جزم اندیشان به فلسفه نیش می زنند! ترجمه و تدوین- ع. خیرخواه
|
در گذار فلسفه از عصر فلسفه متافیزیکی به عصر فلسفه پوزیتویستی و تحققی از سدههای هیجدهم و نوزدهم میلادی بتدریج این فکر قوت گرفت که رابطه میان علم و فلسفه را باید از پایه دگرگون کرد. فلسفه کلاسیک حق خود می دانست به علوم بگوید حقیقت چیست. این فلسفه با اتکاء بر یک سلسله پیش فرضهای نظری تکلیف کرده بود که مثلا خلاء وجود ندارد یا نور تجزیه پذیر نیست. در حالیکه پمپ خلاء و منشور عکس آن را ثابت کرد. توسعه علوم نوین منوط به آن بود که از بند این حقایق اجباری و ممنوعیتهای فلسفی خلاص شود. فلسفه کهن وظیفه علم را یافتن "ماهیت" و جوهری ادعایی در هر چیز قرار داده بود در حالیکه اکنون مسئله بدست دادن درکی به کلی متفاوت از قوانین علمی بود، قوانینی که اساس آن نه بر پایه توجیهات متافیزیکی بلکه بیان یک رابطه پایدار میان پدیدههاست. مثلا در زمینه حرکت، قانون اینرسی مبین می کرد در صورتی که برآیند نیروهای وارد بر یک جسم صفر باشد، جسم در حالت سکون تا ابد ساکن می ماند، و جسم در حال حرکت برای همیشه با همان سرعت و در همان جهت به حرکتش ادامه می دهد. ولی فلسفه کلاسیک عکس این را حکم کرده بود. * به هر حال علم ناگزیر شد با شبه جوهرها و نیروهای تخیلی که نگرش متافیزیکی می خواست در همه جای طبیعت ببیند خداحافظی کند. چنانکه ناگزیر بود نظریههایی مانند فلوژیستیک یا کالوریک را کنار گذارد. بر مبنای نظریه اول در همه اجسام جسمی بنام فلوژیستین وجود دارد که موقع سوختن از آن خارج می شود و بر مبنای نظریه دوم کالوریک نوعی ماده است که وقتی اجسام سرد می شوند از آن خارج می شوند. یا "نظریه اتر" که مدعی بود فضا را ماده یی بنام اتر پر کرده است که موجب انتقال امواج نور می شوند. همه این شبه نظریهها که آبشخور فلسفی داشتند بصورت سدی در برابر پیشرفت علوم درآمده بود و برای غلبه بر آنها دانشمندان ناگزیر شدند با کنار گذاشتن ساختههای ذهنی به تجربیات علمی متکی شوند و آمپریسم و تجربه گرایی را در برابر خردگرایی قرار دهند. بنظر این دانشمندان صرفنظر از ریاضیات، تنها باید روی واقعیات موجود حساب کرد. دیوید هیوم، فیلسوف بزرگ سده هیجدهم انگلستان که برخی دیدگاههای وی را مهلم از امام محمد غزالی می دانند، در کتاب "پژوهش در فهم آدمی" می نویسد: "آنگاه که بر این اصول یقین یافتیم، کتابخانهها را جستجو می کنیم، چه کتابهایی را باید نابود کرد؟ مثلا اگر یک اثر الهیات یا متافیزیک اسکولاستیک را در دست گرفتیم از خود می پرسیم: آیا متضمن استدلالهای تجریدی در باره کمیت و اعداد است؟ نه. آیا متضمن استدلالهای تجربی در باره مسائل واقعی یا وجود است؟ نه. پس آن را در آ تش بسوزانید که جز مغلطه و توهم چیزی دیگر در آن نیست." برای آنکه بتوان برخی فیلسوفها را از خواب جزم اندیشانه و دگماتیک خود بیرون کشید راهی جز تکیه بر این نوع شک گراییها نبود. آنچه اگوست کنت بنیانگذار پوزیتیویسم تحت عنوان "قانون مراحل سه گانه" روح انسان تدوین کرد در همین چارچوب بود. بنظر وی پس از مرحله خداشناسی یا تئولوژیک، و مرحله متافیزیک، اکنون زمان آن فرا رسیده که بطور پیگیر عصر اثباتی و تحققی را جایگزین کنیم. مرحلهای که همه ملاحظات فلسفی بیهوده و ذهنی و تخیلی درباره ماهیت اشیاء را کنار می گذارد و تنها به واقعیتهای مثبت و موجود و روابط به لحاظ تجربی ثابت و قابل اندازه گیری بسنده می کند. کنت تاسف می خورد که بر این پوزیتیویسم و اثبات گرایی همچنان باید نام "فلسفه" گذارد، چرا که هنوز اصطلاح دیگری برای بیان "عمومیات علوم مختلف" وجود ندارد. بدینسان بنظر می رسید که پوزیتیویسم در آغاز سده نوزده ناقوس مرگ فلسفه در مفهوم هزاران ساله آن را به صدا درآورده است، یا لااقل آن را به حال خود واگذاشته است تا فرضیههای سترون وجودشناسانه خود را نشخوار کند. ولی آیا واقعا می توان فلسفه را به کناری نهاد؟ اگر علم را تنها به کار و آزمایشات تجربی تقلیل دهیم، می شود فکر کرد دلیلی وجود ندارد که پاسخ این پرسش مثبت نباشد. با اینحال همیشه لحظهای فرا می رسد که دشواریهای متدولوژیک و روش شناسانه و ضرورت دست یابی به یک سنتز (همنهشت) نظری به طرح مسائلی می انجامد که جنبه عام و بنیادین دارند. مثلا زمانی که "کلود برنارد" پزشک شهیر فرانسوی به این نتیجه حیرت انگیز رسید که مطابق فرمول او زندگی همان مرگ است. یا هانری پوانکاره ریاضی دان این اندیشه را طرح کرد که با کشف الکترون، ماده ناپدید شده است. یا زمانی که انیشتین، که عمیقا تحت تاثیر توان پیش بینی فیزیک نظری قرار گرفته بود نوشت: "اینکه جهان قابل تصور باشد، چیزی است که اصلا قابل تصور نیست"؛ همه این دانشمندان ناگزیر بودند در برابر تضادهایی که در برابر آنان قرار می گرفت اقرار کنند که این خود علوم هستند که مسائل فلسفی را طرح می کنند. در اینجاست که می بینیم دانشمندانی بسیار بزرگ بر کراهت خود نسبت به فلسفه غلبه می کنند و بصورت خودآموز به مطالعه آن می پردازند. چنانکه مثلا کلود برنارد در زمان نگارش کتاب "مقدمهای بر مطالعه پزشکی تجربی" یادداشتهایی را از درس نامههای کهنه شده فلسفی یا نوشتههای اگوست کنت بیرون می کشد و در برابر پوزیتیویسم کنت اندیشههایی را قرار می دهد که مخلوطی از روشن بینی انتقادی با ایدآلیسمی هستند که دواسبه باز می گردد چنانکه می نویسد "همه نظریات علمی تجریدات متافیزیکی هستند". چقدر انگلس دقیق گفت این گونه دانشمندان درست در زمانی که باید بیاندیشند هجوم می برند به "مطالعه نامنظم و بدون نگرش انتقادی انواع و اقسام نوشتههای فلسفی" و نتیجه گرفت "آنان که بیش از همه به فلسفه نیش می زنند خود دقیقا بنده بدترین نوع بقایای عوامانه ترین آموزههای فلسفی هستند." فلسفهای که امثال برنارد یا پوانکاره یا انیشتین بدان نیاز می داشتند، فلسفهای بود که از همان سرچشمهای برخاسته باشد که علوم نوین برخاسته اند. این علوم در سده نوزدهم در همه جا نشان داده بود که فلسفه تجریدی و منطق کلاسیک برای اندیشیدن به جهان بسیار ناقص است. چرا که این فلسفه در پیوند با اصلی هزاران ساله قرار دارد که اساس آن بر تصور جوهرها و ماهیتهای جداگانه ثابت و بلاتغییر مبتنی است. در حالیکه ستاره شناسی نشان داد زمین و منظومه خورشیدی نتیجه یک روند هستند. فیزیک تغییر و تحول شکلهای انرژی به یکدیگر و از جمله شکلهای شیمیایی را نشان داد. زمین شناسی مراحل شکل گیری لایه زمین را روشن کرد. زیست شناسی با کشف سلول زنده و تکامل انواع ثابت کرد که سیارهها، حیوانات و انسانها خود محصول یک روند تحول طولانی و گذار از شکلهای کهنه به شکلهای نوین هستند. و بالاخره تاریخ کوشید قوانین تحول واقعیت اجتماعی را بیابد و با نفوذ در اقتصاد، حقوق، سیاست، مذهب و خود فلسفه نشان دهد که تصور ثابت و ابدی بودن آنها تخیلی بیش نیست. معلوم شد هیچ چیز حفظ نمی شود مگر در دگرگون شدن، هیچ چیز خود باقی نمی ماند مگر در تبدیل شدن به دیگری. بدینسان علوم مثبته و تحققی ارزش مطلق "جوهرهای فهم و ادراک" را نسبی کردند و نشان دادند که مفاهیم ثابت و جداگانه ناشی از آن تنها مراحل موقتی در روند شناخت بوده اند و هستند. اینجا بود که هرچه خشک و نامنطعف بود شکست، هر چه ثابت بود به هوا رفت، هرچه ابدی پنداشته می شد معلوم شد که فانی است. اعتقاد تقریبا همه دانشمندان آن دوران این بود که نه فلسفه که علم مسائل واقعی را طرح می کند. اما به این مسائل واقعی، علم تنها می توانست پاسخهایی نیم بند یا متضاد ارائه دهد. آری علم تحولی در شیوه اندیشه را می طلبید ولی خود در جایی قرار نداشت که بتواند این تحول را تا پایانش پیش برد.
*مشابه همین اندیشه سدهها پیش از آن توسط ابن سینا نیز بیان گردیده است. ابن سینا می گوید اگر سنگی به بالا پرتاب شود در صورتی که مقاومت هوا نباشد تا فلک به حرکت خود ادامه خواهد داد. ولی ابن سینا مانند دیگر فلاسفه و دانشمندان آن دوران بجای آنکه این اندیشه را به شکل یک قانون علمی بیان کند مطابق فلسفه کلاسیک بدنبال یافتن دلایل این امر در ماهیت سنگ یا اجسام بود. بنظر وی ضربه ی وارده موجب پیدایش یك "میل" برخلاف میل طبیعی و در جهت موافق ضربه، در جسم می شود و آنچه سنگ را بالا می برد همان میل و كشش و فشار است كه محصول ضربه است.در مورد نظرات ابن سینا در این مورد و بحث قدما در حرکت قسری و طبیعی نگاه کنید به کتاب "مقالات فلسفی" نوشته مرتضی مطهری.
|
راه توده 467 16 مرداد ماه 1393