راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات شعبان جعفری (بی مخ)- 7

از اسفند 31 تا مرداد 32

عقربه سرگردان

ساعت قدرت

میان شاه و مصدق

 

از ماجرا 9 اسفند و حمله به خانه دکتر مصدق تا کودتای 28 مرداد حدود شش ماه فاصله است. شعبان جعفری بدلیل رهبری عملیات حمله به خانه مصدق، به بهانه جلوگیری از رفتن شاه از ایران زندانی و محاکمه شد. آیت الله کاشانی نقش اصلی را در تحریک شعبان جعفری برای رفتن به کاخ شاه و باصطلاح جلوگیری از رفتن او از ایران داشت. شعبان از مقابل کاخ شاه به همراه شماری از  لات و لوت ها و نوچه هایش و همچنین افسران ارتش که بعد از کودتا اغلب بتدریج تبدیل به ژنرال های ارتش شدند به خانه مصدق حمله کرد. مصدق از بام خانه گریخته بود و دست مهاجمین به وی نرسید.

دراین بخش از خاطرات شعبان جعفری، وی از دستگیری و دوران محاکمه خود باتهام حمله به خانه مصدق می گوید:

 

 

ج- به من دستبند زده بودن. آخه منو از زندان میبردن دادگاه. اولش برای یکی دو روز ما رو از اونجا به لشکر باغشان میبردن و اونجا محاکمه میکردن. بعد من تو راه که میبردنم از تو اون سولاخی مرتب شعار میدادم، "زنده باد محمد رضا شاه! مرگ بر مصدق!" اینست که اومدن دادگاه رو عوض کردن آوردن تو شهربانی دادگاه گذاشتن که از همون زندان تو شهربانی ببرن همونجا دادگاه: هذا منبر هدا مسجد. گفتم: دستبندمو واز کنین. گفتن: نمیشه. گفتم پس منم امضاء نمی کنم. گفتن: امضا نکتی دادگاه رو سِری می کنیم. گفتم: هر کاری میخواین بکنین بکنین. من امضا نمیکنم. بعد با هم مشورت کردن گفتن: دستشو واز کنین چیزی نیست. شیش تا مامور داشتیم، از این سربازا. بقیه اونا نفری دو تا داشتن من شیش تا. بعد تا دست ما رو واز کردن من امضا کنم، منم که رو یه دونه از این صندلی لهستانیا مینشستم، صندلی لهستانی رو ورداشتم، ول کردم تو جمعیت. آخه اینا همه ش به شاه و ثریا فحش میدادن، خیلی. صندلی رو ول کردم و خلاصه دعوا شد. دعوا شد و خب، اون سربازا که متهم و میارن باید مواظب باشن یه مو از سر متهم کم نشه، باید اینا نیگرش دارن. اینام بالای ما دفاع کردن و اون جمعیتم که خب با ما بودن چند تایی، بالای ما دفاع کردن، خلاصه دیدم مردم فرار کردن از تو دادگاه. یه عده موندن که اون گوشه میگفتن: جاوید شاه، جاوید شاه. و از این حرفا. منم گفتم: خب اینو از اول بگین! چرا اینقدر فحش میدادین؟!... خلاصه، بعد دادگاه تعطیل شد. گفتن: تعطیل است تا فردا. تعطیل کردن و فردا که اومدیم دادگاه را سری کردن. حالا، فرداش باز دادگاه تشکیل شد و رئیس دادگاه اومد و باز اون چکششو زد رو میز و گفت: دیگه هر کی از تماشاچیا حرف بزنه از یه روز تا پونزه روز زندانی میشه. بعد گفت: دادگاه رسمی است. من بلند شدم یهو ایستادم گفتم: قربان رسمی نیست. گفت: چرا؟ گفتم: این مملکت که هنوز جمهوری نشده که! چرا عکس شاه بالا سرت نیست؟ یه نیگایی کرد و –هیچوقت یادم نمیره— دویدن اینور و اونور. گفتم: خوب برین از خونه ما یه عکس شاه هست وردارین بیارین. خلاصه دو مرتبه تعطیل شد و بعد دفعه دیگه گفت: دادگاه رسمی است. گفتم: چرا پرچم ایران رو میز نیست؟ معلوم هست ما کجا داریم محاکمه میشیم؟ آفریقاست؟ آسیاست؟ ما نمیدونیم کجاست؟ رفتند و پرچم ایران رو آوردن...

س- شما چطور به آداب و رسوم و قوانین دادگاه آشنا بودید؟ از کجا می دانستید باید توی دادگاه پرچم باشد، عکس شاه باشد و این چیزها؟

ج- فکرم میرسید دیگه، میدونستم. آخه میدونین؟ یه دفعه دیگه م ما دادگاهی شده بودیم. یه دفعه اونموقع که سرباز بودم رفتم تو دادگاه عکس شاه اون بالا بود، پرچم ایرانم رو میز یارو سرهنگه بود. اون روزم منو بردم دادگاه نظامی دیگه.

س- یعنی خودتان متوجه این نکات شده بودید؟

ج- بله، خودم خواسم جمع بود.

س- برگردیم توی دادگاه.

ج- بله ... یه رقیه آزادپور بود معروف به "پروین آژدانقزی"، میبخشین معذرت میخوام، این فاحشه بود، اینم آورده بودن قاطی ما. یکی دو تای دیگرم آورده بودن که مثلا میخواستن به مردم بفهمونن که طرفدارای شاه یه مشت چاقوکش و فاحشه هستن! پروین آژدان قزی رو آوردن، گفتم: اینو بندازینش بیرون. آهان، گفتن: دادگاه رسمی است. گفتم: نیست. گفتن: دیگه چرا؟ گفتم: اینو بندازینش بیرون. این فاحشه رو بندازین بیرون. این هر چی حبسی داره تا پونزه سال من میکشم. اینو بیخود تو این دادگاه نیگر داشتین. این شد که شب عکس ما رو انداخته بودن توی کیهان و اطلاعات که داشتم اینو مینداختم بیرون، زیرش نوشته بودن که "شعبان جعفری این را می اندازد بیرون و گفته است هر چه حبسی دارد من میگشم." باز دو مرتبه دادگاه به خاطر این تعطیل شد. زنیکه م هی اعتراض و داد و بیداد می کرد. ولی راستی زن جیگرداری بود!

س- آژدان قزی؟ چرا این لقب را به او داده بودند؟

ج- بسکی گردن کلفت بود! قز به ترکی یعنی زن، آژدانم یعنی آژان دیگه! یعنی زن آژان. این پشت تشکیلات امنیه توپخونه فال نخود می گرفت. جلو دادگستری یه سفره پهن میکرد و با نخود واسه مردم فال می گرفت.

س- پس فاحشه نبود، فالگیر بود؟

ج- همه کاره بود خانوم، خونه ش پشت انبار نفت بود. همه کاری ام میکرد. 28 مرداد سالی ازش گذشده بود، سی سال بالا بود.

س- ولی توی این جریانها بود یا نبود؟

ج- من ندیده بودمش.

س- در خانه مصدق آمده بود؟

ج- من ندیدمش.

س- او را ندیدید؟ پس برای چی گرفته بودندش؟ جرمش را چی اعلام کرده بودند؟

ج- عرض کردم که، اینا یکی دو تا رم بیخودی آورده بودن که بگن مثلا طرفدارای شاه اینجور آدمایی هستن.

ج- اسامی آدمهای دیگر یادتان می آید؟

ج- مثلا حسین رمضون یخی رو آورده بودن. یکی دیگه رم آورده بودن. چند تام افسر بودن: اون سرگرد خسروانی بود، سرهنگ عزیز رحیمی بود و ... سرهنگ صدیق مستوفی و ... سرهنگ [نصرالله] حکیمی و ... اون سرهنگ [محمد] نقدی. بعد خدمت شما عرض کنم که، رئیس اومد و گفت: دادگاه رسمی است. دیگر حق حرف زدن ندارید و ... فلان و این صحبتا. بعد خودش بنا کرد صحبت کردن. بعد هیچی، هر روز میرفتیم اونجا برای محاکمه، هر روز.. خلاصه، بعد تموم شد. از فردا دادگاه دومرتبه شروع شد و ما اومدیم نشستیم و اون زنکیه رو آوردن باز نشوندن. حالا این ملتم دیگه جیغ و ویغ نمیکردن، داد و بیداد نمیکردن، اگرم میکردن دیگه فحش و بد و بیراه به شاه نمیگفتن. نه به شاه نه به من. گویا از بیرون که میخواستن بیان تو دادگاه یواشی بهشون سفارش میکردن که: آقایون، دادگاه رو متشنج نکنین بذارین دادگاه تشکیل بشه! حالا تو دادگاه هر روز یه مکافاتی داشتیم. یه دفعه یه چیزی میپروندیم و یه کاری میکردیم. یه احمد عشقی ام بود تو ردیف متهما - که یه دفعه ام تو دادگاه تریاک خورد- همه ش میگفت: منو چرا آوردین دادگاه؟ منم آخر اعصابم از دستش خراب شد، پا شدم با همون دستبندی که دستم بود زدم تو سرش و گفتم: تریاک میخوری؟ مرتیکه تو که جیگرشو نداری گه خوردی اومدی قاطی ما!

س- معروف است می گویند رئیس دادگاه بالاخره از دستتان عصبانی شده و گفته: من از ریاست دادگاه استعفا می دهم! شما هم جواب داده اید: منم از متهم بودن استعفا میدم! راست است؟

ج- [خنده] خب برامون ازین چیزا خیلی ساختن!

س- از رئیس دادگاه برایمان حرف بزنید. چگونه آدمی بود؟

ج- سرهنگ هشترودی ترک بود، خیلی ام به شاه علاقه داشت، جداً خیلی به شاه علاقه داشت. خودشم بعداً به ما یواش گفت: آقای جعفری من دارم وظیفه مو انجام میدم ولی من شاه رو دوست دارم. مام دسته گلی رو که بچه ها واسمون آورده بودن دادیم بهش.

بله خدمت شما عرض کنم، بعد از یه ماه شایدم یه ماه و نیم خواستن برای ماها حکم بدن دیگه. خلاصه، دادگاهمون تموم شد و رفت تا روز حکممون. حالا همه دفاعشونو کردن که به حساب، این وکیلای مام یه طوری صحبت کردن که ...

س- چگونه از شما دفاع می کردند؟ چه می گفتند؟

ج- ... اون دکتر شاهکار خیلی خوب بود خانوم، اون جهانم همینجور. اینا خوب صحبت میکردن. خُب دفاع میکردن دیگه.

س- یعنی می گفتند آن کارها را نکردید؟

ج- نه خُب نمیگفتن که نکردیم! واضح بود که کردیم.

س- میخواهم بدانم از چه راهی میخواستند برایتان حکم برائت بگیرند؟ مثلاً میگفتند از کسی دستور گرفتید؟ یا گفتند به خاطر میهن پرستی این کار را کردید؟ یادتان هست چگونه از شما دفاع کردند؟

ج- بله دیگه، میگفتن اینا ورزشکارن و نسبت به شاه و مملکتشون علاقه مندن نتونستن ببینن که شاه میخواد از مملکت خارج بشه. اینجور از ما دفاع میکردن. مثلاً دادستان میگفت: خُب چرا این رفت در خونه مصدق اونجوری کرد؟ میگفت: خب روی احساساتش بوده، فلان بوده و بیسار بوده! و ازین صحبتا. اون جهان میگفت: جعفری همیشه طرفدار پر و پاقرص مصدق و دولت بوده!

س- بعد از این دفاعیات چه شد؟

ج- حالا، آخر سر شد و باید حکم بدن دیگه. البته همه یکی یکی دفاعیات میکردن و وکیلا حرف میزدن و منم آورده بودن از تو زندان. حالا دارن من از زندان میارن، این زندانیا هی داد میزنن فحش میدن که: اینو بکشیدش، این فلان فلان شده رو. هزار و هشتصد تا زندانی همه به ما فحش میدادن. گوش میدین؟ خیلی شیرینه اینجا. خلاصه، یه دفاعیه تنظیم کرده بودم با کمک سرهنگ قوامی. یه سرهنگ قوامی بود اونجا که به جرم اختلاس گرفته بودنش. آدم باسوادی بود. من سواد اونجوری ندارم ولی یه چیزایی سرم میشه از حرف زدن و اینا. من تا کلاس چار خوندم ولی خب تا اندازه ای میتونم حرف بزنم. البته قرآن رو تا کلاس چار بودیم تموم کرده بودیم. چون اونوقت قرآن بود دیگه، از این ان جز [عمٌ جزء] بود. همین شد که ما اونجا بلند شدیم از خودمون دفاعیات کردیم. گفتم من خودم میخوام از خودم دفاع کنم.

س- اجازه دادند از خودتان دفاع کنید؟

ج- بله، بلند شدم اونجا و شروع کردم به یه نطق بالا بلند. حالا به اندازه یه خطشو میگم، همه رو نیمتونم بگم، خیلیه. بلند شدم و البته با اون صدایی که اونوقتا داشتم گفتم: اینجا دادگاه است. اینجا جایگاه محمدبن عبدالله است. قاضی با شرافت باید با شرافت قضاوت کند. بعد بنا کردم به خوندن. یه چیز قشنگی بود، خیلی مردمو گرفت، اصلاً دادگاه رو گرفت. همه گفتن این تبرئه ست. آخر سر یکی یکی می خوندن: آقای کی تبرئه، آقای کی تبرئه، آقای کی تبرئه... خلاصه همه تبرئه، برای ما بریدن اعدام!

س- از قرار معلوم دفاعیه همچون چیز قشنگی هم نبود!

ج- [خنده] خوب واسه اونا قشنگ نبود! ولی یه چیزی بهتون بگم. اونا تصمیمشونو از قبل گرفته بودن. حبس مارم بریده بودن.

س- پس همه را تبرئه کردند؟

ج- آره. حالا نگو اون سرهنگ نادری اینا رو برده تو اون اتاق بغلی و توبه نامه نوشتن. منم نمیدونستم که اینا رفتن چی نوشتن.

س- همان زمان متوجه شدید توبه نامه نوشتند یا بعداً؟

ج- بله، توبه نامه نوشتن دیگه. ازشون خواسته بودن که اینا رو بنویس، فکر میکنم. یارو سرگرد بود، با ما تو یه دادگاه محاکمه میشد، پا شد رفت نوشت: پدر بزرگوار، من نفهمیدم، غلط کردم، اشتباه کردم. برای مصدق نوشت و تو دادگاه تبرئه ش کردن. به مولا، به این نمک عرض کردم، چون شما میپرسین من میگم، دوست ندارم از خودم تعریف کنم. به من گفتن: بنویس. گفتم: چشم! نامه رو آوردن. گفتم: چی بنویسم؟ گفت: بنویس پدر بزرگوارم. نوشتم: پدر بزرگوارم. گفت: بنویس نفهمیدم. گفتم: والا فهمیدم. پدر من سی سال پیش فوت کرده، خدا رفتگون شما رو بیامرزه، زنده باد محمد رضا شاه پهلوی. مرگ بر مصدق! تموم شد. نمیخوام چیز دیگه ای بنویسم! حالا هر کسی ام مصدقیه باشه. این مرام و مسلکم بود، همونو نوشتم. بله، من ننوشتم، اون سرهنگ عزیز رحیمی ام ننوشت. برای من بریدن اعدام، برای سرهنگ رحیمی یه سال زندان، اون گروهبانی که جیبشو زده بودم شیش ماه زندان. ولی همه اون بقیه رو تبرئه کردن. بعدش همونا شدن رئیس نمیدونم ژاندارمری و رئیس چی چی و چی چی. حالا شما بگو، اینا به مملکت خدمت میکنن؟ هیچوقت.

س- تاریخ در موردهمه داوری خواهد کرد. جالا برگردیم توی دادگاه.

ج- باشه! ساعت چار بعد از ظهر بود. بچه هام چلوکباب آورده بودن. گفتم: بیاین بچه ها! عیب نداره زندگیه دیگه! منم یه سیب دستم بود انداختم هوا و گرفتم و گفتم: یه سیب بره بالا و بیاد پائین دو هزار تا چرخ میخوره! مام اونجا، خدمت شما عرض کنم، چلوکبابو خوردیم و سیبم سه چار دفعه انداختیم بالا و گرفتیم و خلاصه بلند شدیم بریم رو به زندان. چند نفر از این خبرنگارا و اینام دنبالم بودن و هی سوال میکردن، گفتم: به دکتر فاطمی بگین بالاخره کار خودتو کردی؟ اگه منو اینجا کشتن که کشتن! اگه آزاد شدم و رفتم بیرون اینو هر جا ببینمش میزنمش، اگه نخست وزیرم باشه میزنمش! براش پیغوم دادم: اگه دستم بهت رسید، اگه از زندان اومدم بیرون خفه ت میکنم. یه همچی چیزی.

س- چرا این تهدید را کردید؟

ج- آخه دکتر فاطمی دستور اعدام برای ما داده بود!

س- از کجا می دانستید؟

ج- چون همه کارا رو اون میکرد. مصدق کاری به این کارا نداشت. مصدق بنده خدا اونجا خوابیده بود، اصلاً کاری به این کارا نداشت. همه این بساطا رو فاطمی سر مصدق درآورد، جداً. مثل همین فردوست و امثال اونا که دور و ور شاه بودن، مثل غلامرضا و برادراش. همون بلایی که اینا سر شاه در آوردن، فاطمی ام سر مصدق آورد. وگرنه مصدق خودش آدم بدی نبود. من که یه دفعه دیدمش، با این حائری زاده رفتم پیشش، آدم بدی نبود، دلش میخواست خدمت کنه.

س- مگر دکتر فاطمی پیغامی چیزی برای شما فرستاده بود که این پیغام را برایش فرستادید؟

ج- خانوم سرشار اینو باور کن. حکم اعدام منو که صادر کردن، سرهنگ نادری رئیس کارآگاهی خودش گفت که: فاطمی دستور داده حکم اعدام تو رو بدن. همون وقت که به من میگفت بنویس، گفت: اگه ننویسی دکتر فاطمی دستور داده اعدامت کنن! واسه همون گفتم دیگه.

س- شما مطمئن هستید که برای شما حکم اعدام بریرند؟

ج- بریدن، یادمه، درست یادمه! درست اینو یادمه. چون وکیل ما و اینا به دادگاه اول تقاضای تجدید نظر دادن، اینا همه تبرئه شدن رفتن بیرون دیگه. ما موندیم اونجا دیگه.

س- بله، یک تعدادی تبرئه شدند، شما ماندید و رحیمی و دو سه نفر دیگر، درست؟

ج- بله، تا حتی وقتی حکم اعدام به من دادن، من یه سیب دستم بود انداختم بالا گفتم: سی هزار تا چرخ میخوره. اگه من زنده موندم که میام بیرون و میفهمم تکلیفم با حسین فاطمی چیه!

س- ولی در روزنامه های همان دوره مجازات شما را یکسال زندان نوشته اند، البته از بسیاری از محکومین دیگر سنگین تر است.

ج- من نمیدونم اونا چی نوشتن. همونی که گفتم به شما، والا واضح واضح یادمه دیگه! این جریانیست که همه میدونن دیگه! اصلاً 28 مرداد که شد، برای ما بیست و یه نفر چوبه دارم حاضر کرده بودن که ما رو اعدام کنن. من بودم و به حساب تیمسار منزه بود، تیمسار مزینی بود، تیمسار بایندر بود – اینا که قاتل افشار طوس بودن— احمد آشپز بود، سرگرد بلوچ قرائی بود، دیگه خدمت شما عرض کنم که یه چند نفر دیگه که الان اسمشون یادم نیست.(مهاجمین به خانه مصدق و عوامل قتل سرتیپ افشارطوس رئیس شهربانی مصدق) درست بیست و یه نفر بودیم و بیست و یکی چوبه دارم درست کرده بودن. اگه روز 28 مرداد اعلیحضرت برنمیگشت صد در صد ما همه مونو اعدام کرده بودن.

س- شاید بعد از 25 مرداد که شاه از کشور خارج می شود، در فاصله 25 تا 28 مرداد برای شما بیست و یک نفر چوبه دار آماده می کردند، امکان دارد؟ یعنی ربطی به صدور حکم دادگاه 9 اسفند ندارد!

ج- ممکنه، من خودم درست یادمه دیگه.

س- چون منزه و بایندر و مزینی را که با شما محاکمه نکردند؟

ج- درسته با ما محاکمه شون نکردن، ولی میخواستن ماها روهمه یه دست و یه روز اعدام کنن.

س- اگر شک دارم برای این است که حکم دادگاه نهم اسفندتان را برخی از روزنامه ها چاپ کرده اند: اطلاعات، کیهان و چند روزنامه دیگر.

ج- من یادم میاد که ... یادمه درست همون روزی بود که بر و بچه ها برای ناهار چلوکباب آورده بودن و گفتن بخور. نشستیم و غذا خوردیم و ما رو بردن زندان و همه ازم خداحافظی کردن و رفتن.

س- تو دادگاه بودید؟

ج- بله تو دادگاه بودیم، بله.

ج- آنوقت مطمئن هستید که برایتان حکم اعدام بریدند؟

ج- آخه خوب یادمه خانوم. چون دادگاهم اول باغشاه بود، بعد اومد تو شهربانی.

س- امکان دارد دادستان برایتان تقاضای اعدام کرده باشه ولی بعداً دادگاه شما را محکوم به اعدام نکرده باشد؟ شاید آنچه را که به یاد می آورید، تقاضای اعدام است نه حکم اعدام. وقتی متهم آخرین دفاعش را میکند، دادستان هم تقاضای مجازات می کند. بعد رئیس دادگاه به این موارد رسیدگی میکند و حکم می دهد. امکان دارد اینطور بود؟

ج- بله، من اصلاً درست یادمه که تقاضای اعدام کرده بود برام.

س- یعنی هنوز حکمتان درنیامده بود. امکان دارد آن زمان گفتید: اگر اعدام شدم که شدم اگر نه خدمت دکتر فاطمی میرسم... این به نظرتان درست می آید؟

ج- یه همچی چیزی. بله، شاید.

س- وکلایتان تقاضای تجدید نظر نکردند؟

ج- چرا، ولی دیگه به این کارا نکشید، 28 مرداد شد دیگه!

س- حالا قضیه محکومین قتل افشار طوس چه می شود؟ آنها که با شما محاکمه نشدند؟

ج- با ما نبودن، ولی تو همون زندان ما بودن، که اینا تصمیم گرفتن چوبه دار بالا ببرن.

س- شما توی زندان از کجا فهمیدید که دارند برایتان چوبه دار می سازند؟

ج- آخ هر دقیقه از بیرون واسه ما خبر میاوردن.

س- چه کسانی؟

ج- خود همونایی که به حساب از بیرون میومدن پیش ما و میرفتن! همونا صحبت میکردن. اصلا مامورین با ما بودن. اصلا میخوام به شما بگم، بیشتر مامورین چون با شاه بودن، با ما خوب بودن و همه چیزو به ما اطلاع میدادن. مامورین زندان به ما اطلاع میدادن. هنوز یه عده تو شهربانی و ارتش به شاه وفادار بودن.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  492   16 بهمن 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت