خاطرات "سایه" (یر پرنیان اندیش) شهریار – 2 سفری چند ساعته برای خریدن دو سیر پنیر!
|
یکی از دوستان سایه از یکی از ولایات برایش نان رژیمی آورده بود. نانی تیره و خشک و پر از خار و خاشاک و سبزی و سبوس. می گفت فواید طبی دارد. حکیم سایه کوچک ترین توجهی به این نان نادلپذیر نکرد. بحمداله مطلقا اهل امساک و پرهیز نیست؛ به هر حال هم خرقه خواجه شیراز است که می فرمود:
چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری به مذهب همه کفر طریقت است امساک
آن دوست با صفا که رفت سایه با صدای به قول نیما «دل افسردگان» و سیمایی ملول و مایوس گفت:
این نون منو به یاد نون شهریار می اندازه.
نون شهریار چیه استاد!
دفعه اول بود که آلما قرار بود شهریار رو ببینه، سال 46 بود. خب همیشه تعریف شهریار رو از من شنیده بود و می دونست که من چقدر شهریار رو دوست دارم. یه شب آلما، یه مهمانی مفصل داد و پنجاه شصت نفر رو دعوت کرد. حسین تهرانی، نادرپور، مشیری، کسرایی و خیلی ها بودن اون شب. آلما یه شام مفصل هم درست کرده بود... بعد موقع شام اومد و گفت بفرمایید. خب همه پا شدن و صبر کردن تا شهریار راه بیفته. اومد سر میز نشست و همه نشستن... یه مرتبه دیدم شهریار دست کرد و از زیر قباش یه بقچه درآورد... یه دستمال بود. (حیرت سایه تماشایی است) یه تیکه نون خشک تو اون دستمال بود. حالا همه منو نگاه می کنن که این داره چی کار می کنه! آلما هم هاج و واج مونده بود. خب زن ها تو این مسائل حساس ترند دیگه. بعد با خودم فکر کردم زنم ارمنیه نکنه خیال کنه شهریار فکر کرده این غذا نجسه. بعد دیدم نه، شهریار برخوردش با آلما خیلی با محبت و با احترامه. آلما راه می رفت شهریار هی دعاش می کرد و فوت می کرد بهش و هی می گفت: سایه آنقدر که بنده خوب خدا هست چنین زن خوبی نصیبش شده. حسین تهرانی گفت: آدم هر چیز خوبی که داره قدرشو نمی دونه. خلاصه گفتم: شهریار جان! این شامی که رو میز هست از پول حلال تهیه شده! گفت: می دونم، در عالم اگر مال حلال باشه، فقط مال توئه. ولی من درویشم و اجازه بدین نون خشک خودمو بخورم. نخورد دیگه. دست به هیچ غذایی نزد... شهریار با درویشی خودش عیش می کرد دیگه.
اون دوره که با شهریار محشور بودید، اهل زهد و مثلا نماز می خوند؟
من هیچ وقت ندیدم نماز بخونه. آنقدر ضعیف و مردنی بود (می خندد) که اصلا ندیدم بایسته. وقتی خانوم، مادرش سینی غذا رو قل می داد تو اتاق و شهریار از جاش پا می شد قوز کرده می رفت تا به سینی برسه، من می گفتم حالاست که زمین بخورد... اینقدر مردنی بود (چهره سایه چروک شده!). راستش اصلا فکر نمی کردم که به در اتاق برسه. عاطفه خانوم واقعا اون موقع اصلا نمی تونستم تصور کنم که شهریار به هشتاد سالگی برسه.
عاطفه: شهریار اصلا غذا می خورد؟!
من ندیدم، هیچ وقت ندیدم به خدا. شهریار دم دمای صبح ساعت پنج، شش، هفت می خوابید... وقتی من ساعت دو، دو و ربع می رفتم خونه اش معمولا خواب بود. تا دیر وقت هم پیشش می موندم. با این حال ندیدم چیزی بخوره!
استاد! شهریار چه غذایی رو دوست داشت؟
اون ایامی که تهران بود بیشتر قورمه سبزی با لوبیا چشم بلبلی می خورد... به اصطلاح می خورد! خانوم، مادر شهریار درست می کرد.
پیش اومد با شهریار جایی بروید؟
- سرش را تکان می دهد و می خندد...
در زمستان 27 و زمستان 28 من مطمئن بودم که شهریار به بهار نخواهد رسید! آنقدر وضعش خراب بود. خیلی ضعیف و مردنی شده بود. من وقتی بغلش می کردم، خیال می کردم یه اسکلت رو بغل کردم و یه حال رعشه پیدا می کردم واقعا! یه روز به من گفت سایه جان حالش رو داری بریم یه کم کره و پنیر بخریم؟ چنان ذوق کردم که یعنی می شه من شهریار رو بیرون از این اتاق ببینم که لباس تنش کرده باشه!... حالا ساعت 4 بعد از ظهره. یه مقدار تریاک و شیره کشید و گفت: حالا می گی بریم؟ گفتم بله بریم. پا شد، به حالت قوز کرده رفت گوشه اتاق... من تازه آن وقت متوجه شدم که گوشه اتاق یه تپه ای هست پر از لحاف و تشک که یه چادر شب روش انداخته بودند. دست کرد لای این لحاف تشک یه چیزی درآورد. من دیدم شلوارشه. شلوارش اونجا افتاده بود و روش لحاف و تشک قرار گرفته بود. منتها می دونست که در 1312 شلوارش اونجا افتاده! (می خندد) خلاصه همون جا نشست و شلوارشو پوشید. از همون جا یه جوراب سفیدی در آورد و پوشید. بعد پا شد و رو همون زیر پیرهن که همیشه تنش بود یه پولیور بی آستین پوشید. معمولا پولیور رو روی پیراهن می پوشند! بعد یه پیراهن پوشید و روی پیراهن هم جلیقه پوشید. بعد کت پوشید و بعدش پالتو پوشید. عاطفه خانوم! این همه لباس پوشید در حالی که هوا هنوز سرد نبود. مهرماه بود... یه شال گردن بست و یه شاپو هم گذاشت سرش. حالا من همین طور دارم نگاه می کنم. هر لحظه با هر کاری که می کرد یه آدم دیگه می شد واسه من. این لباس پوشیدنش یه ساعت تا یه ساعت و نیم طول کشید! بعد از همه این ها شروع کرد به کفش پوشیدن. سر فرصت!... حالا ساعت شده شش بعد از ظهر. یعنی واقعا وقتی از در خونه اومدیم بیرون هوا تاریک شده بود. حالا هی جا به جا می پرسه سایه جان! واقعا می گی بریم؟ من هم گفتم: بله. از اتاقش یه پله می خورد می اومد پایین و می خورد به داخل یه دالانی که این دالان می رسید به یه حیاطی. یه قدم از در خونه اومدیم بیرون... شهریار به من گفت تو چند قدم عقب تر دنبال من بیا. من گفتم:!... (با جدیت و ناراحتی) چرا؟ من اول خیال کردم می خواد رابطه کوچیک بزرگی، استاد شاگردی، پدر فرزندی رو رعایت کنه. گفتم: چرا؟ گفت: حالا تو بیا. گفتم: یعنی چی؟ خیلی یواش گفت: سایه جان! حتما ما رو تعقیب می کنن! گفتم: شهریار باز شروع کردی؟ تو رو خدا بیا برگردیم خونه. (با لحن و چهره کلافه) من حوصله این کارها رو ندارم. با یه صدایی که شنیده نمی شد گفت: حالا تو بیا. حالا تو کوچه پرنده پر نمی زنه. کوچه فلاح یه سرش پیچ خورده بود و یه سرش می خورد به مسجد سپهسالار. من وایستادم و گفتم برو آقا برو! اون هم یواش یواش می رفت طوری که پاش صدا نکنه. یه چند قدم رفت، رفتم جلو و گفتم شهریار من حوصله ندارم یا برگردیم خونه یا مثل بچه آدم بریم!... با صدای خیلی آروم گفت: هیچ کس نیست؟ هیچ کس نبود؟ گفتم: مرد! پشت سر تو نگاه کن دیگه. پرنده پر نمی زنه. بعد برای این که از این ترس در بیاد گفتم شهریار جان! ارمنی ها یه مراسمی دارن بهش می گن «دیارین داراج» دختر و پسر می رن کلیسا و بعد هوا تاریک می شه، تو کلیسا یه آتیشی هست ازش شمع روشن می کنن و این شمع یعنی آتش کلیسا رو باید ببرن خونه شون. براش توضیح دادم که این احتمالا یه آیین ایرانی قدیمه. یعنی گفتم که پسرها- چون بیشتر دخترها شمع دست می گیرن و تو تاریکی شب، نور شمع خیلی قشنگ می شه- ادای فوت کردن در می آرن و دخترها دستشونو می ذارن دور شمع. خیلی صحنه های قشنگیه... شهریار هم خیلی از این چیزها خوشش می اومد. هفته بعد دیدم ساخته که «من و سایه به دیوار کلیسا گوش خوابانده»! - اشاره سایه به این بخش از شعر «راز و نیاز» است:
شب از افسون خاموشی پر از افسانه و رویا چراغ ماه از ابری تنک در حجله فانوس من و سایه به دیوار کلیسا گوش خوابانده به سایه روشن افشان برگهایی چون پر طاووس بدان نرمی که شب روح القدس بال و پر افشاند برآمد موجزن ناگه طنین نغمه ناقوس مگر مریم تو را می خواند ای ماه کلیسایی
خلاصه اومدیم جلوی مسجد سپهسالار رفتیم تو صف اتوبوس وایستادیم. با خودم می گفتم: مرد! این دیگه نارفیقیه تو از صبح تا شب جلوی من شیره و تریاک می کشی، حالا می خوای بری تریاک بخری به من می گی می خوام کره و پنیر بخرم! حالا مسجد سپهسالار، ده قدم اگه به سمت جنوب برین سرچشمه است دیگه... اصلا معدن خریده؛ اجناس تازه فراوون. اگه کره و پنیر می خوای از اینجا بخر دیگه... من تصمیم گرفتم چهار چشمی بپام که وقتی تریاک رو می گیره دعوا بکنم باهاش. چرا از من پنهان می کنی؟ تو روز و شب داری جلوی من شیره می کشی؛ یک نفس!... خلاصه دو خط اتوبوس سوار شدیم رفتیم امیریه... یه مقدار پیاده رفتیم رسیدیم منیریه و مقدار زیادی پیاده راه رفتیم تا رسیدیم به کوچه باریکی. آنقدر کوچه باریک بود که اگر یه نفر از روبه رو می اومد، شما باید خودتونو به دیوار می چسبوندین و به اصطلاح سینه می دادین تا او رد بشه. کوچه پیچاپیچی بود. رفتیم تا رسیدیم به یه دکان بقالی. یه بقالی که هنوز برق نداشت و فانوس جلوی دکانش آویزون کرده بود. رفتیم تو؛ حاج حسن بقال تا شهریارو دید: سلام استاد! و دست انداختن به گردن هم و احوال پرسی گرم، من هم وایستادم و نگاه می کنم. مواظبم که رد و بدل تریاکو ببینم و همون جا رسوایی بکنم. شهریار گفت: دو سیر از اون پنیرها به من بده و با چشمش هم اشاره کرد. اون هم چمچمه اش رو زد تو خیک و پنیر درآورد. شهریار یه کم چشید و گفت: به به به به به به! (از خنده روده بر می شویم از تقلیدی که سایه از اطوار شهریار می کند)
دو سیر پنیر پیچید تو کاغذ مشق بچه ها و با نخ دورشو بست. بعد شهریار گفت: دو سیر هم از اون کره ها به من بدین. ها یادم رفت. وقتی پنیرو آورد بالا که شهریار بچشه، شهریار به من گفت: سایه جان! می چشی. گفتم: نه خیر! (چنان با غیظ و دندان قروچه «نه خیر» گفت که طفلک شهریار جا خورد!) حاج حسن گفت: فرمایش دیگه؟ گفت: همین و بعد دست کرد از زیر پالتو و کت و جلیقه و پیراهن و پولیور می خواست پول در آره که دستش هم نمی رسید، ظاهرا اون زیر یه کیسه آویزون کرده بود و دستش به او کیسه نمی رسید. مثل شعبده بازهایی که دست می کنن تو کلاه و کفتر در می آرن، شهریار جست تو کیسه و اسکناس در آورد. حالا یک ساعت شهریار می گه پول بگیر، حاج حسن می گه به جان استاد قابل نداره. این می گه من نمی گیرم. اون می گه من نمی رم (کلافگی سایه تماشایی است!) خلاصه شهریار در این جنگ پیروز شد و پول رو داد. دو باره دست انداختن گردن هم... انگار وداع آخره.
از دکان بیرون اومدیم. به شهریار گفتم: شهریار جان! اینهمه راه اومدیم، دو خط اتوبوس سوار شدیم، این همه پیاده اومدیم، تو می خواستی دو سیر پنیر و کره بخری؟ گفت: من که بهت گفتم. گفتم بله، مرد حسابی مرکز خرید تو سرچشمه است. گفت: نه من هر وقت خودم بخوام کره و پنیر بخرم می آم از حاج حسن می خرم. در سال 1311، من خونه ام تو خیابان امیریه بود... گفتم، امیریه هم تا منیریه خیلی راهه، تو مگه دیوانه ای؟ گفت: تو امیریه اینجا که ایستگاه «دلبخواه» هست اسمش؛ شهریار می گفت اسم این کوچه رو من گذاشتم. یه دختری تو اون کوچه زندگی می کرد، من به خاطر اون دختره اسم کوچه رو گذاشتم «دلبخواه» تا حالا این اسم روش مونده. خلاصه دو خط اتوبوس سوار شدیم و ساعت نه شب، ده شب برگشتیم خونه.
|
راه توده 483 13 آذرماه 1393