راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش 23
یادمانده هائی
از پیوند
حزب توده ایران
با انقلاب 57
علی خدائی
 

 
 

 

- سئوالات این هفته بیشتر در باره سرانجام دبیرخانه حزب در چکسلواکی است.

 

- بله. هم خواندم و هم میدانستم اینطور می شود. به همین دلیل هم پیش از تمام شدن فصل حضور در جمهوری چکسلواکی سابق و خاتمه فعالیت دبیرخانه و مرکز مجله صلح و سوسیالیسم می خواستم نکاتی را بگویم.

اول از همه درباره فضائی که بسرعت باد و توفان در اروپای شرقی و از جمله چکسلواکی وزیدن گرفت. به محض آزاد شدن سفر از آلمان دمکراتیک به اطریش، سیل اتومبیل های دو زمانه و کوچک آلمان دمکراتیک در جاده آلمان – چکسلواکی راه افتاد به طرف اطریش.

 چکسلواکی حلقه واسط بین مجارستان و آلمان دمکراتیک و مجارستان حلقه واسط میان چکسلواکی و اطریش شد. سرنشینان این اتومبیل ها خودشان را به مجارستان می رساندند تا از مرز مجارستان وارد اطریش شوند.

 

- خود مردم چکسلواکی نمی رفتند؟

 

- تقریبا می توانم بگویم نه! این که میگویم تقریبا به این دلیل است که چک ها نه خودشان را کمتر از اطریشی ها و آلمان ها می دانستند و نه خیال ترک کشورشان را داشتند. آلمان ها می رفتند اطریش چون مردم آنجا همزبانشان بودند و اغلب هم اگر در اطریش نمی ماندند، از آنجا می رفتند آلمان غربی. سفر از آلمان دمکراتیک آزاد شده بود و آنهائی که از برلین شرقی به برلین غربی نمی رفتند و یا میخواستند به نواحی مرکزی و جنوبی آلمان بروند به سمت مجارستان راه افتاده بودند. نشانه های فروپاشی کاملا آشکار بود. البته پیش از فروپاشی، شاید چند ماه قبل از آن، من یک سفر چند روزه به برلین شرقی و برلین غربی کرده بودم. این زمانی بود که سفر از شرق به غرب آزاد شده بود اما هنوز دیوار برلین برقرار بود. آلمان ها از شرق که برای چند روز به غرب می رفتند دولت آلمان به آنها 100 مارک آلمان غربی برای خرید میداد و مردم هم شاید فکر می کردند وضع در غرب همین است. یعنی پول مجانی میدهند. دیدن اتومبیل های غربی و خیابان های روشن و پر مغازه چشم آنها را می گرفت.

 

- از طرف حزب رفتید برلین غربی؟

 

- نه. ابتدا رفتم برلین شرقی و مهمان عباس ندیم بودم. فکر می کنم در باره رفیق ندیم برایتان گفته بودم که او را از دورانی می شناختم که چند بار از ایران برای دیدن رهبری حزب به آلمان دمکراتیک رفتم و او را در کنار کیانوری دیده بودم. تقریبا آچار فرانسه کیانوری بود در کارهای اجرائی و کیانوری هم خیلی به او علاقمند بود. بعد از یورش به حزب و همه کاره شدن صفری، ندیم چوب همین نزدیکی به کیانوری را خورد و صفری او را هم به حاشیه راند. میدانید که او از اعضای تیم عملیاتی خسرو روزبه بود و بدلیل پرونده ای قضائی که سر ماجرای قتل لنکرانی داشت، کیانوری صلاح ندانست به ایران بیاید، والا می آمد و فکر می کنم اگر می آمد یا بخش اطلاعات حزب را به او می دادند و یا تشکیلات حزب را و یا تدارک حزب را. الان هم خوشبخاته در قید حیات است و در بلغارستان با خانواده اش زندگی می کند.

بهرحال، بعد از چند روز رفتم برلین غربی و یک شب مهمان ویگن شدم که از رفقای فعال دوران پیش از انقلاب و ضربه به حزب بود و در برلین غربی زندگی می کرد. در همین سفر دکتر عاصمی را هم چند ساعتی دیدم و دکتر طاهری را هم که مسئول غرب تهران بود و یکبار او را برای همآهنگی ضبط و دریافت رادیوهای فارسی زبان دیده بودم، دیدم. دیدار کوتاهی بود و زیاد هم به دلم ننشست. همه اش گله و پرخاش بود و البته مقداری هم آلوده به خود بزرگ بینی. البته او در تهران من را با یک اسم مستعار می شناخت و فقط اطلاع داشت که مسئول بولتن ویژه هیات سیاسی هستم.

کل این سفر چند روز بیشتر طول نکشید و وقتی بازگشتم به چکسلواکی تظاهرات خیابانی شروع شده بود. مرکز تظاهرات میدان و خیابان زیبای واسلاوسکی بود. چند بار برای دیدن تظاهرات از شهر کوچکی که محل دبیرخانه بود و حدود 15 تا 20 کیلومتر با پراگ فاصله داشت خودم را به این خیابان رسانده بودم. دوبچک رهبر حزب و حکومت در دوران معروف به بهار پراگ را روی بالکن شهرداری پراگ دیدم که کنار "واسلاوهاول" ایستاده بود. پیر شده بود و بیشتر بعنوان دکور و نماد نارضائی و حوادث بهار پراگ از او استفاده می کردند، زیرا تابلوی رهبری "هاول" بود. نمایشنامه نویسی که مدتی هم بدلیل انتشار بیانیه های اعتراضی در زندان بود و حالا آزاد شده و یکباره در آن فضای فروپاشی به رهبر تبدیل شده بود. بعد از فروپاشی هم رئیس جمهور چکسلواکی شد.

جمعیت در خیابان واسلاوسکی موج می زد، همه شمع در دست داشتند و بسیار آرام و با صدای زیر شعارهائی را تکرار می کردند و سخنرانان بالای بالکن شهرداری را تشویق می کردند. میدانید که چک ها خودشان را ملت و فرهنگ برتر اروپا می دانند. این که برتر هستند یا نیستند را من نمیدانم اما در آن تظاهرات پر شمار واقعا نظم و آرامش را دیدم. هیچ خشونتی در میان نبود. تظاهرات آرام 25 خرداد انتخابات 88 بارها من را به یاد آن راه پیمائی و اجتماع مردم در میدان و خیابان واسلاوسکی پراگ می انداخت. هنوز پیش بینی فروپاشی نمی شد و ما هم فکر می کردیم تغییر و تحولاتی می شود اما فروپاشی نمی شود.

در همین دوران یک سرهنگ پلیس چک که همسرش  روس است و با ما در چکسلواکی رفت و آمد داشت و هنوز هم در ارتباط هستیم، یکبار خارج از مناسبات خانوادگی به دیدن من آمد و گفت بهتر است شما و دوستانتان به فکر رفتن از چکسلواکی باشید. ما تجربه بهار پراگ را داریم و حتی احتمال راه افتادن ترور را هم میدهیم. ساختمان محل زندگی شما و دوستانتان هم در این شهر کوچک شناخته شده است.

من هنوز هم نمیدانم و بعدها هم از او سئوال نکردم که این پیام از جائی بود و یا نظر شخصی خودش بود؟ درک من از این پیام این بود که باید رفیق خاوری را ببینم و مسئله را حداقل بصورت سربسته با او مطرح کنم. شاید دو یا سه روز بعد رفتم پراگ و رفیق خاوری را در اتاقش ملاقات کردم و گفتم، ظاهرا اوضاع رو به خرابی بیشتر می رود و تصور می کنم باید از چکسلواکی رفت. بوهای خوبی به مشام نمی رسد. مدتی در باره اوضاع شوروی و آلمان دمکراتیک و مسائل جاری صحبت کردیم و یادم است که نزدیک غروب با هم از دفتر صلح و سوسیالیسم بیرون آمدیم و پیاده تا چهار راهی که خانه او در همان حوالی بود رفتیم. از من پرسید می خواهی چه کنی؟ گفتم من در فکر رفتن به اطریش هستم و فکر می کنم بهتر است شما هم به بقیه رفقا توصیه کنید فکری برای رفتن بکنند. پرسید جا و مکانی داری؟ گفتم نه! فقط میدانم محلی هست در وین بنام "تراس گریخن" که متقاضیان پناهجوئی میروند آنجا خودشان را معرفی می کنند. من هم مثل بقیه راه می افتم. بعد از اندکی مکث گفت: من را بی خبر نگذار. این آخرین دیدار من با خاوری در چکسلواکی بود. شاید یک هفته بعد، من با خانواده ام، با یک ساک دستی نیمه شب سوار قطار پراگ – اطریش شدیم و صبح زود روز بعد رسیدیم به وین و از همان ایستگاه قطار با پرس و جو از این و آن بالاخره اتوبوسی را پیدا کردیم که میرفت به "تراس گریختن"! رفتیم و خودمان را معرفی کردیم و بعد از سه یا چهار روز فرستاده شدیم به یک شهرک در 70 – 80 کیلومتری وین بنام "سنگ پولتن" و از آنجا هم به یک پانسیون پناهندگان بنام "هوفشتتن".

 

- بازگردیم به دبیرخانه.

 

- موافقم. زمزمه بین رفقای دبیرخانه هم شروع شده بود. این که اوضاع بزودی تغییر می کند و باید به فکر جابجائی بود. گویا پس از رفتن من، رفیق خاوری جلسه ای با اعضای باقی مانده دبیرخانه کرده و همین توصیه را کرده بود. یعنی اگر امکان رفتن به غرب را دارید بروید که بتدریج، غیر از یکی از رفقای دبیرخانه که اتفاقا با خاوری از دوران قدیم، یعنی از همان ابتدای بیرون آمدن از زندان آشنا بود، بقیه رفتند به غرب. البته عقب نشینی سازمان یافته نبود و همه در غرب پراکنده شدند.

 

- اسناد و آرشیو دبیرخانه را هم رها کردند؟

 

- خیر، اینطور نشد. رفیقمان ناخدا محمد حقیقت که مسئول دبیرخانه بود، آدم دقیق و آینده نگری است. او در این فاصله آرشیو اسنادی که در دبیرخانه بود را جمع کرد و حفظ کرد.  گهگاهی که من به موردی برخورد می کنم و یا مثلا تاریخ مکاتبه و یا سندی را می خواهم بدانم از او تقاضای یاری می کنم. در باره آنچه که من با خودم از افغانستان آورده بودم و برخی مکاتبات و یادداشت ها و نوشته های خودم هم، همه آنها را بسته بندی کرده و به همراه کتاب هایم آنها را نزد همان خانواده سرهنگ چکسلواکی به امانت گذاشتم. چند سال بعد که دیگر از اطریش به آلمان آمده و مقیم شده بودم رفتم پراگ و کتاب ها و بخشی از امانتی هایم را آوردم و بخشی را هم همانجا گذاشتم که هنوز هم هست. گفتم که ارتباط خانوادگی ما با آن خانواده چک همچنان برقراراست. گاهی آنها می آیند آلمان نزد ما و گاهی ما می رویم به دیدن آنها.

در مورد دفتر مجله صلح و سوسیالیسم هم تا آنجا که اطلاع دارم، همان رفقیمان که گفتم با خاوری آشنائی قدیمی داشت همه دفتر حزب در صلح و سوسیالیسم را جمع و جور کرد. برای خاوری هم خانه ای در برلین شرقی گرفته بودند که به آنجا نقل مکان کرد و به این ترتیب پرونده حضور ما و دبیرخانه و صلح و سوسیالیسم در پراگ و چکسلواکی بسته شد. در باره دبیرخانه و آرشیو آن بگویم که آنچه در دبیرخانه نگهداری می شد آرشیو حزب نبود. آرشیو حزب بطور کلی در باکو بود و رفیق صفری هم برای خود آرشیو نامه مردم و امور اروپای غربی را نگهداشته بود. آنچه در دبیرخانه بود اسناد محدودی در ارتباط با فعالیت های دبیرخانه و جلسات هیات سیاسی بود. البته همانطور که برایتان گفتم بعد از فروپاشی که من برای دیدار با خاوری به برلین آمدم و در آپارتمان محله پانکو مستقر شدم دیدم که چگونه نوشته ها و عکس ها و بقیه مطالب نامه مردم و یا مکاتبات و فعالیت های رفیق صفری را به این آپارتمان منتقل کرده و روی هم ریخته و رفته بودند.

 

- دیگر خاوری را ندیدید؟ 

 

- در چکسلواکی خیر اما در آلمان چندین بار. من حدود یکسال و چند ماه بعد از رفتن از چکسلواکی برای دیدن خاوری از اطریش آمدم به برلین. یعنی رفیق خاوری در پاسخ نامه ای که برایش نوشته بودم از من خواست بروم برلین و همدیگر را ببینیم. پلنوم جنجالی پس از فروپاشی اتحاد شوروی برگزار شده بود و حدود یکسال و چند ماه هم از آن می گذشت. هیات سیاسی این پلنوم عملا از هم پاشیده شده بود و خاوری در تدارک برگزاری یک کنگره بود و فکر می کنم به همین دلیل هم از من خواست که بروم برلین و همدیگر را ببینیم. همینجا بگویم که در پلنوم بعد از فروپاشی که در برلین برگزار شد من حضور نداشتم.

من رفتم به برلین و مستقیم هم رفتم خانه خاوری. آدرس خانه را اردشیر که با هم در افغانستان کار کرده بودیم و حالا برای کنگره فعال بود میدانست و من را برد خانه خاوری. بعد از چند دقیقه خاوری گفت که می خواهد دو به دو صحبت کند و اردشیر رفت. شرحی از مشکلات و بیماری سخت صفری داد و این که دیگر امیدی به بیرون آمدنش از بیمارستان نیست. من آن زمان در یک گاوداری در همان روستای "هوشتتن" کار می کردم و خوب یادم است که خاوری با اشاره به دستهای پینه بسته و بدن ورزیده شده من گفت "خوب چابک شده ای". شرحی از اختلافات درون جلسات هیات سیاسی داد و دسته بندی هائی که در آن شده بود و این که دیگر از این وضع خسته شده و باید یک فکر اساسی کرد. در باره فکر اساسی آن روز چیزی نگفت. فقط از من خواست که از اطریش بیایم آلمان و آستین ها را بالا بزنم. او معمولا از این نوع اصطلاحات بدون گفتن اصل موضوع اما با اشاره به آن اصل خیلی خوب و به جا استفاده می کند و بقول سیاوش کسرائی "خراسانی زیرکی است".

بهرحال ما در آن دیدار به تفاهم رسیدیم و قرار شد من بیایم آلمان و تقاضای پناهندگی کنم. همانجا به رفیق کاظمی که آن موقع عضو هیات سیاسی بود و از قدیم ها در برلین ساکن بود تلفن کرد و گفت که "فلانی" می آید برلین، آپارتمان پانکو را برایش در نظر بگیرید، و بعد هم مقداری معرفی من و این تعارفات. قرار شد من برگردم اطریش و بلافاصله بساطم را جمع و جور کنم و بیایم برلین. همینجا بگویم که این آپارتمان برلین برای من بسیار پر خاطره بود که فکر می کنم در گفتگوهای قبلی به آن اشاره کرده بودم. خیلی از رفقائی که قبل از انقلاب برای دیدن رهبری به برلین شرقی می آمدند چند روزی در همین آپارتمان کوچک و یک اتاق و نیمه اسکان داده می شدند. آپارتمانی بود که پیش از انقلاب در اختیار کیانوری بود و در آن سالهائی که او را از رهبری کنار گذاشته بودند در همین آپارتمان کارهای مربوط به ایران را انجام میداد. فکر می کنم در خاطراتش به آن اشاره کرده است.

من فردای همان روز بازگشتم به اطریش و شاید دو یا سه روز بعد هم با یک ساک دستی آمدم برلین. البته قبلش به کاظمی اطلاع داده بودم و به همین دلیل او در ایستگاه قطار به استقبال من آمد و من را برد به همان آپارتمان کوچک که در منطقه "پانکو"ی برلین شرقی بود. بعد از ظهر همان روز و یا روز بعدش خاوری و رضا که او را جابجا می کرد آمد و این بار خیلی مستقیم تر و واضح تر با هم صحبت کردیم. از مشکلات پس از فروپاشی و کج و راست شدن اعضای کمیته مرکزی و هیات سیاسی گفت و بالاخره گفت که می خواهد یک کنگره برگزار کند و آنهائی را که مسئله دارند کنار بگذارد.

من فکر می کنم در باره این دیدار و مسئله کنگره قبلا برایتان تعریف کرده ام. اما شاید تکرارش بی ضرر باشد. من با برپائی کنگره مخالفت کردم و گفتم اگر چند نفری از هیات سیاسی باید به هر دلیلی کنار گذاشته شوند این کار نیازمند کنگره نیست. کنگره را برای چرخش های بزرگ سیاسی داخل کشور برگزار می کنند و تازه اگر نتوانند در داخل کشور چنین جلسه ای را برگزار کنند. حزب در مهاجرت که به کنگره نیاز ندارد. چند  نفر را می خواهید بگذارید کنار، بسیار خوب این کار را که پلنوم هم می تواند انجام بدهد. این بحث یکساعتی ادامه پیدا کرد و بالاخره خاوری پرسید "تو کجا می خواهی بایستی؟" و من گفتم "درکنار شما". نگاهی به رضا که با کمی فاصله نشسته بود کرد و گفت: نگفتم!

قبل از تمام شدن دیدار و گفتگو من یکبار دیگر نظر خودم را تکرار کردم که با کنگره موافق نیستم.

 

- رفیق صفری در این مباحث نبود؟

 

- صفری دراین دوران در بیمارستان بود و از همانجا در جریان این بحث ها و تدارک کنگره بود و بنظر من، او با آنکه حال و روزش مدام وخیم تر می شد هنوز تصمیم گیرنده بود. برخی رفقای مقیم برلین به دیدارش می رفتند و در جریان مسائل قرار می گرفت.

 

- شما به ملاقاتش نرفتید؟

 

- نه. اما یکبار تلفن کردم و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. حالش خیلی بد بود. البته او همیشه اهل آه و ناله بود و به همین دلیل آدم نمی فهمید که این بار واقعا حالش اینقدر بد است و یا ادامه همان آه و ناله هاست. برایتان گفتم که اختر خانم یکبار درباره او به من گفت که از باکو که صفری در کالج بود هم تا دوره اش می کردند که چرا علیه این و آن فلان گزارش را داده ای شانه اش را می گرفت و می گفت مریضم! یکبار هم  سر میز شام، که لاهرودی و خاوری و حقیقت و بقیه بودند من نه گذاشتم و نه برداشتم و عین همین را از قول اختر خانم به خودش گفتم که بسیار بر آشفته شد که دوست ندارم در باره گفته هایش در این برآشفتگی چیزی بگویم.

بهرحال، چند روز بعد من خودم را برای پناهندگی معرفی کردم که بر خلاف همه پیش بینی ها، من را در برلین دولت آلمان نگه نداشت و فرستاد به یک مرکز پناهندگی در اطراف شهر کوچکی بنام "سویکائو" نزدیک مرز چکسلواکی و به همین دلیل نه امکان آمدن به برلین را داشتم و نه حتی امکان تلفن را. در همان شب های اولی که به این مرکز منتقل شده بودم عده ای که آن موقع به آنها می گفتند "نئوفاشیست ها" و مخالف پناهندگان و پناهجوئی بودند به این مرکز حمله کردند و آن را آتش زدند که من از روی بام فرار کردم.

بالاخره پناهندگی من بعد از حدود 5 ماه قبول شد و بازگشتم به برلین و رفتم دیدار خاوری. دراین دیدار بود که فهمیدم کنگره برگزار شده و عده ای را کنار گذاشته اند. درباره خود من هم گفت که چون نبودی در جلسه نمی شد درباره ات تصمیم گرفت. تلویحا یعنی کنار گذاشته شدن از ترکیب کمیته مرکزی. البته همانجا گفت که این که جلسه اول و آخر نبود، تو بمان و نامه مردم را بگیر دستت تا جلسه بعدی که من پرسیدم با کی؟ گفت با همینها که هستند. گفتم اینها چه سابقه ای دارند و چی بلدند بنویسند؟ گفت تمرین می کنند و یاد می گیرند. من هم گفتم ارگان مرکزی حزب جای تمرین نیست. تمرین هایشان را باید جای دیگری می کردند.

 

- یعنی جدائی؟

 

- نه. هم پیش از انتشار راه توده باز هم یکبار او را دیدم و هم بعد از انتشار راه توده یکی دوبار. البته تماس تلفنی می گرفتم اما دیگر رابطه سرد شده بود. من همچنان فکر می کنم صفری تصمیم نهائی برای کنگره و تصفیه ها و برگماری ها و تعیین شعار و سیاست جدید در باره ایران و جمهوری اسلامی و انقلاب 57 را گرفت. شعار "طرد ولایت فقیه" شد پرچم و رفتند به جلو و رسیدند به اینجا که تا حالا رسیده اند. البته از همان جمعی که در آن کنگره به کمیته مرکزی برگمار شده بودند هم خیلی زود عده ای معترض شدند و کناره گرفتند و یا کنار گذاشته شدند که این داستان هم همچنان ادامه دارد که نه من اطلاعات دقیق از آن دارم و نه فکر می کنم اهمیتی داشته باشد. تا وقتی یک حزبی حرف و سیاست و نظر و شعارش در جامعه بازتاب نداشته باشد و برخاسته از واقعیات جامعه نباشد، مسائل درونی اش هم نه اهمیت دارد و نه حل می شود. چه سازمانی و چه تبلیغاتی.

از همین جمع عضو کمیته مرکزی که در کنگره کنار گذاشته شده بودند، جلسه ای یازده نفره در شهر زولینگن آلمان تشکیل شد که دو روز ادامه داشت و در پایان بحث ها، قرار شد راه توده دوباره منتشر شود که شد و ادامه دارد.

 

- اگر بخواهید در باره دوران دبیرخانه و چکسلواکی یک خاطره را تعریف کنید کدام خاطره است؟

 

- در طول این گفتگو هرچه که گفتم حداقل برای من خاطرات سیاسی است، اما اگر بخواهم روی یکی از آنها متمرکز شوم، آن خاطره تلخی است که از شب رسیدن خبر قتل عام سیاسی دارم که برایتان تعریف کرده ام. در پایان جلسه هیات سیاسی، همه در خانه محمد حقیقت دور سفره نشسته بودیم که خبر اعدام ها از پاریس به ژیلا سیاسی رسید و سر همان سفره گفت. البته ابعاد فاجعه هنوز معلوم نبود که بتدریج با تلفن  های پیاپی به برلین غربی و پاریس تا حدودی معلوم شد. همان شب صفری به من پیشنهاد کرد یک اطلاعیه یا اعلامیه دراین باره بنویسم و فردا صبح ببرم هتل کمیته مرکزی که جلسه هیات سیاسی در آنجا تشکیل می شد. من این اطلاعیه را همان شب با تیتر "فاجعه ملی" نوشتم و صبح سر میز صبحانه رسیدم به پراگ و رفتم هتل کمیته مرکزی و آن را دادم به خاوری. در آسانسور هتل وقتی همه می رفتیم به طبقات بالا خاوری مقداری سر عنوان "فاجعه ملی" در تردید بود زیرا هنوز ابعاد اعدام ها دقیقا معلوم نبود اما بعدا که اطلاعیه منتشر شد، همین عنوان را داشت.

آن شب و آن شام و آن سفره که دست هیچکدام از ما 8 – 10 نفر به آن دراز نمی شد، و تلفن های ژیلا سیاسی به فرانسه و آلمان غربی برای اطلاع بیشتر از ماجرا و این خبر که گویا صدای یک انفجار هم در اوین شنیده شده، مثل یک تابلو همیشه مقابل چشم های من است.

 

http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/novamer/530/yad22.html

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  531   12 آذر ماه  1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت