راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

(پیر پرنیان اندیش)

قهر کیوان

آشتی سایه!

 

 

- صبحت از مرتضی کیوان بود. به مقاله استاد ایرج افشار اشاره کردم و به جوانمردی کیوان که پس از کودتا و پیش از دستگیری، نامه های استاد افشار را به او برگرداند تا موجب گرفتاری او نشود. افشار پس از گرفتاری کیوان، نامه ها را از بین برد و همیشه افسوس آن کار را می خورد. از سایه پرسیدم:

 

شما با کیوان نامه نگاری نداشتید!

 

من در نامه نوشتن، اصلا در چیز نوشتن خیلی تنبلم... خیلی تنبلم! یادش به خیر شهریار یک غزلی برای من گفته بود:

 

بعد از صبا به مهر تو افتاد کار من

ای سایه خموش فراموش کار من

 

بعد به من می گفت: سایه جان! تو دست منو از پشت بستی، باز من سالی یک بار یه چیزی برای یه کسی می نویسم تو همین رو هم نمی نویسی.

 

یه بار شیش ماهی به رشت رفته بودم و هر روز من یه نامه به کیوان می نوشتم و کیوان یه نامه به من می نوشت. این نامه ها با سه چهار روز تاخیر پشت سر هم می اومد. هر روز پست نامه ها رو می آورد؛ نامه های خوبی بود. احتمالا برای این که می نوشتم امروز من فلان کتاب رو خوندم و بعد در باره کتاب صحبت می کردم. بعد که اومدم تهران کیوان به من گفت: سایه! تو این همه کتاب خوندی؟ می دونین که کیوان خودش پایه و خوره کتاب بود. من این حرف کیوان رو به انکار گرفتم و گفتم: ا... من در باره این کتاب ها به تو نامه نوشتم، مگه می شه نخونده در باره کتابی بحث کرد! گفت: آره می دونم، نمی گم نخوندی، می گم چطوری این همه کتاب می خوندی!... اون روزها من روزی 400 تا 500 صفحه کتاب می خوندم.

 

نامه ها چی شد؟

 

بعد از حوادث 28 مرداد، پدرم اون نامه ها را آتیش زد. پوری چند تا از نامه های کیوان رو به من داره. یکی از اون نامه ها عجیب و غریبه. من بخشی از او نامه ها رو که خیال می کردم قابل چاپه، تو مجله سوگند سال 58 یا 57 چاپ کردم.

 

- لبخند می زند، انگار خاطره شیرینی به یادش اومده باشد:

 

یه روز کیوان یه نامه ای به من نوشته بود که داشت منو دیوانه می کرد. با خودم می گفتم کی این جنایت رو در حق کیوان کرد؟ نوشته بود: من پدرم مرد گریه نکردم، رفیق (ی رفیق را کشیده تلفظ می کند) استالین مرد، گریه نکردم، فلان مصیبت به سرم اومد گریه نکردم و فلان و فلان و فلان... اما دیشب رفتم خونه تا صبح گریه کردم و هی نوشت و نوشت و نوشت. موقع خوندن نامه با خودم می گفتم آخه کی با کیوان این کارو کرده، دیدم آخر نامه نوشته که سایه جان از تو به خودت شکایت می کنم!

قضیه این بود که دیروزش- من خوب یادمه- تو خیابون شاه آباد از اون ور خیابون داشتیم می رفتیم طرف دیگه. وسط خیابون یک جایی بود که پله می خورد می رفت پایین: آبریزگاه همگانی؛ مستراح بود. همین طور که داشتیم می رفتیم نمی دونم کیوان چی گفت که من بهش گفتم: برو بابا تو زیادی عاقلی. کیوان اینو گرفت به معنای این که تو عاطفه و احساس نداری.

معمولا کیوان هر روز ساعت هشت صبح می اومد دنبال من و بعد می رفتیم کسرایی رو بر می داشتیم و می رفتیم خیابون نادری. من داشتم سر و صورت می شستم که کیوان قبل از ساعت هشت اومد و نامه رو داد و رفت. دختر خاله ام گفت آقای کیوان اومدند و این پاکتو دادند، یه پاکت کلفتی بود. تعجب کردم چون کیوان می بایست چند دقیقه بعد می اومد دنبال من.

نشستم به خوندن نامه، یه ربع بیست دقیقه طول کشید؛ خیلی مفصل بود. نامه رو که خوندم تندی لباس پوشیدم. کافه تصاج اون موقع پاتوق ما بود. رفتم دیدم کیوان اونجا نشسته. تا دیدمش گفتم: تو واقعا دیوانه ای! بدون سلام علیک به او گفتم تو واقعا دیوانه ای نه این که روز قبل بهش گفته بودم تو خیلی عاقلی... خندیدیم و تمام شد رفت.

 

استاد نامه رو دارین؟

 

خود نامه رو نه. ولی رونوشت نامه رو که پوری نوشته، چند وقت قبل خانم فاضلی تو کاغذهایم پیدا کرده. گویا رونوشت نامه رو کیوان داشته و داده به پوری و پوری هم از روش رونوشت برداشته. کیوان هر چی هم فحش داشته، غیر مستقیم، تو این نامه به من داده. می گه: هیچ قوادی این طوری به من توهین نکرده. بعد یه عبارتی یه پاراگرافی توش بود که منو بیچاره کرد... بذارید...

 

- بر می خیزد و به کتابخانه می رود و کاغذ به دست بر می گردد... شروع می کند به خوندن  نامه کیوان؛ با تانی و صدایی ملایم می خواند:

 

سایه از من جدا شد و دنبال کاری رفت. با هم صبحت می کردیم. دنباله حرف های گذشته بود. لابد می دانی که من سایه را خیلی دوست می دارم. (بغض می کند و قطره ای اشک تند روی گونه اش می غلطد) شاید تا به حال فرصت نشده بود در این باره با تو حرفی بزنم. سایه برای من تنها یک دوست، یک رفیق و یک شاعر نیست. از همه این ها نزدیک تر؛ او صورت دلخواه آرزوی من است.

 

توجه بکنید که داره این حرف ها رو به خود من می نویسه- (لبخند رضایت آمیزی می زند)

 

من با شرمساری فراوان سکوت زیرکانه او را دوست می دارم. گاهی فکر کرده ام در باره این سکوتی که یک دریا فطانت و زیرکی و یک کوه رندی و فرزانگی در آن نهفته است یک کتاب بنویسم. اما دیده ام که اگر چنین کاری را شروع کنم باید تا آخر عمر بنویسم؛ چرا که این حالت سایه و فطانت او و احساس من توام است و تا آن زمان که این هر سه باقی است، می توانم در باره او بنویسم و هنوز ناتمام باشد.

 

من سایه را خیلی دوست دارم (بغض می کند و چند لحظه سکوت تا آرام شود) و اگر بتوانم این دوستی را تقسیم پذیر دانم و تفکیک پذیر به شناسم، باید به گویم که یک صدم آن شامل دوستانم است (به گریه می افتد، گریه شدید)... شاید به خودخواهی خودم شبیه باشد. من از این تقصیر و از این شباهت خجالت می کشم، اما می دانم که شرمساری مقدس مرا می پذیرید... اما این سایه به من بدتر از هر قواد و دزد و جانی و دشمنی توهین کرد و نفرت آورترین اهانت را به من روا داشت.

دوست بسیار عزیزم! ما در روزگاری زندگی می کنیم که حتی کوه نیز حرکت می کند و پیش می رود و در چنین زمانی چگونه می توان ساکت ماند؟ چگونه می توان پیش نرفت؟ من جدا می خواستم درون کوره شقاوتی که توهین سایه مرا در آن سوزاند، خاموش به سوزم و خاکستر شوم و از قلعه خاموشی بیرون نیایم؛ اما امشب در روزنامه خواندم که کوهی در ایتالیا، از جای خود حرکت کرده و پیش می رود. می توانید دریابید که چه نیرویی آن کوه را از جا کنده است. می توانید تصور کنید که چه آتشفشانی درونی ناپیدایی کوه را به حرکت درآورد؟

دوست عزیز من! چگونه من می توانم در برابر حرارت مذاب صدها اهانت سایه، هم چنان ساکت به مانم؟ من از کوه محکم تر نیستم.

من امشب با تمام اخلاصم به تو رو می کنم زیرا تو می توانی معبد راز من باشی؛ زیرا هیچ کس نیست که به تواند این دل آتشفشانی را با احترام تلقی کند. سایه مهیب ترین توهین ها را به من کرد و ندانست که چه صاعقه ای بر نازک آرای نیلوفر قلب من وارد آورد...

 

- کاغذ را به کناری می گذارد و تند تند سیگار می کشد...

 

مفصله نامه اش... رابطه مون طوری نبود که براش توضیح بدم و خودمو تبرئه بکنم. فقط بهش گفتم تو واقعا دیوانه ای و نشستیم چایی خوردیم و از من عکس گرفت و...

 

- سیگارش را می گیراند و دو باره به رونوشت نامه کیوان خیره می شود.

 

عاطفه: باید ممنون خانوم سلطانی باشیم که این نامه رو حفظ کرد. شما که اهل این کارا نیستین!

 

- سایه لبخند پر مهری می زند و سرش را تکان می دهد.

 

استاد! لطفا پشت گوش نندازید و با خانم سلطانی هماهنگ کنید که من برم باهاشون صحبت کنم.

 

باشه. به پوری زنگ می زنم و او بیچاره رو هم گرفتار سئوال های شما می کنم!

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  49 9 بهمن 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت