راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

 

سرگذشت ادامه دار

سانسور و اختناق درایران

جعفری، بنیانگذار موسسه انتشاراتی امیرکبیر، در جای جای دو جلد کتاب خاطراتش که در سالهای دولت خاتمی در ایران منتشر شد،علاوه بر اشاره به دشواریهای عمومی سانسور و نقش دربار، ساواک و شهربانی در کار انتشارات در تمام آن سالها، از وحشت همه این دستگاه های اطلاعاتی و امنیتی از هر اشاره و نشانه ای که در آن ردپائی از حزب توده ایران یافت می شد می نویسد. نه تنها در سالهای اول پس از کودتای 28 مرداد، بلکه تا آستانه سقوط رژیم شاه. تابلوئی که او از سانسور در دوران شاه ترسیم می کند ما را با تقلید همین نقش در جمهوری اسلامی آشنا می کند. ما بخش هائی از این خاطرات جعفری را در این شماره راه توده منتشر می کنیم.

 

 

سانسور و هنر تئاتر نوشین

 

باشگاه رو تاری گرفته تا باشگاه معلمان و... از فرصت استفاده می کردم و از بیان نابسامانی که دستگاه سانسور در کار نشر ایجاد می کرد ابایی نداشتم.

 

از عبدالحسین نوشین پیشتر هم یاد کرده ام. در سالهای قبل از وقایع 28 مرداد، هنر تئاتر را از او چاپ کرده بودم در هزار نسخه، در سال 1347 تصمیم گرفتم با موافقت همسرش خانم "لرتا" کتاب را تجدید چاپ کنم. طبق مقررات کتاب را برای بررسی به اداره نگارش فرستادم. ولی کتاب در آن اداره ماه ها معطل ماند و هر چه پیگیری می شد به جایی نمی رسید. تا یک روز از چاپخانه سپهر که کتاب در آنجا چاپ شده بود خبر دادند که چند مامور از اداره اطلاعات شهربانی آمده اند که اوراق کتاب را به شهربانی ببرند. تلفنی با رئیس آن ها که می گفت سروانی است و مامور بردن کتاب ها بود صحبت کردم. پرسیدم: «جناب سروان، اشکال این کتاب چیست؟ سیاسی که نیست؟» گفت: «من نمی دانم سیاسی است یا نیست، من مامورم و معذور!» گفتم: «اگر ممکن است بیست و چهار ساعت به من وقت بدهید تا با مسئولان امر صحبت کنم، شاید موافقت کنند که اوراق چاپ شده کتاب را از بین نبرید!»

سرانجام بعد از اصرار فراوان تا ظهر فردای آن روز مهلت گرفتم... حالا باید چه کنم؟ دست به دامن چه کسی بشوم؟... شهربانی چی ها را نمی شناختم . یادم آمد ضمن صبحت های خانوادگی، از دخترم ناهید شنیده بودم که گفته بود در دبیرستان انوشیروان دادگر که در آنجا تحصیل می کند با دختر سپهبد جعفری، رئیس اطلاعات وقت شهربانی، همکلاس است. از دخترم خواستم اگر با او دوست است از او بخواهد که از پدرش چند دقیقه ای برایم وقت بگیرد. پس از ساعتی اطلاع داد که فردا ساعت ده صبح تیمسار در شهربانی کل منتظر شماست.

فردا به شهربانی رفتم، و به اتاق او راهنمایی شدم. تیمسار جعفری که تا آن روز او را ندیده بودم پشت میزش نشسته بود؛ چهارشانه و بلند بالا با صورتی گندمگون و موهای پرپشت. خودم را معرفی کردم و ماجرا را به اجمال شرح دادم. با حوصله به سخنانم گوش داد... گفتم مثل این که قضیه، قضیه حساسیت روی نام نوشین است، وگرنه کتاب مربوط به هنر تئاتر است و در آن از سیاست اثری نیست. گفت، ما در این کارها دخالتی نداریم. دستور اداره نگارش وزارت فرهنگ است که کتاب نابود شود.

تلفن را برداشت و با زندپور رئیس وقت اداره نگارش تماس گرفت و جریان را پرسید. زند پور از توده ای ها بود که بعد از 28 مرداد توبه کرده و سرکار آمده و رئیس اداره نگارش وزارت فرهنگ و هنر شده بود و خود به خود هر کتابی از این دست را خود سانسوری می کرد یا از ترس این که مبادا باز وصله توده ای به او بزنند اجازه نشر آن را نمی داد و چوب این ترس را متاسفانه اغلب ناشران آن زمان می خوردند. نمی دانم زند پور چه جوابی داد که تیمسار به من گفت حدس شما صحیح است، آن ها روی اسم نوشین حساسیت دارند، به متن کتاب کاری ندارند. گفتم خوب اسم نوشین که فقط در صفحه اول کتاب است، باقی صفحات کتاب که همه در باره هنر تئاتر است، چرا همه کتاب را ببرند. گفت، اداره اطلاعات در این مورد تصمیم بگیر نیست. پرسیدم اگر اسم نوشین را از روی کتاب برداریم، با انتشار آن موافقت می شود؟ گفت آن طوری که آقای زند پور می گفت در این صورت موافقت خواهد شد. به او توضیح دادم که باید به همسر نوشین اطلاع دهم. پس از تماس با خانم لرتا ناچار موافقت کرد که کتاب شوهرش با نام شخص دیگری که او را نه دیده و نه می شناسد منتشر گردد: محسن سهراب.

اما دیگر دیر شده بود، مامورین فرم ها را از چاپخانه برده و در یکی از حیات های شهربانی پخش و پلا کرده بودند... بیشتر اوراقشان دیگر بدرد بخور نبود. ناچار اوراقی را که سالم بود جمع آوری کردیم و فرم های از بین رفته را مجددا چاپ و کتاب را با عنوان هنر تئاتر تالیف محسن سهراب منتشر کردیم!

در سال 1354 پس از 26 سال  موفق شدیم اجازه نشر مجدد آن را بگیریم، منتها به عنوان مترجم "فرودس" که این هم نام مستعار بود!

اینجور گرفتاری ها همیشه بود، با سانسورچیان و مامورانی که حرمتی برای کتاب قائل نبودند و در چشم به هم زدنی حاصل همه این زحمات را با بردن و سوزاندن اوراق کتاب یا خمیر کردن و ریختنش در آسیاب مقواسازی پایمال می کردند و با حذف اصل قضیه می خواستند مشکلات را حل کنند!

 

 

سخنوران نامه معاصر و پرتو یغمایی

 

سید محمدباقر برقعی یک دوره تذکره شعرای معاصر را تحت عنوان سخنوران نامی معاصر جمع آوری کرده بود که من هر چند آن را در هزار و پانصد نسخه چاپ و منتشر می کردم، جلد سوم اختصاص به شاعران نوپرداز داشت: احمد شاملو، اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج (سایه)، محمد زهری، فروغ فرخزاد، سیمین بهبهانی، ابوالحسن ورزی، رهی معیری و عده ای دیگر که چندان معروفیتی نداشتند. جلد سوم در چاپخانه تابان چاپ می شد که کودتای28 مرداد 1332 اتفاق افتاد و موج ضد توده ای اوج گرفت، ماموران فرمانداری نظامی طبق دستور، چاپخانه ها را برای یافتن کتاب های چپ غارت می کردند، کتاب ها را می بردند و آتش می زدند. مردم را کتک می زدند و به زندان می انداختند، به این دستاویز که سیبلشان فلان شکلی است، یا پیراهنشان سفید و کراواتشان قرمز است که مخصوص توده ای هاست!

 

به هر تقدیر، حروفچین و چاپ جلد سوم که حدود سیصد صفحه بود با کاغذ سفید در قطع وزیری و عکس هایی از شاعران به انتها رسید. هزینه بالنسبه سنگینی روی دست ما گذاشته بود و اما... پرتو بیضایی کاشانی که به اصطلاح خودش «شاعر» بود، در اداره اطلاعات شهربانی کار می کرد و همکار محرم علی خان معروف، ملقب به قصاب مطبوعات بود و در قلع و قمع انتشارات توده ای سخت فعالیت داشت. کتاب هنوز در چاپخانه بود که روزی یکی از کارکنان فروشگاه سراسیمه آمد که جناب پرتو بیضایی رفته چاپخانه تابان و همه اوراق کتاب سخنوران نامی معاصر را به این بهانه که حاوی اشعار توده ای هاست بار کامیون کرده و برده به شهربانی!

ناراحت شدم. کتاب حاوی اشعار شاعران معاصر بود. شاعران معاصر هم از یک سنخ نبودند، چپ داشتند، راست داشتند، میانه رو داشتند، مذهبی داشتند، وانگهی من آن همه هزینه کرده بودم...

مانده بودم چه بکنم... آن روزها ریش و قیچی دست فرمانداری نظامی بود و نظامیان یکه تاز میدان بودند. فرماندار نظامی تهران هم سرتیپ تیمور بختیار بود که بعدها پاداش «خدماتش» را گرفت و توسط ماموران شاه در عراق ترور شد. مقر فرمانداری نظامی حظیرالقدس، معبد بهایی ها بود. در خیابان ثریا (سمیه فعلی). در حیاط و اطراف حظیرالقدس جمعیت موج می زد، زن و مرد، نظامی و آژان. هر چند دقیقه ای چند نفر را دست بند زده سوار کامیون نظامی به آنجا می آوردند و پیاده می کردند: جوان و میانسال، دختر و پسر. خلاصه، هنگامه ای بود. نظیر این منظره را اوایل انقلاب در دادستانی انقلاب اسلامی چهار راه قصر دیدم. معاون تیمسار بختیار سرهنگ شعشعانی بود که هنگام خدمت سربازی ام سروان و رئیس رکن 3 ستاد نیروی هوایی بود و من زیر دستش خدمت می کردم و تا این اندازه با او آشنایی داشتم. او قامتی لاغر و بلند داشت با صورتی گندمگون که همیشه لبخند بر آن نشسته بود.

این سرهنگ شعشعانی خویشاوندی داشت به نام حسن شعشعانی، دست به دامن او شدم. او هم انصافا از کمک دریغ نکرد. بیست و چهار ساعتی طول کشید تا با وساطت و معرفی او توانستم به خطیرالقدس بروم و سرهنگ شعشعانی معاون فرماندار نظامی را ملاقات کنم. بعد از معرفی و آشنایی دادن که روزگاری سرباز زیر دستش بوده ام، و حال و احوال، ماجرا را برایش توضیح دادم، او تلفن را برداشت و به پرتو بیضایی تلفن و توضیح خواست و دستور داد اوراق کتاب هایی را که برده به امیرکبیر برگرداند. از آن سوی خط بیضایی گفت که «کتابها را آتش زدیم!» سرهنگ شعشعانی پرسید: «آتش! به چه مناسبت؟» و پرتو ظاهرا توضیحاتی داد که او را قانع نکرد. شعشعانی ناراحت شد، اما من... چه بگویم! آقای پرتو بیضایی به خاطر این که شعری از او در این مجموعه چاپ نشده به این «مبارزه سرهنگی» اقدام کرده بود، لابد وجدان «شاعرانه» اش هم از این عمل بسیار راضی بود!

 

سال 34 – 1333 بود که با عماد عصار (ع- راصع) آشنا شدم. عصار مدیر روزنامه آشفته بود. مردی بود بسیار صریح اللهجه و آتشین مزاج، وطن دوست و خوب و پاکدل و حساس نسبت به فسادی که رایج بود، به طوری که هنگام صحبت در این مورد یکباره گریه سر می داد. قامتی متوسط و لاغر داشت، با چهره سبزه تند و موهای سفید. مرتب سیگار می کشید و با هیجان و تند تند حرف می زد و از وضع زمانه بسیار گله مند بود.

عصار در هر شماره از روزنامه اش یک پاورقی چاپ می کرد با عنوان "باشرف ها" که در معنا شرح حال عده ای از صدرنشینان و کار به دستان و فعالیت های پس پرده رجال و درباریان و شاهپورها و خانوده هایشان بود. علاقمند بودم این پاورقی را چاپ کنم. به خانه اش رفتم، در خیابان روزولت، پشت امجدیه. وسیله آشنایی مرا با او مرحوم صدر بلاغی فراهم کرده بود. با روی خوش مرا پذیرفت و موافقت کرد کتاب باشرف ها را هر چه زودتر چاپ کنم. کتاب را در دو هزار نسخه منتشر کردم که به سرعت نایاب شد، مردم تشنه این جور کتاب ها بودند، می خواستند بدانند در پس پرده چه می گذرد، چه کسانی مملکتشان را اداره می کنند و زمام سرنوشت شان را به دست گرفته اند. کتاب به چاپ سوم و چهارم رسید. مثل این که سال ها ی47- 1346 بود. چند سالی بود که عصار از دنیا رفته بود در آن موقع شرکت کتاب های درسی را هم اداره می کردم. روزی برای پیگیری کار چاپ چند کتاب درسی به شرکت افست رفته بودم که تلفنچی گفت با شما کار دارند. ایوالقاسم لاری، رئیس حسابداری امیرکبیر بود. گفت عده ای مامور با یک افسر ارتش آمده اند و یکراست به انبار رفته اند و به کارگرها دستور داده اند کتاب باشرف ها را جمع کنند تا با خود ببرند. گفته اند مامور ساواک هستند... بلافاصله خود را به دفتر امیرکبیر در خیابان سعدی رساندم.

وقتی رسیدم دیدم جیپی کنار در موسسه توقف کرده و یک سرهنگ ارتش و چند مامور کنار آن ایستاده اند و بچه های امیرکبیر، بغل بغل کتاب ها را می آورند و در جیپ می گذارند. تا رسیدم با عصبانیت خطاب به بچه ها گفتم: «کتاب توقیف شده که شده، شما دیگر چرا زحمت می کشید، می خواهند ببرند، خودشان بگذارند توی جیپ!»

بلافاصله یکی از مامورین جلو آمد و با تشدد گفت: «شما کی هستید؟» گفتم: «من صاحب اینجام!» ماموری دیگر بازویم را گرفت و به شدت تکان داد و گفت «خودت هم بازداشتی، برو بالا»

بچه های امیرکبیر، کارمند و کارگر، همه هاج و واج مانده بودند. مامورین دیگر به کتاب ها کاری نداشتند و به همان تعدادی که در جیپ ریخته بودند قناعت کردند. ناچار در جیپ نشستم و جیپ به طرف بالاهای شهر حرکت کرد. شهریور ماه بود، و من تمام فکر و حواسم متوجه توزیع کتاب های درسی بود که در آن موقع با بیش از یکصد کارگر و کارمند مشغول توزیع کتاب به شهرستان ها بودیم. خط سیر تقریبا مشخص بود، می دانستم که زندان قزل قلعه مخصوص سیاسی هاست، و می دانستم که حدودا در بخش شمال غربی تهران و قدری بالاتر از امیرآباد است... آما هرگز فکر نمی کردم روزی گذارم به آن زندان بیفتد.

به زندان رسیدیم، در زندان باز شد و جیپ جلو اتاقکی قدیمی در محوطه زندان ایستاد. مامورین مرا به آن اتاق بردند. داخل که شدیم یکی از مامورین خود را معرفی کرد. سرهنگ عصار پسر مرحوم عصار! نمی دانستم پسر آن مرد باشرف و وطن پرست و نویسنده کتاب انتقادی باشرف ها حالا عضو ساواک شده و برای توقیف کتاب پدرش با ساواک همکاری می کند. پس از حال و احوال گفت: «اگر پیغامی دارید، یا چیزی می خواهید، به من بگویید.» در منتهای تعجب، طبق معمول تشکر کردم. به یادم آمد از نصرت الله خان امینی شنیده بودم که گفته بود با تیمسار مقدم معاون ساواک دوستی دارد. شماره تلفن آقای امینی را به او دادم و گفتم: «اگر ممکن است جریان بازداشتم را به آقای امینی خبر بدهید، آقای نصرت الله خان امینی از اعضای درجه اول جبهه ملی و وکیل دعاوی و شهردار زمان دکتر مصدق بود، چندین بار بازداشت و آزاد شده بود. زمانی که مشاور موسسه فرانکلین بود من آنجا با او آشنا شدم و پس از تاسیس شرکت کتاب های درسی از او خواهش کردم مشاورت آن شرکت را بپذیرد و بعدها با او رابطه خانوادگی پیدا کردم و به طوری که گفتم در سفر خانه خدا هم در کنار او بودم. آقای امینی از اقوام آیت الله خمینی بود و در سال های قبل از انقلاب، آقای آیت الله خمینی هر وقت به تهران می آمد منزل آقای امینی بود. اگر مریض بود امینی او را نزد دکتر سیاوش شقاقی در همسایگی خانه اش که با او دوست بود می برد. آقای امینی تعریف می کرد: روزی با آیت الله خمینی در خانه نشسته بودیم و صبحانه می خوردیم که تلفن زنگ زد. آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری یزدی بود که از قم تلفن می کرد؛ بعد از صحبت هایی که با او کردم، به ایشان گفتم حاج آقا خمینی اینجا تشریف دارند. آقای حائری گفتند گوشی را بدهید با هم صحبت کنیم، خواستم گوشی را به آقای حاج آقا خمینی بدهم، ایشان گوشی تلفن را نگرفتند. گفتند ببینید آقای حائری چه می گویند. گوشی دست من بود و من مطالب آقای حائری و آقای خمینی را به آنها می گفتم. حرف های تلفنی که تمام شد و گوشی را زمین گذاشتم از آقای خمینی پرسیدم حاج آقا چرا خودتان نخواستید با تلفن صحبت کنید؟ فرمودند بیست روزی است تلفن ملی شده، و حرام است من به تلفن دست بزنم.

به هر تقدیر، سرهنگ عصار شماره تلفن را یادداشت کرد و رفت. در همان لحظه گروهبانی وارد اتاق شد و با لهجه غلیظ آذری گفت: «من ساقی ام! تو را برای چی آورده اند اینجا؟» باز یاد گفته های آقای امینی افتادم و تعریف هایی که از شیرین کاری ها و جوانمردی های این گروهبان آذری کرده بود. گفتم مثل این که برای چاپ کتاب... وسط حرفم دوید و با همان لهجه غلیظ آذری گفت: «چرا این کتاب ها را چاپ می کنی؟» و بی این که منتظر جواب بماند در اتاقک را قفل کرد و رفت.

دمادم غروب آفتاب شد و هنوز هیچکس سراغم نیامده بود. در این وقت صدای موتور جیپی از دور به گوش رسید که هر دم نزدیک و نزدیک تر می شد... جیپ مقابل در اتاق ایستاد، چند لحظه ای گذشت. کسی از جیپ پیاده نشد...صدای پوتین هایش حاکی از این بود که به طرف اتاقک می آید. پیشتر آمد... به قفل در ور رفت... در را باز کرد. گروهبان ساقی بود. با همان لهجه غلیظ گفت: «بفرما، آقا، برویم!»

پیش خودم گفتم لابد می خواهد مرا به یکی از سلول های زندان ببرد... سوار شدم. ولی جیپ به سوی در خروجی زندان به راه افتاد... دو نفری از زندان در آمدیم. ظاهرا مقصد طرف های خیابان شمیران بود... بله، خیابان شمیران. جلو ساختمانی چند طبقه ایستادیم... ساعت هشت شب بود.

 

ساقی گفت: «بیا پایین!» پیاده شدم و دنبالش راه افتادم، وارد ساختمان چند طبقه شدیم. عده ای از پله های ساختمان پایین می آمدند و عده ای بالا می رفتند؛ از پله ها بالا رفتیم، به طبقه چهارم؛ در اتاقی که چند مبل در آن بود ایستادیم. ظاهرا اتاق انتظار بود. ساقی گفت اینجا بایست تا من برگردم.

ایستادم، می دانستم که طبق معمول سین جیم خواهد بود، و از همان جریاناتی که قبلا هم تکرار شده بود. کم کم به این چیزها عادت کرده بودم. مثل این که اینجا دفتر مرکزی ساواک بود. با دلهره انتظار می کشیدم، ذهنم به هزار و یک راه و بیراه رفته بود، و سرم باز خالی بود، سنگین و پر از هیچ. پر از افکار آشفته... بی ارتباط با هم، که نیامده می رفتند و اثری از خود باقی نمی گذاشتند. نیم ساعتی بعد ساقی برگشت: «بفرمایید، بفرمایید! تیمسار با شما کار دارند، لحن سخنش احترام آمیز بود. اما همچنان در اضطراب بودم. کدام تیمسار؟ به هر حال رفتیم به اتاقی دیگر. با سرپنجه به در کوفت، در را باز کرد، و مرا به داخل اتاق راهنمایی کرد و خودش بیرون رفت. در اتاق، پشت میزی بزرگ مردی خوش قیافه و خوش تیپ نشسته بود، با لباس شخصی، قیافه نشان می داد که آدمی مبادی آداب است. جلو پایم بلند شد و دستش را جلو آورد: «من سرلشکر مقدم!» رئیس ساواک تهران بود. و من ماندم با تیمسار؛ تیمسار با قیافه و لحن بسیار مودب دعوت به نشستنم کرد و دستور چای داد. بعد از اندک مکثی گفت: «آقای جعفری، شما که مرد سیاسی نیستید و این همه خدمت کرده اید حیف نیست که از این کتاب ها چاپ می کنید؟»

گفتم: «تیمسار، کتاب بارها چاپ شده، و هیچ مطلب سیاسی خاصی هم ندارد»

گفت: «چرا خودتان را گول می زنید؟ هم آشکارا و هم در پرده به رجال مملکت اهانت کرده... به هر حال امروز آقایان عباس مسعودی و نصرت الله خان امینی برای مشکل شما به من تلفن کرده بودند... البته تلفن آقای مسعودی برای من مهم نبود منتها چون آقای نصرت الله خان امینی وساطت کرده شما را آزاد می کنیم. از این جور کتاب ها اگر باز در موسسه تان دارید از بین ببرید. تعجب می کنم، کسی که تاریخ علوم و فرهنگ معین را چاپ می کند چطور سراغ این گونه کتاب ها می رود...!»

پس از نیم ساعتی گروهبان ساقی را خواست و گفت: «آقا مرخص اند...» از جا برخاستم، او نیز از جا برخاست، دستم را به گرمی فشرد و تا دم در اتاق بدرقه ام کرد.

از اتاق که درآمدم گروهبان ساقی نگاهی به سر تا پایم انداخت و با همان لهجه غلیظ آذری گفت: «آقاجان، چرا کتابی چاپ می کنی که برایت دردسر درست کند؟ برو. خدا به همراهت، سلام مرا به امینی برسان!»

خداحافظی کردم. پله ها را دو تا یکی کردم و با تاکسی خودم را به بخش «توزیع کتاب های درسی شهرستان ها» رساندم. بچه ها مشغول کارشان بودند. خیالم که آسوده شد تلفنی به آقای امینی کردم و ضمن تشکر جریان را شرح دادم. سلام گروهبان ساقی را هم رساندم. به آقای مسعودی زنگ زدم و تشکر کردم. اما طبعا اظهار نظر تیمسار مقدم را حذف کردم. مسعودی علاوه بر دوستی که با من داشت یکی از سهامداران شرکت کتاب های درسی هم بود. بچه های شرکت که ماجرا را شنیده بودند بسیار محبت کردند، شیرینی پخش کردند، به نشان محبت، و بعد کار و باز هم کار...

کتاب باشرف ها را دیگر نفروختم، اما نسخه های موجود را نگه داشتم و در سال 1357 هم کتاب را تجدید چاپ کردم. و شگفت این که باز یکی از گناهان من پس از اشغال امیرکبیر بعد از انقلاب چاپ کتاب باشرف ها شد!

جالب این که در جریان انقلاب همین تیمسار مقدم که رئیس وقت ساواک بود، همه زندانیان سیاسی را آزاد و ساواک را منحل کرد! آنطور که بعدها گفتند و نوشتند برسر انحلال ساواک در جلسه ای با امرای ارتش کلنجار رفت و به خاطر مخالفت آن ها در اتاق را به هم کوبید، از جلسه قهر کرد، و بالاخره هم انحلال ساواک را به معارضان تحمیل کرد.

نصرت الله خان امینی تا اوایل انقلاب در تهران نبود، در امریکا بود. وقتی امام به پاریس هجرت کرد از امریکا به پاریس رفت و به خدمت امام رسید، دکتر سنجابی و داریوش فروهر و دیگران پیشتر رفته بودند.

امینی بعد از بازگشت امام، به تهران آمد، در این ضمن انقلاب به ثمر رسید و تیمسار مقدم بازداشت شد. من خیال می کنم تیمسار مقدم چشم امیدش به امینی بود، دوست بودند، و با وساطت نصرت الله خان امینی خیلی از گره ها را برای مردم گشوده بود، و حالا امیدوار بود امینی از مرگ نجاتش دهد، خاصه آن طور که می شنیدم مرحوم آیت الله طالقانی و مهندس بازرگان هم نسبت به او نظر مساعد داشتند.

به هر حال مقدم محاکمه شد. یادم هست روزی که او را محاکمه و جریان را از رادیو پخش می کردند من خانه آقای امینی بودم. در مدتی که من آنجا بودم همسر مقدم، چهار پنج بار به امینی تلفن کرد و دست به دامن امینی شد و التماس می کرد که او واسطه شود تا مهندس بازرگان اقدام کند و جلوی اعدام شوهرش را بگیرد. نگران بود زن شوریده بخت، حق هم داشت.

امینی هر بار دلداری اش می داد «خانم مطمئن باش، مطمئن باش اعدامش نمی کنند. ممکن نیست. کسی شکایتی از او ندارد.» اما با همه این حرف ها تنور انقلاب گرم بود و مرتب خبر اعدام های پی در پی سران رژیم را می دادند.

جریان محاکمه اش از رادیو پخش می شد و ضربه بود که از هر سو براو وارد می آمد. صبح فردای همان روز اعلام شد که آخرین رئیس ساواک شاه ملعون با عده ای دیکر به حکم دادگاه انقلاب اعدام شده اند! بی اختیار یاد آن شب دیدارمان افتادم آراسته، مهذب و سر حال!

و اما امینی... پس از تشکیل دولت موقت بازرگان، استاندار فارس شد. ولی مدت کوتاهی بیشتر دوام نیاورد. می گفت آیت الله دستغیب و کمیته ها در کارم دخالت می کردند. از دولت موقت و مداخله ای که غیر دولتی ها در کارها می کردند سرخورده شد و به تهران برگشت و استعفا داد. و باز به امریکا رفت... حالا هر چند گاه به تهران می آید. دیداری با کسان و دوستان تازه می کند و باز می رود.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  46    5 تیر ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت