دوران میان جنگ اول ایران و روسیه تا عزل امیرکبیر دوران تلاش
برای ارتقای اقتصادی و اجتماعی از طریق حکومت است. این دوران
با عزل امیرکبیر به پایان میرسد. عزل امیرکبیر پایان دوران
امکان تحول از بالا بدون همکاری و مشارکت مردم و آغاز سقوط
بدون وقفه و بدون مقاومت جدی در ایران بود.
عدم امکان برون رفت از سیر انحطاطی دلایل داخلی و خارجی داشت.
یکی از بررسیهایی که به آن دوران می پردازد بنام "جامعه
شناسی نخبه کشی" در آغاز ریاست جمهوری محمد خاتمی توجهی بسیار
برانگیخت. در این بررسی جامعه ایران همچون جامعه ای نخبه کش
ارزیابی و شماتت شده بود. البته متهم کردن مردم در شکست ها
سابقه ای بس دراز دارد. در دوران معاصر کسانی که مسئولیت اصلی
شکست 28 مرداد بر دوششان بود، آن را به گردن مردم میانداختند
و مدعی بودند که درروز ۲۸ مرداد مردم صبح برای مصدق و بعد از
ظهر برای شاه تظاهرات کردند. بدون آن که توضیح دهند که این دو
گروه هر یک چه بودند و چه کاری برای سازماندهی آن مردمی که صبح
برای مصدق تظاهرات میکردند یا نگه داشتن آنها در صحنه انجام
شده بود. در مورد عزل و قتل امیرکبیر می توان گفت بیش از آنکه
جامعه نخبه کش مقصر باشد، جامعه کوچکی از قدرتمندان و حکومت
گران وجود داشت که در آن برآیند نیروهای مخالف بیش از موافقین
او بود. بنابراین ادعای این که مرگ امیرکبیر ناشی از عدم
همراهی ساکنان ایران با وی یا ذینفع بودن در شکست او بود لغزشی
بزرگ است.
دورانی که با امیرکبیر در تاریخ کشور ما پایان یافت هنوز آن
دورانی نیست که گروههای مختلف اجتماعی وارد مبارزات سیاسی شده
باشند. حتی در مورد جنبش مشروطه یا ملی شدن نفت ویژگی آنها
را نمی تون شرکت اکثریت ساکنان ایران در آن ها دانست. این زمان
البته با دوران امیرکبیر و حتی مشروطه تفاوت داشت چون حزب
کمونیست ایران و سپس حزب توده ایران سیاست را از انحصار
روشنفکران و طبقه حاکمه خارج کرده و کارگران و زحمتکشان جامعه
را وسیعا وارد عرصه سیاست کرده بودند. ولی خود طبقه کارگر در
ایران آن دوران اقلیتی کوچک بود. تنها با انقلاب ایران است که
ما شاهد دخالت اکثریت ساکنان ایران در سرنوشت خود هستیم. شرایط
چنین دخالتی از سالهای آخر دهه 40 گسترش یافت چون بتدریج
زندگی روزانه اکثریت ساکنان ایران به چگونگی روابط اجتماعی و
اداره کشور گره خورد. از این جا به بعد بود که سیاسی بودن در
ایران ماهیتی تازه پیدا کرد. سیاسی دیگر شماری روشنفکر و تحصیل
کرده نبود بلکه تقریبا همه مردم ایران سیاسی شدند و سیاسی
ماندند. این یکی از نکاتی بود که نسل جوانان چریک و چپ گرای
پیش از انقلاب نیز آن را درک نمیکردند. آنان به مردم سیاسی
شده همچون تودهای عقب مانده و رقیب خود می نگریستند. این که
اینان هیچ وقت نتوانستند با انقلاب ایران آشتی کنند از جمله
بدین دلیل بود که سیاست و سیاسی بودن را از انحصار آنان و
وسیله تمایز طلبی خارج کرده بود. این درک که دخالت در سیاست
ناشی از آگاهیهای کتابی است درکی مربوط به پیش از انقلاب
ایران است. در واقع مفهوم آگاهی سیاسی خود دچار تغییر میشود
چون آنرا نه نتیجه مطالعه بلکه حاصل یک روند اجتماعی میبیند.
تلاش برای دخالت در سرنوشت خود منجر به افزایش آگاهی سیاسی
میشود. این تعریفی است که هم از انقلاب ۵۷ ناشی میشود و هم
بدون توجه به آن امکان درک انقلاب ۵۷ وجود ندارد.
