راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

(پیر پرنیان اندیش)

مرتضی کیوان - 1

دوران جوانی

سایه، شاملو و کسرائی

همگام به نیما

 

 

فصل تازه ای از کتاب خاطرات هوشنگ ابتهاج "سایه" را از این شماره راه توده آغاز می کنیم. فصلی که به تعبیری، شاید دردانگیزترین بخش خاطرات دو جلدی سایه باشد. سرگذشت انسانی که پس از اعدامش شاملو شعر معروف "سال بد" را سرود و در آن خطاب به همه ملت ایران گفت "به یاد آور عموهایت را. از مرتضی سخن می گویم."

هیچ روشنفکر صاحب نام و عنوانی در ایران نیست که مرتضی را به یاد نیآورد. چنان که سایه با درد و آه و ناله و گاه گریه به یاد می آورد. اعدام ناجوانمردانه او در کنار گروه نخست اولین افسران توده ای، زخمی شد بر پهلوی جامعه روشنفکری ایران.

 

- با مرتضی کیوان از کجا آشنا شدید؟

 

یکی دو روز بعد از این که سراب منتشر شد،- سراب رو در خرداد 30 انتشارات صفی علیشاه چاپ کرد- من تو کافه فردوسی نشسته بودم و داشتم چایی می خوردم، دیدم کیوان اومد. من کیوانو دورادور از سال 25 می شناختم؛ یک آدم ریشوی افسرده بداخم! چند بار تو خیابون دیده بودمش و می دونستم که «دلپاک» امضاء می کنه. شعر هم می گه که تو بعضی جاها چاپ شده مثل مجله «گلهای رنگارنگ» که علی اکبر سلیمی- اگه اشتباه نکنم- چاپ می کرد. یه مجله به قطع کوچیک تر از رقعی بود؛ کیوان اون موقع شعرهای رمانتیک خیلی افسرده ای می گفت. از دور می شناختمش و می دونستم که شاعره.

کیوان اومد کنار میز من و گفت اجازه میدین چند دقیقه بشینم کنارتون؟ گفتم: بفرمایید. گفت: من مرتضی کیوانم. گفتم: بله دورادور ارادت دارم. نشست و گفت: من دو تا سوال دارم از شما. اول این که چی شد که این مقدمه رو بر سراب نوشتین؟ همین سوال شما رو پرسید. من یه ساعت براش توضیح دادم که دنیا این طوریه و فلان و فلان و فلان و ما حق نداریم بشینیم از زندگی شخصی و عاشقانه خودمون حرف بزنیم. بعد براش مثل زدم: گفتم گل سرخ چیز خیلی لطیفیه و یکی می شینه می گه من دارم گل سرخ پرورش می دم؛ کار خیلی شریفیه. خیلی قشنگه ولی واقعا حق داره؟ وقتی مردم از طاعون می میرن، از وبا می میرن ما بریم یه گوشه بشینیم گل سرخ پرورش بدیم. من یک ساعت سخنرانی کردم و اول هیچ نگفت و با دقت منو نگاه می کرد. فکر می کنم همون حرف ها پایه دوستی ما شد، چون فهمید که من چقدر دنیارو عاطفی نگاه می کنم. اون نامه رو دیدید دیگه که کیوان گفته من خجالت می کشم این حرفو بزنم ولی اگه دوستی من با دیگران صد قسمت باشه نوده و نه قسمتش با سایه است و یک قسمت با دیگران. این خیلی حرف بزرگیه... کیوان تیزهوش، کیوان فوق العاده اخلاقی این حرفو بزنه...

سوال دومش این بود که شما آخرین شعری که در این مجموعه دارین، مصراع هاش کوتاه و بلنده؛ چرا این طوره و آیا خیال دارین به این شیوه از این به بعد شعر بگین. من هم به فرض این که نمی دونه بهش توضیح دادم که نیما چی می گه و چرا مصراع ها رو کوتاه و بلند می کنیم و پایه های عروضی چیه و تکرارش چه جوریه و مثل های فراوون زدم که بعضی ها رو نیما گفته بود و خیلی هاشو هم من اضافه کردم. دو سه ساعت نشستیم حرف زدیم.

کیوان به شعر «بر سنگ چشم او» اشاره می کرد:

 

بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من

از لهیب آرزویی روشن و خوش تاب

شعله می افراشت،

وینک از خاکستری پوشیده

کز وی جز خموشی چشم نتوان داشت

می چکد اشک نگاهم تلخ...

 

بعد کیوان بهم گفت موافقین – اون موقع هنوز به من تو نمی گفت- باهم ناهار بخوریم. رفتیم تو لاله زار کوچه برلن، همون اوایل کوچه برلن، ضلع جنوبیش یه چلوکبابی بود. پله می خورد می رفت پایین. رو به روش هم یه چلوکبابی بود. اسم یکی حقیقت بود و یکی طریقت. حالا یادم رفت اونجایی که ما رفتیم حقیقت بود یا طریقت. ولی ما چلوکبابی ضلع جنوبی رو رفتیم. یه سالن بزرگ داشت. ته چین خوردیم. پولشو هم کیوان داد. بعد از اونجا اومدیم بیرون و تا شب، دیروقت تو خیابون راه رفتیم، دیگه یادم نیست چی گفتیم ولی از زمین و زمان حرف زدیم. فردا صبح هم دو باره همدیگه رو دیدیم، پس فردا و پسین فردا و تا آخر... در واقع از وقتی من و کیوان با هم آشنا شدیم، هر دو جای دیگرانو پیش هم گرفتیم؛ یعنی بعد از دو سه روز نزدیک ترین دوستان هم شدیم. با این که کسانی بودند که سال ها با کیوان دوست بودن ولی کیوان یه جور دیگه منو دوست داشت، همین طورم من.

 

برنامه روزانه تون با کیوان چی بود؟

 

من اون موقع خونه خاله ام زندگی می کردم. در خیابان ایران، عین الدوله، کوچه زارع نژاد. خونه کیوان تو خیابون ری بود. کیوان هر روز پیاده می اومد خونه ما دنبال من. سر ساعت هشت صبح. واقعا هر روز می اومد. اگه یک روز اتفاقی می افتاد و همدیگر رو نمی دیدیم، دنبال هم می گشتیم که چه اتفاقی افتاده. بعد دو تایی می رفتیم کسرایی رو بر می داشتیم، بعد از خیابان شاه آباد می اومدیم اسلامبول و بعد نادری و می رفتیم تو کافه می نشستیم. بعد یکی یکی سر و کله بچه ها پیدا می شد. اونجا پاتوق بچه ها بود و ساعت نه دیگه همه رسیده بودن. کافه رو به هم می زدیم و میزها رو به هم می چسبوندیم. من نمی دونم چرا کافه چی ها مارو بیرون نمی کردن؟ خرج نمی کردیم که! به موسیو پایان- گارسون ارمنی کافه فیروز- می گفتیم: موسیو پاپان! یه بستنی بیار با هفت تا قاشق! این که مشتری برای کافه نمی شد! کافه رو پر می کردیم، درسته، ولی هشت نفر می رفتیم پنج زار خرج می کردیم. همیشه هم بی پول بودیم و الکی خوش. کیوان از همه ما بی پولتر بود. همیشه مقروض بود.

 

چرا؟

 

برای این که خرج خونه داشت و مادر و خواهرش رو اداره می کرد و از طرف دیگه فوق العاده دست و دلباز بود و اگه پول داشت خرج رفقاش می کرد. یه روز دیماه سال 30 بود، و هوا خیلی سرد بود. من چنین سرمایی رو تو تهران به یاد ندارم... البته ما چنان به هم خوش بودیم که به سرما و گرما فکر نمی کردیم. کیوان به من گفت سایه من صدای دندونات رو می شنوم. وقتی گفت فهمیدم که هوا خیلی سرده. بعد منو برد یه پیاله فروشی، یه دکه ای بود، یه چیزی خوردم و کمی گرم شدم. او رقصان یه پر گوجه فرنگی گذاشت سر چنگال و گذاشت تو دهن من (با دستش پیچ و تاب خوردن کیوان را نشان می دهد). خودش هم پول اون بابا رو داد. هیچی هم نخورد. کیوان هم سردش بود و مثل من فقط یک کت و شلوار پوشیده بود. (بغض می کند) ولی به فکر من بود. البته طبیعی این بود که تو هوای به اون سردی هر کدوممون می رفتیم خونه مون دیگه. تا نصفه شب که آدم تو این سرما، تو خیابون را نمی ره... هی سربالایی، سر پایینی! برو برگرد!... برنامه از پیش نوشته ای برای روزهامون نداشتیم. راه می افتادیم ببینیم چی پیش می آد و باهم گپ می زدیم.

عاطفه: چی می گفتین اینهمه؟!

 

همه چی، بیشتر در باره شعر؛ ایرانی و خارجی. خیلی با هم بحث می کردیم. مثلا من یادمه "ژاک پره ور" یه شعری داره که اصلا برای یه ایرانی قابل درک نیست و اون رو شعر تلقی نمی کنه. خلاصه اش که تو ذهنم مونده اینه که مردی می ره تو کافه و کلاهش رو می ذاره رو میز یه قهوه سفارش می ده و قند رو می اندازه تو قهوه و بعد پا می شه و می ره و تو این مدت فکرهای مختلف هم می کنه. خب این از شعرهای معروف ژاک پره ور بوده. بحث می کردیم که اگه یه شاعر فارسی زبان بخواد چنین چیزی بگه خنده داره چون این رو ما اصلا شعر تلقی نمی کنیم و از این جور مباحث می کردیم.

 

کیوان تو گفتگوها اهل جدل و تعصب بود یا انتقادها رو می پذیرفت؟

 

ببینید کیوان به عقاید خودش سخت پایبند بود، اما اهل تعصب و جدل نبود. شما یک لیستی از دوستان کیوان و کسانی که کیوان با اون ها مراوده و مکاتبه داشت، تهیه بکنین و امروز هم می شه این کارو کرد، نود درصد این افراد یا در جبهه مخالف کیوان بودن یا اصلا در وادی او نبودن؛ آدم آزاده ای بود کیوان و اون خشکی که بعضی ها از سیاست و تعهدات حزبی و سیاسی پیدا می کنن مطلقا در کیوان نبود.

 

نه، منظورم عقاید ادبی بود

 

خیلی راحت بحث می کرد با شما و از عقایدش دفاع می کرد. یا قانع می شد یا نمی شد.

 

کیوان آدم کتابخونی بود، درسته؟

 

اوه...اوه... بخشی از فقر کیوان به خاطر این بود که کتاب و مجله و روزنامه بی محابا می خرید. از همه چیز خبر داشت. ممکن نبود که کتابی دراومده باشه و کیوان ندیده باشه. پیش از همه ما خبر می شد. همه چیز هم می خوند. کیوان تو مجلات مختلف نقد کتاب می نوشت؛ نقد به معنای دو طرفه اش یعنی هم معرفی کتاب می کرد و هم نقادی و اشکال گرفتن و پیشنهاد دادن. جزو اولین نفرهاییه که این کارو شروع کرده.

 

نقد شعر کیوان بر چه مبنایی بود؟

 

کیوان متوجه می شد که مثلا اینجا لفظ ضعیفه یا فلان، اما نکته عمده اش بر این بود که آیا این حرف درسته، اون هم بر مبنای اعتقادات خودش؛ مثلا توش یاس و وادادن و تسلیم شدن هست؟ مثلا می گفت که یک خاصیت انسان، مبارزه طلبیشه؛ از اول تاریخ وایستاده  روپاش و با همه ناملایمات جنگیده، با طبیعت جنگیده، این نفی انسانه و ما حق نداریم که انسان رو این طوری تضعیف کنیم و این خصیصه مهم رو که اصلا باعث بقای انسان هست، ازش به گیریم. این طور بحث می کرد کیوان. و بعد به این نکته توجه می کرد که این حرف چقدر هنرمندانه گفته شده و بلافاصله می گفت دیگه بدتر چون تاثیر این حرف نادرست بیشتر شده. می گفت ما ناچار باید تحسین بکنیم این شعر رو.

