راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

(پیر پرنیان اندیش)

وقتی کسی نیست

تو را دوست نداشته باشد

بدان من مرده ام!

 

سالهای شرکت سیمان تهران

 

به دیدار خانم آلما و سایه می رویم، چهارمین باری است که خانم آلما را می بینیم. با حضور ایشان، جلسات ما منظم تر و پربارتر شده و سایه بیشتر دل به کار می دهد. خانم آلما سالاد مبسوط و نفیسی درست کرده که این سالاد را نوه هایش «سالاد ماما آلما» می نامند.

این را هم بگویم که عاطفه شیفته مهربانی و صمیمیت و بی پیرایگی خانم آلما شده و به همین زودی رابطه گرم و دوستانه ای میانشان به وجود اومده. امشب وقتی «سالاد ماما آلما» را می خوریم و شکر پروردگار عالم را به جا می آوریم، خانم آلما بی مقدمه به عاطفه گفت:

«عاطفه تو دختر خیلی خوبی هستی، من از این به بعد به تو می گم عاطفه جان. برای این که دوستت دارم. من کسانی رو سال هاست که می شناسم ولی به اونها جان نمی گم. فقط با کسی که نزدیک هستم و می پسندمش می گم جان، از این به بعد به تو می گم عاطفه جان

 

- عاطفه تکان خورد؛ هم شاد شد هم متاثر.

 

از خانه قرار گذاشته بودیم که این بار در باره شرکت سیمان تهران که سال ها محل کار سایه بود، بپرسیم. با خانم آلما هم هماهنگ بودیم! البته سایه این نوع «هماهنگی ها» را «توطئه خائنانه» می نامد. بنامد. ما که با ایشان در الفاظ مناقشه نداریم!... تا فرصت مناسب به دست آمد، عاطفه پرسید:

 

استاد چی شد شما رفتید به کارخانه سیمان برای کار؟ سیمان و شعر!

 

خیلی ها مثل شما با تعجب این سئوال رو از می پرسیدن... تو اون سال های 30 و 31 و 32 وقتی شعرهای من تو روزنامه ها چاپ می شد و پدرم اونا رو می خوند، خیلی نگران می شد. واقعا همیشه نگران این بود که مبادا یه بلایی به سر من بیاد. می خواست هر طوری شده منو از اون فضای عجیب و غریب بیرون ببره.

 

پس پدرتون شعرهای شما رو می خوند؟

 

لابد، گمان می کنم. با شاعری من البته مخالف بود. ولی بیچاره پول چاپ کتاب اول منو [نخستین نغمه ها] داد.

 

می فرمودید...

 

بله... یادمه سال های 30 و 31 وضع مالی پدرم خوب نبود. اصلا  بعد از مرگ مادرم یه دفعه وضع زندگی ما زیر و رو شد. تا مادرم بود ما تو یه ناز و نعمتی زندگی می کردیم. پدرم یه روز یه نامه برام نوشت که من با این که وضع مالیم خوب نیست حاضرم ماهی هزار و پونصد تومن بهت بدم. خیلی پول بود هزار و پونصد تومن. اون موقع یه دانشجو که می رفت خارج با سیصد تومن می تونست زندگی کنه. پدرم گفت حاضرم ماهی هزار و پانصد تومن برات بفرستم بری فرانسه یا بلژیک، طب یا حقوق و یا حتی ادبیات بخونی. من فهمیدم که می خواد منو از فضای تهران دور کنه. یادمه تو همین لاله زار با کیوان این نامه رو داشتیم می خوندیم. داشتیم می رفتیم طرف خونه نادرپور؛ کیوان پرسید چی کار می کنی می ری؟ من با خنده گفتم: سنگرو که نمی شه خالی گذاشت!

 

استاد! تلقی پدر شما از حزب توده چی بود؟

 

هیچ وقت با من صحبت نکرد.

 

برداشت شما چیه؟

 

تا همین لحظه بهش فکر نکردم ولی بی شک مخالف بود دیگه.

 

پدرتون بیشتر چه نظام سیاسی رو می پسندید؟

 

آدم سیاسی نبودم پدرم. من به این موضوع هیچ وقت فکر نکردم... ولی خب این که کار حکومتی قبول نمی کرد نشون می ده که بی شک موافق حکومت نبود.

 

داشتید در باره شرکت سیمان می گفتید.

 

آره، بعد از این که نامه پدرمو خوندم، بهانه کردم که من سربازی نکردم و پاسپورت نمی دن به من. بعد پدرم به من گفت برو پیش عموت. اون همه کاره این مملکته و می تونه این مشکلو حل کنه. یه بار دو بار ده بار به من گفت. قبلا هم به من گفته بود که عموت هی به من می نویسه که من شنیدم هوشنگ تهرانه، بیاد منو ببینه. یادمه هجده نوزده ساله بودم و عموم، احمد علی خان، می اومد خونه ما که منو ببینه، من می گفتم بگید نیستم. نمی خواستم ببینمش.

 

چرا؟

 

می گفتم اینا پولدارن و به ما ربطی ندارن... بله. بالاخره یه بار پدرم اومد تهران و منو با خودش برد خونه عموم.

 

چه سالی؟

 

سال 25، 26... این عموم، احمد علی خان، اون موقع تو خیابون سی متری، جلوی ژاندارمری که اون موقع مرز شهر بود، یه خونه ساخته بود. من با پدرم رفتیم اونجا. عموم دو تا سگ گنده داشت و صحبت شد که این سگ ها روزی چقدر گوشت می خورن، من اخم کردم. از خونه که اومدیم بیرون به پدرم گفتم من دیگه اینجا نمی آم. گفت: چرا؟ گفتم: پای دیوار خونه اش مردم دارن از گرسنگی می میرن اون وقت این روزی فلان قدر خرج سگ هاش می کنه. پدرم برای این که منو آروم بکنه گفت آخه این سگ ها حکم نگهبان دارن. من گفتم یک دهم خرج این سگ ها رو به آدم هایی که پای دیوار خونه اش دارن می میرن بده، اونا جونشونو هم براش می دن.

یه روز پدرم به من گفت برو پیش عموت برات معافی می گیره. سپهبد جهانبانی که رئیس نظامه با عموت دوسته. پدرم گفت و گفت و گفت تا من بالاخره یه روز رفتم محل کار عموم. پیشخدمتش اومد جلو. گفتم با آقای ابتهاج کار دارم. گفت نیستن. گفتم بگین هوشنگ اومده و برگشتم و دیگه نرفتم! بعد عموم از پدرم پرسید که هوشنگ چرا نمی آد، پدرم گفت اومده. عموم گفت بابا من ده تا دوست دارم که اسمشون هوشنگه. من از کجا بفهمم این هوشنگ کیه، لااقل فامیلش رو می گفت!

 

گذشت تا 28 مرداد شد و پدرم به تهران اومد و دید که من زنده ام و بعد یه نامه نوشت به شوهر عمه ناتنی من سرتیپ صفاری. به او نوشت که یک کاری برای هوشنگ دست و پا بکنید. من رفتم پیش او. سرتیپ صفاری گفت: ا... آقای ابتهاج چرا برای من نامه نوشته، عموت همه کاره مملکته و کلی تشکیلات داره و اله و بله. آقای صفاری خیلی به من احترام می ذاشت و منو به عنوان شاعر می شناخت. البته اون موقع آقای سایه هم خیلی شهرت داشت و مثل امروز نبود که یک گوشه بنشینه! (این جمله آخری را با طنز و نیشخند می گوید.) بعد شوهر عمه ام منو به عموم معرفی کرد و گفت برو پیش عموت. رفتم. تصادفا اون روز عموم بود. رفتم و عموم نگاهی بهم کرد. انگار چهره ام یادش رفته بود. گفت که شنیدم شعر می گی؟ گفتم: بله. یک نگاه پر افسوس به من انداخت (نگاه سایه تماشا دارد!) یعنی حیف! ول معطلی. بعد گفت چی کار بلدی؟ گفتم هیچ کار. گفت چی کار می تونی بکنی؟ گفتم همه کار. بعد رئیس دفترش آقای طاهری رو صدا کرد و گفت هوشنگ برادرزاده من از شنبه می آد دفتر با شما کار می کنه. اونم تعظیم کرد و پس پسکی رفت. پرسیدم شنبه چه ساعتی باید بیام؟ گفت نمی دونم. ظاهرا هشت و نیمه شروع کار.

من شنبه رفتم پیش آقای طاهری و اون هم با احترامات رفتار کرد (با طنز و طیبت این جمله را می گوید.) از همون روز آقای طاهری دید که من از مصدق حرف می زنم و اون هم هوادار مصدق بود و دیگه محرم شدیم تا حدی که اگه می خواست به عموم اعتراضی بکنه جلوی من می کرد. براش جالب بود که این چه آقای ابتهاجیه که از مصدق و مارکسیسم حرف می زنه!

یادش به خیر چند بار هم کیوان اومد اونجا و شوخی می کرد که سایه کارمند رو هم ببینیم. (لبخند میزند.) این شعر «بهار غم انگیز» رو من تو اطاق طاهری ساختم... بیچاره طاهری هم تلفنچی، هم ماشین نویس و هم منشی مخصوص آقای رئیس بود. بعد از چند وقت بهش گفتم تلفن ها رو من جواب می دم. خیلی زود همه شماره های تلفنو حفظ شدم. مثل یک تلفنچی حرفه ای. خلاصه این شد شروع کار ما در اونجا.

 

هنوز که سیمان تهران تأسیس نشده بود؟

 

نه این یه شرکت ساختمانی بود. مقاطعه کاری می کرد.

 

استاد! عموتون که رئیس شما بود از عقاید سیاسی اجتماعی تون اطلاع داشت؟

 

بله، کاملا می دونست. البته ما در این موارد صحبتی باهم نمی کردیم ولی می دونست.

 

کار شما تو سیمان تهران چی بود دقیقا

 

بعدها من رئیس امور اداری شرکت بودم. شرکت چند تا بخش داشت: امور مالی، فروش، فنی و اداری که هر کدوم رئیس داشت. مثلا دفتر و کارگزینی و اینا زیر نظر من بود.

 

یادتون هست اولین حقوقتون چقدر بود؟

 

شروع کار برای من 350 تومن تعیین کردند. اون موقع تو دزآشیب یه خونه اجاره کرده بودم که سالانه 3500 تومن اجاره اش بود. ماهی 300 تومن اجاره خونه داشتم و 350 تومن حقوق ماهانه.

 

عاطفه: کارتونو دوست داشتید استاد؟

 

فوق العاده زیاد. من از 6 مهر سال 32 تا آبان 54 اونجا کار کردم. ببینید یه حسابداری بود با پنجاه – شصت تا کارمند... من می تونستم حکم بکنم ولی تمام لیست اضافه حقوق و فلان و فلان طبقه بندی کردم. اصلا طبقه بندی مشاغلو بار اول تو ایران من درست کردم. این کارو من اختراع کردم؛ یعنی این که وظایف هر کارمند و نسبتی که با کار کارمند دیگری داره، چه حوزه عملی داره، چه محدودیتی داره، این مسائلو بررسی  می کردم و بر مبنای اون حقوق هر کس تعیین می شد؛ از کارگر ساده تا رئیس کارخونه به نسبت کاری که انجام می دادن حقوق براشون تعیین می شد. عین همین کارو تو رادیو کردم. خیلی دقیق این نسبت ها رو پیدا کردم. ماه ها وقت گذاشتم برای این کار، پنجاه شصت تا کارمند بود که زیر دست آقای امیرخانی بودند. من بودم و آقای ذاکریان و آقای فروهی رئیس کارگزینی. به این ها گفتم بچه ها با من کار می کنید، این ها هم واقعا دوست داشتند منو، گفتند بله. تا پنج- شیش بعد از ظهر تو شرکت می نشستیم کار می کردیم، بعد می اومدم خونه و تا دوازده یک شب کار می کردم. طبقه بندی مشاغل یه چیز خیلی حساسیه. چون قبلا کسی نکرده بود، من این کارو انجام دادم.

 

استاد! شما با عموی بزرگتون ابوالحسن ابتهاج هم ارتباط نزدیک داشتید؟

 

نه، خیلی ندیدمش. یه چند باری خونه شون رفتیم و بیشتر تو مهمونی های خونه این یکی عموم، احمد علی ابتهاج، می دیدمش. این اواخر که لندن بود، رفتم دیدمش. دیگه حواسش می رفت و می اومد. چند بار پرسید شما حالا چی کار می کنید؟ من جواب ندادم، چون بیکاره بودم. زنش گفت: ابتهاج، بهت که گفتم، ایشون شاعرند. این عموم اگه کسی با عدد سرو کار نداشته باشه، داخل آدم نبود براش. واقعا این طوره. طفلک دلش خون شد که آخه این هم برادرزاده شد که ما داریم. قطعا تو دلش خیلی غصه خورد! (لبخند می زند).

 

- خانم آلما: ما رفت و آمد اصلا نداشتیم با اینها. شاید تو مهمونی ها دو سال یک بار هم دیگه رو می دیدیم. این دیدارها هم بیشتر به این اعتبار بود که من با این عموم تو شرکت سیمان کار می کردم. قبل از این و بعد از این رابطه ای باهم نداشتیم.

 

- خانم آلما: تو بانک [ملی] همه ازش می ترسیدن.

 

به خاطر همین روحیه اش از چشم شاه افتاد و حبسش کردند. بله قربان گو نبود اصلا... واقعا یه آدم فوق العاده بود. آدم دقیق، سختگیر و تند حتی، بارها تلفنو برداشته پرت کرده به طرف مدیر و معاون و فلان. پرت و پلا رو تحمل نمی کرد. خیلی آدم عجیبی بود. یه اقتصاددان برجسته و خیلی معتبر که تو خارج هم می شناختندش. خیلی آدم درستی بود.

 

احمدعلی ابتهاج چه جور آدمی بود؟

 

یه آدم فوق العاده باهوش که کارشو خیلی خوب بلد بود، در واقع تو کارش نابغه بود. در عین حال یه آدم مستبد که از دربان شرکت تا بالا همه ازش می ترسیدند.

 

پیش اومد که با شما تندی کنه؟

 

- لبخند می زند و به آرامی می گوید:

نمی تونست با من اونجوری برخورد کنه. یه روز من مریض شدم رفتم دکتر. بعد منو صدا کرد تو اتاقش. این آقای طاهری وایستاده بود. آقای مهندس توماسیان شریکش هم بود. یه نفر دیگه هم بود. خب من هم رئیس امور اداری بودم، هم منشی رئیس هیئت مدیره بودم و هم منشی محرم هیئت مدیره. یعنی تو جلسات هیئت مدیره هم بودم و اونا همه حرف هاشونو جلوی من می زدند. من می دونستم که هر حرفی رو چه جوری باید بنویسم که مشکل ایجاد نکنه و در عین حال هم حرف گفته بشه و سند باشه. هیچ کس به من نمی گفت چه جور بنویس. من همه حرف ها رو می شنیدم و یه یادداشتی بر می داشتم و بعد صورت جلسه تنظیم می کردم. یه چیز هم بهتون بگم: گاهی که بحث های کاری اینها بالا می گرفت و خب من هم نگاشون می کردم دیگه، با خودم می گفتم اگه تو این لحظه من بزنم زیر آواز چه اتفاقی ممکنه بیفته و اینا چه عکس العملی خواهند داشت؟! این یکی از فکرهایی بود که همیشه تو این جلسات با من بود!

 

- همین قدر بگویم که سایه در این پیرانه سر هم مانند یک کودک، بازیگوش است!

 

خلاصه... اون روز مهندس ابتهاج تو اتاقش به من گفت هوشنگ چی شد رفتی دکتر؟ گفتم: بله. گفت: خب چی شد؟ گفتم چند تا آزمایش داده، آزمایش خون و فلان. گفت چی شد آزمایش؟ گفتم: حالا می رم دیگه. (بی حوصلگی و کلافگی از لحنش پیداست) گفت پس چرا تا حالا نرفتی. اون هم قد. من هم قد!... گفتم: آقا! می رم. (با کمی تندی) کم کم صدام رفت بالا. بیچاره طاهری رفت کار خیر بکنه، تو اون جمع که دوست ها و همکاران عموم نشسته بودن رو کرد به من و گفت: چرا نمی گی آقا!... آقا! پول نداشته بره آزمایش. من فهمیدم که بیچاره مهندس ابتهاج پیش همکاران خجالت کشیده؛ برادرزاده اش پول نداره بره آزمایش! داد زد: باید بری! همین امروز باید بری. من هم گفتم: امروز نمی رم! گفت: نه باید بری- حالا مگه کسی می تونه به من بگه باید بری؟! – گفت: من می زنم پس گردنت که بری! می خواست محبت بکنه و در عین حال فضا رو از حرف طاهری منحرف بکنه. گفت: می زنم پس گردنت. گفتم: هیچ غلطی نمی تونید بکنید! حالا این آدمی بود که وزیر و سپهبد می اومدن تو اتاقش، بیرونشون می کرد. داد می زد که پاشو برو و سپهبد دمش رو می ذاشت رو کولش و می رفت. حالا تو اتاقش کسی با صدای بلند باهاش حرف بزنه؟!... داد (الف داد را کشیده می گوید؛ یعنی فریاد بلند!) زدم سرش که هیچ غلطی نمی تونی بکنی و درو به در زدم و اومدم بیرون.

 

طاهری برام گفت که وقتی من از اونجا اومدم بیرون، مهندس توماسیان به عموم گفت شما چرا با این این جوری حرف می زنی؟ این آرتیسته. (غش غش می خندد) عموم داد زد که لاابالیه، برای معالجه خودش هم قدم بر نمی داره (لحن عصبانی و شاکی عمو را تقلید می کند.) هرگز در عمر عموم چنین اتفاقی براش نیفتاده بود! خب عموم هر روز با من کار داشت. هر روز زنگ می زد که هوشنگ بیا، مثلا به دکتر عالیخانی زنگ بزن و بهش بگو فلان فلان شده چرا فلان کار ما رو معطل کردی؟ خلاصه یه روز به من زنگ نزد. پیشخدمت پیغام می آورد که آقای ابتهاج گفتن فلان کارو بکنید. خب این طور نمی شد. خیلی چیزها رو باید مستقیم به من می گفت. بعد به من تلفن کرد که جنابعالی (از ته دل و با مهربانی می خندد) خب همیشه به من تو می گفت. در واقع برام مثل پدر بود دیگه... می گفت: جنابعالی زنگ بزنید به فلانی...

خلاصه دو سه روز شده بودم «جنابعالی»! تو این مدت من هم به اتاقش نمی رفتم. من هم با پیشخدمت بهش پیغام می دادم! از اونجا بود که برخوردهای ما شروع شد. این فضا عوض شد ولی خب دو تا آدم قدر بودیم و از اون روز عموم فهمید که من هم مثل اون قدرم و زیر حرف زور برو نیستم، ولی این قضیه مقدمه برخوردهای بعدی شد. بعدش که هما زنش مرد عموم اصلا چنان پریشان شد که همه شرکتو نابود کرد. رئیس کارخونه رو که براش خیلی قیمت داشت، اخراج کرد. رئیس حسابداری رو اخراج کرد، منو اخراج کرد.

 

عاطفه: شما رو؟

 

بله... من هم رفتم به وزارت کار شکایت کردم و وزارت کار هم حداکثر ممکن به نفع من رأی داد و رأی هم ابلاغ شد به شرکت. احمدعلی ابتهاج گفت که من نمی دم. من به یکی از کارمندها پیغام دادم که برو به آقای ابتهاج بگو که مطابق قانون- من تمام قوانین رو حفظ بودم و وزارت کار در باره قانون کار با من مشورت می کرد که همیشه نظر من به نفع کارگر می شد و درست هم بود نظرم- اگه ده روز از صدور حکم بگذره و پرداخت نشه، من می تونم طبق قانون اون صندلی رو که روش نشستی، تامین بکنم؛ یعنی می تونم از اموال شرکت به انتخاب خودم حقمو بردارم. گفتم به آقای ابتهاج بگین که من از میز و صندلی اتاق خودت شروع می کنم... هیئت مدیره جلوی مهندس ابتهاج وایستاد که اولا بیخود کردی اینو اخراج کردی و ثانی حالا در برابر قانون چه سماجتیه که می کنی. من یک چک گرفتم که مبلغش 690 هزار تومن بود، سال 54 خیلی پول بود. به هر حال چون این چک رو خودش امضاء کرد و به من داد، یه نوع پیروزی بود دیگه (لبخند بی حالتی می زند.)

 

بعد از این قضایا باز عموتونو دیدید؟

 

نه! ولی همیشه خوابشو می بینم...

 

- سایه مغموم شده و به فکر فرو رفته است.

 

دلیل اخراج شما چی بود؟

 

چند تا مسئله بود. یکیش کار من تو رادیو بود. دیگه این که وضع روحی مهندس ابتهاج هم اون موقع خیلی خراب بود. بدبین شده بود و شرکتو نابود کرد. خیلی ها رو اخراج کرد.

 

در باره مرگ مهندس ابتهاج بگید؟

 

دو سه ماه بعد از این که اخراج شدم، یه روز خونه بودم، یکی از کارمندای من، آقای رجایی، تلفن کرد که آقای ابتهاج یه لحظه بیام ببینمتون. گفتم بفرمایید. بعد او اومد و من تو اتاق خواب دراز کشیده بودم. گفت: مهندس ابتهاج امروز افتاد تو دره و از بین رفت... خوب یادمه گفتم: آه، چرا این طوری، چرا این طوری؟! بعد هم هر قدر گشتن، از جاجرود تا دریا، جسدشو پیدا نکردن... من همون موقع ساختم:

آنکه سنگ صد بنای نو نهاد

سنگ گوری هم نصیب خود نبرد

 

- چهره سایه درهم رفته است... مدتی سکوت می کند. خانم آلما رو به سایه می کند و با لحن عتاب آلود طیبت آمیزی می گوید:

 

- سایه! برای بچه ها گفتی که چقدر ولخرج بودی؟ با اون همه حقوق، باز یکی دو ماه حقوقت رو جلو جلو می گرفتی؟

 

عاطفه: اعتراف کنید استاد!

 

- سایه می خندد... سیگارش را می گیراند و گلویش را صاف می کند و با لحنی حق به جانب می گوید:

 

من وقتی شدم رئیس امور اداری، روی کاغذ در حکمم حقوق من بود 15860 تومن. اون موقع بالاترین حقوق در ایرانو شرکت نفت می داد که پنج هزار تومن بود. دریافتی  من در پایان سال یعنی کل پولی که می گرفتم تقسیم بر 12 می شد ماهی 31600 تومن ولی من هر ماه به آقای فیروزگر، حسابدارمون می گفتم: آقای فیروزگر، پنج هزار تومان برای من بفرست. اون با ترس و لرز می گفت: آقا شما حقوق سه ماه بعدتونو هم گرفتین. می گفتم: می دونم (با پرخاش و عتاب) اون بیچاره هم پول می فرستاد و بعد این پول ها رو می بردم صفحه می گرفتم، نوار می گرفتم... چون در تمام اون سال ها آلما از من چیزی نمی خواست؛ نه طلایی، نه کفشی، نه کلایی... همه پول ها رو خرج می کردم. هر چی دلم می خواست می خریدم.

 

یک لحظه به ذهنم می گذرد که این «شکوه جام جهان بین» که در شعر سایه آمده، معنایش همین هیمنه بشکوه و جیروت شگفت است.

 

 

عاطفه: مگه همه پولهای شما دست آلما جون نبوده؟

 

نه خیر! مگه من دستم این طوری (دستش را کج می کند) بود که پولمو به دست دیگری بدم؟!

 

- خانم آلما با خنده می گوید:

ببینید که من از دست سایه چی کشیدم!

 

- پس از همدردی مفصل با خانم آلما از سایه می خواهیم ادامه بدهد.

 

قانون گذروندن که کارگرها سهیم بشن در کارخونه ها. خب ما به نوعی کارگر حساب می شدیم. مقررات بود که هر کارگر اجبارا باید معادل یک سال حقوقش سهم شرکت رو بخرد و معادل سه سال حقوق هم اختیاری بود... خب من سهام اختیاری رو می خواهم چی کار بکنم؟! ولی معادل یک سال حقوق رو به من سهم دادند. سهم هشت هزار تومنی روی کاغذ که فقط اسمش بیست هزار تومن معامله می شد... من همون روز سهممو به قیمت هشت هزار تومن به کارمند حسابداری فروختم یعنی من هیچ وقت سهامدار شرکت نبودم.

 

- سیگاری دیگر روشن می کند... پیداست که می خواهد نکته نغزی را فاش کند:

 

من تا این اواخر حساب بانکی هم نداشتم. خانواده ما [منظورش زن و بچه هایش است] هیچ وقت تو هیچ بانکی پول نداشته. این اواخر من ناچار شدم حساب باز کنم. یه روز با آقای زهرایی رفتیم بانک ملی رازی، جلوی دانشگاه حساب باز کردیم، حالا هم اون حساب لابد بسته شده چون دیگه نرفتم اونجا. یک حساب هم سر همین خیابون، تو بانک ملت دارم- بعدا باز کردم- که خیلی هم این بچه ها به من لطف دارن و هر وقت می رم کارمو زود راه می اندازن.

 

استاد! در سویس حسابی ندارید؟

 

- با صدای بلند می خندد.

 

حساب بانکی می خواستیم چی کار. پولمونو خرج می کردیم دیگه... به حساب بانکی دیگه نمی رسید.

 

- بیت حافظ را سرخوشانه می خوانم:

 

چو گل، گر گرده ای داری خدا را صرف عشرت کن

که قارون را غلط ها داد سودای زراندوزی

 

در عمل من این کارها رو کردم، در عمل نه در ادعا... خوب هم زندگی کردیم. آلما اینجا نشسته دیگه.

 

- خانم آلما حرف سایه را تائید می کند.

 

بچه های من اونچه دلشون می خواست خوردن، نمی گم همیشه زعفران پلو بود، هر چی دلشون خواست پوشیدن، هر چی دلشون خواست خریدن. هیچ وقت هم خانواده در فکر تجمل نبود. دلیل هم داشت. چون معاشران من به آذین بود، کسرایی بود، نادرپور بود، شجریان بود، لطفی بود و این آدم ها هم که به تجمل و مبل و صندلی توجه نداشتن و اصلا دنبال این حرف ها نبودن. من با کسی معاشرت نداشتم که تجملات و مبل و فرش خونه براش اهمیت داشته باشه. ولی همیشه بهترین دستگاه های صوتی رو داشتم. هر شب رفت و اومد بود تو خونه ما و مهمان بود. با این که چهار تا بچه هم داشتیم اما هیچ وقت آلما غر نزد که چه خبره و ذله شدم. تا بعد از نصفه شب خونه ما ساز بود و آواز بود؛ چه برنامه های زنده یا صفحه و نوار. واقعا اون طور که دلمون خواست زندگی کردیم... چون اهل تشریفات نبودیم فکر می کنم از همه اعیان شهر بهتر زندگی می کردیم.

 

- خانم آلما: یادمه که سایه یک ماه ما رو فرستاد سفر انگلیس. همیشه هم کنار دریا می رفتیم... من همیشه لباس های خودم و بچه ها رو خودم می دوختم.

 

یادمه یه بار تو خیابون نادری یه بلوز دیدم، از رنگش خوشم اومد، برای آلما خریدم. وقتی بردم خونه، آلما تعجب کرد. جز اون بلوز من هیچ چیز برای آلما نخریدم. البته هر وقت انگلیس رفتم از اونجا براش لباس می خریدم.

 

- خانم آلما: هنوز هم بعضی از اون لباس ها رو دارم.

 

در انگلیس یه فروشگاهی بود به نام لافایت که اجناس فرانسوی رو اونجا می فروختن و گرونترین جا بود. من می رفتم اونجا و برای آلما خرید می کردم. من ساعت ها اونجا بودم و یکی یکی لباس ها رو می دیدم و واقعا «انتخاب» (بر کلمه «انتخاب» تاکید می کند) می کردم. یه بار دیدم که فروشنده ها با تعجب و همچنین با یه تحسین آمیخته به حسرتی منو نگاه می کردن که این زن کیه که این مرد می آد با این حوصله و دقت براش لباس انتخاب می کنه... واقعا آلما هیچ وقت چیزی از من نخواست.

 

عاطفه: آلما جون شما نصیحت نمی کردید استاد رو که ولخرجی نکنه؟

 

- خانم آلما: نه، برای این که سایه به حرف کسی گوش نمی کنه. تو خونه ما از اول تا حالا، چه موقعی که داشتیم و چه نداشتیم هیچ وقت مسئله پول مطرح نبود. من حتی پول شمردنو بلد نیستم. راجع به پول هیچی بلد نیستم. پیش می آد که به مشتریم پول اضافه پس می دم. در نتیجه تو این کارها دخالت نمی کردم... می گفتم: سایه! پول بده برم خرید! می گفت: چقدر می خوای؟ می گفتم این قدر. هیچ وقت هم به فکر پس انداز کردن نبودم. فقط وقتی سایه زندان رفت و خونه نبود این کارو کردم. زندگی رو گردوندم و کیوان و آسیا که می خواستند برن، خرج سفرشونو دادم. چون وقتی اومدن سایه رو بردن ما واقعا پولی نداشتیم.

 

روزی که منو به زندان بردن توی جیب من 375 تومن پول بود. دست کردم جیبم و پولو دادم به آلما. گفت پیش خودت باشه لازمت می شه. اصلا نمی دونستم که بچه ها چه جوری باید زندگی کنند.

 

- سکوت می کند و به دیوار خیره می شود...

 

- خانم آلما: بعد از زندان رفتن سایه، من شروع کردم به رفتن به قم و کاشان که پشم قالی بخرم. اتوبوس سوار می شدم، گاهی تنها و گاهی با فاطی می رفتم. اون موقع کاموا نبود. می بافتم و پهن می کردم تو اتاق مهمونی و دوستام می اومدن می خریدن.

 

حالا کیا می خریدن؟ زن طبری می خرید و... (پوزخند می زند).

 

- خانم آلما: همین جوری یه مقدار پس انداز کردم و یه روز رفتم هزار تومن به مامور زندان دادم که بده به سایه.

 

با یه تیکه کاغذ عجیب که آلما نوشته بود؛ ما حالمون خوبه، قرص باش (به گریه می افتد).

 

- خانم آلما: سایه فقط یه بار به خونه تلفن کرد... بغض کرد و شروع کرد به گریه کردن تو تلفن... بهش گفتم: چرا گریه می کنی، تو باید محکم باشی، نترس باشی... یادته سایه؟

 

سایه سرش را تکان می دهد: با تحسین و مهربانی خانم آلما را نگاه می کند. چند لحظه می گذرد...

 

یه شاعری هست به اسم رسول حمزاتوف. این بزرگ ترین شاعر اتحاد جماهیر شوروی بود. یه شعر داره، می گه که:

 

اگر هزار نفر تو رو دوست داشته باشن یکی از اونها رسول حمزاتوفه.

اگر صد نفر تو رو دوست داشته باشن یکی از اونها رسول حمزاتوفه.

اگر ده نفر تو رو دوست داشته باشن یکی از اونها رسول حمزاتوفه.

اگه یک نفر تو رو دوست داشته باشه، او رسول حمزاتوفه.

اگه هیچ کس تو رو دوست نداشته باشه، بدون که رسول حمزاتوف مرده.

 

خانم آلما لبخند زد و تکه ای شکلات زنجبیلی در دهان گذاشت.

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده 507 - 21  خرداد 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت