خاطرات سایه (پیر پرنیان اندیش) آخرین دیدار با شهریار
|
- از خاطراتی که چند بار از سایه شنیدیم، قصه آخرین دیدار او با شهریار است. یک بار هم این داستان را در حضور استاد شعفیعی کدکنی تعریف کرد.
تو زندان یه کتابی به ما دادن به اسم شهریار و انقلاب. شعرهای این دوره شهریار بود. خب من خیلی لجم گرفت. خوب هم نساخته بود شعرهاشو... ای کاش خوب ساخته بود. از زندان که اومدم بیرون، هر چی فکر کردم دیدم نمی تونم بهش بگم شهریار جان، اصلا شهریار هم نمی تونم بگم. از اردیبهشت 63 تا اردیبهشت 66 هر بار خواستم زنگ بزنم به تبریز، جلو خودمو گرفتم. یه روز نمی دونم چطور شد که بی اراده زنگ زدم. واقعا بی اراده نمره شو گرفتم. دیدم از بخت بد (با خنده و طنز می گوید) شهریار گوشی رو برداشت. گفتم: شهریار سلام، سایه ام! گفت: تو چرا با من حرف نمی زنی؟ به جای این که بگه علیک سلام گفت: تو چرا با من قهری؟ گفت: تو چرا با من حرف نمی زنی؟ گفتم: نبودم، گرفتار بودم. گفت می دونم من هم با تو گرفتار بودم. (بغض می کند)... عین عبارتشه... خب من هم بغض کرده سکوت کردم. بعد گفت: تا نمردم بیا به بینمت. گفتم: می آم.
- اشک در چشمان سایه حلقه بسته است. پشت سر هم به سیگار پک می زند... چشمم به قاب عکس شهریار می افتد که بر دیوار اتاق آویخته شده است؛ با آن نگاه عجیب زنده خسته، شهریار به سایه جانش چشم دوخته است... چند لحظه به سکوت برگزار می شود.
چند وقت بعد از این تلفن، دکتر شفیعی گفت: من تا حالا شهریارو ندیدم، می آم، آقای ناصح پور گفت من هم می آم، آقای نارونی گفت من هم می آم، خلاصه جمعی با قطار رفتیم... رفتیم در خونه شهریار. بهش گفته بودن که ما فلان ساعت می رسیم. اگه بدونین با چه صحنه ای روبه رو شدم... چندین سال بود شهریارو ندیده بودم؛ شهریار یه آدم قوز کرده تا شده شده بود و دیدم این آدم قوز کرده داره تو هوا می دوه و از این پله ها می آد پایین. من بی اختیار دست دراز کردم که از دور به گیرمش که مبادا با کله بخوره زمین. نمی دونین چطور خودشو می انداخت جلو. یعنی صبر نمی کرد پاش بیاد جلو. می دونین چی می خوام بگم. کله اش زودتر از پاش می اومد. خلاصه اومد پایین پله ها و منو بغل کرد و بوسید و گریه کرد و رفتیم تو اتاق نشستیم.
عاطفه: یادتون هست دقیقا کی رفتین تبریز؟
بله 15 و 16 خرداد 1366. دو روز پیش شهریار بودیم. روز اول یکی یکی حال همه رو پرسید؛ آقای کسرایی چطورن، نادرپور چطوره، اون یکی چطوره، آقای طبری زندانه هنوز؟ (با لحن شهریار) نمی دانم چرا این ها رو می پرسید از من. من هم ازش دور بودم هی می گفتم: بله بله.
عاطفه: خب تو اون دو روز چی گفتین به هم؟
ناگهان غصه های عالم بر سر سایه آوار می شود... غمگین و کمی عصبانی می گوید:
هچی عاطفه خانوم! هیچی... از عجایبه. من این همه راه رفتم اما مجال نشد که باهم بشینیم یه درد دلی بکنیم او بگه چی کار می کنه، من بگم. فقط یه لحظه باهم خلوت کردیم.
چطور؟
روز دوم حضار محترم (نوعی طعنه از لحن سایه استشمام می شود) شروع کردن به عکس گرفتن. شهریار گفت حالا که می خواین عکس به گیرین من خرقه ام رو به پوشم. (سایه اخم ملسی می کند!) خب من هم از این چیزها بدم می آد... بعد رفت این بالا پوش هایی که از پوست گوسفنده و تو خیابون فردوسی می فروشن، بی آستین، مثل جلیقه، یکی از این ها رو به اصطلاح به عنوان خرقه پوشید... اصلا تمام تصور من از خرفه از عهد بایزید تا خواجه حافظ خراب شد! واقعا آب شد و رفت. دیدم عجب چیز مسخره ایه. یه پوست گوسفند! این شد خرقه؟! بعد هم یه کلاه پارچه ای مثل شب کلاه هایی که تو بالماسکه ها می ذارن؛ یه آبی چارخونه از پارچه هایی که برای پیژامه به کار می برن، گذاشت سرش! نشست و این ها هم رفتن باهاش عکس به گیرن. من هم تمام مدت کنار نشسته بودم. بدم می اومد از این صحنه، برام فکاهی بود. نمی خواستم تو بالماسکه شرکت کنم. شفیعی رفت پیش شهریار نشست و عکس گرفت و یه مرتبه گفت سایه بیا و بعد میان خودش و شهریار به اندازه خودش جا باز کرد. خب من که تون او سولاخی تنگ جا نمی گرفتم! رضا گفت سایه بیا، من نگاه کردم که بگم نه، دیدم شهریار داره با یه التماسی منو نگاه می کنه. (التماس نگاه شهریار را هم با نگاهش و هم با نحوه تلفظ بسیار عاطفی «التماس» به ما منتقل می کند) شما اصلا نمی تونین حدس بزنین که چه جوری داشت منو نگاه می کرد. من رفتم و با چه زحمتی هی ستون کرد چپ را و خم کرد راست یه پامو خوابوندم و یه زانوم رو بلند نگه داشتم تا نشستم اونجا وسط... جا نمی شدم آخه! به اندازه هفت هشت تا شفیعی کدکنی جا می خواد تا من با این جثه ام بنشینم. خلاصه با یه پا نشستم. تا نشستم در این تنگنای شب اول قبر، دیدم شهریار سرشو گذاشت روی شونه من... عکسش هست. تا عکس ها تمام شد، شفیعی ار جاش پا شد. حضار محترم هم مثل حموم زنونه دارن باهم حرف می زنن و برای یک لحظه کوتاه من و شهریار رو فراموش کردن... دو روز سفر کردیم یک لحظه نشد من و شهریار باهم حرف به زنیم. در اون لحظه که همه به هم مشغول شده بودن، شهریار با یه حالت بغض کرده، اصلا از وقتی که سرش رو شونه ام گذاشته بود، حالش منقلب شده بود، گفت: سایه جان! چطوری؟ گفتم: دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس (به گریه می افتد) خب هر دو زدیم به گریه. بعد شهریار گفت: اگه حافظ رو نداشتیم چه خاکی به سرمون می کردیم؟ (با گریه می گوید) همین موقع دو باره حضار محترم برگشتن و من هم از جام پا شدم و دو باره همون صورت رسمی خشکو به خودم گرفتم. بعد هم که پا شدیم خداحافظی بکنیم که اون صحنه غجیب و غریب پیش اومد.
عاطفه: کدوم صحنه؟
وقتی خواستیم با شهریار خداحافظی کنیم یکی یکی با شهریار دست دادن و خداحافظی کردن و روبوسی کردن. من هی این پا و اون پا می کردم. اونا راه افتادن به طرف در اتاق که برن بیرون. شهریار گفت: سایه رو باید جلو بندازین کجا می رین؟ (با عتاب و اعتراض) در صورتی که من پا به پا می کردم اینا برن... بعد دست انداختیم به گردن هم و شیون کردیم. سایه جان!... شهریار جان!... دکتر شفیعی و همراهان همین طور ایستاده بودن و هاج و واج نگاه می کردن. اصلا فکر نمی کردن که دو تا دیوانه این طور با هم خداحافظی بکنن. شاید ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت، نمی دونم چقدر این حالت طول کشید. فکر کنم همسایه ها خیال کردن اینجا مرگی اتفاق افتاده که این طور شیون می کنن.
- اشک هایش را پاک می کند و لبخند پردردی می زند.
خیلی روز عجیبی بود. بعد من از در خونه اومدم بیرون و سرمو گذاشتم رو ماشین و یه دل سیر زار زدم... اونا هم همین طور وایستاده بودن و این صحنه غم انگیز رو تماشا می کردن. اصلا فکر نمی کردن با چنین صحنه ای رو به رو بشن... از شفیعی به پرسین فکر کنم او بهتر بتونه تعریف کنه، چون از بیرون این صحنه رو می دید. بعد من خیلی زود خودمو افسار زدم و گفتم که من می دونم که این آخرین دیدار من با شهریاره (به گریه می افتد) و همین طور هم شد. سال بعد [1367] شهریار مرد. بعدا آقای فردی به من گفت که: وقتی شما رفتین تازه گریه زاری شهریار شروع شد. می گفت: نمی دونین بعد از رفتنتون شهریار چه حالی داشت همه اش می گفت: سایه جانم، سایه جانم. دیگه نمی بینمش.
موقع مرگ شهریار ایران نبودید؟
نه، به من خبر ندادن. اگه می گفتن می اومدم. همش تو روزهای بیمارستان می گفت پس سایه کی می آد؟ فردی تعریف می کرد که هر کس به عیادت شهریار تو بیمارستان مهر می رفت، شهریار به فردی می گفت که اون غزل سایه رو بخون...
بگردید، بگردید در این خانه بگردید
می گفت: این غزلو سایه جانم برای من گفته... من این غزلو برای شهریار نساختم ولی از وقتی که این حرفو شنیدم پیش خودم خیال می کنم که این غزلو برای شهریار گفتم.
بگردید، بگردید، درین خانه بگردید درین خانه غریبید، غریبانه بگردید یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود جهان لانه او نیست پی لانه بگردید یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید یکی لذت مستی ست، نهان زیر لب کیست؟ ازین دست بدان دست چون پیمانه بگردید یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست همین جاست، همین جاست، همه خانه بگردید نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست پی آن گل پرنوش چو پروانه بگردید بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید دراین حلقه زنجیر چو دیوانه بگردید درین کنج غم آباد نشانش نتوان داد اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید کلید در امید اگر هست شمایید درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید رخ از سایه نهفته ست، به افسون که خفته ست به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید تن او به تنم خورد، مرا برد مرا برد گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید
چند وقت پیش، صبح، آلما خوابیده بود تلویزیون داشت تصویر شهریارو نشون می داد؛ آخرین لحظه زندگی شهریار که بعد یه چشمش می ره و می میره. من زدم به گریه، اول خاموشانه و بعد متوجه شدم با صدای بلند دارم هق هق می کنم. آلما نگران از خواب پا شد و اومد کنار من و گفت: چیه؟ من فقط تونستم با دست نشون بدم که ببین... هنوز هم یک چنین رابطه عاطفی عمیقی با شهریار دارم...
|
راه توده 501 - سوم اردیبهشت 1394