خاطرات سایه (پیر پرنیان اندیش) از آزادی در زندان سیگارش مانده بود
|
هم پیمان
استاد دربارۀ غزل هم پیمان (در زندان) توضیح بدید.
- اونجا یک نگهبانی بود به اسم برادر کریمی. آدم جالبی بود، با سواد بود نسبتا. آدم خوبی هم بود. مثلا یه روز رادیو داشت اون شعر پروین اعتصامی رو پخش می کرد: «مادر موسی چو موسی را به نیل»... واقعا یک شعر درخشانیه! کریمی رادیوشو آورد کنار من و من هم شروع کردم با اون گوینده شعرها رو خوندن و همین طور اشک می ریختم از زیبایی اون شعر واقعا (سرش را به نشانه حیرت و تحسین تکان می دهد). کریمی گفت: این شعر و برام بنویسین. گفتم: حفظ نیستم. گفت: داشتین می خوندین؟ گفتم: گوینده می خوند من یادم می اومد... واقعا شعر خیلی قشنگیه!...خیلی قشنگه!...
ما گرفتیم آنچه را انداختی دست حق را دیدی و نشناختی
یادتون هست این شعر رو؟
بله...واقعا بعضی جاهاش شبیه مولانا می شه... - البته مولانا را اگه با زبان سعدی و حافظ ...بخونی. مادر موسی چو موسی را به نیل ... خود زساحل کرد با حسرت نگاه ... از همین جا چشمهای سایه پر از اشک می شود...یکی دو تا سیگار می کشد...از حال و هوای شعر که بیرون می آید از او می خواهم حرفش را تمام کند...
- بله یه روز که با کریمی صحبت می کردم به اون گفتم تو هم مثل ما اینجا زندانی هستی دیگه؛ می آی اینجا و باید بمونی منتها بعضی شبها می ری خونه ات. حالا فعلا خونۀ ما همین جاست. بعد این شعر رو ساختم:
گشاد کار آن دلبند اگر با جان من بودی همانا دادن جان کار بس آسان من بودی جدایی کار دشمن بود ورنه ای برادر جان من از جان یاورت بودم تو پشتیبان من بودی وفا تا پای جان، این است پیمانی که ما بستیم در آن عهد وفاداری تو هم پیمان من بودی چو فرزندت مرا خواند شهید راه آزادی چه خواهی گفتنش فردا؟ که زندانبان من بودی؟ تو زندانبان من بودی و من زندانی ات، اما اگر نیکو بیندیشی تو هم زندان من بودی عجب کز چانۀ گرمت سخن ناپخته می آید نبودی خام اگر با آتش سوزان من بودی در این زندان من از خون دل خود آب می خوردم تو هم چون سایه بر این خوان غم مهمان من بودی
رباعی های زندان
استاد! تو زندان شعرهای حافظ هم یادتون می اومد؟
- بله...اصلا بیچاره ام می کرد شعر، هیچ طاقت شعرو نداشتم. واقعا یه دوره ای شعر خیلی اذیتم می کرد، حالا چه شعر خودم و چه شعرهای حافظ خصوصا. تو زندان حافظه ام به نحو حیرت آوری کار می کرد. اونجا بود که من متوجه شدم که چه انباشته ای از اصطلاحات و لغات دارم که هرگز فکرشو نمی کردم. برای فرار از این حالت تصمیم گرفتم شعرهای هزل بگم؛ شعرهای مستهجن که هیچ عاطفه ای رو برام تحریک نکنه. من اونجا فهمیدم که چقدر اصطلاح بلدم!
چیزی از اون شعرها خاطرتون هست؟
- بله، خیلی رباعی ها یادمه که نمی تونم بخونم.
به هر حال آب دریا را اگر نتوان کشید... بلند بلند می خندد.
- فقط رباعی می ساختم، شاید از صد تا بیشتر و بعضی هاش هم خیلی قشنگ بود، منتها قابل نقل نیست... بعد دیدم این شعرها هم اذیتم می کنه. رفتم سراغ شعرهای مستهجن که هیچ احساس و عاطفه ای توش نباشه. اونجا فهمیدم که چه چیزهایی تو ذهنم هست!
سرش را تکان می دهد و می خندد. انگار دارد خودش را ملامت می کند!
این رباعیاتویاد داشت کردین؟
- نه بابا، همینم مونده!...
بعدا سایه چند رباعی دیگر را برایم خواند که این زمان بگذار تا وقت دگر.
استاد! هیچ وقت پیش اومده که شعر طنز بگید؟ با صدایی مغموم می گوید: - نه، در طبیعت من نیست. طنز یه خوشباشی می خواد. غمگینی من اجازه نمی ده. طنز یه دل خوشی می خواد. آقای عظیمی! من در درون خودم خیلی آدم غمگینی هستم. این گردن کلفت نمایی منو نبین که رجز می خونم. این ظاهر قضیه هست. در درونم وضعم خیلی خرابه. کمترین چیزی منو متاثر می کنه. واقعأ دیگه طاقت ندارم. این ضعف نیست، شک نیست، خستگیه. نمی دونم چی بگم. چرا این طوری شده؟!
یک رباعی
با سایه در مورد روزهای زندان و شعرهای زندان حرف می زدیم. یک رباعی به یادش آمد که در دفترها و یادداشتهایش ندیدم. در زندانم این دل بی تاب بس است دیدار عزیزانم در خواب بس است من شاعر انقلابم و پاداشم این کیسۀ نان و کاسۀ آب بس است
وقتی بیت دوم را می خواند، صدایش انگار از ته چاه می آمد.
- اونجا یه کاسه پلاستیکی به ما دادن که باهاش آب یا سوپ بخوریم و یه کیسه نایلونی که نون توش بذاریم. این شعر مال همون جا است. قصد بازی {زبانی} با کاسه و کیسه نداشتم.
پوزخندی می زند و سرش را تکان می دهد.
سیگار آزادی
سایه بیست پاکت سیگار خریده است و آنها را مثل شیء تزئینی پیش چشم دوستان قرار داده است... گفتیم و شنیدیم تا حرف روزهای زندان به میان آمد. عاطفه نگاهی غضبناک به جعبه های سیگار انداخت و پرسید: استاد! تو زندان سیگار هم می کشیدین؟ -بعله! پس چی! (در اینجا شرح جالبی از شیوه سیگار کشیدن در زندان می دهد که باید یک روز بنویسم). چه سیگاری؟ -سیگار آزادی. واقعا؟! -آره به خدا! (لبخند بلیغی می زند)... یه رباعی هم ساختم:
تا چند حساب بود و نابود کنم وقت است که با این همه بدرود کنم از آزادی بهره ام این شد که به حبس بنشینم و سیگارش را دود کنم
سایه غش غش می خندد. عاطفه اما هنوز اخم کرده است!
|
راه توده 510 - 11 تیرماه 1394