چهره های درخشان- مریم فیروز روز تیرباران افسران توده ای |
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
روز بسیار دردناک و دشواری بود. چندین هفته خانوادههای افسران زندانی از بام تا شام در خانه این وزیر و آن سرشناس را کوبیده بودند و به دیدار این با نفوذ و آن عالیجناب شتافته بودند تا شاید جان این رادمردان را که در زیر ساطور قصاب افتاده بودند نجات دهند. زنها نگران و دلتنگ در خیابانها میدویدند و هر دری را میکوبیدند. از کوچک ترین پاسخ، امید آنها شعله ور میشد و از اخمی دل آنها به درد میآمد. اما پر روشن بود که با همه این نویدها کاری برای شوهران آنها نخواهند کرد. مرگ آنها از روز نخست نوشته شده بود. روزی هم رسید که گفتند میشود از آنها دیدار کرد. همه این زنها جوان خود را به عزیزانشان رساندند. درد و رنج روزهای زیادی که در زیر شکنجه گذرانده بوند بر روی سیما و چهره آنها نقش بسته بود. آنها با دلی خونین اما باز با امید برگشتند و ناگهان باز فردای آن روز گفتند که دو باره میشود دیدن کرد. این خبر در بستگان آنها خوشبینی زیاد و امید بیشتر به وجود آورد و میگفتند که میخواهند زندانیان را به شهرستانها به فرستند. زنها به تک و پو افتادند که لوازم سفر تهیه نمایند. اما آنان که این دستگاه را میشناختند و از هاری و ناجوانمردی آن با خبر بودند این خبر در دل آنها زنگ مرگ را به صدا در آورد و آنها میدانستند که روز تیرباران شدن این رادمردان نزدیک است، اما چه میتوانستند بکنند؟ آیا میشد این آخرین دلخوشی را از مادران و زنان جوان گرفت؟ ناگزیر تماشاچی صحنهای بس دلخراش ماندند و دم بر نیاوردند. در همان ساعاتی که زندانیان با خانوادههای خود روبرو شدند و دقایقی باز از دیدار کسانی خود مزه زندگی را چشیدند در چند متریشان چوبهها را برپا میکردند تا این که این فرزندان با وجدان و بزرگوار ملت ایران را به آنها به بندند و هدف گلوله قرار دهند. آنها بچههای خود را در آغوش گرفتند. از زندگی گفتند، امید داشتند و نمیدانستند که فردا بیش از دمیدن خورشید خود در آغوش مرگ خواهند بود. فردای آن روز 10 نفر شیرمرد را تیرباران کردند. صبح زود در خانهای بودم. مخبر روزنامهای به آنجا تلفن کرد. هر گاه به یاد این روزها میافتم حماسههای بزرگ ادبیات جهانی به یادم میآید. مرگ سهراب و زاری مادر او، مرگ رستم و اسفندیار. آن واژهها و آن توانائی که در این صفحات است و همه چیز را با تردستی جلوی چشم خواننده مجسم میکند. درد و مرگ، زیبائی مردانگی ها، نیروی انسانی، همه این کلمات بیجان جان میگیرند و انسان خود را در میان میدان میبیند. برای سهراب میسوزد و در سوگ او با مادرش میگرید. بدبختانه نه این نیرو را دارم و نه میتوانم ذرهای از آن چه در این روزها گذشت آن طور که باید و شاید برایتان بگویم. پس خشک و کوتاه هر آن چه شنیدم و دیدم نقل میکنم. آن مخبر گفت: دیشب ما را به میدان اعدام بردند. این موش کورها چنین میاندیشند که آنهائی که به چوبه خواهند بست مانند خودشان زبون و کوچک هستند. میدان در زیر نورافکنهای بزرگ چون روز روشن بود. نمایندگان آژانسهای خارجی و روزنامههای داخلی و خارجی را خوانده بودند و سربازان و افسران فراوانی ایستاده بودند که تماشا کنند و از سرنوشت این چند تن متنبه شوند. دژخیمان با لبخند ابلیسی خود میخواستند به دیگران درس بدهند. بله، درس بود اما نه آن گونه که آنها میپنداشتند. چیزی نگذشت که زندانیان را با آمبولانس به میدان آوردند. همان آمبولانسی که چند دقیقه بعد تنهای بی جان و خونین آنها را باید به گورستان میبرد. 10 نفر از آمبولانس پائین آمدند. ده شیرمرد که همه میدان را به لرزه در آوردند. همه آنها سربلند و بی باک، پر شور و با شعارهای زنده باد حزب توده ایران، زنده باد صلح، مرگ بر شاه، به پای خود نزدیک چوبهها شدند. آنها با چشمان باز بار دیگر سپیده صبح زندگی را تماشا کردند و در دلشان شاید بار دیگر عزیزانشان را بوسیدند. آنها تا دقیقهای که چشمان پر از فروغ و امیدشان را با دستمال بستند امید به هدف خود و درستی آن را از دست ندادند. آنها گلولههای مرگ را با دادن شعارهای داغ زندگی در دل و سینه خود جای دادند. آن مخبر گفت: میدان و همه آن هائی که آنجا بودند بی اندازه کوچک و ناچیز شدند و من خودم آرزو کردم که کاش من نفر یازدهمی بودم و در ردیف آن رادمردان سربلند بر خاک بوسه میزدم. آنها را آن روز کشتند و خون تنی چند از بهترین و والاترین جوانان را برای انتقام جوئی ریختند، اما از هراس میلرزیدند و از سگ هم پشیمان تر بودند. (راستی حیف سگ) که چرا چنین صحنه سازی کرده اند و چرا بزرگواری و بی باکی این رادمردان را به دنیا نشان داده اند. هنگامی که خانوادههای این رادمردان با خبر شدند آن را به گورستان رسانده بودند و دستپاچه به خاک سپرده بودند. دستگاه بی سرو ته سازمان امنیت و گردانندگانش از این مردگان چنان میترسیدند که دورا دور گورستان را پر از سرباز کرده بودند و روزها نمیگذاشتند که مردم به آنجا بروند. از مردم میترسیدند، از مردمی که این ناجوانمردی را محکوم کرده بودند و دسته دسته راه افتاده بودند که به زیارت این گورهای آغشته به خون بروند. در این روزهای دردناک بزرگواریهای بسیار از این مردم دیده شد. در کوچه و بازار، در هر گوشه مردم با نگرانی و غرور روزنامهها را میگرفتند شهدائی را که گلوله دو تا کرده بود تماشا میکردند. روش آنها را در برابر مرگ میخواندند و همه خود را سربلند میدیدند که اینها از آن مردم ایران میباشند و تکهای از خودشان. هنگامی که خبر شهید شدن آنها در شهر پیچید در اتوبوس پر از مسافر، مردی ناشناس، مردی از همین رهگذران میگوید: "به پاس احترام این رادمردان همه یک دقیقه سکوت کنیم و همه بر پا خیزیم." همه برپا خاستند و یک دقیقه ایستادند و در درد خود فرو رفتند و بیشتر آنها بدون این که شرمشان بیاید اشک میریختند. خانواده یکی از شهدا که با تاکسی خود را به گورستان مسگر آباد رسانده بود تا نشانیای روی گور عزیز از دست رفته بگذارد هنگام پیاده شدن هر چه کرد راننده از آنها پول نگرفت و با چشمانی پر از اشک گفت: "آنها که کشته شده اند به خاطر من و بچه هایم جان خود را از دست دادهاند. منهم مانند شما در سوگواری و زیارت خاک آنها شریک هستم و نامردی است اگر از شما پول به گیرم." از این پدیدهها آن روزها فراوان بودند و بیش از همه رانندههای تاکسی با روش و مهربانی خود گذشت و مردانگی نشان دادند. در آن روزهای دشوار همه خانوادهها برای زندانیان لوازم میخریدند. من خود برای خرید لباس و سایر چیزها به کوچه مهران، لاله زار و بازار رفتم. بودند کسانی که در زندان کسی را نداشتند. از دست فروشها و دکانداران چیزهای مورد نیاز را گرفتم و در همه جا گفتم که برادرم افسر است و زندانی و برای او میخرم. همه این فروشندگان از کوچک و بزرگ، از دکاندار تا دست فروش پرسیدند. "آیا برادر شما از زندانیان تودهای است؟" با سربلندی گفتم، بله. و باز همه آنها گفتند "ما بی اندازه متاثریم. بدبختانه کاری از دستمان بر نمیآید، اما این کمک کوچک را بپذیرید. ما این جنس را به این قیمت خریده ایم و به این قیمت میفروشیم. شما به قیمت خرید بدهید و باز امیدواریم که شما داغ برادرتان را نبینید و روزی بیائید و از خود ما برای روز آزادی او چیز بخرید". یاد دارم روزی به میوه فروشی بزرگی رفتم که همیشه میوههای بسیار خوب داشت و گران. میوه خواستم و باز برای آزمایش گفتم که این میوهها راه دوری در پیش دارند. میروند به زندان، میروند نزد زندانیان. مرد فربهی که در روی سکو دورتر نشسته بود و تسبیح میگرداند و گمان کنم صاحب فروشگاه بود از جای خود پرید و بهترین و زیباترین میوهها را در پاکتها ریخت و هنگام پرداختن پول دیدم او هم خیلی کمتر حساب کرده است و همه اینها با گفتههای خود، با امید دادن همدردی میکردند و میکوشیدند که بار را سبک نمایند. این پدیدهها یکی دو تا نبود و این تنها من نبودم که با چنین برخوردهائی روبرو شدم. هر کس و هر فردی از این خانوادههای سوگوار هر جا که پا گذاشتند و چیزی را خواستند و یا گرهی در کارشان بود با مهربانی و دلسوزی و با کار گشائی همین مردم ناشناس روبرو شدند. آنها میکوشیدند که این دلهای شکسته و خسته را تا آنجائی که در نیروی آن هاست به زندگی و انسانها امیدوار سازند. در شب چهله همان طور که در ایران رسم است خانوادهها میخواستند که به سر خاک روند و برای بزرگداشت آنها و یاد آنها به گورستان بروند. همه راهها را با سربازان مسلح فراوان بسته بودند. دستگاه حاکمه از این تنهای خونین که زیر خروارها خاک رفته بودند میترسید و کوشش میکرد که این ترس را با بسیج کردن سربازها و نشان دادن اسلحه بپوشاند، اما مردم هزارها و هزارها از راههای دور میآمدند و اگر درها و راهها بسته بود چشمهای آنها باز بود و شب روی خاک این شهدا دستهای ناشناس گل و پرچم گذاشته بودند. بله، ترس از رادمردان و راه روشن آنها به اندازهای نیرو گرفت که حتی نگذاشتند سنگی روی خاک آنها بی افتد و هر نشانی از روی این گورها برداشته شد. اما آیا در دلها هم میتوانند خاک بریزند و آیا میشود که یاد اینها را از میان برد. این جوانمردان نشانی و گور نمیخواهند. نام بزرگ آن ها، یاد آنها در همه جا هست. سالها پس از این کشتار تصنیفی زیبا در تهران خوانده میشد که همه آن را به یاد این شهدا زمزمه میکردند. میگویند که شعرای ما اغراق زیاد گفته اند و راست هم هست. شاید چون همه ما از روزی که یاد داریم این اشعار را شنیده ایم و خود خوانده ایم، زیاده رویهای آنها برای ما زننده نیست و خود هم در گفتار و هر روزی از آنها برای نشان دادن خوشی و یا درد استفاده مینمائیم. در این روزها هر گاه خود را در میان مردم میدیدم یکی در میان هزارها ناشناس با چادر، شبحی که کسی از بودن و زیستن او خبر نداشت، همین شبح، همین ناشناس، همین زن گمنام از فخر و غرور سر به آسمان مینمود و فلک را زیر پای خود میدید و از کسی باک نداشت. دلگرم و امیدوار در میان مردم کوی و برزن، در میان رهگذران میرفت. |
راه توده 394 9 بهمن ماه 1391