سید ضیاء طباطبائی- 4 کودتای ناتمام علیه شاه 4 سال بعد از 28 مرداد این شاید از نادرترین گزارش های مخفی مانده درباره شاه و نخستین سالهای پس از کودتای 28 مرداد باشد که منتشر شده است. گزارش را دکتر "بهزادی" صاحب امتیاز و سردبیر مجله سپید و سیاه نوشته و در کتاب "شبه خاطرات" او منتشر شده است. دکتر بهزادی در اواسط دهه 1370 در تهران در گذشت. او از جمله روزنامه نگاران ملی و طرفدار دکتر مصدق بود و مجله ای که منتشر می کرد، در زمان خود، پرخواننده ترین مجله ایران بود. دکتر بهزادی در کتاب خاطرات خود می نویسد که با سید ضیاء مدت های طولانی دیدار و گفتگو داشته و ماجرای کودتای 1336 و لو رفتن آن، از جمله نکاتی بوده که سید ضیاء برای او شرح داده به آن شرط که هنگام انتشار نه سیدضیاء در حیات باشد و نه بهزادی. در این میان، سید ضیاء در گذشت و در ایران هم انقلاب شد و امکان انتشار این گزارش در زمان حیات دکتر بهزادی فراهم شد. ماجرا مربوط به کودتائی است که در سال 1336 علیه شاه تدارک دیده می شود و تنها 2 تا 3 ساعت پیش از حرکت واحدهای نظامی و تمام شدن کار شاه و سلطنت او، توسط انگلیس ها که از کودتا با خبر شده بودند به سید ضیاء ماموریت داده می شود تا نیمه شب به کاخ سلطنتی رفته و شاه را بیدار کند تا ترتیب ضد کودتا را با کمک گارد شاهنشاهی بدهد. سید ضیاء نام افسران کودتاچی را نمی گوید، اما دکتر بهزادی حدس می زند که این همان کودتای سرلشکر قره نی است که بدستور شاه دستگیر و زندانی شد و از ارتش اخراج، اما پس از انقلاب بدستور آقای خمینی به خدمت فراخوانده شد و رئیس ستاد ارتش شد و البته، بعد هم "ترور". پس از ترور به او درجه سپهبدی داده شد. |
« یک نیمه شب سال 1336 سید ضیاء الدین طباطبایی به دربار تلفن کرد که برای امر مهمی باید فورا شاه را ملاقات کند. او به امیران کشیک شبانه کاخ گفت: «به شاه اطلاع بدهید آماده باشد. من هم اکنون برای امر مهمی به کاخ می آیم». و بدون آن که منتظر تایید یا مخالفت امیران کشیک دربار باشد به سوی سعدآباد حرکت کرد.
سید ضیاء وقتی به سعدآباد رسید، دقایقی از دو بعد از نیمه شب گذشته بود. رسم دربار شاه آن بود علاوه بر افسران گارد که کشیک داشتند، هر شب دو تن از امیران مورد اعتماد شاه تا صبح بیدار می ماندند. وقتی سید وارد کاخ شد، امیران کشیک که او را می شناختند به استقبالش رفتند و احترام نظامی به جای آوردند. سید عوض سلام و جواب با عجله پرسید:
- آیا به اعلیحضرت گفته اید به دیدنش می آیم؟
آنها جرات نکرده بودند شاه را برای چیزی که از اهمیت آن اطمینان نداشتند بیدار کنند. بیدار کردن شاه در نیمه شب دلیل قانع کننده ای لازم داشت. سید دلیلی ارائه نکرده بود. شاه شب ها دیر وقت به اتاق خواب می رفت و آن شب دیرتر از همیشه رفته بود. دو امیر با تردید به هم نگاه می کردند که سید نگاهی به ساعت خود کرد و گفت: - ساعت نزدیک دو ونیم بعد از نیم شب است. اگر شما تا قبل از ساعت 3 اعلیحضرت را به اینجا نیاورید یا مرا نزد ایشان نبرید، مسئولیت همه رویدادها با شما خواهد بود! تهدید سید چنان قاطع و صریح بود که بلافاصله یکی از آن ها رفت تا جریان را به اطلاع شاه برساند. چند دقیقه نگذشته بود که شاه خواب آلود، در حالی که ربدوشامبری به تن داشت وارد دفتر شد. وقتی در آنجا چشمش به سید افتاد، گفت: - چه شده؟ این وقت شب به دیدن من آمدید؟ سید در حالی که کلاه پوست خود را از سر بر میداشت، گفت: - اعلیحضرت، مساله مهمی بود که لازم دانستم شخصا خدمت برسم! شاه قیافه ای به خود گرفت که نشان می داد آماده شنیدن سخنان سید است، اما او نگاهی به آن دو امیر کرد. شاه متوجه شد. با سر به آن ها اشاره کرد به اتاق دیگر بروند. وقتی سید با شاه تنها ماند، بار دیگر نگاهی به ساعت خود کرد. هنوز چند دقیقه به ساعت 3 مانده بود. گفت: - خبر بسیار مهمی دارم. ولی اعلیحضرت قبلا باید در دو مورد قول بدهید. شاه با خنده ای تصنعی گفت: - من نشنیده و ندانسته چطور می توانم قول بدهم؟ سید جواب داد: - اعلیحضرت موضوع جدی است. قول شما هم لازم است، چون فقط با این شرط جریان را به اطلاع من رسانده اند. شاه می دانست سید ضیاء بی دلیل حرفی نمی زند. قبول کرد. سید گفت: - شرط اول آنست که اعلیحضرت سئوال نفرمائید چه کسی خبر را به من داده و من چگونه از ماجرا مطلع شده ام. قول دوم آن است که دستور اعدام هیچکس صادر نشود! لحظه به لحظه بر حیرت شاه افزوده می شد. با لحنی که کمی نگرانی از آن آشکار بود، گفت: - در هر دو مورد قول می دهم. حالا زودتر جریان را شرح بدهید. سید وقتی مطمئن شد، گفت: - هم اکنون در یکی از پادگان های تهران حالت آماده باش داده شده. سربازان مسلح با تانک های مجهز آماده حرکت به سوی کاخ هستند! رنگ شاه پرید. بشدت تکان خورد: - یعنی خیلی ساده می خواهید بگوئید کودتایی در حال وقوع است؟ سید جواب داد: - همین طور است قربان و برای همین من اینقدر عجله داشتم، ولی امیران کشیک اعلیحضرت ساعتی از وقت گرانبها را هدر دادند. اما هنوز وقت باقی است. شاه سعی کرد اقدام عجولانه ای نکند، چون فکر می کرد مقامی یا کسی که از چنین ماجرای مهمی اطلاع پیدا کرده و جریان واقعه را به اطلاع او رسانده، حتما فکر چاره کار را هم کرده است. اتفاقا این فکر درست بود، چون سید ادامه داد. - هم اکنون و بدون فوت وقت به چند تن از افسران مورد اعتماد خود دستور بدهید در راس یک گروه مکانیزه از افراد گارد به آن پادگان (سید اسم پادگان را به شاه گفت) بروند. گروه های دیگر در اینجا آماده دفاع باشند تا اگر آن ها موفق نشدند جلوی حمله را بگیرند ما در اینجا اغفال نشویم. سید سپس ادامه داد: - افسرانی که به پادگان می روند باید بلافاصله افسران یاغی را بازداشت و سربازان را خلع سلاح کنند و چاشنی قسمت (این یک اصطلاح فنی بود) تانک ها را از کار بیندازند تا قادر به انجام عملیات تهاجمی نباشند. شاه بلافاصله فرمانده گارد را احضار کرد و دستوراتی داد و در همان حال تلفن هایی کرد. در این لحظه رنگ شاه بشدت پریده بود. او در حالی که تند تند در اتاق قدم می زد، گفت: - کودتایی علیه من در حال انجام است، آن وقت شما از من قول گرفته اید به عاملین کودتا کاری نداشته باشم. علاوه بر آن نپرسم چه کسی این کودتا را لو داده، چون احتمالا خود آن ها مشوق کودتا بودند که بعدا به عللی منصرف شدند. اما باز خوب است از من نخواسته اید به آن ها نشان و مدال بدهم! سید بار دیگر نگاهی به ساعت خود کرد تا شاه را متوجه حساسیت وضع کند. آنگاه گفت: - اعلیحضرت می دانند که من در زمینه کودتا اطلاعات کافی دارم. یک بار کودتا کردم. پدر اعلیحضرت به تخت نشست. این بار آمدم جلوی کودتایی را بگیرم تا اعلیحضرت راحت بر تخت بنشیند. اگر من از اعلیحضرت خواسته ام قولی بدهید، به جهت این است که فقط به این شرط آن اطلاعات بسیار مهم به من داده شده است. شاه نگاهی به ساعت دیواری کرد. چند دقیقه از 3 صبح گذشته بود. آیا این یک شوخی بود یا واقعا جدی است. یک بار دیگر به وسیله تلفن داخلی از وضع جویا شد تا ببیند دستوراتی که داده عمل شده یا کودتاچیان در کاخ هم عواملی داشته اند. او می دانست کودتا شوخی بردار نیست. کوچک ترین غفلتی می تواند حوادث مهمی به بار بیاورد. در همان ایام در عراق و سوریه چند کودتا به وقوع پیوسته بود. وقتی شاه فهمید که یک تیپ مکانیزه از لشکر گارد در راه پادگان مورد نظر است و در کاخ هم حالت آماده باش داده شده، بار دیگر رو به سید ضیاء کرد و گفت: - من می دانم شما در زمینه کودتا اطلاعات زیادی دارید، اما این هم درست نیست که من عاملان کودتا را آزاد بگذارم. این کار مشوق آن ها برای اقدامات بعدی خواهد شد. سید جواب داد: - من نگفتم اعلیحضرت آن ها را آزاد بگذارید. خواهش من فقط آن بود که آن ها را اعدام نکنید. شما هم قول دادید! با شنیدن این حرف خیال شاه راحت شد. کودتا همان شب سرکوب شد. هیچ یک از عاملان کودتا اعدام نشدند، اما همه از مشاغل خود برکنار شدند و بیشترشان زندانی شدند. سید از گفتن نام عاملان کودتا به نگارنده خودداری کرد. بعدها که جریان کودتای سپهبد قره نی برملا شد، فکر کردم شاید این ماجرا مربوط به او باشد و یا یک کودتای دیگر که هرگز فاش نشد. اما فکر می کنم انگلیسی ها باعث لو رفتن کودتا بودند. انتخاب سید برای رساندن پیام به شاه احتمال دخالت آن ها را زیاد می کند.
سید مشاور شاه
شاه بعد از 28 مرداد 1332 به این نتیجه رسید که گذشته از رجال شاغل، با عده ای از رجال قدیمی رابطه برقرار کند و از آن ها به عنوان واسطه بین خود و طبقات مختلف مردم استفاده کند. یکی از این مشاوران سید ضیاء الدین طباطبایی بود. سید ضیاء الدین طباطبایی که می دانست کودتای او باعث سلطنت رضا شاه و محمدرضا شاه شده، بعد از یک دوره کوتاه مخالفت و بی اعتنایی تصمیم گرفت نسبت به شاه حالت یک حامی و راهنما را پیدا کند. شاه هم که بعد از مدتی دانست سید با توجه به سن و سال بالایش دیگر هوسی ندارد، به او اجازه می داد هر چه می خواهد بگوید. سید ضیاء الدین طباطبایی هفته ای یک روز، دوشنبه ها با شاه و شهبانو ناهار می خورد و با تجربه و علاقه ای که در امر کشاورزی و باغداری داشت، نظارت باغ بزرگ کاخ سعدآباد را هم به عهده گرفته بود. او وقتی در ناحیه سردسیر سعدآباد نخستین موز پرورشی را که به عمل آورده بود به شاه و شهبانو داد، آن ها قبول کردند که سید اگر یک نخست وزیر ایده آل نیست؛ باغبان خوبی است.
|
راه توده 482 ششم آذرماه 1393