 

ظرایف لفظی شعر رو می فهمید؟

 

بله، یکی از دلایلی که شعر رو ول کرد همین بود که فهمید پایه و مایه شاعری نداره؛ شعرش در حد همون شعر دوره بعد از مشروطه، رمانتیک های چارپاره ساز که میخک به سر زلف معشوق می زدند، بود. ولی نثرش خوب بود و خیلی راحت و روان چیز می نوشت. نوشتن هیچ مطلبی برایش گیر نداشت. همیشه هم با جوهر سبز می نوشت... چند تا داستان هم نوشته بود که داد من خوندم و تو اون داستان ها یادمه وصف های جالبی داشت از طراوت معشوق که از حموم بیرون برگشته، طراوت این زن را توصیف می کرد با همه تصوراتی که در مرد عاشق ایجاد می کنه، صحنه های خیلی جالبی داشت.

 

با کیوان پیش شهریار هم رفتید؟

 

آره فکر می کنم. ولی جزئیاتش یادم نیست. کیوان با شهریار آشنا بود و شعرهاشو خیلی دوست داشت.

 

رابطه کیوان با نیما چه طور بود؟

 

با هم می رفتیم پیش نیما.

 

خاطره ای یادتون هست؟

 

فراوون!... نیما کارمند وزارت معارف بود. تو قسمت اداره نگارش استخدام شده بود. معمولا آخر ماه موقع حقوق گرفتن سر و کله ای به اداره نشون می داد. در نتیجه ماهی یک بار از شمرون می اومد تهرون. در وقت های دیگه یا می اومد خونه کسرایی همدیگه رو می دیدیم، یا ما می رفتیم خونه ش. یه روز صبح من و کیوان و کسرایی گفتیم امروز آخر ماهه و نیما باید سر کارش باشه. رفتیم محل کارش. محل کارش میدان بهارستان، خیابان اکباتان بود. برش داشتیم و تو شاه آباد قدم زنان اومدیم بالا. کسرایی گفت آقای نیما عرق می خورین؟ گفت: بله بله بله بله! (بله گفتن های «معروف» نیما را تقلید می کند). رفتیم تو یک دکه ای. اول شاه آباد نزدیک مخبرالدوله یک دکان باریکی بود از پیشخوان تا دیوار، عرضش یه متر بود و طولش چهار متر. در نتیجه ما اونجا به صف وایستادیم. من رفتم تو، بعد نیما اومد، بعد کسرایی و بعد کیوان. در نتیجه من انتهای مغازه بودم و کیوان کنار در مغازه. یه لیوان برای نیما گرفتیم. اون موقع قصه ناظم حکمت شاعر ترک سر زبون ها بود و من هم اون شعر ناظم حکمت رو ساخته بودم:

 

مثل یک غنچه سرخ

مثل یک بوسه گرم

دل افروخته ام را به تو می بخشم ناظم حکمت!

 

این شعر هم خودش داستان داره. ناظم حکمت چندین سال زندانی بود. دولت ترکیه زیر فشار افکار عمومی جهان او رو آزاد کرد ولی گفت اگه از خونه ات بیرون بیایی قربانی یه حادثه رانندگی می شی. در واقع تو خونه خودش او را حبس کرده بودن. یه روز هم خبر اومد که ناظم حکمت فرار کرده رفته به بلغارستان. دولت ترکیه هم عصبانی شد و از او خلع تابعیت کرد و گفت که دیگه ناظم حکمت ترک نیست.

من تو همون شعر گفتم:

 

و تو می دانی ناظم حکمت!

روی کاغذ زکسی

وطنش را نتوانند گرفت

آری ای حکمت، خورشید بزرگ

شرق تا غرب ستایشگر توست

وز کران تا به کران گوش جهان

پرده نغمه جان پرور توست!

 

نیما مشروبش رو خورد و مثل یک خروس جنگی با صورت سرخ شده، جثه اش هم خیلی کوچیک بود، کوچولو بود طفلی، شروع کرد به حرافی و بی شک اشاره به شعر من داشت!

 

«ناظم حکمت کیه، منم ناظم حکمت!» بعد از مسائل فیزیک حرف زد، از فلسفه گفت، از شعر گفت، می گفت و می گفت... اون موقع تازه «مرغ آمین» رو ساخته بود. ما نشنیده بودیم هنوز. من دیدم کیوان از سر مغازه اومد کنار من و یه تیکه کاغذ  داد به من و رفت سر جای خودش. کاغذ رو که باز کردم دیدم نوشته: «سایه جان! می بینی خودخواهی با آدم چی کار می کنه!»

 

- چهره سایه وقتی جمله کیوان را باز می گوید دیدن دارد. پر از مهربانی و آرامش است.

 

این عکس العمل کیوان بود نسبت به خودستایی تماشایی نیما. بعد اونجا نیما «مرغ آمین» رو خوند. اصلا مثل این که "کروست مینستر" با سیصد نفر آدم داره می گه: «آمین آمین»! از این آدم کوچولوی ریزه میزه این صدا چه جور در می اومد! اصلا یه شاهکار شعر خوانی بود. اگه ضبط صوت بود و ضبط می شد یه صحنه ارکستری شگفت آور بود:

 

مرغ می گوید زوالش باد

آمین! آمین!

 

خیلی فوق العاده بود. البته چند روز بعد که رفتیم خونه نیما. من بهش گفتم، آقا نیما! اون «مرغ آمین» رو دوباره بخون. خوند. یه چیز عادی بود و مثل اون روز نشد.

 

نظر کیوان در باره نیما چی بود؟

 

خیلی او رو قبول داشت. همیشه با احترام و ستایش و تجلیل با نیما برخورد می کرد. همه ما این طور بودیم. طبیعی هم بود. اصلا دنیایی که نیما خلق کرد، بی سابقه بود...

یادمه چند سال قبل یه روز طاهباز اومد اینجا. طاهباز میانه ای با من نداشت و برای همین من تعجب کردم. گفت تو کاغذهای نیما یه کارتی پیدا کردم و آوردم به شما بدم. من اصلا یادم نبود. ظاهرا یه روز من و کیوان رفتیم محل کار نیما، نیما نبود. کیوان پشت کارت پستال نوشت: آقا نیما! من و سایه اومدیم به دیدار - «تو» بهش می گیم- نبودی، همین. بعد امضا کرد و به من هم گفت تو هم امضا کن که کردم. طاهباز اون کارت رو داد به من. من هم دادم به پوری. گفتم: پوری جان! اموال کیوان به تو می رسه! (لبخند می زند) اون روز رو یادم نبود.

 

کیوان با شعر بی وزن موافق بود؟

 

اولا کیوان شاملو رو خیلی دوست داشت و به ذات هنری شاملو پی برده بود. شاملو در میان دوستان ما از نظر هنری از هیچ کس کمتر نبود ولی سواد کار نداشت. زندگی بهش مجال نداده بود که بشینه و کتاب بخونه. اگه شاملو شاملو شد به خاطر فوران استعدادش بود نه مطالعه و تحقیق. حالا کار نداریم.

دیگه این که کیوان خیلی مشرب گشاده داشت و صرفا به جوهر شعر و مطلبی که گفته می شد، توجه داشت ولی اصرار نداشت که شعر حتما وزن داشته باشه. اون دوره فصل مشترک کارهای شاملو بود؛ یعنی شعر نیمایی و شعر بی وزن. شاملو شعرهای نیمایی خیلی قشنگی داشت.

 

استاد! در یک ارزیابی کلی، کیوان چه تاثیری بر فرهنگ و جامعه دوره خودش گذاشت؟

 

نمی تونیم با وسعتی که فرهنگ و جامعه داره بگیم کیوان چه تاثیری بر فرهنگ و جامعه داشته ولی روی آدم های اون فضا، با همه تنوعی که دارن تاثیر قاطع گذاشته، از یه طرف آقای محمد جعفر محجوب، از یه طرف آقای احمد شاملو، از یه طرف آقای شاهرخ مسکوب. این ها هر کدوم از یه طایفه هستند ولی تحت تاثیر قاطع کیوان بودند.

این ها همه گفتند ما هر چه داریم از کیوان داریم. آدم های خود بزرگ بینی هستند که وقتی به کیوان می رسن تواضع پیدا می کنن. محجوب بارها به من گفته سایه تو که می دونی کیوان قلم به دست من داده. (لحن سایه عاطفه و حق شناسی استاد محجوب را نشان می دهد) از این لحاظ چون روی آدم ها تاثیر گذاشته و این آدم ها یه طیف وسیع هستن، کیوان موثر بود.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  488   18دیماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت