راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

اعلیحضرت علاقه دارند

دندان یاران خود را بکشند!

 

این بخش سوم خلاصه ایست که از "روزنگار"ی های اسدالله علم وزیر دربار و نزدیک ترین مشاور شاه تا آستانه سال 1356 تهیه کرده ایم. ما تصور می کنیم، هر کس که بدقت این یادداشت ها را بخواند و در تحلیل آنچه تا پیش از انقلاب 57 درایران گذشت و آنچه در زمان رهبری علی خامنه ای در جمهوری اسلامی گذشت و می گذرد، به نتیجه ای جز آنچه ما رسیده ایم نمی رسد. خود خواهی، خود بزرگ بینی درعین کوته اندیشی، بیگانگی شاه با مردم و تاریخ ایران، زن بارگی کنترل ناپذیر و توهماتی که از جهان دارد. در عرصه داخلی، تمرکز همه امور در دستهای خویش، تا حد تعیین یک استاد در دانشگاه ها، چیدن پر و بال نزدیک ترین همراهانش، هر گاه که احساس کرده آنها اندکی می خواهند استقلال عمل داشته باشند و امروز، آیا همین تقلید در دوران رهبری علی خامنه ای تکرار نشده؟ یا اگر هنوز کامل نشده، او کوشش نکرده و نمی کند که چنین بشود؟

 

 

چهارشنبه 12- 4- 1347

 

- صبح سفیر عربستان سعودی به دیدنم آمد. بعد شرفیاب شدم. گزارش کتبی سفیر امریکا را در مورد موتور هلیکوپترها تقدیم کردم. بعد فرمودند، خیال کرده ام همه روسای دانشگاه ها وسط تابستان استعفا بدهند که اشخاص دیگری را انتخاب کنم. عرض کردم عیبی ندارد. چون خودم رئیس دانشگاه پهلوی هستم نتوانستم حرفی بزنم.

 

پنجشنبه 13- 4 -1347

 

- صبح کار مهمی نبود و شرفیاب نشدم. بعد از ظهر در رکاب مبارک گردش رفتیم. ضمن گردش راجع به استادی که فضل الله رضا رئیس جدید دانشگاه آریامهر از آن جا اخراج کرده است فرمودند سئوال کن چرا چنین کاری کرده است، در صورتی که هم آن استاد و هم خود رئیس دانشگاه را ما تعیین کرده بودیم حق نداشت چنین کاری بکند. عرض کردم وقتی رئیس دانشگاه انتخاب می فرمائید این مسائل حق مسلم اوست نباید مواخذه بشود. از این عرض من به هیچ وجه خوششان نیامد ولی چیزی نفرمودند.

 

دوشنبه 17-4- 1347

 

- صبح شرفیاب شدم. کارهای جاری را عرض کردم. شاهنشاه علاقه دارند دندان تیز نزدیکترین و صمیمی ترین نوکر خودشان را همچنان که سابقا نوشته ام بکشند.

 

پنجشنبه 20- 4- 1347

 

- امشب مهمانی امیرعباس هویدا نخست وزیر بود. بد نگذشت. شاهنشاه مقداری به مقلدی که ادای نخست وزیر و مرا در می آورد خندیدند.

 

 

یکشنبه 23-4- 1347

 

- رضا فلاح راجع به شرکت فروش نفت ما به امریکا که سابقا در خاطرات سفر امریکا شرح آن آمده است تلگرافی کرده بود. فوری عرض کردم. الان که نصف شب است جواب آمد که به نماینده آنها که آمده است چه بگویم. این شرکت و شرکت آلن باید واسطه بشوند که ما نفت زیادی خودمان را به شرکت های تجاری امریکا بفروشیم و از آنها جنس بخریم.

 

چهارشنبه 25- 4- 1347

 

- میگویند امشب تیمور بختیار را می آورند. من اطلاع صحیح ندارم و تحویل محبس می شود. همان محبسی که بیچاره ها را گاهی بی جهت شکنجه داده بود. البته ایراد این کار به ما هست که چرا آنوقت گذاشتیم این کارها بشود. ولی مرد فعال و قابلی بود. در تعقیب توده ایها کار می کرد و در ضمن بعدها معلوم شد که به نفع خودش هم مردم را آزار میدهد یا می داده است.

 

جمعه 4- 5- 1347

 

- صبح زود به آرامگاه رضاشاه کبیر رفتم. چون امروز سالگرد وفات معظم لله است. عده ای برای ادای احترام آمده بودند. خاطرم آمد روزی که رضاشاه در گذشته بود و می خواستیم درتهران ختم بگذاریم همین وکلای مجلس اجازه گذاشتن مجلس ختم نمی دادند. یعنی در مجلس ایراد شد که چرا می خواهید برای دیکتاتور ختم بگذارید. امروز یک عده از همان پدر سوخته ها سناتور انتصابی هستند.

 

شنبه 26- 5- 1347

 

- امروز بعد از ظهر در رکاب مبارک گردش رفتیم. سه ساعت طول کشید و بسیار خوش گذشت. یک چیزی دیدم که در تمام عمر تا حالا که 49 سال دارم ندیده بودم و آن این بود که واقعا یک زن جوان درهنگام طلب هیستریک می شود. اول خیال می کردم بازی در می آورد، بعد که به گریه افتاد باور کردم. آن هم چون زن فرنگی بود وگرنه باور نمی کردم. حالا یک صبح است که به منزل آمده ام. بعد از قدری دعوا با خانم می خواهم بخوابم. خانم از من گله کرد. خیلی تعجب کردم و ایراد کردم چرا دراین گونه کارها مداخله می کند. عجب قصه ایست. وقتی سن خانم ها بالا می رود همه جا یک جور هستند. زن زن است و ناقص العقل. به خصوص وقتی سرمایه اصلی، یعنی جوانی را از دست می دهد. درست آنهم موقعیکه باید انسان را روحا تحت تاثیر بگذارند، یعنی موقع تمام شدن علاقه های جسمانی، عمل آنها معکوس می شود. علاقه جسمانی که نیست، روحا هم انسان منزجر و متنفر می شود و زندگی جهنم.  اما چه باید کرد؟ برای سعادت بچه ها باید سوخت و ساخت. امیدوارم دخترهایم با خواندن این سطور، بعدها که خیلی دیر نشده باشد درس بگیرند.

 

پنجشنبه 31- 5- 1347

 

- امروز صبح که شرفیاب بودم جواب نامه ملک فیصل را که در خصوص منطقه مابه الاختلاف نوشته بود را آماده کرده بودم و نوشته بودم که در پرنسیپ موافقت به عمل آمد و بعد موضوع در مجلس رسیدگی و تصویب خواهد شد. با عصبانیت فرمودند بنویس به طور قطع خط را تعیین کردیم. عرض کردم بهتر است این طور ننویسیم شاید در مجلس باز هم تغییراتی به نفع خودمان بدهیم. بسیار بیشتر عصبانی شدند. فرمودند هیچکس از من بیشتر منافع ایران را حفظ نمی کند. عرض کردم صحیح است، ولی چند صد میلیون بشکه بتوانیم بیشتر سهم بگیریم چه مانع دارد؟ فرمودند سعی کردم دیگرنشد. به هر صورت جواب را نوشتم و یک نسخه این جا می گذارم و این مطلب برای همیشه تمام شد. امشب در کاخ والاحضرت اشرف سر شام بودم، نخست وزیر هم بود. شاهنشاه درباره اعلامیه ایران مطلب را به او فرمودند. عجب نخست وزیری! در دلم خیلی خندیدم.

 

دوشنبه 2 شهریور 1347

 

امروز اول وقت به دانشگاه آریامهر رفتم و محمد رضا امین را بعنوان  رئیس دانشگاه و نیابت تولیت شاهنشاه به روسای دانشکده ها و استادان معرفی کردم. بعد برگشتم و شرفیاب شدم. در شرفیابی عرض کردم چرا این قدر این دو روزه به روسها حمله کرده ایم؟ درست است که کار بسیار بدی کرده اند ولی چرا ما باید تحت تاثیر احساسات باشیم؟ چرا با آنها سر به سر بگذاریم؟ مگر آنها به ما هم حمله کرده اند که ما به آنها حمله کنیم. فرمودند درست می گویی، بگو موقوف کنند.

شب به بطالت گذشت. برای یک دقیقه نزدیک بود خر بشوم. یعنی خرتر و آن این بود که همان دختر دو سه شب قبل به من گفت تو را خیلی دوست دارم و من داشتم باور می کردم. ما مردها آنقدر احمق هستیم که ممکن است به آسانی گول بخوریم. یک دختر بیست ساله چطور ممکن است یک مرد پنجاه ساله یا چهل و نه ساله بد ترکیب مثل مرا دوست بدارد؟

 

یکشنبه 17- 6- 1347

 

- سفیر لبنان پیش من آمد و سعی داشت دولت لبنان را از تاخیر تحویل بختیار بی تقصیر جلوه دهد. یعنی می گفت چند روزی خودتان تاخیر کردید که شرایط تحویل گرفتن او را که یک چیز ظاهری بود نپذیرفتید. من گفتم اگر تحویل انجام نگیرد من ناچارم به شما بگویم که ما با شما دشمنی خواهیم کرد و خواهیم گفت بختیار به چه کسانی پول داده است. البته خود بیچاره سفیر هم می داند که حتی به زن رئیس جمهور پول داده، ولی البته من دراین خصوص چیزی نگفتم.

بعد شرفیاب شدم، جریان را عرض کردم. فرمودند کم گفتی. عرض کردم شایسته شأن اعلیحضرت نیست که وزیر دربارشان بی پرده تر از این سخن بگویند. بعلاوه اعلیحضرت همایونی چنان که همیشه بوده اید باید مثل دریا آرام و عمیق باشید. من همیشه سعی دارم شاهنشاه را دراین مساله به خصوص تا آنجا که در حد و قدرت من است تشویق کنم زیرا

همه عیب مرد است جوش و خروش

بکاهد ز خود هرچه آید به جوش

 

سه شنبه 19- 6- 1347

 

- امروز هنگام شرفیابی عرض کردم، دیشب نخست وزیر نطق فارسی خود را نتوانست خوب بخواند. عرض کردم متاسفانه زبان فارسی دارد از بین می رود. با آن که نخست وزیر سه زبان خارجی خوب حرف می زند  فارسی بلد نیست. این هم یک مد غلطی شده است که روشنفکر بودن ملازمه با فارسی ندانستن دارد. بعد صحبت پیش آمد که وقتی من نخست وزیر بودم و نخست وزیر فعلی – هویدا- عضو شرکت نفت بود مقاله ای در مجله نفت از علی امینی چاپ کرده بود. او را احضار کرده فحش دادم. مقداری گریه کرد و بعد دست مرا بوسید و بعد التماس کرد بوسیله یکی از دوستان که خانه اش بروم. بعد از چهار ماه قبول کردم و با رفیقم آنجا رفتم. خیلی مفتخر شد. شاهنشاه خیلی خندیدند.

چهارشنبه 27- 6- 1347

 

- شرفیاب شدم. راجع به ساختمان طیارات 530 که در سال 1970 باید ساختمان آن شروع شود و باز ارتش ما اولین ارتش دنیاست که باید  به آن مجهز باشد. امر فرمودند مطالبی به جانسون اطلاع بدهم چون باید آلمان ها هم شرکت کنند و شاهنشاه مثل این است که کسینجر را متقاعد فرموده اند که آنها هم بخرند و پیش قسط بدهند. راجع به گردش پنج شنبه اوامری دادند. امروز بعد از ظهر به کارهای عقب افتاده رسیدم.

 

جمعه 29 – 6- 1347

 

صبح سواری رفتم. خوش گذشت. بعد دیدن صدر زابلی رفتم. مجتهد خوبی است. ایشان را از طرف شاهنشاه برای معالجه به لندن فرستاده بودیم و حالا خوب شده و برگشته. در 90 سالگی عمل پروستات و سنگ مثانه و فتق را انجام داده و این بنیه قوی اطبای لندن را به تعجب وا داشته است.

 

یکشنبه 31- 6- 1347

 

شرفیاب شدم. مسئله آب هیرمند مطرح شد. حالا به 26 متر مکعب که در طول سال تقسیم بشود رضایت داده اند. من که نخست وزیر بودم به 28 متر مکعب راضی شده بودند. من شخصا داشتم کار را تمام می کردم وزارت خارجه وقت به عرض رساند که نخست وزیر که من باشم بی جهت مداخله می کند.

متاسفانه ارباب من که علاقه بی حد و حصری به ارتباط با زیر دستان اشخاص مسئول خودشان دارند حرف وزارت خارجه را پذیرفتند و به من فرمودند این کار وزارت خارجه است تو مداخله نکن من هم نکردم و کار تمام شد. یعنی به قرطاس بازی افتاد و هنوز که هنوز است تمام نشده. امروز وقتی صحبت 26 متر بود من سرم را پائین انداخته بودم که شاهنشاه تصور نفرمایند دارم اظهار لحیه و سرافرازی می کنم. بعد از ظهر گردش در رکاب شاهنشاه رفتم. خوب بود.

 

12-7- 1347

 

در این دو شب فرصت کردم ساعت های متوالی با شهبانو در خصوص زندگی خانوادگی و آینده ولیعهد که ماشاء الله باهوش است مذاکره کنم. می بینم خیلی مسائل را احساس می کنند، من جمله این که ولیعهد گرفتاری و دردسر بیشتر از شاهنشاه خواهند داشت زیرا دیگر دنیا به طرفی می رود که پادشاهی منسوخ می شود. واقعا کسی چطور می تواند ارثا حاکم برجان و مال مردم باشد؟ پس باید ولیعهد طوری خودش را با زمان تطبیق بدهد که در حقیقت رئیس انتخابی مردم باشد، یعنی آنقدر خوب باشد که مردم طبیعتا بتوانند او را به ریاست انتخاب کنند. صحبت ما خیلی طول کشید بطوری که همه همراهان و حتی خانم مادرشان که زن بسیار خوبی است ناراحت شدند.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  474  دهم مهر ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت