راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

"پیر پیرنیان اندیش"

خاطرات "سایه" صفحه 130

در زندان

حافظه ام حیرت آور

کار می کرد

 
 

 

استاد تو زندان شعرهای حافظ هم به یادتون می آومد؟

 

بله... اصلا بیچاره ام می کرد شعر؛ هیچ طاقت شعرو نداشتم. واقعا یه دوره ای شعر خیلی اذیتم می کرد، حالا چه شعر خودم و چه شعرهای حافظ خصوصا. تو زندان حافظه ام به نحو حیرت  آوری کار می کرد. اونجا بود که من متوجه شدم که چه انباشته ای از اصطلاحات و لغات دارم که هرگز فکرشو نمی کردم. برای فرار از این حالت تصمیم گرفتم شعرهای هزل بگم؛ شعرهای مستهجن که هیچ عاطفه ای رو برام تحریک نکنه. من اونجا فهمیدم که چقدر اصطلاح بد بلدم!

 

چیزی از او شعرها خاطرتون هست؟

 

بله، خیلی رباعی ها یادمه که نمی تونم بخونم.

 

به هر حال آب دریا را اگر نتوان کشید...

 

بلند بلند می خندد.

 

فقط رباعی می ساختم، شاید از صد تا بیشتر و بعضی هاش هم خیلی قشنگ بود، منتها قابل نقل نیست...

بعد دیدم این شعرها هم اذیتم می کنه. رفتم سراغ شعرهای مستهجن که هیچ احساس و عاطفه ای توش نباشه. اونجا فهمیدم که چه چیزهایی تو ذهنم هست!

 

سرش را تکان می دهد و می خندد. انگار دارد خودش را ملامت می کند!

 

این رباعیاتو یادداشت کردین؟

 

نه بابا، همینم مونده!..

 

بعدا سایه چند رباعی دیگر را هم برایم خواند که این زمان بگذار تا وقت دگر.

 

استاد! هیچ وقت پیش اومده که شعر طنز بگید؟

 

با صدایی مغموم می گوید:

 

نه، در طبیعت من نیست. طنز یه خوشباشی می خواد که غمگینی من اجازه نمی ده. طنز یه دل خوشی می خواد. آقای عظیمی! من در درون خودم خیلی آدم غمگینی هستم. این گردن کلفت نمایی منو نبین که رجز می خونم. این ظاهر قضیه هست. در درونم وضعم خیلی خرابه. کم ترین چیزی منو متاثر می کنه. واقعا دیگه طاقت ندارم. این ضعف نیست، شک نیست، خستگیه. نمی دونم چی بگم. چرا این طوری شده؟!

 

 

یک رباعی

 

با سایه در باره روزهای زندان و شعرهای زندان حرف می زدیم. یک رباعی به یادش آمد که در دفترها و یادداشت هایش ندیدم.

 

در زندانم این دل بی تاب بس است

دیدار عزیزانم در خواب بس است

من شاعر انقلابم و پاداشم

این کیسه نان و کاسه آب بس است

 

وقتی بیت دوم را می خواند، صدایش انگار از ته چاه می آمد.

 

اونجا یه کاسه پلاستیکی به ما دادن که باهاش آب یا سوپ بخوریم و یه کیسه نایلونی که نون توش بذاریم. این شعر مال همون جا است. قصد بازی [زبانی] با کاسه و کیسه نداشتم.

 

پوزخندی می زند و سرش را تکان می دهد.

 

سیگار آزادی

 

سایه بیست باکس سیگار خریده است و آنها را مثل شی ء تزئینی پیش چشم دوستان قرار داده است... گفتیم و شنیدیم تا حرف روزهای زندان به میان آمد.

 

عاطفه نگاهی غضبناک به جعبه های سیگار انداخت و پرسید:

 

استاد! تو زندان سیگار هم می کشیدین؟

 

بعله! پس چی!

 

در اینجا شرح جالبی از شیوه سیگار کشیدن در زندان می دهد که باید یک روز بنویسم.

 

چه سیگاری؟

 

سیگار آزادی.

 

واقعا؟!

 

آره به خدا! (لبخند بلیغی می زند)... یه رباعی هم ساختم:

 

تا چند حساب بود و نابود کنم

وقت است که با این همه بدرود کنم

از آزادی بهره ام این شد که به حبس

بنشینم و سیگارش را دود کنم

سایه غش غش می خندد. عاطفه اما هنوز اخم کرده است!

 

استاد! مگری...

 

عاطفه: استاد! تو زندان کتاب هم می خوندین؟

تو کمیته مشترک ماه پنجم بود که منتظری، شاگرد من، یک حافظ آورد که از روی اون بخونیم که اصلا انگار دنیا رو به من دادن، یک گنجی بود واقعا! بعد هم یه روز اومدن و یه دفتر دادن به ما که می تونین کتاب انتخاب کنین از کتابخانه زندان. از جمله اون کتاب ها ترجمه تفسیر طبری بود. گفتم: اینو می خوام. اونهام جلد چهارمو برام آوردن. خب دوباره با اون زبان زیبای کهن دمساز می شدم و... برام غنیمت بود... من برای جوون کرد هم سلولم هم کتاب انتخاب کردم. جوون خوندن و نوشتن درست و حسابی بلد نبود. من براش داستان راستان آقای مطهری رو انتخاب کردم. کتاب ساده ای بود. من هم قبلا خونده بودمش. این جوون از داستان راستان خوشش نیومد، کتاب تفسیر طبری رو از من گرفت...

این جوون دو تا پسر داشت: حسام و ابراهیم. تو این جلد چهارم هم تفسیر سوره ابراهیم بود. این خوشش اومد. عجیبه واقعا. فکر کنم همین که اسم ابراهمیو دید تو زندان به یاد پسرش عیش می کرد. یه روز من خیلی ناراحت بودم. این جوون هم داشت قدم می زد و خیلی هم از ناراحتی من ناراحت می شد. یه مرتبه به من گفت: «استاد! مگری»... من زدم به خنده (بلند بلند می خندد) همین طور نگاش کردم. تحت تاثیر اون کتاب به من می گفت: «مگری». اواخر به من گفت: تقریبا این صورت در کردی هم هست ولی این از اون کتاب گرفته بود.

 

هنر گام زمان

 

سایه سیاه مشق را ورق می زند. به غزل «هنر گام زمان» می رسد. کتاب را به کناری می گذارد و می گوید:

این غزلو تو اوین ساختم؛ در شرایطی که همه چیز به هم ریخته و شکست خورده و نکبتی بود؛ آدم هایی که برای شما عزیز بودن، به خواری و زاری افتاده بودن؛ در چنان شرایطی این غزلو گفتم.

واقعا غزل خوبیه، استاد؟

بله... غزل خوبی شده.

 

سیاه مشق را به دستش می دهم. می خواند:

امروز نه آغاز و انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که برآسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشان بنشیند

بس تیر که در چله این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافله لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردیست درین سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصله دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

به نظر من این غزل از بهترین غزل های سایه است. زبان ساده، آراسته، صدق عاطفی، استحکام اندیشه و موسیقی تکامل یافته، شان و شوکت خاصی به آن داده است.

دقایقی در باب این غزل گفتگو می کنیم... نکته ای به خاطر سایه می آید:

تو زندان برای این که بچه هارو سرگرم بکنم بهشون وزن شعر یاد می دادم، من از کاغذ سیگار استفاده می کردم و دو تا تیکه برمی داشتم یکی به عنوان سیلاب بلند و یکی کوتاه. بعد این تیکه های کاغذو کنار هم روی زمین می چیدم. بعد یه مصرعو می خوندم:

برخیز که می رود زمستان

و با این تیکه های کاغذ سیگار، وزنو به بچه ها یاد می دادم. بعد به اون ها شعر می دادم که حفظ کنن. روش من هم این بود که بیت اولو می خوندم، بچه ها تکرار می کردن، بعد بیت دومو می خوندم. اونا باید اول بیت اولو می خوندن بعد بیت دومو و هی تکرار و تکرار و این طوری شعرها رو حفظ می شدن.

یکی از این بچه ها، کیانوش مهدوی، حافظه حیرت انگیزی داشت و حتی توالی ابیات به یادش می موند. یه بار داشتم غزل «سالها دل طلب جام جم از ما می کرد» رو به بچه ها یاد می دادم. مهدوی گفت: نه استاد! شما دیروز فلان بیتو به عنوان بیت سوم خوندین اما امروز چهارمین بیت غزله... یه همچنین حافظه ای داشت!

سر این عزل «امروز نه آغاز و نه انجام جهان است»،- واقعا نمی دونم چرا؟! البته همه به خودبینی آدم برمی گرده- من می ترسیدم بمیرم و این عزل تو سینه من بمونه و از بین بره. فکر خودمو نمی کردم فکر این غزلو می کردم که این غزل حیفه!

 

لبخند عجیبی زده است...

یه روزی گفتم آقای مهدوی! با این حافظه ای که داری، این شعرو حفظ کن. گفت: من حفظم. در نتیجه، شعرهای دیگه ای که من ساخته و خونده بودم، او حفظ بود. بعد مهدوی رو از سلول ما بردن به سلول دیگه. مهدوی، این شعر منو برای اونا خونده، بعد بردنش جای دیگه، اونجا این شعرو خوند. من که از زندان اومدم بیرون دیدم که شعرهای من از فلان زندان و فلان زندان بیرون اومده. منتها بعضی هاش تغییر کرده بود، کلمه هاش جا به جا شده بود، چون هی برای هم نقل می کردن... نسخه بدلها این طوری پیدا می شه، منتها این دیگه نسخه بدل نبود، غلط غلوط بود! به هر حال تو اون فضا، این شعر پخش شد. ... آره تو زندان همه اش نگران بودم که بمیرم و این عزل نمونه... آدمیزاد موجود مضحکیه!

سایه می خندد. آزادوار و آرام... هزار کاکلی شاد در نگاهش می خواند:

 

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبز کران تا به کران است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است.

 

 

 

                        راه توده  44    10 بهمن ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت