راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

سقوط اولین حکومت شیعه در ایران- 3

در محاصره افغان ها

مردم اصفهان گوشت مرده

سگ و گربه می خوردند!

 

در ماه های شهریور و مهر، مردم اصفهان به خوردن سگ و گربه قناعت کردند و چندان خوردند که نسل این حیوانات منقرض شد. زنی را دیدم که گربه ای را گرفته بود و می خواست او را خفه کند. گربه که تلاش می کرد خود را از چنگال او رها کند، با ناخن های خود دست های او را پاره کرده بود، اما آن زن، خطاب به حیوان می گفت: من ترا خواهم خورد!

در مهر ماه، گندم نایاب و در فاصله یک ماه بهای نان دو برابر شد. برگ و پوست درختان را وزن کرده، می فروختند. حتی ریشه خشک شده درختان را نیز آرد، با جو مخلوط و از آن نان تهیه می کردند. مردم چرم کفش های کهنه را در آب جوشانده و می خوردند، نوبت به خوردن گوشت انسان رسید. حتی مادرانی بچه خود را خورده بودند.

 

شاه عباس برای این که بتواند پایه های فرمانروایی خود را استوار کند، به اختلاف های میان گروه های ساکن در محله های شهرهای ایران دامن می زد و این اختلاف به ویژه در مراسم عزاداری ماه محرم شدت بیشتری پیدا می کرد تا جایی که در مواردی نیروهای نظمیه برای حفظ آرامش مجبور به مداخله می شدند. شاه عباس تصور می کرد که هیچ وسیله ای به اندازه دامن زدن به تنش های میان فرقه هائی که شهر را میان خود تقسیم می کردند و کینه ای که میان آنان وجود داشت، موجب تثبیت حکومت نمی شود و شگفت این که این تدبیر در اداره کشور موثر هم می افتاد.

 در آغاز، فرقه های مخالف با چوب و چماق به یکدیگر حمله می کردند، اما در زمان شاه سلطان حسین که قدرت مرکزی مقتدری وجود نداشت، همان فرقه ها با استفاده از سلاح های کشنده تر به جان هم می افتادند و والیان شهرها نیز این امر را به وسیله ای برای اخاذی تبدیل کرده بودند:

نخست، والیان توسط عوامل نفوذی خود به درگیری ها دامن می زدند و آن گاه از هر دو طرف جریمه ای سنگین می گرفتند. در اطراف اصفهان، در چند فرسخی پایتخت، لرها و بلوچ ها زندگی می کردند که مردمانی بسیار شجاع و جنگجو بودند و هر یک از آن دو قوم می توانست 20 هزار مرد جنگی به میدان نبرد بیآورد که برای شکست محاصره اصفهان در زمانی که محمود افغان این شهر را محاصره کرده بود  کافی بود، اما هر یک از آن دو قوم نیز به دو فرقه مخالف تقسیم شده بود و همین دشمنی در میان آنان موجب شد که نتوانند برای مقابله با افغانان به طور متحد با هم وارد جنگ شوند. هر یک از آن دو فرقه می خواست دیگری را از میدان خارج و بیشترین سهم از افتخارات را نصیب خود کند.

کینه یا در بهترین حالت، نوعی وحشت نسبت به هر چیزی که به فرقه مخالف تعلق داشت، با شیر در جان کودکان وارد می شد.

شعار «تفرقه بینداز و حکومت کن!» که در اوج شکوفایی شاهنشاهی صفویان به اصل حکومتی و تدبیر در کار ملک تبدیل شده بود، شمشیر دو دمی بود که مایه استواری شالوده فرمانروایی شاه عباس بود، اما با ضعف حکومت مرکزی این اصل نیز به یکی از عمده ترین علل انحطاط صفویه تبدیل شد.

دامن زدن به تنش های درونی کشور از آن نوع ماشین هایی بود که به حرکت در آوردن آن به دست هایی ماهر نیاز داشت و همان طور که تا زمانی که فنرهای آن به خوبی نگهداری شده باشد، خوب کار خواهد کرد، در صورتی که بر اثر بی توجهی و بی مبالاتی کسانی که اداره آن فنر را به دست دارند، نظم آن ها بر هم نخورد، نابسامانی هایی از آن تولید خواهد شد.

پیش از یورش افغانان، زمینه های درونی سقوط شاهنشاهی صفویان آماده شده بود. ایران آبستن حوادث بود، شاه سلطان حسین را بر اثر سست عنصری و بی لیاقتی، روزگار تیره شده بود و آن می کرد که او را به کار نمی آمد. ماجرای یورش افغانان زمانی آغاز شد که حکومت مرکزی "گرگین خان" نامی را به حکومت قندهار گماشت.

محمود افغان بر آن شده بود که به شورش خود علیه حکومت مرکزی ایران صبغه ای دینی بدهد، زیرا انگیزه دینی شورش می توانست اتحادی میان همه اقوام افغان به وجود آورد و آنان را به اطاعت کورکورانه از رهبر شورش وادار کند. اعلام شیعه بعنوان مذهب رسمی که در آغاز و در دوره شکوفایی فرمانروایی صفویان در رویارویی با خلافت عثمانی، نقطه قوتی برای نظام حکومتی ایران به شمار می آمد، با چیره شدن ضعف بر ارکان دربار صفویه به نقطه ضعفی جدی تبدیل شده بود.

علمای مکه فتوایی مبنی بر قیام به سیف علیه رافضیان صادر کرده بودند. در آن فتوای علمای حجاز آمده بود «اگر مسلمانی یک مسیحی محارب را بکشد، یک ثواب کرده است، اما کسی که یک ایرانی را بکشد، ثوابی کرده است که اجر آن هفتاد بار بیشتر است.»

 

آغاز حمله

روز عید نوروز، محمود به اصفهان حمله کرد، اما این حمله قرین موفقیت نبود. دو شنبه سوم فروردین، تدارک حمله بزرگ آماده شد، اما بار دیگر شورشیان افغانی عقب رانده شدند و اعلام کردند حاضر به مذاکره هستند. از ارمنیان سرشناس خواستند تا به عنوان میانجی با حکومت مرکزی مذاکره کنند، اما آنان قبول نکردند و بالاخره افغانان به این نتیجه رسیدند که اصفهان را جز از راه محاصره نمی توانند از پای در آورند. در فاصله سوم فروردین ماه تا اواسط اردیبهشت، شورشیان و سپاه حکومت مرکزی در دو سوی پل اصفهان به جلفا اردو زدند و نبردی درگیر نشد. محمود با جاسوسانی که در شهر داشت، آگاهی هایی از وضع سپاه و دربار ایران پیدا می کرد و مقدمات نبرد را تدارک می دید. آن گاه، خواست راهی به سوی پایتخت باز کند، اما عقب رانده شد، ولی در حمله دیگری با مقاومتی روبرو نشد، زیرا سربازان گرجی که مامور پاسداری از پل بودند، مست و خراب به خواب رفته بودند.

سربازان از روی پاسداران گرجی گذشتند و راه را برای نفوذ سپاهیان افغانی باز کردند. سپس، مواضع خود را محکم کردند و راه های خروج از شهر را بستند. تا آن زمان گمان می رفت که شورشیان افغانی به اصفهان حمله نخواهند کرد و به سبب این توهم کوشش چندانی برای امداد به شهر نکرده بودند، اما وقتی متوجه شدند که شورشیان از پل گذشته و شهر را به محاصره خود در آورده اند، از خواب گران بیدار شدند و سعی کردند تدابیری برای یاری رساندن به شهر بیندیشند.

 شورشیان افغانی اصفهان را به محاصره در آورده و راه های خروجی از شهر را بستند، اما اختلاف و دو دستگی در دربار و در میان کارگزاران حکومتی همچنان ادامه داشت. هیچ شهر و روستایی نبود که نخواهد افتخار دفع شورش افغانان نصیب او نشود، اما در هر شهر و روستایی دو دستگی حاکم بود و مردم آن ها نمی توانستند در برابر دشمن مشترک متحد شوند. بدین سان، جنگی تمام عیار ممکن نمی شد و تصمیم بر آن شد که گروه هایی از سپاهیان را به مصاف شورشیان بفرستند. مهم ترین گروه، سپاهی مرکب از پنج هزار تن بود که "علی مردان خان"، حاکم لرستان فراهم آورده بود، اما برادر همان سردار، از سر حسادت، با استفاده از فرصت غیبت او برای گرد آوردن سپاهیانی تازه نفس، با پرداخت پول سربازان را تطمیع کرد تا به سپاهیان او بپیوندند، ولی خود او که مردی بی تجربه در جنگ بود، در نخستین حمله به سپاه دشمن کشته شد و فرار در لشکر او افتاد. این جنگ، موجب تاسف بسیار شد. زیرا به نظر می آمد که کشور انتظارات بسیاری از این گروه اندک که از سربازان جنگ آزموده فراهم آمده بود، داشت.

شورشیان افغان به پیروزی چشم گیری دست یافتند، همه سپاهیان حکومت مرکزی را به دم تیغ آبدیده سپردند و تنها بر کسانی ابقاء کردند که می توانستند پولی هنگفت پرداخت کنند. اهالی "بن" اصفهان، روستایی که در نزدیکی تختگاه قرار داشت، اعلام کرده بودند که کسانی از افغانان که با اموال به غارت برده خود به آن جا پناهنده شوند، در امان خواهند بود.

بسیاری از افغانان خسته به آن روستا پناهنده شدند، اما اهالی بن اموال را از آنان گرفتند و خودشان را به قتل رساندند. محمود که به خشم آمده بود، با سپاهی عازم روستای بن شد، اما خود او بر اثر پایداری اهالی شکست خورد و جمعی از سربازان او نیز به اسارت درآمدند. محمود نماینده ای پیش شاه فرستاد و از او خواست اهالی بن را از کشتن اسیران باز دارد، اما اسیران پیش از آن به قتل رسیده بودند. محمود نیز در عوض، همه اسیرانی را که در اختیار او بود، به طرز فجیعی به قتل رساند. با این همه، افغانان در موقعیت خوبی قرار نداشتند. سپاهیان حکومت مرکزی تصمیم گرفتند از سمت جلفا و اصفهان به پلی که محل گذر افغانان بود حمله کنند و شاه به سردار خود دستور داد حمله را آغاز کند، اما این بار نیز سردار که از جاسوسان محمود افغان بود، به بهانه های گوناگون، وقت گذرانی کرد تا فرصت فوت شد. خبر عقب نشینی سپاهیان علی مردان خان با تاخیر بسیار در این زمان به شهر رسید و حاکم گرجستان نیز اعلام کرد که سپاهی به یاری حکومت مرکزی نخواهد فرستاد.

شورشیان افغان به پل دست یافتند و با قطع همه راه های مواصلاتی، محاصره شهر را تنگ تر کردند، اما برای تصرف آن پیشروی نمی کردند. افغانان گاهی به حمله ای محدود دست می زدند، اما خطری که از جانب آنان شهر را تهدید می کرد چندان به جد گرفته نمی شد، چندان که این حمله ها مایه تفنن مردم شهر می شد و آنان، با خونسردی، از بالای پنجره خانه خود، این منظره را تماشا می کردند. نخستین ماه های محاصره اصفهان به گونه ای گذشت که گویی اتفاقی نیفتاده است، اما شکست های پی در پی نیروهای کمکی که به اصفهان می آمدند، سرانجام اهالی شهر را از خواب گران بیدار کرد و موجب نگرانی شهر و دربار شد. "واختانگ"، سردار گرجی، از قبول فرماندهی سپاه ایران سر باز زد و دربار متوجه شد که تا زمانی که سردار لایقی در مقام فرماندهی قرار نگیرد، کوشش برای نجات کشور به جایی نخواهد رسید. در این موقع، نظرها به سوی "طهماسب میرزا" سومین فرزند ارشد شاه جلب شد. دو پسر دیگر شاه نیز پیش از طهماسب میرزا به ولایت عهدی انتخاب شده بودند. میرزا صفی، فرزند ارشد، پس از یک ماه از مقام خود کناره گیری کرده بود، اما دومین پسر شاه را که کاردانی او به رونق بازار خواجه سرایان لطمه وارد می کرد، اینان برکنار کردند و به حرمسرا فرستادند. ولایت عهدی طهماسب میرزا را شاه خود اعلام و او را به مقام جانشینی فرماندهی نیروهای مسلح منصوب کرد. قرار شد ولیعهد از اصفهان خارج شود: پانصد سرباز ورزیده از ایل قاجار همراه او کردند و به رغم این که شهر در محاصره قرار داشت، طهماسب میرزا توانست با گذر از بیراهه ها اصفهان را ترک کند و پس از یک شبانه روز به منطقه امنی رسید.

کار سازماندهی پایداری در برابر شورشیان آسان نبود. شمار بسیاری از روستائیان، به دنبال شکست های پی در پی سپاهیان حکومتی، خانه های خود را ترک و برخی از آنان نیز به ترکان و لزگیان تمایل پیدا کرده بودند. عده ای نیز به بهانه این که شاه عباس آنان را تنها به مرزبانی گماشته بوده است، از خدمت در ارتش سر باز زدند، اما شمار بسیاری به دنبال شکست های مداوم روحیه خود را از دست داده و به گوشه عزلت خزیده بودند تا توفان بگذرد. آنان با بی خیالی ناظر جاری شدن سیلابی بودند که قرار بود به زودی در کام آن فرو روند. طهماسب میرزا فرمان هایی صادر می کرد، اما نتیجه ای نمی گرفت.

از آن جا که کسی از او ترسی به دل راه نمی داد، به فرمان هایی او نیز وقعی نمی گذاشتند و با هر بهانه ای از فرمان او سرپیچی می کردند. بدینسان، اگر چه پنجاه هزار مرد در ارتشی منظم به مرزبانی گماشته شده بودند، اما طهماسب میرزا نتوانست کمکی از آنان دریافت کند.

 

سپاهی از شاهسون ها نیز وجود داشت که در زمان شاه عباس تشکیل شده بود، اما در زمان جانشینان او توجهی به آنان نشده و در زمان شاه سلطان حسین نیز رتق و فتق امور از سپاه یکسره متروک مانده بود. وانگهی، بیش از صد سال بود که در عوض دفاع از کشور، زمین هایی در اختیار آنان گذاشته شده بود و آنان فراموش کرده بودند که وظیفه ای در قبال حکومت دارند. شمار اندک سربازانی نیز که به ولیعهد سپرده شده بودند، چنان نامنظم و به سبب عدم پرداخت مواجب، فاقد ساز و برگ بودند که از نیمه راه برگشتند. والیان شهرها نیز با سوء استفاده از نابسامانی های کشور، سر از چنبر اطاعت حکومت مرکزی بیرون کرده بودند و طهماسب میرزا نمی توانست انتظار یاری از آنان داشته باشد. از خروج ولیعهد از اصفهان نیز نتیجه ای عاید تختگاه کشور نشد و شاه تنها توانست شخصی از خاندان سلطنت را برای روز مبادا حفظ کند.

 طهماسب میرزا در اوایل خرداد ماه از اصفهان خارج شده بود و سقوط اصفهان در اوایل آبان اتفاق افتاد و در این مدت سپاه چندانی بر او گرد نیامده بود. برخی بر آن اند که طهماسب میرزا در پیشبرد کارها اهتمام کافی مبذول نمی داشت، زیرا گمان می کرد که با پایان محاصره بر او همان خواهد رفت که بر دو برادر بزرگش رفته بود. آن چه این نظر را تائید می کند، این است که زمانی که شاه در اصفهان در محاصره شورشیان افغان بود، طهماسب میرزا از خوشباشی دل نمی کند. سرانجام، اهالی اصفهان که به تنگ آمده بودند، به سوی قصر شاه – که با آغاز محاصره معتکف حرمسرا نبود- هجوم بردند و از او خواستند آنان را به جنگ اعزام کند، اما بررسی این درخواست نیز به یکی از سرداران احاله شد و او به بهانه این که ساعت سعد نیست، از این کار طفره رفت. کار شورش اهالی اصفهان بالا گرفت و آنان از شاه خواستند از قصر بیرون بیاید و خود فرماندهی را بر عهده گیرد.

با هجوم مردم به قصر شاهی و شورش آنان خواجه سرایان به نگهبانان دستور دادند از پنجره های قصر به روی شورشیان تیراندازی کنند. اگر چه این تیراندازی به شورش پایان داد، اما اثر نامطلوب بر تحول آتی حوادث گذاشت، زیرا مردم اصفهان از ترس جان فرار را بر قرار ترجیح دادند و کسانی که حتی به دنبال شیوع قحطی اصفهان را ترک نگفته بودند، با موافقت ضمنی افغانان شهر را ترک گفتند، چندان که شهر از جمعیت خالی و همین امر موجب شد که ادامه پایداری در برابر افغانان ممکن نشود. در این زمان، دو اشتباه اساسی صورت گرفت: نخست این که کارگزاران حکومتی مجبور شدند برای جلوگیری از خالی شدن شهر، خارج شدن اهالی اصفهان را از شهر ممنوع اعلام کنند و دیگر آن که ورود ساکنان روستاها و شهرهای پیرامون اصفهان را به تختگاه آزاد اعلام کردند. اگر چه اصفهان شهر بزرگی بود، اما به سبب ازدحام مردم بیکاره در شهر جای سوزن انداختن نبود.

بهای مواد غذایی تا پایان ماه اردیبهشت مناسب بود. در خرداد ماه اندکی گران تر شد، اما باز هم قابل تحمل بود. مردم اصفهان، در ماه های تیر و مرداد مجبور شدند از گوشت شتر، قاطر، اسب و الاغ تغذیه کنند، اما از آن پس گوشتی در بازار دیده نشد. در پایان این دوره، هر شقه گوشت اسب بر هزار سکه بالغ شد. در ماه های شهریور و مهر، به خوردن سگ و گربه قناعت شد و چندان خوردند که نسل این حیوانات منقرض شد.

زنی را دیدم که گربه ای را گرفته بود و می خواست او را خفه کند. گربه که تلاش می کرد خود را از چنگال او رها کند، با ناخن های خود دست های او را پاره کرده بود، اما آن زن با هر چنگ و دندانی که گربه به او می زد، خطاب به حیوان می گفت: کوشش تو نتیجه ای نخواهد داد؛ من ترا خواهم خورد! در مهر ماه، گندم نایاب و در فاصله یک ماه بهای نان دو برابر شد. برگ و پوست درختان را وزن کرده، می فروختند. حتی ریشه خشک شده درختان را نیز آرد، با جو مخلوط و از آن نان تهیه می کردند. چرم کفش های کهنه را در آب جوشانده و می خوردند و مدت زمانی، یکی از غذاهای رایج به شمار می آمد. از آن پس، نوبت به خوردن گوشت انسان رسید. کوچه ها پر از اجساد مردگان بود و برخی در خفا گوشت آن ها را بریده، می خوردند و حتی مادرانی بچه خود را خورده بودند. وضع در اصفهان چنان وخیم بود که مرده ها را دفن نمی کردند، بلکه آن ها را در کوچه ها رها می کردند و مردم مجبور بودند از روی اجساد در حال متلاشی شدن گذر کنند. بتدریج، این نیز امری عادی تلقی شد. در هر شهر دیگری، این وضع می توانست به نابودی کامل شهر بینجامد، اما نزهت هوای اصفهان مانع از این امر شد. شمار کثیری از اجساد مردگان را نیز در زاینده رود اندختند و شمار آن ها چنان زیاد بود که آب رودخانه به کلی آلوده شد تا جایی که تا یک سال تمام قابل استفاده نبود.

 

بخش اول اینجا

بخش دوم اینجا

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  46   دوم مرداد ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت