بخش دهم- در 24 صفحه یادمانده هائی از پیوند حزب توده ایران با انقلاب 57 علی خدائی
|
57-
شکل گیری کمیته داخلی
پیش از این که شما شروع کنید، اجازه بدهید این بار من شروع کنم. البته در باره سه موضوعی که حتما شما هم از طریق پیام ها درجریان آنها هستید. پیش از همه درباره زنده یاد کیانوری و آن انتقادی که من درباره شیوه برخورد حذفی و اتهامی با برخی چهره های سیاسی در ابتدای انقلاب داشتیم و در گفتگوی قبلی به آن اشاره کردم، می خواهم صحبت کنم، زیرا دراین باره چند نفر از دوستان خوب ما نظراتی را مطرح کرده اند. من با آن که در گفتگوی قبلی با صراحت گفتم، اما یکبار دیگر در اینجا تکرار می کنم که شیوه برخورد حذفی و اتهامی، در سالهای ابتدای سرنگونی شاه و تأسیس جمهوری اسلامی یک شیوه جا افتاده در ادبیات سیاسی همه گروه ها و سازمان های سیاسی و در راس همه آنها خود رهبران جمهوری اسلامی بود. حتی در یکی از مناظره های تلویزیونی بین کیانوری و آیت الله بهشتی بر سر همین موضوع بحث تندی در گرفت. یعنی بهشتی حزب توده ایران را خائن اعلام کرد و کیانوری هم گفت که این یک اتهام است و از نظر قضائی قابل پیگیری و از دهان کسی که رئیس دیوان عالی کشور – رئیس قوه قضائیه بعدی- است بسیار تعجب آور. شما اگر نشریات سالهای اول انقلاب را ورق بزنید کاملا این نظر من را که همه از ادبیات حذفی، امنیتی و اتهامی نسبت به هم استفاده می کردند تائید می کنید. در حاکمیت جمهوری اسلامی هم که دیگر نیاز به گفتن نیست، زیرا هنوز هم همین ادبیات در صدا و سیما و نشریات و روزنامه های وابسته به جناح راست و سپاه ادامه دارد. بنابراین، آنچه که من در گفتگوی قبلی گفتم، پذیرش ایراد و اشکال خودمان دراین زمینه بود و تاکید هم کردم که از حزب توده ایران که قدیمی ترین و پرسابقه ترین حزب سیاسی ایران است، انتظار پرهیز در استفاده از این شیوه برخورد سیاسی بیش از دیگران بود. این که دیگران سهم خودشان را نمی گویند و یا قبول ندارند و یا می خواهند همان شیوه را ادامه دهند، به خودشان مربوط است؛ اما این که ما توده ایها از گذشته باید درس بگیریم برای آینده، به ما مربوط است. متأسفانه این درس را حتی در مهاجرت هم نگرفته اند و شاهدید که در همین نامه مردم کنونی باز هم از همین شیوه استفاده می شود. هم در مقالات باصطلاح سیاسی که می نویسند و هم در رقابت و جدل با راه توده. همچنان اعتقاد دارم ما در درسالهای اول انقلاب، در مورد برخی افراد و جریان های سیاسی تندروی کردیم، اما این به آن معنی نیست که نمی دانیم و یا فراموش کرده ایم که مثلا مهندس بازرگان و یا دیگر رهبران نهضت آزادی و یا شخص بنی صدر و یا مسعود رجوی و یا چریک های فدائی و دیگران و دیگران بمراتب بیش از حزب توده ایران از همین روش استفاده کردند و انواع اتهامات را متوجه حزب توده ایران کردند. من نمی خواهم دفاتر گذشته را باز کنم، چون فکر می کنم باید همه احزاب و سازمان های سیاسی و شخصیت های سیاسی در این 30 سال گذشته، از حوادث بسیار آموخته باشند و باز هم خواهند آموخت، فقط خواستم بگویم اشاره به اشتباه ما در استفاده از این ادبیات سیاسی، به معنای تبرئه و یا ندیدن اشتباهات دیگران نیست. نکته دیگری که برای چندمین بار می خواهم روی آن تاکید کنم، انگیزه بیان این یادمانده هاست. آنچه من در این گفتگو درباره دوران دو یورش به حزب توده ایران می گویم، بیان آواری است که بر سر همه توده ایها فرود آمد. هر کس به نوعی، بخشى از سرگذشت خود را در این یادمانده ها پیدا می کند و بنظرم، این استقبالی هم که از آن شده، به همین دلیل است. حتی در میان نسل جوان داخل کشور و یا کسانی از همین نسلی که در دوران اخیر مجبور به ترک خانه و کاشانه و سپس ترک ایران شده اند هم با این سرگذشت توده ایها احساس نزدیکی می کنند، زیرا دیروز ما را در امروز خود می بینند. من فکر می کنم بسیاری از زندانیان سیاسی کنونی هم که عموما از کادرهای مذهبی و دولتی انقلاب 57 هستند، حالا با یک احساس نزدیکی و درد مشترک به سرگذشت حزب توده ایران طی یورش به حزب و سالهای مخوف دهه 60 و بلاهائی که بر سر رهبران و کادرهای حزب توده ایران آمد می اندیشند. درعین حال که هنوز آنچه با این کادرهای مذهبی کردند، قابل مقایسه با آنچه که با رهبران حزب توده ایران کردند نیست. درواقع می خواهم بگویم با هیچیک از رهبران احزاب و گروه های سیاسی – حتی مجاهدین خلق- چنان نکردند که با رهبران حزب توده ایران و شماری از رهبران اسیر شده سازمان فدائیان اکثریت که در ایجاد وحدت بین حزب و سازمان نقش اساسی داشتند کردند. ابعاد این فاجعه هنوز بدرستی فاش نشده است و من شخصا خیلی خوشحالم که شادروان به آذین بخش بسیار اندکی از مشاهداتش را درباره شماری از رهبران زندانی حزب توده ایران در دهه 60 نوشت و اخیرا منتشر شد. باز هم فکر می کنم، حالا دهها وزیر و وکیل و رهبر سیاسی احزاب مذهبی جمهوری اسلامی که از زندان اوین عبور کردند و یا هنوز در آنجا هستند و در بند و اسارت اطلاعات سپاه پاسداران، وقتی از زندان بیرون میآیند و گذشته ها را مرور می کنند با پوست و گوشت خودشان درک می کنند بر حزب توده ایران بعنوان استوارترین و آگاه ترین مدافع انقلاب 57 چه گذشت. اینها دستآوردهای بزرگ جبنش مردم کشور ماست که شما نتایج آن را در آینده ایران خواهید دید. مهم اینست که ما بی وقفه دفتر پر درد گذشته ای که بر ما گذشت را ورق بزنیم تا یادشان نرود بر ما چه گذشت. نکته سومی که می خواهم درباره اش صحبت کنم و در واقع پاسخ به برخی پیام ها هم هست، مسئله خودکشی در زندان است که درهمین گفتگوهای آخر به آن اشاره کرده بودم و حتی شادروان به آذین هم در خاطراتش درباره آن گفته و وسوسه های خودش برای خودکشی را هم شرح داده است. من فکر می کنم بهترین سند در این باره، اشاره ایست که هاشمی رفسنجانی در جلد اول کتاب خود تحت عنوان "پس از بحران" نوشته است. البته این کتاب دو جلد است و شامل رویدادهای سال 1361 است. یعنی همان سالی که یورش اول به حزب توده ایران انجام شد. در صفحه 419 این کتاب سند معتبری درباره شکنجه و زندان رهبری حزب که در یورش اول دستگیر شده بودند وجود دارد. یکی از غفلت های ما توده ایها در سالهای گذشته نخواندن همین کتاب ها بوده است. یکبار هم دراین گفتگوها من به این غفلت اشاره کردم و گفتم که حتی در لابلای کتاب هائی که علیه حزب توده ایران در جمهوری اسلامی منتشر شده اسناد معتبر و مهمی وجود دارد که ما باید آنها را بیرون بکشیم و بصورت مستقل منتشر کنیم. متاسفانه آشفتگی و مسیر غلط تبلیغاتی که حزب در دوران مهاجرت اخیر داشته، باعث غفلت در این عرصه شده است که جای بحث آن اینجا نیست. بهرحال هاشمی در این بخش از کتاب خود، به دیدارش با دادستان کل انقلاب "حسین موسوی تبریزی" که حالا مغضوب دوران رهبری آقای خامنه ای هم هست اشاره می کند. همان که حالا فکرمی کنم دبیر مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه قم است و بشدت هم زیر فشار ارتجاع حاکم. ایشان هم قطعا از آن افرادی است که باید تازه متوجه شده باشد، در آن سالها چگونه غفلت کردند و بجای گرفتن گریبان حجتیه و ارتجاع مذهبی و سرمایه داران بزرگ مسلط بر بازار و واردات و صادرات، گریبان دوست و متحد انقلابی خودشان، یعنی حزب توده ایران را گرفتند. بهرحال دراین ملاقات موسوی تبریزی با صراحت می گوید که رهبران دستگیر شده حزب توده ایران در زندان حرف نمیزنند و عدهای از آنها دست به خودکشی زده اند. این عده کسانی اند که از 3 تا 25 سال را در زندان های شاه بوده اند. عده ای 8 سال، عده ای 25 سال، برخی ها کمتر. بهرحال زندان دیده بودند. بنابراین باید دید تحت چه فشاری بودند که دست به خودکشی زده بودند. بازجوئی معمولی که خودکشی ندارد. این سند، درعین حال از مقاومت رهبری حزب زیر انواع فشارها و شکنجه ها برای نرفتن زیر بار اعتراف به دروغ حکایت می کند. می بینید که سند معتبر و تاریخی و مهمی است. اینها نکاتی بود که دراین هفته تصمیم گرفته بودم درباره آنها حتما صحبت کنم. حالا ادامه گفتگوی قبلی را شروع کنیم.
سه شنبه بعد از ظهر مرد گفت که در شهر قرار دارد و می رود بیرون. او رفت و نیمساعت بعد همسرش هم گفت که برای دیدن خواهرش برای یکی دو ساعت می رود و زود بر میگردد. نگرانیاش از فضولی دختر صاحبخانه بود که مبادا خودش را در غیاب آنها برساند به طبقه بالا. پرده اتاق را کاملا کشید جلو و رفت. من وسط اتاق دراز کشیده و در افکار خودم غرق بودم. بعد از مدتی شنیدم که یک کسی آهسته از پله ها بالا می آید. فورا خودم را کشیدم کنار دیوار و در امتداد پرده رو به دیوار خوابیدم. صدای پا، با فاصله می آمد. کسی که از پله ها بالا می آمد، بسیار با احتیاط و با فاصله قدم بر میداشت. در آن ساعت بعد از ظهر هیچکس جز همان دختر 13- 14 ساله صاحبخانه درخانه نبود و مادرش هم که شب ها از درد نمی توانست بخوابد، در طول روز به کمک آمپول مسکن بین خواب و بیداری بود. معمولا در این ساعات، یعنی در فاصله تعطیل مدرسه تا غروب که مردها از سر کار باز می گشتند، می شنیدم که دختر چند بار و به بهانه خرید و یا دیدن دوستانش، بی اعتناء به اعتراض های مادرش از خانه می رفت بیرون و البته زود هم بر میگشت. بنابراین و در آن ساعت بعد از ظهر کسی که از پله ها آهسته آهسته بالا می آمد کس دیگری جز او نمی توانست باشد که با استفاده از غیبت مستاجر، می خواست فضولی کرده و سرکی به اتاق ها بکشد. سرانجام صدای پا در پاگرد چهارگوش میان دو اتاق قطع شد. در اتاق دوم بسته بود. برای چند لحظه دیدم که گوشه پرده اتاقی که من در آن خوابیده بودم کنار رفت و دخترک سرش را کرد توی اتاق و خیلی زود خودش را عقب کشید و با سرعت از پله ها رفت پائین. من از شب ظاهر شدن کیانوری در تلویزیون تا وقتی از ایران خارج شدم موی صورتم را نتراشیدیم و همین سر و وضع حزب الهی در جریان خروج از کشور خیلی به من و زنده یاد سیاوش کسرائی کمک کرد که بموقع برایتان خواهم گفت. در آن روزی که آن دختر فضول سرش را داخل اتاق کرد، ریش داشتم. نیمساعت بعد زن و شوهر با هم بازگشتند. ماجرا را برایشان تعریف کردم و گفتم که خودم را به خواب زدم اما از زیر پلک دیدم که یک دختر جوان سرش را داخل اتاق کرد و سپس عقب کشید. قرار شد، زن برود پائین و به هوای پرسیدن حال زن صاحبخانه سر و گوشی آب بدهد. خیلی زود برگشت و گفت: کار خودش بوده. تازه توی راهرو جلوی من را گرفته و میگه، چرا من را خبر نکردید که ستار – خواننده- پیش شما قایم شده؟ ماجرا خنده دار بود و هر سه خندیدیم، اما درعین حال خطرناک هم بود. کافی بود شب برای پدر و برادرهایش و از آن بدتر، فردا در مدرسه همین ادعا را بکند و جنجال شود. بعد از مدتی مشورت، دو تصمیم گرفتیم. اول این که زن برود پائین، دختر را دیده و به او قول بدهد که اگر به کسی نگوید فردا بعد از ظهر می تواند بیاید بالا و ستار را ببیند. مرد هم قرار شد فورا رفته و انتقال من را یک روز جلو بیاندازد. یعنی بجای 5 شنبه، چهارشنبه من به خانهای که سازمان در نظر گرفته بود منتقل شوم. هر دو تصمیم در عرض نیمساعت عملی شد. یعنی قرار شد من را ظهر فردا و پیش از تعطیل شدن مدرسه، از آن خانه خارج کنند. ضمنا برای پوشش و پیش بینی هم قرار شد مادر و خواهر رفیق فدائی که من در خانه اش بودم برای ناهار فردا دعوت شوند و همزمان با آنها، آن رفیق دیگری که قرار بود من را تحویل بگیرد هم در همان ساعت، بعنوان مهمان سر زده بیاید، تا همه با هم، بعد از ناهار، در یک جمع 6 نفره خانه را ترک کنیم که من در میانشان قرار گرفته و جلب توجه نکنم. دراینصورت حتی اگر آن دختر فضول هم زودتر از مدرسه خودش را به خانه رسانده و یا ناهار به درازا و به بعد از تعطیل مدارس کشیده شود هم کار خروج از خانه در این پوشش انجام شود. همه این تدارکات با دقت تنظیم شد و قرار شد مرد برود یک مرغ و یک کیلو برنج برای ناهار فردا بخرد. شاهد بودم که دستشان برای خرید یک کیلو برنج و یک مرغ هم تنگ بود. نمی دانم الان کجا هستند و یا چه سرنوشتی پیدا کرده اند، اما همیشه دلم می خواست این فریاد خاموش یک نسل جان برکف و مدافع انقلاب را سر بدهم و بگویم و بنویسم که بر این نسل چه گذشت. این هم بخشی از سرگذشت این نسل است که اکنون بسیاری از آنها در خاورانها خوابیده اند، هزاران تن آنها آواره دنیا شده اند. نسلی که ایمان را به کف گرفته و به میدان انقلاب آمد. باور کنید، من هنوز هم، گاهی، وقتی مرغ می بینم و یا زرشک پلو با مرغ را وسط یک سفره ای می بینم، به یاد آن زن و شوهر شریف و نازنین و آن روزهای دشوای می افتم که بر همه ما گذشت.
- شما پولی نداشتید که به آنها بدهید.
نه متاسفانه و از این بابت بسیار هم شرمنده بودم. کیف پول و ساعت بند فلزی من را که آن هم یادگاری بود، در همان بیمارستان، هنگام انتقال و جابجائی به اتاق نیمه مردهها برداشته بودند و من هم هنگام بیرون آمدن از بیمارستان اصلا این مسائل یادم نبود و تازه اگر هم یادم بود، برای زودتر بیرون آمدن از بیمارستان یک دقیقه هم معطل این حرف ها نمیشدیم. آن ساعت هم یادگار روز تشییع جنازه استاد نجات الهی بود. روزی که واحد سرلشگر خسروداد از مقابل دانشگاه به طرف آمبولانسی که جنازه را حمل می کرد آتش باز کرد. قطعا برایتان در همان گفتگوهای اولیه این صحنه را تعریف کرده ام. صحنه ای که شادروان فروهر را به زور از بالای آمبولانس پائین آوردند و من بسرعت خود را پرت کردم در باغچه نسبتا پهن پیاده رو میدان 24 اسفند، یا همین میدان انقلاب کنونی و از مقابل سینما کاپری تا کنار مسجد انصار در خیابان امیرآباد سینه خیز رفتم و به چشمم دیدم کسانی را که درحال فرار تیر می خوردند و نقش زمین می شدند. صفحه این ساعت در آن سینه خیزآنقدر خط برداشته بود که به سختی می شد عقربه های آن را دید، اما من همچنان آن را بعنوان یادگار آن روز بدستم می بستم و بشدت هم به آن علاقمند بودم. آن غروب، رفیق فدائی رفت که برای خرید مرغ و برنج پول قرض کند، و وقتی برگشت همراه مرغ و برنج، کمی هم میوه آورد. همه اینها تدارک مهمانی فردا ظهر بود. هم آن شب و هم صبح روز بعد، همسرش دو بار پاهای من را تا مچ در یک لگن پلاستیکی آب گرم قرار داد و به همراه شوهرش آنها را ماساژ دادند تا بلکه بتوانم فردا استوارتر راه بروم و با دلسوزی بسیار تکرار کرد: در خانه جدید هم همینطور پاها را روزی دو نوبت در آب گرم بگذارید و روی زخم ها را نبندید تا زودتر خوب شود. هیچ داروئی لازم نیست. پرستار قابلی که نمی دانم سرانجام فرزندش را بدنیا آورد؟ در زندان؟ در مهاجرت؟ در کجا؟ و اگر بدنیا آورد، پسر بود؟ دختر بود؟ حالا کجاست؟ چه سرنوشتی پیدا کرد؟ شوهرش چه شد؟ خودش چه سرنوشتی پیدا کرد؟ مهمان ها حدود ساعت 11 صبح آمدند و خوشبختانه یک دختر بچه 7- 8 ساله را هم با خودشان آورده بودند که الان یادم نیست چه نسبتی با آنها داشت. رفیق فدائی هم درست سر سفره رسید. سفره را در اتاق دوم انداختند و من بعد از چند روز، برای اولین بار آن اتاق دوم را هم دیدم. تقریبا چیزی در آن نداشتند، جز یک فرش نیمدار و یک کمد چوبی که از داخل آن بشقاب ها را در آوردند. این فقط یک زندگی ساده نبود، بلکه یک زندگی نیمه فقیرانه زن و شوهر جوانی بود که یکی پرستار بود و دیگری معلم و البته هر دو پاکسازی سیاسی – عقیدتی شده و بیکار. اقامت در آن خانه که به یک هفته هم نرسید، در آن ظهر اواخر خرداد ماه یا اوائل تیرماه 1362 تمام شد. مادر شوهر زن، بالای 50 سال داشت، با قدی نسبتا بلند. لاغر اندام و چابک. فکر می کنم، حدس زده بود ماجرا چیست. با مسائلی از این دست آشنا بود. به همین دلیل جمع کردن سفره و راه افتادن به تعارف های معمول میان ما ایرانی ها نکشید. من لنگان لنگان زودتر از پله ها به همراه رفیق فدائی پائین آمدم و سپس آنها بعد از من پائین آمدند تا همه با هم، در یک گروه از حیاط عبور کنیم. همینطور هم عبور کردیم و اگر آن دختر فضول پشت پنجره اتاق های طبقه اول هم شاهد این عبور بود، نمی توانست بفهمند کی به کی است و کسی را که روز پیش در طبقه بالا دیده دراین جمع است یا نیست! ما از خانه خارج شدیم. سر کوچه سوار یک پیکان سفید رنگ شدم که راننده آن رفیق تازه آشنای فدائی بود که در وسط این ماجرا، شانس آورد و یک بشقاب پلو با مرغ به او هم رسید. وداع ما با هم، همراه با توصیه دوباره آن زن و شوهر بود: " خواهش می کنیم محله را نگاه نکنید!" و من نیز واقعا همینگونه عمل کردم و به همین دلیل هنوز هم نمی دانم آن خانه در کدام محله تهران بود. حوالی سرچشمه و پامنار سرم را بلند کردم و خیابان ها را دیدم. رفیق فدائی حدود 25 تا 26 سال داشت. صورتی استخوانی و کمی هم تیره. هم آن روز و هم در چند نوبت دیگری که به دیدار من در خانه جدید آمد، همیشه برای من "فرزاد دادگر" را تداعی می کرد. از رفقای رهبری گروه منشعب از چریک های فدائی خلق که درجریان قتل عام 67 در اوین اعدام شد. در باره دادگر هم، برایتان در بخش پیش از انقلاب این گفتگوها تعریف کرده ام. بعدها، در افغانستان، در باره این رفیق فدائی که من را به خانه بعدی برد، دو سرنوشت را از قول رفقای فدائی شنیدم. یکی این که در جریان یک تعقیب و مراقبت بخش مخفی و نظامی سازمان اکثریت که انوشیروان لطفی آن را اداره می کرد، او را در راه مازنداران، در جاده چالوس شناسائی کرده و دستگیر کردند و یکی هم این که او را در همین جاده تعقیب کرده و هنگام فرار به سویش تیراندازی کرده و کشته اند. هنوز هم بدرستی نمی دانم کدامیک از این دو سرنوشت را پیدا کرد و اگر ماجرای دستگیری اش صحت دارد؛ زنده مانده و یا اعدام شده است. نامش را هم نمی دانم. آخرین بار که یکدیگر را دیدیم، آن صبح نسبتا زودی بود که او مرا به پارکینگ فرودگاه مهرآباد رساند، که برایتان بموقع اش در این باره هم می گویم. بعد از گذشتن از میدان انقلاب یا همان 24 اسفند زمان شاه، گفت که به سمت خانه جدید میرویم و اگر ممکن است شما پشت ماشین بخوابید که جائی را نبینید! کمی جلوتر، ترمز کرد و مرد جوان دیگری که زیر 30 سال داشت سوار شد و بمحض نشستن روی صندلی جلو برگشت به عقب و با خوشروئی سلام کرد و گفت: اسم من ناصر است! امیدوارم در خانه ما بد نگذرد! حرکت در فرعی ها بیش از یک ربع ساعت ادامه یافت. معلوم بود که پیچ و تاب ماشین و چپ و راست پیچیدن ها عمدی است. کاری که خود ما هم بارها پیش از انقلاب و برای جابجائی ها می کردیم. سرانجام ماشین ایستاد و هر سه پیاده شدیم. خانه ای دو طبقه و نوساز که با دو در مستقل از هم جدا می شدند. ناصر در طبقه بالا زندگی می کرد. پله ها را که پشت سرگذاشتیم، زن جوان و نسبتا قد بلندی که نوزادی را زیر بغل داشت، در آپارتمان را به روی ما باز کرد. منتظر بود. اینجا اقامتگاه سوم من بعد از بیرون آمدن از بیمارستان سینا بود. اقامتی که طولانی تر از دو اقامت قبلی شد. در همین خانه دوبار با انوشیروان لطفی ملاقات و مذاکره کردیم که در هر دو بار، همان جوان فدائی که مرا به خانه ناصر برد، انوشیروان را آورد و سپس با خود برد. زندگی آنها هم بسیار ساده و شاید بتوان گفت فقیرانه بود. ناصر در سازمان برق و یا شرکتی وابسته به سازمان برق کار می کرد و همسرش از بعد از زایمان بیکار شده بود. فکر می کنم معلم بود. مطمئن نیستم. پسرشان حدود یکسال داشت و تازه راه افتاده بود. دو اتاق، هر دو بدون میز و مبل و صندلی. یکی کوچک که خودشان در آن روی زمین می خوابیدند و یکی بزرگ تر که با دو فرش ایرانی، زمینش پوشیده شده بود. من را دراین اتاق بزرگتر جای دادند. با پنجره های بزرگی به روی حیاط و مشرف به خانه های دیگر. یگانه توصیه ای که کردند نرفتن به مقابل پنجره و شب ها، بعد از روشن کردن چراغ، نایستادن در اتاق بود. آشپزخانه ای کوچک و حمامی کوچکتر از آشپزخانه. در تنگنای کامل معیشت. اجاره خانه و خرج خوراک روی هم رفته بیشتر از حقوق ناصر و هر دو نگران کم غذائی و سلامت پسر کوچکشان. من دراین خانه، بعد از شاید یکماه چهره خودم را در آینه دیدم. تارهای سفید مو را برای نخستین بار لابلای موهای سرم و روی صورتم دیدم. تعدادشان کم نبود. بعدها از دیگران هم شنیدم که در سال 62 و بعد از یورش ها، به یکباره چند سال پیر شدند و موهای سر و سبیلشان سفید شد. چند روز بعد، برای نخستین بار انوشیروان لطفی آمد. من او را ندیده بودم، اما از پیش می شناختم و می دانستم که از رفقای نام آور فدائی است که زندان شاه را قهرمانانه پشت سر گذاشته است. نخستین خبر درباره فعالیت گروهی بنام "نوید مردم" را او آورد و گفت که گویا جوانشیر و هاتفی را نتوانسته اند بگیرند. این البته، بهترین خبر بود، اما منطق و احساس من آن را نمی پذیرفت و همین را به او گفتم. گفت که توسط رابط، برای ملاقات پیام داده اند. من گفتم استنباطم از روی نمایشهاى تلویزیونی دستگیری آنهاست. بنابراین خیلی باید مواظب باشید. جزئیات این دیدار و دیدار دوم خیلی مهم است زیرا از دل همین تلاش ها، بعدها کمیته داخلی در آمد که درباره آن برایتان خواهم گفت.
- از سرنوشت ناصر هم خبر دارید؟
باز شما جلوجلو رفتید. من تازه وارد خانه او شده ام و شما می خواهید بدانید سرنوشت ناصر چه شد! از سرنوشت دردانگیز انوشیروان لطفی حتما اطلاع دارید. اما درباره ناصر فکر می کنم بعد از یورش به سازمان اکثریت او جزو کسانی بود که توانست از ایران خارج شود و ظاهرا در سوئد زندگی می کند.
- ارتباط دارید؟
خیر. این که در سوئد زندگی می کند را هم مطمئن نیستم، فقط حدس می زنم. این حدس را هم به این دلیل می زنم که چند سال پیش آقای امیدوار بعنوان عضو رهبری حزب می رود سوئد و در یک جلسه ای سخنرانی می کند و وسط کار هم نه می گذارد و نه بر میدارد، میگوید راه توده را وزارت اطلاعات راه انداخته و سردبیرش مشکوک است. جلسه که تمام میشود یک آقائی می رود جلو و نگاهی به قد و بالا و سر و روی نسبتا جوان ایشان کرده و می پرسد: وقتی به حزب یورش شد، شما ایران بودید؟ آقای امیدوار هم می گوید خیر. من در سازمان حزبی لندن بودم. آنوقت، آن آقا خطاب به ایشان می گوید: ولی من در ایران بودم و آن آقائی را هم که شما در اینجا به وزارت اطلاعات وصلش کردید، تا وقتی از ایران خارج شد در خانه من پنهان بود! امیدوار هم سکوت می کند و از آن جمع چند نفره ای که ناظر این گفتگو بودند جدا می شود و می رود یک طرف دیگر. یکی از کسانی که ناظر این گفتگو بوده، بعدها این ماجرا را برای راه توده نوشت و فرستاد، که امیدوارم آنچه گفتم با مضمون آن نوشته یکی باشد. به همین دلیل فکر می کنم آن آقائی که به امیدوار اعتراض کرده بود، همان "ناصر" باید باشد، زیرا من از خانه او بیرون آمدم و از ایران خارج شدم. البته، مسئله مربوط به چندین سال پیش است. حالا لابد آقای امیدوار هم روی شقیقه هایش موهای سفید پیدا شده و امیدوارم سنجیده تر سخن یگوید. چقدر این ادبیات اتهامی و حذفی ضربه به همه ما زده است. برایتان گفتم، این ادبیات سیاسی در میان احزاب سیاسی ایران ریشه دار است.
58-
رفاقت صمیمانه توده ایها و فدائی ها
- از سئوالات شروع کنیم و یا از مصاحبه آقای نگهدار؟
هر دو به هم مربوط است و از هر کدام که شروع کنیم به دیگری می رسیم. بیشتر سئوال هائی که شما با خودتان آورده اید و در پیام های دریافتی هم بود، بر میگردد به چند گفتگوی اخیر که من از رفتن به خانه های امن رفقای فدائی و دیدار با "مجید" و "انوشیروان لطفی" گفته ام. یعنی ماه های پس از یورش دوم به حزب توده ایران. درباره نحوه عمل و تشکیلات سازمان اکثریت در این فاصله زمانی پرسیده اند و این که چه اطلاعاتی درباره یورش به سازمان اکثریت و دستگیری شماری از رهبران آن دارم. واقعیت اینست که من در آن مقطع زمانی اطلاعاتی در باره امور تشکیلاتی رفقای فدائی نداشتم، فقط شاهد بودم که آنها هم ورزیده تر از حزب و هم با استفاده از تجربه سالهای پیش از انقلاب و قطعا با هوشیاری که حمله به حزب بوجود آورده بود، بسرعت سرگرم سازماندهی خودشان، متناسب با شرایط جدید بودند. البته بعدها، در سالهائی که با رفقای رهبری سازمان اکثریت در افغانستان در کنار هم قرار گرفتیم، در باره این دوران و این سازماندهی بسیار اندک، از طریق تعریف هائی که رفقائی مثل نگهدار، طاهری پور، فتاپور، کاکاوند، بهزاد کریمی و بقیه کردند در جریان قرار گرفتم. در باره آن دوران پس از یورش دوم به حزب، اگر نگویم که رفقای اکثریت صمیمانه ترین و رفیقانه ترین احساس و رابطه را نسبت به توده ایها از خودشان نشان دادند، چشم بر حقیقت بسته ام. برایتان خواهم گفت که آنها، برای آگاهی از وسعت یورش، امکان دستگیر نشدن برخی رفقای رهبری حزب و نیاز به مخفی کردن و یا خارج کردن آنها از کشور، تن به اجرای خطرناک ترین قرارهای خیابانی در آن روزها و هفته های پر خطر در تهران دادند. این که در سالهای بعد، یعنی در مهاجرت و بویژه پس از فروپاشی اتحاد شوروی این مناسبات دستخوش چه نوساناتی شد و انشعاب امیرخسروی از حزب و تحولات نظری و سازمانی در خود سازمان اکثریت - که آن هم عمدتا ناشی از همین دو مسئله، یعنی مهاجرت و فروپاشی اتحاد شوروی بود- در این جدائی چه نقشی داشت، همه قابل بحث است و شاید هم درباره آن صحبت کردیم، اما نه امروز. امروز، یعنی در این بخش از گفتگوئی که با هم داریم، رسیده ایم به هفته های پس از یورش دوم به حزب و احساس صمیمت و مسئولیتی که رهبری سازمان اکثریت و اعضای این سازمان نسبت به توده ایها داشتند و همچنین تلاشی که آن ها می کردند برای بازسازی تشکیلات خودشان، متناسب با شرایطی که پیش آمده بود. یعنی آماده شدن برای یورش سازمان یافته جمهوری اسلامی به سازمان فدائیان اکثریت. یعنی همان بخشی که همسو شده بود با سیاست حزب توده ایران در برابر انقلاب 57 و رهبری وقت جمهوری اسلامی.
- پس چرا علیرغم این سازماندهی و هوشیاری به تور جمهوری اسلامی افتادند؟
من با این نظر که آنها به تور امنیتی جمهوری اسلامی افتادند موافق نیستم. ضربه خوردند، که زیاد تعجب آور هم نبود، اما اینکه به تور افتادند درست نیست. اولا بخش مهمی از رهبری سازمان را توانستند خارج کنند، دوم این که آنها هم مثل حزب سیاست اتحاد و انتقاد با جمهوری اسلامی را دنبال می کردند و یک سازمان زیر زمینی نبودند و تبدیل شدن به یک چنین سازمانی پیش زمینه هائی را لازم داشت که زمان می خواست و سوم این که شما شرایط آن سالها و آن دوران را با شرایط کنونی جمهوری اسلامی نباید مقایسه کنید. در آن سالها حکومت مثل امروز در محاصره مردم نبود، بلکه مردم حصار حکومت بودند. بنابراین، شرایط برای زندگی مخفی، آن هم برای یک سازمان عریض و طول بسیار دشوار بود. تقریبا همین وضع را حتی دشوارتر از آن، حزب ما داشت. شما حساب کنید که در همه محلات، توده ایها در کار تقسیم نان و گوشت و مرغ و همه دیگر سهمیه های دوران جنگ فعال بودند و چون دستشان پاک و قصدشان خدمت به مردم بود، اتفاقا بیش از مذهبی های وابسته به مساجد محلات مورد اعتماد مردم برای این امور بودند. این فقط یک نمونه است که برایتان گفتم. نمونه های دیگر را خودتان می دانید. مثلا تا کسی ریش و ظاهر مذهبی نداشت و دهان به دفاع از انقلاب باز می کرد، همه میدانستند که طرف یا توده ایست و یا فدائی اکثریت. در چنین شرایطی رفتن به زیر زمین طبیعی است که بسیار دشوار است، و اساسا بنای فعالیت حزب و سازمان در آن سالها فعالیت علنی بود. البته برایتان در گفتگوهای قبلی گفتم که حزب برای شرایط دشوار سرگرم بازسازی خود شده بود و یکی از وظائف رحمان هاتفی در ماه های پیش از یورش بازخوانی آنکت های حزبی در تشکیلات علنی حزب و بیرون کشیدن یک سازمان ورزیده نیمه علنی از درون سازمان علنی حزب بود. باز برایتان گفته ام که خود من هم در هفته های پیش از یورش در کنار هاتفی و رفیق حجری برای همین سازماندهی جدید قرار گرفتم و مسئول بخش اطلاعات تهران شدم، که البته همه تدارک ها و پیش بینی ها با تاخیر شروع شد و یورش به حزب مثل آوار فرود آمد. من با در نظر داشتن این شرایط و این مسائل است که می گویم، رفقای اکثریت خوب جنبیده بودند، اما فرصت ها بسیار تنگ بود. آنها در عین حال که باید تشکیلات خودشان را برای شرایط جدید سازماندهی می کردند و بخشی از رهبری سازمان را از کشور خارج می کردند و جایگزین آنها در داخل را تعیین می کردند، درعین حال باید بسرعت به زیر زمین می رفتند و از آن مهم تر، ردپاهای خودشان را در طول فعالیت علنی پاک می کردند. این مجموعه کار، کوچک و ساده نبود. و تازه باید انصاف داشت و قبول کرد که ضربه جمهوری اسلامی به رهبری سازمان اکثریت، به هیچ وجه نتوانست در وسعت ضربه به رهبری و بدنه سازمانی حزب توده ایران باشد. من به نقل از برخی نجات یافتگان قتل عام 67 شنیده ام که رهبری حزب در زندان نیز تقریبا همین نظر را در باره یورش به سازمان داشته و از این که بخش مهمی از رهبری سازمان توانست از ایران خارج شود بسیار خرسند بود. حتی شنیده ام که کیانوری بارها از این که رهبری سازمان خط نظری و سیاسی دیگری را در مهاجرت دنبال کرد ابراز افسوس کرده و بویژه درباره نگهدار بارها گفته بوده که ایکاش او روی همان خط و سیاست مانده و جای خالی رهبری حزب را پر کرده بود. بقول قدیمی ها، حرف، حرف می آورد و باز ما داریم از مسیر خارج می شویم. بهرحال من اعتقاد دارم سازمان اکثریت در آن مقطع زمانی خوب جنبید و چند موج بزرگ را از سر گذراند و یا بقول شما چندین تور امنیتی حکومت را پاره کرد و تا آنجا که امکان داشت سازمان را از زیر ضربه بیرون کشید. البته این به آن معنا نیست که ضربه نخوردند، چرا خوردند و قربانی های بزرگی هم دادند، اما بهرحال حکومت نتوانست با سازمان اکثریت چنان کند که با حزب کرد. من در آن دوران شاهد بودم و حتی انوشیروان لطفی در هر دو ملاقاتی که با هم داشتیم به من گفت که بشدت درگیر کار انتقال و خروج از کشور رفقای رهبری سازمان است، و شاید یکی از دلائل آن کینه حیوانی که نسبت به لطفی در زندان و شکنجه گاهها نشان دادند بدلیل آن نقشی بود که دراین زمینه ایفاء کرده بود. البته بخشی از آن فشار هولناکی که به او در زندان آوردند ناشی از مسئولیت او در سازمان هم بود. یعنی مسئولیت بخش نظامی فدائی های اکثریت. راستی تا یادم نرفته این را هم بگویم که پس از اشاره من به خاطرات هاشمی رفسنجانی در گفتگوی قبلی دو نفر از رفقای قدیمی توده ای که از قتل عام جان بدر برده و صاحب اطلاعات جالبی در باره سالهای قبل از قتل عام در زندان ها هم هستند با من تماس گرفته و در باره آن بخش خاطرات هاشمی رفسنجانی و دیدارش با موسوی تبریزی دادستان در سال 1361 توضیحات مهمی داده اند. هاشمی در خاطراتش نوشته که « در 20 اسفند با موسوی تبریزی ملاقات کرده و موسوی تبریزی گفته توده ایها دهان باز نمی کنند،(یعنی آنچه را بازجوها زیر شکنجه می گویند باید بگوئید نمی گویند و زیر بار دروغ نمی روند) چه کنیم؟ آنها حتی دست به خودكشی زده اند» كه این به معنای شدت شكنجه ها و نرفتن زیر بار دروغ است. این رفقا گفتند که شکنجه سیستماتیک رهبری و کادرهای دستگیر شده حزب از شب 21 بهمن 1361 در یورش اول شروع شد. مشت و لگد و کشیده و انفرادی و بازجوئی های طولانی همراه با بی خوابی های طولانی تا این تاریخ جریان داشت اما این هنوز آن نبود که از شب 21 بهمن آغاز شد. این مرحله از شکنجه ها، از 21 بهمن 1361 شروع شد. بنابراین ملاقات موسوی با هاشمی تقریبا یکماه بعد از این شکنجه های هولناک و مقاومت رهبری حزب در نپذیرفتن دروغ ها و اتهاماتی بود که می خواستند در دهان رهبری حزب بگذارند. ماجرای ساختگی کودتای سرخ و آن جنایاتی که کیانوری در نامه 14 صفحه ای خودش به علی خامنه ای آن را شرح داده محصول این دوران است. اطلاع دیگری که داده اند و تکمیل کننده اشاره ایست که شادروان به آذین در خاطراتش به آن کرده اینست که یورش به حزب زیر نظارت مستقیم علی خامنه ای آغاز شد. در این دوران بخش اطلاعات سپاه پاسداران زیر نظر او قرار داشت و شعبه ضد جاسوسی سپاه نیز از ابتدا با او بوده است. به آذین هم در خاطراتش، به نقل از بازجوی جوان و کم تجربه اش اشاره می کند که او یکبار از دهانش در می رود و می گوید آقای خامنه ای اسم شما را در لیست دستگیری ها دید و گفت او را بگیرید، اما زیاد فشار نیآورید. فقط اطلاعاتش را بگیرید. که البته این بگیرید و اطلاعاتش را بگیرید، یعنی همان فاجعه شلاق و شکنجه به آذین و 8 سال ماندن در زندان. البته، درباره روز دستگیری دریادار افضلی هم لابد میدانید که او را خامنه ای که رئیس جمهور بود برای مذاکرات و ملاقات به دفترش فرا می خواند و در همان اتاق به پاسدارها می گوید بگیریدش! یا درباره شب یورش اول به حزب، وقتی کیانوری را نیمه شب، در خانه دخترش دستگیر کرده و به همراه بقیه دستگیر شدگان آن شب به کمیته مشترک زمان شاه، یا زندان توحید بعدی می برند، فرمانده عملیات از طریق بی سیم با خامنه ای تماس می گیرد و خبر دستگیری کیانوری را گزارش میدهد. بعد که بی سیم را قطع می کند به زیردست هایش می گوید باید فورا قطعی کنیم که این خود کیانوری است و یا نه. آقا گفتند ممکن است "بدل" او باشد. مواظب باشید. این اطلاعات را نباید فقط شنید و دنبالش را نگرفت. باید اینها را ثبت کرد تا فراموش نشود. بعدها همین اطلاعات پراکنده که کنار هم قرار می گیرد، بخشی از پیکره یک جنایت تاریخی را آشکار می کند.
- برویم بر سر ادامه انتقال به خانه دوم رفقای فدائی. یعنی انتقال از خانه اول به خانه امن دوم.
نه. تصور نمی کنم امروز به ادامه گفتگوی قبلی برسیم. چون هم من تمرکز کافی را ندارم و هم به یک موضوع مهم دیگر هم می خواهم اشاره کنم. یعنی دو مصاحبه اخیر فرخ نگهدار، که یکی با رادیو زمانه است و دیگری با سایت جرس. در رادیو زمانه، مصاحبه بمناسبت سالروز رفراندوم جمهوری اسلامی انجام شده و در سایت جرس بعنوان اطلاع از نظر ایشان درباره جنبش سبز. در مصاحبه با سایت جرس، ایشان ضمن بیان نظراتی در باره جنبش سبز که فکر می کنم مورد تائید همه منتشر کنندگان و نویسندگان راه توده و خوانندگان پیگیر راه توده هم هست، درباره رفراندوم جمهوری اسلامی یکبار دیگر همان نظرات یکطرفه ای را مطرح می کند که در مصاحبه با رادیو زمانه مطرح کرده است. من این بخش از مصاحبه ایشان را فرار از پذیرش واقعیت می دانم. او سعی می کند تحریم و یا شرکت نکردن در رفراندوم جمهوری اسلامی توسط سازمان چریک های فدائی خلق را توجیه کند. از جمله با طرح این بهانه که سازمان به این دلیل در آن رفراندوم شرکت نکرد که معتقد بود ابتدا باید قانون اساسی تنظیم می شد و ماهیت جمهوری اسلامی مشخص می شد و سپس رفراندوم می شد. البته در باره شرکت حزب در رفراندوم هم انتقاد می کند. من می خواهم بگویم به این دلائل این اظهار نظر صادقانه و منصفانه نیست: 1- در آن مقطع سیاست سازمان چریک های فدائی خلق، بکلی سیاست دیگری غیر از سیاست حزب توده ایران بود. 2- در رهبری سازمان چندین گرایش وجود داشت. از طرفداران برپائی فوری یک حکومت شورائی به سبک شوراهای پس از انقلاب اکتبر، تا طرفداران ادامه مشیء مسلحانه و چریکی شبیه امریکای لاتین. در وسط این طیف، بخشی هم وجود داشت که بعدها و پس از انشعاب اقلیت به رهبری علی کشتگر و هلیلرودی، تبدیل به سازمان فدائیان خلق شاخه اکثریت شد. بنابراین، شرکت نکردن در رفراندوم جمهوری اسلامی توسط سازمان چریک های فدائی خلق که چشم به رویدادهای کردستان و گنبد داشت، پیش از آنکه معطوف به فرمول "اول قانون اساسی و سپس رفراندوم جمهوری اسلامی" باشد، معطوف به توازن نیروی طیف های حاضر در رهبری سازمان بود و در آن مقطع طیف فکری و نظری مخالف ادامه سیاست چریکی و مسلحانه در اکثریت نبود. چند حادثه مهم – از جمله نتایج ماجراجوئی های کردستان و گنبد- و صحت سیاست حزب توده ایران در صحنه عمل، بعدها طیف فکری و نظری نگهدار و همفکرانش را تقویت کرد. 3- در آن مقطع، یعنی رفراندوم جمهوری اسلامی در فروردین سال 58، یعنی کمتر از دو ماه پس از سرنگونی رژیم شاه، با توجه به فضای سیاسی – مذهبی حاکم، موقعیت ویژه آیت الله خمینی بعنوان رهبر انقلاب و جمهوری اسلامی و ضرورت تثبیت فعالیت علنی و آشکار، از جمله داشتن دفاتر حزبی و سازمانی و انتشار کتاب و روزنامه ارگان و همچنین دامن نزدن به بدبینی حاکمیت مذهبی نسبت به انگیزه فعالیت مارکسیست ها و دلائل متعدد دیگر، عدم شرکت در فراندوم جمهوری اسلامی، عملا یعنی آغاز مقابله علنی با رهبری انقلاب و تقویت بخش مرتجع و مذهبی که در پی کوچکترین بهانه بود تا آن مصاحبه تاریخی آیت الله خمینی در پاریس را به زباله دان جمهوری اسلامی بیاندازد. همان مصاحبه ای که در آن آقای خمینی گفته بود در جمهوری اسلامی فعالیت مارکسیست ها نیز اگر توطئه نکنند آزاد خواهد بود. 4- نکته بسیار مهم دیگر، که اتفاقا امروز کاملا قابل درک است، فشاری بود که مراجع مذهبی وقت نظیر گلپایگانی و مرعشی و شریعتمداری با دامنه نفوذ مذهبی که در نقاط مختلف کشور داشتند می آوردند و مخالف جمهوری بودند. این بخش و بطور کلی بخش عمده روحانیت همیشه طرفدار نظام سلطنتی و تمرکز قدرت بوده، زیرا جمهوری و تشکیل شورا و این نوع مسائل را به معنای کوتاه شدن دست خود از قدرت و ارتباط مستقیم با مردم می دانسته و اعتقاد داشته در غیر اینصورت نمایندگانشان در شهرها و روستاها بیکاره می شوند. عملا هم در سالهای پس از انقلاب و در همین شرایط کنونی و با استفاده از بند ولایت فقیه که در قانون اساسی گنجاندند دیدیم که آنها در پی احیای نظام سلطنتی بودند و هستند. بنابراین شواهد، بنظر حزب آیت الله خمینی با شتاب رفراندوم جمهوری اسلامی را پیش از آنکه آن بخش روحانیت فرصت رویاروئی با این مسئله را پیدا کند به رای مردم گذاشت و اسم نظام را جمهوری و اسلامی اعلام کرد. انگیزه واقعی آن شتاب را اگر با حسن نیت و با توجه به اوضاعی که اکنون در کشورحاکم است در نظر بگیریم، آنوقت می بینیم که آن رفراندوم که جمهوری را روی دست روحانیت ایران گذاشت، یک ابتکار تاریخی و مثبت بود و تحریم آن، یک غفلت سیاسی و یک نوع کم اطلاعی از گرایش های مذهبی و روحانی در جامعه ایران. 5- در اعلامیه حزب توده ایران برای شرکت در رفراندوم مورد بحث که امیدوارم بزودی همراه با دیگر اطلاعیه ها و اعلامیه ها شروع کنیم به انتشار آنها، حزب ما ایرادهای خود را هم طرح کرده بود. بنابراین، اینطور نیست که رهبری حزب نمیدانست آن رفراندوم ایراد دارد، میدانست که دارد، اما بین بیان ایراد و تحریم رفراندوم، یعنی عملا ایستادن در برابر 98 در صد مردمی که سالها زمان لازم بود تا به آگاهی امروز برسند، یعنی، بقول معروف "اول پیاله و بد مستی"! سیاست حزب در آن سالها، از جمله در باره خود قانون اساسی و بند ولایت فقیه آن، این بود که ایرادها را بگوید و تند تر و صریح تر از آنچه اعلام می کند، در نامه های خصوصی که برای شخص آیت الله خمینی می نوشت آنها را بیان کند، اما همیشه توازن نیروها، تقویت یک جناح نزدیک به آرمان های انقلاب، در برابر جناح های دیگر حاکمیت، حفظ موقعیت واقعا دشوار فعالیت علنی و عمده و غیر عمده را در نظر داشت. واقعا، مسئله در آن دوران عمدتا آن بود که یا ما در رفراندوم جمهوری اسلامی شرکت نکنیم و موقعیت خود را برای تاثیر گذاری بر تدوین قانون اساسی و دهها حادثه و رویداد دیگر از دست بدهیم و یا با بیان نظرات انتقادی خود در آن رفراندم شرکت کنیم، اما فرصت ها و موقعیت ها را برای تاثیر گذاری های تاریخی بر انقلاب و حفظ دستآوردهای آن و ماهیت واقعی و انقلابی بخشیدن به جمهوری اسلامی را حفظ کنیم. بحث دراینجاست. والا رفراندم با شرکت یا عدم شرکت حزب و سازمان برگزار می شد که شد و نتیجه همان می شد که شد. مهم آن بود که ما بتوانیم محتوای جمهوری اسلامی را محتوائی مترقی کنیم، نه آن که بدلیل نا روشن بودن آن، شرکت در رفراندم آن را تحریم کنیم. من بعنوان یک نمونه از تاثیر گذاری های حزب بر تحولات و رویدادهای بعد از انقلاب در جمهوری اسلامی که نتیجه همین سیاست دقیق رهبری وقت حزب توده ایران بود را، در آن کار پژوهشی مربوط به قانون اساسی میدانم که فکر می کنم در شماره گذشته راه توده منتشر کردیم. منظورم آن تحقیقی است که آقائی بنام دکتر "محمد مهدی باباپور" درباره قانون اساسی کرده و دکترای خود را با همین تحقیق از دانشگاه تهران گرفته است. ما این پایان نامه را روی سایت دانشگاه تهران پیدا کردیم. امیدوارم آقای نگهدار و دیگران آن پژوهش و تحقیق را با دقت بخوانند تا یادشان نرود رهبری وقت حزب توده ایران چه تاثیر عمیقی توانست در همان 4 سال فعالیت علنی خود بر انقلاب و روند آن بگذارد. من در ارتباط با مصاحبه آقای نگهدار حتی می خواهم مدعی شوم که بخشی از دلائل هم سرنوشت نشدن سریع سازمان فدائیان اکثریت با سازمان های چپ دیگر در سال 60 تغییر سیاست و همسو شدن آن با سیاست حزب توده ایران بود. متاسفانه گفتگوهای یکطرفه، نوع سئوالاتی که طرح می شود و یا فرصتی که مانند یک مناظره در اختیار طرف های گفتگو کننده پیرامون یک موضوع نیست، مانع از گشوده شدن بحث پیرامون رفراندم جمهوری اسلامی شد. حتی علیرغم تلاشی که مصاحبه کننده رادیو زمانه – خانم محمدی- می کند تا این مصاحبه حالت مناظره را پیدا کند، باز هم حاصل آن نمی شود که باید بشود. اینها نکاتی بود که فکر می کنم لازم بود زودتر گفته شود. امیدوارم هفته آینده ادامه طبیعی گفتگوی خودمان را بتوانیم ادامه بدهیم.
59-
اعلامیه عجولانه "نوید مردم"
خُب. این بار بدون مقدمه برویم سر اصل موضوع گفتگو. یعنی ورود من به خانه امن جدید و مسائل بعدی. اگر دوباره مشغول پیام های دریافتی شویم، آنوقت حاشیه ما بیشتر از متن می شود.
- چند سئوال درباره کمیته داخلی مطرح شده
اینها را هم بگذارید برای بعد و یا اگر در همین گفتگو رسیدیم به کمیته داخلی درباره این سئوالات هم صحبت می کنیم و شاید هم پاسخ این دوستان در متن گفتگو طرح شود.
- موافقیم.
من می خواهم روی شرایطی انگشت بگذارم که بسیاری از توده ایها و قطعا افراد و رهبران دیگر نیروها در دهه 60 با آن روبرو شدند. این شرایط، یعنی ورود به خانه های امن و مسائل و حاشیه های آن میراثی است که از 28 مرداد باقی مانده. منظورم مهمان ناخوانده ایست که کاملا غریبه و ناآشنا وارد خانه ای می شود که ساکنین آن، با قبول خطر، او را برای مدتی که معلوم نیست چقدر طول می کشد می پذیرند. یگانه آشنائی ها بر میگردد به این که میزبان و مهمان هم گروه و یا هم حزبی اند. البته گاه از مناسبات خانوادگی و فامیلی هم برای این دوران استفاده شده، اما این مورد استثنائی است، زیرا یا آن فامیل سیاسی نیست و تحمل نگهداری یک سیاسی فراری را به دلیل خطراتی که برایش پیش می آورد ندارد و یا به این دلیل که مهمان چند شب عزیز است و بقیه اش مزاحم، حوصله نگهداری یک غریبه که تمام مدت مثل موی دماغ در خانه است و بیرون هم نمی تواند برود را ندارد. من فکرمی کنم خیلی از رفقای ما، پس از یورش دوم به حزب، این دوران را پشت سر گذاشته اند و حداقل بخش هائی از این نظر من را خودشان درعمل تجربه کرده و تائید می کنند. من تا پیش از یورش دوم، نه تنها تجربه زندگی مخفی در خانه افراد سیاسی را نداشتم، بلکه اساسا حتی عادت نداشتم و هنوز هم ندارم که در خانه ای از غیر از خانه خودم بخوابم. یگانه تجربه من از پنهان شدن در خانه دیگران و یا همان "خانه امن" خاطراتی بود که توده ای های قدیمی، از دوران پس از کودتای 28 مرداد و دوران دربدری و خانه بدوشی و زندگی در خانه این و آن برایم گفته بودند. چند تنی از این توده ایها هنوز در قید حیات اند و تصور نمی کنم لازم و یا صلاح باشد از آنها نقل قول کنم. اما برای آنکه کلی گوئی نکرده باشم، می گویم که بخشی از شنیده های من در باره آن دوران باز می گردد به دوستی طولانی ام با نصرت الله نوح و نقل سینه به سینه تاریخ حزب از زبان او. دوستی که علیرغم زندگی او در امریکا و من در آلمان، همچنان ادامه دارد و شخصا به آن می بالم. همچنین دیدارهائی که مدتی با شادروان محمد علی مهمید داشتم و او در این زمینه حرف بسیار داشت، که همه آنها هم دلنشین نبود و توام بود با گلایه ها. بعد از کودتا چند تنی از افسران توده ای که از چنگ فرمانداری نظامی تهران گریخته بودند در خانه او مخفی شده بودند. از جمله باقرمومنی. همین تعریف ها و گلایه ها برای من روشن ساخته بود که چه دوستی ها و رفاقت ها که در این دوران و در زندگی اجباری مشترک به جدائی انجامیده. من در جریان انتقال به خانه اولی که رفقای فدائی مرا به آنجا بردند، پس از چند روز که جانی گرفتم، همه آنچه را که از افراد مختلف و از جمله مهمید و نوح درباره دوران دربدری و خانه به خانه شدن شنیده بودم را مرور کردم. وقتی کتاب "افسانه ما" یعنی خاطرات سروان غلامعباس فروتن را چند سال پیش برای انتشار در راه توده ویراستاری می کردم، شرح این دوران از قلم او هم بسیار برایم آشنا و دلنشین بود. باز هم به همه آنها که این کتاب را نخوانده اند توصیه می کنم در بخش آرشیو راه توده این کتاب را بخوانند. من نمی دانستم چه مدت، در چه خانه ای خواهم ماند و سرانجام، به چه تصمیمی خواهم رسید. در ایران می مانم و یا خارج می شوم؟ اما استفاده از خاطرات و تجربه دیگران برای زندگی در خانه های امن و نا آشنا را در همان خانه اول شروع کردم. پرهیز از ورود به بحث ها و گلایه های خانوادگی، مشارکت در کار خانه، انتخاب گوشه ای از یک اتاق بعنوان حریم بسیار محدود خویش، مطالعه و همچنین پرهیز از بحث های سیاسی که خواه نا خواه به ماجراهای حزبی و سازمانی می کشید و در دوران ضربه و عقب نشینی در این نوع بحث ها نقل و نبات پخش نمی کنند و هر کس یک نظری دارد و یا به یک نظری رسیده است. اقامت در خانه اول آنقدر کوتاه بود که نه فرصت این جمع بندی و تعهدات درونی پیش آمد و نه فرصت اجرای آنها، اما در خانه دوم آن تجربه های شنیده را با دقت مراعات کردم. بویژه که ورود به خانه زن و شوهر جوانی کرده بودم که تازه صاحب یک پسر شده بودند و خواهر زن خردسالی داشتند که هفته ای یکبار از کرج آمده و به خواهرش سر می زد. زن و شوهر هر دو فدائی بودند و تصور می کنم خويشاوند خردسالشان را دقیق توجیه کرده بودند، زیرا حتی یکبار از من یک سئوال هم نکرد. من نمی دانم اسم واقعی صاحب خانه "ناصر" بود یا این اسم مستعار او بود. اما با توجه به اینکه شنیده ام هر دو از ایران خارج شده اند، این اسم را می برم تا مدام نگویم "آن مرد" و یا "آن زن". ناصر در کارخانه برق کار می کرد و همسرش بیکار شده بود. زندگی آنها بسیار سخت می گذشت. هر دو نگران کمبود غذای فرزند خردسالشان بودند. حتی امکان خرید دو سیر گوشت را هم نداشتند و بچه از خوردن برنج خالی و سوپ پای مرغ خسته شده و بسیار کم غذا شده بود. شما رابطه حزب و رفقای اکثریت را در این فرازها ببینید، نه در فرازهای مهاجرت و خارج از کشور. و من اصرار دارم در گفتن این جزئیات زندگی، زیرا معتقدم همین جزئیات است که می تواند تصویر آن دوران را کامل کند و نسل کنونی و جوان کشور که گرفتار شرایطی مشابه شده اند را با این بخش از گذشته سیاسیون دوران انقلاب آشنا کند. شاید هم از آن تجربه ای بیاموزند. همانگونه که امثال من و نسل من از زبان توده ایهای دهه 1330 و زخم خورده های 28 مرداد شنیدند و از آن استفاده کردند. زن و شوهر با دشواری اجاره خانه را میدادند و پولی برای خرید دو سیر گوشت هم برایشان نمی ماند تا کمبود غذائی کودکشان را جبران کنند، آنوقت میزبان من هم شده بودند و با جرات و تحسین می گویم که در تمام دوران زندگی در آن خانه، حتی یکبار گوشه چشمی بعنوان نارضائی از حضور من در آن خانه درهم نکشیدند. من آشپزی را در کنار مادرم یاد گرفته ام. تقریبا همه غذاهای ایرانی را می توانم بسیار دقیق و خوب درست کنم. هفته دوم اقامت در آن خانه از ناصر و همسرش خواهش کردم چند سیر گوشت پر چربی و دنبه از قصاب محل بخرند. همین کار را کردند و من این چند سیر گوشت پر دنبه و چربی را کاملا ریز و برای چند نوبت تقسیم کردم و در روزهای بعد با آن استانبولی پلو، قیمه پلو و حتی یک نوبت آبگوشت بسیار کم گوشت اما پرچربی درست کردم. از هرچه در خانه داشتند در این غذاها استفاده کردم. از هویج تا سیب زمینی. آنها را بسیار ریز و باصطلاح قیمه قیمه می کردم. با تنوع غذا حالت عصبی پسربچه خردسال، که اغلب با گریه آن را نشان میداد بسرعت تمام شد و ما هر دو شدیم دوستان بسیار نزدیک هم. صبح که از خواب بیدار می شد، با سرعت می آمد به اتاقی که من یک گوشه آن را تبدیل به حریم خودم کرده و همانجا می خوابیدم تا مطمئن شود من نرفته ام و هستم! یکی از سخت ترین جدائی های من در زندگی، آن صبح زودی بود که از این خانه بیرون آمدم. به همراه پدر و مادرش که برای بدرقه من بیدار شده بودند به اتاقی رفتم که او به همراه پدر و مادرش در آنجا می خوابیدند. آهسته پیشانی اش را بوسیدم.
- چه مدت در آن خانه بودید؟
دقیق یادم نیست، اما فکر می کنم کمی بیشتر از یکماه در آنجا بودم. بعدها شنیدم که این پسر بچه که حالا باید برای خودش یک جوانی شده باشد و لابد دانشگاه می رود و یا دانشگاه را تمام کرده، وقتی بیدار می شود و می فهمد من رفته ام، چند روز مریض می شود. این را مادرش به آن زنی گفته بود که من را در حال مرگ پشت بیمارستان سینای تهران گذاشته بود و بعدها در جریان خروج من از کشور هم نقش آفرین اصلی شد. در تقسیم کار خانه، من آشپزی را تقبل کرده بودم و شستن ظرف های صبحانه را. بعد از ظهر هر پنجشنبه تا بعد از ظهر جمعه می رفتند خانه پدری همسر ناصر در کرج و این فرصتی بود که من حمام کنم و لباس هایم را بشویم. در طول هفته پا را از حریم امن خودم در گوشه اتاق بیرون نمی گذاشتم، چه رسد به این که حمام کنم و یا لباس هایم را بدهم بشویند. تمام این دوران با حفظ احترام متقابل و بدون هیچگونه برخوردی گذشت. فکر می کنم در اولین پنجشنبه ای که می خواستند بروند کرج، خواهش کردم اگر کتابی برای خواندن دارند بدهند که سرگرم شوم. هزینه خرید روزنامه برایشان سنگین بود و من هم هیچ پولی نداشتم. طبق یک دستور سازمانی و در انتظار ضربه و یورش احتمالی، تمام کتاب هایشان را از خانه برده بودند بیرون و قرار شد از کرج که باز می گردند چند کتاب داستان با خودشان بیآورند. وقتی بازگشتند، چند کتاب داستان، از جمله "همسایه ها"ی احمد محمود را برایم آوردند و من برای سومین بار و با ولع کامل آن را خواندم. این دوران، از نظر زندگی با همین نظم و ریتم گذشت. ناصر از کادرهای سازمان اکثریت بود. برخی پیام ها را برای من می آورد و جواب آنها را می برد. بسیار دقیق و خونسرد عمل می کرد. از جمله در کار تدارک خروج من از کشور که برایتان خواهم گفت. روزی که غروب نزدیک به شب آن "انوشیروان لطفی" برای دیدار با من به آن خانه آمد، با آن که از روز قبلش در جریان بود، صبح موقع ترک خانه و رفتن به سر کار گفت "امشب یکنفر از سازمان برای دیدار شما می آید." این روش بسیار درستی بود، هیچکس نمی تواند بگوید زیر شلاق و شکنجه چقدر دوام می آورد. به فرض اگر شب قبل به من و همسرش گفته بود و همان شب می ریختند و همه ما را به هر دلیل در خانه می گرفتند، آنوقت این خطر وجود داشت که از دهان ما قرار آن شب را بیرون کشیده و سپس خود ناصر را زیر فشار گذاشته و می رسیدند به قرار ملاقات با انوشیروان لطفی. یعنی شکار بزرگ. خانه را محاصره کرده و لطفی را همانجا می گرفتند. غروب ناصر از خانه رفت بیرون و سپس با همان جوان ترکه و سیه چرده که شکل و شمایلش کمی شبیه فرزاد دادگر از رفقای گروه منشعب بود بازگشت. سلام و علیک گرمی کردیم. کمی در و پنجره و ارتفاع پنجره تا کوچه و از طرف دیگر تا خانه همسایه را بررسی کرد. من و ناصر هنوز لیوان چای را فوت می کرديم که خنک شود که او یک لیوان چای را داغ داغ و با عجله سر کشید. من منتظر شروع صحبت بودم و او بعد از سر کشیدن چای گفت: من می روم، اما زود بر می گردم. واقعا هم زود بازگشت اما به همراه یکنفر دیگر. آن نفر دیگر سن و سالش نزدیک 40 بود. بر خلاف مجید (عبدالرحیم پور) که در خانه اول فدائی ها با هم دیدار کردیم، بدنی ورزش کرده و ورزیده داشت، با دو گوش بزرگ و به هم پیچیده که بلافاصله من را یاد کشتی گیرها انداخت. حین دست دادن و روبوسی گفت: اسم من انوش است! من از همان زمان که سازمان های موازی بین حزب و سازمان شکل گرفته بود می دانستم که همین رابطه در بخش تشکیلات رفقای نظامی و غیر علنی سازمان اکثریت و رفقای نظامی و بخش غیر علنی حزب برقرار شده بود. مثل سازمان موازی میان دو روابط عمومی حزب و سازمان که برایتان قبلا گفتم از طرف حزب من بعنوان معاون رفیق عموئی که مسئول روابط عمومی حزب بود و مهدی فتاپور بعنوان مسئول روابط عمومی سازمان اکثریت به هم وصل شده و دیدار مقدماتی همکاری را کردیم. بعد از مدتی هم با توجه به سخت شدن شرایط و هم به این دلیل که من بخشی از رابطه های غیرعلنی باقی مانده از پیش از انقلاب و دوران اولیه آغاز فعالیت علنی و قانونی حزب را حفظ کرده بودم، این نوع مناسبات تقریبا علنی چندان صلاح نبود و به امید مناسب تر شدن شرایط آن را لغو کردیم. من توسط زنده یاد "فرزاد جهاد" که پیش از انقلاب در گروه من در سازمان نوید بود، یکی از افسران شهربانی را می شناختم که از پیش از انقلاب بین حزب و سازمان چریک ها در نوسان و معلق بود و حتی در سال انقلاب هم نمی دانست بالاخره چه کند؟ بیاید به حزب و یا همان رابطه هایش با سازمان چریک ها را که خیلی زود تبدیل به سازمان فدائیان خلق شده بود حفظ کند. بالاخره هم با آنکه در کنفرانس ملی شد عضو مشاور هیأت سیاسی، تا پایان این دوران میان دو صندلی حزب و سازمان نشست و جالب است که پس از خروج از کشور هم، همیشه همین حالت دوگانه را داشت. البته حالا صندلی حزب را با صندلی جمهوریخواهان عوض کرده و یک چشم به سازمان اکثریت دارد و یک چشم به جمهوریخواهان ملی! من توسط فرزاد جهاد رابطه ام را با این افسر شهربانی تا زمان متمرکز شدن سازمان غیر علنی حزب و سپرده شدن آن بدست مهدی پرتوی حفظ کرده بودم و از همین طریق مطلع شده بودم که "انوش" مسئول بخش کادرهای مخفی و نظامی سازمان اکثریت را عهده دار شده است. او از قهرمانان زندان های شاه بود و یقین دارم که بخشی از دلائل انتخاب او برای این مسئولیت همین سربلندی در زندان های شاه و بخشی هم مربوط به چابکی و پرتحرکی او و تیزبینی امنیتی اش بود. همین خصلت ها و مسئولیتی که در سازمان اکثریت داشت انگیزه و وسوسه ای شد برای بازجوهای دهه 1360 تا او را زیر هول انگیزترین شکنجه ها ببرند.
- انوشیروان لطفی؟
بله منتهی، با همین نام مختصر "انوش" او را می شناختند. من شرح له و لورده شدن او در زیر شکنجه های هولناک دهه 60 را به نقل از همسر او، در کتاب خاطرات خانم ماهباز از زندان خواندم. البته در همین کتاب خواندم که از جسم و روح همسر انوشیروان لطفی هم در دهه 60 در زندان چیزی باقی نگذاشته بودند. انوشیروان را که تقریبا زیر شکنجه فلج شده بود در آغاز قتل عام زندانیان سیاسی اعدام کردند و درباره همسرش شنیده ام که نیمه جان به همراه بقیه زنان توده ای و فدائی از زندان بیرون آمد و الان هم مشغول حرفه اش یعنی پزشکی است. بیش از این نمیدانم و امیدوارم دقیق نقل کرده باشم. آنشب، بعد از کمی احوالپرسی ناصر و جوانی که انوش را آورده بودند از اتاق بیرون رفتند و گفتگوی من و او خیلی زود شروع شد. کمی از شرایط بسیار دشوار بعد از ضربه به حزب گفت. اطلاعاتی از زندان نداشت. گفت که سازمان چهره های اصلی رهبری اش را خارج می کند و چند تنی از آنها را تاکنون خارج کرده است. گفت که رژیم تور بزرگی برای حمله به سازمان پهن کرده است. افسوس خورد که چرا برخی رهبران حزب به تشکیلات مخفی سازمان منتقل نشدند و متعجب بود از این که چرا رهبری حزب و بویژه چند تنی مثل عموئی و مهرگان و جوانشیر و کیانوری از کشور خارج نشدند. شرح این مسائل حدود نیمساعتی طول کشید و سپس گفت: با ما یک تماس حزبی گرفته شده و گفته اند رفقا جوانشیر و مهرگان – هاتفی – دستگیر نشده اند. تقاضای دیدار کرده اند. من آمده ام در این باره با شما مشورت کنم. سپس یک برگ اعلامیه هم از جیبش در آورد و نشان من داد تا نظرم را بدهم. این اعلامیه، اگر اشتباه نکنم با نام "نوید مردم" منتشر شده بود و مطلب آن درباره یورش به حزب بود. من ابتدا و سریع متن اعلامیه را خواندم و سپس پرسیدم: شما ادعای آنها درباره دستگیر نشدن هاتفی و جوانشیر را قبول کرده اید؟ لطفی گفت: تا آنها را نبینیم نمی توانیم قبول کنیم. از ما تقاضای دیدار کرده اند و رفقا سرگرم بررسی این تقاضا هستند. من گفتم: این اعلامیه به قلم جوانشیر و یا هاتفی نیست. مضمون آن هم تند و احساساتی است. بنظر من از روی نویدهای پیش از انقلاب بخش هائی از اعلامیه های آن دوران را کپی کرده اند و جملاتی هم از خودشان به آن اضافه کرده اند.
لطفی پرسید: دلائل شما چیست؟
من گفتم: اولا من سالها با هاتفی در روزنامه کیهان از نزدیک ارتباط کاری داشته ام و در سازمان نوید هم ارتباط تشکیلاتی. من نثر و شیوه نگارش او را خیلی خوب می شناسم. سرمقاله ها و اعلامیه های نوید را هم او شخصا می نوشت و من بارها آنها را خوانده بودم. چه پیش از انتشار و چه بعد از انتشار. بنابراین، از نظر من در این اعلامیه هم نثر و موضوع جملات کپی برداری شده برایم آشناست و هم اعلامیه یکدست نیست و معلوم است یکنفر وسط آن کپی برداری ها چند جمله ای هم از خودش به تناسب حوادثی که پیش آمده اضافه کرده است. ضمنا نثر و شیوه نگارش جوانشیر هم بکلی با شیوه نگارش و نثر هاتفی متفاوت است. هاتفی نثر حماسی دارد و نثرش نثری فاخر است، در حالیکه جوانشیر بسیار ساده و مستدل و بی حاشیه می نویسد. لطفی همانطور که چهار زانو روبروی من نشسته بود، به فکر فرو رفت و سپس با احتیاط پرسید: فکر می کنید، کار رژیم است؟ من فورا پاسخ دادم: من چنین قضاوتی نمی خواهم بکنم. من این اعلامیه را اینگونه که گفتم ارزیابی می کنم. انگیزه تهیه کنندگان آن می تواند انگیزه ادامه فعالیت، تقویت روحیه دستگیر نشده ها، حسن نیت و خلاصه انگیزه های سالم و حزبی باشد. اما کار در شرایط مخفی و دشوار، بیش از انگیزه و حسن نیت، به سنجش شرایط ، برآورد واقعه و حاصل کار نیازمند است. لطفی گفت: ممکن است تور برای به دام انداختن ما باشد؟ من گفتم: من نمی گویم تهیه کنندگان این اعلامیه تور انداخته اند، اما اگر خودشان در تور حکومت باشند، آنوقت با این تقاضای ملاقات با رهبری سازمان، شما را هم به تور می اندازند. لطفی گفت: پس توصیه شما قطع ارتباط و رد تقاضای دیدار است؟ من گفتم: نه. چون نتیجه رد تقاضای ملاقات، باقی ماندن همیشگی در برابر یک علامت سئوال است. بویژه که ظاهرا گفته اند اطلاع دارند جوانشیر و هاتفی دستگیر نشده اند. بنظر من، هیچکدام از رفقای رهبری سازمان سر چنین قراری نروند. یکی دو نفر را برای این ملاقات بفرستید و از دور هم اوضاع را کنترل کنید، بلکه متوجه شوید که واقعا "تور"ی پهن است یا نه؟
این خلاصه اولین دیدار من با انوشیروان لطفی بود. تقریبا یک هفته بعد، بار دیگر این ملاقات به همان سبک بار اول تکرار شد. با این تفاوت که این بار حتی"ناصر" هم از آمدن او بی خبر بود. یک غروب رو به تاریکی همان رابط جوان و سیه چرده آمد و پس از چرخی در آپارتمان، رفت و با لطفی برگشت. لطفی خیلی عجله داشت که برود و به قراری که در خیابان داشت برسد. کوتاه و مختصر گفت: در مورد آن اعلامیه، رفقا نظر شما را تائید کردند. قرار ملاقات را ما اجرا کردیم. از کادرهای حزب بودند که دستگیر نشده اند. گفتند که بخش ضربه نخورده حزب را دارند سازمان میدهند و حدس می زنند جوانشیر و هاتفی دستگیر نشده اند. ملاقات در یک تاکسی که آنها با آن آمده بودند سرقرار انجام شد و رفقای ما بعد از شنیدن جمله "حدس می زنیم جوانشیر و هاتفی دستگیر نشده اند" از بیم افتادن در تور، با عجله، سر چهار راه از در سمت خیابان تاکسی پیاده می شوند. درباره این ملاقات، تقریبا همین مضمون را فتاپور هم در افغانستان برای من تعریف کرد و یادم نیست که گفت خودش سر این قرار رفته بوده و یا کسان دیگری رفته بودند و او قرار را از دور کنترل می کرد. اما مضمون همین اجرای قرار و پیاده شدن از اتومبیل وسط خیابان و گریز از محل بود. لطفی آن شب گفت که رفیق نامور دستگیر نشده و نزد آنهاست، اما از سیاوش کسرائی بکلی بی خبر است. فقط میداند که او هم دستگیر نشده است. پایان این دیدار با پیشنهاد او برای خروج من از کشور توأم شد. گفت که سازمان مشغول خارج کردن بخشی از رهبری و کادرهاست و من را هم می تواند با یکی ازاین گروه ها از کشور خارج کند. من یک هفته فرصت فکر کردن خواستم و او قبول کرد. قرار شد همان جوان سیه چرده یک هفته دیگر به دیدار من بیاید و من نتیجه را به او بگویم. دومین دیدار ما با همین قول و قرار تمام شد و من دیگر انوشیروان لطفی را ندیدم و بعدها سرانجام تلخ تر از زهر او را از زبان برخی زندانیان جان بدر برده دهه 60 شنیدم. هنوز هم نمی دانم چه وقت و چگونه به دام افتاد و متاسفانه رفقای اکثریت هم در باره این مسائل و رویدادها ترجیح میدهند سکوت کنند. البته دستگیری او مدت ها بعد و در جریان ضربه به تشکیلاتی که سازمان اکثریت پس از خروج بخشی از رهبری سازمان، برای بخش داخل کشور ترتیب داده بود روی داد. این حدس من است و همانطور که گفتم نمی دانم رهبری سازمان در مهاجرت چرا درباره این مسائل توضیح دقیق نمی دهد.
- ما هم "نوید مردم" را در ایران که بودیم دیدیم. البته نمی دانیم این ماجرا با کمیته داخلی در ارتباط است یا نه؟
من در آینده بیشتر درباره کمیته داخلی برایتان خواهم گفت اما برای اینکه سئوال شما را بی پاسخ نگذارم می گویم که در آن ماه های پس از یورش دوم به حزب، بسیاری از توده ایها که دستگیر نشدند و سالم مانده بودند، با حسن نیت ولی درعین سادگی خواستند پرچم حزب را در داخل کشور بلند کنند. اولین اعلامیه ای که درباره اش صحبت کردم، یعنی "نوید مردم" را نباید یک توطئه امنیتی دید، بلکه آن را باید همت توده ایها دید. اما اشکال بزرگ کارشان این بود که اولا درباره دستگیر نشدن جوانشیر و هاتفی ادعای بی اساس کرده و خواسته بودند پشت خودشان را قله دماوند نشان بدهند و دوم، اینکه یک اعلامیه مونتاژ شده از روی اعلامیه های سازمان نوید منتشر کردند. از رابطه ای که در طول مدت شکل گیری سازمان های موازی حزب و سازمان داشتند هم برای تماس با سازمان اکثریت ناشیانه عمل کردند. یعنی بخش دستگیر نشده یک تشکیلات ضربه خورده، منظورم حزب است، تلاش کرده بود با سازمانی در ارتباط تشکیلاتی قرار بگیرد که همه قرائن و دلائل حکایت از عزم حکومت برای شناسائی و رد یابی رهبران و کادرهای آن و یورش به آن داشت. منظورم سازمان فدائیان اکثریت است. اینها، کارهای احساساتی و شتابزده بود. من فکر می کنم یکبار در همین گفتگو برایتان گفتم که دقیق ترین حرف در فاصله دو یورش در دو جمله روی کاغذ توسط طبری نوشته شده بود. او در نامه ای کوتاه به جوانشیر نوشته بود "بهتر است برای مدتی همه کارها را تعطیل کنید!". متاسفانه این توصیه او را به حساب روحیه محتاط طبری گذاشتند و به آن توجه نکردند، در حالیکه تجربه نشان داد توصیه او درست بود. طبری نه تنها دانشمندی بی نظیر در تاریخ ایران – بویژه درعرصه فلسفه مارکسیستی- بود، بلکه شم بسیار تیز سیاسی و تشکیلاتی هم داشت، اما توان و ظرفیت کار تشکیلاتی را، از آن نوع که رفقا جوانشیر و حجری و هاتفی و دیگران داشتند و خمیرمایه آن را داشتند او نداشت. این دو را باید از هم جدا کرد. یکنفر ممکن است شم تیز امنیتی و تشکیلاتی داشته باشد، اما اهل کار تشکیلاتی و امنیتی نباشد. من بعد از خروج از ایران و قرار گرفتن در کنار رفیق خاوری یکبار دیگر این مسئله را از نزدیک شاهد شدم. یعنی رفیق خاوری شم امنیتی توأم با بی اعتمادی دارد و چهره شناس اش هم خوب است اما اهل کار و سازماندهی مخفی نیست. خود وی هم این را میداند و یکی دوباره هم بعنوان گلایه از سازماندهی کیانوری، از این که او را در بخش اطلاعات حزب به کار نگرفتند، مسئله را مطرح کرد، که درست هم می گفت. اما حداقل من با تجربه شخصی خودم به این نتیجه رسیده ام که رفیق خاوری علیرغم این دو خصلت برجسته، اهل سازماندهی کار اطلاعاتی نیست، به همان اندازه که در انتخاب افراد هم از خصلت برجسته روانشناسی و چهره شناسی اش نمی تواند استفاده کند و بیشتر عاطفی و شخصی برخورد می کند. بهرحال، تجربه نشان داد که توصیه طبری، بسیار توصیه به جائی بود، حتی با همه احتیاطی که برای طرح نظرش به کار گرفته بود. یعنی صریح ننوشت که کیانوری و افسران عضو رهبری حزب را گرفته اند و قطعا آنها را برای تخلیه اطلاعاتی زیر فشار و شکنجه می گذارند، بنابراین، ما نباید شتابزده کار را ادامه بدهیم، بلکه باید منتظر باشیم و ببینیم حکومت به چه اطلاعاتی در زندان دست پیدا می کند. بنابراین، بهتر است برای مدتی کارها را تعطیل کرده و عقب نشینی کنیم تا بعدا ببینیم شرایط جدید چیست و چگونه میتوانیم فعالیت کنیم. متاسفانه با این صراحت نامه خود را ننوشت، بلکه فقط با یک جمله توصیه کرد "کار را تا مدتی تعطیل کنید" و این توصیه را به حساب روحیه محتاط او گذاشتند و آن را جدی نگرفتند. من بین دو یورش توسط هاتفی در جریان این نظر طبری قرار گرفتم و اعتراف می کنم که عمق آن جمله را درک نکردم و نقل قول هاتفی در باره روحیه طبری را تائید کردم. می خواهم بگویم که پس از یورش دوم به حزب ما وارد شرایطی به مراتب آلوده تر از شرایط بین دو یورش شده بودیم. انواع تورها را حکومت می توانست پهن کند و پهن هم کرده بود. در چنین شرایطی آن تحرک نسنجیده برای ارتباط گرفتن با رهبری سازمان فدائی ها و انتشار اعلامیه ای که در بدنه حزب و در رهبری سازمان توهم دستگیر نشدن جوانشیر و حیدر مهرگان (هاتفی) را بوجود می آورد، کار عاقلانه و درستی نبود. درباره کمیته داخلی که سئوال کردید هم، فکر می کنم کمیته داخلی ادامه همان فعالیت و همان اعلامیه "نوید مردم" بود، با همان احساسات توده ای که بیشتر از تعقل توده ای بود. آن اعلامیه و آن تحرک اولیه منجر به یک هسته رهبری و شکل گیری کمیته داخلی شد و این درست همزمان شد با تشکیل کمیته برون مرزی که ترکیبی بود از برخی اعضای کمیته مرکزی و مشاور کمیته مرکزی که در خارج بودند و یا خارج شده بودند، به رهبری تنها دبیر کمیته مرکزی حزب که در خارج از کشور بود. یعنی رفیق خاوری. تشکیل کمیته داخلی، دو تداعی را بوجود آورده بود. اول اینکه کمیته ایست همطراز با کمیته برون مرزی حزب و احتمالا مورد تائید کمیته برون مرزی و دوم این که نفی کننده تشکیل کمیته برون مرزی است و خود رهبری حزب در داخل کشور را بدست گرفته و یا میخواهد بدست بگیرد. این هر دو غلط بود و من دراینجا صادقانه و با قاطعیت می گویم که خاوری در درک سریع این ماجرا از همه اعضای کمیته برون مرزی و اعضای مشاور و اصلی کمیته مرکزی که توانسته بودند از ایران خارج شوند جلوتر بود. این را با همین قاطعیت می گویم، زیرا اعتقاد دارم این مسئله باید در تاریخ حزب ثبت بماند و در لابلای انتقادها و گلایه های شکل گرفته در مهاجرت مدفون نشود. با قاطعیت می گویم زیرا از همان ابتدای خروج از کشور و دیدار با خاوری شاهد مستقیم این نظر خاوری بودم. البته کمی تند هم می رفت و مثل همیشه بدبینی اش بیش از واقع بینی اش بود و دست حکومت را هم در تشکیل کمیته داخلی حدس می زد، درحالیکه سند و مدرکی در این زمینه وجود نداشت و بهتر بود، همانطور که گفتم، مسئله را عرق توده ای افراد، شتابزدگی آنها و کم اطلاعی و بی تجربگی آنها ارزیابی می کرد. بهرحال، نفی کمیته داخلی و توصیه های مؤکد به رفقای سالم مانده به پرهیز از چنین اقدامات تشکیلاتی درک و توصیه های درستی بود که خاوری سهم اول را در آن داشت. همین توصیه ها موجب شد عده ای سالم مانده و به چنگ حکومت نیفتند. شما اگر بخاطر داشته باشید حتی چند بار مطالبی از "رادیو ملی" و یا شاید هم "صلح و ترقی" که جانشین رادیو ملی شده بود و از مسکو برنامه به زبان فارسی پخش می کرد در همین رابطه و تاکید بر تشکیل و نقش رهبری کمیته برون مرزی پخش شد که باز هم فکر می کنم خاوری در این زمینه پافشاری کرده بود. بعدها که افرادی از کمیته داخلی برای تماس با کمیته برون مرزی خارج شدند، مسائل بیشتر روشن شد و بخشی از آن بدبینی اولیه ای که اشاره کردم خاوری داشت برطرف شد. بویژه که به این افراد توصیه شد به داخل باز نگردند و برخی دیگر از آنها هم از ایران خارج شوند که چنین شد و من شخصا در افغانستان مسئولیت خارج کردن برخی از این افراد را برعهده گرفتم که به موقع خودش برای شما خواهم گفت. کادرهای حزبی بسیار خوبی بودند و همچنان هم هستند. مثلا یکی از آنها که در افغانستان هم بود الان در دانمارک است و بعد از سالها، چند هفته ای بعد از کودتای انتخاباتی 22 خرداد سفری به آلمان کرده و پرسان پرسان تلفن من را پیدا کرده و نیمساعتی با هم صحبت کردیم. پیش از انقلاب رشته مهندسی را در ایران تمام کرده بود و در یک کارخانه در دانمارک کار دشوار معیشتی می کند. در همان نیمساعتی که باهم صحبت کردیم، مشخص شد کاملا در جریان اوضاع ایران است و سیاست و مشیء راه توده را تائید می کند و مطالب آن راهم با دقت می خواند. چند نظر و پیشنهاد هم داد که جالب و قابل توجه بود. از این افراد که در رهبری و یا کنار رهبری کمیته داخلی بودند کم نبودند و نیستند. همچنان هم توده ای و متمرکز روی تحولات لحظه به لحظه ایران قرار دارند. اینها را گفتم تا تاکید کنم رفقای کمیته داخلی، با حسن نیت اما به همان اندازه شتابزده و کم تجربه چنین تشکیلاتی را درست کردند. به همان اندازه که خاوری با توجه به تشکیلات تهران و ضربه ای که از شهریاری خورده بود، هوشیار بود و فورا جلوی ادامه فعالیت آنها – حداقل بصورت متمرکز- را گرفت که نتیجه آن نجات خیلی ها از دستگیری و حتی اعدام است. در همین ارتباط، یعنی کمیته داخلی فکر می کنم ضرورت داشته باشد اضافه کنم که همه آنها که با این کمیته در ارتباط بودند و بتدریج از ایران خارج شدند، با حزب نماندند. عده ای از آنها سمت و سوی فکری و سیاسی دیگری پیدا کردند، عده ای بکلی منفعل شدند و عده ای هم بر سر پیمان و عقیده شان ماندند. ما باید یاد بگیریم، باید با خودمان تمرین کنیم که تا یک کسی از حزب رفت و یا به محض اینکه با کسی اختلاف فکری و حزبی پیدا کردیم، یک مارک به پیشانی اش نکوبیم. این شیوه خیلی به حزب ما و فکرمی کنم به همه سازمان های سیاسی ایران ضربه زد. یک کسی با حزب بوده و از یک مقطعی، بهر دلیل از حزب رفته. بسیار خوب، رفته که رفته. این که دلیل نمی شود ما او را دشمن خودمان بدانیم. مگر این که از حزب رفته باشد و تبدیل به بلندگوئی علیه حزب شده باشد، که حتی در اینصورت هم باید نظرات او را نقد کنیم، نه اینکه شخصیت و سابقه و گذشته اش را نفی کنیم و ببندیمش به حکومت. شما اگر دقت کرده باشید، ما در راه توده حتی سعی کردیم در برخورد با بابک امیرخسروی که ضربات تبلیغاتی بدی به حزب زد، به جای برخورد شخصی و شخصیتی، برخورد نظری بکنیم و آنجا که به گذشته حزبی ایشان مربوط می شود هم، حتی در همین گفتگوئی که با هم داشته ایم آن گذشته را ذکر کرده ایم. ما نباید با کسی دشمن باشیم. بلکه باید مخالف نظری و سیاسی باشیم. و در این زمینه هم به جای اتهام زدن و صفات تحریک آمیز را به کار گرفتن، منطق و استدلال را به کار بگیریم.
60-
بسوی مهاجرت
سئوال باران و پیام باران شده ایم. البته نه تنها عیب و ایرادی ندارد، بلکه خیلی هم خوب است. به دو دلیل. اولا در همین پیام ها و سئوالات برخی ابهامات درباره حوادث آن سالهای تقریبا دور روشن می شود، کمک می شود به حافظه من و از همه اینها مهم تر، این که گذشته برای توده ایها مرور می شود.
- می خواهید به پیام ها و سئوال ها پاسخ بدهید؟
نه. چون اگر وارد این دالان بشویم، ورودمان دست خودمان است اما خروج از آن خیر. می افتیم در دور جزئیات و حتی احساسات و تجدید عاطفه ها و رابطه ها و ضمنا یکبار دیگر از چارچوب قراری که با هم گذاشتیم خارج می شویم. یعنی پیش رفتن با زمان. اما تا آنجا که ممکن باشد، در لابلای گفتگو به برخی از این پیام ها و نامه ها هم پاسخ می دهم. البته به این شرط که ضرورت داشته باشد. از جمله سئوالاتی که با طرح مسئله کمیته داخلی و مطالبی که انوشیروان لطفی درباره شایعه و یا ادعای دستگیر نشدن هاتفی (مهرگان) و جوانشیر با من مطرح کرده بود، به اشکال مختلف مطرح شده، همین مسئله است. این که مهرگان و جوانشیر چه زمانی دستگیر شدند؟ و از همین دست پرسش ها. من اولا به همه توده ایها و کسانی که همچنان علاقمند به اطلاع از مسائلی در این ارتباط ها هستند توصیه می کنم، دو کتاب خاطرات کیانوری و همچنین کتاب "حزب توده از آغاز تا فروپاشی" را آگاهانه بخوانند. کافی است فصولی از این دو کتاب با دقت خوانده شود. بویژه کتاب حزب توده از آغاز تا فروپاشی که مستقیما زیر نظر یک مؤسسه وابسته به وزارت اطلاعات منتشر شده است. می توان هوشیار بود و در وسط انواع سنگ و کلوخ هائی که در آن وجود دارد، اطلاعاتی را از آن بیرون کشید و آن را با پیگیری اسناد دیگر و نقل قول ها و گفته های کسانی که جان به در بردند و مطالعه دقیق مطالبی که در دادگاه نظامی ها و سر شاخه های سازمان غیر علنی حزب مطرح شد، خلاصه از همه این مجموعه، برخی رویدادها را از سایه بیرون کشید. من فراموش کردم مطالعه دقیق نامه 14 صفحه ای کیانوری به علی خامنه ای را هم که از جمله همین اسناد است توصیه کنم. این نامه را هم باید با دقت خواند. پرتوی هم علاوه بر آن جزوه ای که با کمک پیروز دوانی منتشر کرده، مصاحبه ای هم با خبرگزاری فارس کرده و در آن شرح داده که جوانشیر و هاتفی و انوشیروان ابراهیمی شب یورش دوم در خانه ای که جلسه کرده بودند دستگیر می شوند. نکته بسیار مهمی که او در آن مصاحبه می گوید اینست که در آن جلسه قرار می شود، فردا ابراهیمی و طبری را از ایران خارج کنند و یورش دوم همان شب که این مسئله درجلسه مطرح می شود انجام می شود. ساده ترین نتیجه گیری اینست که امنیت سپاه مذاکرات آن جلسه را شنود می کرده است. جلسه در خانه یکی از رفقای گروه منشعب بوده و انوشیروان ابراهیمی و جوانشیر و احتمالا هاتفی از سفر آذربایجان بازگشته و با پرتوی در همین خانه جلسه تشکیل میدهند. هم پرتوی در مصاحبه با خبرگزاری فارس می گوید و هم من قبلا هم شنیده و یا جائی خوانده بودم که جوانشیر به او توصیه می کند همانجا بماند و همه با هم شب را همانجا بخوابند، اما پرتوی ترجیح میدهد که به خانه خودش برود. او می رود و به فاصله کمی پاسدارها وارد خانه شده و همه را دستگیر می کنند. شرح ماجرا را پرتوی خودش دقیق تر در مصاحبه با خبرگزاری فارس داده است. پس از دستگیری همه کسانی که در آن خانه بودند، کاروان یورش در شهر به حرکت در می آید. شکار شبانه در شهر آغاز می شود. سعید آذرنگ عضو کمیته مرکزی و همسرش زنده یاد "گیتی مقدم" که هر دو در بخش غیرعلنی حزب فعال بودند، توسط همان کاروانی که جوانشیر و هاتفی و ابراهیمی را دستگیر کرده بود، دستگیر می شوند. پرتوی می گوید که او را هم درخانه سعید آذرنگ و گیتی مقدم دستگیر کردند و بعد همراه با او رفتند به خانه ای که جوانشیر و ابراهیمی و هاتفی در آنجا بودند. خانم مقدم همراه با بچه خردسال و تازه متولد شده اش دستگیر می شود! او پس از 7 سال همراه با دیگر زنان توده ای از زندان آزاد شد اما با کمال تأسف در زندان سرطان به جانش چنگ انداخته بود و زمانی که آزاد شد، سرطان بسیار پیش رفته بود و چند سال بعد به درود حیات گفت. سعید آذرنگ هم از کادرهای بخش هاتفی در سازمان نوید بود که عضو کمیته مرکزی هم شده بود. او از باقی ماندگان گروه تیزابی بود و در قتل عام سال 67 اعدام شد.
- "شما او را دیده بودید"؟
بله. فکر می کنم سال 54 او را دیدم. تازه از زندان بیرون آمده بود و یک کتابفروشی در ابتدای خیابان روزولت باز کرده بود و یا مال کسی بود و او در آنجا مشغول کار شده بود. هاتفی برای دیدار او رفته بود و من هم همراهش بودم. ما را با اسم کوچک به هم معرفی کرد. بعد که بیرون آمدیم گفت که تازه از زندان بیرون آمده و از دوستان هوشنگ (تیزابی) است. امیدوارم سال این دیدار درست یادم مانده باشد. یکبار هم فکر کنم سال 55 او را خانه هاتفی دیدم. تازه با خانم مقدم ازدواج کرده بود و هاتفی مهمانشان کرده بود. من خیلی کوتاه برای دیدار هاتفی رفته بودم که آذرنگ را هم دیدم. البته جز سلام و علیک حرفی بینمان رد و بدل نشد و من هم زیاد معطل نشده و کارم را با هاتفی انجام دادم و برگشتم. راستی؛ من همینجا به چند پیامی که درباره نام هاتفی یا مهرگان دریافت کرده ایم هم پاسخ بدهم. "حیدرمهرگان" نام هاتفی در سازمان نوید بود، که در سالهای بعد از انقلاب هم با همین نام شناخته شد. اما، امروز بنظر من، وقتی ما در باره او صحبت می کنیم، اثری مکتوب و یا شعری از او منتشر می کنیم و یا هریادی که از او می کنیم، بهتر است از نام واقعی او، یعنی "رحمان هاتفی" استفاده کنیم. به این دلیل روشن که او با این نام چهره ای سرشناس در میان روشنفکران دهه 40 و 50 ایران است. او با این نام سالها معاون سردبیر و سپس سردبیر روزنامه کیهان در تاریخی ترین سال، یعنی سال 1357 بود. در خاطرات کیانوری و هر سند دیگری که منتشر می شود از او به همین نام یاد می شود. از آنجا که او با نام واقعی خودش، شخصیتی شناخته شده درجامعه مطبوعاتی و روشنفکری ایران است و صرفا درجمع توده ایها او با نام "حیدرمهرگان" شناخته شده است، بهتر است همان نام واقعی او را ذکر کنیم. توده ایها که میدانند حیدرمهرگان همان "رحمان هاتفی" است و مشکلی از این نظر نیست، می ماند غیر توده ایها. فکر می کنم بهتر است آنها نیز همه بدانند "هاتفی" توده ای بود و توده ای در زندان کشته شد. به همین دلیل است که من در این گفتگوها به ندرت از نام حیدرمهرگان استفاده می کنم و ذکر نام واقعی او را ترجیح می دهم. یک نمونه را برایتان می گویم. از جمله خاطراتی که از احمد شاملو باقی مانده، مناسباتش با هاتفی و شرحی است که خودش در باره پیشنهاد سردبیری مجله "ایرانشهر" به هاتفی می دهد. و یا کسانی که خاطراتی را از دوران انتشار کتاب هفته و یا کتاب سال کیهان نقل می کنند، از هاتفی نام می برند و اصلا در جریان نام مستعار و حزبی او "حیدرمهرگان" نیستند. شاید گفته باشم و یا اگر قبلا نگفته ام حالا بگویم که یکی از با ارزش ترین مجموعه های انتشار یافته در مؤسسه انتشاراتی کیهان قبل از انقلاب "کتاب سال کیهان" است. سردبیر این سالنامه قطور که اغلب سر به یک هزار صفحه می زد و هر فروردین خیلی ها منتظر انتشار آن بودند و حتی پیش پیش پول آن را به کیهان می دادند رحمان هاتفی بود. تصور می کنم خیلی ها در ایران مجموعه آن را داشته باشند. من هم این مجموعه را مثل مجموعه "کتاب هفته" که آن را هم کیهان منتشر می شد، داشتم که همه در یورش به خانه ام بر باد رفت. بسیار از مترجمین، نویسندگان، شعرای بنام، روزنامه نگاران ورزیده و شناخته شده ایران و افراد اهل تحقیق برای این سالنامه مطلب تهیه کرده و به هاتفی می دادند. این مطالب، به همراه گزارش های ویژه ایران و جهان در یکسالی که پشت سر گذاشته شده بود در "کیهان سال" منتشر می شد. در همین سالنامه نوشته های تحقیقی و تاریخی و گزارش های بسیار خواندنی و زیبائی به قلم هاتفی وجود دارد که امیدوارم یک روزی اگر آرشیو این سالنامه بدستمان رسید، مجموعه آنها را بصورت مستقل منتشر کنیم. از جمله گزارش های واقعا زیبا، خواندنی و حماسی که در سالنامه کیهان منتشر شد، مصاحبه مفصل هاتفی با مینیاتوریست بزرگ ایران "بهزاد" بود که هاتفی براساس ساعت ها گفتگو با وی تهیه کرده و خودش هم یک شرح زیبائی درباره نقاشی مینیاتور در ایران بر آن افزوده بود که حاصل یک دوره مطالعه جدی در باره مینیاتور ایران بود. و یا گزارش تاریخی بسیار زیبائی که پس از سفر به طوس و دیدن آرامگاه فردوسی در باره فردوسی نوشت. صحنه هائی در این گزارش وجود دارد که بعدها از آن برای نوشتن حماسه گلسرخی استفاده کرد. او این مطالب را نه با اسم واقعی خود بلکه با اسامی مختلف می نوشت و به همین دلیل شناسائی مقالات و گزارش های او در سالنامه کیهان را کسانی باید برعهده بگیرند که با قلم و طرز تفکر و شیوه و سبک نگارش او آشنا هستند. هاتفی از طریق همین سالنامه، به خیلی از روشنفکران مغضوب ساواک و دربار شاهنشاهی که ممنوع القلم بودند، پول تالیف و ترجمه می رساند. به همین دلیل خیلی از مطالب این سالنامه با آنکه نویسندگان و مترجمین آنها از چهره های معروف دوران خود بودند، در آن سالها به اجبار با اسامی مستعار مطلب برای سالنامه کیهان می نوشتند و با اعتمادی که به هاتفی داشتند، آثار خود را مستقیما دراختیار او می گذاشتند و پول نوشته و ترجمه خود را هم مستقیما بصورت چک بانکی از هاتفی می گرفتند. او یک بودجه مستقل برای این کار دراختیار داشت. به مجموعه این دلائل است که معتقدم در سایه نام "حیدرمهرگان" قرار دادن نام واقعی او، یعنی "رحمان هاتفی" منطقی نیست. خُب، اگر همینجا ترمز دستی را نکشیم، غرق مسائل دیگری می شویم که شاید نقل آنها دلنشین هم باشد، اما وقت ما برای ادامه گفتگوئی که مربوط به حوادث بعد از یورش دوم است را می گیرد.
- با پیام هائی که مربوط به کمیته داخلی است چه کنیم؟
خوب شد گفتید. درمیان این پیام ها، یک نامه تقریبا مفصلی وجود دارد که بسیار خواندنی است. ما این نامه را بخاطر برخی ملاحظات امنیتی نمی توانیم منتشر کنیم. برویم سر ادامه گفتگوی قبلی.
- فکر می کنیم رسیده بودیم به هفته بعد از دیدار دوم با انوشیروان لطفی .
تقریبا. برایتان گفتم که در دیدار دوم با انوشیروان لطفی هم رفقای سازمان اکثریت به این نتیجه رسیده بودند که هاتفی و جوانشیر دستگیر شده اند و هم برای من اگر اندک تردیدی هم وجود داشت، با خبرهائی که لطفی آورد قطعی شد که آنها هم دستگیر شده اند. برایتان گفته بودم که کشف محل جاسازی سلاح هائی که دراختیار من بود و نمایش آنها از تلویزیون، همزمان با نشان دادن چهره درهم مچاله شده کیانوری؛ جز به کمک هاتفی و یا پرتوی ممکن نبود، که بعدها در دادگاه نظامی های تودهای پرتوی خودش گفت که او همان شب یورش اول، ساعت 3 صبح به همراه برادران می رود به محل و جاسازی را به آنها نشان میدهد. فکر می کنم آقایان که زیر شکنجه از کیانوری درآورده بودند که مقداری سلاح نزد من است، می خواستند پس از دستگیری من، همراه خود من به محل رفته و با درآوردن سلاح ها و نشان دادن جاسازی آنها، نمایش و فیلمبرداری و بقیه صحنه سازی ها را همانجا ترتیب بدهند، که تیرشان به سنگ خورد و پس از ناامید شدن از دستگیری من، چون سناریوی نمایش سلاح ها را باید زودتر و همزمان با پخش فیلم کیانوری از تلویزیون به نمایش می گذاشتند، می روند سراغ پرتوی و با او به محل رفته و سلاح ها را بیرون می کشند. در دیدار دوم با انوشیروان لطفی، او پیشنهاد خروج از ایران را به من کرد و من گفتم به آن فکر می کنم و تا یک هفته دیگر پاسخ می دهم. درپایان هفته ای که قرار شد من نظر قطعی خودم را بگویم، همان جوان صورت استخوانی و سبزه رو آمد تا نظر من را پرسیده و آن را برای رفقایش ببرد. من گفتم از ایران خارج می شوم، اما باید بدانم از کدام مرز و چگونه؟ او با این پیام رفت و دو روزدیگر بازگشت. پیشنهاد رفقای فدائی خروج از طریق ارومیه و کردستان و سپس ترکیه بود. او گفت که یک گروه فدائی ها بزودی برای خروج از کشور از همین طریق حرکت خواهد کرد و ما می توانیم شما را با این گروه بفرستیم. من در جا مخالفت کردم و گفتم مسیر کردستان و ترکیه یعنی پناهنده شدن به اروپای غربی و من با این موافق نیستم. منتظر می مانم تا اگر امکاناتی برای رفتن به اتحاد شوروی فراهم شد، از آن طریق خارج شوم. رابط، با این پیام رفت و من امکانات خودم را مرور کرد. وقتی یورش دوم آغاز شد، من به همراه پدر همسرم در نقطه ای از گنبد بودم که فاصله بسیار کمی با مرز ترکمنستان داشت. صاحب کارخانه ای که پدر همسرم به همراه من برای مونتاژ قسمت های جدید کارخانه اش رفته بود، همان روزی که از تهران، به او خبر دادند که ریخته اند به خانه داماد مسیو و آنها قبل از تماس بطرف تهران حرکت نکنند، صاحب کارخانه پیشنهاد کرده بود، همان شب من را به مرز ترکمنستان برده و به آنطرف رد کند. او این پیشنهاد را چند بار تکرار کرد، پدر زن من هم موافق بود، اما من قبول نکردم چون می خواستم برگردم تهران و بفهمم اوضاع از چه قرار است؟ صرفا به خانه من ریخته اند و یا یورش دوم شروع شده است؟ چه کسانی را گرفته اند و چه کسانی باقی مانده اند؟ این امکان که بازگردم به گنبد و از آن مرز به ترکمنستان بروم همچنان وجود داشت، اما باید با پدر همسرم می رفتم گنبد و در اینصورت، این خطر وجود داشت که او را تحت نظر داشته و تعقیب کنند و به من برسند. بعدها فهمیدم این پیش بینی من درست بوده و مدت ها رفت و آمد او هم تحت نظر بوده است. با این تصور که ممکن است من با آنها قرار دیدار بگذارم و به تله بیفتم. خانه مادرم هم تا مدت ها زیر نظر بود. بعدها مادرم که برای خودش یک پا حاجیه خانم است، گفت که یک روز بالاخره طاقت نیآورده و می رود جلو و به راننده پیکان سفیدی که مدت ها رفت و آمد خانه را زیر نظر داشته می گوید: "بیخودی خودت را اینجا خسته می کنی. ما هم ازش خبر نداریم. هرجا باشه اینطرف ها پیداش نخواهد شد." بعد هم می رود دنبال خرید روزانه اش. از روز بعد آن پیکان سفید غیب می شود و لابد یکجور دیگری خانه را می پائیدند. بهرحال، بازگشت به گنبد و خروج از مرز ترکمنستان با این خطر توأم بود. مسیر ارومیه و کردستان و ترکیه را هم "ایاد" دبیر دوم سفارت سوریه، فردای آن شبی که من در سفارت سوریه پناه گرفته بودم پیشنهاد کرده بود. مناسبات او با بارزانی ها خیلی مستحکم بود، اما پیشنهاد او را هم من رد کرده بودم. با آنکه گفته بود بارزانی در تهران است و خودش تو را از تهران به ارومیه می برد و رد می کند به ترکیه نپذیرفتم. کردهای کردستان عراق، در آن زمان با صدام حسین درگیر بودند و از جمهوری اسلامی حمایت هائی می گرفتند و با سپاه هم ارتباط هائی داشتند. به همین دلیل رفتن به جمع آنها را صلاح ندانستم. در همین روزها، یکبار دیگر آن جوان فدائی آمد که چند خبر را به من بدهد و به نوعی مشورت هم بکند. یکی این که رفقا نامور و کسرائی هم می خواهند از ایران خارج شوند و دوم این که آن خانمی که من را به بیمارستان سینا برده بود از طریق آن رفیق فدائی که مرا به بیمارستان سینا برده بود پیام فرستاده که هر طور شده فلانی (من) با او تماس بگیرم، زیرا پیام مهمی دارد. گفته بود که در خانه "حاجی" است. همان مرد مذهبی و نازنینی که در گفتگوهای اولیه درباره اش گفتم. رفیق فدائی که مرا به بیمارستان سینا برد "حسین" نام داشت و با اندوه بسیار با خبر شدم هفته اول شهریور 1394 در ایران قلبش از حرکت بازماند. به همین دلیل حالا می توانم اسم کوچکش را بگویم و شاید در یک فرصتی، شرح بیشتری در باره جوانمردی و لوطیگری او گفتم و نوشتم. به آورنده پیام گفتم که در مورد نامور و کسرائی که آنها تصمیم درستی گرفته اند. درباره تماس با آن خانم هم گفتم فکر می کنم. غروب دو روز بعد، برای اولین بار، پس از مدت ها، با چشم باز از خانه خارج شده و قدم به خیابان گذاشتم. البته همراه با همسر "ناصر" و پسر خردسال آنها که برایتان گفتم بشدت به من عادت کرده بود. بچه را من بغل کردم و همسر ناصر هم با چادر سیاه شانه به شانه من راه افتاد. رفتیم به یک کیوسک تلفن و من شماره تلفن خانه حاجی را که حفظ بودم گرفتم و گوشی را دادم به همسر ناصر تا بپرسد "با علی چیکار دارید؟". خوشبختانه گوشی را خود آن "خانم" برداشت و معلوم شد آنجاست. در پاسخ سئوال همسر ناصر گفت: فقط می خواستم بدانم حالش چطور است؟ هنوز هست و یا رفته؟ من تلفن را قطع کردم و فورا هر سه سوار تاکسی شدیم و رفتیم خانه حاجی در سه راه زندان در خیابان شمیران. خانه ای قدیمی که در ورودی آن در یک پاگرد باز می شد و بدنبال آن حیاطی نه چندان بزرگ. همه چیز اطراف خانه عادی بود. قرار شد ابتدا همسر ناصر مراجعه کند و بگوید برای دیدن آن "خانم" آمده، وقتی رفت داخل و اوضاع را عادی تشخیص داد، بلافاصله به بهانه افتادن کیفش در کوچه باز گردد تا با هم برویم داخل. همه چیز همانگونه که با هم قرار گذاشته بودیم انجام شد و 5 دقیقه بعد، من وارد خانه حاجی شدم. لبخند و گریه را برای اولین بار در چهره آن "خانم" دیدم. زنی که همیشه برای من سمبل جسارت و ازخود گذشتگی است. از سالهای پیش از انقلاب که کتاب های ارسالی حزب به داخل کشور را در باغ او در شهریار کرج خالی می کردیم و بسیاری خاطرات و دیده های دیگر، که شاید روزگاری گفتم و نوشتم.
گفتم که فورا باید باز گردم. و او از دیدن زیرپیراهن سوراخ سوراخ و کهنه ای که به تن داشتم و پای بی جوراب و زخمی من متعجب شده بود، فورا دو جفت جوراب و زیرپیراهنی شسته و تمیز متعلق به حاجی و یا داماد حاجی را آورد و گفت: اینها را بپوش! در همان حال که پیراهن زیرم را عوض می کردم گفت: من دارم کسرائی را می فرستم افغانستان. زن و بچه هایش را فرستاده ام و سالم رد شده اند. من و حاجی پس فردا بر میگردیم زابل و 5 شنبه کسرائی با هواپیما می آید زابل تا ردش کنم به افغانستان. یک معماری با حاجی کار می کند که در زابل بساز و بفروش است. هم خودش منطقه را خوب می شناسد و هم کارگرهایش. کنترل خیلی کم است چون کسی به افغانستان نمی رود. گفتم: باید فکر کنم. نتیجه را اطلاع میدهم. پرسید: چطوری خبر میدهی؟ تلفن می کنی؟ گفتم: یک راهی پیدا می کنم. پرسید: پول داری؟ گفتم: از بیمارستان تا حالا رنگ پول را هم ندیده ام. دقیقا نمی دانم چه تعداد 10 تومانی و 20 تومانی آن زمان را تا شده گذاشت در جیب من. نمی دانم چقدر بود، اما آنقدر بود که توانستم پول بلیت هواپیما را با آن بدهم. فکر می کنم، آن روز، دهم مرداد 1362 بود و هوای تهران آنقدر گرم که براحتی می شد با یک زیرپیراهنی در شهر رفت و آمد کرد. شاید ده تا 15 دقیقه بعد، خانه را ترک کردیم. بازگشتیم به خانه. ناصر منتظرمان بود. آن روز یکشنبه بود و تا 5 شنبه فقط 4 روز وقت داشتم. از ناصر خواستم تا اگر میتواند همان شب آن جوان فدائی را خبر کند که زود همدیگر را ببینیم. رفت از کیوسک سر کوچه تلفن کرد و بازگشت و خبر آورد که فردا صبح خیلی زود می آید. فردا صبح پیش از رفتن "ناصر" به سر کارش، رفیق فدائی آمد. گفتم که تصمیم گرفته ام بروم افغانستان. یک بلیت هواپیما برای 5 شنبه برای زابل می خواهم. یک کارت شناسائی هم می خواهم که بلیت هواپیما با مشخصات آن کارت خریده شود. اطلاعاتی هم درباره کنترل امنیتی فرودگاه مهرآباد می خواهم. خرید بلیت تا درست شدن کارت شناسائی عملی نبود. قرار شد "ناصر" تا شب که از سر کار باز می گردد، این کارت را در همان محل کارش با مشخصاتی که من میدهم تهیه کند. در باره کنترل امنیتی فرودگاه مهرآباد گفت: تا آنجا که ما اطلاع داریم یک لیست با عکس دارند و اگر به کسی مشکوک شوند، کارت شناسائی و یا خود آن فرد را می فرستند به اتاق کنترل برای تطبیق با این لیست. من مقداری از پولی که شب قبل از آن خانم گرفته بودم را برای خرید بلیت دادم به رفیق فدائی و جلسه بامدادی که ایستاده بین من و ناصر و رفیق فدائی انجام شده بود تمام شد، با این تاکید که رفیق فدائی برود برای خرید بلیت هواپیما، اگر می شود یک بلیت برای پنجشنبه رزرو کند و در باره مسیر پرواز و ساعت پرواز هم تحقیق کند.
- با این سرعت تصمیم گرفته شد؟
اولا همیشه نظرم اینست که وقتی یک تصمیمی گرفته شد نباید در اجرای آن تاخیر کرد. دوم، 5 شنبه آن خانم در زابل بود و من باید تا زمانی که او درآنجا بود خودم را به زابل می رساندم. سوم، تصمیم به خروج از کشور در دیدار و مذاکره با انوشیروان لطفی گرفته شده بود، فقط بر سر مسیر و مقصد خروج به توافق نرسیده بودیم. و چهارم این که سازمان خودش هم در حال تجدید تشکیلات و خارج کردن بخشی از رهبری و کادرهایش بود. بنابراین، قبل از این که من به زنگوله اوضاع بغرنج آنها تبدیل شوم، باید از کشور خارج می شدم. غروب آن روز، ناصر با کارت شنائی جدید آمد. من با نام "محمد سوادکوهی" عضو شرکت تعاونی کارمندان برق شده بودم. متولد 1327 صادره از کرمان. کارت تمیز و خوبی بود و برای خرید بلیت پروازهای داخلی کاملا کفایت می کرد. من پیش از انقلاب بارها پرواز داخلی به شیراز و بوشهر و تبریز و اهواز و مشهد کرده بودم. میدانستم که برای پرواز داخلی یک کارت شناسائی، مثل کارت اداره و یا کارت خبرنگاری کافی است. قرار شد فردا صبح ناصر کارت را برساند به رفیق فدائی تا با آن بلیت تهران – زابل را بخرد. چهارشنبه ظهر، رفیق فدائی با بلیت تهران- مشهد- زابل آمد. پرواز به زابل برای پنجشنبه مستقیم نبود. فکرمی کنم ساعت پرواز 8 و نیم صبح پنجشنبه بود. نوبت بقیه قرار ها رسیده بود. همان شب، همسر ناصر چادر سیاه را انداخت روی سرش و رفت به دیدار خانم در منزل حاجی برهان تا به او بگوید من با همان پرواز پنجشنبه به همراه کسرائی می آیم زابل؛ اما به کسرائی سفارش شود که در هواپیما و یا سالن فرودگاه هیچ آشنائی ندهد و من را ندیده بگیرد. پنجشنبه صبح زود قرار شد رفیق فدائی بیاید و من را تا محوطه پارکینگ فرودگاه مهرآباد برساند و از دور مواظب باشد که از دالان کنترل عبور می کنم یا نه. ناصر و همسرش برای پنجشنبه و جمعه از تهران بروند بیرون و جمعه شب، به شماره تلفن خانه حاجی که دراختیارشان گذاشتم تلفن کرده و از موقعیت من با خبر شوند، تا اگر از مرز رد شده ام به سر خانه و زندگیشان بازگردند. انوشیروان لطفی در جریان سفر روز پنجشنبه گذاشته شود. به این ترتیب، 4 شنبه شب، آخرین شب اقامت من در خانه ناصر بود. حتی الان که آن شب را مرور ذهنی می کنم، قبل از هرکسی، چهره آن پسر بچه دوست داشتنی و خردسال در برابر چشمم مجسم می شود. نمی دانم آنشب چند ساعت خوابیدم، فقط یادم هست که صبح بسیار زود، همراه با رختخواب، محدوده ای را که برای خودم، گوشه اتاق درست کرده بودم را هم جمع کردم. موهای سرم را بسیار کوتاه کرده بودم و به همین دلیل ریشی که بر صورتم روئیده بود، خیلی به چشم می آمد. یکی از پیراهن های سفید ناصر را به امانتی که معلوم نبود چه زمانی آن را برخواهم گرداند، پوشیدم. البته آن را روی شلوار انداخته بودم، تا هیاتی مذهبی و درعین حال اداری داشته باشم. یک کیف دستی سیاه رنگ هم در خانه بود که آن را هم برای گرفتن به دستم قرض گرفتم. دمپائی قهوه ای رنگ کفش ملی زیاد توی ذوق نمی زد، چون پرواز زابل تهران و در مرداد ماه زابل آنقدر گرم بود که براحتی بتوان با پای بی جوراب و با دمپائی سوار هواپیما شد. همسر ناصر از طرف خانم پیام آورده بود که در محوطه پارکینگ کوچک فرودگاه زابل، یک وانت پیکان سفید رنگ پارک است که راننده اش سوئیچ بدست بیرون وانت و پشت به در سمت راننده ایستاده است. من پس از پیاده شدن از هواپیما باید به طرف او رفته و سئوال کنم: ما را به شهر می برید؟ و او خواهد گفت: بفرمائید بالا. خانم منتظر شماست! رفیق فدائی خیلی زود آمد. همگی – ناصر، همسرش، من و رفیق فدائی- با هم لیوان های چای را سرکشیدیم و من برای خداحافظی با پسر بچه ای که معصومانه و بی خبر از همه چیز و همه جا در خواب بود، وارد اتاقی شدم که هنوز رختخواب ناصر و همسرش در آن پهن بود. آهسته او را بوسیدم و بغض در گلو از اتاق بیرون آمدم. از ناصر و همسرش خواستم تا اگر دستگیر شدم برایم آرزوی مقاومت کنند و اگر از ایران خارج شدم، بر سر ایمان و اعتقادم باقی بمانم. من فکر می کنم، بسیاری از ما، این لحظات را دیده ایم. یا خود رفته ایم و دیگران مانده اند و یا دیگران رفته اند و ما جا مانده ایم. لحظات بسیار سختی است، مخصوصا وقتی با دلهره ای ناشی از نامعلوم بودن آینده ای که بزودی، ساعتی بعد شروع می شود همراه باشد.
|
راه توده 518 5 شهریور 1394