راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

ماتریالیسم
و ایدآلیسم
در تاریخ فلسفه
ترجمه و تدوین- ع. خیرخواه

 

تاریخ فلسفه بطور عمده تاریخ تقابل میان ماتریالیسم و ایدآلیسم بوده است. فلاسفه مادی عمدتا به قدیم بودن ماده و تقدم آن بر روح معتقد بوده اند و برعکس فلاسفه ایدآلیست به تقدم روح بر ماده و معمولا وجود یک جهان ماورایی و غیرمادی اعتقاد د­اشته‌‌‌ اند. در این تصویر ساده شده گاه ماتریالیست‌ها به مادیونی که به خدا و ارزش‌های روحی و اخلاقی و انسانی اعتقاد ندارند معرفی شده اند و گاه ایدآلیست‌ها به طرفداران طبقه حاکمه و دشمنان دانش و آزادی و آزاداندیشی. این شکل بسیار ساده شده و باید گفت تحریف شده تقابل میان ایدآلیسم و ماتریالیسم است. نه ماتریالیسم به معنای بی اعتقادی به ارزش‌های معنوی و حتی وجود آفریدگار است و نه ایدآلیسم به معنای دشمنی با علم و آزادی و وابستگی به طبقه حاکم. این نگرش‌های ساده گرایانه کمکی به رشد فکری و فرهنگی و تاثیرگذاری مبارزان تحولات اجتماعی نمی کند. 

در تدوین این مقاله از دیدگاه‌های اندیشمندان فرانسوی، بویژه "لوسین سو" فیلسوف مارکسیست این کشور بهره گیری شده است.

 

تصویر و مفهوم : دو سطح شناخت

 

اساس تقابل و اختلاف میان ماتریالیست‌ها و ایدآلیست‌ها در تحول تاریخی آنان، نه بر سر بود و نبود و قدیم و حادث بودن ماده و جهان، که بر سر تفسیر و تبیین روند شناخت بوجود آمده است. پیامدهای این تفسیر است که به شکل اعتقاد به وجود یک جهان ماورائی یا نفی آن بروز می کند و به نبرد ایدآلیسم و ماتریالیسم شکل نبرد میان اعتقاد به مذاهب یا نفی آن را می دهد، در حالیکه این موضوع مربوط به ماهیت این دو نگرش و جریان فلسفی نیست.

بنابراین باید دید چرا و چگونه نحوه درک و تفسیر روند شناخت بشری به ایجاد و تقابل میان دو جریان بزرگ فلسفی انجامیده است.

شناخت در واقع دو سطح دارد. یک سطح تصویر است و سطح دیگر مفهوم. یکجا درختی است که آن را با چشم می بینیم یا با دست لمس می کنیم، بوی چوب آن را احساس و صدای باد در برگهای آن را می شنویم. سطح دوم مفهومی است که از درخت در ذهن خود داریم و با شنیدن نام درخت به یاد آن می افتیم و آن را در ذهن خود مجسم می کنیم. همه دشواری و تقابل از همینجا، از همین منبع دوگانه شناخت و معرفت آغاز می شود. این روند را دقیق‌‌‌ تر بررسی کنیم.

پایه و نقطه عزیمت هر گونه شناخت، چه در تاریخ بشریت و چه برای هر فرد، عبارتست از تصاویر ذهنی که نتیجه‌ی اثر واقعیت مادی بیرونی بر روی ارگان‌های حسی است. مانند تصویر یک درخت که بر روی ارگان‌های حسی ما می افتد. ابتدا باید یک واقعیت مادی وجود داشته باشد که تصویر آن در ذهن ما منعکس شود تا سپس بتوان آن را شناخت. تصاویر بعنوان منبع اولیه شناخت غنی و چند جانبه هستند. یعنی نه تنها یک عنصر بلکه جنبه‌های مختلف واقعیت را به ما نشان می دهند، همانگونه که وقتی به یک درخت می نگریم تنه و شاخ و برگ و میوه و قد و اندازه و دیگر ویژگی‌های ظاهری آن را یکجا می بینیم. تصاویر ضمنا دقیق و منطبق با واقعیت نیز هستند یعنی واقعیت را همانگونه که هست به ما نشان می دهند. بویژه از این جهت که بطور ناخواسته و منفعلانه به سراغ ما نمی آیند بلکه ما در تلاش خود برای درک جهان با دقت آنها را جستجو و تحلیل می کنیم. مانند راننده یک خودرو در جاده که با دقت رفت و آمد خودروهای دیگر را زیر نظر دارد تا متناسب با آن واکنش نشان دهد. تصاویری که از خودروهای دیگر در ذهن او می افتد حاصل دقت و مشاهده اوست و ضمنا بازتاب واقعیت است که اگر چنین نباشد با آنها تصادم می کند. بنابراین تصاویر جزیی از رابطه عملی و پراتیک دائمی و هر روزه ما با جهان طبیعی و اجتماعی است. مسئله صرف دیدن و شنیدن نیست، بلکه، یادگیری تدریجی نگاه کردن و گوش دادن است.  همان روندی که یک کودک در دوران زندگی خود و انسان در تاریخ خود آن را طی می کند.

 بنابراین تصاویر حسی، تصاویری که از واقعیت خارجی بر روی ارگان‌های حواس ما بازتاب می یابد، نخستین مرحله و شیوه نخستین شناخت هستند. این تصاویر در آن واحد "کنکرت" و مشخص و در عین حال "خاص" هستند. کنکرت و مشخص اند، یعنی جنبه‌های مختلف و بلاواسطه یک شیء را بصورت یکجا به ما ارائه می دهد. و خاص هستند یعنی تصویر این شیء خاص است که با شیء دیگر متفاوت است.

رنه دکارت فیلسوف فرانسوی در دومین "تعمقات متافیزیک" خود تصویر یک موم را که تازه از کندو جدا شده چنین توصیف می کند:

"هنوز لطافت عسلی را که در خود داشت از دست نداده است. همچنان چیزی از عطر گل‌هایی که از آن جمع شده را در خود دارد. سخت است، سرد است، آن را لمس می کنیم و اگر ضربه‌ای به آن بزنیم صدایی از آن برمی خیزد."

بدینسان هر تصویر حسی برای من، بطور بدیهی، همچون خود شیء است و تنوع خواص و رابطه‌های بلاواسطه‌ای را که با دیگر چیزها و با خود من دارد به من نشان می دهد. تصویر از آنجا که مشخص است همیشه خاص و حتی مفرد، یعنی ویژه و منحصر بفرد است،  تصویر این واقعیت است که با واقعیت دیگر متفاوت است ولو این تفاوت در یک امر و جنبه جزئی باشد.

ولی دقیقا به همین دلیل، تصویر اگر نقطه عزیمت هر نوع شناخت است، ناگزیر درجه ابتدایی، محدود، غیرماهوی آن است؛ چرا که در خاص بودن، در ویژه بودن، در وابسته بودن به یک شیء معین، آنچه را در شیء جنبه عام دارد نشان نمی دهد. تصویر این درخت با آن درخت و همه دیگر درخت‌ها متفاوت است ولی چه چیزی در همه آنها مشترک است که موجب می شود ما بر همه آنها نام "درخت" بگذاریم؟ تصویر از آنجایی که از جنبه‌های تغییرکننده از این شیء به آن شیء و رابطه‌های متغیر آن با دیگر اشیا و با من جدایی پذیر نیست نمی تواند آنچه را در یک شیء جنبه ماهوی و عام دارد و تعریف کننده آن شیء است نشان دهد. دکارت در ادامه تعمق‌های خود درباره قطعه موم چنین می نویسد:

"در حالیکه سخن می گویم آن را به آتش نزدیک می کنم. آنچه از رنگ و بوی داشت از بین می رود، عطرش می پرد، رنگش عوض می شود، شکلش تغییر می کند، اندازه اش بزرگ می شود، آب می شود، گرم می شود بطوری که دیگر نمی شود آن را لمس کرد و اگر ضربه‌ای به آن بنوازم صدایی بر نمی خیزد. آیا این موم پس از همه این تغییرات همان موم است؟ باید اقرار کرد که همان است و هیچکس نمی تواند این را انکار کند."

دکارت می خواهد نشان دهد که قوام واقعی اشیا، ماهیت آنها، در ورای آنچیزی است که تصاویر، شناخت حسی، به ما می دهد و نمی توان به آن رسید مگر با شناختی از سطح و درجه‌ای دیگر. نه شناخت بر مبنای حس بلکه بر مبنای شعور یعنی آنچیزی که فلاسفه کلاسیک به آن فهم یا ادراک می گویند. ماهیت موم نه سفتی آن است، نه سردی، نه بو و عطر و لطافت و غیره. ماهیتی را که موجب می شود ما به یک شیء "موم" نام دهیم باید در سطحی بالاتر از خواص ظاهری و شناخت حسی و تجربی یافت.

این سطح بالاتر شناخت در زبان بخوبی دیده می شود. با دادن نام عام به یک واقعیت مفرد و مشخص مثلا درخت یا موم، من همه ویژگی‌ها و خصایصی که این درخت یا این موم خاص دارد و با بقیه متفاوت است کنار می گذارم، از آنها به لحاظ ذهنی تجرید می کنم و در ذهن خود چیزی جز خصایص عامی که در همه شی‌های همان نام وجود ندارد و بطور تغییرناپذیری تشکیل دهنده ماهیت آن است نگاه می دارم. یعنی تنها آن خواصی را نگه می دارم که آن را از دیگر واقعیت‌هایی که به گونه‌ای دیگر تعلق دارد جدا کند. مثلا وقتی می گویم درخت تمام خواص و ویژگی‌های این یا آن درخت و نوع شاخ و برگ و میوه و غیره را کنار می گذارم و در ذهن خود تنها آن چیزی را نگه می دارم که میان همه درخت‌ها وجه مشترک است و ربطی به یک درخت خاص یا نوعی از درخت‌ها ندارد. بنابراین اکنون از شیء دیگر یک تصویر ندارم بلکه یک مفهوم دارم. مفهوم در ابتدا بدلیل تجریدی بودن بنظر دورتر از واقعیت، فقیرتر از تصویر بنظر می رسد. اما همانگونه که یک فلز با جدا کردن مواد خارجی که در حالت طبیعی با آن مخلوط بوده "غنی" می شود مفهوم هم در همان حال از تصویر غنی‌‌‌ تر است در این معنا که بسیار بهتر از تصویر آنچیزی را که یک شیء در عامیت خود در خود نهان دارد نشان می دهد. زندگی مشخص میلیون‌ها کارگر دارای بینهایت چیزهاست که در مفهوم طبقه کارگر وجود ندارد. ولی شکل گیری مفهوم طبقه کارگر چیزی جز غنی شدن فوق العاده و پیدا کردن آگاهی از مبارزه و جایگاه آن نیست.

تفکر بر مبنای مفاهیم، اندیشه مفهومی، بیان نوعی جدایی از واقعیت حسی و به اصطلاح آمپریک، نوعی دور شدن از آن واقعیتی است که در تجربه حسی آن را درک می کنیم. ولی این نوعی جداییِ سازنده و ثمربخش است چرا که با دور شدن از یک شیء محسوس، ویژگی‌های مبهم، ثانوی و سطحی آن را کنار می گذاریم و به گوهر و ماهیت آن، به واقعیتی که قابل فهم، دقیق و عمیق است دست می یابیم.

البته تجرید دارای درجه‌های بسیار متفاوت است. از تجرید رایج و متداول عمومی که تعمیم مشاهده ساده است مثلا: موم همچون ترشح زنبورها که با آن خانه‌های کندو را می سازند. تا تجرید علمی که از خلال تحلیل مادی یا ذهنی، عناصر تشکیل دهنده یک واقعیت را روشن می کند و خواص آن را ارائه می دهد: موم همچون ترکیبی معین از استرها، الکل‌ها و اسیدها. و بالاخره تجرید فلسفی که تعمیم را به بینهایت خود می رساند و آنچه را در مفهوم دارای بعد جهانشمول است نگه می دارد: موم همچون ماهیت یا گوهر بطور عام، همچون ماده. ولی تفاوت میان این درجه‌های تجرید هرچه باشد آنان مراحلی در کوشش واحد برای کنار گذاشتن ظواهر متفاوت و تغییر پذیر و دست یافتن به ماهیت و گوهر اشیاء یعنی سرشت تغییرناپذیر آنان هستند.  مفهوم هرچه عارض و تصادفی در اشیای موجود است، یعنی جنبه اتفاقی در ابعاد محسوس و روابط مشخص آن دارد، کنار می گذارد و تنها آنچه ضروری وجود آنهاست نگاه می دارد. مفهوم تنها آن چیزی را در یک شیء نگه می دارد که بیانگر آن چیزی است که بدون آن این اشیا دیگر آن شیء نیستند و شی‌ای دیگر هستند.

 

فلسفه کلاسیک، علم وجود

این تمایز میان دو سطح شناخت و معرفت- از طریق تصاویر مشخص و از طریق مفاهیم مجرد - سنگ بنای فلسفه کلاسیک از یونان باستان تا سده هجدهم آلمان، از افلاطون تا کانت است. این تمایز آنچنان بطور عمیق در زبان و فرهنگ ما جا افتاده که غالبا آن را امری بدیهی می پنداریم. در حالیکه در زیر ظاهر ساده و پیش پا افتاده مسئله، بر مبنای وجود این تمایز درکی از فلسفه و کاربرد صدها ساله آن بوجود آمده که دشواری‌هایی فوق العاده بزرگ را در برابر ما قرار می دهد.

مسئله اعتبار شناخت انسانی، مسئله وجود و واقعی بودن جهان خارجی، مسئله ماهیت و عینیت آن همگی مسائلی هستند که از همین جا ریشه می گیرند. مسئله را بیشتر بشکافیم.

از نظر آن کسی که تنها به درس‌های حواس اکتفا کند جهان مجموعه بی پایان از روابط و تاثیرات متقابل است، که در آن هیچ چیز آنچه هست و آنچنان هست نمی ماند، بلکه همه چیز در تغییر، تبدل، کون و فساد است. این نگاه به جهان که متعلق به نخستین فلاسفه مانند هراکلیت است همان دیالکتیک در مفهوم تاریخی آن است و بنوعی بازتاب تجربه مدام تکرار شونده بشریت در مشاهده تغییرات و تحولات مداوم است. ولی از سوی دیگر و بطور متضاد، تثبیت فنون و شیوه عمل در حرفه‌های مختلف، تنظیم مبادلات در بازار، شکل گرفتن و نهادینه شدن مناسبات در شهرها، مدون شدن و هنجار یافتن مکاتب فکری، همه شکل‌های توسعه یافته زندگی اجتماعی در جوامع طبقاتی به انسان‌ها آموخت که آنچه از خلال تغییرات یکسان باقی می ماند، آنچه عام در خاص است، ضروری در تصادفی است تشخیص دهند. بعبارت دیگر بطور منطقی بیاندیشند.  

بیرون کشیدن ماهیت و گوهر از ظاهر و رونمای پدیده‌ها به وظیفه بنیادین شناخت تبدیل شد. بهترین ابزار برای انجام این وظیفه همان زبان و مفاهیم تجریدی ادراک و شعور انسانی است. مفاهیم در زبان، لباس واژه و کلمه را می پوشند و بر خلاف تصویر که از اساس چند جانبه و متحرک و متغیر است، اگر یک مفهوم بخوبی شکل گرفته باشد، می تواند موضوع خود را بدون هیچگونه ابهامی مشخص کند و خواص سازنده آن را مستقل از هرگونه شرایطی تثبیت کند. بدینسان اندیشه مفهومی، اندیشه مبتنی بر مفاهیم، یک شیوه شناخت است که بقول انگلس در آنتی دورینگ "اشیاء را در خارج از روندهای طبیعی، در انزوای آنها، بیرون از ارتباط‌های بزرگی که در آن قرار دارند، در نتیجه، نه در حرکت خود، که در سکون، نه همچون عناصری در اساس قابل تغییر، بلکه ثابت، نه در زندگی خود که در مرگ آنها در نظر می گیرد."

این شیوه اندیشه که هر روز و میلیون‌ها بار تکرار شده، خودِ درک حسی را نیز دستخوش تغییر کرده، به آن تحمیل شده و برای برخی آن را از نقطه عزیمت شناخت به زایده عقل تبدیل کرده است. رشد عظیم علوم نوین از رنسانس به بعد، در پیوند با رشد سرمایه‌داری، همچون پیروزی ادراک و شعور بر حواس تلقی شده و ظاهرا سند غیرقابل تخطی به اعتبار عینی آن داده است. این اندیشه بتدریج حاکم شده که جهان در واقع آنچیزی نیست که حواس به ما نشان می دهد و حتی معکوس آن است. این خورشید نیست که به دور زمین می چرخد، هوا هم وزن دارد، و در خلاء اشیا به همان سرعت پایین می افتند. براساس این شیوه نگرش این تعقل و ادراک است که تنها کلید شناخت واقعی جهان است که در برابر واقعیت نسبی اشیاء محسوس، واقعیت مطلق ماهیت قابل درک آنها و قوانین آن را نشان می دهد که برای همیشه ثابت هستند.

فلسفه که وظیفه خود را دستیابی به حقایق مطلق می دانست، با گسست از محسوسات، پدیده‌ها را به این عنوان که تنها ظواهر هستند مورد تردید قرار داد. بنابراین فلسفه نه تنها وامدار علم نیست، بلکه بیشتر بنیاد علم است. چرا که فلسفه برخلاف علم به خصوصیات آمپریک و محسوس اشیای خاص توجهی ندارد، بلکه به خصوصیات خردگرایانه و ادراک شونده وجود بطور کلی توجه دارد. از این لحاظ فلسفه چیزی ندارد که از داده‌های علوم بگیرد، علومی که خود در در وهله نهایی بررسی نتیجه مشهودات و حواس هستند. فلسفه متکی به دانشی با ماهیت برتر است و با نوعی کشف و شهود روح اصول چیزها را، که سازنده نظم جهان هستند تدوین می کند.

این نظم جهان هم چیزی جز مفاهیم و درجه عامیت آنها نیست. عامیت مفاهیم که مانند هرم بین دو نهایت قرار دارد: مفردات یا شی‌های ویژه و مشخص در پایه که برای خود دارای مفهومی نیستند بلکه در صورت لزوم دارای یک نام خاص هستند و بر تارک آن عامترین مفاهیم و تجریدی‌‌‌ ترین مفهوم قرار دارد که همه دیگر شی‌ها را در خود دارد که تنها ویژگی جهانشمول همه اشیاء، گوهر عالی آنان را بازتاب می دهد یعنی وجود

فلسفه بعبارت دیگر عبارتست از علم خالص و ناب وجود بطور کلی، یا همان آنتولوژی یا وجودشناسی. ولی نه واقعیت فیزیکی و علمی وجود بلکه سرشت عالی و اصول اولیه آن، در ورای هرگونه تجربه یا بعبارت دیگر همان متافیزیک. فلسفه در این مفهوم خود را همچون "علم العلوم" تلقی می کند، تنها علمی که به هیچ علم دیگری وامدار نیست و برعکس همه علوم دیگر به آن نیاز دارند، علمی که کلید باب عالی "حقیقت مطلق" را در اختیار دارد. به این دلیل است که فلسفه به این سرزنش رایج که به زبان مردم سخن نمی گوید و یا با "واقعیت" بیگانه است ریشخندی عالمانه می زند. سرزنشی که بنظر او بازتاب ناآگاهی مردمی است که در بند ظواهر باقی مانده اند و همین ظواهری که حواس به آنها نشان می دهند را واقعیت تصور می کنند.  بعبارت دیگر از نظر این دسته از فلاسفه مردم بنده توهمات ماقبل فلسفی هستند. ولی این دیدگاه برخلاف ظاهر پیروزمند خود دارای تضادهایی است که می توان گفت قادر به غلبه بر آن نیست.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  462     12 تیر ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت