در باره خانه و یا صاحبخانه بیرون به کشد و بفهمد و او توانست از چنگ آنها به در برود و باز کار خود یعنی خدمت به مردم و مبارزه با دستگاه را دنبال نماید. زندگی روز به روز سخت تر میشد. کسانی چون صفا که دیگر نه تنها شناخته شده بلکه به چنگ دشمن هم افتاده بودند نمیبایستی از نو به خطر بی افتند. این بود که صفا با این که در همین دوران هم دست از خدمت و کار برنداشته بود راه مهاجرت را در پیش گرفت و داستان سفر او نیز خود داستانی است شنیدنی که بدبختانه نمیشود همه آن را در اینجا گفت. تنها برایتان همین بس که پس از چندی که صفا دیگر رفته بود و ما میدانستیم که او از مرزها گذشته ناگهان روزی او را در خانه آشنائی دیدم که چادر به سر نشسته است. از دیدن او خشکم زد. بیچاره شدم و بی اندازه نگران، چون به هر قیمتی بود او میبایستی برود. خوشبختانه با یاری همه او بیش از چند روزی نماند و دو باره راه افتاد و این بار به خوبی و خوشی و بدون درد سر به مقصد رسید. این دو نمونه از زنان که برای شما آوردم نه برای آن است که به گویم دیگران کمتر از این دو کردند و یا وفاداری و گذشتشان به پای این دو انسان ارجمند نمیرسید، نه! از این رو خطوطی از زندگی این دو را برای شما گفتم تا بدانید زن هائی که به حزب و سازمانهای ما آمدند از این قماش بودند. جوانمرد و بزرگوار، از خود گذشته و کاردان. از هر کدام از آنها میخواستند، آماده نگاهداری محکوم، پخش روزنامه و یا هر ماموریت دیگری بودند. از خستگی و کار ناله نمیکردند. میکوشیدند که همیشه خندان باشند و شاد. با ظاهری کوچک و ظریف بار مسئولیتهای سنگینی را بر دوش میگرفتند و راه دشوار نبرد و در افتادن با دشمن را خونسرد و آرام میپیمودند. آینها بودند و هستند زنانی که روی زنان عیار، زنان جنگجوی سدههای گذشته، یا به گفته دیگر، مادران خود را سپید کردند. |
راه توده 391 18 دی ماه 1391