راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

چاپلوسی قدرت

بی پاداش نمی ماند!

 

 

چاپلوسی قدرت در ایران، ریشه های تاریخی دارد. قطعا در همه کشورها همینگونه است و یا همینگونه بوده است، چنان که در جمهوری اسلامی شاهدیم. هرکس می گوید "نه"، رجوع کند به آنچه در ستایش رهبر، در مجلس و در نماز جمعه ها و در مصاحبه فرماندهان سپاه و بادمجان دورقاب چین ها می گذرد.

نمونه ای را می خواهیم برایتان نقل کنیم که درعین خنده دار بودن غم انگیز نیز هست. این نمونه را از کتاب "شبه خاطرات" دکتر علی بهزادی صاحب امتیاز و سردبیر پرتیراژ ترین مجله دوران پیش از انقلاب، یعنی "سپید و سیاه" برایتان انتخاب کرده ایم. بهزادی می نویسد:

 

 

در آن روزهای بعد از واقعه 15 بهمن و تیراندازی به شاه در دانشگاه تهران که شاه با چند خراش روی صورتش به کاخش بازگشت، تلگراف ها، نامه ها، طومارها، شعرها به ویژه چکامه معروف «واقعه دانشگاه» به صدای بلند از رادیو به گوش می رسید. گوینده ها مخصوصا این «چکامه» را از همه بلندتر و هیجان انگیزتر می خواندند:

 

آه از واقعه دانشگاه

و آه از سانحه دانشگاه

بود این واقعه چون تن فرسا

آری این سانحه بُد بس جانکاه

هر کس این واقعه شنیدی بخدای

برکشیدی ز دل از حسرت آه

ما بلرزیم چو این واقعه را

یاد آریم به خاطر هرگاه

رو سپید آمده شاهنشه، لیک

دشمنش بین که شده روی سیاه

عاقلان واله و سرگردانند

سنگی افکند چو دیوانه به چاه

واقعه هائل تو ثابت کرد

حافظ کشور ما هست الله

 

در جلو در دانشگاه چند تن از همکلاسی هایم ایستاده بودند. با دیدن من چند نفری به شوخی خواندند:

 

آه از واقعه دانشگاه

آه از سانحه دانشگاه

 

زیاده روی در تملق گویی، افراط و انعکاس نامه ها، طومارها و شعرها باعث شد که مردم با لطیفه سازی و جوک گویی با گزاف گویی های دولتیان مقابله کنند. اما شعر ها و لطیفه های مردم مکتوب نبود. نوشتن آن خطر داشت؛ به صورت شفاهی دهان به دهان می گشت. یکی از این شعرها که طنز گزنده ای داشت و در حقیقت نمونه ای از عکس العمل های آن زیاده روی ها به شمار می رفت، شعر کوتاهی بود که بلافاصله مقبولیت عامه پیدا کرد. هر قدر که رادیو «چکامه واقعه دانشگاه» را تکرار می کرد، مردم این دو بیتی را می خواندند. شاعر این قطعه هرگز به درستی شناخته نشد. ولی در آن روزها همه کسانی که نسبت به هم اعتماد داشتند (در آن سال ها خیلی ها به هم اعتماد نداشتند) تا به هم می رسیدند این دو بیتی را برای یکدیگر می خواندند:

 

روز آدینه پانزده بهمنگ

فاسقی زد به قلب شاه تفنگ

آن سیه دل مگر نمی دانست

«نرود میخ آهنین بر سنگ!»

 

البته توجه فرموده اید که «بهمنگ» همان بهمن است که به ضرورت! شعری تغییر شکل داده است. ضارب تفنگ نداشت، تپانچه داشت. ایضا به علت ضرورت شعری تپانچه گشت تفنگ. «نرود میخ آهنین بر سنگ» هم مصرع دوم بیتی از سعدی است که به صورت ضرب المثل در آمده است.

در باره گوینده احتمالی این شعر اخیرا یک دوست دانشمندم که آن زمان دانشجو بود و بعد استاد شد از قول یکی از استادهایش در آن سال ها چنین نقل می کرد:

روزی عده ای از نظامی ها دور هم جمع شدند. گفتند این همه شعر و چکامه که گفته شده بیشتر از غیر نظامی هاست. نظامی ها در این باره خودی نشان نداده اند، هنری ننموده اند. باید چاره ای اندیشید که نظامی ها در این زمینه از غیر نظامی ها عقب نمانند. موضوع در سربازخانه ها مطرح شد. امیرها به سرهنگ ها دستور دادند. سرهنگ ها به ستوان ها و ستوان ها به گروهبان ها. یک گروهبان سربازخانه باغشاه ادعا کرد حاضر است شعری در این باره به سراید که تا ابد پایدار به ماند. با پیشنهاد او موافقت شد. هفته بعد به این مناسبت مراسم مفصلی در باغشاه برپا شد. پس از سخنرانی ها نوبت شعر خوانی رسید. سرگروهبان پای تریبون رفت و شروع به خواندن شعر خودش کرد. همان دو بیتی که در بالا ملاحظه فرمودید.

آن چه که در پایان روایت آمده چنین است: سرگروهبان پس از خواندن این دوبیتی امیدوار بود صله قابل توجهی دریافت کند، اما او را به دو ماه زندان انفرادی محکوم کردند. یک ماه برای هر بیت و بعد هم از ارتش اخراجش کردند.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  485   207 آذرماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت