کتاب خاطرات شعبان جعفری- 5
سرگذشت شعبان جعفری، سرگذشت یک فرد نیست. سرنوشت این نوع افراد در یک حکومت هم نیست. این سرگذشت شعبان جعفری ها در حکومت هاست. از جمله در جمهوری اسلامی. جعفری بود و دیگر نیست. شاه هم بود و دیگر نیست. همچنان که مصدق و کاشانی و رهبران حزب توده ایران بودند و دیگر نیستند. اما حکایت همچنان باقی است. شعبان جعفری ها در حاشیه و در جمهوری اسلامی، در متن حکومت هستند. کسان دیگری تفکرات ملیون را دنبال می کنند، همچنان که افکار و مشیء توده ایها را کسان دیگری دنبال می کنند که در دهه 1330 حضور نداشته و اغلب بدنیا نیآمده بودند. باید خواند و دانست چه گذشت تا بدانیم چه می گذرد.
|
س- آقای جعفری از تاریخ بهمن 1330 تا 30 تیر 1331 چه میکردید؟ ج- مرتب با توده یا مبارزه و زد و خورد میکردیم. کار دیگه ای نبود بکنیم. آخه اینا یه مشت اجنبی پرست بودن! س- قضیه 30 تیر را از دیدگاه خودتان تعریف کنید. ج- 30 تیر همون روزی بود که مصدق رفت و قوام اومد [25 تیر 1331]! مگه یادتون نیست؟ س- یادم که نیست، درباره اش خوانده ام. ج- قوام اومد روکار و ... خدمت شما عرض کنم... بعد دیگه مردم یواش یواش بنا کردن به شورش کردن. اونروز [26 تیر 1331] من از منزل که اومدم بیرون – تا اونوقت نمیدونستم— دیدم چند تا مامور به من گفتن: بیا بالا میخوایم بریم پیش رئیس شهربانی، میخوادت! من سوار شدم. منو بردن شهربانی پیش [سرلشکر مهدیقلی] علوی مقدم. رئیس شهربانی. گفت: جعفری من یه خواهش از تو دارم! من دلم به حال جوونی تو میسوزه. ممکنه تو رو تو این جریانا بکشن. برو خونه ت بگیر بشین و دخالت نکن! مصدق رفته و قوام اومده رو کار. بعد ما اومدیم و دیدیم نمیتونیم بشینیم چون به مصدق علاقه داشتیم. بعد رفتیم سر بازار و اونجا یه سخنرانی کردیم ... یه خرده اونجا شلوغ کردیم و گفتیم: مردم! مغازه هاتونو ببندین. مصدق رفت! بعد ما رفتیم اونجا خلاصه یه خرده شلوغ پلوغ کردیم. همون ساعت دیدم خود علوی مقدم رسید. گفت: بیا بالای ماشین! رفتم بالای ماشین و منو برد شهربانی و یه خرده اینور و آنور قدم زد توی اون اطاق و گفت: میزنم پدرتو در میارم ها! خیال نکنی پهلوونی و فلانی و بیساری... و از این صحبتا ... من بهت گفتم برو تو خونه ت بگیر بشین! حالا تو نگو اینا دودل بودن که چی میخواد بشه. نمیخواستن منو مثلا توقیف کنن. چون من آخه سر و صدایی داشتم تو مردم دیگه. هیچی خلاصه ما اومدیم بیرون و رفتیم. رفتیم سر لاله زار و نادری، از اونجا شلوغ کردیم اومدیم پائین. اومدیم پائین که دیدیم یه کامیون سرباز رسید. البته اون سربازایی که اون بالای ماشین نشسته بودن منو میشناختن. یکیشون گفت: از پشت اون ریش بزنین، اون ریش دارو -- منو میگفت یعنی— کار نداشته باشین! بقیه رو بزنین! خلاصه بعد مردم تار و مار شدن و ما اونجا موندیم. تنها. افسره اومد پائین گفت: جعفری برو. من قراره ...دستور دارم همه رو بزنم، به توام رحم نمیکنم. برو به کار و زندگیت برس! باز رفتیم، رفتیم و از یه جای دیگه سر درآوردیم. همین جوریا بود تا بالاخره شب شد. نصفه شب رفتیم منزل. بعد صبح زود [27 تیر 1331] بلند شدیم اومدیم بیرون و دو مرتبه راه افتادیم. بچه ها رو ... یه عده رو جمع کردیم، شلوغ کردیم. در این مابین یه عده دم مجلس کشته شدن، یه عده توی خیابان اکباتان اونجاهام چند تا کشته شدن. همین جوری دیگه میزدن مردمو... ارتش و شهربانی مردمو میگرفتن و میزدن. بهرحال مردم قوام رو نمیخواستن. هیچی، خدمت شما عرض کنم که بعد ... این جریان سه روز بیشتر طول نکشید که از مجلس اطلاع دادن که مصدق اومده سر کار و قوام از کار افتاد. مام با جیپ راه افتادیم اومدیم رفتیم در خونه مصدق و اونجا یه خرده هوار هوار کردیم و هورا کشیدیم برای مصدق. خلاصه، بعدش مصدق آمد رو پشت بون خونه شون، اومد اونجا و برای مردم سخنرانی کرد: که مردم برین سر کاراتون، همه چیز تموم شد! و از این حرفا. مام رفتیم در مجلس و گفتیم: مصدق اومد سر کار دیگه، برین سر کارتون! خودش به مردم میگه برین سر کاراتون. ولی خب اونروز خیلی کشته شدن! اون 30 تیر زیاد کشته شدن! بعد یه عده کشته رم از اهواز با ترن آورده بودن. اینا همه به حساب بو گرفته بودن که هیشکی جلو نمیرفت دست بهشون بزنه. ما یه عده ای شدیم رفتیم اینا رو بردیم به ابن بابویه. قیامتی بود خانوم، اینا رو دستشونو میگرفتی کنده میشد، پاشونو میگرفتی کنده میشد. اینا رو همه تو یخم گذاشته بودن، با این احوال از بس هوا گرم بود اینا فاسد شده بودن. توی اهواز هم شورش کرده بودند. خلاصه رفتیم یه عده ای... یه چند تایی رم از تو بیمارستان سینا، اونایی که مرده بودن ورداشتیم و زدیم جا. گفتیم: بله ای داد و آی هوار! قوام دستور داده اینا رو کشتن! و بعد اونا روهم ورداشتیم بردیم چال کردیم. 30 تیر جریانش اینجوری شد که بعدش دیگه مصدق اومد رو کار و مام همینجور با مصدق بودیم تا اینکه ... س- بابت این کارهایی که 30 تیر کردید، مصدق هیچ خواست بروید پهلویش که از شما تشکر کند؟ ج- نه اصلا و ابدا، نه هیچ! شلوغ پلوغ بود و همه فکر این جریانا بودن، هر کی فکر خودش بود. توی هر حکومتی هر کی فکر خودشه و دور و وریای خودش. فکر من نبودن که. س- در عوض دکتر فاطمی هوایتان را داشت! ج- چطوری؟ س- یکی دو ماه بعد در روزنامه اش مقاله تشویق آمیزی درباره شما نوشته و عکس شما را چاپ کرده، از شما تعریف کرده و حتی به اتفاق اعضای جبهه ملی برای قدردانی از فعالیت های شما به زورخانه تان آمده است. ج- بله دیگه! من که گفتم! بازاریا و جبهه ملیا تا من با مصدق بودم طرفدار من بودن، پشت سرم نماز میخوندن! من هنوز اون موقع زورخونه نداشتم. اون روز تو سینما جهان یه گلریزون گرفتم، همه جبهه ملیا اومدن و برای زورخونه ای که قرار بود بسازم پولم دادن. [غلامحسین] صدیقی بود، [مهدی] بازرگان بود، [دکتر عبدالله] معظمی بود، شمس قنات آبادی بود، الهیار صالح بود، بقایی بود و اینا همه بودن. تا حتی آیت الله کاشانی ام یه دفعه اومد اونجا. س- سینما جهان کجا بود؟ ج- نزدیک خیابون شاهپور، تقریبا از بوذرجمهری که میای یه خرده بالاتر. یه بارم تاجرای بازار برام گلریزون کردن. اونوقت بعد از 9 اسفند که من رفتم طرف شاه همشون با من بد شدن. بعد توده ایا یواش یواش هی ری کردن. هی زیاد شدن، زیاد شدن و زیاد شدن. دیگه اصلا طوری شده بود که یه سر توده ایا دم مجلس بود یه سرش دم راه آهن.
|
راه توده 490 دوم بهمن 1393