راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

شعبان جعفری-3

اگر از ترور رزم آراء

اطلاع داشتم، بهش خبر میدادم

 

شعبان جعفری از زیر بوته در نیآمد، بلکه از دل حوادث و رویدادهای دهه 30 در آمد و در دو دهه 40 و 50 نیز در ایران نقش آفرین شد. گرچه در دو دهه 40 و 50 این نقش آفرینی در حد نقشی که او توانست در سالهای 1328 تا 1336 ایفاء کند نبود. همین نقش را 35 سال است در جمهوری اسلامی کسان پرشماری ایفاء میکنند. اگر شعبان جعفری از سوی آیت الله کاشانی و سپس شاه و طرفداران هر دو غیر مستقیم حمایت و هدایت می شد، در جمهوری اسلامی همین نقش را شمار بسیاری با حمایت مستقیم و علنی حکومت ایفاء می کنند. بنام بسیج، بنام حزب الله، بنام انصار حزب الله، بنام بسیج انصار، بنام تیم های ترور حکومتی و ... اتفاقا شعبان جعفری هم از نوجوانی ریش خود را نتراشید، نماز و روزه اش ترک نشد. بد دهان بود چنان که شعبان جعفری های جمهوری اسلامی هستند. چنان که سید مهدی میراشرافی در همان دوران شعبان جعفری بنام روزنامه نویس (روزنامه آتش) هتاک و بد قلم بود و حسین شریعتمداری همان نقش را در روزنامه کیهان ایفاء می کند. خاطراتی که جعفری نقل می کند، واقعا خواندنی است و آگاهی از آنچه در گذشته روی داد، برای درک رویدادهای نه تنها امروز، بلکه 35 سال گذشته ضروری است. با همین هدف کتاب خاطرات او را خلاصه کرده و منتشر می کنیم. کتابی که به همت "هما سرشار" روزنامه نگار و عضو دو تحریریه زن روز و کیهان سالهای پیش از انقلاب تهیه وتدوین شده و توسط نشر "ناب" در بهار 1381 در لس آنجلس منتشر شده و متاسفانه ما امکان تماس با خانم سرشار برای اخذ اجازه انتشار این خلاصه را نداشته ایم و به همین دلیل نام ناشر و آدرس آن را اعلام کردیم.

 

 

س ـ آقای جعفری چگونه سیاسی شدید؟

ج ـ من هیچوقت سیاسی نبودم. اونوقتا تو محل ما، وقتی کسی چار کلاس درس خونده بود و صاف صاف راه میرفت و یه کتاب میزد زیر بغلش، میگفتن سیاسی شده! مثلا صداش میزدن: «ممد سیاسی!» ما که از اونا نبودیم.

س ـ پس چطور افتادید توی کار سیاست؟

ج ـ ما یه موقع جوون بودیم دیگه. میرفتیم اینور اونور با بر و بچه ها یه خرده مشروب و اینا میخوردیم. من البته تا بیست و سه چار ساله شدم فقط چند دفعه مشروب خوردم. سیگارم هیچوقت نکشیدم. اون شبم که مشروب خوردیم، بچه ها گفتن: «بریم تماشاخونه، بریم یه سینمایی، تماشا خونه ای جایی!» گفتم: «بریم!» رفتیم طرف لاله زار. به حساب سینماها و تماشاخونه ها همه اونجا بودن دیگه. رفتیم و انتخاب کردیم کجا بریم. گفتیم بریم تماشاخونه فردوسی. حالا ما نمیدونستیم تماشاخونه فردوسی یا سعدی مال کیه، چیه، چه جوریه. رفتیم اونجا. تا رفتیم از در بریم تو، یارو گفتش که ...

س ـ چند سالتان بود؟

ج ـ تقریبا بیست و سه چار سالم بود. بله ... یارو گفتش: «چیکار داری؟» گفتم: «یه بلیط پنج تومنی بده.» پنچ تومن خیلی پول بود اونموقع. گفت: «نداریم.» گفتم: «یه ده تومنی بده.» گفت: «نه امشب افتخاریه.» مام خب، پنج سیری رو با سیراب خورده بودیم کله مون گرم بود. گفتیم: «افتخاریه، از ما افتخاری تر کی؟ مام افتخاری میریم تو دیگه!» رفتیم تو. رفتیم تو و اون یارو ممیزه که بلیط پاره میکنه، بلند شد که ببینه ما چرا اومدیم تو، ما نشستیم سر جای اون. حالا همه ساکت ساکت نشستن نمایش میدیدن مام گرفتیم جای اون نشستیم. هر چی یارو گفت: «بلند شین!» گفتیم: «بلند نمیشیم!» دید ما سر و صدا میکنیم، کله مونم گرمه، رفت بیرون و با یه سروان دژبان اومد. اونوقتا من سرباز نقلیه بودم. یه بلیز و یه فرنج نظامی تنم بود ولی خب پاگون و گتر و کمر و زنگال ندالشتم. اونا رو در آورده بودم، همینجور ساده راه میرفتم. اون دژبانه اومد و یواشکی با اشاره گفت: «پاشو بیا بیرون.» منم با اشاره گفتم: «نه، اینجا خوبه راحتم.» هر چی اشاره کرد، گفتم: «نمیام، راحتم.» بعد اومد در گوش من گفت: «اگه نیای به زور میبریمت!» گفتم: «نمیتونی منو ببری. من سرباز نیستم، من شخصی هستم. تو تو کار من نمیتونی دخالت کنی!»

این رفت و یه افسر پلیس اومد، بعد دو تا پلیس. اونا اومدن گفتن: «پاشو بیا بیرون.» گفتم: «نه راحتم!» خلاصه دردسرتون ندم، ما دیدیم بالاخره اینجا باید یه کاری بکنیم، باید یه دعوایی به پا کنیم. زدیم تو سر یارو کنترلیه و گفتیم: «مرتیکه پدرسوخته چرا دست تو جیب ما میکنی؟» و شلوغی راه انداختیم، چه شلوغی! حالا نگو اونشب ـ ـ مام خبر نداشتیم که ـ ـ حکیم الملک (ابراهیم حکیمی، حکیم الملک یکبار از 23 اردیبهشت تا 13 خرداد 1324 و یکبار از 2 آبان تا 30 دی 1324 و یکبار هم از 6 دی 1326 تا 25 خرداد 1324 نخست وزیر ایران بود.) اومده بود تماشاخونه. ممد علی مسعودی و یه عده دیگه م دور و ورش بودن. حالا منم بی اطلاع. اونا رو نمیشناختم که. خلاصه، یه دفعه تماشاخونه شلوغ شد. یه افسره اومد، مام با اون افسره درگیری پیدا کردیم و بالاخره ... یه افسری با ما شناس بود، گفت: «جعفری، بیخود گرت گیری [گردگیری] نکن! چیز نکن. امشب نخست وزیر اینجاست!» گفتم: «هر کی میخواد باشه!» من حالیم نبود که! بالاخره دردسرتون ندم، فهمیدن سربازم. گفت: «بریم دژبان!» حالا چه جوری رفتیم دژبان و ایناشو دیگه نمیخوام بگم و طول و تفصیل بدم. به اون افسره گفتم: «من با هیچکدوم اینا نمیام، فقط با خودت!» با خودش رفتیم و ما رو انداختن تو مجردی. صبحای پنجشنبه، رزم آرا خدا رحمتش کنه رئیس ستاد بود (سرلشکر حاج علی رزم آرا از 15 اردیبهشت 1323 برای بار دوم به ریاست ستاد منصوب شد.) با اون تیمسار [محمد] دفتری میومدن گشت صبح. دفتری رئیس دژبان بود. خب، شب که شلوغ شده بود فهمیده بود دیگه. گفته بود: «این سرباز دیشبی رو بیارین.» منو آوردن. من رفتم پشت درگذاشتم بالا. (سلام نظامی دادم.) میدونین که تو ارتش سر برهنه نباید گذاشت بالا. من یهو هل شدم. گفت: «دستتو بنداز پایین!» گفت: «این چه حرکتی بود کردی، سرباز؟ این کارها چی بود؟» گفتم: «قربان بنده از حال طبیعی خارج بودم. حالا میبینم اینجا هستم.» گفت: «تحویل جزیره خارکش بدین.» اونوقت تبعیدیا رو میفرستادن جزیره خارک.

اونوقت خیلی از تبعیدیا رو میفرستادن اونجا. دو تا مامور واسه ما تهیه کردن، یه حکمم ماشین کردن که ما رو تحویل رکن دو ستاد ارتش بدن. حالا ستاد ارتش کجاست؟ تو همون چار راه پایین دژبان توی سوم اسفند. خلاصه، اینا دو تا سرباز گذاشتن عقب سر ما، دو تا سرباز گذاشتن جلو. به این نمک قسم، اینو که میگم عین حقیقته ها. نمیخوام اصلا بیخودی صحبت بکنم و خودمو شیرین کنم و ترش کنم.

س ـ ممنون.

ج ـ بعد من دیدم دو تا سربازایی که دارن جلو میرن همینجور دارن میرن. من خب زندانیشون بودم، میدونستن. خب باید اقلا گاهی برگردن منو نیگا کنن. من همینجوری زیر چشی نیگاشون میکردم، برگشتم یهو دیدم دو تا سرباز عقبیام نیستن. مام همونجا وایسادیم یه خرده سوت زدیم و غزل خوندیم و رفتیم خونه. رفتیم خونه . اونوقتا که سازمان امنیت و اینا نبود که، رکن دو بود.  داشتن منو میبردن تحویل اونا بدن. منم وقتی دیدم اون سربازا رفتن، رفتم خونه و ... بعد غروب شد. اونوقت بچه ها یه روزنامه اطلاعات یا کیهان آوردن. دیدم با خط درشت اون بالا نوشته که شعبان بی مخ دیشب تماشاخونه فردوسی رو بهم زده، [عبدالحسین] نوشین و [عبدالکریم] عمویی ام داشتن اونجا نمایش «مردم» رو میدادن. منم اصلا روحم اطلاع نداشت که این نمایش علیه شاهه. اصلا نمیدونستم شاه چیه، مصدق چیه، داستان چیه، دیدم نوشتن که آره بردنش رکن دوی ستاد ارتش، از طبقه سیم پریده تو خیابون و در رفته. حالا من همین جوری راه رفتنی در رفتم. گمونم به اون سربازا که دنبالم بودن گفته بودن منو ول کنن. هیچی خلاصه ... اون موقع که سر در نیاوردم. اونوقتا، پیش از اونم که این بساطا پیش بیاد، ما یه خرده شر و شور بودیم دیگه. بیخودی دوست داشتیم با بچه ها بریم مثلا هی با این و اون دعوا و مرافعه کنیم و از این صحبتا. ولی نه چاقوکشی ها. من هیچوقت چاقو نکشیدم، فقط دعوا و مرافعه میکردم و میومدم خونه. اونام مرتب میومدن دنبالمون و میگرفتن میبردن کلانتری یا ما رو میفرستادن مثلا زندان.

خلاصه اونروزم دیدم از طرف اداره آگاهی یه سرگردی در زد اومد خونه پیش ما و گفت: «نمیخوای چند روز بری اینور اونور؟» بعد گفت: «دیشب چی شد؟» چند تا سوال کرد و ما جواب دادیم و اینا. اونوقت به من گفت: «آقای جعفری، کار خوبی کردین.» ایشون گفت ها! دستگاه خوشش اومده از این کارتون. اینا داشتن نمایش "مردم" میدادن علیه شاه. تو فقط یه چند وقتی خودتو نشون نده و بیا برو.» من اصلا خبر نداشتم اولین بار بود این چیزا رو میفهمیدم. این شد که گفت: «کجا دوست داری بفرستیمت؟» گفتم: «والا رشت و لاهیجان آب و هواش بهتره، ما رو بفرستین اونجا.» خلاصه پونصد تومن به ما دادن ـ ـاونوقتا پونصد تومن خیلی پول بود!ـ ـ ما گفتیم: «برادر، پونصد تومن خرج چار روز کله پاچه مام نمیشه.» خلاصه کردنش دو هزار تومن.

س ـ پس شما به فکر اینکه دارند میبرندتان زندان از خانه آمدید بیرون، بعد دیدید دارند شما را می فرستند هواخوری؟ تازه تشویقتان هم میکنند!

ج ـ باریکلا. یه نفر اومد در خونه با من صحبت کرد.

س ـ پول را گرفتید و رفتید؟

ج ـ ما رفتیم لاهیجان، که این زنمونم از همون لاهیجان گرفتیم. یه سال اونجا بودیم و همونجا یه زورخونه گرفتیم و بعد زورخونه رو اداره کردیم. خب مام به حساب یه خرده ورزشکار شیرینکار بودیم، ورزشمون خوب بود، خوششون میومد. اونم یه داستان علیحده ای داره.

س ـ اسم زورخانه تان چه بود؟

ج ـ به اسم صاحبش اسلام نظر بود که به ما اجاره داده بود.

س ـ گویا در این یک سال در لاهیجان هم کمی شلوغ کردید؟ روزنامه کیهان شمه ای در این باره نوشته است. (مقاله «کودتای 28 مرداد، اقدام مشترک اوباشن، سازمان سیا و دربار پهلوی»، روزنامه کیهان، 28 مرداد 1326 چاپ تهران. برای متن کامل ر.ک. به سند و پیوست شماره 1 صص 388ـ394) در لاهیجان زندانی شدید؟

ج ـ نه، تو لاهیجان زندان نیفتادم.

س ـ از شما شکایت کردند؟

ج ـ بله، تو رشت. چون لاهیجان تا رشت انقدی راه نیست، تا اونجا چار قدم راهه. آره اونوقت نه اینکه خب من تبعید بودم به اونجا و این بساطا، از لاهیجان میومدم رشت، با بر و بچه ها میرفتیم اونجا میگشتیم و تفریح میکردیم. شب یه جا دعوامون شد. اینا رفتن بستن به ما که من فحش دادم به شاه. خلاصه دادگاهی شدیم و رفتیم اونجا نشستیم گفتیم: «بابا ما گفتیم ـ ـ خیلی معذرت میخوام ببخشین ـ ـ خوارشو گ...م شما خیال کردین من گفتم خواهر شاه رو ...» خلاصه سر همین ما رو گرفته بودن. تبرئه م کردن. برگشتیم تهران.

حالا حدود بیست و شش یا بیست و هفت سال دارم.

س ـ آقای جعفری کی سربازی رفتید؟

ج – سربازی؟ ... همون سال 1319 رفتم سرباز نقلیه شدم. خدمت شما عرض کنم که، نقلیه ام دم گارد [گار] ماشین دودی بود.

س- سرباز نقلیه یعنی جیپ میراندید؟

ج- نه تو اداره نقلیه سربازی میکردم دیگه. آنوقت پاگون و گتر و زنگال و مچ پیچ داشتیم و از این حرفا. ما رفتیم اونجا و یه مدتی ام اونجا بودیم ولی همه ش در میرفتیم و فرار میکردیم. درست و حسابی نمیرفتیم سربازی. بعد دیدیم تعلیم سخته هی فرار میکردیم. به خاطر همینم سربازیم چار سال طول کشید. از بسکی در رفتم. یه سال یه سال و نیمی اونجا بودم یه دفعه دیدم که گفتن روسها دارن از طرف کرج میان، انگلیسام از طرف شابدولعظیم ... دارن میان تو مملکت. تقریبا نزدیکای جنگ بود. تو محل یه اتفاقی افتاده بود که منو اونجا زندان کرده بودن...

س- چه اتفاقی افتاده بود؟

ج- والا، یه چند تا از این ورزشکارا به ما گفتن بریم عکس بگیریم. آخه ورزشکارا دوست دارن عکس لختی بگیرن. ما گفتیم بریم خونه ما رو پشت بون، اونجا بهتر از همه جاست. اینا رو بردیم رو پشت بون. چار پنج تایی وایسادیم. غلام بخار بود و سید احمد بود و یه چند تایی از بچه ها بودن. وایستادیم گوشه پشت بون. عکاسم از این دوربینا داشت که یه دونه پارچه سیاه مینداخت سرش و میرفت زیرش بعد از اون زیر میگفت یه خرده بیا اینور، یه خرده برو اونور. خودشم هی خرده خرده عقب میرفت. هی به ما غر میزد که شماها قشنگ وایسین. این پشت بونم دورش نظامی داشت، آجرای گنده رو میگفتن نظامی. اینهم یهو پاش میره رو اون نظامیا و میفته پایین.

س- عکاس؟

ج- آره عکاسه. اونجام یه حوض سنگی بود کله ش میخوره به لب حوض و میمیره.

س- به همین سادگی؟

ج- والا جون شما. مرد و ما چار پنج تا رو گرفتن بردن زندان. اون رفقای ما رو میبرن زندان شهربانی یکی سه چار ماه بیچاره ها رو نگه میدارن و ما رم میبرن زندان نقلیه. بله، اینم داستان اون عکاسه.

س- پس به خاطر کشته شدن عکاس در زندان هستید؟

ج- بله، زندان اونجام دم در همین نقلیه بود و میخورد به خیابون. سر درشم یه دونه از این آدما [نگهبان] توی اون صندوق همیشه وامیساد. مام تو زندان بودیم. یهو دیدیم سربازا همه دارن فرار میکنن. یکی یه دیگ ورداشته، یکی چارتا پتو وردشته، یکی چرخ ماشینو درآورده داره میبره، یکی فلان چیزو –ولی تفنگ مفنگ نه—ورداشتن و دارن فرار میکنن. خلاصه سربازا همه رفتن. همون روز بود که نمیدونم 20 شهریور بود چی بود؟

س- شهریور سال 1320

ج- بله گفتن رضا شاه در مقابل ارتش روس مقاومت میکرده. پیغوم داده به تیمسار [سرلشکر احمد] نخجوان [کفیل] وزیر جنگ که ارتشو بفرست اهواز. اون که سابقه کدورت با رضا شاه داشت، دستورشو انجام نمیده و دستور مرخصی میده، که همه رو ول کردن. خلاصه، من حالا از تو بازداشتگاه هی داد میزنم: بابا، یکی بیاد این درو واکنه. هر چی هوار میکنم کسی نمیاد. آخر سر یه بچه اومد رد بشه گفتم: بچه بیا این درو واکن! تو این هیر و ویر اونم پول میخواد میگه: من دو زار میگیرم! گفتم: بابا درو واکن من بیام بیرون دوزاریم کجا بود این تو؟ خلاصه درو وا کرد و ما اومدیم بیرون. تا اومدم بیرون یهو دیدم سرلشکر [کریم] بوذرجمهری اومد. سرلشکر بوذرجمهری ام که میدونین تخم چش رضا شاه بود دیگه، رئیس ستاد [فرمانده لشکر اول و سرپرست نیروی هوایی]. این اومد و گفت: سرباز کجا میری؟ گفتم: قربان در رفتن! گفت: سرهنگ اعتمادی چی شد؟ اون رئیس نقلیه بود. گفتم: قربان، همه در رفتن. اونم رفته دیگه. یه دفعه مادر ق... از پشت با لگد زد تو ک... ما، گفت: برو اون تو! مام رفتیم تو و اون دوباره درو بست...

س- دوباره افتادید تو زندان؟

ج- بله ... درو بست و سوار ماشین شد و رفت. در این موقع دیدیم سرهنگ اعتمادی و اینا ریختن اونجا. فهمیده بودن این اومده. سرهنگ اعتمادی اومد و درو وا کرد و من اومدم بیرون. گفت: چطور شد؟ چی گفتی؟ گفتم: تیمسار اومد اینجا و با من صحبت کرد. پرسید: چی بهش گفتی؟ گفتم: خوب خودش دید در رفتین و نبودین دیگه! گفت: بکنیدش اون تو! تا اومدن بکننم اون تو فرار کردم –آخه من تیز بودم—در رفتم. همیشه م گیوه پام  میکردم. سر همین گیوه هام همیشه منو مینداختن زندان. چون گیوه قدغن بود، باید پوتین بپوشی. نقلیه یه جایی واقع شده بود که پشتش یه قبرسون بود، سر قبر آقا بود. پریدم تو اون قبرسون و دربرو.

یه خاطره دیگه م بگم خیلی خوشمزه است: یه دفعه، همون روز اول که رفتیم نقلیه یه سروانی بود به نام سروان مادوهیان، ارمنی بود. من بودم و ناصر فرهاد که بعدا اعدامش کردن بود و یه نفر دیگه. ما سر صف بودیم که سروانه بیاد بازدید. حالا لباس شخصیامون تنمونه. لباس سربازامونو تازه داده بودن ببریم درست کنیم و تنمون کنیم... ناصر و نشون داد و گفت: اول کسی که شالاخ [شلاق] بخوره تو پدرسگی. دوم کسی که شالاخ بخوره منم! اینو گفت و رفت. مام رفتیم لباسامونو درست کردیم تنمون کردیم. بعد رفتیم بازار سراجا کمربندمونو سولاخ کنیم، دو تا سولاخ کم داشت. داشتیم میرفتیم یهو دیدیم یه سروانی اومد جلو ما رو گرفت. تا خواستیم کمر بندو ببندیم، گفت: سرباز اینجا چیکار میکنی؟ گفتم: قربان ما تازه سرباز شدیم اومدیم کمربندمونو سولاخ کنیم. گفت: بریم دژبانی! مصطفی دیوونه م بود، بچه محلمون که یه خرده کله ش خراب بود. حالا این سروانه منو سفت گرفته. گفتم: جناب سروان، ول کن خودم دارم میام دیگه! مصطفی گفت: جناب سروان، ولش کن دیگه، میخواد در ره! متوجهی؟ به شوخی راستشو میگفت!

خلاصه تا اون ما رو ول کرد ما در رفتیم. رفتیم تو سربازخونه. فردا همین سروانه اومد سربازخونه ما رو پیدا کرد. اینجای [لبه] کلاه پهلوی ما رو کشید جلو. به اون سروان ارمنیه گفت: همین بود. سروان مادوهیانم خیلی لوطی و مشتی بود، همون ارمنیه. روز اول که رفتیم نقلیه، با ما صحبت کرده بود و گفته بود: هر کدوم گیر بیفتین پدرتونو درمیارم! اما اونجا و اونوقت ما رو تحویل نداد.

س- نگفتید وقتی روس ها و انگلیس ها آمدند و شما از زندان فرار کردید بالاخره چه شد؟

ج- خدمت شما عرض کنم که، وقتی روسا و انگلیسا اومدن ریختن تو شهر، مام رفتیم دم میدون کاه فروشا و اونجا همه لباسامونو فروختیم سه تومن. مرخصمون کرده بودن دیگه. دو سه دست داشتم. یه دستش خوب بود. اونکه پاگون و گتر و زنگال نداشت و بیرون میپوشیدمو نیگر داشتم بقیه رو فروختم. کت ارتشی و فرنج و شلوارو نیگر داشتم و میپوشیدم. شده بودم سرباز مستمع آزاد. وقتی میرفتم بیرون لباس سربازیمو میپوشیدم و اینجوری میرفتم بیرون میگشتم، دیگه کسی کاری به کارم نداشت.

فداییان اسلام

س- آقای جعفری شما در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدید؟

ج- حسابی!

س- خودتان هم مذهبی بودید؟

ج- بله، ولی نه خشکه مذهبی.

س- ولی همیشه ریش داشتید؟

ج- بله ریش داشتم. ولی ریش که مناط نمیشه خانوم. من تو خونواده م آدم روشنفکری بودم. آخه خانوم سرشار، قدیمیا انقدر ساده بودن، جون شما. خدا رفتگون شما رو بیامرزه، همین مادر خدا بیامرز من، یه روز میفته پاش میشکنه. ما هر کاری تونستیم کردیم، بردیمش پیش دکتر [منوچهر] وثوقی، پیش پروفسور [یحیی] عدل، پاش درست نشد. گفتن خوب شدنی نیست، 92 سالش بود. بعد این هر روز وقتی میومدم خونه گریه میکرد که: ننه منو بفرست برم امام رضا. ببین سادگی اینا رو. مام آخر به داشمون گفتیم: اینو ببر حرم اما رضا. نمیدونم شما رفتیم امام رضا یا نرفتین؟

س- خیر، نرفتم.

ج- خیلی شلوغه، همیشه قیامته. خلاصه با مکافات ننه مونو میبرن تو حرم. دو تا چوب زیر بغلش بود. به حساب میره پای شکسته ش درست بشه. اونوقت همچی که میخواسته با دست حرمو بگیره، هولش میدن اون یه پای دیگه شم میشکنه. بعد که برمیگردن خونه گفتم: ننه اجرتو گرفتی از امام رضا؟! اینا رو بذار کنار ننه، برو دومن خدا رو بگیر! توکلت فقط به خدا باشه! مقصود اینه که من اینجوری مذهبی ام: خدا رو قبول دارم و پیغمبر و علی علیه السلام که بهش ایمان دارم. سروکار ما ورزشکارا با حضرت علی و مولاست.

س- ولی شما همیشه نماز میخواندید و روزه میگرفتید، مگر نه؟

ج- هنوزم نماز میخونم، هنوزم روزه مو میگیرم.

س- بله میدانم. مرجع تقلید شما چه کسی بود؟ به کدام آیت الله اقتدا میکردید؟

ج- آخه هر کدوم ما یا هر صنفمون از یکی تبعیت میکردیم، یه پیشوا داشتیم. همه مسلمونا اینجورین. هر یکیشون سراغ پیشوای خودش میره. پیشوای ما یکی بعد اون یکی میومد و میرفت دیگه: آسید ابوالحسن اصفهانی بود، آیت الله حاج آقا حسین قمی بود، آشیخ عبدالکریم [حایری یزدی] بود. بعد یکی یکی اومدن و رفتن تا رسید به آیت الله [العظمی حسین] بروجردی خدابیامرز.

س- با روحانیون قم چطور؟ قم هم میرفتید؟ هیچ با آنها ارتباط داشتید؟

ج- بله، بله.

س- چه جور ارتباطی؟

ج- ببینین، ما یکی دو دفعه پیش آیت الله بروجردی رفتیم. مثلا یکی دو دفعه پیش آیت الله شریعتمداری رفتم. هم بروجردی شاه رو دوست داشت هم شریعتمداری. یه دفعه یادمه همین برجردی و شاه با هم حرف نمیزدن. به حساب بینشون بهم خورده بود. انوقتا یه آدمای استخواندار تو مملکت و دولت بودن که نمیذاشتن وسط شاه و روحانیون بهم بخوره. یه موقع اعلیحضرت رو ورمیدارن میبرن قم. آیت الله بروجردی هر روز سر ساعت دوازه سوار درشکه میشه از خونه ش میرفت تو حرم نماز میخوند و مردمم پشت سرش نماز میخوندن. اول ظهر که میخواست بره اول یه دور دور حرم رو میزد و میرفت. اینام طوری شاه رو میبرن تو حرم که بروجردی همون ساعت تو حرم برسه. اینا دوتایی میخورن تو قد همدیگه و چششون تو چش همدیگه میفته و با هم آشتی میکنن...انوقتا دور و ور شاه آدمای حسابی بودن و این کارا رو میکردن. میدونین، استخواندار بودن، به شاه علاقه مند بودن. مملکت رو دوست داشتن. بعد همین که [ارتشبد حسین] فردوست و امثال اینا دور و ورداشتن، یواش یواش روحانیونو از دو و ور شاه پروندن.

س- داشتید میگفتید که با روحانیون در ارتباط بودید.

ج- بله. آخه من با فداییان اسلام بودم. من یه موقعی تو فداییان اسلام بودم.

س- از کی با فداییان اسلام بودید؟

ج- تقریبا خیلی وقت پیش. همون موقعی که بیست و پنج شیش ساله بودم. با [سید مجتبی] نواب صفوای ام عکس دارم ولی نمیخوام راجع به فداییان اسلام چیزی بگم. گفتم من یه آدم اونجور مذهبی نیستم، ولی راجع به مذهب چیزی نمیگم، والا اگه بخوام بگم خیلی چیزا دارم بگم.

س- نمیخواهید حرف بزنید؟

ج- نه اصلا.

س- یعنی نمیخواهید یک اشاره کوچک هم بکنید؟ بالاخره یک مدتی با اینها بودید و اغلب آنها را از نزدیک می شناسید؟

ج- چرا بودم. با اینا بودم بله. ولی در عین حال دیگه نمیخوام ...

س- آیت الله کاشانی رهبر فداییان اسلام بود؟

ج- نه نبود.

س- میخواهم ببینم آن زمانی که شما رفتید عضو فداییان اسلام شدید، به خاطر آیت الله کاشانی رفتید؟

ج- خب، میدونین ... اینا باهاش بودن دیگه. خدمت شما عرض کنم که، مثلا همون سید حسین و سید علی امامی که میرن [احمد] کسروی رو میکشن، اینجوری که اونموقع شنفتم به منزل کاشانی اومد و رفت داشتن. ولی به دستور آیت الله کاشانی نبود که رفتن دادگستری و سید حسین خودشو (کسروی را) زد و سید علی منشی شو [حدادپور]. اینا یه مدتی تو محل ما اونجا تو خیابان بوذرجمهری اینا به حساب بزازی داشتن و پارچه مارچه میفروختن. سید حسینم (امامی) خیلی بچه خوشگلی بود و موهای بورم داشت و اینا. بعد اینا وقتی میبینن که کسروی و اینا قرآن رو –اینجوری که خودشون میگفتن – قبول ندارن، ماموریت پیدا میکنن و میان میرن تو دادگستری که گویا یه هفت تیر داشته خالی میکنه پای این سید علی - داش سید حسین- - مجروح میشه، ولی سید علی ام میزنه منشی رو میکشه. بعد اینا رو آوردن زندان، اتفاقا من اونموقع تو زندان بودم، اینا رم تو زندان شنفتم. بعد اینا انقد مذهبی سفت و سخت بودن که وقتی سید حسین امامی رو میبرن پای چوبه دار اعدام کنن، میگه دستمالم تو جیبمه در بیارین ببندین گردنم چون طناب شما کثیفه، نجسه.

س- موقع کشتن رزم آرا [16 اسفند 1329] کجا بودید؟

ج- رزم آرا رو که کشتن نبودم.

س- در تهران نبودید؟

ج- چرا تو تهران بودم، ولی تو مسجد نبودم. رزم آرا رو تو مسجد شاه کشتن.

س- شما اطلاع دارید که دستور قتل رزم آرا را آیت الله کاشانی داد یا نه؟ چون روز بعد از قتل رزم آرا کاشانی اعلام کرد قتل رزم آرا واجب بوده. آیا دستور قتل را آیت الله کاشانی داد؟

ج- والا من اطلاع ندارم. من پیش کاشانی خیلی زیاد میرفتم چون طرفدار آیت الله کاشانی بودم. ولی همچی چیزی نشنیدم. اگرم میخواستن بگن همونجا تو محاکمه میگفتن دیگه. والا اینو من نمیدونم. ولی حکایت اینا زیاده!

س- برایمان تعریف کنید.

ج- یه وقتی همه اینا میفتن زندون، یه دفعه همشونو میگیرن، زمان مصدق.

س- نه این یکی را نگفتید. شما یادتان هست چرا آن موقع زندان بودید تا بتوانم تاریخش را پیدا کنم؟ چه زمانی بود؟

ج- تاریخش؟ همون موقع نزدیک 28 مرداد. نه، خیلی داشتیم به 28 مرداد. نمیدونم درست حواستم نیست. مال 9 اسفند بود فکر میکنم. تاریخش را دربیارین معلوم میشه. مال طرفای 9 اسفند بود مثل اینکه. آهان، حالا یادم افتاد. مال خیلی قبل از 28 مرداد بود. اونوقت هنوز با فدائیان اسلام خب یه خورده قاطی بودیم دیگه، بله. خیلی پیش از اینا بود، چون بعد از اینکه آزاد شدم اومدم بیرون هنوز با اینا بودم دیگه. آره اینا همه رو میگیرن میکنن زندان قصر. اینا تو زندان بودن، منم اینور تو بند 2 بودم، با اونا نبودم. نواب صفوی بود و واحدی بود، خدمت شما عرض کنم که، الان اسم همه شون یادم نیست. چند تا با نواب زندانی بودن: [مهدی] عبد خدایی بود، همون که بعدش فاطمی را با تیر زد اینا همشون اونجا زندانی بودن. بعد اینا یکی یکی ضامن دادن و رفتن بیرون تا اینکه نواب اینا رم بعدا ولشون کردن.

س- گفتید وقتی از زندان آمدید بیرون هنوز با اینها بودید؟ درست؟

ج- بله. نه مثل قبل، ولی خب بودم دیگه. مثلا خدمت شما عرض کنم، یه دفعه نواب [مظفر] ذوالقدرو میفرسته دم خونه ما. ذوالقدر همونه که علاء رو میزنه.

س- خود نواب صفوی؟

ج- بله خود نواب به من زنگ زد.

س- چکار داشت؟

ج- یه کاری با من داشت، منم اینو و اونور زدم کارشو به وسیله منوچهر پسر برادرم راه انداختم. این تموم شد. آنروز ذوالقدر میره تو مسجد شاه که علاء رو بزنه. ذوالقدر یه دهاتی مسلک بود. تیرش میخوره به کلاه علاء، به خود علاء نمیخوره و علاء نمیمیره. اونوقت تیمور بختیار شده بود فرماندار نظامی. میبینه اینا هر روز یه آدمکشی و بساطی راه میندازن. میگه: فدائیان اسلام همه رو بگیرین! همه شونو میگیرن، در حدود سی نفر بودن دیگه. خود نواب بود و اون سید عبدالحسین واحدی بود و ممد واحدی برادرش. نواب مرد شماره یک بود، واحدی ام مرد شماره دو. خلیل طهماسبی و مظفر ذوالقدرم بودن. اینا رو میگیرن. میگیرن و خلاصه خدمت شما عرض کنم که همه رو محاکمه میکنن. بعد یه روز دیدم که تیمسار حسین آزموده که دادستان ارتش یا رئیس دادرسی ارتش بود، فرستاد عقب من. رفتم اونجا تو اتاقش پیشش نشستم. گفت: جعفری شما به اینا پول دادی؟ گفتم: نه! گفت: جان من پول دادی؟ گفتم: نه! گفت سر اعلیحضرت به اینا پول دادی؟ گفتم: آره. چی شد دادی؟ گفتم: والا جریان اینجوری شد. اینا پول میخواستن واسه یه چیزی بگیرن، یه کاری داشتن، منم خودم نداشتم. رفتم از این و اون پول گرفتم. خلاصه آوردم دادم به پسر برادرم که بده به ذوالقدر. پسر برادر من پولو داد به اون و رفت. البته اینا اگه ده میلیونم پول میخواستن میتونستن فراهم کنن. براشون مشکل نبود ولی خودشون قبول نمیکردن.

خلاصه همه رو گرفته بودن، مونده بودم من. منم خب 28 مرداد امتحانمو پس داده بودم. تازه اونقدرام از 28 مرداد نمیگذشت. آزموده گفت: سه چار ساعت باید به من مهلت بدی. رفت و بعد از سه چار ساعت اومد و گفت که: خیلی خب. پاشو برو. حالا رفته بود با مقاماتی صحبت کنه ببینه وضع من چی میشه. هیچی خلاصه ما رو آزاد کردن اومدیم بیرون. بعد اینا میان خلیل طهماسبی و نواب صفوی و واحدی و ذوالقدرو میبرن تو میدون لشکر دوی زرهی تیربارونشون میکنن.

حالا میخوام یه چیزی از اعتقاد اینا به شما بگم. وقتی نواب صفوی رو میخواستن ببرن تیربارونش کنن، فقط خواهر و مادرش بودن. بعد در گوش خواهره میگه: من دو هزار تومن از آقای جعفری گرفتم، برین این پولو بهش بدین. تو اونموقع که میخواستن اعدامش کنن، میگه برین پولشو بهش بدین. که داشش اومد، داشش تقی طهماسبی همونه که اولای انقلاب با [شیخ صادق] خلخالی راه میرفت! داشش اومد پیش من و گفت: آقای جعفری اومدم این پولو تحویل بدم! گفتم: نه هیچ بدهی به من نداره. حلاله همه ش. خداحافظ شما. این جریان اونا.

س- از قرار شما با خود اعضای فدائیان اسلام مساله ای نداشتید. با طرز فکر و مرامشان چطور؟

ج- با خوداشون نه. فکر میکنم آدمای بدی نبودن. با آدمکشی شون زیاد مخالف بودم، موافق نبودم.

س- راجع به فدائیان اسلام چیز دیگری به نظرتان نمی آید؟

ج- نه

س- آنها در واقع یک گروه تروریستی بودند، درست؟

ج- اونا بیشتر رو مذهب تکیه داشتن. تا حتی یه مجله روش عکس نیمه لخت انداخته بودن، آقای نواب اونو به من داد بدم به سلیمان بهبودی که به شاه بگه این چیه میندازین؟ منم بردم دادم به بهبودی. اونم گفت: باشه به عرض میرسونم.

من اگر میدونستم میخواستن رزم آرا رو بکشن، اگه میدونستم، به خدا به رزم آرام اطلاع میدادم. بعد اینا رفتن این خلیل طهماسبی رو آوردنش، اینم یه شاگرد نجار متعصب بود. آوردن بهش گفتن که: تو اگه رزم آرا رو بزنی امشب مثلا پیغمبر تو بهشت منتظرته، علی بی ابی طالب میاد بالای سرت. یه کفن تنش کردن یه خرده آب تربت ریختن تو حلقش و یه هفت تیرم دادن دستش و گفتن: برو بزن! بله اینجوری شد. آخه این دژبانام بی بخار بودن. وقتی تو مسجد شاه میره رزم آرا رو با تیر میزنه، هفت هش ده تا از این دژبانا با مسلسل اونجا بودن، هیچکدومشون دست بلند نمیکنن. یا اینا ماموریت داشتن یا بهشون اطلاع داه بودن هیچکدومشون هیچ کاری نکنن. وقتی که اینو با تیر میزنه کاردشو در میاره چون خیال میکنه نمرده. میخواسته دوتا کاردم بهش بزنه. بعد میاد از همونجا پیاده یواش یواش میره تو بازار بزرگ، تو بازار زرگرا وامیسه رو چارپایه سخنرانی میکنه، تازه اونجا میگیرنش.

س- گویا روش پلیس این است که تروریست نباید کشته شود، چون برای بازجویی لازمش دارند و اگر کشته شود دیگر سر نخ را گیر نخواهند آورد.

ج- خب نکشتن. اینهمه آدم دورش بود میتونستن برن بگیرنش که؟! چرا نگرفتنش؟ موضوع همینه. آدم هر چی فکر میکنه میگه خود اینام گویا دست داشتن!

س- پس شما تا آن موقع با فدائیان اسلام بودید، بعد از آنها جدا شدید؟

ج- بله دیگه، بهم زدم. از کاراشون خوشم نیومد دیگه. من مخالف آدمکشی بودم.

س- ولی باید تعداد زیادی از اینها را خوب بشناسید؟

ج- بله مثلا همون [مهدی] عبد خدایی که فاطمی را با تیر زد، الان وکیل مجلس ایناست. اینا همه مثل نواب صفوی جزو همون گروه اولیه فدائیان اسلام بودن. اینا رو که میبینی الان سرکارن، اینا به حساب بعدا پیداشون شد، بعد از نواب صفوی پیداشون شد. اینا یه عده ای بودن که هر کدوم ماموریت داشتن یه جای مجلس وایسن تا [محمد] بخارایی بره حسنعلی منصور و بکشه.

س- از ترور عبدالحسین هژیر چه میدانید. چیزی یادتان هست؟

ج- حالا که اسم هژیرو آوردین یه چیزی یادم افتاد.

س- چه چیزی؟

ج- چون فدائیان اسلام زمان هژیر بودن دیگه. عاشورا که میشد، مردم میرفتن تو کاخ گلستان. ظهر که میشد واعظا میومدن اونجا وعظ میکردن. دسته ها میومدن میرفتن اونجا. بعد اینا دیگه عاشورا رو گذاشتن توی مسجد سپهسالار. بعد ظهر عاشورا که میشد، هژیر وزیر دربار میومد اونجا طاق شال میاورد و هر علامتی که میومد رد بشه، از طرف شاه یه طاق شال مینداخت گردن علامت. دیگه مردم تهرانم که دلشون میخواست از طرف شاه یه چیزی داشته باشن، همه این دسته ها رو راه مینداختن، حسابی. اصلا قیامتی میشد. همون روز [13 آبان 1328] تقریبا ساعت نیم بعد از ظهر اونوقتا بود که همین بچه های مذهبی دار و دسته امامی هژیرو با تیر میزنن. خوب یادمه، واسته اینکه کسی نفهمه یهو گفتن: آی لامپ ترکید، لامپ ترکید. هیچی خلاصه میان بیرون و هژیرو از در اونوری طوری میبرنش بیرون که سر و صداشون و هیشکی نمیفهمه. میشوننش تو درشکه و میبرن دکتر.

س- یعنی شما دیدید که هژیر را زدند؟

ج- بله. آخه سید حسین امامی رو که سر قتل کسروی نکشتنش که! از زندان اومد بیرون. سر قتل هژیر کشتنش. بله همون موقع من تو اون مسجد بودم. منتهاش من نفهمیدم، سر و صدا میکردن که لامپ ترکید. اصلا من همیشه میرفتم اونجا تو اون مسجد، پای منبر وامیسادم داد میزدم، صلوات میفرستادم، این و اونو اینور اونور میکردم.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  488   18دیماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت