تاثیرات فروپاشی شوروی بر انقلاب ایران دکتر سروش سهرابی |
فروپاشی اتحاد شوروی پیامدهایی گوناگون در سطح جهان داشت. در عرصه ایدئولوژیک مدافعان نظم جهانی حاکم این فروپاشی را به منزله "پایان تاریخ" اعلام کردند. یعنی هیچ راه دیگری در برابر بشریت جز آنچه آنان تشخیص میدهند وجود ندارد. روشنفکران یا باید به شکلهای مختلف خود را با این روند هماهنگ و برای آن تبلیغ کنند یا محکوم به انزوا خواهند بود. با اینحال، پایان تاریخ بیش از آنکه به معنای پایان یک دوران، به معنای آغازی تازه باشد، بیشتر به معنای بازگشت به گذشته، بازگشت به پیش از دوران اتحاد شوروی بود. اتحاد شوروی همچون پرانتزی تاریخی معرفی گشت که بسته شده و باید تاریخ را از همانجا که این پرانتز باز شده بود ادامه داد. لنین و بلشویکها اراده گرایانی معرفی شدند که کوشیدند در برابر تاریخ بایستند و روند جبری آن را تغییر دهند. آنچه هفتاد سال بعد به دلایلی دیگر و در شرایطی دیگر روی داد به حساب گزینش اولیه و تلاش برای جستجوی راهی غیر از سرمایه داری گذاشته شد. نولیبرالیسم بدینگونه بیش از آنکه حامل عنصری نو باشد، بیشتر نوعی دعوت به بازگشت به گذشته بود. این پایان تاریخ یا در واقع بازگشت به گذشته، در کشورهای پیشرفته صنعتی و کشورهای در تلاش برای رشد اقتصادی و اجتماعی به گونههایی مختلف بازتاب یافت. در غرب شکل دعوت به بازگشت به عصر لیبرالیسم سده نوزدهم را به خود گرفت. در شرق بسته به مورد و بسته به کشورها، یا به شکل ادامه وضع موجود در مورد بیشتر کشورهای آفریقا و آسیا، یا به شکل گسست از در پیش گرفتن راه رشدی مستقل، و در همه جا بصورت بازگشت به مناسبات عصر استعمار منعکس شد. این واپسگرایی تاریخی البته در بسته بندی جدیدی عرضه میشد. پیامدهای این بازگشت در کشورهای مختلف یکسان نبود و ابعادی متفاوت داشت و حتی میتوان گفت بیشترین عقبگردها و تغییرات اجتماعی را در خود غرب صنعتی بوجود آورد. غرب با توجه به توازن قوای اجتماعی ایجاد شده حاصل مبارزه سدههای طولانی با مسئله بازبینی جدی چگونگی مناسبات اجتماعی روبرو بود. بنابراین، بازگشت به لیبرالیسم بصورت کوشش برای درهم شکستن صفوف نیروها و قشرهای اجتماعی که میتوانستند حامل یک نظام اجتماعی دیگر باشند جلوه گر میشد. در این کشورها سیاست در هم شکستن نظام صنعتی و انتقال صنایع کاربر به کشورهای دیگر و از میان بردن مراکز تجمع کارگری با وجود نتایج ناگوار قابل پیش بینی آن دنبال شد که پیامدهای آن امروز بصورت واگرایی نظام اجتماعی و اقتصادی و بحران مزمن و درازمدت و کاهش شدید سطح زندگی در غرب مشاهده میشود. مبارزه با این روند واگرایی محور کوششهای چپ در غرب صنعتی میباشد. در شرق جز برای کشورهایی نظیر ما که برای یک دوران پس از انقلاب بدنبال یافتن راهی دیگر برای توسعه و پیشرفت بودند و اکنون به بازگشت به گذشته استعماری دعوت میشدند، برای دیگر کشورها تغییر چندانی روی نداد جز آنکه موضع آنان در مناسبات جهانی بدلیل حذف اتحاد شوروی ضعیف تر شد. چنانکه در تجربه کشور ما تحت تاثیر فضای نوین ایدئولوژیک همه نیروهای چپ مذهبی که خواهان و مدافع رشد اقتصادی مستقل بودند حذف شدند و قدرت به کسانی انتقال یافت که خواهان برداشتن گمرکات و موانع در برابر واردات کالاها، خصوصی کردن سنگ و خاک و چوب و جنگل و معدن و مواد خام و انتقال آن به خارج و کسب درآمد از این راه بودند. بدینسان ما به بازگشت به عصر قاجار دعوت شدیم و در این راه با گامهای بلند به پیش رفتیم که اوج آن دوران احمدی نژاد بود. در چنین شرایطی چپ در تلاش برای ارائه راهکاری متناسب با شرایط جدید، ناگزیر بود که میراث خود را بررسی کند، بویژه آنکه بخشی از این میراث در خدمت ایدئولوژی جدیدا حاکم شده قرار گرفته بود. در واقع نوعی محافظه کاری جدید شکل گرفت که از نارساییهایی که در میراث مارکسیسم وجود داشت بهره میگیرد و حتی در بخشی خود را متکی به این میراث معرفی میکند. این نارساییها دو بخش دارند. بخشی که به نگاه و نگرش خود مارکس مربوط میشود. بخشی که ربطی به مارکس ندارد و حاصل درک نادرست از نظریات اوست. ما در اینجا قصد نداریم وارد این بحث مفصل شویم تنها در آنچه به موضوع گفتار ما مربوط میشود هم چنانکه پیشتر نیز اشاره کرده ایم آثار مارکس در مورد پیدایش سرمایه داری دارای کمبودها و نارساییهایی میباشد. برجستهترین کار مارکس تبیین و تحلیل سازوکار سرمایه داری و رشد و تحول و تضادهای آن است که وی در نمونه کشور انگلستان بررسی کرده است. این قسمت از میراث مارکس مورد توجه ایدئولوگهای لیبرال و نولیبرال نیست. آنچه مورد توجه آنان است همان کمبودهایی است که در درک مارکس از پیدایش سرمایه داری وجود دارد. در واقع در آن دوران امکان درک درستتری از چگونگی گسترش سرمایه داری که در برخی کشورهای اروپایی جریان داشت هنوز بوجود نیامده بود. همچنانکه هنوز هم پس از این همه سال یک بررسی جامع که بتواند به بیشترین سوالات بر مبنای مدارک تاریخی پاسخ دهد با دشواری بسیار روبروست. از همان دهه هفتاد میلادی برخی از روشنفکران ترقیخواه غرب مسئله پیدایش سرمایه داری را مورد توجه قرار دادند. آنچه به نارسایی نظریه مارکس مربوط میشود آن است که پیدایش سرمایه داری را عملا در چارچوب یک کشور و نه یک نظام جهانی مورد توجه قرا رمی دهد هر چند از نظر تئوریک بر جنبه جهانی آن تاکید میکند. درک مارکس از پیدایش سرمایه داری در چارچوب روند انباشت بدوی و پس از آن تحول در تولید پیشه وری و توسعه مناسبات پولی - کالایی قرار دارد. آنچه مارکس انباشت بدوی سرمایه مینامد عبارتست از روندی که درطی آن در یکسو سرمایه و ثروت اضافی و در سوی دیگر نیروی کار آزاد بوجود میآید که ضرورت اولیه پیدایش مناسبات سرمایه داری هستند. مارکس در این چارچوب موفق به کشف ارزش اضافی بر مبنای تصاحب کار اضافی میشود. کار اضافی که در برده داری یا فئودالیسم به شکل آشکار از سوی صاحب برده یا صاحب زمین تصاحب میشود و در سرمایه داری شکل پوشیده دستمزد را به خود میگیرد. ولی پیدایش سرمایه داری در برخی کشورهای اروپایی - و نه همه اروپا- روندی بسیار طولانی تر و پیچیده تر داشت و از چارچوب ضرورتهای اولیهای که مارکس بدرستی بدان توجه میکند فراتر است. پیدایش و گسترش سرمایه داری علاوه بر سرمایه و نیروی کار، به مواد خام برای تولید و بازار برای فروش کالا یعنی به یک نظام جهانی نیاز دارد. ندیدن یا کم اهمیت دادن به این بخش و توجه تنها به نقش ارزش اضافی موجب میشود که مارکس بویژه در آثار اولیه خود درک دقیقی از استعمار نداشته باشد. مارکس چون نیروی محرک اصلی پیدایش و گسترش سرمایه داری را تصاحب ارزش اضافی میبیند، تصور میکند که استعمار برای تصاحب ارزش اضافی کارگران مستعمرات به گسترش مناسبات سرمایه داری در این کشورها اقدام میکند و در نتیجه بطور غیرمستقیم به پیشرفت آنها یاری میرساند. در حالیکه سرمایه داری به کشورهای آسیا و افریقا و امریکای لاتین نه همچون منبع کسب ارزش اضافی نیروی کار بلکه همچون منبع تامین مواد خام و فروش کالاهای ساخته شده نگاه میکند. در نتیجه نقش استعمار در این کشورها برعکس جلوگیری از گسترش نظام پیشه وری و صنعتی و تلاش برای عقب نگه داشتن این کشورها به شکلی است که نتوانند به رقیبی در تولید کالایی برای کشورهای پیشرفته سرمایه داری تبدیل شوند. درکی که مارکس از شرق تحت عنوان شیوه تولید آسیایی ارائه میدهد و عواملی همچون ایستایی جوامع آسیایی، استبداد شرقی، کمبود آب، نبود مالکیت خصوصی زمین، نبود طبقات و تنازع طبقاتی و غیره را ویژه این جوامع و عامل کندی یا ایستایی رشد این کشورها ذکر میکند مبتنی بر اطلاعات درست از آسیا نیست. این بخش از درک مارکس مورد نقد بسیاری از اندیشمندان مارکسیست و از جمله احسان طبری در ایران قرار داشته است و درست همین بخش از نظریات مارکس است که لیبرالها بر آن تکیه میکنند تا عوامل اصلی عقب ماندگی یا دقیق تر بگوییم انحطاط شرق و آسیا را پنهان کنند و این انحطاط را به کارکرد عوامل داخلی در شرق نسبت دهند و نه نقش آنان در تقسیم کار و مناسبات جهانی. از جمله نتایج این گونه توجه به مارکسیسم آن است که دلیل عدم پیشرفت ایران و کشوهای مشابه را درنبودن سامانی مشابه فئودالیسم اروپا بدانند و بحثهای پوچ و بی سرانجامی درباره اینکه آیا نظام زمینداری ایران همان "فئودالیسم" بوده یا نبوده است به راه بیفتد که گویا با پاسخ به این پرسش تکلیف دلایل انحطاط ایران روشن خواهد شد. در نادرستی این شیوه بررسی کافیست توجه کنیم که همین گونه "مارکسیست"ها دلیل پیشرفت برخی از کشورها مانند ژاپن در مسیر سرمایه داری را در شباهت فئودالیسم آنها با فئودالیسم اروپا میدنند که آشکارا نوعی خیالپردازی است. شباهت فئودالیسم اسپانیا بدون تردید بسیار بیش از شباهت نظام کاستی ژاپن با انگلستان یا فرانسه است. با اینحال اسپانیا روند پسرفت را علیرغم غارت بسیار طی میکند و هیچ عاملی نه تقدم در غارت و انباشت بدوی سرمایه، نه شباهت با فئودالیسم انگلستان و نه جبر تاریخ منجر به باقی ماندن آن در میان کشورهای پیشرفته اروپا نمیشود. مارکس چهار فرماسیون مختلف را در اروپا مورد توجه قرار میدهد و تبدیل آنها را به هم بطور کلی نوعی جبر تاریخی میداند. دیدگاههای مارکس در این زمینه با افزایش بررسیها و پژوهشها و همچنین تجربیات جهانی دچار تحول میشود. ولی با توجه به اینکه درک مارکس از پیدایش سرمایه داری از اساس نارساست، تصور او در مورد چگونگی گذار از فرماسیون فئودالی به سرمایه داری نیز نمیتواند همه جانبه باشد. در واقع آنچه در روند گذار روی میدهد آن نیست که نظام کشاروزی تحت تاثیر رشد نیروهای مولده و تغییر شیوههای بهره وری از زمین به روابط سرمایه داری تغییر میکند. این رشد روابط زمینداری فئودالی نیست که به روابط سرمایه داری میانجامد. آنچه در واقع روی میدهد عبارتست از آنکه عناصری که در نظام فئودالی نقش حاشیهای داشتند یعنی تجارت و پیشه وری رشد میکنند و به شکل اصلی نظام تولید ثروت تبدیل میشود. تحت تاثیر این عامل و همزمان مناسبات پولی و کالایی از جمله در کشاورزی گسترش مییابد. این تحولات بتدریج مناسبات مبتنی بر بهره وری از زمین را به عنوان شکل اصلی تولید ثروت به حاشیه میراند و تابع خود میکند. پیشه وری و تجارت در همه نظامهای تولیدی مبتنی بر تقسیم کار رشد یافته از جمله در برده داری و فئودالیسم وجود داشته اند ولی تا پیش از سرمایه داری نقش حاشیهای داشته اند. توجه به این نکته مهم است که هر زمان در تاریخ از یک امپراتوری بالنده سخن میرود آن هنگام است که تجارت و پیشه وری در آن اوج گرفته است. این بدون استثنا هم در اروپا و هم در آسیا و از جمله در ایران قابل مشاهده است. هر چند در هیچ زمانی این دو به شکل عامل عمده تولید ثروت تبدیل نمیشوند. تنها در مرحلهای از گسترش سرمایه داری است که آنها به عامل عمده و تعیین کننده ایجاد ثروت تبدیل میشوند. بنابراین تحول به سرمایه داری اصولا به ویژگیهای نظام فئودالی و زمینداری اروپا ربطی ندارد. بلکه عمدتا آن را باید درون تحولات نظام تجارت و پیشه وری جستجو کرد، نظامهایی که بدون یک چارچوب جهانی امکان گسترش نداشتند. بدینسان بحث بر سر تبدیل ساده یک فرماسیون به فرماسیونی دیگر بر مبنای کارکرد جبری تاریخی نیست. بحث بر سر کشورهایی است که در آنها هماهنگی و همگرایی بین تجارت و پیشه وری بر زمینه گسترش مناسبات جهانی آنچنان پیامدهای اقتصادی و اجتماعی برجای گذاشت که امکان تحول به شیوهای دیگر از نظام تولیدی یعنی سرمایه داری را فراهم کرد. این بخش از تجربه تحولات جوامع بشری بایستی مورد توجه چپ باشد زیرا در ایجاد همگرایی میان تجارت و پیشه وری بیش از جبر تاریخی – که معلوم نیست در مورد کشورهایی چون ما چرا عمل نکرده و نمیکند - عوامل مختلفی از تصادفهای مساعد، درک بهتر از اقتصاد سیاسی، هوشمندی و مداخله نظام دولتی موثر بوده است. فقط با این نگاه امکان توضیح چگونگی پیشرفت در برخی کشورها و پسرفت در دیگران میتواند بوجود آید. گفتیم که اصلیترین روابط اقتصادی و اجتماعی در شکل بندی فئودالی به سرمایه داری تکامل نیافتند بلکه به حاشیه رفتند یعنی تولید ثروت بر مبنای تولید کالا جایگزین تولید ثروت بر مبنای زمین شد، تا جاییکه محصولات زمین نیز خود به کالا تبدیل گردید. این تحول بتدریج با خود تغییرات اجتماعی بسیاری را همراه آورد. مهمترین آن تشکیل یک جامعه همپیوند و در چارچوبی بسیار بزرگتر از پیوندهای اجتماعی در فرماسیون فئودالی بود. این روندی است که پیشتر تحت عنوان افزایش همپیوندی اجتماعی مورد توجه قرار داده ایم. مسئلهای که امروز چپ در کشوهایی نظیر ما با آن مواجه است نه حاکم کردن فرماسیون سرمایه داری که در پیش گرفتن آنچنان راه رشدی است که بتواند همگرایی اقتصادی و اجتماعی را تقویت کند و به کشور قدرت دهد. به همین شکل مسئله اصلی در کشورهایی نظیر ما مسئله توسعه و پیشرفت اقتصادی و اجتماعی است و مسئله ارزش اضافی کار کارگران باید در این چارچوب مورد توجه قرار گیرد. آنچه لنین در زمان خود تحت عنوان "امپریالیسم" مطرح کرد شناختی بود که از طریق آن کمبود و خلایی که در آثار شناخته شده مارکس وجود داشت در زمان خود جبران می شد. لنین سرمایه داری را از طریق نظریه امپریالیسم به مناسبات جهانی پیوند زد و ارتباط آنها را نشان داد. این دیگر آن سرمایه داری نیست که گویا مستعمرات را رشد میدهد و آباد میکند، بلکه نظامی است که بر مبنای غارت مستعمرات به حیات خود ادامه میدهد و حتی بخاطر آن به جنگهای خونین دست میزند. رشد ناموزون سرمایه داری که لنین بر آن تکیه میکند حاصل مشاهده واقعیتهای رشد سرمایه داری در اروپا و پایان نظریه رشد خطی و جبری نیروهای مولده است، نظریههایی که با دیدگاههای مارکس در سالهای آخر حیات وی نیز هماهنگی دارد. در این چارچوب ایجاد تضاد میان مارکس و لنین به زیان دومی، در واقع تلاشی است برای تحمیل یک راه رشد انحطاطی زیر پوشش نظریات مارکس و اینکه گویا رشد و توسعه نظامی که مبنای آن بر کسب سود قرار داشته باشد بخودی خود موجب توسعه اقتصادی و اجتماعی خواهد بود، آنچه تاریخ حداقل یکصد سال اخیر آسیا و افریقا و امریکای لاتین نادرستی کامل آن را به اثبات رسانده است. |
راه توده 450 21 فروردین ماه 1393