آنچه به بحث ما مربوط میشود آن که در دوران امیرکبیر سرنوشت هر
روزه ساکنان ایران تحت تاثیر چگونگی حکومت قرار نداشت.
بنابراین او در تلاشهای خود چارهای جز تکیه بر اقلیتی از
گروههای فوقانی اجتماعی نداشت. هرچند ارتقای اجتماعی و سیاسی
در دراز مدت منجر به ورود گرههای مختلف اجتماعی میشود. در هر
حال در میان آن اقلیت فوقانی ظاهرا آنانی که در پیشرفت انحطاط
و عدم تمرکز سود بیشتری داشتند غلبه کردند. بنابراین، این که
ناصرالدین شاه چگونه مجبور به این کار شد یا بعدا پشیمان شد را
نمی توان مسئله اصلی دانست.
هم امیرکبیر و هم فراهانی متهم به طرفداری از سیاست روسیه
بودند که به نظر ما درست نیست. آن ها بیشتر نسبت به مقاصد
انگلستان مشکوک بودند ، ضمن این که تلاش برای باز پس گرفتن
سرزمین های جدا شده و پیوسته به روسیه را بی نتیجه می دانستند.
به همین دلیل پیش گیری از خطر واقعی یعنی انگلستان را بر
دنبال کردن خیال ترجیح می دادند.
با مرگ امیرکبیر و مسدود شدن راه تحول از طریق حکومت،
اندیشههای دیگری که درباره دلایل عقب ماندگی وجود داشت به
روی صحنه آمدند. از همان دوران فتحعلیشاه و پس از وی دیدگاه
های دیگری در مورد تحولات اجتماعی و سیاسی بتدریج ظاهر شده
بود که بیان گران آن ها را نمیتوان اندیشمندان برجسته اجتماعی
و سیاسی در آغاز دانست. در کتاب ایرانیان در میان انگلیسیها
نوشته سر دنیس رایت به برخی از آن ها توجه شده است یعنی شماری
تاجر ایرانی که به انگلستان مسافرت کرده اند و نیز دانشجویانی
که از ایران برای آموزش به انگلستان فرستاده شدند. همه آن ها
در یک بررسی مقایسه ای تفاوتهای سیستم اجتماعی و اقتصادی
ایران با انگلستان را متوجه شدند و نتیجه مقایسه آن ها نیز به
هیچ وجه نادرست نبود. تقریبا بدون استثنا همه وجود روابط
قانونی، وجود پارلمان، محدودیت قدرت شاه و درباریان، نقش صنعت،
وضع زنان و ... را مورد توجه قرار دادند. بعد از عزل امیرکبیر
این بررسی مقایسه ای چهره یک نظریه و در واقع شبه نظریه را به
خود گرفت. این ها درست به این دلیل شبه نظریه هستند که بر
مشاهده ساده ترین و چشم گیرترین تفاوتها متکی اند و بنابراین
نمیتوانند به عمق علل این تفاوتها و چگونگی پیدایش آنها راه
پیدا کنند و به همین لحاظ تا هم اکنون بدون هیچ گونه تغییر
بنیادین پابرجا مانده اند. آنچه تاجران ایرانی در دوران
فتحعلیشاه درباره مقایسه ایران و انگلستان بیان میکردند و هر
دانشجو و هر مسافری در اولین نگاه آن را می فهمید هم اکنون
شکل نظریه پردازی های ظاهرا علمی را به خود گرفته که مدعی
یافتن راهکار خروج از انحطاط برای ایران هستند.
به این ترتیب اندیشه های بدست امده حاصل مقایسه های سطحی
بتدریج و در یک سیر تاریخی تبدیل به نظریههایی شدند که ادعای
علمی بودن داشت. این تبدیل توام با افزودن حواشی بود که مطلب
را به ظاهر عمیق نشان میداد. نخستین روشن گران پیشا مشروطه
یعنی ملکم خان و میرزا فتحعلی آخوند زاده مقایسه خود را با
بیان گوشههایی از تاریخ و فلسفه غرب بطور کلی مزین کرده اند.
در دوران کنونی نیز با پژوهشگران مختلفی سرو کار داریم که همگی
در پایه ای ترین قسمت نظریه پردازی خود بر همان مقایسههای
شکلی متکی هستند. هرچند به جستجوی شواهدی در تاریخ ایران و یا
مقایسه فرهنگ و فلسفه در ایران و غرب نیز پرداخته اند. مثلا
همایون کاتوزیان علاوه بر بررسی فلسفه اروپایی رد پای قانون یا
عدم قانون را در شاهنامه فردوسی و فرهنگ ایران جستجو کرده است.
کاظم علمداری تا بررسی کتیبههای هخامنشی و سخنان کوروش و
داریوش هم پیش رفته است تا دلایل عقب ماندگی ایران را بیابد و
مثلا این که آنان نفرت خود را از دروغ اعلام کرده بودند را یکی
از دلایل عدم پیشرفت تجارت در ایران می داند. البته این که در
دوران معاصر است که مردم ما میدانند پادشاهی بنام کورش داشته
اند و از این که در جایی گفته دروغ بد است شاید چند درصد آنها
آن هم در این اواخر باخبر نشده باشند مورد بحث نیست. با توجه
به این که کتیبه های هخامنشی همگی در دوران معاصر رمزگشایی
شده اند و از طرف دیگر علیرغم علاقه ای که به هم میهنان خود
در گذشته و حال داریم، نمیتوانیم ادعا کنیم که ایرانیان در
طول تاریخ به احترام سخنان کورش و داریوش هرگز دروغ نگفتند و
یا هرگز تجارت نکردند. با توجه بر این که به احتمال زیاد اولین
مسکوکات در ایران ضرب شدند تصور کشوری که مسکوکات ضرب میکند و
در عین حال با تجارت مخالف است بنظر عجیب میآید. اتفاق عجیبی
که در امثال آقای کاتوزیان و علمداری افتاده آن است که کتیبه
های هخامنشی و شاهنامه فرودسی منبع درک عقب ماندگی ایران معاصر
شده ولی تاریخ روابط اقتصادی و سیاسی و بین المللی ایران در
چهار صد سال اخیر که اتفاقا ریشه عقب افتادگی ایران را باید در
آن جستجو کرد شایسته توجه جدی نیست.
بطور خلاصه می توان گفت شبه نظریه هایی که درباره عقب ماندگی
و انحطاط ایران تدوین شده دارای دو ویژگی است.
نخست این که با وجود دخالت پژوهش گرانی که صدها و هزاران صفحه
مطلب نوشته اند در نهایت به تغییری چشمگیر منجر نشده و آنچه
آنان اکنون می گویند همان است که میرزا ابوطالب در دوران
فتحعلیشاه و پس از یک بار دیدار از انگلستان میگفت.
ویژگی دوم آن است که این نظریه پردازیها بدلیل آن که حاصل
چیزی جز ساده ترین مقایسه نیست فاقد هر گونه کارایی هستند.
بیشتر کسانی که آن مقایسه را به نظریه چگونگی خروج از انحطاط
تبدیل کردند این کار را با استفاده از مقولاتی انجام دادهاند
که نه به سهولت قابل بررسی هستند و نه قابل تغییر. مانند عدم
درک فلسفه اروپا، بی آبی، عادت و فرهنگ. مثلا برای درک فلسفه
اروپایی چه باید کرد؟ باید چهل میلیون نسخه از کتاب کانت و
دکارت منتشر کرد و زیر بغل هر ایرانی یک نسخه از این کتاب را
قرار داد تا ایران از انحطاط خارج شود؟ یا برای اعضای هیئت
دولت کلاس آموزشی دکارت تشکیل داد؟ یا تلویزیون برنامه هایش را
تعطیل کند و به مردم آموزش فلسفه کانت بدهد؟ اگر این ها دلیل
پیشرفت است چند درصد مردم اروپا همین امروز میدانند دکارت و
کانت چه میگویند که چند صد سال پیش که نود درصد آنها بی سواد
بودند میتوانستند بدانند؟ آیا پیشرفت اروپا حاصل فهم فلسفه
دکارت و کانت و اجرا کردن آن بود یا برعکس پیدایش دکارت و کانت
خود ناشی از روندی از تحولات اقتصادی و اجتماعی بود که یک جمع
بست نوین فلسفی از آخرین دستاوردهای پیشرفت اجتماعی و علمی و
اندیشه ای را ضروری کرده بود؟ نظریه پردازی علمی آن است که
توضیح دهد آن روند چگونه طی شد و در آن جاست که می توان راه
کار واقعی برون رفت از عقب ماندگی را نیز یافت.
ویژگی دیگر نظریات شبه علمی در چند دهه اخیر آن است که از بخشی
از نظریات مارکس هم بهره گیری میکند. یعنی درست همان بخش
ازنظریات مارکس که بر پایه مشاهدات و تحقیق شخصی وی قرار
نداشته بلکه برگرفته از اطلاعات نادرست و معیوبی است که توسط
سفرنامه نویسان نقل شده است. ضمن این که این نظریات از چارچوب
معین کاربردی خود نیز خارج شده و کوشش میشود از طریق آنها
دلایل عقب ماندگی شرق توضیح داده شود. مثلا مارکس شیوه تولید
آسیایی را مطرح میکند که می توان آن را پذیرفت یا نپذیرفت
ولی این چه ربطی به عقب ماندگی دارد؟ در چارچوب همین شیوه
تولید آسیایی کشورهای آسیایی ایران و هند و چین تا سده هفدهم
بزرگترین تولید کنندگان جهان بودند و مجموع تولیدات آن ها با
مجموع همه دیگر کشورهای جهان برابری میکرد. علاوه بر
اشکالهایی که بر اصل نظریه شیوه تولید آسیایی وارد شده،
کاربست آن هم از چارچوب توصیف نظام های آسیایی خارج شده و
این نظام هم چون دلیل عقب ماندگی به ابزار نظری تبدیل شده که
میکوشد تحول دنیای شرق را صرفا بر مبنای مناسبات درونی این
جوامع ببینند و نه در مناسبات متقابل میان دو دنیای غرب و شرق.
هم چنان که گفتیم مقایسه بین دو جامعه ایران و انگلستان در سده
نوزدهم از همان ابتدا و بدرستی انجام شده بود. وجود قانون در
انگلستان و عدم وجود ظاهری آن در ایران، پارلمان، محدودیت قدرت
پادشاه، مراکز علمی، روزنامهها و ... همه و همه برای مشاهده
شدن نیازمند یک متفکر بزرگ نداشت. حتی این مشاهده بنوعی پایه
استدلال چگونگی تحول هم قرار گرفت تا جایی که گفته میشد کافی
است ناصرالدین شاه خود به اروپا سفری کند و متوجه تفاوتها شود
و دست به اصلاحات بزند و قانون برقرار کند که ایران عین اروپا
شود.
این نوع نگرش که میتوان آن را نوعی سفسطه دانست امکان مقاومت
بسیاری دارد زیرا بر ارائه شواهد بسیاری استوار است که همگی
در اولین مشاهده قابل دریافت برای همه هستند. در واقع آنچه هم
که بسرعت و ساده ترین مقایسه بین ایران و انگلستان میتوانست
درک شود همان بودن مجلس، قانون، موسسات اموزشی، صنایع، محدودیت
قدرت پادشاه در انگلستان و نبود آنها در ایران است. آنقدر این
مقایسه ساده و روشن است که اگر کسی با آن مخالفت می کند و
بگوید که ریشه عقب ماندگی در این جا نیست چنین به نظر میرسد
که گویا با این نهادها مخالف است و مثلا بیقانونی را بر قانون
و نبود پارلمان و صنعت و آموزشگاه را بر بودن آن برتری مینهد
یا معتقد است که برای توسعه و برونرفت از عقب ماندگی باید آنها
را جمع کرد. در حالی که سخن برسر یافتن آن روندی است که به
ایجاد این نهادها منجر شده است به گونه ای که این نهاد ها به
امری صوری و شکلی و بی خاصیت تبدیل نشوند؛ آن چنان که در همه
کشورهایی که قانون و پارلمان و دولت به اصطلاح مدرن بدون طی آن
روندهای واقعی توسعه شکل گرفته به امری صوری و به سرپوشی بر
وجود و تداوم واقعیت یک جامعه عقب مانده تبدیل شده اند.
بدین سان ضعف بزرگ این نظریه پردازیها در این جا بویژه نیز
هست که بر بررسی یک روند تاریخی مبتنی نیستند بلکه برشهایی
از تاریخ را ارائه میدهند, یا تصوراتی که درباره تاریخ این یا
آن کشور وجود دارند نشان میدهند. در این شرایط اگر بخواهیم
تجسم عینی راهکارهای روشن گران پیشا مشروطه و پس از آن را
بررسی کنیم باید تاریخ مصر و عثمانی را بررسی کنیم، تاریخی که
در آن نظرات مشابه روشنگران ما از طرف حکومت های آن کشورها
مورد توجه قرار گرفت و سرانجام به فروپاشی نظام اقتصادی و
سیاسی آنها انجامید. ولی این گونه بررسیهای مشخص مورد علاقه
این نظریه پردازان نیست هم چنان که به بررسی واقعی تاریخ تحول
در غرب نیز تمایلی ندارند.
|