خاطرات "سایه" پیر پرنیان اندیش گور اعدامی های 28 مرداد را کوبیدند و درخت کاشتند
|
استاد! کیوان تو یه نامه نوشته که باید تحلیل کرد که سایه چرا بعد از 28 مرداد شعر نمی گه، توضیح بدید لطفا. این بر می گرده به این که من همیشه شعر خودمو از بیرون خودم می بینم و بی انصاف ترین کس نسبت به شعرم خودم بودم و هستم. شده چهار سال هم من شعری نگفتم. بعضی از دوستان مثل کسرایی و به آذین و اینا اصلا نگران شده بودن. یادمه یه روز به آذین به من گفت: تو قدرت بیان داری، حالا یه سوژه ای رو انتخاب کن و به نظم بکش. گفتم: آقای به آذین هزار فکر تو کله منه ولی کار من اینه که گاهی وقت ها اصلا شعر نمی گم. حوصله ام هم زیاده؛ گاهی چهار سال، پنج سال شعر نگفتم. شما به تاریخ شعرهای من نگاه کنین اینو می بینین هر وقت حس می کردم دارم خودمو تکرار می کنم دست بر می داشتم از شعر یا از اون مهم تر وقتی حس می کردم که این شعر برای من رسا و کافی نیست ول می کردم، چنانچه در همین واقعه کیوان از سال 33 که در همون موقع بعد از مرگ کیوان یه رباعی ساختم: ای آتش افسرده افروختنی! ای گنج هدر گشته اندوختنی! ما عشق و وفا را ز تو آموخته ایم ای زندگی و مرگ تو آموختنی! دیگه چیزی نگفتم تا سال 58 یعنی بیست و پنج سال بعد که این شعررو ساختم: «کیوان ستاره بود!»: ما از نژاد آتش بودیم همزاد آفتاب بلند اما با سرنوشت تیره خاکستر عمری میان کوره بیداد سوختیم او چون شراره رفت من با شکیب خاکستر ماندم کیوان ستاره شد تا بر فراز این شب غمناک امید روشنی را با ما نگاه دارد کیوان ستاره شد تا شب گرفتگان راه سپیده را بشناسند کیوان ستاره شد که بگوید آتش آنگاه آتش است کز اندرون خویش بسوزد وین شام تیره را بفروزد البته بهتون بگم آ... شعر مستقیم برای کیوان نساختم ولی بعد از کیوان تو همه غزل های من، کیوان حضور داره به خصوص که من این نماد سرو رو برای شهید و به طور خاص برای کیوان به کار بردم. من به خاطر ندارم که در شعر کلاسیک و معاصر کسی سرو رو به عنوان نمادی برای شهید به کار برده باشه.
استاد غزل «خون بها» رو برای کیوان ساختید؟ - با چهره ای گشاده می گوید: آره، اول انقلاب ساختم. - شروع می کند به خواندن غزل: ای دوست شاد باش که شادی سزای توست این گنج مزد طاقت رنج آزمای توست صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر ای دل بیا که اینهمه اجر وفای توست ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش یاد تو خوش که خنده گل خون بهای توست دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد کاین رنگ و بوی گل همه از نافه های توست پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز هر سو گذار قافله های صدای توست از آفتاب گرمی دست تو می چشم بر خیز کاین بهار گل افشان برای توست با جان سایه گرچه در آمیختی چو غم ای دوست شاد باش که شادی سزای توست سروستان عاطفه: استاد! این شعر رو برای کی گفتید؟ ساحت گور تو سروستان شد ای عزیز دل من تو کدامین سروی؟ سایه هم یک بار می خواند. به «عزیز دل من» که می رسد غمگین می شود... این شعر رو سال ها پیش { 1352} ساختم. مسگرآباد، گورستان بود. گور مرتضی کیوان هم اونجا بود... آنجا رو کوبیدن... برای این که قبرها رو از بین ببرن درخت کاشتن (بغض می کند) بعد درخت ها رو زدن ساختمان درست کردن. درخت های سرو و کاج بلند داشت... ساختمان درست کردن که هیچ اثری از قبرها از جمله قبر کیوان نمونه. این شعرو ساختم. تو خونه پوری ساختم و رو بشقاب نوشتم. چند سال پیش هم که پنجاهمین سال تیرباران کیوان بود، تو خونه پوری یه شعر ساختم و اینو هم با ماژیک رو یه بشقاب نوشتم. پوری این بشقاب ها رو نگه داشته. پنجاه سال آه دور از تو زیستن یعنی هزار سال در خود گریستن پنجاه سال آه دور از تو زیستن در خود گریستن - سایه به گریه افتاده است. چشمان عاطفه هم خیس اشک است.
|
راه توده 508 - 28 خرداد 1394