راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

اولین کودتای نظامی ها در ایران

 

پس از گزارش 7 کودتای نظامی در منطقه و در همسایگی ایران، که همگی مربوط به دوران پس از جنگ اول جهانی و انقلاب اکتبر در روسیه است، نمی توان درباره نخستین کودتای نظامی در ایران ننوشت. کودتائی که یک معمم از زیر عبا و عمامه در آمده بنام سید ضیاء الدین طباطبائی در کنار یک افسر قزاق بنام "رضاخان میرپنج" و سه نظامی دیگر رهبری آن را برعهده داشتند و منجر به سرنگونی آخرین پادشاه قاجار و سلطنت رضاشاه شد. این گزارش در پی انتقاد و یا تعریف از رضاشاه و یا سید ضیاء نیست، بلکه گزارشی است از شکل گیری و پیروزی نخستین کودتای نظامی و کلاسیک در ایران و خواننده خود می تواند وجوه مشترک این کودتا را با کودتای 28 مرداد و کودتای 88 در جمهوری اسلامی مقایسه کند و نتیجه بگیرد.

درباره کودتای سوم اسفند 1299 که آن را می توان ادامه کودتاهای منطقه از بعد از جنگ اول جهانی دانست بسیار نوشته شده است.

کلنل کاظم خان سیاح، دوست سید ضیاء الدین طباطبایی و رئیس ستاد کودتا، قبل از پیروزی کودتا و سپس حاکم نظامی تهران بعد از پیروزی کودتا در مصاحبه که با او در سال 1344 شد و در مجلات وقت تهران منتشر شده (از جمله مجله سپید و سیاه) گفت:

 

 

کودتا به وسیله قزاق های «آترباد» همدان صورت گرفت. این ها 2000 قزاق بودند که در قزوین مستقر بودند.

فرمانده این قزاق ها رضاخان میرپنج بود. یک افسر گمنام قلدر قزافخانه که او هم مانند قزاق های تحت فرمان خود هشت ماه بود حقوق و جیره خود را دریافت نکرده بود. قزاق های گرسنه، عاصی آماده هر کاری بودند، حتی کودتا که تا آن موقع اسمش را هم نشنیده بودند.

این واحد نظامی مرکب بود از عده ای سوار تحت فرماندهی سرتیپ احمدآقاخان (سپهبد امیر احمدی)، قزاق های پیاده تحت فرماندهی سرهنگ مرتضی خان (سپهبد یزدان پناه) و سرهنگ جان محمدخان (سرتیپ جان محمد امیر علایی) و توپخانه ای مرکب از توپ و مسلسل سنگین به فرماندهی سروان مهدی خان بهنام و فرماندهی همه نیز با رضاخان بود.

رئیس ستاد های واحد، سروان کاظم خان سیاح افسر ژاندارم بود. او دانشگاه جنگ را در اسلامبول دیده و در جنگ جهانی اول همراه با نیروهای عثمانی در نبرد داردانل، قفقاز و سوئز علیه انگلیسی ها شرکت کرده بود. کاظم خان به اتفاق سرگرد مسعود خان کیهان، افسر تحصیلکرده ژاندارم که بلافاصله بعد از کودتا وزیر جنگ شد، به عنوان معلم قزاقخانه در قزوین به قزاق ها تعلیمات نظامی می داد. و بالاخره کلنل «اسمایس» انگلیسی رابط میان قزاق ها و ارتش انگلیس مقیم ایران که چون سایه مراقب این واحد نظامی بود.

این ستون طبق توافق قبلی قرار شد روز اول حوت به طرف شاه آباد کرج حرکت کرده و فرماندهان آن با کسانی که از تهران می آمدند ملاقات کنند. قبلا با رضاخان در باره کاری که قرار بود انجام شود گفتگو شده بود. او آمادگی داشت، ولی از جزئیات کار بی اطلاع بود. عملیات می بایست به صورتی کاملا سری انجام گردد.

قزاق های پیاده و توپخانه در کرج ماندند، اما سواره ها به شاه آباد آمدند و در آنجا چادر زدند. پس از مدتی انتظار، یک اتومبیل گرد و خاک کنان رسید. یک فورد قراضه بود. دو نفر از آن پیاده شدند. یکی از آنها مردی بود با قدی متوسط که کلاهی پوستی برسر و سرداری ماهوت و عبای نازک بر تن داشت و ته ریش نرمی چهره اش را پوشانده بود.

سروان کاظم خان آن ها را به هم معرفی کرد:

- میرپنج رضاخان، فرمانده ستون. آقای سیدضیاء الدین طباطبایی مدیر روزنامه رعد.

هر دو با هم دست دادند و هر دو وارد منزلگاه شاه آباد شدند که عمارتی قدیمی بود، با دو اتاق، یکی بزرگ به عنوان سالن و دیگری کوچک به صورت انبار.

طراحان ایرانی کودتا: سیدضیاء الدین طباطبایی، رضاخان میرپنج، سروان کاظم خان سیاح، سرتیپ احمدآقاخان و ماژور مسعود خان کیهان در آن اتاق دور هم جمع شدند تا در باره کاری که می خواستند انجام دهند آخرین گفتگوها را بکنند. دو سه ساعت در باره کارشان صحبت کردند. این پنج تن خوب می دانستند اگر شکست بخورند، دیدارشان در میدان اعدام یا پای چوبه دار خواهد بود. اما اگر پیروز شدند چه؟ این موضوع را یکی از آن ها مطرح کرد. آن ها نسبت به هم هیچ شناختی نداشتند:

- ما هنوز وضع همکاری خود را بعد از کودتا تعیین نکرده ایم. اگر موفق شدیم، ادامه کار ما به چه صورتی خواهد بود؟ اگر بینمان اختلاف پیش آمد چه؟

همه به فکر فرو رفتند. موضوعی بود که تا آن موقع به آن نیندیشیده بودند. آن ها می رفتند که پایتخت مملکتی را فتح کنند. به آن ها قول هایی هم داده شده بود. اما همیشه وقوع حوادثی پیش بینی نشده امکان داشت. در آن صورت، سرنوشتشان به دست خودشان نبود تا فکرش را بکنند، اما اگر پیروز می شدند و بینشان اختلاف پیش می آمد چه؟

در این موقع سید ضیاء که سیاسی ترین فرد گروه بود و عملا رهبری آن ها را در دست داشت، خنده ای کرد و به شیوه دوران آخوندی اش گفت:

- این که کاری ندارد. هم اکنون یک قسم نامه می نویسیم و هر پنج نفر به قید قرآن، امضاء می کنیم.

آنگاه کاظم خان را مخاطب قرار داد و گفت:

- کاظم خان بنویس: «بسم الله الرحمن الرحیم- ما امضاء کنندگاه این قسم نامه قرآن کریم را گواه می گیریم که چنانچه پس از خاتمه کاری که مصمم به انجام آن هستیم شاهد موفقیت را در آغوش گرفتیم و آنگاه به علتی میان ما اختلاف نظر بروز کرد، در همه موارد و در همه احوال جان آن چهار نفر دیگر را از هر گونه گزندی در امان بداریم و نسبت به جان یکدیگر قصد سوء ننماییم. خداوند قادر متعال و کتاب مقدس او ناظر بر اجرای این سوگند نامه هستند».

هر پنج نفر زیر ورقه را امضاء کردند و یک بار دیگر این پنج نفر دست یکدیگر را فشردند.

سید ضیاء الدین طباطبایی، ماژور مسعودخان کیهان و احمدخان در شاه آباد ماندند. رضاخان میرپنج و کاپیتن کاظم خان به کرج برگشتند تا بقیه افراد ستون را بیآورند. روز اول حوت به این ترتیب به پایان رسید.

ستاد کودتا مسیر قزوین- تهران را یک طرفه اعلام کرد. کلیه وسایل نقلیه و کسانی که از قزوین عازم تهران می شدند توقیف می شدند تا خبر به تهران نرسد. در این موقع سه اتومبیل انگلیسی نو و آخرین مدل رسید. اتومبیل ها متعلق به شاهزاده «فرمانفرما» بود. به دستور سید ضیاء دو اتومبیل فرمانفرما توقیف شد. او اتومبیل رولزرویس را برای رضاخان میرپنج فرمانده ستون فرستاد، اتومبیل دیگر را خودش برداشت (سید در تمام مدت نخست وزیری سوار آن اتومبیل می شد و روز آخر حکومت خود نیز با آن به سوی مرز رفت)، سومی را همراه با مسافران برای فرمانفرما نگهداشت.

رضاخان که برای آوردن توپخانه و پیاده نظام به کرج برگشته بود، همراه با 8 ارابه توپ صحرایی و 18 مسلسل سنگین و مقدار زیادی فشنگ توپ و قزاق های پیاده برگشت. در "مهرآباد" حومه تهران آن روز، بار دیگر این پنج نفر جلسه تشکیل دادند. در اینجا سید ضیاء الدین طباطبایی مدیر روزنامه رعد و رئیس کمیته سیاسی کودتا طی نطقی مهیج برای قزاق ها جریان کاری را که می خواستند انجام بدهند تشریح کرد. رضاخان میرپنج را به فرماندهی کل دیویزیون قزاق ایران منصوب کرد. سروان کاظم خان را هم با سه درجه ارشدیت درجه کلنلی داد.

قزاق ها تحت تاثیر سخنرانی سید که در به کار بردن کلمات پر طنین مهارت داشت، به افتخار فرمانده جدید خود و در پشتیبانی از کاری که می خواستند انجام بدهند هورا کشیدند. به روایتی در اینجا پولی هم بین قزاق ها تقسیم شد. اما هنوز شیپور حرکت به سوی تهران به صدا در نیامده بود که دو اتومبیل در برابر آن ها متوقف شد. کسانی که در این اتومبیل بودند عبارت بودند از:

معین الملک نماینده احمدشاه، ادیب السلطنه سمیعی از سوی سپهدار رشتی رئیس الوزراء، کلنل «هایک» از طرف مستر «نرمان» وزیر مختار انگلیسی و کلنل «فورتسکیو» وابسته نظامی انگلستان که از طرف ژنرال «آیرن ساید» فرمانده قوای انگلیسی در ایران خود را به محل رسانده بود. سید ضیاء منتظر این ها نبود، اما علت آمدن آن ها را می دانست. به این جهت ترسید رضاخان تسلیم شود. لحظاتی با او صحبت کرد، آن چه باید بگوید به او گفت، سپس او را برای مذاکره با هیاتی که از راه رسیده بود به اتاقی که اعضای هیات بودند فرستاد.

رضاخان جلو رفت، احترام نظامی به جا آورد و پرسید:

- فرمایشی داشتید؟

ادیب السلطنه گفت:

- اتفاقا این سوالی است که ما می خواستیم بکنیم؟ آقایان کجا می روند؟ چه می خواهند؟

رضاخان گفت:

- افراد قزاق اعلیحضرت همایونی پس از یک سال دربدری عازم دیدار خویشاوندان خود هستند.

ادیب السلطنه جواب داد:

- آما آن چه که ما می بینیم به یک حالت تهاجمی بیشتر شباهت دارد؟

رضاخان جواب داد:

- نه، ما قصد تهاجم نداریم.

معین الملک نماینده رئیس الوزراء گفت:

- نکند آقایان قزاق ها از نرسیدن حقوق عقب افتاده ناراحت هستند.

سردار سپه گفت:

- البته این هم یکی از دلایل حرکت ماست.

ادیب السلطنه مثل آن که از شنیدن این حرف خیالش راحت شده باشد، گفت:

- ای کاش این را زودتر می گفتید، چون دولت در نظر دارد حقوق عقب افتاده آقایان قزاق ها را همین یکی دو روزه بپردازد.

بعد کلنل «هایک» و کلنل «فورتسکیو» خیلی نرم و ملایم، در تایید نظر نماینده های شاه و دولت اظهاراتی کردند که به انجام وظیفه بیشتر شبیه بود تا تاکید و تهدید.

رضاخان در این موقع دچار تردید شده و کم مانده بود تسلیم نظر نمایندگان شاه و دولت شود. او سرباز بود؛ سربازان به اطاعت بیشتر عادت دارند. سیدضیاء که از اتاق مجاور ناظر گفتگوها بود، خود را به شیپورچی های ستون نظامی رساند و دستور داد شیپور حرکت را بنوازند.

ادیب السلطنه از شنیدن صدای شیپور وحشتزده شد. پرسید:

- چه خبر است؟ چه شده؟

هنوز حرفش تمام نشده بود که سیدضیاء الدین طباطبایی معمم دیروز، و رهبر کودتای آن روز در حالی که کلاه پوستی برسر داشت وارد اتاق شد و با لحنی پیروزمندانه گفت:

- سلام عرض می کنم آقایان! شیپور حرکت زده شده. دیگر کار تمام است!

سمیعی و معین الملک مدتی به این جوان باریک اندام و شیک پوش که قیافه اش به نظرشان آشنا می آمد خیره شدند. آن گاه روزنامه نگار معمم دیروز را که حالا به جای عمامه، کلاه پوست و به جای عبا، ردای بلندی برتن داشت شناختند و همزمان یک نام از دو دهان بیرون آمد:

- آقا سیدضاء الدین طباطبایی...

قرار بود ستون از دروازه قزوین وارد شهر شود. در نزدیکی های دروازه، یک ستون از بریگارد مرکزی قزاق مستقر شده بود. اما هیچ اثری از حمله و تیراندازی دیده نمی شد. رضاخان جلو رفت و با صدای بلند گفت:

- به فرمانده ستون بگویید بیاید با من صحبت کند.

اما کسی جواب نداد. بعد از چند بار سوال، یک افسر جزء آمد و به رضاخان سلام داد.

رضاخان پرسید:

- شما اینجا چه می کنید؟

- به ما دستور داده اند برای جلوگیری از شما به اینجا بیاییم.

- چه کسی این دستور را داده؟

- کلنل «لومرگ» سوئدی فرمانده ستون.

- او کجاست؟

- رفته به شهر، به خانه اش!

- قبل از رفتن به شما دستور دیگری نداد؟

- چرا، گفت تا شما تیراندازی نکردید ما تیراندازی نکنیم.

رضاخان چیزی گفت که مضمونش این بود:

«اگر شما سربازهای خوبی باشید، به جای ماندن در این هوای سرد زمستان می آیید به ما می پیوندید و همگی با هم به شهر می رویم».  آن ها با شادی به ستون کودتا پیوستند. به این ترتیب بدون شلیک یک گلوله، ستون مدافع تهران تسلیم ستون کودتا شد.

همه چیز از قبل برای پیروزی آماده شده بود...

تهران یک گروه ژاندارم مدافع هم داشت. به کودتاچیان خبر رسیده بود که سرهنگ شیبانی رئیس ژاندارمری مرکز، خندق های اطراف شهر را سنگربندی کرده و قصد دفاع دارد. اما او هم پس از چند ساعت حوصله اش از اقامت در سنگر، آن هم در یک نیمه شب سرد زمستانی  سررفت و به خانه اش برگشت. پس از کمی گفتگو، آن ها هم به کودتاچیان پیوستند.

نیمه شب بود که ستون کودتا به میدان مشق رسید. میدان مشق محوطه وسیعی بود که از شمال به اواسط خیابان قوام السلطنه، از شرق به خیابان فردوسی، از مغرب به یوسف آباد و از جنوب به میدان توپخانه محدود می شد. این محوطه محل تمرینات نظامی قزاق ها بود. عمارت قزاقخانه هم در اینجا قرار داشت، که آن شب بدون مقاومت به تصرف کودتاچی ها درآمد.

 

سوم اسفند 1299...

 

ساعتی از نیمه شب گذشته بود. حالا دیگر سوم اسفند بود. تهران در خواب بود. کودتاچی ها غذایی خوردند و کمی استراحت کردند. بعد سید ضیاء الدین طباطبایی کلنل کاظم خان را احضار کرد و دستور داد نظمیه را تصرف کند و ژنرال «وستداهل» رئیس سوئدی نظمیه را نزد او بیاورد. نظمیه در آن زمان دارای تشکیلات مجهزی بود.

کاظم خان با هشت داوطلب برای تصرف نظمیه به میدان توپخانه رفت و بدون مقاومت وارد نظمیه شد و تحت تاثیر این پیروزی آسان بدون جهت شروع به تیراندازی کردند – چراغ ها خاموش شد. زندانی ها به تصور آن که انقلاب بلشویکی شده، درهای زندان را شکستند و بیرون ریختند. آژان ها هم برای دفاع از خود شروع به تیراندازی کردند. هیچکس نمی دانست چه کسی را باید بزند. در این میان یکی از گلوله ها به سینه یک زندانی خورد و او را در دم کشت. بعدا گفتند او یک قاتل محکوم به اعدام بود که می بایست چند روز بعد به دار آویخته میشد. ولی هر چه بود، او اولین کشته کودتا بود، کودتایی که سرانجام به سقوط سلطنت قاجارها انجامید.

وقتی نظمیه هم به تصرف قوای مهاجم درآمد، سرتیپ احمدخان فرمانده توپخانه شلیک هوایی را آغاز کرد. او با این کار می خواست موجودیت کودتا را اعلام کند. ژنرال «وستداهل» با آن که می دانست حادثه ای در شرف وقوع است به خانه اش رفته بود. سید ضیاء وقتی دانست او کجاست، به کلنل کاظم خان دستور داد او را پیدا کرده بیآورد. کاظم خان هم او را دستگیر کرد و نزد سیدضیاء الدین طباطبایی و رضاخان میرپنج برد. این دو نفر در اتاقی در قزاقخانه مستقر شده بودند.

اتاقی که فرماندهان کودتا در آن نشسته بودند اتاقی دیدنی و جالب بود. این اتاق طولش 10 متر و عرضش در حدود 70 متر بود. قالی رنگ و رو رفته ای کف آن را مفروش می کرد. دیوارهای سنگی داشت که گچ دوغاب نزده آن را دود چراغ های نفتی تیره کرده بود. وسط اتاق یک میز کوتاه با دو صندلی شکسته قرار داشت. در کنار اتاق نیمکتی بود که پایه هایش به زحمت بدنه شکسته آن را تحمل می کرد. روی میز یک لامپای نفتی نمره هفت می سوخت. من ژنرال «وستداهل» را به داخل اتاق بردم و خودم پشت سرش در آستانه در ایستادم. رضاخان در حالی که دستش را به پشتش زده و سر به زیر افکنده بود، با قدم های بلند طول اتاق را می پیمود. او غرق در اندیشه بود. سیدضیاء روی نیمکت شکسته یک پهلو دراز کشیده، دستش  را ستون چانه اش کرده و عبایش را به دور خودش پیچیده بود. او هم فکر می کرد. هیچکدام از این دو نفر قیافه افراد فاتح را نداشتند. مثل اشخاصی بودند که نگران سپیده دم هستند تا ببینند چه می شود؟

پایتخت یک مملکت به این سادگی به وسیله دو نفر و با دو هزار قزاق، با شلیک چند گلوله و کشته شدن یک زندانی محکوم به مرگ به تصرف درآمده بود!

«وستداهل» سیدضیاء را می شناخت. وقتی او را دید، به زبان فرانسه گفت:

- شما هم که اینجا هستید.

سید گفت:

- بله. می بینید که... تهران فعلا در دست نیروی ماست.

اولین سوال «وستداهل» این بود:

- نظر شما نسبت به شاه چیست؟

- نظر ما استقرار نظم در مملکت و حفظ شئون اعلیحضرت و استخلاص مردم از بلاتکلیفی است!

«وستداهل» گفت:

- می توانم این را به اطلاع اعلیحضرت برسانم؟ ایشان بسیار نگرانند.

سید گفت:

- بله، به شما اجازه داده می شود. در معیت کلنل کاظم خان، حاکم نظامی تهران (سیدضیاء بعد از دادن مقام فرماندهی دیویزیون قزاق به رضاخان، کاپیتن سیاح را با درجه کلنل حاکم نظامی تهران کرد) خدمت اعلیحضرت رفته و جریان را به عرض ایشان برسانید.

در این موقع رضاخان که تا آخرین لحظه تحت تاثیر مقام سلطنت و فرماندهی قوای احمدشاه قرار داشت، جلو آمد و گفت:

کاظم، ژنرال را به حضور اعلیحضرت ببر و هدف های حرکت قوا را به تهران تشریح کن. نگذار نکته تاریکی باقی بماند و سبب سوء تفاهم ذهن ایشان شود.

روز بعد فرمان احمدشاه دایر به نخست وزیری سیدضیاء الدین طباطبایی به این مضمون صادر شد:

 

«... به اقتضای استعداد و لیاقتی که در جناب میرزا سید ضیاء الدین سراغ داشتم، عموم خاطر خود را متوجه معزی الله دیده، ایشان را به مقام ریاست وزراء انتخاب و اختیارات تامه برای انجام وظایف خدمت ریاست وزرایی به معزی الله مرحمت فرمودیم- شهر جمادی الاخر 1339، احمد شاه.»

سیدضیاء الدین طباطبایی لیست کسانی را که می بایست توقیف شوند از قبل تهیه کرده بود. این همان لیست سیاه معروفی است که بعدا کابینه سید هم نام خود را از آن گرفت و به کابینه سیاه معروف شد.

سید کسانی را که می بایست توقیف شوند به سه گروه تقسم کرده بود، و از همان روز اول کودتا کلنل کاظم خان سیاح را مامور دستگیری آن ها کرد.

گروه اول بازداشتی ها رجال مشهور آن زمان بودند. در این گروه عده ای افراد بدنام، خوشنام، ملی، وابسته و حتی چند تن از نخست وزیران پیشین دیده می شدند. نخستین کسی که آن روز توقیف شد عبدالحسین میرزا فرمانفرما بود. این شاهزاده سیاسی و زیرک وقتی شنید کودتا به وسیله سید ضیاء الدین طباطبایی و رضاخان میرپنج انجام گرفته، با آشنایی که از قبل با آن دو داشت بلافاصله به دیدار آن ها شتافت تا هم موقعیتشان را تبریک بگوید و هم اتومبیل های رولزرویس آخرین سیستمش را که قزاق ها در راه قزوین تا تهران ضبط کرده بودند پس بگیرد. وقتی کاظم خان خبر ورود فرمانفرما را به سید داد، او خنده ای کرد و گفت:

بفرمایید. این هم نخستین زندانی که با پای خودش آمد!

از رجال گروه اول می توان از این افراد یاد کرد: نصرت الدوله، عین الدوله، سهام الدوله، حشمت الدوله، سعد الدوله، قوام الدوله، مجدالدوله، مختارالدوله و... نصیرالسلطنه، حاج محتشم السلطنه، وثوق السلطنه، مشارالسلطنه، و... عین الملک، ممتاز الملک، لسان الملک، و... سردار رشید، سردار معتضد و محمدولی خان سپهسالار... در میان این جمع عده دیگری نیز از طبقات مختلف دیده می شدند، مانند آیت الله سید حسن مدرس، سردار معظم خراسانی (تیمورتاش)، سید محمد تدین، شیخ محمد حسین یزدی، میرزا هاشم آشتیانی و... که عده ای زندانی، بعضی تبعید و برخی بلافاصله آزاد شدند و از میان آزاد شدگان، امثال تیمورتاش و تدین به رضاخان پیوسته و در رساندن او به تخت سلطنت بزرگترین نقش را ایفاء کردند، گرچه بعدها آنها نیز قربانی سوء ظن بیمارگونه رضاشاه شدند. تاج سلطنت را تیمورتاش در یک سینی طلا حمل کرد که عکس آن از معروف ترین عکس های به سلطنت رسیدن رضاشاه است.

 

سید از همان آغاز کار دستور داد عده ای از ثروتمندان را هم به بهانه بدهی مالیاتی به زندان بیندازند. به این زندانی ها اخطار شد اگر می خواهند آزاد شوند یا جانشان در امان باشد هر یک  به فراخور وضع مالی خود مبلغی بپردازند. سید تصور می کرد به این وسیله خواهد توانست خزانه خالی مملکت را پر کند، ولی از ثروتمندان چیزی جز یک تن دیگران حاضر نشدند دیناری بپردازند. آن ها مصداق کامل مثال «پول است نه جان است که آسان بتوان داد» بودند.

گروه سوم از دستگیر شده ها روزنامه نویس ها بودند. سید به کلنل کاظم خان دستور داد روزنامه ها را توقیف کند و روزنامه نویس ها را به زندان بیندازد. او در باره روزنامه نگاران به کلنل چنین گفته بود:

«این ها آدم های پرهیاهو اما بی آزاری هستند. این ها دوستان دیروز من هستند. با آن ها باید خوب رفتار کنی... آنها به حداقل یک زندگانی راحت قانع هستند.»

کلنل کاظم خان بعدا گفت:

- همه را گرفتیم و در یک باغ بزرگ در خارج شهر زندانی کردیم. آشپزخانه مفصلی هم راه انداختیم. آن ها دور هم جمع می شوند، نطق می کنند، شعر می خوانند و به شما فحش می دهند! «آقا» خندید و گفت: «حق دارند. اگر من هم بودم همین کار را می کردم».

از روزنامه نویسان معروفی که زندانی شدند باید از این عده یاد کرد: زین العابدین رهنما

مدیر روزنامه «ایران»؛ محمد فرخی یزدی شاعر و مدیر روزنامه «توفان»؛ محمد تقی بهار (ملک الشعراء) مدیر روزنامه های «نوبهار»، «تازه بهار» و مجله «دانشکده»؛ علی اکبر دهخدا مدیر صوراسرافیل؛ حسن حلاج مدیر روزنامه «حلاج»؛ علی دشتی نویسنده و سردبیر «ستاره ایران». از این جمع بعدها برخی مانند فرخی یزدی کشته شدند یا مانند دهخدا مغضوب و خانه نشین و برخی وزیر و وکیل دوران رضاشاه و حتی جانشین او شدند. مانند ملک الشعراء بهار و علی دشتی که در زمان جانشین رضاشاه سناتور شد و سرنوشت تلخی در سالهای پس از انقلاب در جمهوری اسلامی پیدا کرد. دشتی نیز درس طلبگی خوانده و مدتی نیز معمم بود.

سید ضیاء الدین طباطبایی با طی کردن سلسله مراتب اداری رئیس الوزراء نشده بود. روزنامه نویسی بود که کودتا کرده بود. او دوست داشت با کارهای پر سرو صدا توجه مردم را به سوی خود جلب کند. بعضی از کارهای او بخاطر آن بود که توده مردم را راضی کند. برخی از اقداماتش به جهت جلب نظر مذهبی ها بود. کارهایی هم می کرد که باعث رضایت خاطر روشنفکران و وطنخواهان شود.

به دستور او در نخستین روز پیروزی کودتا، اعلامیه ای با عنوان «حکم می کنم» به امضای «رئیس دیویزیون قزاق اعلیحضرت اقدس شهریاری و فرمانده کل قوا- رضا» به در و دیوار شهر تهران چسبانده شد. کسانی که با قلم سیدضیاء آشنا بودند خیلی زود پی بردند اعلامیه را او نوشته و رضاخان امضاء کرده. هدف سید ضیاء از انتشار این اعلامیه که همزمان با توقیف افراد سرشناس «لیست سیاه» منتشر شد، آن بود که سایر طبقات جامعه هم حساب کار خودشان را بکنند. به موجب این اعلامیه کلنل کاظم خان «کماندان» شهر مامور شده بود: «جلو انتشار تمام روزنامه جات و اوراق مطبوعه را بگیرد. تمام مغازه های شراب فروشی و عرق فروشی، تئاتر و سینماتوگراف ها و کلوب های قمار را ببندد. کمیسری ها (کلانتری ها) مامور شدند مست ها را جلب کنند.

سید ضیاء الدین طباطبایی طی حدود 90 روز که رئیس الوزراء بود، بیش از کسانی که چند سال شاغل این مقام بودند اطلاعیه، اعلامیه، تصویب نامه، آیین نامه و دستور العمل صادر کرد. در اینجا نمونه هایی از این دستور ها را می آورم تا طرز فکر و عملکرد سید در آن زمان روشن شود:

وقتی سید ضیاء نخست وزیر شد، کارمندان دولت به مناسب شغل و دوری از مرکز و مراجع قدرت، دو ماه تا هشت ماه حقوق طلب داشتند. سید دستور داد بلافاصله دو ماه حقوق عقب افتاده کارمندان و تمام طلب مستخدمین جزء پرداخت شود.

سید ضیاء دستور داد نرخ کالاها مشخص شود. یک قهوه چی را به علت آن که چای را گران تر از نرخ مقرر فروخته بود در ملاء عام تازیانه زدند.

به کمیسری ها (کلانتری ها) دستور داده شد زن هایی را که بدون روبنده و چاقچور به خیابان ها می آمدند «جلب» کنند. روبنده و چاقچور حجاب سنتی زن های شهری در آن زمان بود.

به موجب دستور دولت، خدمتکارهای مسلمان زن اجازه نداشتند در خانه خارجی ها یا افراد خارج از مذهب کار کنند.

اصناف و بازاری ها می بایست روزهای جمعه تعطیل کنند. فقط دکان های نانوایی و خواربار فروشی از این قاعده مستثنی بودند.

 

تابلو مغازه ها باید به زبان فارسی باشد. تابلو مغازه هایی که به زبان فرانسوی و روسی بود پایین کشیده می شد (زبان روسی در آن زمان بعد از زبان فرانسوی زبان دوم خارجی در ایران بود).

در مورد کشورهایی که پس از انقلاب بلشویکی روسیه از آن کشور جدا شده بودند، سید ضیاء دستور داد حق کاپیتولاسیون آن ها لغو شود.

سید ضیاء دستور داد برای اصلاح وضع ادارات، تعدادی مستشار خارجی از کشورهای اروپایی و آمریکا استخدام شود.

در زمان صدارت سید ضیاء به موجب تصویب نامه هیات وزیران، استعمال تریاک ممنوع اعلام شد و مقرر گردید کارمندان تریاکی از خدمت معاف شوند.

سید ضیاء به نظم و نظافت و روشنایی شهر اهمیت می داد. در زمان او گذشته از نظافت شهری تعداد زیادی از خیابان ها سیمکشی شد و برای نخستین بار در ایران خیابان های تهران به جای چراغ های نفتی و چراغ های گازی به وسیله چراغ های الکتریکی روشن شد. سید یک ارمنی را به عنوان شهردار انتخاب کرد.

به موجب دستور سید ضیاء الدین طباطبایی ماموران بلدیه موظف به جمع آوری افراد بی بضاعت شدند. ضمنا مقرر گردید هر خانواده ای که قادر به نگهداری اطفال خود نباشد آن ها را به «بلدیه» بسپارند.

طبق دستور دولت همه مغازه ها می بایست دارای پرچم ایران باشند و در روزهای عید و مراسم رسمی در سر در مغازه ها پرچم نصب کنند.

یک مشروب فروش را با آن که از اقلیت ارمنی بود به سبب فروش مشروب در ملاء عام تازیانه زدند.

ورود مشروبات الکلی به کشور ممنوع شد. به وزارت امور خارجه دستور داده شد در مهمانی های رسمی- چه در ایران، چه در سفارتخانه های ایران در خارج- به جای شراب به مهمان ها دوغ و شربت بدهند. در تاریخ 20 حمل (فروردین) 1300 به دستور سید ضیاء الدین طباطبایی به مناسبت لغو قرارداد ننگین 1919 (معروف به قرارداد وثوق الدوله که ایران را به انگلستان فروخته بود) از سوی دولت ضیافت مجللی برپا شد. در این مهمانی سفراء و کارمندان عالیرتبه سفارت خانه های خارجی مقیم ایران، هیات دولت، رجال و معارف ایران (آن عده که بازداشت نشده بودند) حضور داشتند. در پایان ضیافت، نخست وزیر کودتا طبق سنت خود نطق آتشینی در باره اهمیت لغو قرارداد ایراد کرد و در آخر لیوان دوغ خود را برداشت و گفت: «مدعوین بسیار عزیز و محترم»، من این دوغ را به نام سعادت دول و مللی که شما در نهایت شرافت سمت نمایندگی آنان را دارید و هم چنین به سلامتی شما می نوشم».

در این ضیافت مهمانان خارجی با همسرانشان شرکت کرده بودند. چون نخستین بار بود که به جای شراب از مهمان ها با دوغ و شربت پذیرایی شده بود این ضیافت در تاریخ معاصر ایران به «مهمانی دوغ» مشهور شد.

احمدشاه از روز پیروزی کودتا تا آخرین روز نخست وزیری سید ضیاء هیچ گاه نسبت به او نظر مساعدی نداشت. او می دانست بدون تحریک و تشویق این روزنامه نگار ماجراجو محال بود یک عده سرباز شکست خورده، گرسنه و بی پول جرات قیام علیه دولت مرکزی و سلطنت 150 ساله قاجاریان را داشته باشند. در مورد سید هم مطمئن بود او با پشتگرمی و حمایت انگلیسی ها دست به این کار زده است.

سوابق سید ضیاء بر همه روشن بود. در جریان جنگ جهانی اول که بیشتر مردم و نیمی از رجال معروف ایران به منظور حمایت از آلمانی ها و عثمانی ها از ایران مهاجرت کرده بودند و تمام روزنامه ها از آلمانی ها دفاع می کردند، سید ضیاء تنها روزنامه نویس معروف ایران بود که از انگلیسی ها حمایت می کرد. اما انگلیسی ها هم به این سادگی دستشان را جلو شاه و مردم ایران باز نمی کردند. آن ها اول با رواج شایعه کودتای نصرت الدوله و پشتیبانی لرُد کرزن وزیر امور خارجه انگلستان از او، وانمود کردند که شاهزاده نصرالدوله از سوی انگلیسی ها مامور انجام کودتا شده، ولی به سبب چند روز تاخیر، سید ضیاء الدین طباطبایی از فرصت استفاده کرد و دست به کودتا زد!

وقتی مدتی از کودتا گذشت، انگلیسی ها متوجه شدند سید مرد مورد نظر آن ها نیست، و چون بزودی گمشده خود را در وجود سردار سپه یافتند، از حمایت سید ضیاء دست کشیدند و او را در برابر شاه و سردار سپه تنها و بدون حامی گذاشتند.

روز اول که خبر حرکت قزاق ها از قزوین به تهران رسید، احمدشاه که همواره از یک قیام بلشویکی درایران وحشت داشت و می ترسید به سرنوشت نیکلای دوم امپراتور روسیه و خانواده اش دچار شود، تصمیم گرفت تهران را ترک کند، ولی وقتی دانست قزاق ها نسبت به او نظر مخالفی ندارند، ماندگار شد.

احمدشاه روز چهارم اسفند نماینده قزاق ها را به حضور پذیرفت و نظرش را در باره نخست وزیر آینده پرسید. سرهنگ باقرخان- نماینده قزاق ها- به عرض رساند که قزاق ها به آقا میرزا ضیاء الدین نظر دارند. شاه موافقت کرد، ولی وقتی شنید سید میل دارد شاه در فرمان خود به او لقب «دیکتاتور ایران» بدهد مخالفت کرد. او گفت: «وقتی پادشاه مملکت مشروطه است چطور ممکن است رئیس الوزراء دیکتاتور باشد».

آنگاه دستور داد دستخط زیر را به حکام ایالات و ولایات مخابره کنند:

«نظر به اعتمادی که به حسن کفایت و خدمتگزاری جناب میرزا سید ضیاء الدین دارم معزی الیه را به مقام ریاست وزراء برقرار و منصوب فرموده و اختیارات تامه را برای انجام وظایف ریاست وزرایی به معزی الیه مرحمت فرمودیم. جمادی الاخری 1339».

تقاضای دیگر نماینده قزاق ها اعطای لقب سردار سپهی و عنوان ریاست دیویزیون قزاق از سوی شاه به رضاخان بود. سید قبلا این عناوین را به رضاخان داده بود. اکنون می خواستند آن را رسمی و قانونی کنند. احمد شاه ناچار آن را هم پذیرفت.

دستخط شاه به حکام ایالات و ولایات از سوی حکام با سکوت و رضا روبرو شد. دکتر محمد مصدق حاکم فارس نسبت به آن اعتراض کرد. چون سید ضیاء در پاسخ مصدق او را به «قشون» تحت فرمان خود تهدید کرد، استعفا داد و از شیراز خارج شد.

سردار سپه به خاطر خصلت سربازی یا اعتقاد شخصی از همان آغاز کار نسبت به احمد شاه ارادت نشان می داد. او با آن که عملا فرمانده کل قوا شده بود، حکم شاه را در باره لقب سردار سپهی خود این طور منعکس کرد:

«حکم نمره 19 مورخ به برج حوت 1299 مبنی بر منصب سرداری میرپنج رضاخان: این جانب از طرف قرین الشرف اعلیحضرت شاهنشاهی به منصب سرداری و لقب سردار سپه مفتخر و سرافراز گردیده تشکرات غلامانه خود را به خاکپای مهر اعتلای ملوکانه تقدیم و از درگاه حضرت احدیت توفیق و استمداد می جویم که با تمام قوا از عهده هر گونه خدمت گزاری و جانفشانی برآمده پاس و حق شناسی را به جای آورم. امضا».

اما طرز کار و رفتار سید ضیاء برخلاف سردار سپه بود. او از همان روز اول کودتا عده ای از شاهزادگان درجه اول قاجار را که همه از خویشاوندان نزدیک احمد شاه بودند به زندان انداخت. غیر از آن هم، همیشه به احمد شاه بی اعتنایی می کرد. احمد شاه گله مند بود که گاهی سید ضیاء نیمه شب به کاخ می رفت و تقاضای ملاقات می کرد تا در باره «مسائل مهم»، «راپرت» بدهد. در این موارد اغلب سیگار زیر لب می گذاشت و در حضور شاه روی صندلی می نشست. چون شاه دستور داد صندلی ها را از دفترش بردارند، سید کنار پنجره روی ایوان می نشست!

احمد شاه از این کارهای سید ناراحت می شد و چون سردار سپه را مطیع خود می دید، به او نزدیک شد. سید ماجراجو هم که به وسیله خبرچین های خود از روابط احمد شاه و سردار سپه آگاه شده بود، تصمیم گرفت با کمک ولیعهد، احمدشاه را برکنار کند و محمد حسن میرزا ولیعهد را به جای او به تخت بنشاند. آن گاه خلع محمد حسن میرزا آسان بود و خودش می توانست راحت تر قدرت را در دست بگیرد.

اختلاف سید ضیاء با احمدشاه به همین موارد ختم نمی شد. در مورد زندانی ها هم اختلاف داشتند؛ برای مثال وقتی سید ضیاء دانست از طریق مسالمت آمیز نمی تواند از ثروتمندان زندانی پولی به دست آورد، نقشه دیگری کشید. او که دید آن ها زندان را تحمل می کنند ولی حاضر نمی شوند پولی بدهند (فقط یکی دو نفر مختصر پولی پرداختند)، شایع کرد قصد دارد روز بعد عده ای از زندانیان را در باغشاه به دار بیاویزد. شماره کسانی که قرار بود اعدام شوند 16 نفر اعلام شده بود. زندانی ها با آن که از شنیدن خبر وحشت کرده بودند، این کار را غیر ممکن می دانستند. ولی سابقه حکومتگران در ایران نشان داده بود که حاکمان زمانه برای حفظ خویش خیلی بیشتر از این ها را هم به راحتی از میان بر می دارند. خانواده زندانی ها که بیشترشان شاهزاده و از وابستگان خاندان سلطنت بودند از این خبر وحشت کردند و به احمد شاه متوسل شدند. احمد شاه وقتی سخنان آن ها را شنید، خیلی جدی گفت:

- این غیر ممکن است. «قانون» چنین اجازه ای نمی دهد! در یک مملکت مشروطه کسی «حق» ندارد بدون حکم محکمه عده ای را اعدام کند!

شاه جوان قاجار اعتقاد زیادی به «قانون» داشت، به این جهت بلافاصله سردار سپه را احضار کرد و جریان را با او در میان گذاشت و ضمن گله گذاری از رفتار و کارها و بی اعتنایی های سید ضیاء از او خواست در این باره اقدام کند. سردار سپه که انتظار داشت شاه از او تقاضایی بکند، بلافاصله به زندانبان ها دستور داد اگر کسانی از سوی رئیس دولت برای بردن زندانی ها مراجعه کردند آن را تحویل ندهند.

تهدید سید یک «بلوف» بود؛ کسی مراجعه نکرد تا روزی که سید رفت و آن ها آزاد شدند.

سردار سپه که دانست احمد شاه نسبت به سید ضیاء نظر خوبی ندارد، اطلاعاتی را که از روابط او و محمد حسن میرزا ولیعهد به دست آورده بود، به آگاهی شاه رساند. احمد شاه فهمید که برای حفظ تاج و تخت خود باید پیشدستی کند. اول تصمیم گرفت برادرش را به عنوان معالجه به اروپا بفرستد. بعد سید ضیاء را برکنار کند. برای این کار احتیاج به حمایت انگلیسی ها داشت.

در آن زمان دولت و دربار ایران برای مخارج روزمره احتیاج به کمک انگلیسی ها داشتند که هر ماه مبلغ معینی به شاه و دولت می پرداختند. انگلیسی ها که بعد از سقوط حکومت تزارها در روسیه در ایران یکه تاز شده بودند، از این وضع برای فشار آوردن به دولت و شاه نهایت استفاده را می کردند. آوردن و بردن دولت ها با نظر موافق یا مخالف آن ها انجام می گرفت، به این جهت وقتی احمد شاه نظر خود را در باره برکناری «سید ضیاء» با «مستر نریمان» وزیر مختار انگلیس در میان گذاشتند، فورا پذیرفتند. آن ها از مدتی قبل متوجه شده بودند این روزنامه نویس سرکش و ماجراجو که کارهایش غیر قابل پیش بینی است، آن کسی نیست که در جستجویش بودند. به این سبب به شاه اطمینان دادند که از سید حمایت نمی کنند. ضمنا انگلیس از نزدیک شدن سید به روسیه شوروی و انعقاد قرارداد با آن کشور راضی نبود. از این ها گذشته، آن ها گمشده خود را در وجود آن سرباز بلند قامت و باهوش که در میان زیردستان خود نفوذ زیادی داشت یافته بودند و کسانی مانند ژنرال «آیرن ساید» و «سر پرستی سایکس» هم رضا خان را تائید کرده بودند.

احمدشاه به سید ضیاء الدین طباطبایی تکلیف کرد استعفا بدهد. او زیر بار نرفت و شاه با یک دستخط در چهارم خرداد 1300 او را از ریاست وزراء عزل کرد.

 

«نظر به مصالح مملکتی میرزا سید ضیاءالدین طباطبایی را از ریاست وزراء منفصل فرمودیم و مشغول تشکیل دولت جدید هستیم. باید کمال مراقبت را در حفظ انتظامات به عمل آورید و مطالب مهمه را مستقیما به عرض برسانید- شاه- چهارم جوزا».

سید که متوجه شده بود شاه در صدد عزل اوست، به «مستر نرمان» وزیر مختار انگلستان مراجعه کرد. چون از سوی او عنایتی ندید، به فکر افتاد برای بار دوم کودتا کند! او در میان ژاندارم ها دارای نفوذ بود. به طوری که خودش بعدها گفت، 6000 ژاندارم مجهز در اختیار او بودند. از این ها گذشته، تعدادی از افسران ژاندارمری که با قزاق ها رابطه خوبی نداشتند مانند کلنل محمد تقی خان پسیان، کلنل کاظم خان سیاح و ماژور مسعود خان کیهان که همه از افسران تحصیلکرده خارج و مردانی وطنخواه بودند، از او حمایت می کردند. ولی آن ها هم توصیه کردند توسل به زور در مقابل 40،000 قزاق جز کشتار و ایجاد جنگ داخلی در کشور سودی ندارد. سید هم طی سه ماه کار شبانه روزی خسته شده بود. او در شبانه روز فقط 3- 4 ساعت استراحت می کرد. پس چاره کار را تسلیم به حکم شاه و خروج از ایران دید تا شاید روزی دیگر با شرایط بهتر به ایران باز گردد. به این جهت همراه با کلنل کاظم خان و عده ای از افراد ژاندارم از طریق کرمانشاه از ایران خارج شد و به اروپا رفت.

سید ضیاء بعدها در باره خروج از ایران و احمد شاه و نظرش نسبت به سردار رضاخان گفت:

«او مردی باهوش و شجاع بود. در آغاز به من عقیده و ایمان خاصی داشت. او همیشه دو قدم عقب تر از من راه می رفت. به من می گفت دستور بده تا جانم را فدا کنم. اما او را نگذاشتند این طور بماند. از شاه گرفته تا رجال چاپلوس آنقدر به او تملق گفتند، زیر پایش نشستند تا رضاخان میرپنج که در آغاز لباس ساده می پوشید و کفش هایش وصله داشت، در اثر تشویق اطرافیان به ملک و خانه و باغ و زمین علاقه پیدا کرد و چون می دید من علاقه ای به مال دنیا ندارم مرا سدی در برابر خواسته های خود دید و به مخالفت با من پرداخت. احمد شاه اوایل کار برای جلب رضایت من خیلی کوشش کرد. او می خواست به من لقب امیر اتابکی بدهد، اما گفتم ما علیه اشراف و خان ها و القاب و امتیازات آن ها قیام کرده ایم. این ها به کار من نمی آید. حتی تمایل شاه را برای ازدواج با خواهرش ندیده گرفتم. این ها باعث شد که نسبت به من بدبین و نگران شود.»

سید چون برای سفر پولی نداشت، پیشنهاد کرد چاپخانه اش را بفروشد. دولت بیست و پنج هزار تومان به او داد و روانه اش کرد. سید ضیاء طباطبایی بعد از خروج از ایران به اروپا رفت و دو سه سال آنجا ماند و فرش فروشی کرد.

حسن مقدم نویسنده نمایشنامه معروف «جعفرخان از فرنگ آمد» در آغاز مانند عده ای از جوانان آن زمان به سید دلبستگی پیدا کرد. اما وقتی بعضی از کارهای او را که نشانه هایی از عقب ماندگی داشت مشاهده کرد ناامید شد. حسن مقدم در سویس با سید ضیاء گفتگوهایی داشت که نوشت و اسماعیل جمشیدی قسمتی از آن ها را ضمن شرح حال حسن مقدم (در کتابی با همین عنوان) آورده است. مقدم در باره زندانی کردن کسانی مانند علی اکبر دهخدا و بعضی از رجال خوشنام مانند مدرس و فرستادن یحیی ریحان شاعر و روزنامه نگار به تیمارستان و پایین کشیدن تابلوهای لاتین سوال کرد. سید گفت: «من تقریبا تنها بودم. بنابراین نمی توانستم به همه کارها برسم. به این سبب بعضی کارها انجام می گرفت بدون آن که من خواسته باشم، مانند زندانی کردن دهخدا یا به دارالمجانین انداختن ریحان روزنامه نویس. در مورد تابلوها هم در آن زمان بعضی از مغازه ها بدون آن که اسمشان را به فارسی نوشته باشند همه را به لاتین می نوشتند که کار درستی نبود. من گفتم تابلوها حتما باید فارسی هم باشند».

(بخش دوم این گزارش که مربوط به عروج رضاخان برای بر سر گذاشتن تاج شاهی است را در شماره آینده راه توده خواهید خواند.)

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  479    هشتم آبان ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت