چهره های درخشان- مریم فیروز از باغ "فرمانفرما" تا بی خانمانی در تهران |
دهها نمونه میتوانم از پیش آمدهائی که برای خودم کرده برای شما بگویم. بارها شد که به خانهای رفتم با چادر و با نام ساختگی و همین که در را گشودند، صاحبخانه گفت که مهمان دارند و فوری هم افزود "اما تو را نمیشناسند، بیا تو." من هم آسوده و خونسرد به مهمانخانه میرفتم و در گوشهای جا میگرفتم و مهمانها هم با زن تازه وارد که به نام شوکت یا کشور یا اکرم به آنها معرفی شده بود خوش و بش میکردند و چه بسا شد که پس از رفتن من مهمانها خونسرد و آرام گفته اند: "راستی خانم فیروز خیلی لاغر شده و یا این که این کشور خانم مانند سیبی است که با مریم فیروز دو نیم کرده باشند."
پس از این که چندین بار از این پیش آمدها کرد با وجود این که میدانستم که مرا نمیشناسند، یا از همان دم در بر میگشتم و یا به اتاق دیگر پناه میبردم. اما اینها چیزی بود که هر روز پیش میآمد و برای هر کس. بگذارید داستانی بس شیرین برایتان بگویم: روزی که باز خانه و لانهای نداشتم و برای شب بی پناهگاه مانده بودم شوهرم مرا با خود به خانهای برد و برای من هم گفت که او تنها گاه به گاه به این خانه میرود و صاحبخانهها هم او را نمیشناسند. تنها میدانند که سرهنگی به خانه آنها میآید که شاید به نهضت تودهای دلبستگی داشته باشد. همین و بس و من باید خیلی احتیاط بنمایم. چیزی نگویم و رفتاری داشته باشم که آنها از هیچ چیز بو نبرند زیرا شاید آنها بترسند و این پناهگاه هم از دستمان گرفته شود. با هم میرفتیم، در کوچههای پیچ و واپیچ تهران، به خانهای هرگز ندیده بودم میرفتیم و مردمی که ما را نمیشناسند، ما را راه خواهند داد و خود نمیدانند که با چه کسانی سرو کار دارند. چرا این کار را میکنند؟ آنها میدانند که این سرهنگ تودهای است. به روش آنها چه نامی میتوان داد؟ انسانیت، بزرگواری، مهمان دوستی، چه نامی میتوان پیدا کرد؟ من که در جستجوی نامی بودم شنیدم که شوهرم میگوید من ترا به نام شوکت به آنها معرفی خواهم کرد. برای من چه فرقی دارد. سال هاست که نام خود را دیگر از یاد برده ام و زنی هستم که هر روز با نام تازهای با این چادر به خانه این و آن میرود. شوکت یا زهرا، کشور یا فاطمه برایم همه این نامها یکسان هستند. زنی هستم گمنام از میان صدها هزار زن. باز صدای او را شنیدم که میگفت: این دو نفر سه سالی است که با هم عروسی کرده اند. زناشوئی بر پایه عشق، هر دو جوانند و یک پسر کوچک هم دارند و میدانم که تو عاشق دلخسته این بچه خواهی شد. بی اندازه شیرین و ماه است. این گفته دلم را روشن کرد، پس چند روزی با یک بچه خواهم بود و ساعات پر درد و رنج زندگی با او و شنیدن صدای او و دیدار او گرم و زیبا خواهند شد. پس از دقیقهای چند به در خانه رسیدیم. خانه از همان خانههای لانه کفتری و یا قوطی کبریت. در را کوبیدیم. مرد جوان بلند بالائی در را به روی ما باز کرد و با گرمی و مهربانی ما را به درون خانه خواند. از اتاق دست راست زن جوانی بیرون آمد. نمیتوانم بگویم قشنگ بود، نه، اما روی باز او، چشمان درشت سیاهش و موهای بلند پرچین او را بسیار گیرا میکردند. بلند و خوش اندام با دندانهای سفید درشت. این دختر جوان ما را به اتاق برد. مانند همه خانهها در گوشه بالای اتاق یک نیمکت و دو صندلی گذاشته بودند و میز گردی هم جلوی آنها قرار داشت. پای پنجره میز دیگری که گویا برای غذاخوری بود گذاشته بودند و دورا دورش چند صندلی چوبی. زندگی بسیار سادهای بود. ناگهان در میان اتاق بچهای را دیدم، با چشمان درشت سیاهش تازه واردین و به خصوص مرا که ناآشناتر بودم نگاه میکرد. سر بزرگ او که پوشیده از موهای پر از چین و شکن بود باز بزرگ تر به چشم میخورد. پیشانی برآمدهای داشت انگار که این سر برای تنه بچه بزرگ بود. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، تعارف را کنار گذاشتم و در برابر او زانو زدم. او را نوازش میکردم و دست به سر و موی زیبای او میکشیدم و خوشی در خودم حس میکردم. او از بیگانه نمیترسید. خنده شیرین چند دندان سفید را هم در دهان بزرگش نمایان ساخت. نام او هم کوروش بود تو گوئی او این نام را زیبا میکند. پس از چند دقیقه آرامش و سکوت دیگران مرا به خود آورد. دیدم همه ایستاده اند و گوش به راز و نیاز من با کوروش میدهند و با لبخندی مرا نگاه میکنند. شب خوشی بود، آنها ما را به اتاقی راهنمائی کردند. به اندازهای خسته بودم که هیچ چیز نمیفهمیدم و صدائی هم نمیشنیدم. با دلی آسوده و خیالی آسوده تر به خواب رفتم. صبح هم دیرتر از همیشه برپا خاستم. به اتاق دیگر رفتم دیدم همه پای سماور نشسته اند و منتظر من میباشند. اما من پیش از هر کاری بی اختیار به سوی بچه دویدم و او را در آغوش گرفتم. صدای شوهرم به گوشم خورد. او میگفت: "راستی شوکت، خانم ترا در مدرسه مروی هنگامی که دبیر بودهای دیده و تو را شناخته اند." سر برداشتم، رو به خانم خانه کردم. او با روئی سرخ سر را پائین انداخته بود و چیزی نمیگفت. چهره او برایم تا دیشب صد در صد ناآشنا بود و هرگز او را ندیده بودم. گفتم، اشتباه میکنند. من هرگز در این دبیرستان نبوده ام، و گذشته از این من دبیر نیستم. شاید مرا با دیگری اشتباه کرده اند. خانم همان طور ساکت ماند، اما شوهر جوانش سر را بلند کرد، کمی سرخ شده بود، نگاه آشنائی به من کرد، خندید و گفت: "آیا مرا هم نمیشناسید؟" او را خوب ورانداز کردم. به راستی او را نمیشناختم. گفتم نه! او با مهربانی و احترام گفت: "اما من شما را دیده ام و دیشب شناختم. من شما را در باغ پدرتان دیده ام." برای یک آن گیج خوردم. هر سه آنها مرا نگاه میکردند و کسی چیزی نمیگفت. خانم خانه باز با خندهای به صدای در آمد و گفت: "فلانی بیا بنشین بگذار با هم ناشتائی بخوریم. من در همه جلسات سخنرانیهای تو بوده ام و دیشب که از در درآمدی تو را شناختم و دانستم که شوکت کیست و شوهرش که." و پس از چند دقیقهای به بهانه چای آوردن به آشپزخانه رفتم. هم من و هم شوهرم هر دو گفتیم: "شناختی کیست؟" و باز هر دو تصمیم گرفتیم که شب چیزی در این باره نگوئیم تا شب را شما خوب و آسوده بخوابید و صبح همه چیز را با شما در میان بگذاریم. من مانده بودم و آن دو را تماشا میکردم. آیا میتوان باز در این خانه ماند؟ آیا آنها آماده خواهند بود که بیش از یک شب به ما پناه دهند؟ شاید این پرسشها را درچشمان و سیمای من خواندند. زن جوان خندهای کرد و گفت: "این خانه خانه خودتان است. اکنون نزد ما هر دو عزیزتر میباشید و تا آنجائی که در نیروی ما باشد از شما دو مهمان پاسداری خواهیم کرد. سماور میجوشید چای مزه میکند، بیائید سر سفره." صدای سماور به راستی قشنگ به گوش میخورد و چای در این روز بی اندازه مزه کرد. هم دلمان گرم بود و هم خانه خدایان بسیار بزرگواری داشتیم و هم از پیمانه انسانیت و جوانمردی سیراب شده بودیم. دو انسان بدون این که در اندیشه زندگی و آسایش خود باشند ما را پناه دادند و از مهرورزی و مهمان نوازی دست برنداشتند. خاطره آن خانه. چند روز کوتاهی که در آن گذراندم همیشه در دلم زنده است. خانم خانه روزی به شوهرش گفت: "برای او بگو که چگونه و در کجا او را دیده ای." او خنده بلندی کرد و گفت: "من کارگر نجار بودم و روزی برای کار به شمیران رفتم و به باغی که نام و نشانی آن را به من داده بودند. در کنار استخر روی تختی تو را دیدم که نشسته بودی و کتاب میخواندی. دیدارت در آن محیط در من تاثیر کرد و دلم خواست که توجه تو را به خودم جلب کنم و چون آواز خوشی داشتم با صدائی رسا نغمه سرائی کردم. اما تو حتی سرت را بلند نکردی. من کوشیدم و بلندتر خواندم. از صدای خودم، صفای باغ و استخر و زیبائی روز سر مست شده بودم. اما تو همچنان در کتاب فرو رفته بودی و به چیز دیگری توجه نداشتی. در دفتر یادداشتم این روز را نوشته ام و پس از عروسی به زنم دادم." زنش میخندید و گفت: "بهتر است که خودت این یادداشتها را بخوانی." این یاد آوریها و این گذشته ما را به هم نزدیک تر کرد و با آسایش از هر دری میگفتیم و روزهای خوشی را من در آن خانه با آنها گذراندم. دلبستگی من به کوروش روز به روز زیادتر میشد. او تازه زبان باز کرده بود، همه چیز را کمی دست و پا شکسته میگفت و آدم از گفتار او به راستی حظ میکرد. چون چاق و گرد و گردن کلفت بود گاه و گاه او را توله خرس صدا میزدم و میپرسیدم: "توله خرس کیه؟ او هم بدون ردخور میگفت خودتی!" روزی با خانم خانه قرار گذاشته بودیم که به بازار برویم. من چادر به سر انداختم و بیرون رفتم و در کوچه ایستاده بودم که ناگهان دیدم کوروش سر به پائین مانند کسی که زنجیر پاره کرده و یا از چنگ کسی فرار کرده باشد، تند تند قل میخورد و به طرف من میآید. پریدم و او را در آغوش گرفتم. قلب کوچکش از این تند راه رفتن در سینه اش میزد، لب هایش گل انداخته بود و موهای منگول شده او، او را بسیار زیبا نشان میدادند. دستهای خود را دور گردن من انداخت و با نگرانی به مادرش که داشت میآمد نگاه میکرد. یواشکی در گوش او گفتم "توله خرس کیه؟" بی معطلی گفت "منم". مردم برایش، البته با خواهش و رو انداختن، مادرش پذیرفت که او را هم همراه ببریم. این بچه بدون این که خود بداند چه میگوید از آن فحشهای آبدار یاد گرفته بود و هر گاه اوقاتش تلخ میشد بی رودبایستی دشنام میداد. او تنها میدانست که دیگران از گفتههای او خوششان نمیآید و باز میدانست که هنگام عصبانیت آنها را باید به کار برد و هر بار هم البته من میرفتم و دهانش را بو میکردم و میگفتم: "وای وای چه بوی بدی از دهانت میآید. آدم که این چیزها را بگوید دهانش بو میگیرد. بیا برویم تا دهانت را بشویم." او هم ارام به دنبال من میآمد و هانش را با آب و صابون خوب میشستم و البته هر بار هم قول میدادیم و قول میگرفتیم که دیگر دشنام ندهیم و حرف زشت نزنیم و اندک اندک او میکوشید که کمتر از این دشنامها بدهد. روزی نشسته بودیم و بچه همسایه هم به آن خانه آمده بود و داشت با کوروش بازی میکرد. ناگهان صدای کلفت کوروش را شنیدم که میگوید: "میدما" (میگم ها) میدما، مادر...! شما را به خدا بگوئید تکلیف من چه بود؟ اولا که از خنده روده بر شده بودم. دوم این که چه میتوانستم بکنم؟ او تنها تهدید کرده بود، ناسزائی نگفته بود. برای تهدید هم که نمیشود دهان را صابون زد و گذشته از این انصاف هم خوب چیزی است. آن گاه که من یواشکی به او توله خرس میگفتم مگر میگفت که باید دهانت را بشویم. |
راه توده 393 2 بهمن ماه 1391