راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه "پیر پرنیان اندیش"

گالیا اهل وفا

و این حرفها نبود

 
 

  سایه در باره زیبایی و سیال بودن ادراک جمال شناسانه آدمیزاد صحبت می کرد. این که زمان و مکان و موقعیت در داوری انسان نسبت به زیبایی تاثیر قاطع دارد...
عجیبه یواشکی بهتون بگم. این گالیایی که تو شعر من هست من اوایل اصلا از چهره اش خوشم نمی اومد، ولی همین چهره در یک زمانی برای من زیباترین چهره عالم شده بود.
«کاروان» از مشهورترین- و نه بهترین- شعرهای سایه است؛ تغزلی سیاسی- اجتماعی:

دیراست گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا، به راه افتاد کاروان

عشق من و تو؟... آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کس
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.

عاطفه: استاد! گالیا کی بود؟

یه دختر بود!

عجب! عجب!

یه دختر ارمنی در رشت.

امشب سایه دل و دماغ دارد... قبراق است و بگو بخند می کند...

استاد! وقتی این شعر و ساختید در رشت هم انعکاس داشت؟

آه، آه... جنایت کردم در حق این دختر! بدبخت شد طفلک! تو شهر که راه می رفت، مردم تا می دیدنش داد می زدن؛ دیر است گالیا! زود است گالیا! دیوانه شده بود بیچاره!

عاطفه: خونواده اش چی می گفتن؟

ارمنی ها خیلی متعصب هستن. چشم نداشتن منو ببینن. سایه مو با تیر می زدن!

پس در جوانی در رشت، شعر شما رو می خوندن؟

از نو جوونی می خوندن... واسه همین می گفتن خُله!

استاد! مهربانی هر دو سر بود یا شما روغن ریخته رو نذر امامزاده می کردین و می گفتین، هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست؟

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است
در روی من بخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
برمن حرام باد ازین پس شراب و عشق!
برمن حرام باد تپش های قلب شاد!

در عالم مهربانی دو سر وجود نداره... یعنی من امکان نمی دادم کسی پا به پای من در دوستی بیاد؛ چنان افراط می کردم در عواطف خودم که اگه اون بنده خدا می خواست هم نمی توانست و به من نمی رسید.

زود است گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر زمن ترانه شوریدگی مخواه
زوداست گالیا، نرسیده ست کاروان

گالیا هنوز هم تو رشت زندگی می کنه؟

لابد می خوای بری باهاش مصاحبه کنی؟

شماتت از لحنش می بارد!

اگه احساس تکلیف کنم، حتما!

می خندد و سرش را تکان می دهد؛ یعنی هیهات که درد تو ز قانون شفا رفت!

خیلی سال پیش شنیدم از ایران رفت.

سایه کمی مکدر شد وقتی این جمله را گفت.

بازخورد شعر تو جامعه چطور بود؟

خیلی عجیب و غریب! سه روز بعد از منتشر شدن شعر تو یه مجله، دیدم که از فسا یکی به من نامه نوشته، تاریخ نامه اش سه روز بعد از چاپ شعر بود... کلی اظهار نظر و تحسین و فلان...


عاطفه: گالیا یعنی چی؟

یه اسم روسیه، معناشو نمی دونم.

یکی دو دقیقه سکوت می کند و سیگار می کشد...

من به ضرورتی باید می اومدم تهران، حالا ماجرا داره، تورو خدا نپرسین!! (جسارتا باید بگویم نوعی التماس در لحن سایه بود وقتی این جمله را گفت!) خلاصه باید می اومدم تهران. روز شنبه از رشت اومدم تهران مثلا و همون غروبش مخفیانه برگشتم به رشت و خونه خودمون هم نرفتم و رفتم خونه دوستی. از گاراژ تا خونه دوستمون صد متر فاصله بود، واسه این که کسی ندونه که من به رشت برگشتم رفتم خونه دوستم. دوستم هم آدم بی چیزی بود و یه اتاق خیلی فقیرانه ای داشت... بعد به گالیا پیغام دادم که من می خوام تو رو ببینم. دفعه اولی بود که این دخترو می دیدم.

دیگر صدایش مثل چند دقیقه قبل بشاش و باطراوت نیست... زنگ و زنگ غم گرفته.

این قضیه بعد از ساختن شعر (اسفند 1331 ) بود؟

بله... مدتها بعد بود... گالیا هم نمی دونم چرا اومد. من روی تشکچه ای نشسته بودم و گالیا از در اومد تو. من از جام تکون نخوردم... اومد نشست و چند کلمه عادی مثلا حالت خوبه؟ و این حرف ها... خیلی جدی و رسمی برخورد کردم. بی شک او انتظار داشت که من بهش ابراز عشق بکنم و حرف های شاعرانه بزنم... همین طور نگاش کردم... او هم متحیر منو نگاه می کرد... نیم ساعت بیچاره نشست. من جز چند کلمه حالت خوبه و فلان چیزی نگفتم و در تمام این مدت تماشاش کردم. بعد پاشد گفت برم؟ بی اونکه از جام پاشم گفتم: خب آره. اون هم رفت. حتی از جام پا نشدم که مثلا ادب بکنم. مثل مجسمه نشستم.

چرا؟!

سکوت... سکوت... سکوت... فقط نگاهمان می کند.

آخرین بار گالیا رو تو خیابان نادری دیدم... داشتم با یه دوستی تو خیابون نادری می رفتیم دیدم گالیا داره از روبه رو می آد... من هیچ عکس العملی نشون ندادم، حتی برنگشتم پشت سرمو نگاه کنم... وقتی رد شد و هفت هشت متر از هم دور شدیم، اون دوست من گفت: گالیا رو دیدی؟ با تعجب گفتم: چرا می پرسی؟ گفت: دیدم حالتت عوض شد... نمی دونم چه حالتی پیدا کردم که او متوجه شد. گفت: برگردیم. دیگه پیداش نکردم...

روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته باز یافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو
عشق من!

با صدایی که مثل زمهریر سرد و مثل قرابه زهر تلخ است، جویده جویده می گوید:

چند سال پیش رفتم رشت؛ با یه جمعی داشتیم از جایی برمی گشتیم. من دیدم!... داریم می ریم به طرف خونه گالیا... پشت استانداری... دیگه گالیایی در کار نیست که... رفته... رسیدیم... دیدیم... یه زمین صاف... یه ساختمون سنگی بزرگ... اون ساختمون قدیمی نیست!

با چه تکیه و تاکیدی می گوید «نیست». انکار حسرت آوار دریغ است که بر سرت هوار می شود.

اصلا... نمی دونین من چه حالی شدم. همون موقع یه شعر به ذهنم اومد، دیدم اگه بخوام به این شعر فکر بکنم، این شعر پدرمو در می آره. تا امروز هم دنبالش نرفتم...

سعی می کند بر خود مسلط باشد و شعر را بخواند...

خانه ات برجا نیست
چه کسانند اینان
کاشیان برسر ویرانی ما ساخته اند..

به گریه می افتد. چند دقیقه ای ساکت، کز می کند...

یه روز هم، خوب یادمه در آبان 1354، داشتم از خیابون می رفتم، یکی از تو مغازه منو صدا کرد: ابتهاج جان! سلام و روبوسی کرد. این کسی بود که عاشق گالیا بود و من می دونستم که باهم یه قرابت عاشقانه دارن، منو به زور برد تو دکان و نشستیم. گفت: چی کار می کنی و چند تا بچه داری و من گفتم: تو چند تا بچه داری و از این حرف ها. بعد ازش خداحافظی کردم و اومدم تو خیابون و... زدم به گریه... (به گریه می افتد) یه احساسی پیدا کردم که تا اون موقع برام ناشناخته بود؛ چطور من یه عشقی رو فراموش کردم، می دونین چی می خوام بگم؟ نه کسی رو فراموش کردم، عشقی رو فراموش کردم. یه عشقی را فراموش کردم. این رباعی رو تو همون خیابون شاهرضا، نزدیک میدان فردوسی ساختم.

آن عشق که دیده گریه آموخت از او
دل در غم او نشست و جان سوخت از او
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت از او

... ای بابا... ببین از کجا به کجا رسیدیم.

عشق کهن، مثل آتش نهفته در خاکستر، سایه را برافروخته است... زیرو رو کرده است... شراب شصت ساله یاد گالیا پیرمرد را از دست برده... جان می کند تا بر فوران عواطفش مهار زند. اما... نمی شود. مانند عاشق تازه سالی که گریه را به مستی بهانه کرده، تجدید مطلع می کند.

تو همین قضیه گالیا یه روز پا شدم رفتم قبرستان بالای سر قبر مادرم. وقتی برگشتم داشت شب می شد؛ از قبرستان به طرف شهر، راه کمی است، دو طرف راه استخرهای طبیعی بود مثل این مزارع برنجی که پیش از اونکه برنج بکارن، آب می بندن... من از راه باریکی که لای این مزرعه بود داشتم رد می شدم؛ دو طرف آینه های آب... بعد این فرود آومدن شب سهمگین... اول بنفش... بعد کبود شد و رنگ های عجیب. یه تابلوهای عجیب و غریبی از اون روز تو ذهنم مونده... خب من می دونم که در چه حالی بودم که پا شدم رفتم سر قبر مادرم. یادمه که در یه لحظاتی به مادرم گفتم: مادر جان!

سایه گریان است... قطره های اشک تند تند به گونه های عاطفه می افتد... نصف شبی عجیب گرفتار شدیم!

مثل بچه ای که از یه چیزی می ترسه یا از یه چیزی فرار می کنه و می آد خودشو بندازه تو بغل مادرش، گفتم: مادر جان!... هنوز هم همین طوره، در یه لحظاتی، تنها تو خونه هستم مثل این که دارم پناه می برم، می گم: مادرجان!... این یعنی دیگه... دیگه یک لحظه دیگه رو نمی تونم تحمل کنم... او روز هم به مادرم پناه بردم...

نمی دانم این جمله را بنویسم یا ننویسم... سایه گفت:

گالیا... هر چه بود، اهل وفا و این حرفها نبود...
 

 

 

 

                        راه توده  44    8 اسفند ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت