راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

پشت نقاب

"صادرات غیر نفتی"

سرمایه داری تجاری

به حاکمیت رسید

دکتر سروش سهرابی

 

 

برای درک چگونگی تحولات اجتماعی در آنچه گذار از برده داری به فئودالیسم و سپس به سرمایه داری نامیده می شود، باید به تحولات پس از فروپاشی امپراتوری روم غربی توجه کرد. تلاشی امپراتوری روم ولی نه به معنای پایان بردگی است و نه به معنای برقراری سیستم فئودالی. در واقع سیستم فئودالی اروپای غربی به تدریج ساخته شد. در این روند و همراه با آن نظام های دیگری در شمال ایتالیا شکل گرفتند و به اوج خود رسیدند و تقریبا بدون تغییر در طی چند سده تا هنگام پسرفت آنها به سیستم مبتنی بر بهره وری از زمین باقی ماندند که جمهوری های عمدتا تجاری شمال ایتالیا مانند ونیز و جنوا بودند.

ویژگی مشترک این جمهوری ها در آن است که :

۱ - هر کدام دارای شکلی از هویت ملی‌ و مجزا هستند که فقط بر مبنای مشترکات فرهنگی، تاریخی یا مذهبی قرار نداشته است. از این جهات تفاوت اندکی بین ساکنان شمال ایتالیا وجود داشته است. وحدت هر یک از آنان علاوه بر اینها و عمدتا حاصل همپیوندی اجتماعی  ناشی‌ از ارتباط بیشتر ساکنان آن جمهوری‌ها با تجارت در محدوده‌های جغرافیایی خاص بود که درک متفاوتی از هویت ملی‌ ایجاد کرده بود. بطوری که با وجود اشتراکات فراوان دو جمهوری ونیز و جنوا بصورت رقبایی سرسخت جلوه گری کردند و بارها به رویارویی نظامی مبادرت کردند. سفرنامه مارکوپولو در هنگام اسارت او بدست جنوایی‌ها و در زندان جنوا نگاشته شد. بسیاری از اندیشمندان اجتماعی به این شکل درک از هویت ملی‌ توجه کرده و آن را پدیده ای مدرن حاصل نابودی رسمی فئودالیسم دانسته اند در حالیکه میتوان گفت که سابقه آن حداقل ۱۰۰۰ سال است.

این پدیده که ما به آن همچون گسترش درک از هویت ملی به اکثریت ساکنان یک محدوده جغرافیایی توجه می کنیم مربوط به دوران خاصی از تاریخ در محدوده ایتالیا می باشد. هر دو دولت جنوا و ونیز بعدا به جزیی از کشور ایتالیا تبدیل شدند و روندی را پیمودند که بایستی آنرا در چارچوب گسترش درک از هویت واحد ایتالیایی در میان این دو ملت سابقا رقیب در نظر گرفت.

این جمهوری ها علاوه بر درک وسیعتر از هویت ملی‌ نزد بیشتر ساکنان خود ویژگی‌های "مدرن" دیگری نیز داشتند از جمله نوعی از لائیسیته و مدارای مذهبی، شکلی از دموکراسی الیگارشیک و....با این‌حال و با وجود آنکه چندین سده موتور اقتصادی اروپا بودند نتوانستند در رقابت با قدرتهای سر بر آورنده جدید به زندگی‌ خود ادامه دهند. سیر تاریخی آنها نه پیشرفت که پسرفت اجتماعی بود. آن کشورها که زمانی‌ پیشتاز بانکداری و بورس و تجارت بودند به کشورهای تولید کننده ثروت از راه بهره وری از زمین هرچند بدون تکرار فئودالیسم کلاسیک اروپایی پیوستند ودر روندی دردناک سرنوشتشان به دیگر ساکنان ایتالیا پیوند یافت.

در نگاهی از فراسوی تاریخ میتوان گفت که این جمهوری‌ها به سرعت به دوران اوج رسیدند و پس از آن تغییرات چندانی در چارچوب اجتماعی آنان رخ نداد. با وجود درخشش چند صدساله آنان، نه در ایران و نه در جهان هیچ کوشنده سیاسی یا اجتماعی آن جمهوری‌ها را با وجو آنکه سر آمد بسیاری از ویژگی‌های `مدرن` بودند به عنوان سرمشق خود انتخاب نکرده است. شکست و پس افتادن آنها نشان از نادرستی همه نظریاتی دارد که دلیل پیشرفت غرب و عقب ماندن شرق را در غلبه ادعایی مفاهیمی مانند لائیسیته و دموکراسی و قانون و میراث جمهوری روم و غیره عنوان می کنند.

شاید امروز بتوان کشوری مانند دوبی را نوعی کاریکاتوری از آن جمهوری ها دانست که سرمشق آن تنها مایه حسرت عسگر اولادی و همفکرانش بود. هرچند تبدیل شدن به دوبی در کشوری مانند ایران که خود بازار مصرف گسترده‌ای دارد امکان پذیر نیست. آنچه امثال عسگر اولادی میتوانستند به خوبی انجام دهند و آن را انجام دادند نه تبدیل ایران به دوبی که نابود کردن اقتصاد از راه واردات از طرفی و صادرات مواد خام از طرف دیگر بود که برای آن عنوان افتخارآمیز "صادرات غیر نفتی"‌ را پیدا کردند. از این نظر کارنامه نمایندگان سرمایه تجاری در ایران را میتوان "درخشان" دانست. و شاید آنچه موجب آمرزش عسگراولادی شود آن است که برادران سپاهی یا قاچاقچی با در پیش گرفتن شکل دیگری از واسطه گری تجاری یعنی‌ قاچاق مستقیم از درخشش همفکران او بسیار پیشتر رفتند.

آنچه به بحث ما مربوط میشود آنکه کشورهایی چون ونیز از نظر ساختار اقتصادی و اجتماعی و حد آگاهی اقتصادی خود در وضعی نبودند که بتوانند تغییرات بسیاری در کشورهای دیگر انجام دهند. آنان بدون تردید امکان تضعیف کشورهای دیگر همچون بیزانس را داشتند و آن را انجام دادند. چنانکه بسیاری از پژوهشگران، نابودی امپراتوری بیزانس را نتیجه تضعیف آن توسط ونیز و جنوا می دانند. آنان از کاربرد خشونت یا تسخیر سرزمین، تحریک به جنگ، کاهش درآمد و... استفاده میکردند و با همین ترتیبات امپراطوری بیزانس را به سمت شکست پیش بردند. ولی‌ این تغییرات هیچ یک در جهت ایجاد تغییرات مستقیم در چگونگی روابط اجتماعی و اقتصادی در کشور یا کشورهای قربانی نبود. این جمهوری های کوچک‌ که به صورت واسطه بین عرضه کنندگان کالا از طرفی و خریداران از طرف دیگر عمل میکردند نه امکان پیشبرد تغییرات بنیادین اقتصادی در بیزانس را داشتند و نه علاقه‌ای به آن. از طرف دیگر ثروت سرشاری که حاصل این واسطه گری بود منجر به تغییرات بنیادی در چارچوب‌های اجتماعی و اقتصادی خود آنها نگردید. به عبارتی آنها سیستم‌های تجارتی بودند که نه قادر به پیشبرد تغییرات بنیادی درون خود بودند و نه نزد دیگران.

منتهای عمل آنان انحصار خرید ارزان از طرفی و فروش بهتر از طرف دیگر بود .اینکه آنان در روند انحطاط نقشی بازی‌ کردند از آنجهت بود که جلوی توسعه پیشه وری را در کشورهای خریدار میگرفتند.

ولی سرمایه داری تجاری تنها شکل روابط اقتصادی در اروپای غربی نبود. شکل دیگری از روابط اقتصادی وجود داشت که در گسترش آتی خود امکان ایجاد تغییرات گسترده در خود و در جهان را داشت. هرچند در ابتدای هزاره دوم بایستی آنرا بیشتر جنینی در حال رشد دانست.

بدون تردید برای آنکه شاهد ظهور کشوری همچون انگلستان در سیاست و اقتصاد جهانی‌ باشیم روندی طولانی‌ پیموده شده است . ابهام در درک چگونگی پیموده شدن این راه برای کسانی‌ که در تلاش یافتن راهکار پیشرفت اقتصادی و اجتماعی هستند می تواند به سردرگمی‌های بسیار و تسلیم در مقابل داستان سرایی ها  منجر شود. آن مسیری که انگلستان طی کرده مسیر همگرایی میان نیروهای مختلف اجتماعی است که دلایل خاص خود را داشته است.

بسیاری از اندیشمندان اجتماعی و از جمله بسیاری از مارکسیست‌ها پیدایش سرمایه داری را ناشی‌ از پیشرفت تحولات در نظام فئودالی میدانند. حتی اندیشمندان جدید با این شیوه نگرش فاصله معنی داری ندارند. همگی‌ معتقد هستند که افزایش تولید در نظام فئودالی منجر به ایجاد تدریجی سرمایه داری شده است، هرچند به دلیل ابهامی که در این نظریه پردازی وجود دارد گفتارهای مکملی چون مرکز امپراطوری مالی‌ و پیرمون آن و ... مطرح میکنند. در این نگاه مسئله چگونگی افزایش تولید همچنان مبهم باقی مانده است. مثلا از نظر تاریخ تحولات کشاورزی تفاوت معنی‌ داری بین سده ۱۳ و ۱۶ وجود ندارد. بنابراین افزایش تولید نمیتواند مربوط به افزایش بهره وری از زمین و در چارچوب روابط اقتصادی فئودالی باشد.

از طرف دیگر اگر سرمایه داری را همپیوندی بیشتر سازمان اجتماعی و اقتصادی بدانیم، بسیار دشوار است که بتوانیم چگونگی این تغییرات را بر مبنای افزایش بهره وری از زمین توضیح داد. مشکل دیگر آنجاست که تغییرات اجتماعی و اقتصادی در بخش های خاصی‌ از اروپا اتفاق افتادند که از همان ابتدای هزاره دوم دارای تفاوتهایی با دیگر بخش های اروپا بودند هرچند نظام حکومتی در همه آنها سیستم فئودالی اروپای غربی بود.

این تفاوتها مورد توجه تقریبا همه اندیشمندانی که به بررسی تاریخ تحولات اجتماعی اروپا پرداخته‌اند قرار گرفته است. آنها به درستی‌ شیوه‌های متفاوت روابط اقتصادی در اروپا را مورد توجه قرار می‌دهند و از تفاوت روابط اقتصادی در جمهوری‌های ایتالیا و هلند کنونی‌ با فئودالیسم اقتصادی اروپا یاد میکنند، هرچند در نهایت امکان ارایه تصویر قابل قبولی از چگونگی گذار را ندارند.

 ابهام در درک چگونگی گذار از فئودالیسم به سرمایه داری برای کوشندگان کشوری مثل ما بسیار مهمتر از اندیشمندان اروپایی است. زیرا مسئله پیشرفت اقتصادی و اجتماعی و همگرایی ناشی‌ از آن فصلی نوشته شده در تاریخ تحولات اجتماعی ایران نیست و همچنان موضوع مبارزه اجتماعی است. در هر حال ابهام در چگونگی گذار حتی برای اندیشمندان اروپایی هم مشکلات بسیاری ایجاد کرده است. بنظر میرسد یکی‌ از دلیل آن، آشفتگی در درک تاریخی از فئودالیسم باشد.

واژه فئودالیسم خود از قرن ۱۷ به بعد با تکیه بر واژه لاتینی فئود و معادل آلمانی آن پا به زندگی‌ نه چندان روشن خود گذاشت. فئودالیسم در مفهوم اروپای غربی آن بیش از آنکه روشن کننده نظام بهره برداری از زمین باشد به معنای تعهدات متقابل در یک سلسله مراتب اجتماعی است. پادشاه در مقابل تعهد اولین واسال محدوده‌ای را در اختیار او قرار می‌دهد و به همین ترتیب سلسله مراتب اجتماعی به سمت پایین میرود. از نظر تئوریک فئود برای استفاده در مقابل خدمت نظامی یا پول است و جنبه ارثی ندارد. فئودال هایی که فرزند پسر نداشتند اگر وراثشان امکان پرداخت پول را نداشتند خودبخود توسط فئودال‌های دیگر بلعیده می شدند و یا آنکه پادشاه دارایی آنها را به دیگر فئودال‌ها می بخشید. فئودالیسم اقتصادی یا سرواژ همان دهقانان وابسته به زمین  و  عملا معادل بردگان قدیم هستند و همچنان که گفتیم واژه سرف نه در  مفهوم لاتینی آن که با ریشه یونانی به معنی‌ بردگی مورد توجه بود. به این ترتیب هرمی اجتماعی شکل میگیرد که در پایه آن افرادی معادل بردگان سابق و در مراحل بالاتر آزادگان با درجات‌ مختلف قرار دارند. وظیفه آزادگان خدمت به آزادگان بالاتر از خود بود و در مقابل، آزادگان بالاتر باید از رده‌های پایین تر حمایت می کردند. وظیفه پائین‌ترین مرحله از آزادگان حفاظت از دهقانان وابسته به زمین بود.

پرسشی که پیش می‌آید آنکه آیا چنین شیوه از نظم اجتماعی حاصل تکامل طبیعی برده داری روم بود؟ اگر این روندی طبیعی در تحولات اجتماعی بود چرا شکل گیری آن به چند قرن پس از فروپاشی امپراتوری روم باز می گردد؟ اگر این روندی ناگزیر و ناشی‌ از پیشرفت نیروهای مولده و تحولات اجتماعی ناشی از آن بود چرا در قسمت‌های شرقی امپرتوری روم که پیشرفته تر هم بودند شاهد به وجود آمدن شکل مشابهی نیستیم؟ شکل‌های مشابهی از این سلسله مراتب اجتماعی پس از حضور صلیبیون در بیزانس بصورت موقت ایجاد شد که ناشی از حضور شوالیه‌های اروپای غربی در امپراتوری بیزانس بود ولی تداوم  نیافت.

در امپراتوری بیزانس در بیشتر زمانها شکل هایی از روابط اجتماعی بسیار نزدیک به ایران سده‌های میانی حاکم بود. مناسباتی همچون تیول، بهره مالکانه، بیگاری و ... در مراحل مختلف تحولات بیزانس قابل مشاهده میباشند. امپراتور نماینده خدا وصاحب همه زمین‌ها بود و به همین دلیل از نظر تئوری نمیتوانست جانشینی برای خود داشته باشد هر چند در عمل بدان معنا بود که پسر بزرگتر او می بایستی مورد تایید اشراف بیزانس قرار گیرد. اینها البته به شکلی بدون تغییر در سراسر تاریخ ۱۰۰۰ ساله بیزانس قابل مشاهده نیستند ولی‌ آنچه بسیار کمتر قابل مشاهده است شکل‌هایی از تنظیم روابط اجتماعی و سلسله مراتب همچون اروپای غربی میباشد.

پیش‌تر گفتیم که پس از آشکار شدن روند انحطاط در امپرتوری روم تلاش‌هایی انجام و رفرم‌هایی در برده داری صورت گرفت و آنچه در مورد بیشتر بردگان قانونی شناخته میشد تنها حق استفاده و نه همچون گذشته استفاده و سوءاستفاده از آنان بود. منظور از سوءاستفاده آن است که صاحبان برده‌ها همچون گذشته حق کشتن و یا معلول کردن آنان را نداشتند و قوانینی برای حفاظت از آنها در نظر گرفته شده بود. حق استفاده و همراه با سوءاستفاده که در ترجمه معادل مالکیت مشروط در مقابل مالکیت مطلق است.

تلاش یافتن برده‌ها به میزان بسیار کمتری انجام میشد و این تلاش‌ها به قبایل اسلاو محدود میشد که نام آنها نیز احتمالا ناشی از همین واقعیت می باشد یعنی قبایلی که ظاهرا برای برده شدن آفریده شده اند. این البته یکی از توضیحات است ولی قابل قبول‌ترین آن بنظر می رسد. هیتلر هم پس از به قدرت رسیدن خود اشاره به همین خاطره تاریخی داشت و خواهان برده کردن مجدد اسلاوها بود. قبایل آلمانی یا ژرمنی و گل‌ها و فرانک‌ها جایگاه دیگری پیدا کرده بودند و بیشتر به متحدین خواسته یا ناخواسته امپراتوری روم در عین تهدید کنندگان آن تبدیل شدند.

با ضعف سیستم برده داری، بهره وری از زمین توسط شهروندان آزاد دوباره جان گرفت. گسترش مسیحیت در میان قبایل ژرمنی و و فرانک‌ها خود انگیزه انتخاب آگاهانه خدایی مشترک یعنی خدایی مسیحی از طرف امپراتوری روم شد. در غیراینصورت باید همچنانکه گفته می شود قبول کرد که ناگهان چهره مسیح در تاریک و روشنی آسمان و در میدان جنگ بر امپراتوری روم آشکار شد و او را به قبول مذهب مسیحیت فرا خواند. انتقال مرکز امپراتوری به کنستانتینوپل بدلیل عدم مجاورت آن با قبایل ژرمنی و فرانک‌ها و جایگاه برتری که اقوام یونانی پیدا کردند نیز همگی نشانه هایی از تلاش برای انطباق با واقعیت‌های جهانی آن دوران یعنی دوران افول امپراتوری روم غربی بودند.

با وجود آنکه اقوام ژرمنی دیگر نه به عنوان برده بالقوه که مزدور و یا متحدان روم به شمار میرفتند، این یکی‌ از شاخه‌های آن یعنی ویزیگوت‌ها بودند که به فرماندهی اولریک یکی‌ از سربازان مزدور روم شهر روم را تسخیر کردند. هرچند پس از ۳ روز آنرا ترک کردند. به این ترتیب سقوط روم نه توسط بردگان که توسط متحدان اجباری امپراتوری روم انجام شد. خود این واقعیت که پس از خروج اولریک و سربازانش از روم، این امپراتوری در قسمت‌های غربی آن دیگر احیا نشد توضیح دیگری جز انحطاط آن حتی پیش از تصرف آن نمی تواند داشته باشد.

از این دوران به بعد شاهد هرج و مرجی  هستیم که از آن به قرون تاریکی یاد میکنند. هر چند اندیشه احیای روم نیز از همان زمان آغاز شد و تا سده ها ادامه یافت. بسیاری دولتهای بدون محدوده مشخص جغرافیایی و متحرک تشکیل شدند بدون آنکه بتوان گفت که برده داری به پایان خود رسید بلکه همچون یک روش از طرف قبایل مختلف ادامه پیدا کرد .سقوط رم پایان برده داری در اروپا نبود هرچند بتدریج بهره وری از زمین توسط دهقانان آزاد گسترش بیشتری یافت.

 تلاش‌هایی برای برقراری مجدد امپرتوری در غرب از طرف بیزانس به عمل آمد و در این میان تنها امپراتوری واقعی که البته با محدودیت‌های خود در حال سر بر آوردن بود امپراتوری کلیسا یا آنگونه که خود میگفتند امپراتوری خداوند بود. تاریخ اروپا در آن دوران تاریخ روند پیچیده تاثیرهای متقابل کلیسا و قدرتهای متفاوت قبیله ای میباشد. تلاش کلیسا آن بود که تمرکز دوباره را برقرار کند هرچند برقراری این تمرکز با موانع بسیاری روبرو بود. این دورانی است که کلیسای رم تحت تاثیر کلیسای بیزانس نیز قرار دارد، تسلطی که به هرحال در آن دوران ناگزیر به نظر میرسد.

اولین امپراتوری غیر متحرک و پایدار در اروپا مربوط به کارولینژن‌ها میباشد که معروفترین آنها شارل کبیر یا شارلمانی در قرن هشتم و نهم میباشد. خود عنوان شارلمانی ترجمه از عنوان اهدایی کلیسیای رم یا "کارلوس مگنوس" بود. تاج پادشاهی که با دست پاپ و در نوئل سال ۸۰۰ بر سر او قرار گرفت به معنی‌ آن نیز بود که کلیسای روم می تواند از تسلط کلیسای بیزانس رها شود. چون شارلمانی در واقع با لشکر کشی خود علاوه بر لومباردها سربازان بیزانس را نیز از قلمرو رم بیرون کرد. این آغاز تلاش برای برقراری نظم جدید اجتماعی در میان دولتهای قبیله‌ای بود که افراد آن به طور سنتی آزاد محسوب میشدند. آن سیستمی‌ که به شکل فئودالیسم به تدریج به سازمان اجتماعی و حکومتی تبدیل شد برخاسته از امکانات جدیدی بود که در اروپای غربی ایجاد شده بود. این نوعی مهندسی اجتماعی بود که بیگمان نمی توانست حاصل اندیشه‌های شارلمانی باشد که تازه در ۵۰ سالگی‌ به آموزش خواندن و نوشتن آغاز کرده بود.

آیا فئودالیسم به معنای پراکندگی در نظم اجتماعی بود؟ اگر با دیدگاه امروزین به این پرسش بخواهیم پاسخ دهیم، آری. ولی باید توجه کرد که تا پیش از استقرار این نظم دولت‌های قبیله‌ای همچون دیگر نقاط دنیا به تقسیم سرزمین بین سرداران فاتح اقدام می کردند. این تقسیم سرزمین همچون ابتدای تحول برده داری در روم مبتنی بر استفاده و سوءاستفاده بود یعنی آن سرداران خود به مالکین کامل زمین   تبدیل می شدند. نتیجه این وضع پراکندگی در نظم حکومتی بود چنانکه در همان دوران شاهد جنگ‌های بیشماری بر مبنای ادعای مالکیت بر یک محدوده جغرافیایی هستیم.

نظم جدیدی که از سده ۹ و دوران شارلمانی به بعد شروع به شکل  گیری می کند حق بهره برداری از زمین را از حالت مطلق خارج کرده و آن را در مقابل خدماتی که شامل وفاداری و پرداختن پول بود بصورت موقتی و تا زمان زنده بودن فئود به او می داد. این خود نوعی تلاش برای ایجاد نظم و نوعی از تمرکز بر مبنای واقعیت‌های جدید و بر بستر پراکندگی پیشین بود. از طرف دیگر خود این موضوع نوعی کنترل دوگانه بر آزادگان در مراحل مختلف هرم اجتماعی ایجاد می کرد. چون علاوه بر پادشاه، کلیسا هم حافظ نظم فئودالی بود و این یکی از دلایلی بود که کلیسا در مواردی امکان اعمال فشار بر پادشاهان را داشت. تقریبا در همه کشورها شاهد این نوع اعمال نفوذ کلیسای کاتولیک بوده ایم. بارزترین نمونه آن در رقابت‌های بین کلیسیای کاتولیک و امپراتوری مقدس رومی ژرمنی دیده شد. یعنی آنجایی که امپراتور تلاش می کرد با استفاده از نیروی نظامی پاپ را مقهور خود کند و در مقابل پاپ آزادگان در مراحل پایین تر اجتماعی را به نافرمانی از شاه تشویق می کرد و به این ترتیب آن نظم اجتماعی در پرتو تعادل قوای اجتماعی در زمان‌های مختلف به شکل‌های مختلفی حفظ می شد. البته نباید چنین تصور کرد که چون پاپ دارای چنین حقی بود فئودال‌ها بی‌چون و چرا از او تبعیت می کردند ولی در رقابت‌های میان فئودال‌ها و پادشاهان این حق پاپ خود می توانست ابزاری در اعمال فشار قرار گیرد. به این ترتیب این افسانه که مالکیت در اروپای غربی محترم شمرده میشد و به همین دلیل امکان گذار به سرمایه داری در آنجا فراهم شد در بیشتر دوران تحولات اروپا وجود نداشته است. برعکس مشروطیت مالکیت ارضی در دوران خود گامی به سمت تمرکز و کنترل حکومتی بیشتر بود.

 برای داشتن تصویری درست تر از فئودالیسم اروپایی باید آنرا آنچنان که بود یعنی‌ شکلی از مهندسی اجتماعی و تنظیم اداری روابط اجتماعی و نه تکامل طبیعی روابط اقتصادی به شمار آورد. بدون تردید در بیشتر موارد پایین‌ترین لایه این نظم اجتماعی دهقانان  بودند. تولید روستایی در آن دوران نیز بیشتر متوجه تولیدات لازم برای ادامه زندگی‌ بود و به این ترتیب در بیشتر موارد میتوان پایه این نظام را وجود جزایر بیشتر خود کفای اقتصادی دانست.

به این ترتیب یک نظم سیاسی و اداری شکل گرفت  که می توانست در بیشتر موارد هماهنگ با وجود جزایر اقتصادی پراکنده معیشتی  باشد. ولی از آنجا که در همه جا این جزایر پراکنده مبتنی بر اقتصاد معیشتی حاکم نبود، این نظم سیاسی و اداری نیز در همه جا هماهنگ با سیستم اقتصادی نبود. مثلا در مناطق مرکزی فرانسه این هماهنگی وجود داشت و به همین دلیل نیز پژوهندگان اجتماعی از وجود فئودالیسم کلاسیک در این نواحی سخن می گویند. آنجا که پژوهندگان تاریخ از فئودالیسم کلاسیک سخن میگویند یعنی مناطقی که در آن سرواژ به معنی‌ مهمترین شیوه تولید وجود داشت و میان نظم حکومتی با نظم اقتصادی تطابق برقرار بود. ولی این واقعیت اقتصادی درهمه جای اروپا نبود.

هر چند در همه جای اروپای غربی و از جمله انگلستان و هلند  که بعدها به پیشروان سرمایه داری تبدیل شدند سیستم حکومتی فئودالی وجود داشت ولی این سیستم در هماهنگی کامل با واقعیت تولید اقتصادی در همه مناطق آن دو کشور نبود. تصادفی نیست که نظام سرمایه داری نیز از همین مناطق بیرون آمد. اینها مناطقی هستند که امکان ایجاد اقتصاد معیشتی مستقل را نداشتند و به همین دلیل بر تجارت و پیشه وری شهری متکی بودند. تجارت و پیشه وری شهری نیز اصولا از چارچوب واحدهای پراکنده اقتصاد معیشتی خارج می شود. 

. تحمیل نظم جدید حکومتی به سادگی انجام نشد. به همین دلیل است که آغاز فئودالیسم را بیشتر پژوهشگران تحولات اجتماعی به قرن دهم نسبت می دهند در صورتیکه شواهد بسیاری وجود دارد که آغاز آن را به همان دوران امپراتوری شارلمانی یعنی قرن هشتم و نهم نسبت دهیم. تحمیل این نظم اجتماعی به قبایل آزاد با دشواری روبرو بود. در مورد انگلستان تحمیل سیستم حکومت فئودالی به مردمان انگلستان از سده یازدهم آغاز می شود. دلیل آن را در آن می دانند که جنگجویانی که برای نبرد با وایکینگ‌ها سازماندهی شده بودند برای بهره وری از  منابع مادی این سیستم را به جبر به مردم انگلستان تحمیل کردند، تحمیلی که البته بدون تناقض نبود. در واقع واگرایی بین واقعیت روابط اقتصادی و شکل تحمیلی حکومت از همان ابتدا در برخی از مناطق اروپا وجود داشته است. آنچه به بحث ما مربوط می شود آن است که فئودالیسم اجتماعی یک تکامل طبیعی ناشی از تحولات اقتصادی  نبود که در غیراینصورت برای اجرای آن نیاز به اعمال زور نبود.

همپوشانی میان نظام حکومتی فئودالی با نظام اقتصادی و اجتماعی آن در برخی از قسمت‌های اروپا مانند مناطق مرکزی فرانسه وجود داشت و در برخی از مناطق نیز مثل هلند یا برخی از نواحی انگلستان وجود نداشت. در شمال ایتالیا هم که اصلا نظام اجتماعی و اقتصادی و حکومتی در پیوندی فشرده و در چارچوب نظام سرمایه داری تجاری قرار داشت. به این ترتیب با تصویر دیگری از اروپا روبرو هستیم که به ما امکان می‌دهد چگونگی تغییرات اجتماعی را بهتر درک کنیم. آن قسمتهای اروپا که در آن هماهنگی بین سازمان حکومتی و روابط تولیدی وجود نداشت زادگاه سرمایه داری بعدی شدند که هم امکان ایجاد تغییر در خود را داشت و هم در ادامه آن به تغییراتی آگاهانه در جهان اقدام کرد.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  459     22 خرداد ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت