61 -
مهاجرت دونفره همراه با سیاوش کسرائی
درابتدا، در پاسخ به برخی سئوالات بگویم که یادماندهها قبلا نوشته نشده تا
من برای هر شماره راه توده یک بخش آن را برای انتشار انتخاب کنم. هر آنچه
که تا حالا منتشر شده، همه حاصل همین گفتگوئی بوده که گاه حضوری و بیشتر
بصورت پالتاکی با هم داشته ایم و شماها زحمت پیاده کردن آن را کشیده اید و
پس از ویراستاری دوباره توسط خود من انتشار یافته است. بنابراین، درباره
وقفه در پیگیری این یادماندهها، بدنبال هیچ دلیلی جز دو مسئلهای که به آن
اشاره میکنم نباید گشت.
اول- وقت و فرصت تمرکز.
دوم حال و فضائی که برای بازگشت به برخی رویدادها و حوادث گذشته به آن نیاز
دارم. برای نمونه، همین بخشی که امروز میخواهم در باره آن صحبت کنم، یعنی
همراهی با سیاوش کسرائی و خروج از ایران، اگر فضائی برای بیان عاطفی بازگشت
به آن روزها و آن لحظات فراهم نباشد، یعنی اگر سخن از دل بر نیآید، چگونه
میتوان انتظار داشت بر دل بنشیند؟
حالا، رویدادهای بی وقفه ایران را هم در نظر بگیرید و کار فشردهای که همه
ما در طول روز با آن دست به گریبانیم. آنوقت قضاوت درباره تاخیر در این
گفتگوها آسان تر و منطقی تر میشود. همین مرور راه تودههای گذشته، مرور
پرسش و پاسخها و پیدا کردن مطالبی در آنها که ریشه حوادث امروز را بتوان
در آنها پیدا کرد، تحلیلهای هفتگی، مرور اسناد حزبی و اعلامیههای کمیته
مرکزی حزب در سالهای پس از پیروزی انقلاب، همه آنها وقت میگیرد و نیازمند
وقت است. پراکندگی ما در کشورها و شهرهای مختلف و کار معیشتی رفقا، بالاخره
همه اینها مزید بر مشکلات است. دلیل تأخیر در ادامه بازگوئی یادماندهها را
در آنچه که گفتم باید جستجو کرد نه حدس و گمان هائی که ذهن را به بیراهه
میبرد.
یک نکته دیگر را هم بگویم و برویم سر اصل موضوع. و آن این که این بخش از
گفتگو، در حقیقت فصل پایان زندگی من در ایران و آغاز زندگی سیاسی در مهاجرت
است. شاید هم یکی از دلائل این تاخیر و تعلل، پا سست کردن من برای عبور از
مرز و خروج از ایران و بستن دفتر این فصل از زندگی باشد.
درگفتگوی قبلی به آنجا رسیده بودیم که من از خانه رفیق فراموش نشدنی فدائی
ام"ناصر" به همراه رابط جوان و استخوانی انوشیروان لطفی و من، به قصد رفتن
به فرودگاه مهرآباد بیرون آمدم. همگی با هم، در پاگرد خانه ایستاده و هر
کدام یک استکان چای را داغ داغ سرکشیدیم. من، ناصر، همسر فراموش نشدنی اش و
جوان رابط. پرواز هواپیما از تهران به زابل فکر میکنم ساعت 8 و نیم صبح
انجام میشد و ما قرار گذاشته بودیم در آخرین لحظات وارد سالن فروگاه و
قسمت کنترل بلیت شویم تا فرصت کنترل را کم کنیم.
من با پیکان سفید رنگ رابط فدائی رسیدم به فرودگاه مهرآباد. در پارکینک
فرودگاه پیاده شدم و قرار شد او با فاصله پشت سر من وارد سالن شود و در یک
گوشهای مواظب باشد و ببیند من از دالان کنترل رد میشوم و یا نه. و اگر
دستگیر شدم، فورا ناصر و همسر و کودکشان جابجا شده و به انوشیروان لطفی خبر
را برسانند. در آن دوران اینطور شنیده بودیم که یک لیست اسامی دارند و یک
آلبوم عکس. لیست اسامی جلوی ماموران باجه کنترل بلیت برای رفتن به سمت
ترمینال است و آلبوم دراختیار چند مامور که در سالن میگردند تا چهرههای
آشنا را پیدا کنند. خوشبختانه من در خانه عکسی نداشتم که آنها با خودشان
برده باشند. یگانه عکسی را که توانسته بودند از من در آرشیو روزنامه کیهان
پیدا کنند و برادر همسرم آن را در کمیته انقلاب دیده بود، یک عکس قدیمی بود
که شباهتی با شکل و شمایل آن روز من برای خروج از کشور نمی توانست داشته
باشد. قرار ما در سازمان نوید این بود که تا آنجا که میتوانیم عکسی نگیریم،
حتی در مجالس و مهمانی های خانوادگی و هر عکسی هم که داریم از خانه خارج
کنیم. به همین دلیل است که تمام عکس هائی که از هاتفی وجود دارد و منتشر می
شود، همگی مربوط به سالهای دور است. چهره هاتفی در سالهای پس از انقلاب
بسیار شکسته تر، استخوانی تر و خودش تکیده تر از آن بود که در عکس های
منتشر شده از او می بینید. این قرار شامل حال همه رفقای مرکزی نوید می شد.
مثلا شما از پرتوی هم عکسی که مربوط به سالهای پیش از انقلاب باشد جائی نمی
بینید. از سعید آذرنگ هم همینطور.
برایتان گفته بودم که برادر همسرم برای گرفتن پول بازخرید من از کیهان که
آقایان از خانه من دزدیده بودند به کمیته مراجعه میکند و به اتاقی
راهنمائی میشود که زیر شیشه روی میز رئیس آن اتاق یک عکس قدیمی و
روزنامهای من را میبیند. البته اینها را من بعدها شنیدم. ظاهرا این عکس
با نشانه هائی که برادر همسرم به من داد، مربوط به مصاحبه من با دکتر
مجتهدی استاندار کرمان در سال 1348 یا 1349 بود. جوابی که آن آقا به همسر و
برادر همسرم میدهد جالب است. همسر و برادر همسرم میگویند آن پول نه پول
حزب است و نه پول فلانی، بلکه پول خانواده و پول همسرش است. آن آقا هم پاسخ
میدهد: میدانیم، اما برای تحویل گرفتن آن باید خودش مراجعه کند!
روزی که برای سوار شدن به هواپیمای پرواز تهران- زابل وارد فرودگاه مهرآباد
شدم، یک پیراهن سفید به تن داشتم که آن را انداخته بودم روی شلوار و یک جفت
دمپائی قهوهای رنگ کفش ملی به پا و یک کیف سیاه اداری که هنوز هم آن را به
یادگار نگهداشته ام، به دست. ریش چند ماههای هم داشتم. درگرمای مرداد ماه
و برای پرواز به سمت گرمای سیستان، این دمپائی و آن پیراهن گشاد سفید، روی
شلوار بسیار طبیعی بود.
همانطور که برنامه ریزی کرده بودیم، شاید 10 تا 15 دقیقه بعد از عبور همه
مسافران از باجه کنترل رسیدم. گفتم که اتومبیل در راه خراب شده بود و دیر
رسیدم. مامور باجه با عجله بلیت را با کارت شناسائی من کنترل کرد و سپس من
را با یکی از اتومبیلهای روی باند تا پای پلکان هواپیما رساند. مهماندارها
که بالای نردبان هواپیما ایستاده بودند هم کمی غر زدند و با عجله نگاهی به
بلیتم کردند و صندلی من را در ردیفهای وسط هواپیما نشانم دادند. شاید کمتر
از یک دقیقه بعد از ورود من به هواپیما، در را بستند و هواپیما حرکت کرد.
هواپیما پر نبود. میان ردیفها، صندلی خالی کم نبود. در همان لحظه ورود و
چشم گرداندن برای یافتن صندلی ام، سیاوش کسرائی را دیدم. از آن سبیل پرپشت
و مشکی همیشگی اش هیچ اثری نبود. موهایش را هم چنان کوتاه کرده بود که از
فرو تاب آن نشانی نداشت. ابروهایم را فورا درهم کشیدم و لبهایم را به معنای
سکوت و نشان ندادن واکنش به هم فشردم. خیلی خوب و سریع متوجه شد و سرش را
انداخت روی مجلهای که جلویش باز بود.
خودش بعدها برایم تعریف کرد که "وقتی همه مسافرها سوار شده و تو در میان
آنها نبودی، فکر کردم حتما شناسائی شده و دستگیر شده ای. وقتی وارد سالن
هواپیما شدی، از دیدن آن ریخت و قیافهای که برای خودت درست کرده بودی خنده
ام گرفت اما جلوی خودم را نگه داشتم."
نمی دانم که میدانید، یا نه. سیاوش بسیار عجول بود و همیشه نگران. فکر
میکنم همین دو خصلت، خیلی روی فشار خون و قلبش تاثیر گذاشت. هر وقت من و
هاتفی به دیدارش میرفتیم، وقت جدائی این تکیه کلامش بود: یک خبری از
خودتان به من بدهید.
همیشه منتظر آوار سیاسی بود و این یادگار تلخ سالهای پس از کودتای 28 مرداد
بود.
در ردیفی که کسرائی نشسته بود، چند صندلی خالی بود اما من ننشستم و رفتم
چند ردیف دورتر، پشت سر او روی صندلی خودم نشستم.
خوان اول را با بلند شدن هواپیما از فرودگاه مهرآباد پشت سر گذاشتیم. از
تهران تا مشهد، حتی یکبار سیاوش کسرائی سر خودش را برنگرداند تا من را در
ردیفهای عقب ببیند. بسیار دقیق رفتار کرد. سرش را به یک مجله گرم کرده
بود. او این مسیر، یعنی تهران- مشهد- زابل و یا تهران - زاهدان – زابل را
چند سال، هفته ای یکبار به همراه دریادار مدنی رفته بود. هر دو آنها در
دانشگاه زاهدان تدریس می کردند.
وقتی هواپیما در فرودگاه مشهد به زمین نشست، وضع عجیبی پیش آمد که نگرانی
آور بود. تقریبا همه مسافران هواپیما پیاده شدند. جز من و سیاوش کسرائی
شاید 5 یا 6 مسافر دیگر در هواپیما نشسته و پیاده نشدند. معلوم شد بیشترین
مسافر هواپیما برای مشهد بوده و تنها چند مسافر قصد رفتن به زابل را دارند.
این وضع خوبی نبود زیرا هم در هواپیما من و کسرائی نشان میشدیم و هم هنگام
پیاده شدن از هواپیما در فرودگاه زابل ممکن بود نظر ماموران را جلب کنیم.
توقف هواپیما روی باند فرودگاه طول کشید و این هم بر نگرانی من افزود.
میخواستم بدانم چه شده؟ کنترلی قرار است انجام شود؟ هواپیما خراب شده؟
بالاخره از یکی از مهماندارها، دلیل توقف طولانی هواپیما و تعداد کم
مسافران را پرسیدم. گفت، قراراست امام جمعه زابل که در مشهد است با این
هواپیما برگردد زابل و هواپیما منتظر اوست. نگرانی کنترل هواپیما رفع شد،
اما حالا نگرانی دیگری جای آن را گرفته بود و آن هم همسفر شدن با امام جمعه
زابل بود.
بالاخره آهسته از جای خودم بلند شدم و رفتم روی یکی از صندلیهای خالی کنار
سیاوش کسرائی نشستم. مثل دو مسافر ناآشنا که در سفر باهم آشنا میشوند سلام
و علیکی کردیم و او که متوجه گفتگوی من و مهماندار شده بود و بیش از من هم
نگران تأخیر پرواز بود، فورا پرسید چه خبر شده؟ آهسته گفتم چیزی نیست.
لبخندی زد و زیر لب گفت: چه قیافهای برای خودت درست کرده ای!
بالاخره امام جمعه آمد و از شانس خوب ما، یک هیأت 20 - 30 نفره هم همراهش
بود که معلوم بود اغلب طلبهاند و یک سفر و سفره مجانی در مشهد را غنیمت
شمرده و همراه او از زابل راهی مشهد شده بودند. با سرو صدا میان صندلیها
پخش شدند و من و سیاوش وسطشان گُم شدیم. از این بهتر نمی شد!
حاج آقا که شیخ 55- 60 سالهای بود میان حواریون نشسته و از هر طرف پذیرائی
میشد و حواریون هم از این خوان نعمت بهره میبردند و مرتب دهانشان
میجنبید!
فاصله مشهد تا زابل به یک چشم بهم زدن طی شد. هنوز هواپیما روی باند
فرودگاه زابل در حرکت بود که کسرائی پرسید: با این جماعت چه کنیم؟ لابد
بقیه شان هم در فرودگاه منتظراند.
من بی درنگ گفتم: تو فقط از کنار من دور نشو!
هواپیما که ایستاد و حاج آقا از صندلی اش بلند شد که پیاده شود، من فورا
خودم را رساندم به او و پرسیدم: سفر انشاء الله خوش گذشت؟
نگاهی به سر و وضع من و کیف سیاه رنگ سامسونت من کرد و لابد با این تصور که
مامور آستانقدس رضوی ام و یا مامور امنیتی هواپیما، با گشاده روئی شروع کرد
به تعریف از سفری که به مشهد داشت. سرگرم همین صحبتها از پلههای هواپیما
آمدیم پائین. سیاوش یکطرف حاج آقا و من طرف دیگرش! آنها که از همراهان
بودند، تا از هواپیما پائین آمدند با عجله دویدند که چمدانهایشان را تحویل
بگیرند و چند نفری هم که به استقبال امام جمعه آمده بودند، ما را از
همراهان و نزدیکان او تصور کرده و خیلی احترام گذاشتند.
حاج آقا و مستقبلین چاپلوس رفتند به داخل سالن کوچکی که در کنار فرودگاه
خاکی زابل قرار داشت و من و کسرائی بسرعت از آن جمع فاصله گرفته و رفتیم به
سمت محوطهای خاکی که اتومبیلهای متفرقه در آنجا پارک شده بودند. مطابق
قراری که در تهران حاجی "برهان" گفته بود، باید یک وانت کوچک سفید رنگ
پیکان در محوطه پارکینک منتظر ما باشد و راننده اش بیرون وانت، به در سمت
راننده تکیه داده باشد. تعداد اتومبیلهای پارک شده در آن پارکینک خاکی
انگشت شمار بود و به همین دلیل بلافاصله وانت را دیدیم و هر دو رفتیم به
سمت راننده و آشنائی دادیم و سوار شدیم. اگر خوان دوم را فرودگاه مشهد حساب
نکنیم، عبور از فرودگاه زابل خوان دوم و مهمی بود که پشت سر گذاشتیم.
شهر کوچک و خاکی زابل را که بعدها فهمیدم در مقایسه با استان یا ولایت
مشابه آن در افغانستان بنام "نیمروز"، پاریس است، چرخی زدیم و در یکی از
محلات آن وارد خانهای کوچک، با حیاطی خاکی و خشک و بی درخت شدیم. آن که ما
را با وانت آورد، معمار بود، یعنی همان کسی که طرف معامله زمین و ساختمان –
بساز و بفروش- با حاجی برهان بود و اهل زابل و آشنا به منطقه.
من و کسرائی وارد اتاق که شدیم، تازه انگار همدیگر را دیده ایم، یکدیگر را
بغل کردیم. نمی توانم بگویم گریستیم، زیرا آنقدر دلهره پشت سر گذاشته و
دلهره در برابر داشتیم که فرصتی برای گریستن نبود، اما شبنم چشمهایمان را
پاک کردیم. نمی دانم چرا، اما هر بار که فیلم زیبای "زمانی برای مستی اسب
ها" را میبینم و بارها هم دیده ام، به یاد این صحنه در اتاق سقف کوتاه
خانهای گلی در زابل میافتم و پیش خودم میگویم: کاش اسم این فیلم بود
"زمانی برای گریه اسب ها"!
تازیانه انقلاب و روزگار بر گُرده سمندهای تیز پا، آنقدر دردآور بوده که
شبنم گوشههای چشم به سیلاب تبدیل شود.
بگذریم.
معمار گفت: خانم رفته تا لب مرز و برگردد. دیروز یک خانواده را به سلامت رد
کردیم. رفت که چای بیآورد و دراین فاصله کسرائی گفت: منظورش مهری (همسر
کسرائی) و بچه هاست که دیروز رفتند و رسیدند.
معمار با یک سینی چای آمد. فکر کردیم چای در آن گرمای بعد از ظهر مرداد ماه
نمی چسبد. اما معمار گفت بهتر از آب شهر و نوشابه است. راست میگفت و بعدها
که 4 سال و نیم هر ماه چند روزی به لب مرز افغانستان- ایران می رفتم، بیشتر
متوجه تاثیر چای در جلوگیری از تشنگی شدم. شاید روزی 20 استکان و شاید هم
بیشتر چای سر میکشیدیم. آنهم در گرمای گاه 50 درجه و باد و شن 21 روزه
سیستان.
خانم و حاجی برهان زود بازگشتند. حاشیه مرز را با اتومبیل دور زده بودند.
ما با اوضاع آشنا نبودیم، اما حاجی برهان هم مرز را میشناخت و هم مانورهای
معمار را برای پول در آوردن. معمار پیشنهاد کرد که آنشب در همان خانه
بمانیم تا فردا دوباره مرز را کنترل کرده و در صورت فراهم بودن شرایط برویم
به یکی از نزدیک ترین روستاها به مرز افغانستان. حاجی برهان نهیبی به معمار
زد و گفت که خیر! همین حالا میرویم، چون من درتهران کار دارم و باید بعد
از رفتن اینها، برگردم. معمار کمی این پا و آن پا کرد و سرانجام تسلیم شد.
ما سوار همان وانتی شدیم که با آن از فروگاه آمده بودیم و حاجی و خانم هم
در یک اتومبیل دیگر پشت سر ما راه افتادند.
در مسیر یک جاده خاکی، علائمی را به ما نشان داد که به گفته او، داخل خاک
افغانستان بود. نرسیده به یک پاسگاه نسبتا بزرگ ژاندارمری که سپاه و
ژاندارمری مشترکا آن را اداره میکردند، گفت: اینجا پاسگاه "دوست محمد خان"
است و اگر از مقابل آنها بدون ایست و بازرسی رد شویم، تقریبا کار عبور از
مرز تمام شده است. کمی بازار گرمی کرد. از جمله این که به پاسگاه نگاه
نکنید و ...
بهرحال گذشتیم. هوا هنوز روشن بود، اما آفتاب دیگر نبود، رسیدیم به چند
خانه خشت و گلی و فقیرانه که یک روستای مرزی بود.
خانم و حاجی برهان برگشتند و قرار شد تا دریافت خبر رسیدن ما به آنطرف مرز،
در زابل منتظر معمار بمانند. حاجی یک پنج تومانی گذاشت کف دست من و گفت هر
وقت سالم رسیدی آنطرف مرز، این پنج تومانی را امضاء کن و بده به معمار که
بیآورد تا مطمئن شویم رفته اید.
آنها رفتند و معمار هم به بهانه بدرقه آنها رفت و به اهالی خانه سپرد که از
ما پذیرائی کنند. نان و پنیر و یک ماهی تابه سیاه و کج و کوله که سه عدد
تخم مرغ در آن نیمرو شده بود را برای ما آوردند و خودشان رفتند.
ساعتها گذشت و از معمار خبری نشد. جوانی که برای ما سینی نان و پنیر آورده
بود کهگاه سری به ما میزد و هر بار درباره گشت سپاه و تیراندازی صبح آن
روز بین پاسگاه افغانها و افراد سپاه را با روغن داغ زیاد تعریف میکرد.
خیلی زود معلوم شد بازار گرمی میکنند و پول میخواهند. من یکبار از همین
جوان پرسیدم مرز اصلا کدام طرف است؟ او مثل قطب نما جلوی پیشخوان اتاق
ایستاد و با دست یک زاویهای را در مقابلش نشان داد. پرسیدم نشانه ای، چیزی
دارد؟ گفت اول یک تپه کوچک است که باید به سمت چپ آن پیچید و بعد صاف رفت
به جلو، اما پاسگاه ایران نورافکن میاندازد و اگر سایهای ببیند تیراندازی
میکند. ما تا ساعت 3 صبح منتظر ماندیم که بیایند و ما را رد کنند اما هر
بار آن جوان گفت که معمار پیغام داده که امشب وضع خوب نیست. من بعد از آن
که آن جوان مثل قطب نما برای ما سمت مرز را نشان داد، هرچه به آن جهت نگاه
کردم نورافکنی ندیدم. آخرین بار، آن جوان آمد که بپرسد میخواهیم برایمان
جا بیاندازد تا بخوابیم و وسط همین سئوالش پرسید: شماها چه کاره اید؟ چرا
میخواهید فرار کنید؟
من گفتم: ما مطربیم. من آواز میخوانم و با اشاره به سیاوش گفتم او هم تنبک
میزند. اینطرف که دیگر از این راه نمی شود نان خورد، میخواهیم برویم آن
طرف که مطربی آزاد است.
سیاوش شروع کرد پشت کیف کتابی قهوهای رنگش که در آن یکدست لباس زیر داشت و
یک مسواک، ضرب گرفتن. من نمی دانم این دامبل و دمبل را از کجا یاد گرفته
بود، اما اتفاقا خوب هم ضرب گرفته بود. من هم که ته صدائی داشتم شروع کردم
به خواندن. بعد که آن جوان از اتاق رفت بیرون، سیاوش گفت: یادت هست سال 48
که برای اولین بار همدیگر را خانه برادر هاتفی در خیابان سعدی دیدیم، چقدر
خوب یکی از ترانههای عارف را خواندی؟
اشاره اش به دیداری بود که فکر میکنم در گفتگوهای اول برایتان درباره آن
گفتم. همان مهمانی که در آن زنده یاد محمد علی مهمید، سعید سلطانپور،
یلفانی و خیلیهای دیگر بودند و چند جوان ورزیدهای هم بودند که کسی اسمشان
را یا نمی دانست و یا صدا نمی کرد و معلوم بود از بچههای چریک اند و یکی
از رندان آن جمع، آنها را برای دیدن کسرائی به این مهمانی آورده است. حادثه
آخرشب آن مهمانی که فکر میکنم مفصل برایتان تعریف کردم، این حدس و گمان من
و هاتفی را تقویت کرد.
به هرحال حدود ساعت 3 صبح من و کسرائی تصمیم گرفتیم، منتظر نتیجه این بازار
گرمی نشده و تا آفتاب طلوع نکرده راه بیفتیم و از همان سمت و سوئی که آن
جوان نشان داده بود برویم به افغانستان. از خانه که بیرون آمدیم، سرو کله
معمار و دو نفر دیگر پیدا شد که معلوم بود همان دور و اطراف بودند و این
بازارگرمیها را خودشان ترتیب داده بودند تا پول تلکه کنند.
معمار گفت کجا؟
گفتم: افغانستان!
گفت: گم میشوید.
و من باخونسردی گفتیم: آواز میخوانیم و ضرب میگیریم، بالاخره پیدامان
میکنید.
دیدند حریف ما نیستند و دنبالمان راه افتادند و کم کم راهنمائی مان کردند
که از کجا برویم. واقعا هم آن جوان راست گفته بود، چون معمار هم ما را دور
یک تپه کوچک گرداند و بعد از عبور از یک مسیر کوتاه پر از بوته و خار گفت:
ما از مرز گذشتیم. شما پشت آن سنگ – با دست سنگ نسبتا بزرگی را به ما نشان
داد- بنشینید، هر وقت توانستید پاسگاه روبرویتان را ببینید، بروید به سمت
آن. آن پاسگاه افغان هاست. خودش تا آن سنگ با ما آمد و من گفتم تا پاسگاه
را نبینیم علامت رسید بهت نمی دهیم و پولی نمی توانی از حاج برهان بگیری.
کمی غرغر کرد و همانجا نشست تا هوا نقرهای رنگ شد. درست گفته بود، روبرو
ما یک پاسگاه خشت و گلی بود که روی بام آن یک سرباز افغان با لباس آبی رنگ
پریده و یا شاید طوسی رنگ ایستاده بود و با دوربین ما را نگاه میکرد. یک
تیر رنگی به هوا شلیک کرد و ما فهمیدیم این علامت آشنائی است. معمار با
عجله گفت که باید برگردد و من پنج تومانی را امضاء کردم و دادم دستش.
او که رفت، من و کسرائی آهسته راه افتادیم. زمین را هنوز نمی شد خوب دید.
رفتیم به داخل یک گودی و بالا آمدیم. وقتی رسیدیم به بالای آن گودی، سیاوش
ایستاد و گفت: علی من میخواهم یک چیزی بگویم.
من درباره این لحظات و آنچه کسرائی گفت، چند سال پیش به خواست دکتر الهی که
میخواست یک ویژه نامه برای سیاوش کسرائی در کیهان لندن منتشر کند و با من
تماس گرفته بود تا یک چیزی درباره کسرائی بنویسد، این لحظات را نوشتم و
برایش فرستادم که با کمی دستکاری و گرفتن باد تودهای از پرچم آن، در کیهان
لندن منتشر کرد. آن را نوشتم، حال عاطفی مناسبی داشتم.
نوشتم:
دکتر الهی عزیر و گرامی. از من تودهای خواستید که از سیاوش در لحظات گریز
از وطن و تن سپردن به مهاجرت برایتان بنویسم. و این که بر ما چه گذشت و چه
دیدیم؟
راست اینست که درباره آنچه گذشته، بخشی را بر آب و بخشی را بر کاغذ نوشته و
مینویسم.
«پرسیدید که ما چگونه از افغانستان سر در آوردم؟
بقول فرهاد خواننده و شاملوی شاعر، در پایان "یک شب مهتاب"، به همراه
کسرائی چند تپه ماهور کم ارتفاع را دور زدیم و از اینسو رفتم به آنسو!
به آن دو راهنمای زابلی- ایرانی که از ما دلیل رفتن و شغلمان را سئوال
کردند، گفتیم: مطربیم و در ایران این هنر دیگر نه پول میآورد و نه احترام.
میرویم در آنجا (افغانستان) که مطربی را ادامه دهیم.
هنرمان را پرس و جو کردند.
من گفتم آواز میخوانم و اتفاقا ته صدائی هنوز باقی بود و کسرائی گفت تنبک
خوب میزند و پشت کیف کوچک و دستی که همراهش بود و در آن یک مداد و چند ورق
کاغذ سفید را به همراه یکدست لباس زیر و یک مسواک حمل میکرد ضرب گرفت تا
به تردید سئوال کنندگان خاتمه دهد.
وقتی رسیدیم به خاک همسایه، راهنماها که "بلد راه" بودند بازگشتند و ما، نا
بلدان جاده مهاجرت ماندیم و سرزمینی دیگر. تازه آسمان سرخ میشد، و هنوز از
آفتاب و تراشههای نقرهای رنگش خبری نبود. کسرائی ایستاد و در آن ته مانده
تاریکی شب به من زل زد و گفت:
علی! خیلیها، این مرز(مهاجرت) را پشت سر گذاشتند و دیگر بازنگشتند. فکر
میکنی ما بر میگردیم؟
من که هنوز مخلوطی بودم از خامی و شوریدگی گفتم: بزودی!
و کسرائی با کمی مکث گفت: فکر نمی کنم.
آن روز 14 مرداد 1362 بود و ما به مشروطه خویش نرسیده از وطن میگریختیم. و
حالا پنجم بهمن 1387 است. کسرائی با آرزوی بازگشت، برای همیشه در وین خفته
است و من به توصیه شاملو، همچنان دوره میکنم "شب و روز را، هنوز را"!
امید را از قول سایه، که اگر نامه شهریار به خامنهای نبود، سرش در زندان
اوین و یا کمیته مشترک- نمایشگاه کنونی عبرت و زندان توحید دهه 60- بر باد
رفته بود، تکرار میکنم:
چه فکر میکنی؟
که زورقی شکسته است زندگی؟
ما تا پیش از طلوع خورشید رسیدیم به پاسگاه افغان ها. ابتدا یک ایستی به ما
دادند و خیلی زود پرسیدند: شما تودهای هستید؟
هر دو گفتیم: بله
ذوق زده رفت به داخل حیاط پاسگاه و افسری را که دو ستاره بر شانه هایش داشت
و رئیس پاسگاه بود را بیدار کرد و گفت: مهمان تودهای آمده!»
این آن نوشته ای بود که برای دکتر الهی فرستادم.
اجازه بدهید درباره این پاسگاه، ورود ما به افغانستان، عبور از آب هیرمند و
اولین شعر کسرائی روی همین رود و سرانجام تلخ این ستوان انقلابی ارتش
افغانستان برایتان بعدا بگویم. اصلا مبنای گفتگوی بعدی را از اینجا شروع
کنیم.
62 –
آغاز حضور و فعالیت حزبی در افغانستان
من تا مدتی در تردید بودم که این بخش از دانستههای مستقیم خود را بگویم و
یا باز هم منتظر فرصت بهتر بمانم، اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که نه
تنها حق با شما و بسیاری از کسانی است که تماس گرفته و پی جوی ادامه این
گفتگو شده اند، بلکه خودم هم به این نتیجه رسیده ام که بالاخره باید شروع
کرد و نمیتوان بیش از این منتظر ماند. مسئله همان است که شما هم اشاره
کردید. این که در این بخش هم مثل بخش سالهای پیش و پس از انقلاب که ضرورت
داشت تا وقتی کسانی مانند رفیق عموئی و یا پرتوی در قید حیات اند و شاهد
درستی آنچه گفتم، دراین بخش نیز باید تا زمانی که برخی رفقای افغانی و
رفقای خودمان، از جمله رفقا خاوری و لاهرودی و دیگران در قید حیات هستند
مسائل گفته شود. متاسفانه در باره این بخش، درباره آنچه میخواهم بگویم
امثال رفقا نامور و فروغیان که آنها هم شاهدی بودند بر بخشی از آنچه
میخواهم بگویم دیگر در میان ما نیستند. نامور را در افغانستان برای همیشه
گذاشتیم و فروغیان چند سال پیش در مسکو در گذشت.
- نمیدانید که فروغیان هم خاطراتی نوشته یا نه؟
نه. متاسفانه اطلاع ندارم. چند بار هم از طریق رفیق شریف و از دست رفته
دیگری که سالها گوینده رادیو صلح و سوسیالیسم بود، یعنی "ناصرانی" پی جوی
این مسئله شدم اما او هم اطلاع چندانی نداشت. ضمن این که یادتان باشد رفیق
فروغیان مترجم بود، زبان روسی را خوب میدانست و دستور زبان فارسی را هم
برای تدریس خوب میدانست، اما برای نوشتن دست به قلم نبود و این کار برایش
سخت بود. حتی بیش از این. می خواهم بگویم تنبل بود.
- واقعا این همه تاخیر برای گفتن این بخشی که اشاره می کنید لازم بود؟
ببینید، مسئله خیلی ساده است. از پایان جنگ دوم جهانی، امریکا و متحدانش
جنگ سرد را علیه اتحاد شوروی و سوسیالیسم آغاز کردند. تصور نمیکنم در هیچ
کشوری، جز کشورهای سوسیالیستی و بویژه اتحاد شوروی وقت، جنگ سرد علیه احزاب
کمونیست به آن شدتی که علیه حزب توده ایران عمل شد، عمل شده باشد. من
براساس دانسته و درک خودم این را میگویم. ممکن است دیگرانی اطلاعات
کاملتری داشته باشند. نه تنها تمام دستگاههای تبلیغاتی داخلی، بلکه با
یاری گرفتن از دستگاههای تبلیغاتی خارجی علیه حزب توده ایران جنگ سرد را
پیش بردند و هیچ فرصتی را هم برای ضربه زدن به آن از دست ندادند. با آنکه
دیگر اتحاد شوروی در صحنه جهانی نیست، اما جنگ سرد علیه حزب توده ایران،
علیرغم همه ضرباتی که به آن زده اند ادامه دارد و من فکر میکنم در آینده
تشدید هم خواهد شد، زیرا کاملا محسوس است که مردم جهان و در داخل کشور
خودمان، مردم ایران یکبار دیگر چشم گشوده و با اهداف سوسیالیستی و احزاب
مدافع سوسیالیسم آشنا میشوند. به حوادث کشورهای عربی نگاه کنید و
خواستهای آنها را برای کار، زندگی انسانی، آزادی و عدالت اقتصادی مرور
کنید. همین خواستها را شما در کشورهای گروه دوم اتحادیه اروپا شاهد هستید.
مثل یونان، مثل پرتغال، مثل اسپانیا و بقیه. سقوط طشت رسوائی اقتصاد اسلامی
هم با این همه دزدی و غارت و اختلاس حکومتی و فقری که حاصل آنست، در ایران
نه تنها از بام خانه ها، که از بام آسمان افتاده است. بنابراین، طبیعی است
که اکثریت مردم و بویژه نسل جوان کشور که بدنبال همان خواست هائی است که
جوانان اروپا و کشورهای عربی برای آن دست به قیام زده اند، بار دیگر به
آرمانهای عدالتخواهانه و آزادی طلبانه رجعت کنند. بویژه که بر سر همین
فعالیت اتمی ایران شاهد هستید که چقدر مسئله صلح در کشور ما مطرح است و حزب
ما از مدافعان سرسخت مخالفت با جنگ بوده و هست. از جمله مخالفتش با ادامه
جنگ با عراق پس از فتح خرمشهر. همه خوانندگان راه توده شاهدند که در دوران
8 ساله ریاست جمهوری احمدی نژاد و تحمیل یک سیاست جنگی و نظامی و اتمی به
کشور که سرنخ آن در اختیار آقای خامنه ای بود، راه توده حتی در یک شماره هم
از مخالفت با این سیاست جنگی غافل نشد و نتایج زیانبار آن را گوشزد کرد.
مسئله ادامه جنگ سرد با حزب توده ایران هم ریشه در همین مشی و نگرش تودهای
دارد. حالا در این میان شما اگر مسائلی را مطرح کنید که یک در صد آن، نقد و
یا نگاهی انتقادی به فلان موضوع و موضع حزبی باشد، همه 99 در صد بقیه را
رها کرده و میچسبند به همین یک در صد و آن را در بوق میکنند. بنظر من یکی
از دلائلی که در طول این 7 دهه اجازه نداده ما با صراحت به برخی نکات و
لغزشهای حزب اشاره کنیم همین است. از جمله در باره برخی مسائل سالهای پس
از انقلاب.
- منظور سیاست حزب در باره جمهوری اسلامی است؟
چارچوب آن سیاست درست بود و شما میدانید که هیچ جانشین دیگری برای آن
سیاست وجود نداشت. من نمونههای دیگری را در نظر دارم. مثلا درباره ورود
ارتش سرخ به افغانستان که حزب ما مخالف این ورود بود و حتی آن را بصورت
پیام به رفقای شوروی اطلاع داد، اما از بیم همین جنگ سرد و جنجالی که ممکن
بود بر سر آن راه بیاندازند ما این مخالفت را علنی نکردیم و در مطبوعات
حزبی منتشر نکردیم. یا در باره بند ولایت فقیه در قانون اساسی که ما در
نامهای به آیت الله خمینی با صراحت نوشتیم که این بند از قانون اساسی در
آینده باعث بازتولید سلطنت در ایران خواهد شد و با آن مخالفیم، اما باز هم
برای پرهیز از همین جنگ سردی که به آن اشاره کردم و جنجالی که ممکن بود در
صورت اعلام آن راه بیاندازند و به سیاست اتحاد و انتقاد ما با خط امامیها
و شخص آقای خمینی لطمه بزنند و یا درعرصه جهانی تبلیغ روی اختلاف نظر حزب
ما و حزب کمونیست اتحاد شوروی شروع شود، این موضع و مواضع دیگری را رسما
اعلام نکردیم. مسئله ولایت فقیه همان زمان رفراندم برای قانون اساسی مطرح
بود و حزب باید موضع خودش را درباره قانون اساسی اعلام میکرد و شرکت در
رفراندم را هم اعلام میکرد. بنابراین حزب در اعلامیه اعلام شرکت در
رفراندم ضمن اعلام شرکت در رفراندم فقط نوشت که "ما با بند ولایت فقیه در
قانون اساسی مخالف هستیم و آن را دردسر آفرین برای آینده میدانیم زیرا
آقای خمینی با این بند و یا بدون این بند عملا رهبری انقلاب و جمهوری
اسلامی را در دست دارد و نیازمند به چنین بندی نیست، ما در رفراندوم شرکت
میکنیم و امیدواریم در بازنگری قانون اساسی بند ولایت فقیه حذف شود." از
این نوع ریزه کاریها مورد نظرم بود.
حالا هم من بیم داشتم و هنوز هم بیم دارم که مسائلی را مطرح کنم و همه آنچه
مطرح شده را کنار بگذارند و بچسبند به فلان اشاره به فلان موضوعی که طرح
شده است و سوژهای شود برای جنگ سرد ادامه دار با حزب. این ریشه تعلل من
برای گفتن برخی مسائل بود.
- حالا از کجا ادامه بدهیم؟
سئوال خوبی است. من هم به این سئوال خیلی فکر کرده ام.
- نتیجه؟
نتیجهای که گرفتم این بود که نمیتوان مانند بخش اول این گفتگو که فکر
میکنم به 61 شماره رسید، بصورت زمانی جلو رفت. یعنی زمان را رعایت کنیم و
به حوادثی که پیش آمده در همان مقطع زمانی بپردازیم. به همین دلیل، فکر
میکنم گفتگو دراین بخش را بصورت "موضوعی" جلو برویم. البته من سعی میکنم
زیاد هم از روی زمان نپرم و تا آنجا که امکان دارد آن را رعایت کنم. من این
گفتگوی تازه را میخواهم به چند بخش تقسیم کنم، زیرا برای خودم هم رعایت
تمرکز و نظمی را ضروری میکند.
1- آغاز مهاجرت در افغانستان و سازماندهی انتقال برخی رفقای داخل کشور و از
جمله برخی رهبران سازمان اکثریت از داخل کشور به افغانستان.
2- مناسبات و آشنائیها و برخی گفتگوها با رفقای رهبری حزب حاکم در دولت
دمکراتیک افغانستان.
3- نخستین دیدار با رفیق خاوری و سپس ادامه و تکرار این دیدارها، که همراه
شد با دیدار و همکاری با رفقا فروغیان، صفری، شاندرمنی، شمس بدیع تبریزی،
دکتر زرکش، رحیم نامور و دیگرانی که از آنها یاد خواهم کرد.
4- آغاز فعالیتهای حزبی در افغانستان که علاوه بر رادیو زحمتکشان و تلاش
برای ارتباط با داخل کشور، ساماندهی زندگی مهاجرین تودهای و فدائی را در
بر داشت.
5- مناسبات ما در کابل با رفقای اکثریت و بویژه رهبری سازمان.
6- استقرار واحدهای تودهای در شهرهای مرزی افغانستان و ایران.
7- انتقال رفقای تودهای از جمهوری بلاروس و آذربایجان شوروی به افغانستان.
8- ارتباطهای اجتناب ناپذیر با رفقای شوروی که شانه به شانه رفقای افغانی
حاکم در افغانستان مستقر بودند.
9- نوع نگاه رفقای حاکم در افغانستان و رفقای مشاور شوروی به اوضاع ایران
در آن زمان.
10- مسئله بسیار مهم ادامه جنگ ایران و عراق و بازتابی که در میان رفقای
افغان و رفقای شوروی داشت.
11- کنفرانس ملی حزب خودمان در کابل
12- مسئله بسیار مهم سیاست آشتی ملی در افغانستان در دوران گرباچف که در
حقیقت تقلیدی بود غیربومی از سیاستی که گرباچف بصورت فاجعه بار در اتحاد
شوروی پیاده کرد.
من این 12 موضوع را بعنوان سرتیترهای گفتگو یادداشت کرده بودم، که البته
طبیعی است که در طول صحبت مسائلی فراتر از این سرتیترها نیز مطرح خواهد شد
و شاید هم به این 12 بند، بندهای دیگری را هم شما افزودید و یا خود من به
آن اضافه کردم.
- به این ترتیب، میخواهید از آشنائی با رفقای افغانی شروع کنید؟
هم بله و هم خیر. زیرا این آشنائی یک بافت و ساختاری دارد که به آغاز
مناسبات من و رفیق خاوری و مسائل دیگر هم باز میگردد. اجازه بدهید گفتگو
را شروع کنیم، چارچوب آن خود به خود شکل خواهد گرفت.
- کاملا موافقیم.
من و سیاوش کسرائی زمانی به کابل رسیدیم که پیش از ما 3 افسرنیروی دریائی،
عدهای جوان و چند خانواده نیز از پاکستان و از مرز مشترک هرات و خراسان
خودشان را به افغانستان رسانده و به کابل منتقل شده بودند. از همان آغاز
ترکیب عجیبی از توده ایها در کابل شکل گرفته بود. از یک طرف سه افسر ارشد
نیروی دریائی، از طرفی عدهای جوان که تا پایان دبیرستان تحصیل کرده بودند،
از طرف دیگر چند هنرمند تئاتر و بالاخره من و کسرائی که به این جمع اضافه
شدیم. من به این فصل، هنگام شرح اسکان مهاجرین تودهای و اکثریتی در کابل
باز میگردم. ابتدا میخواهم از اولین دیدار خودم با رفیق خاوری و سپس
رفقای رهبری و دولتی حزب حاکم بگویم.
پیش از همه میخواهم با احترام کامل بگویم که رفقای افغانستان هر چه برای
زندگی داشتند با ما تقسیم کردند و واقعا سنگ تمام گذاشتند و بعدها بیشتر
متوجه تاثیر و نفوذ رهبری حزب توده ایران در جمع رفقای رهبری و حاکم
افغانستان شدم. برای نمونه برخی از آنها طبری را بهتر و عمیقتر از ما
میشناختند.
من نیمه دوم مرداد ماه 1362 به کابل رسیدم و چند هفته بعد، حدود نیمه دوم
شهریور ماه رفیق خاوری که در آن دوران درگیر مسائل مربوط به کمیته برون
مرزی و کشاکش با بابک امیرخسروی از یک طرف و اسکان مهاجرین تودهای در سه
نقطه اتحاد شوروی، یعنی باکو، بلاروس و ترکمنستان بود و شاید همین درگیری
را بصورت محدودتر در تاشکند داشت به افغانستان سفر کرد. بعدها فهمیدم که در
همین دوران او سرگرم مذاکره و رایزنی با رفقای قدیمی مانند اسکندری،
رادمنش، نوروزی و بالاخره صفری برای ترتیب دادن یک پلنوم و بویژه
بازگرداندن رفیق صفری به رهبری حزب هم بوده است. شیوه او دیدارهای فرد به
فرد با کسانی بود که از ایران و از چنگ حکومت گریخته و خود را به خاک اتحاد
شوروی و افغانستان رسانده بودند. در کابل، من آخرین فردی بودم که با رفیق
خاوری دیدار کردم. پیش از من دیگران طی دو روز به دیدار او رفته بودند. تا
این دیدار، من به هیچکس نگفته بودم که عضو مشاور کمیته مرکزی هستم. دیدار
ما که غروب شروع شده بود تا پاسی از شب طول کشید. او تازه و از زبان من و
کسرائی اطلاع پیدا کرد که من در کیهان بوده ام و با هاتفی دوستی و رفاقتی
قدیمی داشته ام و همچنین با نقش من در سازمان نوید آشنا شد. وقتی صحبت
هاتفی شد، او که هاتفی را در زندان شاه دیده بود اشک در چشمهایش جمع شد و
من هم برای نخستین بار، پس از یورشها گریستم. در جریان مسائل مربوط به
تشکیلات غیر علنی حزب نبود و اطلاعاتی که من درباره دیدارها و بحثهای
گذشته با رفقا جوانشیر و کیانوری و بقیه داشتم برایش بسیار جالب بود. من از
جلسات سه نفرهای که با کیانوری داشتیم و مسائلی که گذشته بود برایش گفتم و
او هم در باره آشنائی اش با هاتفی در زندان. در پایان همین دیدار از من
خواست که مسئولیت و یا بقول خودش جمع و جور کردن افغانستان را به عهده
بگیرم. من ابتدا قبول نکردم و گفتم که با این نوع کارها آشنائی ندارم و سر
و سامان دادن زندگی معیشتی مهاجرین هم جاذبهای برایم ندارد و از عهده این
کار دیگرانی در همین جمع هستند که برمی آیند. من اهل همان کارهائی هستم که
در تشکیلات غیر علنی و سازمان نوید برعهده داشتم و ضمنا ترجیح میدهم مدتی
بازگردم به حرفه اصلی خودم. یعنی نویسندگی و روزنامه نگاری. این صحبت،
آنشب، بدون نتیجه نیمه کاره ماند و قرار شد روز بعد ادامه پیدا کند. روز
بعد صبحانه را باهم خوردیم و از همان سر صبحانه صحبت اصلی دوباره شروع شد.
خاوری گفت که فعلا تکلیف نامه مردم روشن نیست. ما درگیر دو مسئله کمیته
داخلی و احتمال نفوذ امنیتی به داخل آن و دستگیری کسانی هستیم که به تور
نیفتاده اند. در کمیته برون مرزی هم، بویژه با شخص امیرخسروی در کشاکش
هستیم که میگوید باید رهبری حزب بیاید به اروپای غربی و من هم گفته ام مگر
شاهرگم را بزنند که تسلیم تو بشوم و حزب را بیآورم به غرب. تا حل این
مسائل، تو افغانستان را جمع و جور کن تا بعد که محلی برای کار گرفتیم و
نامه مردم را خواستیم راه اندازی کنیم منتقل شوی آنجا (برلین شرقی) و یا
بیائی نزد خود من. (پراگ)
بعد از صبحانه خبر آوردند که برای ظهر (به افغانی "نان چاشت") سلطانعلی
کشمند نخست وزیر، رفیق خاوری را دعوت کرده است. رفیق خاوری با خنده به
آورنده پیام که "اسدالله کشمند" برادر نخست وزیر و معاون وقت روابط بین
الملل حزب دمکراتیک خلق افغانستان بود گفت: بفرمائید آب آبگوشت را اضافه
کنند، چون رفیق علی هم با من میآید!
تا حوالی ساعت 1 بعد از ظهر که اتومبیل نخست وزیری آمد تا ما را به کاخ
نخست وزیری ببرد، بحث ما در باره قبول مسئولیت افغانستان ادامه پیدا کرد و
البته در این میان من نیز بخشی از آنچه در فاصله دو یورش و سپس سرگذشت خودم
بود را تعریف کردم. همان رویدادهائی که در بخش اول این گفتگو برایتان تعریف
کرده ام. ما هنوز به نتیجه قطعی نرسیده بودیم که اتومبیل آمد. اما در همان
ابتدای ورود به سالن نسبتا بزرگ کاخ نخست وزیری که سلطانعلی کشمند منتظر ما
بود و معرفی من به میزبانان، رفیق خاوری من را بعنوان یکی از سرداران حزب و
مسئول افغانستان معرفی کرد و راه پس و پیشی برای تصمیم من باقی نگذاشت.
رفیق خاوری در آن دوران یکدست کت و شلوار سرمهای روشن که به لاجوردی میزد
داشت که تا مدتها با همان کت و شلوار به کابل میآمد. اساسا در قید لباس
نبود اما آنچه را که به تن داشت همیشه تمیز بود. اصولا آدم منظم و تمیزی
است. کفش واکس زده، شلوار اطو شده و صورتی که صبح به صبح مثل یک سرباز آن
را میتراشید. در جمع میتوانم بگویم نوعی اخلاق و روش سربازی داشت و تصور
نمیکنم این اخلاق و خصلت هایش تغییری کرده باشد. اینها را از جوانی و
مهاجرت و زندان 15 ساله، با خودش به کابل آورده بود. صبح زود مثل سرباز
بیدار میشد و این البته یادگار زندان هم بود. صبحها همیشه یک گوشهای را
برای پیاده روی پیدا میکرد. نیمساعتی تند و منظم راه میرفت. حتی در تراس
و حیاط خانه هائی که در کابل، هر زمان که به افغانستان میآمد در آن اسکانش
میدادند. میگویند "حکمت جو" هم دقیقا همینگونه بود. متاسفانه خاوری سیگاری
هم دود میکرد، اما بر خلاف فروغیان، نه پشت سر هم. گاهی هم برای مدتی آن
را ترک میکرد و باز دوباره شروع میکرد. در فاصلههای آمدن به کابل در آن
حدود 5 سالی که در آنجا بودم، چند بار شاهد این ترک و وصل شدم، البته
مراعات من را هم که از دود سیگار فراری ام میکرد.
اگر درست بخاطر داشته باشم، آن روزی که به مهمانی سلطانعلی کشمند رفتیم، یک
روز تعطیل مذهبی بود. حدود ساعت یک بعد از ظهر رسیدیم به کاخ نخست وزیری.
سلطانعلی کشمند شخصا از کاخ نخست وزیری و سالن پذیرائی بیرون آمده و از
رفیق خاوری استقبال کرد. پشت سر او رفقا نوراحمد نور، بریالی و دکتر نجیب
حرکت میکردند. این یکی از رفیقانهترین استقبالها از حزبی بود که در
جمهوری اسلامی "شمع آجین" شده بود. پس از دیده بوسی و بقول خود افغانها
"بغل کشی" داخل سالنی شدیم که برای ناهار در نظر گرفته بودند و همانجا پشت
میز نشستیم. سلطانعلی کشمند بالای میز و دو طرفش نوراحمد نور دبیر کمیته
مرکزی و عضو هیات سیاسی حزب، دکتر نجیب عضو هیات سیاسی و رئیس سازمان امنیت
"خاد" و سپس بریالی مشاور هیات سیاسی و مسئول روابط بین المللی حزب و خاوری
و در کنار خاوری من. بعدها دانستم که نوراحمدنور به این دلیل که با برخی
سیاستها و بویژه مسئله حضور ارتش شوروی در افغانستان موافق نبوده به
ماموریت سفارت جمهوری سوسیالیستی چکسلواکی و سرپرست هیأت افغانی در مجله
صلح و سوسیالیسم اعزام شده بود.
- از این عده که گفتید، همه از سرگذشت تلخ دکتر نجیب اطلاع داریم. پس از
سقوط دولت دمکراتیک افغانستان بقیه چه سرنوشتی پیدا کردند؟
سلطانعلی کشمند خوشبختانه هنوز در قید حیات است و مقیم انگلستان. البته در
جریان یک ترور انفجاری در کنار مسجد مرکزی کابل – کنار پل خشتی- چشم و برخی
اعضای بدن و صورتش لطمات جدی دیده است. زنده یاد بریالی که آن زمان مسئول
روابط بین المللی کمیته مرکزی حزب حاکم بود، چند سال پیش در آلمان گرفتار
سرطان پیشرفته شد و در گذشت. تا آستانه بستری شدنش در بیمارستان نیز هر
زمان به هامبورگ و یا برلین سفر میکرد یکدیگر را میدیدیم و حتی یک نوار
پرسش و پاسخ تاریخی هم در برلین از او ضبط کردیم که نزد من است. عدهای از
رفقای تودهای در این پرسش و پاسخ بسیار شنیدنی شرکت کرده بودند. رفیق
نوراحمد نور هم که اگر اشتباه نکنم الان نقش رهبری حزب دمکراتیک افغانستان
را دارد در کشور هلند مستقر است و یکبار هم به دیدارش رفتم. هنوز در کمپ
پناهندگان هلند بود که به دیدارش رفتم و درباره بسیاری از مسائل گذشته و
آینده صحبت کردیم. اگر بخواهید تصویر دقیقی از او داشته باشید، پیشنهاد
میکنم او را با رفیق خودمان "جوانشیر" مقایسه کنید که اتفاقا از نظر قد و
شکل و شمایل هم شبیه اوست. دکتر نجیب هم که خودتان میدانید چه سرنوشتی
پیدا کرد و در گفتگوهای آینده در باره او بیشتر صحبت خواهم کرد. حافظه او
کم نظیر بود. برای شما شاید باور کردنی نباشد که حتی جملاتی را از آثار
طبری عینا میتوانست برای شما از حافظه اش نقل کند و بگوید در کدام کتاب و
کدام صفحه چاپ شده است. البته در زمینه تسلط بر آثار مارکسیستی و بویژه
آثار حزبی ما، رفیق بریالی فراموش نشدنی است. بسیار شیفته نیک آئین بود.
نوراحمدنور برای شرکت در یک جلسه حزبی و یا شاید برای مرخصی از چکسلواکی به
کابل آمده بود و سلطانعلی کشمند که در همان دیدار و مهمانی نیز بارها با
احترام و ستایش درباره او سخن گفت، وی را برای آن مهمانی ناهار خبر کرده
بود.
همه آنها برای سلطانعلی کشمند که نخست وزیر و عضو ارشد بوروی سیاسی (دفتر
سیاسی حزب) بود احترام ویژه قائل بودند. البته از بقیه سالمندتر و با سابقه
تر هم بود.
پس از نشستن دور میز و پایان خوش و بشها و تعارفهای معمول، رفیق کشمند
گفت که تا ناهار را بیآورند، میخواهد چند کلامی صحبت کند. طبیعی بود که
همه سکوت کردند. من از آن صحبت فرازهائی را بخاطر دارم که برایتان میگویم:
«من قبل از همه چیز میخواهم بگویم که ما از حزب توده ایران بسیار آموختیم،
حتی از تجربه تلخ شما در کودتای 28 مرداد. ما میدانستیم "داوود" که خودش
آدم خوبی بود اما پاکستان و شاه ایران او را به راه دیگری کشانده بودند قصد
کودتا و یورش به حزب ما را دارد. رفقای نظامی ما در ارتش در جریان تدارک
این کودتا بودند و ما را با خبر کرده بودند. ما خود را آماده کرده بودیم و
ژنرال قادر که اکنون وزیر دفاع است، آماده ضد کودتا شده بود. ما در آن موقع
فعالیت علنی و قانونی داشتیم و حتی در مجلس حضور داشتیم. داوود قصد داشت پس
از این کودتا و کشتار رفقای ما و متلاشی کردن حزب ما، متحد پاکستان شود و
افغانستان را تبدیل به جبههای علیه اتحاد شوروی کند. این خلاصه طرحی بود
که در مناسبات بینالمللی او متعهد به اجرای آن شده بود. کودتا را "داوود"
با کمک ژنرالهای خودش در ارتش با ترور یکی از موثرترین و عزیزترین رفقای
ما که چهرهای شناخته شده در میان مردم افغان بود، یعنی "میراکبر خیبر"
شروع کرد. متاسفانه این ترور بسیار دقیق طراحی شده و در متینگی که خیبر
سخنران آن بود اجرا شد و متعاقب آن دستگیری رهبران حزب و کادرهای حزبی شروع
شد. خوشبختانه شاخه نظامی حزب آماده ضد کودتا بود و در این مرحله همان کاری
را کرد که شاخه نظامی حزب شما در کودتای انگلیسی 28 مرداد باید میکرد و
نکرد. ژنرال قادر با کمک افسران حزبی و واحدهای نظامی فورا وارد عمل شد.
کودتای داوود سرکوب شد و رفقای ما از زندان مستقیما به کاخ ریاست جمهوری
برای حکومت منتقل شدند. اما بزودی حوادث دیگری در حزب و در دولت انقلابی رخ
داد. در این دوران "نورمحمد ترکی" در مصالحهای که بین دو جناح حزبی – خلق
و پرچم- شده بود، رئیس جمهور بود. انسان شریف اما به همان نسبت خود بزرگ
بین و درعین حال ساده لوح بود. از این خصلتهای او استفاده کردند و حفیظ
الله امین را در کنارش قرار دادند. فردی که مدتها در امریکا بود و حتی نقش
و موقعیتی در رهبری حزب و یا مبارزات حزبی نداشت اما توانست خود را به ترکی
نزدیک کرده و همه امور را بدست بگیرد. یک دوره بسیار تلخ چپ روی مائوئیستی
را به دولت و به حزب تحمیل کرد و سرانجام هم دست به کودتا زد. تخم خشونتی
را شخص او در افغانستان کاشت که ما هنوز درگیر آن هستیم. مذهب ستیزی اصولا
سیاست حزب ما نبود، اما حفیظ الله امین این ستیز را، آن هم در جامعه سنتی و
مذهبی افغانستان به دولت تحمیل کرد. حتی دستور داده بود مغازههای شهر سر
در و یا کرکرههای آهنی و چوبی آنها را به رنگ قرمز در آورند. روحانیون را
دستگیر میکرد و بدترین رفتار را با آنها در زندان میکرد. شما میدانید که
افغانستان کشور ریش سفیدان است، آنوقت در یک چنین کشوری او دستور داده بود
پیرمردها ریش هایشان را بزنند و حتی در خیابان آنها را میگرفتند و ریششان
را میتراشیدند. بسیار از رفقای ما که اصطلاحا آنها را "پرچمی" میگفتیم،
فهمیده بودیم که این تصمیمات و حرکات عادی نیست و از یکجای دیگری هدایت
میشود. اولین گروههای اسلامی در پاکستان در همین دوران و زیر فشارهای
اقدامات خائنانه حفیظ الله امین شکل گرفت. ما از یک طرف با دشواریهای
بسیاری برای اداره کشور دست به گریبان بودیم، از یک طرف با توطئههای
پاکستان و امریکا و انگلستان و از یک طرف هم درگیر این مسائل در داخل
خودمان و در دولتمان شده بودیم. بتدریج مسائل بصورت انتقادی در جلسات هیأت
رهبری حزب مطرح شد و این که باید به این حرکات و تصمیمات خاتمه داده شود.
دردمندانه برایتان میگویم که ما در جلسه هیات سیاسی ودولتی نشسته بودیم و
سرگرم بحث و تصمیم گیری بودیم که ناگهان یک گروه گارد نظامی در را باز
کردند و داخل جلسه شدند. ما را از همان پشت میز جلسه دفتر سیاسی حزب به
زندان منتقل کردند و بردند زیر شکنجه. حفیظ الله امین، نورمحمد ترکی را در
رختخوابش با نهادن بالش بر دهان وی خفه کرده بود و ما را هم دستگیر و
زندانی. کودتا شده بود. ما در زندان و در زیر شکنجه بودیم که خبر دادند
همان روشهای ناراضی تراشی و مذهب ستیزی با شدت بیشتری توسط حفیظ الله امین
دنبال میشود. برای ما در زندان بیشتر ثابت شد که آنچه او میکند اجرای یک
مأموریت استراتژیک است و باید به هر قیمت شده به این وضع خاتمه داد. رفقای
خارج از زندان ما که حفیظ الله امین نتوانسته بود آنها را دستگیر کند و
پنهان شده بودند به کمک شبکه نظامی حزب بالاخره دست به کار شدند و حفیظ
الله امین را سرنگون کردند وای کاش که او در این ماجرا کشته نشده بود که
اگر نشده بود، ما میتوانستیم به اطلاعات بسیار زیادی در باره تماسهای او
و انگیزه آنچه که انجام میداد پی ببریم. آن موقع رفیق کارمل در چکسلواکی
سفیر بود. پس از گرفتن قدرت از دست حفیظ الله امین، خطر دخالت مستقیم ارتش
پاکستان وجود داشت و ما هر لحظه منتظر بودیم. در چنین شرایطی بود که رفیق
کارمل رهبری حزب و دولت را قبول کرد و از چکسلواکی راهی کابل شد و رهبری
حزب از اتحاد شوروی تقاضای کمک نظامی کرد.»
سلطانعلی کشمند سپس اضافه کرد:
«متأسفانه رفیق کارمل در سفر تشریف دارند و الا امروز ایشان هم اینجا
بودند. البته من گفتم که ما ناهار را با هم میخوریم و ایشان هم بسیار سلام
رساندند.»
هم من و هم خاوری مبهوت این توضیحات و سخنان سلطانعلی کشمند شده بودیم.
آنقدر که وقتی ایشان از جای خودش بلند شد تا به یاد همه قهرمانان و شهدا و
جانبازان دو حزب توده ایران و حزب دمکراتیک افغانستان یک دقیقه سکوت اعلام
کند و سپس دعوت کند جام کوچکی را که مقابل همگی بود بنوشند، من که جملات
سخنران هنور در سرم میپیچید از جای برخاستم اما یادم رفت که جام نیمه پری
را که مقابلم بود بلند کنم. وقتی خواستیم بنشینیم، خاوری با لبخند و زیر
زبانی به من گفت: بهتر که یادت رفت. بالاخره یکی باید در چنین جلساتی تا
آخرش به هوش باشد!
کمی که روی صندلیها جابجا شدیم، سکوت برقرار شد و این یعنی که همگی آماده
پاسخ خاوری اند. خاوری بسیار کوتاه و احساساتی سخن گفت. یک جمله او برای
همیشه در گوش من زنگ میزند که آن را به حساب تیزبینی هایش میگذارم. پس از
همه تعارفات، بسیار دیپلماتیک و آهسته گفت:
«... البته رفقا میدانند که اگر حزب ما در 28 مرداد، مستقل دست به عمل
میزد، وضعی پیش میآمد بمراتب دشوارتر از وضعی که شما الان گرفتار آن
هستید. ایران برای امپریالیسم جهانی اهمیتی بمراتب حساستر و مهمتر در
مقایسه با افغانستان داشت و آنها تمام زمینههای یک جنگ مذهبی را فراهم
کرده بودند. حتی اعلامیهها و اطلاعیههای آن را با قلم قرمز و با تحریک
روحانیون و با امضای جعلی حزب ما نوشته و پخش کرده بودند. روحانیون را
تحریک کرده بودند که توده ایها می خواهند شما را با عمامه هایتان دار بزنند
و می خواهند زنان را اشتراکی کنند. اینها را نوشته و بین روحانیون، بازار
سنتی و مذهبیون ایران پخش کرده بودند. یگانه راه حل ما برای ورود به میدان
و خنثی کردن کودتای 28 مرداد، همت و همکاری شخص دکتر مصدق نخست وزیر وقت و
ملیون و روحانیون و نظامی های طرفدار مصدق بود که متاسفانه آنها همگی یا
پشت کودتا قرار گرفتند و یا بیعملی را ترجیح دادند. شاید هم از ترس این که
مبادا حزب ما قدرت برتر چنین ضد کودتائی بشود....»
واقعا جای این پاسخ در پایان سخنرانی سلطانعلی کشمند خالی بود. گذشت زمان و
سیر حوادث نشان داد که این تفسیر دقیقترین تفسیر از تردید حزب توده ایران
برای ضد کودتا در 28 مرداد بود.
از دیدار با نخست وزیر افغانستان و رفقای رهبری حزب حاکم که باز گشتیم، من
ذوق زده و شتابزده گفتم اگر بتوانیم یک رادیو بگیریم عالی میشود و خاوری
که خودش هم ذوق زده بود گفت، عجله نکن! اول باید تکلیف پلنوم روشن شود و
بعد بصورت رسمی و با امضای رهبری حزب مسئله را باید هم با این رفقا و هم در
روابط بین الملل مسکو مطرح کرد. این مسائل باید جنبه رسمی و کتبی داشته
باشد. من فکر نمیکنم مانعی وجود داشته باشد. در اینجا و از طرف این رفقا
که مانعی نمیبینم باید دید در مسکو چه نظری میدهند. تو بیآن که در باره
این دیدار و مسئله رادیو حرفی بزنی، یک طوری سازماندهی مقدمات کار رادیو را
فراهم کن.
63 -
آغاز یک زندگی سیاسی 5 ساله شد
همانطور که من و شما پیش بینی میکردیم، سیل سئوالات بدنبال انتشار بخش اول
این قسمت از گفتگوی ما سرازیر شد. درباره مناسبات حزب ما با احزاب برادر،
درباره رابطه عمیق رهبری حزب توده ایران با رهبری حزب دمکراتیک خلق
افغانستان و بویژه شاخه پرچم آن و انواع سئوالات دیگر. من تصور میکنم بهتر
است این دوستان عجله نکنند، ابتدا اجازه بدهند این گفتگو پیش برود. احتمالا
برخی پرسشهای آنها در طول گفتگو پاسخ داده خواهد شود و بعد هم وارد
جزئیاتی نشویم که موضوع این گفتگو نیست. مثلا چرا فلان اقدام و یا تصمیم را
حزب حاکم در افغانستان گرفت؟ و یا اختلاف فلان عضو حزب حاکم با فلان عضو
دیگر حزب بر سر چه بود و یا رابطه ما در افغانستان با رفقای شوروی در آنجا
از چه نوع بود؟ و انواع سئوالات دیگری که طرح شده. از جمله سئوالاتی که با
اعتراض و انتقاد به رفیق خاوری و گله از من که چرا درباره او اینچنین مثبت
صحبت کردم.
من فکر میکنم در سلسله گفتگوهای قبلی چند بار این را گفتم و در اینجا هم
یکبار دیگر میگویم که ما دراینجا جلسه حزبی و پلنوم یا کنگره حزبی تشکیل
نداده ایم. هر زمان که جلسهای برای طرح مسائلی که دوستان عنوان کردهاند
تشکیل شد، میتوانند این مسائل خودشان را در آنجا طرح کنند. درعین حال، من
با خودم عهد کردهام که در این گفتگو دو جنبه را حتما مراعات کنم. اول این
که وارد کشاکشهای مهاجرتی و عموما غیرسیاسی بین افراد نشوم. تکرار میکنم،
کشاکشهای مهاجرتی و غیر سیاسی، والا طبیعی است که اینجا و آنجا به اختلاف
نظرهای سیاسی اشاره خواهم کرد. دوم این که صادقانه آنچه را به یاد دارم و
در محدوده شرایط زمانی و مکانی خودش هست بگویم و تحت تاثیر این و یا آن
اختلاف نظر و یا حتی اختلاف شخصی پا روی واقعیات و نظرات و خدمات افراد
نگذارم. اگر کسان دیگری چنین کرده و یا میکنند، این به خودشان مربوط است،
اما عهد من با خودم و با شما دراین گفتگو همین است که گفتم و به همین دلیل
هم خواهش میکنم دوستان و رفقائی که این گفتگو را دنبال میکنند، انتظار
نداشته باشند بدلیل پارهای اختلافات سیاسی واقعیات مثبت مربوط به فلان
رفیق حزب را نگویم و یا درباره فلان جنبه مثبت یک رفیقی اغراق کنم. همگی با
هم تمرین کنیم که این شیوه در درون حزب ما به یک شیوه غالب تبدیل شود. ما
مراعات کنیم، تا بلکه دیگران هم یاد بگیرند به این آسانی به کسانی از جمله
رفقای حزبی خودشان اتهام نزنند، گذشته و حال کسانی را که با هم همسنگر بوده
اند تخریب و انکار نکنند. ما در گذشته بدلیل عدم مراعات این روش بسیار لطمه
خوردیم و کسانی که میخواهند از گذشته درس بگیرند، از همینجا آغاز کنند.
رفقائی که در این 20 و چند سال با هم کار میکنیم شاهدند که من همیشه نظرم
این بوده که اشتباهات گذشته را در این عرصه باید جبران کرد. یعنی اگر در
گذشتههای حتی دور، نسبت به فلان رفیق حزبی که به هر دلیل قابل بررسی از
حزب ما رفته بیمهری کرده ایم و حتی در تاریخ نگاریها و یادآوریها نامش
را از لیست رهبران حزبی حذف کرده ایم، آن را جبران کنیم. شما شاهدید که من
یکی از کسانی بوده ام که در تمام این سالها اصرار داشته ام نام همه رفقای
از دست رفته رهبری حزبی را زنده کنیم و زیر بار تبلیغات مخالفان حزبی و یا
حتی تلخ گوئیهای آنها پس از رفتن از حزب نرفته و خدمات برجسته همان رفقائی
که از حزب رفتند را هم بگوئیم. اگر خوانندگان این گفتگو سری به بخش آرشیو
راه توده و شخصیتها و رهبران حزب توده ایران بزنند، متوجه میشوند که این
عهد و پیمان تا آنجا که در توان همه ما بوده اجرا شده است. همین اخیرا هم
یکی از مقاله های بسیار شیوا و مستدل زنده یاد احمد قاسمی در دورانی که در
هیأت سیاسی حزب بود و از حزب نرفته بود را با همین انگیزه منتشر کردیم. و
یا از دکتر یزدی و یا دکتر بهرامی که یک دوره رهبری حزب را برعهده داشتند و
یا آقا بزرگ علوی و حتی انورخامهای و یا وزرای تودهای در کابینه قوام یا
امثال دکتر فروتن که از حزب ما رفت، خلاصه از خدمات همه آنها یاد کردیم و
باید همین شیوه را ادامه بدهیم. وقتی ما چنین روش و شیوهای را مراعات می
کنیم، من نمیدانم چگونه انتظار دارند من دراین گفتگو پاسخ رفیق خاوری به
سلطانعلی کشمند را نگویم؟ من آنچه را شاهد بوده ام باید صادقانه بگویم،
نباید انتظار داشته باشند که حقیقت را نگویم چون فلان اختلاف نظر را با
خاوری دارند و یا داریم و یا فلان انتقاد را به او داریم و یا دارند.
همچنان که بموقع خود ممکن است در شرح رویدادها به این اختلاف نظرها و
انتقادها هم برسیم، که در این زمینه هم باید صادقانه و چند سویه مسائل و
مشکلات و دشواریها را دید و گفت. تلاش من پایبندی به این اصول است. البته،
اینطور هم نیست که همیشه برای رعایت این اصول موفق بودهام و یا در آینده
باشم. طبیعی است که من هم گرفتار احساسات شوم، لغزش کنم و گاهی از چارچوب
این اصول خارج شوم.
- اطلاع دارید در چه سطحی چاپ شده؟
- گفتگو را از ادامه همان دیدار با رفقای رهبری حزب و دولت افغانستان ادامه
بدهیم؟
بله، حتما. آن دیدار، یکی از دیدارهای تاریخی در زندگی سیاسی من است و
بعدها که حوادث بسیاری در افغانستان روی داد، همیشه به آن دیدار و نظراتی
که رفقای افغانی درباره جهان و رویدادهای افغانستان دادند بازگشتهام.
راستی تا یادم نرفته بگویم که تقریبا 10 روز پس از انتشار گفتگوی قبلی در
باره همین جلسه، اسدالله کشمند برادر کوچک سلطانعلی کشمند که او هم در
انگلستان زندگی میکند، با من تماس گرفت. آن گفتگو را خوانده بود و از این
که آن دیدار را به یاد داشتم و مطرح کردم خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت که
عین این بخش از گفتگو را برای برادر خود، سلطانعلی کشمند خوانده است.
همانطور که گفتم، همه آنها که دور آن میز نشسته بودند احترام بسیار زیادی
برای سلطانعلی کشمند قائل بودند و سعی داشتند بیشتر سکوت کنند تا وی سخن
بگوید، اما بقیه هم بموقع خود حرفهای جالبی در باره افغانستان و رابطه
گذشته خود با رهبری حزب ما و حتی اختلافات درون حزبی خودشان گفتند. از جمله
نوراحمد نور که فکر میکنم پس از سلطانعلی کشمند، ارشدتر از بقیه بود.
برای من نکاتی که رفیق کشمند مطرح کرد و دنبالش را دکتر نجیب الله گرفت
بسیار حیرت آور بود. شما میدانید که در آن دوره دکتر نجیب رئیس سازمان
اطلاعات و امنیت افغانستان بود. برخلاف تبلیغات مخرب و تحریک آمیزی که
رسانههای غربی کرده و سالهای سال او را ژنرال نجیب مینامیدند و درجه
ژنرالی به او داده بودند، ایشان واقعا پزشک بود و اتفاقا از جمله کسانی بود
که با گلبدین حکمتیار در یک زمان در دانشگاه کابل درس خوانده بودند.
حکمتیار پس از انقلاب در افغانستان رهبری یکی از گروههای اسلامی را در
پاکستان برعهده داشت و از همان زمان معروف بود به یکی از بیرحمترین
رهبران گروههای ضد انقلاب. میدانید که در حکومت طالبان با آن که مدتی با
آنها همکاری داشت، اختلاف پیدا کرد و برای چند سال رفت به ایران و الان هم
بین طالبان و داعش مانور می کند. بهرحال، دکتر نجیب از دوران دانشجوئی خود
گفت و این که با حکمتیار در دانشگاه مرتب درگیر بوده. حکمتیار عدهای مهاجم
را دور خود جمع کرده و به تظاهرات و اعتراضات دانشجویان غیر مذهبی حمله
میکرده و حزب تصمیم میگیرد دکتر نجیب را که فردی ورزیده و ورزشکار بود در
دانشگاه کابل در برابر او قرار دهد. بارها کتک مفصلی حکمتیار از نجیب خورده
بود. دکتر نجیب در ادامه صحبتهای کشمند که از دستگیری خود در پشت میز هیأت
سیاسی و رفتن به زندان و شکنجه گفته بود، از شقاوت هائی در زندان این دوره
گفت که رهبری و هدایت آن با حفیظ الله امین بود. کسی که با کودتا علیه ترکی
و علیه هیأت سیاسی قدرت را بدست گرفته و چپ رویهای مائوئیستی را در کشور
سازمان داد. حاصل این چپ رویها کوچ گسترده مردم مذهبی روستاها و
شهرستانها به پاکستان و ورود آنها به دسته بندیهای مسلح برای جنگ با
دولت افغانستان بود. نجیب با صراحت گفت که رفقای شوروی اسناد وابستگی حفیظ
الله امین به سازمانهای جاسوسی پاکستان و امریکا را دراختیار ما قرار
دادند و همه رفقای رهبری حزب و دولت این اسناد را مطالعه کردهاند. او
ماموریت بینالمللی در افغانستان را اجرا کرد و دو هدف داشت. اول ناراضی
تراشی و تهیه ارتش برای ضد انقلاب و دوم نابودی رهبری و کادرهای حزبی در
داخل کشور. همین روش در زندان هم دنبال شد. یعنی شکنجههای هولناک اعضای
دستگیر شده رهبری حزب از یک طرف و مذهبیها و روحانیون از طرف دیگر.
نمونههائی را از زندان داریم که قبول آنها برای آنها که نبودند و ندیدند
دشوار است. برای مثال یک روحانی ضعیف و کوچک اندام را که اتفاقا با حزب و
دولت میانه بدی هم نداشت و در میان مردم هم نفوذ داشت بدستور حفیظ الله
امین آورده بودند زندان، به همان اتاقی که رفقای رهبری را شکنجه میکردند.
او را روی شکم خوابانده و یک نفر ورزیده را نشاندند روی کمرش و دو نفر
دیگر پاها و سر او را گرفته و از عقب بلند کرده و به هم میرسانند. یعنی
کمرش را خرد کردند. آب زردی از دهانش بیرون میزند. نفهمیدیم با جنازه اش
چه کردند.
سلطانعلی کشمند سخنان نجیب را کامل کرد و گفت: ما در همان زندان که بودیم
فهمیدیم امریکا و پاکستان بدست حفیظ الله امین و افرادی که آنها را در دولت
ما جاسازی کرده بودند در حال نابودی انقلاب، آغاز جنگ داخلی و تجزیه
افغانستان هستند. این نظر خود را به رفقائی که هنوز بیرون بودند و مخفی شده
بودند اطلاع دادیم و از آنها خواستیم هرچه زودتر برای سرنگونی دولت حفیظ
الله امین دست به کار شوند. ما در همان زندان به این نتیجه رسیدیم که
کارشناسان امنیتی دولت پاکستان به حفیظ الله امین مشاوره میدهند.
زنده یاد محمود بریالی (برادر ببرک کارمل رئیس جمهور و رهبر حزب حاکم) که
از بقیه کم سن و سالتر بود، کمی درباره فعالیتهای مخفی خودش و رفقای حزبی
در همین دوران گفت و جلساتی که اگر اشتباه نکنم در منطقه "کارتیه 3" که یکی
از محلات کمی دورافتاده کابل بود تشکیل میدادند و مقابله به دولت حفظ الله
امین را سازمان میدادند.
من بعدها که ماجرای سعید امامی در جمهوری اسلامی از پرده بیرون افتاد، به
کرات یاد آن جلسه و آن گفتههای رفقای افغانی و نقش حفیظ الله امین افتادم.
شباهت عمیقی بین نقشی که امین در افغانستان بازی کرد و نقشی که سعید امامی
در ایران بازی کرد وجود دارد. حتی اکنون هم اعتقاد دارم حفیظ الله امینهای
تازهتر و ناشناختهتری را در جمهوری اسلامی از آستین بیرون آورده اند که
مشغول اند. ماجرا را فقط در حد طالبان بازی و یا داعش بازی در جمهوری
اسلامی نبینید. فاجعه خیلی عمیقتر از اینهاست. 35 سال آدم جاسازی کردند،
کادر پرورش یافته در ارگانهای نظامی و امنیتی و روحانی جمهوری اسلامی نفوذ
دادند تا انقلاب را به فاجعه کنونی بکشانند و تازه این هنوز نسیم نیمه شب
است، و اگر غفلت بشود باید منتظر باد صبحدم هم بود. بادی که شاید به توفانی
ویرانگر در ایران تبدیل شود. تمام نقشهها را برای نابودی ایران کشیدهاند
و افراد را برای نقش آفرینی جاسازی کردهاند.
بهرحال میخواستم بگویم که آنچه رفقای افغان در اطراف آن میز درباره حفیظ
الله امین و حکومت کوتاه مدت وی و نقشی که او توانست با ناراضی تراشی برای
تشکیل گروههای مسلمان و مسلح ضد انقلاب در پاکستان بازی کند، همیشه مرا
یاد سعید امامی و دیگر سعید امامیهای زنده در جمهوری اسلامی میاندازد.
همین است که هرگز در این هشت سال دولت احمدی نژاد، راه توده فریب شعارهای
تند و آتشین او و همراهان و همفکران و حامیانش را نخورد. چه نظامی و چه
روحانی. در باره ماهیت و سرانجام سیاستی که آقای خامنهای آن را در آن هشت
سال دنبال کرد هم ما دچار نوسان نشدیم. همچنان که در باره ماهیت و دلیل
وانگیزه کودتائی که علیه انتخابات 22 خرداد و شخص میرحسین موسوی سازمان
دادند لحظهای تردید نکردیم و ریشههای آن را در توطئههای بزرگتر علیه
ایران و انقلاب جستجو کردیم. همیشه یادمان باشد که امپریالیسم بسیار با
تجربه است. هر وقت که در این باره خواستید تردید کنید، نگاهی بیاندازید به
آنچه که با انقلاب افغانستان کردند و ویرانی و نابودی که پشت سر خود باقی
گذاشتند.
- درباره کم وکیف یورش به حزب و آمدن تودهایها به افغانستان خبر داشتند؟
بله. کاملا. حتی جزئیات یورش به حزب ما را میدانستند و بسیار هم متأسف
بودند و میخواستند بدانند چرا رهبری حزب به افغانستان عقب نشینی نکرد؟ چرا
برای سازمان دادن این عقب نشینی با آنها تماس گرفته نشد؟ شخص کشمند گفت که
اگر به ما اطلاع داده بودند، بخشی از مرز را با کمک ارتش و میلیشیای محلی
پاکسازی میکردیم و آماده عبور آنها از مرز میشدیم. رفیق خاوری درباره
ناجوانمردی جمهوری اسلامی صحبت کرد و خاطراتی را که از دوران زندان خودش با
روحانیون، بویژه آیت الله منتظری و هاشمی رفسنجانی داشت نقل کرد و باز یادم
هست که گفت اینها به خودشان هم رحم نخواهند کرد. این مسیری که شروع شده،
سرانجام به گرفتن گریبان نزدیکترین دوستان خودشان خواهد رسید. این تازه
آغاز راه است. (آن زمان هنوز هیچ علائم و نشانهای از تصفیههای حکومتی و
حوادثی نظیر حذف آیت الله منتظری و حصر موسوی و کروبی و بقیه آنچه که همه
به خاطر داریم نبود.)
- رفیق کارمل چرا در این جلسه نبود؟
فکر میکنم در گفتگوی قبلی گفتم که او در آن زمان مسافرت بود و یا در
مرخصی. دقیق یادم نیست.
- شما او را هم دیدید؟
بله، دوبار. یکبار در همان اوائل پذیرش مسئولیت در افغانستان به همراه رفیق
نامور به دیدار او رفتم و یکبار هم شاید حدود یکسال بعد به همراه رفیق
خاوری. هر دو دیدار در دفتر مخصوص او در کاخ ریاست جمهوری انجام شد.
- نظرات او درباره حزب ما و یا انقلاب ایران و جمهوری اسلامی چه بود؟
اگر عجله نکنید، بموقع برایتان خواهم گفت. بالاخره یک نظم زمانی را باید
رعایت کنیم و الا این گفتگو خیلی پراکنده از آب در خواهد آمد.
آن دیدار گرم و رفیقانه در کاخ نخست وزیری که برایتان گفتم، تا بعد از ظهر
و بسیار صمیمانه ادامه پیدا کرد و رئوس مطالب تقریبا همان هائی بود که
برایتان گفتم. جمعبندی دیدار هم، پس ازاشاره رفیق خاوری به مناسب بودن
زندگی تودهایهای به افغانستان آمده در مهمانخانههای کابل و هزینهای که
برای دولت افغانستان دارد، با سلطانعلی کشمند بود که خطاب به خاوری سخنانی
با این مضمون گفت:
رفیق عزیز! ما کشور فقیری هستیم با مردمانی مهربان و مهماندوست. امپریالیسم
و پاکستان انقلاب ما را درگیر یک جنگ برادرکشی و خانگی کرده اند. رفاقت و
پیوند حزب ما و شما مهربانی و مهماندوستی افغانی را صد چندان میکند. نان
خشک هم اگر بر سر سفره داشته باشیم، با شما تقسیم میکنیم. رفقای شما که به
افغانستان آمده اند مهمانان عزیز ما هستند. به من گزارش داده اند که آنها
هنوز در مهمانخانهها و هتل کابل زندگی میکنند و خیلی دوست دارند زودتر
خانه خود را داشته باشند. ما بر سر تقسیم خانه میان آنها در شورای وزیران
فیصله کرده ایم و خارج از نوبت به آنها در "مکروریان" (منطقه آپارتمان سازی
با بلوکهای سیمانی که برای افغانستان در آن زمان یک پدیده لوکس بود) مسکن
خواهیم داد. شما میدانید که ما از نظر مسکن چقدر در مضیفه هستیم. حتی 2 تا
3 خانوار افغانی را در یک آپارتمان کوچک جای داده ایم. با این همه، بزودی
تقسیم آپارتمان میان رفقای شما را شروع میکنیم. به ما کمی فرصت بدهید. بود
و باش (پول ماهانه برای زندگی) رفقای شما را تامین میکنیم. بر سر معاش
(حقوق) آنها هم در شورای وزیران فیصله انجام شده و پس از تقسیم آنها میان
خانهها، این معاش ماهانه هم پرداخت خواهد شد. رفیق کارمل هم در این باره
دستورات داده اند. یک سلسله گپهای دیگر هم بر سر فعالیت مشترک رفقای شما و
ما در افغانستان با رفیق کارمل بوده که بدلیل سفر ایشان نیمه کاره مانده
است. بانین (اجازه بدهید) این گپها هم کامل شود تا نتیجه را بصورت یک
پرُتکل به اطلاع شما برسانیم. ما هیچ محدودیتی برای آمدن رفقای شما به
افغانستان و پذیرائی از آنها نداریم. افغانستان میهن مشترک ما و شماست!
رفیق خاوری هم در پاسخ سنگ تمام گذاشت. نمیدانم شما میدانید یا نه. رفیق
خاوری خیلی خوب میتواند سخنرانی عاطفی احساساتی بکند. شاید سخنرانی سیاسی
و تحلیلی اش چندان گیرا از آب در نیآید، اما در این عرصه، یعنی برانگیختن
احساسات مخاطب نمونه است، بویژه که ضرب المثل و داستانهای بسیار کوتاه و
اشعاری به سبک "امثال و حکم" هم همیشه به مناسبت در حافظه اش دارد و نقل
آنها روی مخاطب خیلی تاثیر میگذارد. به همین دلیل پاسخی که آن روز بعنوان
تشکر از مهماندوستیها و رفاقتها داد خیلی روی مخاطبین جلسه تاثیر گذاشت.
آنقدر که مخاطبان گوشه چشم را هم پاک کردند. از یورش ناجوانمردانه جمهوری
اسلامی به حزب گفت، از شکنجه ها، از شیفتگی اش به طبری و بالاخره این که
دوران بسیار دشواری برای حزب ما آغاز شده است و باز این که در تدارک تشکیل
یک پلنوم برای جمع و جور کردن حزب است.
به محض مطرح شدن پلنوم، سلطانعلی کشمند سخنان او را قطع کرد و پرسید: چرا
اینجا نمیآئید؟
خاوری گفت: برای بعضی از رفقای ما بسیار سخت است تا افغانستان بیآیند.
بدلیل سن و سال و بیماری. مانند رفیق رادمنش و یا رفیق اسکندری، درحالیکه
نظر من اینست که آنها باید در این پلنوم شرکت داشته باشند. جای مناسب دیگری
را پیدا کرده ایم، اما هنوز پاسخ قطعی نداده اند.
رفیق نجیب گفت: بهرحال، تامین امنیت رفقا و پلنوم را من تضمین میکنم.
خاوری دوباره تشکر کرد و اضافه کرد، من این پیشنهاد را هم با رفقای دیگر
مطرح خواهم کرد. و در پایان هم افزود: همانطور که رفقا اطلاع دارند، من
فردا عازم هستم و با رفیق علی بر سر پذیرش مسئولیت در افغانستان به توافق
رسیده ایم.
بلافاصله رفیق بریالی خطاب به اسد کشمند که معاون روابط بین الملل بود و
درکنار من نشسته بود گفت: اسد جان! فردا شما و رفیق علی یک قرار در دفتر من
بگذارید تا درباره کارها صحبت کنیم.
دیدار فراموش نشدنی پایان یافته بود و صحبتهای پراکنده تا آستانه در خروجی
کاخ نخست وزیری ادامه یافت و سپس روبوسی افغانی "بغل کشی" و ترک نخست
وزیری.
من با جرأت میتوانم به شما بگویم که خاوری از خود این دیدار بیش از آن دو
گیلاسی که در ابتدا و انتهای دیدار همه با هم و به سلامتی هم سر کشیدند مست
شده بود. در طول راه، تا رسیدن به مقر استقرارش ملاحظه راننده را کرده و
حرفی نزد. اصولا در این زمینهها بسیار محتاط است و هوشیار. اما به محض این
که رسیدیم به قصر شماره 2 که محل استقرار او بود و تنها شدیم ذوق زده گفت:
این یک دریاست برای شنا! افغانستان را جمع و جور کن!
پیش از آن که برای پذیرش این خواست او پاسخ مثتب داده باشم، او خود در
دیدار با رفقای افغانستان من را معرفی کرده بود و دیگر راه پس و پیش وجود
نداشت. بگذریم از این که احساس نزدیکی خود من هم به افغانستان روز به روز
بیشتر میشد و دیدار با رفقای رهبری حزب و دولت در آن روز، موجب پدید آمدن
رویاهای بسیاری در ذهن من شد. رویاهائی که بعدها به واقعیت هم پیوست و در
حد رویا باقی نماند.
همان شب من ذوق زده و شتابزده گفتم اگر بتوانیم یک رادیو بگیریم عالی
میشود و خاوری که خودش هم ذوق زده بود گفت، عجله نکن! اول باید تکلیف
پلنوم روشن شود و بعد بصورت رسمی و با امضای رهبری حزب مسئله را هم با این
رفقا و هم در روابط بین الملل مسکو مطرح کرد. این مسائل باید جنبه رسمی و
کتبی داشته باشد. من فکر نمیکنم مانعی وجود داشته باشد. در اینجا و از طرف
این رفقا که مانعی نمیبینم باید دید در مسکو چه نظری میدهند. تو بی آن
که در باره این دیدار و مسئله رادیو حرفی بزنی، یک طوری سازماندهی مقدمات
کار رادیو را فراهم کن. ببین همین نیروئی که در اینجا هست کافی است و یا
باید از جای دیگری هم نیرو آورد. ما در مینسک و باکو امکانات خوبی داریم،
رفقائی آمده اند که دست به قلم هستند.
- درباره صفری هم صحبت شد؟
نه. اصلا. حتی چند ماه بعد و طی چند دیدار دیگری که با خاوری در کابل
داشتم، مسئله صفری مطرح نشد، تا موقعی که وارد محل برگزاری پلنوم 18 شدیم
هم صحبتی درباره صفری نشده بود. بموقع و هنگام صحبت در باره پلنوم 18
برایتان خواهم گفت.
آنشب، بیشتر در باره سخنان کشمند و افسوس از غفلتها برای عقب نشینی و
امکاناتی که در افغانستان بود صحبت شد و مرور گذشتهها و نقل آنچه من
میدانستم و رفیق خاوری بدلیل نبودن در ایران از آن اطلاع نزدیک و دقیق
نداشت.
صبح روز بعد، ما دوباره با هم دیدار داشتیم. دیدار از پای میز صبحانه شروع
شد و تا ساعت 10 که خاوری به فرودگاه رفت تا بطرف مسکو پرواز کند ادامه
پیدا کرد. در باره رفقای تودهای که به کابل آمده بودند و تقریبا با تک تک
آنها و یا دو به دو و یا حتی سه به سه با آنها دیدار کرده بود. خیلی سفارش
کسرائی را کرد که باید مواظب روحیه شاعرانه اش بود و اولین امکانی که برای
مسکن رفقا دادند باید به کسرائی داده شود. درباره سه افسر نیروی دریائی که
خودشان را به کابل رسانده بودند و این که باید احترام آنها را نگهداشت و
برای کار جلو کشید. چند توصیهای هم درباره چند تنی داشت که معطوف بود به
دیداری که با آنها کرده بود و چشمش چندان آنها را نگرفته بود. من قبلا هم
برایتان گفته بودم که خاوری در چهره شناسی و خصلت شناسی اگر اسیر تعریف و
تمجیدهای طرف مقابل و یا پرخاش و انتقاد طرف مقابل نشود، ماهر است. بویژه
اگر اطرافیان برایش فضاسازی نکنند. یکبار، در صحبتهای خصوصی از کیانوری
گله کرد که گله بیجائی هم نبود. ضرب المثلی را به کار برد که دوست ندارم
اینجا تکرار کنم، اما معنایش آن بود که مسئولیت اطلاعاتی در حزب برای او
مناسبتر از شلتوکی بود. آن چهره شناسی و خصلت شناسی که به آن اشاره کردم،
در این نوع مسئولیتها خیلی اهمیت دارد و رفیق خاوری در این زمینه بنظر من
هم مناسبتر از رفیق شلتوکی بود.
- شما شلتوکی را هم دیده بودید؟
بله. در همان ابتدای سال 1358 به همراه هاتفی و شاید پرتوی. پرتوی را زیاد
یادم نیست که بود یا نبود اما هاتفی بود. شلتوکی تازه از کرمانشاه بازگشته
بود. خیلی هیجانی و ذوق زده، اطلاعاتی را بیرون ریخت که هم من و هم هاتفی
تعجب کردیم. بسیار صمیمی و دوست داشتنی و رفیق دوست به نظرم رسید. در حقیقت
او را با کتاب "مهمان این آقایان" به آذین میشناختم، و آن دیدار فقط جان
یافتن آن آشنائی بود.
خاوری آن روز، در باره چند نفری که دیده بود، بویژه زن و شوهری که در
سازمان جوانان مسئولیتی داشتند توصیه کرد زیاد آنها را جلو نکش. ادعاها و
انتظاراتشان زیاد است. بعدها، صحت این شناخت برایم ثابت شد. چون بنا ندارم
درباره افراد حرف بزنم، همین حدود کافی است.
|