راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

نقش شخصیت در تاریخ
نقش شخصیت ها
در انقلاب بهمن
سال 57 ایران

 

دوستی بنام آقای بهمنی نامه و می توان گفت مقاله نسبتا مفصلی درباره نقش شخصیت‌ها ارسال داشته و از موضع راه توده در این باره انتقاد کرده است. (متن کامل نوشته ایشان جداگانه در بخش پیام ها در همین شماره منتشر شده است).

بنظر ایشان راه توده به نقش شخصیت‌ها پربها می دهد که نمونه آن در مقاله نقش سه شخصیت خمینی، کیانوری و بازرگان است و به همینگونه است نقشی که مثلا برای فروغی در انتقال سلطنت از رضاشاه به پسرش در مقایسه با شخصیت قوام قائل شده است.

به نظر ایشان "رهبران نتیجه تناسب نیرو‌ها در جامعه هستند و بسته به این تناسب، رهبر انتخاب میشود. عامل تعیین کننده  سیر تحولات، رهبر نیست، چون هر رهبری بر اساس شرایط عینی که خارج از خواست و اراده  اوست، امور را جلو می برد. رهبر عامل ذهنی است که البته میتواند تا حدودی باعث کندی یا شدت تحولات بشود ....

اگر واقعاً نقش شخصیت‌ها در تاریخ چنین اهمیتی دارد که میتواند محتوای یک انقلاب را تغییر دهد، در آنصورت ترور هم میتواند همین نقش را داشته باشد و میتواند محتوای یک جنبش را تغییر دهد. آیا تناسب نیروها در جامعه تعیین کننده محتوای یک جنبش است که به تبع آن در شخصت‌ها تبلور پیدا میکند؟ یا برعکس؟ آیا ترور شخصیت‌هایی نظیر زنده یاد کیانوری برای ضد انقلاب کار مشکلی بود؟ مطمئناً خیر. ضد انقلاب هم بدرستی میداند که آن موقع تفکری که کیانوری سمبل آن بود، جریان مسلط بر حزب  و نیاز آن لحظه انقلاب بود و در صورت حذف کیانوری، توسط سایرین ادامه مییافت کمااینکه هم اکنون نیز راه توده بدرستی ادامه دهنده همان راه است."

ما با آقای بهمنی اختلاف اصولی در تفسیر رویدادها نداریم. ولی در مورد نقش شخصیت که یک بحث نظری است مقداری باید گفتگو کرد تا مسائل دقیق‌‌‌‌ تر شود. در واقع بنظر ما ایشان چند موضوع را با هم مخلوط کرده است:

1- نقش شخصیت در تاریخ

2- نقش مشخص شخصیت در رویدادها و تناسب قوا

3- نقش ترور و نبود شخصیت در سیر حوادث

4- شکل گیری شخصیت ها

 

در مورد نقش شخصیت در تاریخ، در مارکسیسم بویژه، تحت تاثیر آثار گئورکی پلخانف، مارکسیست نامدار روس، به تفصیل بحث شده و واقعیت آن است که این بحث‌ها دقیق نبوده و به نقش شخصیت بنا به دلائلی کم بها داده شده و می توان گفت از اساس نادرست ارزیابی شده است. اندیشه‌ای که بر آثار پلخانف و اصولا مارکسیسم پایان سده نوزدهم و آغاز سده بیستم حاکم است عبارت از تصور این است که تاریخ یک جنبش خودبخود پیشرونده به سمت یک آماج معین است و شخصیت در این میان حداکثر می تواند این روند را کند یا تند کند یا برای مدتی به عقب بکشاند. گویی تاریخی دیگر، به شکلی پیشرونده، بطور موازی با تاریخ واقعی جریان دارد و شخصیت‌ها با ایفای نقش در تاریخ واقعی، در نهایت وقت خود را تلف می کنند چرا که حداکثر می توانند روند آن تاریخ موازی را کند یا تند کنند. این دیدگاه بعدها تحت تاثیر وجود اتحاد شوروی تقویت هم شد. یعنی وجود کشور اتحاد شوروی که در تناسب قوای جهانی بسود پیشرفت اجتماعی و تاریخی عمل می کرد و مانع از عقب گردهای بزرگ بود این تصور را بوجود آورد که اصولا پیشرفت تاریخی یک ضرورت عینی و اجتناب ناپذیر است که هیچ حادثه و شخصیتی نمی تواند جلوی آن را در درازمدت سد کند. دیدگاهی که پس از سقوط اتحاد شوروی و عقبگرد بزرگ تاریخی در سطح جهان نارسایی‌های خود را نشان داد و هر روز بیشتر نشان می دهد. امروز دیگر اکثریت مارکسیست‌ها به سیر خودبخودی تاریخ و جهان، آن هم الزاما بسوی پیشرفت معتقد نیستند. در درون تضادهایی که در عرصه اجتماعی بروز می کند، در درون تضاد میان نیازها و امکان‌ها، در درون روند تحول در مناسبات تولیدی و تغییر در نیروهای مولده همواره یک گرایش به سمت رشد و پیشرفت وجود دارد. ولی هر گرایشی همراه با یک ضدگرایش است یعنی تضادهای اجتماعی به همان شکل که می توانند حامل همگرایی و پیشرفت اجتماعی باشند، می توانند حامل واگرایی و پسرفت اجتماعی هم بشوند. اینکه کدام گرایش بر دیگری غلبه کند بویژه تحت تاثیر عواملی است که با اصطلاحی نارسا "روبنایی" خوانده می شوند و همچنین عوامل به اصطلاح ذهنی قرار دارند. به همین دلیل نقش قاطع در تحول تاریخی را عواملی همچون دولت، شخصیت‌ها، نهادها، طبقات و توده‌های مردم ایفا می کنند.

خود مناسبات تولیدی یا نیروهای مولده عواملی نیستند که بتوانند بخودی خود تاریخ را به این یا آن سمت جهت دهند. مثلا امروز رشد علم و فن و تکنیک بتدریج در طول تاریخ، و امروز بیش از هر زمان دیگر، امکان کاهش ساعت کار بشریت را بوجود آورده است بنحوی که اکنون به لحاظ فنی و اقتصادی ممکن است که هر انسانی روزی چند ساعت کار کند و بقیه وقت خود را صرف استراحت و امور فرهنگی و اجتماعی و هنری کند و خوراک و پوشاک و مواد ضروری زندگی بشریت با همین چند ساعت کار فراهم شود. ولی سرمایه داری این امکان موجود در سطح تکامل نیروهای مولده را شکلی وارونه داده است. صدها میلیون بیکار در برابر کسانی که ناگزیرند دو یا سه برابر بیش از سابق کار کنند. رشد نیروهای مولد بدینسان دو امکان و دو گرایش متضاد را بوجود آورده است. این مردم، طبقات، دولت‌ها، احزاب، شخصیت‌ها، نهادها و مشابه آنها هستند که با مبارزه خود یا با سکون خود، با روشن بینی‌ها یا اشتباهات خود تاریخ را بر مبنای امکان‌های موجود به این یا آن سمت سوق می دهند. بدیهی است امکان‌های سرمایه داری موجود برای ادامه این وضع نامحدود نیست، زیرا مدام بر دامنه و حدت و شدت تضادها می‌افزاید، ولی شیوه حل تضاد از پیش تعیین نشده و امکان یک برونرفت مترقی به سمت جامعه‌ای سوسیالیستی و عاری از تضادهای طبقاتی، شانه به شانه پایان جهان با یک جنگ اتمی پیش می رود.

یکی از اشکال‌های بزرگ نگرش جبری که در گذشته به کم بها دادن نقش شخصیت در تاریخ منجر شد همین ندیدن یکپارچگی تاریخ جهانی و عقبگردهای بزرگ تاریخی بود که همواره در کنار پیشرفت‌ها ظاهر می شد. چه شمار ملت‌ها و "تمدن"‌های بزرگ که در طول تاریخ به اوج و شکوه رسیدند و سپس از بین رفتند و نابود شدند. همین "تمدن" سرمایه داری در اروپای غربی که پیدایش آن نشانه ضرورت تاریخی پیشرفت تلقی شده به بهای عقب گرد بزرگ اکثریت بشریت بدست آمد. خلق‌های بزرگی در آسیا، آفریقا، آمریکا به قهقرا، بردگی و نابودی رفتند تا یک بخش کوچکی در اروپای غربی پیشرفت کرد. بومیان آمریکا نسل کشی شدند، سیاهان آفریقا به بردگی رفتند، نیمی از چینی‌ها معتاد شدند، مردم هندوستان مستعمره شدند، مردم ایران و عثمانی به رکود و انحطاط و فقر فرو رفتند تا چند کشور در اروپای غربی و بعدها امریکا توانستند پیشرفت کنند.

در خود کشور ما، مردم ایران در دوران قاجاریه به مراتب بدتر از دویست یا سیصد سال پیش از آن در دوران صفویه یا حتی قبل از حمله مغول زندگی می کردند. همین امروز زندگی مردم افغانستان که نفت ندارند بدتر از صدها سال قبل و زمانی است که بلخ و قندهار و هرات مراکز تجارت و پیشه وری و راه‌های کاروان رو بودند. در همین اروپا نیز پیشرفت سرمایه داری به بهای خانه خرابی دهقانان و استثمار بی حد و حصر زنان و کودکان و سرانجام دو جنگ ویرانگر جهانی با دهها میلیون کشته بدست آمد که شاید یکجا از همه جنگ‌های تمام تاریخ بشری بیشتر قربانی گرفته باشند.     

بنابراین تاریخ روند خودبخودی از پیش تعیین شده‌ای به سمت آماجی معین، آن هم از نوع پیشرونده، ندارد که شخصیت بخواهد نقشش کند یا تند کردن این روند باشد. تاریخ روندیست دارای امکان پیشرفت و پسرفت و توسعه و قهقرا و نقش شخصیت در کنار دیگر عوامل در جهت و سمتی است که به تاریخ می دهد.

از اینجا ببعد مسئله دیگری آغاز می شود و آن وزن و میزان تاثیر شخصیت در این سمت دهی است. این وزن و تاثیر البته مطلق نیست و تابع مجموعه‌ای از عوامل عینی و ذهنی است که بسته به شرایط مشخص نقش شخصیت و میزان تاثیر آن را تعیین می کند.

اینکه گرایش‌های مختلف در روند تاریخ وجود دارد به معنای آن نیست که این گرایش‌ها وزن یکسان دارند. مثلا در دوران قاجار گرایش به سمت انحطاط گرایش غالب بود. شخصیتی مانند امیرکبیر که دربرابر این گرایش غالب ایستاد شکست خورد. برعکس در دوران رضاشاه بدلیل پیروزی انقلاب در روسیه و حذف سیاست استعماری آن کشور گرایش در سمت امکان برونرفت ایران از انحطاط نیرومند شد اما دیکتاتوری رضاشاه امکان‌های ناشی از این گرایش را بتدریج خفه کرد.

اینکه مثلا کیانوری و بازرگان و خمینی سه شخصیت اثرگذار بر انقلاب معرفی می شوند به معنای آن نیست که وزن و تاثیر آنان بر روند انقلاب هم به یک اندازه است. آشکارا وزن و تاثیر آقای خمینی به مراتب بیشتر است. بدون آقای خمینی انقلاب ایران یا اساسا پیروز نمی شد یا شکلی متفاوت به خود می گرفت. بدون کیانوری و بازرگان اساس انقلاب تغییر نمی کرد ولی در جزئیات آن، در شکل آن، در سرعت آن، در سمتگیری آن، در تدقیق آماج‌ها و سرنوشت آن تغییرهای جدی بوجود می آمد.

با اینحال نقش خود آقای خمینی هم مطلق نیست. شخصیت خمینی می تواند در این یا آن سمت دهی به تاریخ اثر گذارد ولی به تنهایی نمی تواند روندها را تغییر دهد. چرا که خود وی نیز درون یک شرایط معین عمل می کند که حاصل مجموعه‌ای از عوامل عینی و ذهنی از جمله سطح رشد اجتماعی، سطح مبازه طبقات، سطح آگاهی‌ها، کوله بار تاریخی، وزن سنت‌ها و بالاخره نقش دیگر شخصیت‌ها و غیره است.

اینکه اگر شخصیت‌ها در سمت و سوی تاریخ نقش دارند می توان با ترور این سمت و سوی را دستخوش تغییر کرد بحثی دیگر است. بله ترور شخصیت‌ها در شرایط معین می تواند در سمت و سوی تاریخ اثرگذار باشد و می تواند در شرایط دیگر هیچ اثری نگذارد. ولی صحبت از شخصیت هاست نه فلان پاسبان یا مامور امریکایی که چریک‌ها ترور می کردند. اگر مثلا شاه در دهه پنجاه ترور می شد، تاریخ ایران قطعا شکلی دیگر به خود می گرفت و ما نمی توانیم بگوییم الان در اینجا بودیم یا در کجا بودیم. اینکه ما با ترور مخالف هستیم به معنای آن نیست که منکر اثر ترور هستیم. ما با ترور مخالفیم چون بعنوان یک حزب انقلابی خواهان آن هستیم که تحول بدست مردم انجام شود و معتقدیم که ترور حتی اگر محتوای انقلابی داشته و ترور ارتجاعی و ضدانقلابی نباشد یک شکل عقب مانده است که عموما به کناره گیری مردم از مبارزه می انجامد تا به گسترش آن.

اینکه اگر شخصیت اهمیت دارد پس چرا کیانوری ترور نشد باز یک بحث دیگر است. اولا باید امکان این ترور و موفقیت آن وجود می داشت، ثانیا این ترور نباید منجر به تقویت خطی می شد که وی از آن دفاع می کرد. کسانی که بفرض می خواستند وی را ترور کنند باید این محاسبات را در نظر می گرفتند.  ولی اهمیت شخصیتی نظیر کیانوری را در تاریخ بعدی حزب دیدیم. جای کیانوری را کسانی گرفتند که نتوانستند چند نفر را دور یکدیگر جمع کنند و اتفاقا معلوم شد که این تصور که اگر این رهبر برود، رهبری دیگر با همان ظرفیت‌ها جای او را خواهد گرفت تا چه اندازه اشتباه بوده است.

اینکه بگوییم رهبران نتیجه تناسب نیروها در جامعه هستند نیز دقیق نیست. شخصیت‌ها در واقع نماینده دوران خود هستند. نماینده آگاهی‌ها، توهم‌ها، ظرفیت‌ها و ناتوانی‌های مردم و جامعه خود و غالبا نماینده همه اینها با هم‌‌‌‌ اند. آنان دوران خود را منعکس می کنند و بازتاب می دهند. شخصیت‌های استثنائی که دوران با آنها هماهنگ نباشد یا هرز می روند یا حذف می شوند یا امکان بروز شخصیت خود را نمی یابند. اما هر شخصیتی که همچون یک شخصیت مطرح شده است یعنی آنکه دوران او امکان وجود او و طرح او و بروز او را بوجود آورده است ولو آنکه ظرفیت دوران آنچنان نبوده که شخصیت بتواند همه توانایی‌های خود را بروز دهد یا آن را به ثمر برساند.

نه تنها ظهور و بروز، بلکه اثرگذاری رهبران و شخصیت‌ها نیز فراتر از مسئله تناسب قواست چرا که خود شخصیت یا رهبران یک عنصر تناسب قوا هستند و عنصر ذهنی نظیر شخصیت‌ها را نمی توان از تناسب قوای عینی موجود در جامعه جدا کرد. در درون تناسب قوای عینی موجود در جامعه در هر لحظه، عامل ذهنی شخصیت و شخصیت‌ها نیز حضور و تاثیر خود را دارد. بنابراین از وجود تناسب قوای مساعد و نامساعد نمی توان نتیجه گرفت که نقش شخصیت‌ها و رهبران در تاریخ بهای چندانی ندارد و تابع تناسب قواست گویی شخصیت و رهبر خود چیزی خارج از تناسب قواست. در همین کشور خودمان چرا برای جلوگیری از رئیس جمهور شدن میرحسین موسوی کودتا کردند؟ برای آنکه رئیس جمهور خود یکی از عناصر تناسب قواست. چرا امروز به حصر وی پایان داده نمیشود؟ برای آنکه بعنوان یک شخصیت می تواند در تغییر تناسب قوا بسود روحانی یا جنبش مردمی اثرگذار باشد. حالا در اینکه موسوی و کروبی در حصر باشند یا نباشند، علاوه بر شخصیت و نگرش خود آنها، شخصیت رهبر هم وارد می شود و اثر دارد و خود جزئی از تناسب قوای اجتماعی است که ادامه این حصر یا پایان آن را می تواند کوتاهتر یا طولانی‌‌‌‌ تر کند. اینکه رهبر چگونه می اندیشد؟ چه درکی از موقعیت خود و موقعیت امثال موسوی دارد؟ چه درکی از منافع ملی، از خطرهایی که کشور را تهدید می کند دارد یا ندارد؟ تا چه اندازه به قدرت چسبیده و برای آن چه هزینه‌هایی آماده است به کشور تحمیل کند یا آماده تحمیل آن نیست، یا شخصیت‌های دیگر یا در درازمدت تک تک ما و تک تک مردم اجازه آن را می دهیم یا نمی دهیم و ... همه اینها جزئی از تحلیل نقش شخصیت هاست. این تاریخ ماست که بدین شکل دارد ساخته می شود، تاریخ دیگری وجود ندارد.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  462     12 تیر ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت