راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

چرک و خون

تولید جهانی

سرمایه داری است!

رضا نافعی

 

 

بیست سال پیش در چنین روزی " جوانترین سندیکالیست" دنیا که فقط 12 سال داشت به ضرب گلوله کشته شد. 16 اوریل 1995

زاد روزی عفونت بار

چند نفری می خوانند، کسانی می بینند و بیشمار انسان هائی از کودکی تا پایان عمر، از بام تا شا م روی پوست و گوشت خود تجربه می کنند، آنچه را که آن حکیم هیچ بدستان روزگاری بر قلم آورد. کارل مارکس نوشت:
» از آن دم که سرمایه زاده می شود،
از هر سوراخ پیکرش،
از فرق سر تا شست پا،
چرک و خون جاری است"

پوست انگشتانش می سوخت، تیر می کشید، قطره های اشک روی گونه پوست تیره رنگ گونه هایش آرام و بی صدا فرو می غلطید، می خواست زار بزند، مثل دیروز، که ایکاش نزده بود، چه کتکی خورد برای آن زاری بی اختیار. کودک شش ساله از کجا بداند که دیگر مادری در کار نیست. مادر او را فروخته بود. می خواست فرار کند. اما چگونه؟ با پای قفل شده به داربست؟
پدر روزی ، مثل هر روز از خانه رفته بود اما مثل هر روز به خانه برنگشته بود، دیگر هیچ وقت برنگشته بود. بی خبر. بی نشان. شاید فرار کرده بود، فرار از میدان زندگی. شاید هم او را کشته بودند . شاید طلبکاری او را کشته بود. اما کیست که دنبال قاتل کارگری بی نام و نوا بگردد؟ از آن روز مادر مانده است و دوبچه . در خانه این و آن کار می کرد . نانی در می آورد که شکم دو بچه را سیر کند. زندگی، زندگی سگی بود اما هر چه بود می گذشت. اگرآن پسرک، آن برادر بزرگتر، ناگهان عاشق نشده بود می شد چند صباحی با همان لقمه نان روزگار گذراند. اما امان از بهار. وقتی بهار سر می رسد، نه تنها سگ و گربه که حتی فقرا هم عاشق می شوند. به هر حال، درست یا نادرست، برادر "مسیح" عاشق شد و تصمیم به ازدواج گرفته بود، آن هم با دست خالی. از این روز بود که فشار زندگی بر مادر و دو فرزندش بیشتر شد.
خانواده سه نفری اقبال چاره ایی جز وام گرفتن از صاحب یک کارگاه فرش بافی محلی نداشت اما ضمانت باز پرداخت این وام ۱۲ دلاری اقبال شش ساله بود. به عنوان یک رسم جا افتاده بسیاری از خانواده های فقیردر پاکستان برای گرفتن وام به صاحبان کارگاه ها مراجعه می کردند و کودک خود را تا زمان پرداخت بدهی خود به عنوان کارگری بدون مزد در اختیار آنان می گذاشتند. در پایان هرسال، هزینه خورد و خوراک در کنار دیگر هزینه ها و بهره ی وام به اصل بدهی خانواده اضافه می شد. در انتهای سال اول بدهی خانواده اقبال به ۲۶۰ دلار رسید و این یعنی ادامه کار بدون مزد در کارگاه فرش بافی. در این شیوه که نوعی برده داری است، رموز فرش بافی نیز از بچه ها پنهان نگه داشته می شود و بچه ها در شرایطی بسیار ناگوار زندگی می کنند. هر کدام از آن ها باید روزی ۱۴ ساعت در اتاقی کم نور با تهویه ای بسیار بد کار کنند. شیوه نشستن آن ها پشت دار قالی بافی باعث بد نرمی ستون فقرات آن ها می شود. هیچ کدام از بچه ها اجازه صحبت کردن با یکدیگر را ندارند. بازی و شیطنت های کودکانه برایشان بی معنی است و در صورت در رفتن از زیر کار یا رعایت نکردن هر یک از قانون های کارگاه تنبیه های سخت بدنی مثل از پا آویزان کردن یا حبس کردن در اتاقک تاریک، در انتظار شان هست. این وضع عوارض روحی و جسمی جبران ناپذیری را به کودکان وارد می کند. در مورد اقبال او در ۱۰ سالگی جثه ای برابر با یک بچه ۵ ساله داشت، قدش یک متر و بیست سانتی متر بود و تنها ۲۷ کیلو وزن داشت.
اما روزی که "جبهه مبارزه با کار بدون مزد پاکستان" در لاهور گردهمایی خود را برگزار می کرد و اقبال که این خبر را پیش از این شنیده بود از کارگاه فرار کرد تا بتواند در آن گردهمایی شرکت کند، و این آغاز فصلی جدید در زندگی اقبال شد. بهاری پر شور، سالی نو در زندگی فلاکت بار اقبال آغاز شد، گرچه خیلی زود به خزان نشست. اقبال دریافت که دولت پاکستان با این شیوه وام گرفتن و کار در حال مبارزه است و قانونی تصویب شده که بدهی خانواده هایی که اسیر این سیستم ظالمانه شده اند را بخشیده است. او خود را به «احسان اله خان» دبیر کل جبهه معرفی کرد ودر همان روز با گرفتن نامه ای از او که در آن به لزوم آزادی کودکانی با وضعی شبیه اقبال تاکید شده بود توانست خود و بسیاری دیگر از کودکان کارگاه های فرش بافی را خیلی زود از ستم کارفرمایان آزاد کند.
بعد از این با کمک جبهه و شخص «احسان اله خان» به مدرسه ای وابسته به همین سازمان در لاهور رفت و چهار سال تحصیلی را در دو سال به پایان رساند. در این بین مبارزات خود را برای پایان دادن به کار اجباری کودکان در سراسر پاکستان آغاز کرد، کاری که به مذاق بسیاری از صاحبان صنایع کوچک و بزرگ که کودکان را بی مزد یا با مزد بسیار پایین مورد بهره کشی قرار می دادند خوش نمی آمد.
اقبال با اینکه کودکی خود را در کارگاه فرش بافی قربانی شده می یافت اما نیروی نوجوانی خود را برای مبارزه به خدمت گرفت. او با داشتن مشکلات جسمی چون نارسایی کلیوی، خمیدگی ستون فقرات و درد در کمر و پاها در سخنرانی های متعدد شرکت می کرد به گونه ای ناشناس و به عنوان کارگر در پی شغل به کارگاه ها می رفت تا هم از وضع کودکان کارگر آگاه شود هم به آن ها حقوق قانونی شان را گوشزد کند. این مبارزه ی خستگی ناپذیر اما هر روز برایش خطر ساز تر می شد. بسیاری که روشنگری های اقبال را در تضاد با منافع خود می دیدند، بارها او را تهدید به مرگ کردند. اما او همچنان به مبارزه ادامه داد و توانست صدها کودک را از وضع نابسامان کار اجباری برهاند. اقبال به خاطر تمام تلاش هایش موفق به دریافت جایزه حقوق بشر ریبوک Reebok شد.
اما ۱۶ آوریل ۱۹۹۵ وقتی مبارزات اقبال برای آگاهی سازی و مبارزه با کار اجباری کودکان در اوج بود گلوله ای برسینه اقبال نشست و بر عمر کوتاه و پر بارش پایان داد. زندگی کوتاه اقبال چون رگباری بهاری بود زود پایان یافت اما باعث روییدن صدها اندیشه نو برای بالا بردن وضعیت زندگی کودکان و مبارزه با پایمال کنندگان حقوق آن ها در سراسر جهان شد.

بخشی از نامه‌ بهمن محصص به دختر احمدرضا احمدی:

«عزیزم: این عکس «اقبال مسیح» است؛ پسر ۱۲ ساله‌ای اهل پاکستان، در روز عید پاک امسال، وقتی با دوچرخه در روستایشان می‌گشته کشته شد. قاتلین، اربابان قالی‌باف بودند که «اقبال مسیح» علیه آنان قیام کرده بود. این پسر را در شش سالگی فروخته بودند. قالی می‌بافت. علیه ظلم و کار سیاهِ (ساعات کار زیاد با مزد بسیار کم) کودکان قالی‌باف قد بلند کرده بود به عنوان جوان‌ترین سندیکالیست دنیا. پایش تا Boston University کشیده شده بود. جمله‌اش «من دیگر از ارباب نمی‌ترسم، حالا او باید از من بترسد» معروف شد. نتیجه‌ی قیام و مبارزه و مرگ‌اش این ‌که، حالا باید روی هر قالی نوشته شود: «به دست کودکان بافته شده است». من عکس‌اش را چون دوستان دیگرم Genet و Malaparte به دیوار کارگاهم دارم. تو نیز این عکس را به دیوار اطاق‌ات بزن و یا در دفترت نگهدار. چرا؟ برای این‌که زمانه تغییر کرده است و تو به عنوان هنرمند مسئولیت بیشتری داری و برای این‌که تو و نسل تو چون من و نسل من سرافکنده نباشید، باید به اطراف‌تان به دقت بیشتری نگاه کنید.»
توضیح: فاکت های این نوشته را از پایگاه اینترنتی کتابک گرفته ام.
 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده 500  -  27 فروردین 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت