راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بحث فلسفی- 2
رقابت تاریخی
ایدآلیست ها
با یکدیگر
ترجمه و تدوین ع. خیرخواه

 

تضادهای ایدآلیسم کلاسیک

از نظر فلاسفه کلاسیک، فلسفه علم العلوم و دانشی است که به هیچ علمی وابسته نیست و مدعی است جهان و وجود را از طریق مشاهده و تجربه نمی توان شناخت بلکه تنها متافیزیک و ادراک و منطق می تواند واقعیت وجود را آشکار کند.‌  این پیش فرض عمده فلسفه کلاسیک مبتنی بر درکی از روند شناخت است که معتقد است حواس، ما را نسبت به واقعیت حقیقی اشیا گمراه می کنند و تنها با خنثی کردن و کنار گذاشتن اثر حواس و تلاش برای درک ذات و ماهیت اشیا می توان حقیقت آنها را دریافت. اما درست از همینجا تضادهای ایدالیسم کلاسیک و دشواری‌های آن آغاز می شود. اگر آخرین کلام فلسفه عبارتست از یافتن ماهیت واقعیت، باید لااقل توضیح دهد واقعیت ماهیت چیست. یعنی اگر چنانکه ایدآلیسم مدعی است ماهیت به هیچ عنوان ربطی به عرصه محسوسات ندارد، پس ماهیت چیست و به چه عرصه ای مربوط است و چگونه وجودی است؟ حتی می توان پرسید اصلا ماهیت در چه مهفومی وجود دارد؟

هستی دو رویه دارد : وجودی که آن را حس می کنیم. ماهیتی که به حس در نمی آید ولی آن را می فهمیم و درک می کنیم. درخت واقعی و موجود که آن را می بینیم و وجود آن را با حواس تشخیص می دهیم. مفهوم درخت که متضمن ماهیت آن است و همه درخت های جهان را شامل می شود. این مفهوم را نمی بینیم و حس نمی کنیم ولی از طریق فهم و ادارک و اندیشه این مفهوم را درک می کنیم. پرسش تعیین کننده عبارتست از رابطه میان این دو رویه هستی، میان وجود حس شدنی و ماهیت درک شدنی. و ای پرسشی است که از طرح و پاسخ بدان نمی توان گریخت و بیش از دو هزار سال است بحث فلسفی درباره آن ادامه دارد بدون آنکه پاسخ درستی یافته باشد، به این دلیل که طرح پرسش بدین شکل امکان حل آن را منتفی می کند.

بیایید همراه با فلاسفه‌ای که در بیشتر موارد در طول تاریخ غالب بوده اند - و البته رایج‌‌ ترین دیدگاه در میان تنوع بسیار نظرات آنان - بپذیریم که ماهیت صرفا آنچیزی نیست که هر انسانی در ذهن خود دارد هنگامی که به یک مفهوم می اندیشد، بلکه وجودی واقعی است که مستقل از اندیشه او وجود دارد و حتی واقعی‌‌ تر از همه وجودهاست. بپذیریم که در ورای واقعیت‌های مشخصی که حواس ما بدان گواهی می دهند و جهان طبیعی و اجتماعی را تشکیل می دهند، مواد گوناگون، کالاها، انسان‌ها، دولت‌ها و غیره، ماهیت و ذات همه این واقعیت‌ها نیز جداگانه وجود دارد. یعنی ماده، کالا، انسان، دولت کلی نیز جداگانه، در جهان بالا، وجود دارد. این ماهیت‌ها حس شدنی نیستند بلکه اندیشیدنی و فهمیدنی هستند، یعنی ما تنها در ذهن خود می توانیم مثلا انسان یا دولت را تصور کنیم. حال ادعای اینکه این ماهیت‌ها به شکل مثلا انسان کلی در خارج از ذهن ما نیز وجود دارند به معنای آن است که به وجود واقعیت‌های صرفا ذهنی، خارج از زمان و مکان معتقد باشیم و آنها را وجود واقعی اشیا بپنداریم. بعبارت دیگر مدعی باشیم که این وجود واقعی در عرصه روحی است. بنابراین ایده، روح، فکر واقعیت اولیه و بنیادین است. این وجه مشخصه همه انواع ایدالیسم فلسفی در عام ترین مفهوم آن است. از افلاطون تا هگل، ایدآلیسم تاکید می کند که جهان، در بنیان خود، روح است. طبیعتا جهانی که ماهیت آن به عرصه محسوسات و مادیات ربطی ندارد جز آنکه خود روح باشد چیزی دیگر نمی تواند باشد. از این جهت هر نوع فلسفه ایدآلیستی بنوعی با اندیشه‌های ماورایی در ارتباط است ولو آنکه شیبی که فلسفه ایدآلیستی را به این اندیشه‌ها می غلطاند در همان ساده‌‌ ترین دوگانه شدن شناخت میان عام و خاص، در ساده‌‌ ترین تجرید ابتدایی میان "خانه" بطور کلی و خانه‌های مشخص قرار دارد.

این درک از جهان و فلسفه در عمل به دشواری‌هایی عبورناپذیر برخورد می کند، حتی اگر بتوان در حین پذیرش آن اندیشه‌هایی نبوغ آمیز ارائه داد و سخنانی بسیار عمیق بر زبان راند چنانکه درباره همه فلاسفه بزرگ ایدآلیست چنین بوده است. وجودِ آنچه را واقعیت محسوس ندارد و حواس نمی توانند به آن گواهی دهند چگونه می توان اثبات کرد؟ از هیچ راه. در واقع راهی برای اثبات آن وجود ندارد. محدودیت‌ها، ضعف ها و تردیدهای شناخت حسی هر چه باشد، این خصلت بنیادین را دارد که رابطه ای با واقعیت بیرون از آگاهی من است که مستقل از من وجود دارد و این تجربه در اساس هم برای من قابل تجدید است و هم برای دیگران به هر تعداد که می خواهد باشد. بنابراین حامل یک عینیتی است که همه افراد ناگزیر باید آن را بپذیرند. زمانی که گالیه برای نخستین بار در تلکسوپ خود قمر ژوپیتر و ادوار ونوس را دید، هواداران مفاهیم قدیم ستاره شناسی هر قدر هم که مهملات به هم بافتند سرانجام هیچ چیز نمی توانست دربرابر این واقعیت غیرقابل انکار تاب آورد. برعکس وجود آنچه مشاهده نمی شود، آنچه به حس در نمی آید، به اصطلاح "واقعیت‌های غیرمادی" را نمی توان جز با استدلال‌های تجریدی ثابت کرد. یعنی همانگونه که کانت به شیوه‌ای کلاسیک در کتاب "نقد خرد ناب" نشان داده مثلا وجود آفریدگار را نمی توان از طریق متافیزیک ثابت کرد، در واقع نمی توان وجود هیچ چیز غیرمادی را از طریق استدلال نشان داد، چرا که وجود نشان داده نمی شود، وجود تایید می شود و این تایید مسئله حواس است. ایدآلیسم هر چه می خواهد می تواند در این باره سخن سرایی کند که ما از طریق "شهود عقلی" ماهیت را "می بینیم"، ولی فکر و اندیشه یک حس نیست و نمی تواند وجود "اشیا" را به شیوه‌ای غیرقابل انکار اثبات کند. اگر چنین چیزی ممکن بود هزاران سال پیش انسان‌ها بر سر یک فلسفه به تفاهم رسیده بودند

وجود ادعایی واقعیت‌هایی که با حواس قابل تایید نیستند، همواره نه موضوع دانش، که موضوع ایمان صرف است. اینکه این ایمان در طول تاریخ شکل یک ایمان مذهبی را بگیرد و توسط انسان‌های بسیار پذیرفته شود البته موضوعی بی اهمیت نیست، ولی ایمان به وجود یک واقعیت غیرمادی با شناخت حسی این تمایز اساسی را دارد که شناخت حسی حامل تجربه‌ای است که همه انسان‌ها می توانند آن را تایید کنند و هر چند بار که لازم باشد می توان آن را تکرار کرد در حالیکه ایمان قابل تایید نیست.

ایدآلیسم فلسفی که مدعی بود حواس ما را گمراه می کنند و می خواست در برابر ناتوانی حواس، ضرورت ماهیت را قرار دهد خود به تایید احکامی انجامید که سرشت آن بسیار بحث انگیزتر از آنچیزی بود که حواس به انسان‌ها نشان می دهند. و این همه مطلب نیست. اگر ماهیت به دنیای محسوسات تعلق ندارد، چگونه می تواند در همان زمان ماهیت این دنیای محسوس هم باشد؟ اگر مثلا ماهیت و گوهر ماده آن است که دامنه داشته و جایی را در فضا اشغال کند، چگونه ماهیت آن می تواند غیرمادی باشد و هیچ مکانی را در فضا اشغال نکند؟ اگر بطور کلی ماهیت‌ها مجزا، ثابت، ضروری هستند، چگونه می تواند واقعیت جهانی محسوس باشند که در آن همه چیز رابطه، در حال تغییر و عارض است؟ در برابر این دشواری‌ها بنابراین باید تقابل میان محسوس و معقول را باز هم تشدید کرد و همچون افلاطون جهان مادی را همچون یک تصویر زمخت از جهان معنوی، همچون مربعی که بر روی شن کشیده شده است در برابر ایده ریاضی مربع کامل تصور کرد.

باز هم دورتر برویم : اگر جهان روحی واقعیت حقیقی جهان مادی است آیا قوامی بیش از یک خواب و رویا دارد؟ ویژگی ایدآلیسم فلسفی آن است که در بسیاری موارد بطور جدی در باره واقعیت جهان محسوسات نیز دچار تردید می شود. گرایش ایدآلیسم در سمت کم ارزش کردن واقعیت مادی و در نهایت نفی صاف و ساده آن است. در برابر ایدآلیسم دوآلیست یا دوگرا که در کنار روح، واقعیت مادی را نیز ولو بعنوان ثانویه می پذیرد، به ایدالیسم مونیست یا تک گرا می رسیم یعنی ایدآلیسم مطلق که برای آن ماده تنها تجلی بیرونی روح است، و تنها روح به معنای واقعی وجود دارد. همانگونه که در برابر شکل های ایدآلیسم عینی که وجود ماهیت‌های واقعی را در ایده، در روح می پذیرد، به ایدآلیسم ذهنی می رسیم که اصولا وجود واقعیت بیرونی را که منطبق با پدیده‌هایی باشد که من بر آن آگاه هستم انکار می کند و جهان را به ذهنیت من تقلیل می دهد و بدینسان در سولیپسیسم یا "من آیینی" زندانی می گردد : تنها واقعیت موجود من هستم، آگاهی من است. 

 

تضادهای ماتریالیسم کلاسیک

بدینگونه تاریخ ایدآلیسم، تاریخ منازعه میان ایدالیسم‌های رقیب است. ایدآلیسم فلسفی در تمام تاریخ تحول خود با انتقادهای کمابیش بنیادین از فلسفه‌های گوناگون روبرو شده که با تکیه بر دشواری‌ها و مشکلاتی که به آن اشاره کردیم تاکید می کردند چیزی جز جهان محسوسات وجود ندارد. یعنی منتقدان ایدآلیسم تاکید می کردند که ذات و ماهیت هیچ وجود عینی و خارجی ندارد بلکه تنها نوعی عملیات مادی مغز است که واقعیت را به شکل مفهوم، به شکل واژه‌ای که می توان آن را بیان کرد یا نوشت در می آورد. در برابر اسانسیالیسم (ماهیت گرایی)، یعنی تایید ایدآلیستی که ماهیت بطور عینی همچون یک موجودیت روحی وجود دارد، نومینالیسم (نام گرایی) قرار گرفت که از نظر آن نام‌های عام و مشترک اشیا مشخص و مفرد تنها بیان تجریدی است که ما از ماهیت اشیا کرده ایم. در برابر این سخن که روح اصل همه واقعیت است، این سخن قرار گرفت که ماده در قوام مشخص آن واقعیت نخستین و بنیادین است. این وجه مشخصه ماتریالیسم فلسفی است. جهان مادی است و روح تنها شکل معینی از ماده است. بدینگونه ماتریالیسم کلاسیک از اپیکور تا دیدرو، در اساس خود، با وجود آنکه نتایجی که از سخن خود می گرفت معمولا بدلیل ترس از سرکوب یا وزن ایدآلیسم در خودآگاهی‌ها متفاوت و محدود بود اساسا منکر ماورا و مخالف هر گونه متافیزیک بود.

ولی از آنجا که ماتریالیسم کلاسیک از همان مفهوم مجرد و مشخصی حرکت می کرد که ایدآلیسم از آن آغاز کرده بود، با دشواری‌هایی برخورد می کرد که هر چند متفاوت بود ولی در نهایت به همان اندازه غلبه ناپذیر بود. اگر تنها اشیا واقعی مشخص و مفرد وجود دارند، اگر مفاهیم، اگر عامیت‌های تجریدی تنها یک مشت واژه هستند بدون آنکه هیچ چیز در جهان مادی با آن مطابقت کند، چگونه می تواند بعد و اهمیت عینی مقولات و مفاهیم را توضیح داد؟ با این نگرش چگونه اصلا ممکن است که اندیشه بتواند از چشم انداز محدود شناخت حسی و بلاواسطه عبور کند؟ قدرت عظیم تفکر انسان براساس مفاهیم را چگونه می توان و باید توضیح داد؟

زمانی که ماتریالیست‌های باستان مانند لوکرسیوس در باره سرشت اشیا فرضیه‌هایی نبوع آمیز و ثمربخش مطرح می کردند، مثلا خصوصیات اشیا قابل مشاهده را با شیوه ترکیب اتم‌های نادیدنی توضیح می دادند، یقین داشتند که اتم‌ها به هیچ عنوان ماهیت خیالی و تصوری نیستند بلکه واقعیت‌های مادی هستند که اگر امکان غلبه بر محدودیت های حواس را داشتیم می توانستیم تایید وجود آنها را ببینیم. این فرضیه ها بر چه چیز مبتنی بود و حقانیت و درستی آنها، ارزش منطقی استدلال آنها از کجا می آمد؟ در میانه سده نوزدهم میلادی ستاره شناس فرانسوی وریه همچون آدام انگلیسی با این فرض که تاثیر اخلال کننده یک سیاره ناشناخته موجب غیرعادی بودن حرکت ارانوس می شود، مدار و موقعیت آن را محاسبه کردند. یک تلسکوپ در محل معبود قرار داده شد و آری سیاره نوین نپیتون در آنجا بود. اگر کره و سیاره و مدار و خط و دایره و بیضی و غیره همه تنها شماری مفهوم و واژه هستند که هیچ چیز در جهان واقعی با آنها مطابقت نمی کند چگونه می توان این قدرت فوق العاده تعقل و نتیجه گیری براساس این مفاهیم را توضیح داد؟‌ جز آنکه بپذیریم که تجریدات علمی، مفاهیم، قوانین تنها یک زبان و مشتی واژه‌ نیستند که ظاهر ذهنی چیزها را مشخص می کنند بلکه منطبق با وجود واقعی آنها، ماهیت عینی آنها هستند؟

ماتریالیسم شکاک با پیگیری علم را در برابر ایدآلیسم و مبهم گویی‌های متافیزیک قرار می داد، اما برعکس این ایدآلیسم بود که ماتریالیسم را بابت آنکه قادر به درک ظرفیت‌های نهفته در علوم نیست سرزنش می کرد. فراتر از این آیا نمی توان گفت که ماتریالیسم با نفی هر گونه عینیت بطور کلی مدام با شکلی از ایدآلیسم پهلو می زد و به آن نزدیک می شد یعنی "ایدآلیسم ذهنی ماهیت

این ادعای ماتریالیسم کلاسیک که ماهیت هیچگونه وجودی ندارد و فقط یک واژه و کلمه است، به همان اندازه ادعای واقعی بودن ماهیت ایدآلیسم کلاسیک که مدعی بود ماهیت همچون یک واقعیت روحی وجود دارد مشکلی را حل نمی کرد. همانگونه که لنین تاکید می کند این اصل که حواس و تنها حواس نقطه عزیمت ناگزیر هر گونه شناخت است (یا سانسوالیسم)، هرچند پایه ماتریالیسم است ولی به تنهایی نمی تواند اعتبار آن را تضمین کند اگر همراه با پذیرش "واقعیت عینی" ادراک‌ها و مفاهیم ما نباشد.

ماتریالیسم کلاسیک با وجود آنکه در نقد ایدآلیسم متافیزیک نیرومند بود، با وجود آنکه با اعتقاد خودبخودی بشریت که تجربه حسی تنها میعار تعیین کنند و سنگ بنای وجود همه اشیاست همراه بود با اینحال نمی توانست درباره اینکه جهان قابل درک و شناخت است توضیح درستی ارائه دهد و بدین لحاظ از این یا آن جهت به دامن ایدآلیسم میغلطید. بنابراین بنظر می رسد که اندیشیدن همزمان واقعیت جهان محسوسات و عینی بودن ماهیت ناممکن است.

 

تلاش و ناشدنی بودن راه سوم فلسفی

اگر بدینسان درک رابطه میان دو سطح شناخت و دو شیوه وجود یعنی وجود محسوس و ماهیت معقول ممکن نیست پس چرا مسئله را از زاویه معکوس آن در نظر نگرفت، یعنی بجای آنکه بر جدا بودن آنها تکیه کنیم، وحدت آنها را تایید نکنیم؟ این کوشش برای گریز از دوراهی، از طریق یافتن یک راه میانه که بتواند دو جریان ایدآلیستی ناشی از سقراط و افلاطون را با جریان ماتریالیستی برخاسته از دموکریت و اپیکور آشتی دهد در مرکز یک جریان بنیادین دیگر فلسفه کلاسیک است که با نام و آثار ارسطو پیوند خورده است. ارسطو مانند افلاطون بر عینیت معقول و قابل فهم، عام، ضروری تاکید می کند ولی حاضر نیست آن را به عرصه یک دنیای ایدال و خیالی بیاندازد. "چگونه ممکن است که ایده‌ها، که ماهیت اشیا هستند از خود اشیا جدا باشند؟" خیر! باید بپذیریم که معقول درون محسوس، قابل فهم درون قابل حس، عام در خاص، ضروری در عارض و تصادفی وجود دارد. در برابر ایدآلیسم باید این را که ماهیت جهانی جدا از جهان محسوسات نیست قرار داد. در برابر ماتریالیسم باید گفت که ماهیت بطور عینی در خود شی وجود دارد. مثلا به جهان حیوانی و نباتی بیاندیشیم : هر حیوان یا گیاه خاصی در خود خواص عام نوع و گونه خود را دارد. ماهیت نه نامگذاری صرف اشیاست، نه گوهری جداگانه، ماهیت نسبت به شی مشخص مانند شکل است نسبت به ماده. با آن در اساس یکی است چرا که شکل بدون ماده وجود ندارد، و با اینحال از آن در اساس جداست چرا که در ورای کون و فساد و تغییرات جهان مادی باقی می ماند. ارسطو با این دیدگاه انبوهی از اندیشه‌های در آن واحد ساده و عمیق را مطرح کرد که شاید بیش از هر اندیشه دیگری در درک مشترک بشریت مانده است. با اینحال آیا می توان گفت تقابل میان ماتریالیسم و ایدآلیسم تمام شد و و مسئله رابطه میان ماهیت و وجود بالاخره حل شد؟ دو هزار سال بحث در باره مفهوم واقعی فلسفه ارسطویی نشان می دهد که پاسخ منفی است.

وجودهای مادی از بین می روند، شکل تغییر نمی کند. بنابراین لازم است که وجودهای مادی، شکل را از یک خالقی که خود ابدی و تغییرناپذیر است گرفته باشند. "شکل، امر الهی است" این را می توان خلاصه و ساده کردن فوق العاده تفسیر مذهبی و روح گرا از فلسفه ارسطو دانست که توسط فلاسفه اسکولاستیک سده های میانه ارائه شد. از برجسته ترین نمایندگان این فلسفه اسکولاستیک می توان از توماس آکیناس نام برد که دکترین آن موسوم به "تومیسم" مکتب ارسطو را در فلسفه مسیحی ادغام کرد و بدینسان به فلسفه رسمی کلیسای کاتولیک تبدیل شد. و از این طریق ما دوباره به ایدآلیسم در مفهوم بسیار عامی که در بالا بیان شد بازگشتیم.

اما چگونه شکل می تواند به یک وجود مادی بیاید اگر خود از یک وجود مادی دیگر نباشد؟  با توسل به آفریدگار بعنوان آنچه شکل را به موجود مادی داده است هیچ چیز حل نخواهد شد. راز شکل را باید در خود ماده جستجو شود. این بطور ساده شده تفسیری است که مثلا ابن رشد فیلسوف کلاسیک عرب و ادامه دهندگان اروپایی آن در دوران رنسانس از آثار ارسطو ارائه دادند. و از این طریق ما دوباره به ماتریالیسم باز گشتیم. بنابراین فلسفه‌ای که تایید می کرد که همه چیزها از ماده و شکل تشکیل شده خود بطور ناگزیر به ماتریالیسم و ایدآلیسم تجزیه شد.

این واقعیت که کوشش ‌هایی که در طول تاریخ برای پشت سر گذاشتن تقابل میان ایدآلیسم و ماتریالیسم شده به نتیجه نرسیده و پایدار نمانده است نشان می دهد که این تقابل تا چه اندازه عمیق و پیچیده و در عین حال متغیر است. و خصلت راه حل ناپذیر مسئله شیوه هستی ماهیت را آنگونه که بطور کلاسیک مطرح شده نشان می دهد. اگر معقول دارای هیچ باری از محسوس، عام فاقد خاص است، چگونه می توانند یک واحد را تشکیل دهند؟ و اگر برای اندیشیدن به وحدت آنها باید خصلت محسوس را به معقول، خاص را به عام نسبت دهیم چگونه می توان تمایز آنها در ماهیت را پذیرفت؟ در واقع از لحظه‌ای که ما مفهوم را در برابر تصویر، چون واضح در برابر مبهم، ثابت در برابر متحرک، حقیقت در برابر ظواهر قرار می دهیم - و چگونه می توان چنین نکرد؟- هر نوع امکانی برای آنکه بتوان هم دوگانگی و هم وحدت آنها را با هم درک کرد ناممکن می شود. چگونه ممکن است که متضاد‌ها، واحد هم باشند؟ پذیرش چنین تضادی از نظر منطق هزاران ساله و حتی عقل سلیم بی خردی به منتهای درجه است. بدینسان فلسفه کلاسیک که هدف آن دست یافتن به وضوح و روشنی بود سرانجام به "نا اندیشیدنی" به مسئله ای که ذهن قادر به اندیشیدن به آن، به حل آن نیست، ختم شد.

بنابراین تاریخ فلسفه تکرار مکرر تضاد میان تنها دو موضع ممکن و قابل درک در برابر مسئله‌ای است که راه حل نمی پذیرد؟ این بنظر نتیجه‌ای است که از چرخش دائمی فلسفه در دایره ی تضادهای آن بیرون می آید. این که فلسفه در نهایت به نتیجه نمی رسد و سترون می ماند، همراه با واژه‌های غالبا نامفهومی که پشت آن سنگر گرفته، موجبات اصلی سرزنش هایی را فراهم کرده که متوجه آن شده است. با اینحال اگر با دقت نگاه کنیم، این تکرار و چرخش تاریخی فلسفه میان ماتریالیسم و ایدآلیسم به هیچ عنوان ثابت و بدون تغییر نبوده است. از افلاطون تا کانت، از اپیکور تا دیدرو، از ارسطو تا لایب‌نیتز تحولات مهمی در فلسفه روی داده به نحوی که تاریخ عمومی فلسفه، بیش از آنکه حرکتی به دور خود چرخنده باشد، شکل یک توسعه مارپیچ گونه و رو به گسترش را دارد. اما منبع این گسترش چیست؟ فلسفه چگونه در طول زمان پیش رفته است؟ فلاسفه هر ادعایی داشته باشند منبع تحول فلسفه بسیار بیش از آنکه در داخل خود فلسفه باشد، در خارج از آن، در جنبش تدریجی زندگی اجتماعی و شناخت علمی است. این اندیشه‌ای بود که از سده هیجدهم رشد کرد. موتور فلسفه در خود فلسفه نیست. چنین سخنی به معنای رد ادعاهای بزرگی بود که فلسفه تا آن زمان داشت و از آغاز دوران افول تاریخی آن حکایت داشت.

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  463    19 تیر ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت