راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

پیر پرنیان اندیش

"خاطرات سایه "

"تختی"

 افسانه نبود

واقعیت

 دورانش بود

 
 

 

غلامرضا تختی

 

خانم آلما: سایه! فیلمی رو که از تختی تو خونه ما برداشتی به بچه ها نشون دادی؟

- چشمانم هشت تا می شود.

مگه با تختی رفت و آمد داشتید؟

خانم آلما: بله (خانم آلما معمولا «ل» بله را کمی مشدد ادا می کند). اومده بود خونه ما و با کیوان پسرم بازی کرد. فیلمشو داریم... خیلی آدم جالبی بود.

استاد! با تختی چطور آشنا شدید؟

یادم نیست.

مگه می شه؟ واقعا چی شد با تختی آشنا شدید؟

به خدا یادم نیست.

خانم آلما: مردم برای تختی می مردن، همه عاشقش بودن.

یه بار تو استادیوم محمدرضا شاه، در پارک شهر کشتی بود. شاپور غلامرضا هم اومد. خب مردم دوست نداشتن اینا رو، و چند نفری براش دست زدن.

بعد تختی اومد. سال ها بود که حتی تماشا کردن کشتی رو براش ممنوع کرده بودن. مورد غضب قرار گرفته بود. یک مرتبه من دیدم استادیوم به هم خورد. همهمه افتاد و هی مردم از جاشون بلند شدن و طرف در رو نگاه کردن. من دیر متوجه شدم. دیدم!... تختی سرشو انداخته پایین، داره می آد تو. مردم متوجه شدن که تختی اومده. همه سالن بلند شدن و دست زدن. اصلا قیامتی شد. اون شاپور غلامرضا بهش برخورد. نمی دونین مردم چی کار کردن برای تختی. اون هم مثل بچه مدرسه ای ها سرشو انداخته بود پایین...

عاطفه خانم! نمی دونین این آدم چقدر ساده و فروتن بود! می اومد رو تشک، قهرمان جهان؛ جهان پهلوان؛ خب قانونه که کشتی گیر قبل از کشتی باید ناخوناشو به داور نشون بده، مثل بچه های مدرسه دستشو می آورد جلو تا داور ببینه!

خیلی آدم عجیبی بود! یه حریف روس بود که خیلی هم قوی بود. به تختی گفتن که این پای چپش ضرب خورده، برای این گفتن که تختی به او پا حمله کنه ولی تا آخر کشتی اصلا هیچ به طرف اون پای ضرب خورده حریف نرفت. حکایت عجیبی بود این آدم. خیلی اخلاقی بود. خیلی مردانه رفتار می کرد.

 

طفلک کم سواد هم بود. خیلی به سختی می توانست چند کلمه بخونه... چه دست های بزرگی داشت. من وقتی باهاش دست می دادم خجالت می کشیدم. (می خندد.)

استاد! می شه فیلم تختی رو ببینیم؟

بله... خیلی هم خوبه.

- با لذت تماشا می کنیم...

وقتی تختی از المپیک رم 1960 برگشت من رفتم فرودگاه. تختی سوار اتومبیل شد که از مهرآباد بیاد تهران. جمعیت آنقدر زیاد بود که اصلا جا نبود. من رفتم توی جمعیت، دوربین به دست، جلوی ماشین تختی، ازش فیلم گرفتم و هی تنه می خوردم از مردم و دوربین کج و کوله می شد.

بعد یه روز تختی اومد خونه ما برای ناهار. کسرایی و برادرش ایرج  و امیر حمیدی، مربی کشتی، هم بودن. ناهار خوردیم و بعد من پرده های اتاقو کشیدم و اتاقو تاریک کردم و این فیلم بازگشتتش از المپیک رم رو نشون دادم. بعد پرده ها رو زدم کنار. دیدم تختی خیس عرقه. ایرج، برادر کسرایی، گفت آقای تختی گرمتونه؟ گفت: بله و سرشو پایین انداخت. (حالت شرم زده و سر به زیر و محجوب تختی را نشانمان می دهد.) بعد گفت: من نمی دونستم این قدر آدم به استقبال من اومدند... من رفته بودم به خانی آباد؛ مردم رفته بودن بالای درخت ها! اصلا نمی دونین چه خبر بود. بعد تختی گفت: آدم خجالت می کشه. ما نمی تونیم جواب مردم بدیم. اون سال دوم شده بود. احمد اتیک ترک یک خاک از تختی گرفت و اول شد. بعد از سال ها خجالت زده بود که چرا دوم شده.

چند بار به خونه تون اومد؟

سه چهار باری اومد.

قضیه بوئین زهرا یادتونه؟

جلوی چشممه... راه افتاد تو خیابون... نه این که به کسی مراجعه کنه فقط از خیابون رد شد؛ مردم، همین طور می اومدن بهش پول می دادن. مردم همدیگه رو هل می دادن که زودتر برن پول بدن. نمی دونید چه بساطی بود. هجوم می آوردن مردم... واسه همین دستگاه ناراحت بود. خب تختی مصدقی بود. عضو جبهه ملی بود دیگه...

نمی دونید خارجی ها چه احترامی بهش می ذاشتن. یه حریف روس داشت، مدودف، بارها قهرمان جهان شد... یه بار برای مراسم سال تختی اومد به ایران و همه جا ازش تجلیل می کرد.

 

تختی خیلی آدم نجیب و سر به زیری بود. خیلی خجالتی بود. به چشم دیدم سعی می کرد به زنی نگاه نکنه، وقتی با آلما حرف می زد سرشو می انداخت پایین... یه همچین روحیاتی داشت.

آخرین بار تختی رو کی دیدید؟

دو هفته قبل از مرگش دیدمش. رفتم فرودگاه مهرآباد توی اون سالن قدیمی که هنوز سقفش نریخته بود. دیدم تختی اونجاست و من رفتم باهاش سلام علیک کردم. دیدم خیلی پریشانه. من فورا باهاش خداحافظی کردم. حس کردم که خیلی داره بی اعتنایی می کنه و برای این که نکنه خیال کنه من دارم خودمو بهش می چسبونم، زود خداحافظی کردم. اصلا حواسش نبود و خیلی بی اعتنا برخورد کرد. تقریبا دو هفته بعد خبر اومد تختی مرد.

استاد! تختی خودکشی کرد یا کشته شد؟

نه... خودکشی کرد.

به نظر شما چرا؟

فضای اجتماعی خیلی بهش فشار می آورد. ظاهرا مشکل خانوادگی هم داشت.

گویا تختی تجسم همه آرزوهای ملت ایران شده بود؟

درسته... همه شکست های ملی و اجتماعی رو مردم با پیروزی های تختی جبران می کردن. وقتی مرد به معنای واقعی عزای ملی بود.

استاد! چی شد کسرایی اون شعرو برای تختی ساخت؟

جهان پهلوانا صفای تو باد

دل مهرورزان سرای تو باد

با خنده می گوید:

کسرایی اوایل منو مسخره می کرد که می رم کشتی تماشا می کنم. بعد اونو با کشتی و تختی آشنا کردم و بعد هم که اون شعرو ساخت.

عبدالله موحد

استاد! با آقای موحد هم آشنا بودید؟

بله... یه محبت و احترام دو طرفه بود بینمون... موحد عالی بود... عالی. آدم محترم، با شخصیت، با اخلاق، درس خونده و از اون طرف یه کشتی گیر بی نظیر، خیلی عالی بود موحد.

 

 

 

                        راه توده  44    24 بهمن ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت