راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

با این چهره

و قلم طبری

آشنا بودید؟

 
 

 

چهره خانه"، مجموعه نوشته هائی داستان واره از احسان طبری است که در سال 1358 با احتیاط و در تیراژی محدود در تهران منتشر شد. این احتیاط هم ملاحظات حکومتی را در بر داشت و هم ملاحظاتی در میان  آنها که طبری را در زرورق ایدئولوژیک می پسندیدند. حال آنکه طبری، با همان متانت و ادب شخصی و روحی، دورانی از جوانی خود را در کنار همان شخصیت هائی که بعنوان چهره ها در "چهره خانه"اش به آنها می پردازد زندگی کرده بود. ساده ترین و محقرانه ترین زندگی در گوشه یکی از اتاق های آن خانه ای که در چهره خانه بدانها پرداخته است. طبری در همین سالهای جوانی، روزهای آفتابی، سینه کش مسجد شاه سابق، با طلبه ها و اهل فلسفه نرد بحث و مجادله می باخت و شب ها به دیدار اهل ادب و هنر و سیاست می رفت. طبری در قنداقی از زرورق بزرگ نشد و برنخاست. او در کنار همه نوع مردمی زیست، یا حداقل برای دورانی چنین زیست. در "چهره خانه"؛ خواننده با جوانی تیزبین، با حافظه ای حیرت انگیز که آنچه را می بیند و می شنود به بایگانی همیشه در دسترس خویش – حافظه خویش- می سپرد تا بموقع از آن استفاده کند.

خواننده "چهره خانه" با نویسنده ای آشنا می شود که تنها اگر همین خط و سیر را پیش رفته بود، نه جمال زاده و نه بزرگ علوی، که شاید هدایت هم توان همآوردی با او را نداشت. اما او در این محدوده نماند. او اهل شنا در برکه نبود. تن به اقیانوس سپرد و جان خویش را وثیقه این تن سپردن کرد.

هنگامی که با دیالوگ و گفتمان قشرهای مختلف توده مردم در چهره خانه روبرو می شوید، بی شک هیجان زده شده و از خود می پرسید: این طبری است که اینچنین لغات و اصطلاحات لمپن ها، بازاری ها، نزول خورها، دوره گردان و زنان در جستجوی مرد را می داند و می نویسد؟

بله. این طبری است. آنکه بخشی از جوانی خود را در کنار همین اقشار و در فقر و تنگدستی سپری کرد.

آنها که دهه 1350 را خوب بخاطر دارند، قطعا سریال "خانه قمرخانم" را که از تلویزیون ملی ایران پخش می شد نیز از یاد نبرده اند. سریالی که تا مدت ها و تا آنگاه که به تکرار و بی مزه گی کشانده نشده بود، یکی از موفق ترین سریال های تلویزیونی بود و شانه به شانه سریال "دائی جان ناپلئون" به خانه های مردم رفت.

آنها که سریال خانه قمر خانم را به یاد دارند باخواندن "چهره خانه" آن سریال را در ذهن خود مرور می کنند. جا دارد از ناسپاسی سناریو نویسان سریال "خانه قمر خانم" هم بگویم. تردید ندارم که آنها از وجود این کتاب و این یادداشت های طبری با خبر بودند. آخر، برخی از آنها از جوانان توده ای پیش از کودتای 28 مرداد بودند و طبری این نوشته های خود را بصورت پراکنده در آن سالها اینجا و آنجا منتشر کرده و گاه در محافل ادبی خوانده بود. از جمله منوچهر محجوبی، که ای کاش، اگر در زمان شاه نتوانست و نمی توانست از طبری یاد کند، پس از انقلاب و در همان نشریه "آهنگر" که از گردانندگان اصلی آن بود از کپی برداری از "چهره خانه" یاد می کرد. و دیگرانی که هنوز هستند و دست به قلم نیز دارند.

طبری در مقدمه "چهره خانه" نوشت:

این سعادت نابیوسیده دست داد که اوراق دفن شده در گوشه غربت و خموشی، پس از انقلاب، وارد بازار کتاب کشور شود. خدمت احتمالی این اوراق در این دوران شاید آن باشد که با تصاویر ملموس نشان دهد چگونه مردم ما علیه نسل ها پلیدی و پستی برخاستند. امید است این سر آغاز یک تزکیه بزرگ در روح و جسم جامعه باشد.

تهران- خرداد 1358- ا. ط.

 

و در آغاز کتاب، جوانی خود را اینگونه شرح می دهد:

 

هنگامی که، بین نه و ده سالگی، از ولایت (مازندران) به پایتخت آمدم، در این شهر سیمای جامعه دوران قاجار، کاملا و یا تا حدود زیادی، حفظ شده بود.

در این جا نظام دیرنده رعیتی- عشیرتی، البته با یک بزک ناشیانه فرنگی مآبی، تمام سرشت قرون وسطائی و آسیائی خود را نشان می داد.

گرچه طبقات نوی جامعه سرمایه داری دیگر جوانه زده و اشیاء و افکار کما بیش دگرگون شده بود، ولی کماکان سواد اعظم جماعت، فقر، عقب ماندگی، پندار پرستی و تسلیم  به «تقدیر ازلی»، در زیر قشر کم عده ولی سنگین بار، متفرعن، سنگدل و تاریک اندیشی از اشراف و اعیان و خان و ملاک و روحانی و بازرگانان توانگر بود.

از همان جامعه ای که بیش از دیگر نویسندگان، صادق هدایت آن را در بسیاری از داستان ها و قصه های خود، با نوعی چندش و غرابت، توصیف می کند و پس از او بسیاری نویسندگان معاصر کوشیدند و می کوشند بقایای آن را به عنوان پدیده «اصیل ایرانی» نقاشی کنند.

این همان جامعه ای است که به طور عمده منبع فرهنگ عوام (فولکلور) و زبان و مصطلحات و نقل ها و مثل ها و اشعار و کنایه های خاص آن است، و اکنون ده ها تألیف در کشور ما در باره آن ها نگاشته و چاپ شده یا می شود.

ولی نوشته ای که اینک برای خواندن در دست دارید این جامعه را به شیوه دیگری معرفی می کند: نه متضمن قصه هایی است از نوع قصه های هدایت، با برخوردی ریشخند آمیز و گاه همراه با غلوّ؛ و نه کتابی است مثلا مانند کتاب «خشت تا خشت» کتیرائی، که شامل توضیح مدّون و منظم آداب و رسوم مردم تهران از زایش تا مرگ باشد.

در این جزوه شما با یک گالری زنده از چهره های اجتماع آغاز سلسله پهلوی در تهران سرو کار دارید، که طی آن، از روحیّات شاخص و نمونه وار افراد، برخی آداب و رسوم، عناوین و شیوه گذران، در یک نسج قابل لمس؛ عکس انداخته شده است. نویسنده به شیوه ای که مطبوع اوست، همه جا خواسته است، «اطلاعات» متنوع هرچه بیش تری را، در کالبدهائی که ساخته جای دهد و برای کسانی که تهران سنتی را می شناسند، خاطره های خفته را بیدار کند. این «اطلاعات» تنها در اختیار حافظه محدود نویسنده کتاب نبوده، بلکه در گرد آوری آن ها برخی آشنایان با آن روزگارها، به وی یاری رسانده اند.

این را هم بیفزاییم که در این «چهره خانه» نویسنده مانند وصاف «بی طرف» گام نگذاشته، بلکه از رصد خانه حقیقت و تکامل تاریخی، به انسان ها و سرنوشت ها نگریسته است و ناچار این پیام را نیز با خود دارد که به نسل دیگر بگوید: «بنگرید! محیط خاستگاه ما از چه قماش بوده است!»

احسان طبری- آذرماه 1354

 

خانه ای در حیاط شاهی

 

حاج میرزا علی کاغذچی در یکی از کوچه های حیاط شاهی که جوی سر پوشیده داشت، صاحب حیاطی بود که «یُرد» یا اتاق های متعدد داشت و حاجی آن را از کرایه نشینان رنگارنگی انباشته بود. حیاط حاج آقا بیرونی و اندرونی کهنه سازی بود با قریب پانزده اتاق و صندوقخانه و هفت زیر زمین و دو مستراح و یک مطبخ و یک پاشیر و یک هشتی. بیرونی یک هوا از اندرونی کوچک تر بود و در سمت بالای آن چاهک همیشه آلوده ای بود و در سمت پایین (نزدیک به در ورودی) یک باغچه مربع با یک باغچه لوزی در میان، که درخت کاج پر کنده مفلوکی قد دراز و کج خود را به طرف پشت بام های گلی و بادگیرهای غمگین خانه کشانیده بود.

از هشتی با دو سه پلکان آجری وارد حیاط بیرونی می شدید و از آن جا می توانستید از دو دالان سرپوشیده در این سمت و آن سمت حیاط به اندرونی بروید. وسط اندرونی و بیرونی به جای دیوار دو باب اتاق دو در نسبتا وسیع بود. در حیاط اندرونی حوض نسبتا بزرگی وجود داشت و آب انبار و پاشیر؛ دور تا دور این حیاط نیز اتاق و صندوقخانه بود و البته، چنان که گفتیم مستراح مخصوص خودش را داشت. یگانه بودن حوض ناچار اهالی بیرونی را به اندرونی می کشاند، چنان که یگانه بودن مطبخ برعکس اهالی اندرونی را به بیرونی می برد. به علاوه زیرزمین ها چه به عنوان انبار و چه به عنوان اقامتگاه تابستانی مورد استفاده مشترک خانواده هائی بود که با هم جور می آمدند.

سر دو مستراح بیرونی و اندرونی غالبا جنجال در می گرفت و آن تیره روزی که «فراش بی جیره و مواجب» سخت گریبانش را می گرفت، جلوی در موریانه خورده مستراح با بی تابی این پا آن پا می کرد و به کسی که با فراغ بال در محل مطلوب خود نشسته ابوعطا زمزمه می کرد مرتبا می گفت و او را به تعجیل در عمل وا می داشت:

- آخر فلان فلان شده! آنقدر منتظرش نشین! یه زوری هم خودت بزن!

اوسا خلیل که از همه همسایه ها خلیق تر بود می گفت:

- سر اجدادت قسمش بده! بهش بگو نترس نمی خورمت.

جلوی مستراح آفتابه های مسی و حلبی و لولهنگ گلی خانواده ها صف بسته بود. آن را در آب پر از خاکشیر و بوی ناک حوض قل قل پر می کردند تا با آن طهارت بگیرند، آن هایی که وسواس داشتند؛ چندین بار آفتابه را آب می کشیدند و کفر همسایه ها را در می آوردند.

در حیاط، باغچه، راه پلکان، راه پاشیر و زیرزمین و پشت بام، همه جا طشتی یا طاسی روی کثافت بچه ها دمر بود و قدم به قدم «آخ تف» و «ان دماغ» زمین را آرایش می داد. کسی پروای آن را نداشت که زباله ها را در جای خاصی بیاندازد. اصلا این فکر از خاطر کسی نمی گذشت.

از نخ قندها، در بیرونی و اندرونی، لباس های بی رونق زنانه و مردانه، کهنه بی نمازی، کهنه بچه، با حقارت آویخته و چک چک می کرد.

اجاره نشین ها غالبا یک اتاق و تک و توک دو اتاق و صندوقخانه داشتند. اتاق های وسط دو حیاط دو دره بود، بقیه یک دره، با سقف الوار سفید و حصیر، لانه رتیل و عقرب که به ویژه در تابستان ده ها نمونه آن ها در هر گوشه ای پیدا می شد و ساکنان خانه با لنگه گیوه یا انبر آهنی مشغول شکار آن ها بودند. در اثر کهنگی خانه عنکبوت ها بویژه در مستراح ها و پاشیر ها و آشپزخانه ها همه جا تارهای غبار آلود زشتی تنیده بودند. در هر سویی صفی از سوسک و خرخاکی و مورچه و هزارپا در گشت و گذار بود. در تابستان مگس و خرمگس و زنبور طلایی غوغایی به پا می کردند. دیوارهای خانه جاهایی وا داده و ترک برداشته و جاهائی رمبیده بود. عمارت روی هم کج و کوله و نشست کرده بود و این علامت صحت این پیش بینی بود که مؤمن می پنداشت شهر ری (یعنی تهران) که شمربن ذی الجوشن به طمع آن پسر پیغمبر را شهید کرده بود، بالاخره در مدفوع دفن خواهد شد. همه جا، همه چیز، بوی نا و کهنگی می داد.

ساکنان حیاط مورد بحث عبارت بودند از رضا جیرجیری دل و قلوه فروش، آ شیخ علی دستفروش جلوی مسجد شاه، اصغر چاخان شهرفرنگی، اوسا (اوس) خلیل خیاط، اوس مم تقی خراط، خجه خانم بند انداز، میرزا آقا کت شلواری، سید جبار ترکه نفت فروش، سید جواد طواف، حسن کوکومه، بابا شمل، برخی ها مجرد، برخی ها با یک یا چند زن و فرزند.

ساکنان خانه اجاره ای حاج میرزا علی کاغذچی در حیاط شاهی سواد اعظم جماعت آن روز تهران را معرفی می کردند. پارک نشینان و اعیان با این مردم زحمتکش و لگد کوب شده، واقعا به دو ملت جدا تعلق داشتند که کنار هم، در شهری واحد، ولی بسیار دور از هم می زیستند. مهره های این گروه دوم (که خواهیم کوشید با تک تک آن ها از نزدیک آشنا شویم) هم به سبب زندگی پرکار و کوشش خود، هم بدان جهت که حامل فرهنگ گیرا و رنگین عامیانه خلقی بودند، با اصالت بیش تری در متن جامعه ما جای می گیرند.

البته بین این دو دسته، اعیان و سواد جماعت، قشر متوسطی هم وجود داشت مانند «اجزای اداره»، «وکلای عدلیه»، «مدیران جراید»، «فکلی ها» (به عنوان مقلدان سطحی تمدن فرنگی، که علی رغم جلای ظاهری غالبا به اعیان تعلق نداشتند)، «صاحبان مغازه ها» در ناصریه و لاله زار، «دکترها»، «صاحب منصب های جزء»، «خرده مالک ها»، «روحانیون متوسط» و غیره.

 

شیخ علی دستفروش و خجه خانم بند انداز

 

از ساکنان خانه حیاط شاهی دو تن به حاجی کاغذچی نزدیک تر و در واقع هر یک به نحوی، وردست های صاحب خانه در بین مستاجرین بودند:

یکی- شیخ علی، دستفروش دم مسجد شاه و دیگری، خجه خانم بند انداز.

 

شیخ علی دستفروش در حیاط بیرونی، ساکن دو در اتاق تو در تو بود که دیوار یک سمت آن به دیوار مستراح می خورد و دیوار اتاق دوم با اتاق اوس مم تقی خراط در اندرون، مجاور می شد. جلوی یکی از اتاق هایش مهتابی بود با دو ستون چوبی و یک «طارمی». این مهتابی با دو پله بلند به حیاط بیرونی وصل می شد. اتاق ها با آن که در سمت  نسرم بود، و با آن که یک اتاق نیمه اش توی دالان بین بیرونی و اندرونی می افتاد لذا کم سو و خفه بود، از جهت سفید کاری و تر و تمیزی جزء مرغوب ترین اتاق های خانه محسوب می شد و بردهای جاداری بود با گنجه و شاه نشین و پستو که آن را مجهز می ساخت. به علاوه زیر مهتابی، زیر زمین خشکی داشت که شیخ علی، از اوایل خرداد تا اوایل مهر، روزگارش را در آن می گذراند. چون شیخ علی تحویلدار کرایه خانه های حاجی بود، حاجی بابت این دو تا برد و زیرزمین فقط ماهی هشت قران ازش می گرفت.

 

شیخ علی همیشه یک تسبیح کهربای اصل که دانه هایش استوانه های کوچکی بود، در دست می گرداند. تسبیح را با کلاه گذاری سر یک بچه سیزده ساله، که خودش از حاجی عمه پول دارش کش رفته بود، با چند شاهی خریده بود و چون می دانست قیمت دارد، آن را از اموال «لاینفک» خود ساخته بود.

علی رغم آن که جز سواد مختصر «عم جزوی» با مقداری مسئله شرعی و یک چند عبارت غلط و غلوط قرآنی و حدیثی، چیز دیگری بارش نبود، خودش را «شیخ» نامیده بود و ته حلقی حرف می زد. سالوس، آب زیرکاه، سورچران و شهوتی بود و دلش برای طعمه لذیذ و صیغه چاق و چله مالش می رفت. به نقد دوتا «متعه» تپل مپل سرخ و سفید، که از لپ هایشان به اصطلاح خون می چکید از اهالی «چیزر» و «درکه» شمیران، در دو اتاق اجاره ای خود نگاه می داشت. صیغه ها از او هر یک بیست سالی جوان تر بودند و شیخ علی آن ها را که علاوه بر کم سنی «چشم و گوش بسته» محسوب می شدند، کاملا در چنگ داشت. مردهای جوان خانه غالبا با حسرت به ساق های پر ماهیچه عزیز آغا و زینت سلطان، صیغه های شیخ علی، از زیر چادر نماز پف دار آق بانو، موقع رخت شویی یا آفتابه آب کردن، خیره می شدند.

شیخ علی انگشت های دست و پایش را حنا می گذاشت، حجامتش مرتب بود، با همان نظم نوره می کشید. تومان سی شاهی نزول می داد و چون مسئله گویی هم بلد بود، گاه در صحن مسجد شاه معرکه مسئله گویی راه می انداخت و دو تا سه وردست داشت که ازش سئوالاتی را که او می دانست می کردند و آخرش هم یکی از آن ها عرقچینی دور می گرداند و از مشتریان مؤمن «نیازی» برای مسئله گو می گرفت.

قرض دادن در دست او افزاری برای تحمیل اراده خود بود. چون می خواست در خانه جذبه بگیرد و تنگه همه را خورد کند، همه را مقروض خود نگاه می داشت به ویژه اشخاصی مانند اوس خلیل، اوس مم تقی را که کاسب های عیالوار بودند. هر وقت لازم می دانست مدیونان خود را مستاصل می کرد، جالب بود که با همه مولایی و مزغلی، یک یهودی «قبا- ارخالقی» پیدا شد که پارچه بی ارزشی را به عنوان شال کشمیری به او جا زد.

در صف بندی مذهبی دشمن دراویش و خصم قسم خورده شیخی و بهائی بود و حتی در عالم شیعه اثناء عشری بودن، طرفدار مرجعیت آسید ابوالحسن اصفهانی و مخالف آشیخ عبدالکریم بود و در مسایل شرعی نظری غیر از نظر آسید ابوالحسن را مردود و کفر و لایق آتش جهنم می دانست. در آن ایام از اسلام جز مشتی احکام مربوط به آداب طهارت و حیض و تقاص چیز زیاد دیگری نمی فهمیدند.

هر وقت می خواست فین کند، یک انگشت را روی سوراخ بینی اش می گذاشت و برازات را تا یک ذرع پرتاب می کرد. آخ تف را به همین ترتیب با حرارت تجاوز کارانه ای بیرون می انداخت. معلوم بود خیلی از خود راضی است. چون هر شب با یکی از صیغه ها می خوابید، همیشه جنب بود و کله سحر حمامش و غسل های ترتیبی وار تماسی اش ترک نمی شد. بابت شهوت رانی خود طلب کار هم می شد و می گفت: «خدا در قرآن فرموده باید عدالت را بین زوجات حفظ کرد.»

چون در محله وجهه ای نداشت، بچه ها که او را تو کوچه می دیدند، دم می گرفتند:

«آشیخ علی لحاف کشه

غسل میکنه غسل پشه

میخاد بشه میخاد نشه!»

و دستفروش خم می شد و یک پاره آجر بر می داشت و بی محابا به سمت بچه ها پرتاب می کرد.

لاغر اندام بود، میانه بالا، با ته ریش، کله قات با ماشین چهار صفر از بیخ زده، شب کلاه، چشم های پیچ دار، در انگشت هایش انگشتری عقیق، پیراهن دبیت مشکی یخه حسنی، زیرشلواری سفید، جوراب دست باف وصله دار.

 

پیش از آسید ابوالحسن، مرید حاج سید عظیم معدل بود. عید فطر و عید قربان با او اجازه مصافحه داشت. تاسوعا و عاشورا در دسته تاجرها زنجیر زنی می کرد. موقع روضه خوانی یا چیزدهی خانه معدل، دم در، کنار مشربه مسی کنده کاری شده پر از شربت می ایستاد و با شعار «بنوش به یاد تشنه لب کرب و بلا!» مؤمنان را سیرآب می ساخت. در تدارک روضه خوانی بیرونی معدل واقعا خود کشان می کرد. کتیبه های مرائی محتشم «باز این چه رستخیز که در دور عالم است» را به دیوارها می کوبید. در علم کردن پوش بزرگ شیر نشان با نوکرهای آقا عرق ریزان همکاری داشت. البته این کار به سود او تمام می شد زیرا باعث می شد که حتی حاج کاغذچی حساب اورا داشته باشد.

با تمام ادعای «با خدایی»، وقتی کاری موافق میل او نمی گشت، کفر می گفت. حتی یک بار به مرد متعصبی مانند سیدجبار ترکه که نفت فروش همسایه خود بود گفت: «جد سگ!» این فحش وقیح، نادر و اختراعی، سید را نزدیک بود دیوانه کند. البته جوشش که می خوابید زبان به استغفار می گشود و یک شمع در سقاخانه نوروز علی خان که هنوز «بلدیه» کریم آقا خان بوذرجمهری آن را خراب نکرده بود، روشن می کرد. حساب گناهان خود را خیلی ساده و ارزان با خدا تصفیه می کرد.

متعصب ترین و تاریک ترین زن های خانه حیاط شاهی، به سبب شیخ منشی و مسئله دانی دستفروش، البته برای او احتراماتی قایل بودند و دم به دم به «آشیخ علی» رجوع می کردند که برایشان سرکتاب باز کند، یا زیر گوش بچه شان دعایی بخواند، یا «چل بسم الله» بنویسد، ولی در عین حال از او خوششان نمی آمد. یک دفعه معصومه خانم زن اوس خلیل گفت: «وا! اگه بهشت مال شیخ علی اس، پس اوس خلیل بی چاره حتما جاش اسفل السافلینه»

در واقع شیخ از مذهب تنها یک توقع داشت و این آن که تمام خواست ها به ویژه جسمی او بر آورده شود. هر دانه تسبیحی که می انداخت، با توقع سوزانی به آسمان نگاه می کرد. یعنی «خدایا! می بینی که دارم برای تو دعا می خوانم، پس مبادا حقیر را فراموش کنی!»

با این وجود حنای شیخ علی پیش خجّه خانم چندان رنگی نداشت خجه خانم بند انداز دو در اتاق بین بیرونی و اندرونی را که به هر دو طرف درهایش باز می شد، ساکن بود. این اتاق ها نسبتا خشک و خوب بود. خجه خانم در جوانی، که به عقیده خودش مثل «پنجه آفتاب» خوشگل بود، سر شوهر «اجزای اداره اش» کلاه می گذاشت. بعدها رسما فاحشه شد و به زال ممد سر کرده قلعه شهرنو بسیار نزدیک بود. سن که بالاتر رفت دلاله محبت شد. سرانجام که دخترهاش زهرا و اکرم قد کشیدند و پا به خانه بخت گذاشتند، آب توبه به سرش ریخت و شغل شریف بند اندازی را برگزید. البته این شغل ضمنا به خجه خانم امکان می داد به درون خانواده ها راه پیدا کند و به محرمیت اسرار مگو دست یابد و با زن های جوان خصوصی شود و عندالاقتضا با استفاده از آن ها به معاملات پر منفعتی دست بزند. روان شناسی این کار را، که در آن «استخوان خرد کرده بود» خوب می دانست و نظرش کیمیا بود و آدمش را از همان نگاه اول می شناخت که منع شرعی و عرفی مانع شنگیدن این یکی نیست. به قول جامی:

 

«پری رو، تاب مستوری ندارد

در ار بندی، سر از روزن در آورد!»

 

بر خلاف غالب بنداندازها که با حرکت گردن موهای زیادی زیر ابرو و صورت خانم را می سترند، خجه خانم با دندانش بند می انداخت، لذا دندان های جلوییش کمی پیش آمده بود. چشم های وّق زده ای داشت و سیگار پیچیدنی دود می کرد و خیلی گرم و خوش صحبت بود «تصدّق شما»، «قربان محبّت شما» از دهنش نمی افتاد.

اکرم دختر بزرگش از یک درشکه چی زنجانی (که مدت ها «رفیق شخصی» خجه خانم بود) حاصل آمده بود! زلف های خرمایی، چشم های میشی شرمناک و آهوانه و گل بسیار مطبوعی داشت و می توانست دل ربائی کند ولی طفلک یک پایش، یک هوا از پای دیگری کوتاه تر بود، لذا کمی می لنگید و خودش خیلی از این لنگش پا خجل بود و رنج می برد و در او به عقده ای بدل شده بود. به خصوص وقتی در مدرسه یا کوچه می شنید «اکرم شله» مثل شلّه از شرم سرخ می شد ولی آیینه دور نقره ای او را تسکین می داد: "آن قدر غصّه نخور خوشگلکم! ببین چه دندان های صدفی و چه چشم های گیرایی داری. زلف هات چه قدر زنده و خوش رنگ است. نه، غصّه نخور!".

زهرا دختر دیگر خجه خانم از نطفه همان طلبه قمی گت و گنده ای بود که او را توبه داده بود و قبل از توبه صیغه منعه را در حقش جاری کرده، نطفه زهرا را کاشته بود. حالا زهرا هم بزرگ شده و پا به بخت بود، این یکی سرو گوشش می جنبید و مزاج حشری مادرش را به ارث برده بود. خجه خانم خیلی ناراحت بود مبادا شکم دخترش بالا بیاید و آرزو داشت که آقا ضیاء پسر ارشد اوس خلیل خیاط و حروفچین مطبعه روشنایی دخترش را خواستگاری کند. آقا ضیاء «سرش بوی قرمه سبزی می داد». عضو اتحادیه مطایع بود و روزنامه «حقیقت» را تا توقیف نشده بود، مرتبا می خواند و حرف های عجیب و غریبی می زد. می گفت همه این پول دارها را باید هرّی کرد. صاحب مملکت رعیت و عمله و اصناف و همه آن هایی هستند که کار مفیدی برای مردم انجام می دهند، و نه از اون هایی که این بی چاره ها را به منفعت جیب خود می چاپند. شعرهای ابوالقاسم لاهوتی را می خواند:

«کارگرا مفخر آدم تویی!

باعث آبادی عالم تویی!»

 

غالبا بین آقا ضیاء و شیخ علی یکی به دو می شد. شیخ علی می گفت:«این حرف ها مفته! خدا پنج انگشت رو یک جور خلق نکرده، بزرگی گفتن، کوچکی گفتن. رعیت بدون مالک، شاگرد بدون اوستا چه طور میتونه خودش کاری رو رو به راه کنه. اینا کفره، اینا شرّ و ورّر!»

 

خجه خانم به این جرّ و من جر کاری نداشت و از آن سر در نمی آورد. حرف های آقا ضیاء به نظرش خیال بافی های بچگانه می آمد. ولی آقاضیاء بچه معتدلی بود و خجه خانم دلش لک زده بود که آقا ضیاء زهرا یا اکرم یکیشان را بگیرد. حقیقت آن است که آقا ضیاء از زهرا که زیاد لوندی می کرد اصلا خوشش نمی آمد و مغناطیس چشم های غزالانه اکرم او را می کشید. شل بودن اکرم تاثیری نداشت. در عوض نه تنها خوشگل، بلکه نجیب و سر به راه بود، آن هم در محیط همچو مادر و خواهری. یک مرتبه به مادرش معصومه خانم گفت: «این اکرمه جنسش عجیب تمیزه، ذره ای زدگی نداره! آدم دختر خجه خانم بندانداز باشه و این همه خانم! واقعش من حیرت می کنم.» و معصومه خانم او را تصدیق می کرد.

آقا ضیاء آن ایام سخت مشغول بود. با آن که تشکیلات کل نظمیه و اداره تامینات بگیر و ببند را در بین اعضای اتحادیه و حزب مخفی کمونیست ایران شروع کرده بودند، آقا ضیاء که یک عضو جوان اتحادیه بود، هم خطر زیادی احساس نمی کرد و هم از خطر نمی ترسید و لذا سخت مشغول دوندگی بود. شب دیر وقت می آمد. فرصت سرخاراندن نداشت. موقع، موقع خواستگاری نبود. بسیاری از دوستانش در زندان نشسته بودند. با این همه یک دفعه به مادرش گفت: «من فکرهامو کردم. اکرم واسه من همسر زندگی مناسبی میشه. کم کم باید در فکر خواستگاری بود.» ما خواننده را به ماجرای آقا ضیاء و اکرم مشغول نمی کنیم و دنباله آشنایی خود را با خجه خانم می گیریم. شاید بار دیگر به سراغ آقا ضیاء و اکرم برویم.

اما خجه خانم به برکت شغل بند اندازی تا اعماق اندرون حاج میرزا علی آقا کاغذچی رفته بود و چون دهن گرم و زبان چاپلوسی داشت، خودش را خوب جا کرده بود- زن بزرگ حاجی، یعنی بدرالدجی خانم که به او حاجیه خانم می گفتند، خجّه خانم را دوست داشت و همیشه می گفت: «خجه خانم، از اون جاهای خوبش بگو دلمون واشه.» خجه دنبک را دم منقل گرم می کرد و با صدای نسبتا مطبوع و با انداختن ابروی لنگه به لنگه دم می گرفت:

«من زن درویش نمیشم- چرا نمیشم، خوبم میشم

کاری که درویش میکنه- خودش دره رو پیش میکنه

من زن ملا نمیشم- چرا نمیشم، خوبم میشم

کاری که ملا میکنه- با قل هوالله میکنه

من زن سرهنگ نمیشم- چرا نمیشم- خوبم میشم

کاری که سرهنگ میکنه- با نظم و آهنگ میکنه...»

و یکهو صدایش را پائین می آورد که مبادا کاغذچی بشنود:

«من زن حاجی نمیشم- چرا نمیشم، خوبم میشم

کاری که حاجی میکنه- از لاعلاجی میکنه.»

 

حاجیه خانم و زن های دیگر که توی اتاق جمع شده بودند، از مجموعه شعر، آواز، و ژست های خجه خانم روده بر می شدند.

شیخ علی با آن ریش نوار قیطانی و تسبیح کهربا، با خجه خانم میانه خوبی نداشت. اولا که او را «زنیکه هرزه» می دانست. ثانیا فکر می کرد جاسوس حاجی است و حاجیه خانم را خر کرده و می تواند روزی برایش اسباب زحمت شود. روزی که خجه خانم از سر حوض برخاست و شیخ علی برای دست نماز دم حوض رفت، دید اسکناس دو تومنی گلی رنگی آن جا افتاده، فهمید که مال خجه خانم است ولی نزد خود گفت: «خوردن مال این زنیکه جنده حلاله» و اسکناس را با پاییدن اطراف خود، با احتیاط برداشت و گذاشت توی جیبش، وضو گرفت و رفت به اتاق، آقا ضیاء تازه از مطبعه آمده بود که دید هوار خجه خانم به آسمان رفته: «ای مسلمونون! به دادم برسین. دو تومن منو زدن!» آقا ضیاء کاسه لعابی سرکه شیره را با عجله زمین گذاشت و چون صدای خجه خانم را می شناخت، به خاطر عشق سوزانی که به اکرم داشت، جست زد وسط حیاط و چون دیده بود که تنها شیخ علی توی حیاط بود، فهمید که دسته گل را این مدّعی ایمان، به آب داده، لذا از پله های مهتابی اتاق شیخ علی بالا رفت و صدا کرد: "آشیخ علی"!

عزیز آغا صیغه تپل مپل شیخ علی در حالی که با ولع از مثلث چادر نماز خودش به آقا ضیاء نگاه می کرد، گفت: "سرنمازه یه دقه صب کنین، الان فارغ میشه".

آقا ضیاء توی ایوان ایستاد تا شیخ علی تسبیح زنان و ورد خوانان دم درگاه پیدایش شد. آقا ضیاء با گستاخی غیر مترقبی که شیخ علی از آن جا خورد گفت: "دو تومن خجه خانمو ردش کنین! زود باشین"!

شیخ علی دید ابدا محل در افتادن با یک جوان جوشی و بزن بهادر نیست گفت: " دم حوض افتاده بود. من از کجا بدونم مال کدوم لامصبیه. گفتم نگاهش دارم حتما صاحبش پیدا میشه. مگه مال این یاروس؟"

آقا ضیاء گفت: «یک ماه بند می اندازه تا به یک اسکن برسه، خوبیت نداره مال بیوه زن رو...»

شیخ علی حرفش را برید گفت: «چیه واسم مسئله میخونی، مگه نفهمیدی؟ گفتم دم حوض پیدایش کردم، مگر مسلمون نیستی احکام لقیط را نمی دونی چیه، عجب روزگاریه ها...» و سپس داخل اتاق شد و اسکناس دو تومنی چرک و مچاله ای آورد و گذاشت تو مشت آقا ضیاء و گفت: «بفرما! آقا پسر"!

آقا ضیاء که از کشف سریع پول بسیار خوش حال بود. به غرغر و متلک شیخ توجهی نکرد و با سرعت خودش را به اتاق خجه خانم رساند که های های مشغول گریه بود و گفت: " خجه خانم! غصه نخورین، پیدا شد. "

خجه خانم ابدا انتظار نداشت. ناگهان به سمت در هجوم آورد و اسکناس را از دست آقا ضیاء قاپید و گذاشت در کیف چرمی قفلی و شروع کرد به دعا کردن آقا ضیاء. اکرم، با چادر نماز کنار رفته، به هیکل جوان و مردانه آقا ضیاء می نگریست. نگاه ها با هم تلاقی شورانگیزی داشت. چنان که هر دو بند دلشان پاره شد و ارتعاش نامفهوم درونی آن ها را فرا گرفت. اکرم بی نهایت به این معشوق اعلام نشده خود می بالید. همه چیز او در نظرش افسانه آمیز بود. آن ها به هم می نگریستند و زهرا هاج و واج این منظره را می دید ولی خجه خانم سر به سجده شکر گذارده و از آن جا با صدای بلند آقا ضیاء را دعا می کرد:

«همین طور که من بیوه فلک زده را خوش حال کردی ابوالفضل العباس تو را به همه آرزوهات برسونه! الهی پیرشی! چشم حسود و بخیل و بد خواهت بترکه! الهی در اون دنیا با حضرت قاسم محشورشی!»

 

 

 

                        راه توده  44    24 بهمن ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت