راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

(پیر پرنیان اندیش)

بهار غم انگیز

به جان مردم

چنگ زد!

 
 

 

گلهای تازه شماره 7...  بهار غم انگیز... مثنوی معروف سایه با همکاری عبدالوهاب شهیدی، جواد معروفی، همایون خرم و جهانگیر ملک در مایه اصفهان.

 

بهار آمد، گل و نسرین نیاورد

نسیمی بوی فروردین نیاورد

 

با تعجب می پرسم: چطور شد این برنامه را ساختید. چطور اجازه دادند؟ با لبخندی می گوید:

تازه رفته بودم رادیو، یه روز عبدالوهاب شهیدی اومد و به من گفت: آقا! من روی اون شعر شما کار کردم. گفتم: کدوم شعر؟ گفت: بهار غم انگیز. یه روز قرار بذارین من بیام این شعرو بخونم.

گفتم: خیلی خوب آقای شهیدی. فلان روز بیاین. گفت: آقای جواد معروفی و همایون خرم باشن کافیه. بعد آقای شهیدی گفت: آقا پس شعرو بنویسین و به من بدین. من هم احتیاط کردم و شعر وحشی بافقی رو نوشتم و دادم به شهیدی. آقای شهیدی تا ورقه رو دید، گفت: آقا! من رو شعر شما کار کردم. گفتم: آقای شهیدی! شعر وحشی از شعر من قشنگتره. وزنش هم همونه. یه نگاهی به من کرد و گفت: آقا! اگه شما مایل نیستین من شعر شما را بخونم، این یه امر دیگه ایه ولی من روی شعر شما کار کردم.

به شهیدی گفتم: واقعا اصرار دارین این شعرو بخونین؟ گفت: آقا! من چند وقته استدعا می کنم از شما. بهش گفتم شما برین تو استودیو، من شعرو می نویسم براتون می آرم. هفده هجده بیت جدا کردم و بهش دادم. حالا جواد معروفی و همایون خرم، نمی دونن اصلا داستان چیه. شهیدی به اونا گفت که تو مایه بیات اصفهانه و من وسط خوندن بهتون اشاره می کنم که کجا باید آهنگو تند کنین. کاملا بداهه بود.

بعد خرم و معروفی مقدمه ای زدن و شهیدی شروع کرد به خوندن و تا آخر یکسره رفتن. وقتی شهیدی شروع کرد به خوندن، من دیدم که خرم و معروفی اصلا تغییر حال دادن و یه چیز خیلی سوزناکی می زدن. وقتی کارشون تموم شد رفتم تو استودیو گفتم: آقای خرم، آقای معروفی می شه خواهش کنم مقدمه رو دوباره بگیریم و اونام با اون حالی که بعد از خوندن شهیدی پیدا کرده بودن، دوباره زدن.

اصلا یک فرنگی نمی تونه باور کنه که سه تا آدم نیم ساعت بزنن و بخونن، بدون این که اصلا باهم قرار گذاشته باشن که چی کار می کنن؟ یه چیز استثناییه واقعا.

بعدا شهیدی به من گفت که ساواک منو خواست و گفت چرا این شعرو خوندی؟ تو رادیو پیچید که آقا بهار غم انگیز ساختن. وای!!

استاد! معروفه که آقای شهیدی با ساواک همکاری داشته، به نظر شما همکار ساواک بود؟

نه بابا! این حرفا چیه؟ (با ناراحتی و قاطعیت جواب می دهد)... شهیدی و یه عده ای برای این که دولت به اون ها حقوق برسونه، به وزارت کار معرفی شده بودن، می رفتن اونجا حقوق می گرفتن. یه عده هم از دفتر نخست وزیری حقوق می گرفتن که ساواک هم با اونجا مرتبط بود. آدم هایی که خبیث بودن خوش خدمتی می کردن و خبرچینی می کردن که فلان کس در فلان مجلس به جقه مبارک همایونی اهانت کرده. اون هایی که شریف بودن این کارو نمی کردن. شهیدی هم آدم بزرگوار با مناعتی بود. اصلا گدا طبع نبود. فقط از دفتر نخست وزیری حقوق می گرفت. دفعه اول که شهیدی رو تو یه مهمانی دیدم، مهندس احمد علی ابتهاج هم بود. خودش و خانمش از صدای شهیدی خوششون می آومد. یه دفعه مهندس ابتهاج به شهیدی گفت: آقای شهیدی راسته که شما جزو ساواک هستین. بیچاره شهیدی سرخ شد و گفت: نه آقا... شهیدی آدم خوبی بود.

ببخشید استاد! تو برنامه های رادیو، زمانی که شما تو رادیو بودین، تعدادی از شعرهای شما خونده می شد، چقدر این شعرها رو شما انتخاب می کردین و می گفتین که بخونن!

اصلا. انتخاب خودشون بود. من فقط یه بار، تو کار «به یاد عارف» که کلام تصنیفو خودم ساخته بودم، شعر «بگذار شبی به خلوت این همنشین درد» رو دادم به شجریان که بخونه؛ یعنی به نظرم رسید که تنها شعری که می تونه کلا با کلام تصنیف هماهنگ باشه، این شعره. گفتم اقای شجریان این غزلو بخونین. چند تا هم غزل و تصنیف برای آهنگ هایی که خوشم اومده بود، ساختم. مثل «گریه لیلی». قبل از این که به رادیو بیام هم شعر منو می خوندن. یه بار به مرحوم پیرنیا تلفن کردم که کپی یه کاری رو ازش بگیرم. تا صدای منو شنید گفت: آقا! شما کجایین، ما به شما ارادت داریم، بی اجازه شما شعرهای شما رو تو برنامه هامون می ذارم... چه آدم شریف خوب خوش اخلاقی بود واقعا پیرنیا.

از بهار غم انگیز می فرمودین استاد!

بله، روز 14 اسفند 51، آقای قطبی و خانومش اومدن خونه من. برای قطبی سازهای مختلف گذاشتم. ساز حبیب الله بدیعی رو گذاشتم و گفتم: ساز به این قشنگی ولی ما به این آدم فقط 300 تومن می دیم. قطبی تعجب کرد و گفت: فقط 300 تومن؟ بعد این برنامه رو هم براش گذاشتم. خیلی خوشش اومد و گفت اینو تو برنامه عید نمی شه گذاشت؟ گفتم: نه بابا این همه اش آه و ناله است که! گفت: همه اش نمی شه که مطربی باشه. بذار مردم حرف حسابی هم بشنون. من برنامه عید را نوشته بودم؛ روز اول فلان، روز دوم فلان، تا روز سیزدهم و گفتم نمی شه آقای قطبی. ولی این نوارو هم همراه بقیه نوارها فرستادم به بالا برای تایید. بعد آقای جعفریان، معاون قطبی و نماینده ساواک، این نوارو برداشته برده پیش قطبی که آقا این چیه خوندن؟ قطبی گفت:!... این خیلی قشنگه. من خودم شنیدم؛ اینو هنوز پخش نکردین؟! اونام مجبور شدن پخش کنن...

- معلوم است که سایه از به خاطر آوردن پخش این برنامه از رادیو و گره گشایی رئیس رادیو و تلویزیون خشنود است و لبخند دلگشایی دارد...

دفعه اول هم در 18 فروردین 52 این برنامه از رادیو پخش شد. خیلی هم سرو صدا کرد. اصلا باور کردنی نبود که چنین برنامه ای تو اون روزگار در رادیو پخش بشه. من خب حواسم جمع بود. برای این که بهانه به دست کسی ندم دیگه این نوارو پخش نکردم و تو گلچین هفته هم نذاشتم... خیلی کار پرسر و صدایی شد واقعا. شهیدی همیشه به من می گفت: آقا این کار از تک خال های منه! برای همیشه از من می مونه...

 

استاد! یه کم در باره این شعر صحبت کنید...

آقای عظیمی! شما بایستی در اون شرایط زندگی کرده باشین تا بتونین تک تک این کلمات رو حس کنین. گفتنی نیست. بهار بعد از کودتا بود. انگار خاک مرده پاشیده بودن رو جامعه. فضا طوری بود که من وقتی یه نظامی رو می دیدم که یه دسته گل دستش گرفته، حیرت می کردم که مگه ممکنه یه نظامی هم گل بخره. خیلی شرایط حاد عجیبی بود... تو این اوضاع این شعر ساخته شد؛ جامعه هم خوب با این شعر ارتباط برقرار کرد و رفت تو مردم.

 

بهارآمد. گل و نسرین نیاورد

نسیمی بوی فروردین نیاورد

پرستو آمد و از گل خبر نیست

چرا با گل، پرستو همسفر نیست؟

چه افتاد این گلستان را چه افتاد؟

که آیین بهاران رفتش از یاد؟

چرا در هر نسیمی بوی خون است؟

چرا زلف بنفشه سرنگون است؟

چرا سر برده نرگس در گریبان؟

چرا بنشسته قمری چون غریبان؟

چرا پروانگان را پر شکسته است؟

چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟

چرا خورشید فروردین فرو خفت؟

بهار آمد گل نوروز نشکفت...

بهارا تلخ منشین خیز و پیش آی

گره واکن ز ابرو، چهره بگشای

سر و رویی به سرو و یاسمن بخش

نوایی نو به مرغان چمن بخش

برآر از آستین دست گل افشان

گلی بر دامن این سبزه بنشان

گریبان چاک شد از ناشکیبان

برون آور گل از چاک گریبان...

بهارا بنگر این دشت مشوش

که می بارد بر آن باران آتش

بهارا بنگر این خاک بلاخیز

که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز

بهارا بنگر این کوه و در و دشت

که از خون جوانان لاله گون گشت

بهارا دامن افشان کن ز گلبن

مزار کشتگان را غرق گل کن

بهارا از گل و می آتشی ساز

پلاس درد و غم در آتش انداز

بهارا زنده مانی زندگی بخش

به فروردین ما فرخندگی بخش

هنوز اینجا جوانی دلنشین است

هنوز اینجا نفسها آتشین است

بهارا باش کاین خون گل آلود

برآرد سرخ گل چون آتش از دود

برآید سرخ گل، خواهی نخواهی

و گر خود صد خزان آرد تباهی

 

بهارا شاد بنشین، شاد بخرام

بده کام گل و بستان ز گل کام

اگر خود عمر باشد، سر برآریم

دل و جان در هوای هم گماریم

میان خون و آتش ره گشاییم

از این موج و از این طوفان برآییم

دگر بارت چو بینم، شاد بینم

سرت سبز و دلت آباد بینم

به نوروز دگر هنگام دیدار

به آیین دگر آیی پدیدار...

 

Hello

امشب سایه ابری و گریه ناک بود. دلتنگ و دلزده بود. دست و دلش به کاری نمی رفت. حتی حوصله سعدی خواندن هم نداشت. به سراغ دی وی دی هایش رفت...

 

نماهنگ مشهور و زیبای Hello  از لیونل ریچی را انتخاب کرد... سه بار شنید... در تمام مدتی که این نماهنگ پخش می شد، سایه به درد می گریست.

 

 

 

                        راه توده  450     21 فروردین ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت