پیر پرنیان اندیش خاطرات سایه زبان تلخ و زشت صادق هدایت |
صادق هدایت
عاطفه: کارهای هدایت رو خوندین؛ نظرتون در باره هدایت چیه؟
بله، همه کارهای هدایتو بی استثناء خوندم. بعضی هاشو چندین بار خوندم. به نظرم صادق هدایت یه بیمار روانی بود که قلم خیلی خوب و درخشانی داشت. اون موقع که خوندن کارهای هدایتو بعضی ها تحریم کرده بودن، من همه کارشو با علاقه می خوندم.
با هدایت آشنا بودید؟ هم صحبت شدید با هدایت؟
نه، هم صحبت نشدم ولی تصادفا چند بار تو کافه دیده بودمش از دور. با یه عده نشسته بود: شهید نورایی، قائمیان، دکتر هالو. این دکتر هالو رو فکر نکنم بشناسین. اسمش نوربخش بود، ریاضیدان بود. خیلی آدم مهمی بود ولی دائم الخمر بود و خیلی خودشو نفله کرده بود. بهش می گفتن دکتر هالو. یه جور دهن کجی به روزگار بود کارش... به جای مبارزه با روزگار، با آسیب زدن به خودش به روزگار دهن کجی می کرد.
در اون دوره چه تلقی و تصوری از هدایت داشتین؟ او موقع هدایت مثل حالا «بت» شده بود؟
نه، او موقع ما بت پرستی نمی کردیم (می خندد)، ما هدایتو می خوندیم می گفتیم نویسنده خیلی خوبی هست ولی یک مقدار کارهاش برای ما خنده دار بود. مثلا: این که از گوشت حالش به هم می خورد، یا از دکان قصابی وحشت داشت، می گفتیم این اداها چیه در می اری؛ اغراق می کردیم دیگه، اون که غش نمی کرد، ما این جوری می گفتیم. این کارهاش «چیز» بود دیگه. یا مثلا بوف کور رو که می خوندیم، بعضی صحنه ها اصلا برای ما ثقیل بود؛ چه فضای تیره وحشتناکی درست کرده بود! همون قدر که از لطافت نیلوفر خوشمون می اومد، همون قدر خیلی از فضاها برامون عجیب و غریب بود. بعد هم در یک زمانی بودیم که به این تخیلات بیمارگونه دل نمی دادیم.
عاطفه: نظرتون در باره بوف کور چیه؟
یه کتاب خیلی عجیب و غریب و موفق؛ یه «چیز» کابوس پیچده به هم! خیلی زیباست. تو کارهای هدایت، بوف کور یه چیز دیگه است؛ با همه پیچیدگی و ابهامش زیباست. خیلی زیباست. از همون اولش زیباست:
"در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد."
همین جا یواشکی بهتون بگم که هیچ وقت از حاجی آقای هدایت خوشم نیامد. با این که از لحاظ فکری باید تاییدش می کردم ولی هیچ وقت خوشم نیامد؛ خیلی سرسری به نظرم اومد.
قصه های کوتاه هدایت...
- حرفم را قطع می کند:
اونا خیلی خوبن. مثلا سگ ولگرد و سه قطه خون و این جور کارهاش که اصلا عاشقشون بودم؛ فوق العاده اند. وقتی چوبک اومد تو دور، ما دیدیم که داره ادای هدایتو در می آره ولی یک کتابی درآورد به اسم خیمه شب بازی که مجموعه داستان بود. یه داستان داشت «گلهای گوشتی» که اوه چقدر بحث کردیم!...
نظرتون در باره ترانه های خیام هدایت چیه؟
- شکفته می شود:
این کتاب هدایت هنوز برای من ملاک خیامه، بهترین رباعیاتو انتخاب کرده.
یعنی کارش از فروغی بهتر بود؟
بی شک.
هیچ وقت نیما با شما در باره هدایت حرف زد؟
نه یادم نمی آد.
رابطه شهریار و هدایت چطور بود؟
یه نوار دارم، براتون می ذارم. خیلی نوار جالبیه. یه روز شهریار داشت صحبت می کرد. کسرایی ازش پرسید: آقای شهریار، شما با هدایت هم آشنایی داشتین؟ شهریار گفت: بله؛ حتی سه بار منو وادار به خودکشی کرد! بعد تعریف می کنه. خیلی جالب تعریف می کرد. هم نیما و هم شهریار اصلا هنرپیشه بودن، وقتی می رفتن در رل یکی اصلا حیرت آور بود... شهریار تعریف می کرد: سایه همه نوار را تعریف می کند!...
عاطفه: خبر خودکشی هدایت چه تاثیری بر شماها داشت؟
هیچ کس این کار رو تایید نمی کرد، می گفتیم این چه کاریه... ما می گفتیم هدایت نویسنده بزرگیه؛ به عنوان یک نویسنده مورد تحسین و تجلیل قرار می گرفت و به کارش اهمیت می دادن و یگانه هم بود.
اخلاق و رفتار هدایت جاذبه ای برای شماها داشت که مثلا بخواین ازش تقلید کنین؟ نه، اصلا، آدم بداخلاقی بود. بد زبان و...
- دیگر زبانش نمی گردد چیزی بگوید.
شما هیچ ملاقاتی و برخوردی با هدایت نداشتین؟ (بر هیچ تاکید کردم)
فقط یادمه که یه روز کاری داشتم رفتم پیش علی زهری مدیر روزنامه شاهد که مال دکتر بقایی بود که اول طرفدار مصدق بود و بعدا دشمن او شد. من زهری رو از خونه شهریار می شناختم. دیوان چهار جلدی شهریار رو که در انستیتوی ایران و فرانسه چاپ شده بود، علی زهری چاپ کرده بود. اون موقع که من با شهریار آشنا شدم جلد دومش تازه درآومده بود که شهریار می گفت کاش تو زودتر اومده بودی که من این اباطیل رو چاپ نمی کردم. اون جلد دومش خیلی بده دیگه. زهری می اومد خونه شهریار تریاک می کشید و شهریار هم مسخره اش می کرد... مثلا شهریار می گفت: زهری! تریاکی برام از خراسان آوردن چه تریاکی، اصلا مثلا این که زعفرانه! (با صدا و حالت شهریار) زهری می گفت: حالا یه ذره شو بده. شهریار می گفت: نه، تریاک به این خوبی رو حروم بکنم بدم به تو! بعد زهری رو وادار می کرد که خواهش و تمنا بکنه. بعد از جیبش یک تریاک سیاهی رو در می آورد و این ور و اون ورش رو نگاه می کرد و می داد به زهری. زهری با ذوق و شوق تریاکو تا آخر می کشید و بعد به شهریار می گفت: مرد! تو خجالت نمی کشی؟! پنجاه ساله داری تریاک می کشی، چطور نمی فهمی؛ این پهنه که بهت دادند، نه تریاک. تعریف هم می کنی ازش! خلاصه، من یه روز رفتم پیش زهری، نمی دونم چی می خواستم از آرشیو روزنامه اش، دیدم هدایت هم اونجاست. سلام علیک کردم. هدایت داشت با زهری حرف می زد؛ حرف معمولش فحش های مستهجن و چاروداری بود؛ حرف معمولش نه این که بخواد بگه فلان آدم فلان فلان شده است؛ مثلا می گفت حسن... یهو می گفت حسن مادر فلان؛ حسین خواهر فلان. یک چیز عجیب و غریب. دیدم اصلا زبانش این طوریه! |
راه توده 446 اول اسفند ماه 1392