بخش دوم در 56 صفحه انتشار بازبینی شده یادمانده هائی از پیوند حزب توده ایران با انقلاب 57 علی خدائی
|
11 – باز گشت جوانشیر و بهزادی به ایران
- اینطور که پیش رفته ایم، فکر می کنم بزودی می رسیم به پیروزی انقلاب، فعالیت علنی حزب توده ایران و نقش جدید سازمان نوید.
- هنوز نه! از روی چند حادثه مهم و بسیار مهم نباید پرید. از جمله اعلام آخرین حکومت نظامی، کودتای سپهبد بدره ای و گارد شاهنشاهی و به صحنه آمدن چریک های توده ای و آغاز قیام مسلحانه مردم. من هنوز تا رسیدن به این رویدادهای سرنوشت ساز انقلاب 57 ، باز هم می خواهم به چند رویدادی اشاره کنم که نشاندهنده شرایط به غایت دشوار ظهورعلنی حزب توده ایران، 25 سال پس از کودتای 28 مرداد و بمباران تبلیغاتی درباره کودتا، آقایان ملیون، جنگ سرد جهانی و از همه غم انگیزتر پیشداوری های نسل جدید چپ ایران بود. چپی که در گروه ها و سازمان های پراکنده چند سالی فعالیت کرده، قربانی داده و شماری از آنها چند سالی زندان های شاه را گذرانده بودند. حزب در چنین شرایطی به صحنه پیکار سیاسی علنی کشور باز گشت و سازمان نوید پیشقراول این ظهور بود. برایتان غیر از آن چپ روی که فکر می کنم دفعه گذشته گفتم، یعنی تظاهرات صف مستقل طبقه کارگر در پارک دانشجو در روز تظاهرات عاشورای سال 57، یکی دو نمونه دیگر را هم بگویم. یکی تحصن دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) و یکی هم حضور افسران توده ای در دانشگاه تهران. در مورد تحصن دانشگاه صنعتی، پلیس ضد شورش تهران و ماموران ویژه سازمان امنیت جلوی برگزاری یک جلسه شعر خوانی در این دانشگاه را که پس از 10 شب شعر انستیتو گوته تدارک دیده شده بود گرفتند.
- ما همینجا بگوئیم که امیدواریم آن چیزهائی که وعده آن دراین گفتگو مطرح می شود فراموش نشود!
- خیر! حتما فراموش نمی شود. ممکن است دیر و زود شود، اما سوخت و سوز نمی شود. اتفاقا آن شماره روزنامه کیهان را که مصاحبه زنده یاد صفرخان در آن چاپ شده بود و دفعه قبل درباره اش صحبت کرده بودیم تهیه کرده ام که هر طور صلاح دانستید منتشر کنید. یک عکس از خانه حزب در دهه 1320 در خیابان فردوسی روبروی بانک رهنی قبلا در راه توده منتشر شده بود که آن را هم اگر دوباره و در کنار این گفتگوها منتشر کنید خوب است. شرح این خانه و قصد ما برای پس گرفتن و گشایش آن را در گفتگوی قبلی برایتان گفته بودم. بنابراین می بینید که وعده ای فراموش نشده و اگر هم چیزی فراموش شد خودتان و یا خوانندگان کمک کنند تا به آن باز گردم. تحصن دانشگاه صنعتی اما ماجرای تحصن دانشگاه صنعتی، که در واقع اولین تحصن دوران انقلاب به همت طیف چپ بود. فکر می کنم اواخر آبان 56 بود، شاید 24 یا 25 آبان که برگزاری یک جلسه شعرخوانی در سالن ورزشی دانشگاه صنعتی اعلام شد. در همین مراسم قرار بود سعید سلطانپور نیز درباره تئاتر سخنرانی کند. البته سخنرانی و شعرخوانی بهانه بود. چپ می خواست فعالیت علنی داشته باشد. مسئله اصلی این بود و رژیم هم به هیچ وجه نمی خواست زیر بار آن برود. جلسه قرار بود حدود ساعت 5 بعد از ظهر تشکیل شود و از 3 بعد از ظهر لباس شخصی های ساواک، واحد هوانیروز که فرمانده آن سرلشگر خسروداد بود و گارد شاهنشاهی و پلیس از میدان 24 اسفند آن زمان تا دانشگاه صنعتی پراکنده بودند و در مقابل در ورودی دانشگاه هم نیروی انتظامی دانشگاه بعنوان نیروی رسمی به بهانه های مختلف، از جمله کارت دانشجوئی سعی می کرد از ورود مردم که عمدتا جوانان و اغلب نیز با گرایش چپ بودند جلوگیری کند. همین مسئله موجب تشنج در مقابل در ورودی دانشگاه شد. من و یکی دو نفر دیگر با در دست داشتن کارت خبرنگاری وارد شدیم و سیاوش کسرائی نیز در حلقه دانشجویان میزبان وارد شد و همه به سالن رفتیم. برخی از رفقای حلقه های نوید که با من در ارتباط بودند نیز بصورت پراکنده به سالن آمده بودند. البته بتدریج. سالن تقریبا پر شده بود. سالنی که گنجایش حداقل 5 هزار نفر را می گفتند دارد. ساعت از 5 گذشت و مراسم آغاز نشد و بتدریج خبر از بیرون آمد که هم جلوی ورود سخنرانان را گرفته اند و هم در خیابان های اطراف پلیس درگیری ایجاد کرده و حتی چند نفری را هم مقابل دانشگاه صنعتی دستگیر کرده اند. از پشت میکروفن خبر این درگیری ها اعلام شد، که فکر می کنم سلطانپور خودش این خبر را اعلام می کرد و بعد هم اعلام شد که تا آزادی دستگیر شدگان همه در سالن می مانند. تحصن از همان لحظه آغاز شد و آنچه که بصورت رسمی قرار بود از پشت میکروفن گفته شود و خوانده شود، از داخل جمعیت آغاز شد. گروه گروه قطعنامه حمایت از تحصن را در همان سالن امضاء کردند و از پشت میکروفن هم قرائت شد. از جمله بیانیه بسیار کوتاهی که با امضای نوید در حمایت از تحصن از پشت میکروفن خوانده شد. این بیانیه را من پس از تماس تلفنی با هاتفی و تائید او نوشتم و به خاضعی که در سالن بود رساندم تا بواسطه آشنائی که در میان دانشجویان میزبان مراسم داشت، بدهد بدست هیاتی که برای رهبری تحصن تشکیل شده بود. قرائت این پیام حمایت از تحصن با کف زدن ممتد حاضران در سالن همراه شد و من برای نخستین بار، آنشب نفوذ و اعتبار نوید در دانشگاه و در میان طیف چپ را شاهد شدم. تحصن از ساعت حدود 12 شب تبدیل شد به شعرخوانی و ترانه خوانی و سرود خوانی از میان جمعیت متحصن که نوبت می گرفتند و اجرا می کردند. شاید اگر مراسم رسمی برگزار می شد این اندازه مورد استقبال قرار نمی گرفت و چنین کیفیت انقلابی نمی داشت که این اجراهای پراکنده پیدا کرد و با استقبال روبرو شد. خوب بخاطر دارم که یک گروه از میان جمعیت یک ترانه بسیار زیبا و قدیمی مازندرانی را با همان گویش مازندرانی خواند که همه را تحت تاثیر عمیق قرار داد. گروه لُرها، کردها، آذربایجانی ها و خیلی های دیگر آنشب همان وسط سالن ورزش برنامه اجرا کردند. تحصن ادامه داشت که بتدریج سر و کله ماموران جوان سال ساواک در گروه های 4-5 نفره پیدا شد. اتفاقا سبیل هم داشتند و شاید با گریم سبیل دار شده بودند تا شبیه چپ ها باشند! باصطلاح خودشان را شبیه دانشجویان کرده بودند و به تحصن پیوستند، اما ریخت و قیافه شان داد می زد از کجا آمده اند و ماموریتشان چیست. مخصوصا که برخی شان دم و دود هم گرفته بودند و آمده بودند تا خواب به سرشان نزند و تا صبح دوام بیآورند. تمام شب اینگونه گذشت و از آزادی دستگیر شدگان سر شب هم که نمی دانستیم چه کسانی اند و چه تعداد خبری نبود. بتدریج بی خوابی شبانه همه را داشت از حال می برد. پیشنهادهای مختلفی از پشت میکروفن اعلام شد، از جمله خروج از سالن و تظاهرات در محوطه دانشگاه و حتی خروج از دانشگاه و رفتن به خیابان. درست شبیه همان تحصن پس از حمله به کوی دانشگاه در سال 1378 که ما، یعنی راه توده با توجه به همه آن تجربه هائی که وجود داشت طی دو اطلاعیه فوری و ارسال آن با فاکس های مختلف به تهران، از دفتر تحکیمی ها با تاکید خواستیم تسلیم وسوسه و تشویق ها نشده و از دانشگاه بیرون نیآیند که این یک دام است. متاسفانه این تلاش ما از راه دور به جائی نرسید و به توصیه آقایان طبرزدی و مرحوم اکبر محمدی دانشجویان از دانشگاه بیرون آمده و در تله حزب الله و لباس شخصی ها افتادند و ماجرائی که می توانست موجب تغییرات مثبت شود، به ضد خود تبدیل شد و تظاهرات حکومتی 23 و 24 تیرماه را بدنبال آورد. این دو اطلاعیه را هم حتما از آرشیو راه توده بیرون آورده و یکبار دیگر منتشر کنید تا نسل جدید مدعی چپ و انقلاب در داخل کشور اگر نخوانده، بخواند تا بداند ما چگونه تجربه گذشته را در خدمت جنبش کنونی به میدان آورده ایم. کسرائی و سلطانپور مثل دو نماینده از دو نسل آنشب تحصن روبروی هم قرار گرفتند. کسرائی گاهی می رفت برای مذاکره با هیات رهبری کننده تحصن و باز می گشت. تقریبا کنار هم نشسته بودیم. همه نگران خستگی تحصن کنندگان از یکسو و ماجرا جوئی تظاهرات از سوی دیگر بودیم. آن ها که بتدریج به سالن آمده و پخش شده بودند مشوق رفتن به خیابان و تظاهرات شده بودند. کاملا مشخص بود که ساواک و پلیس ضد شورش خود را آماده یک سرکوب خیابانی کرده زیرا نمی خواستند در دانشگاه چنین کنند. بلکه می خواستند به بهانه مقابله با تظاهرات و تخریب خیابانی این کاررا بکنند. دقیقا همان طرحی که در جریان تحصن 18 تیر کوی دانشگاه تکرار شد. کسرائی از مخالفان سر سخت خروج از سالن و رفتن به خیابان برای تظاهرات بود و این نظر را مرتب به جمع رهبری تحصن می برد. سلطانپور از تظاهرات در صحن دانشگاه حمایت می کرد. یکبار دیگر چپ روی و مشی توده ای در برابر هم قرار گرفته بودند، اما اعتبار و وزن کسرائی در میان نسل جوان آنقدر بالا بود که نتوانند آن را نشنیده بگیرند. خاضعی و فرزاد جهاد که هر دو از حلقه های مرتبت با من در نوید بودند و در جریان یورش به حزب اعدام شدند در کنار کمیته تحصن قرار گرفته و طرح شناسائی ساواکی های به سالن آمده را دادند که فورا تائید شد و عده ای از دانشجویان دانشگاه صنعتی برای شناسائی ساواکی ها و کنترل حرکات و ارتباط گیری آنها با بی سیم و با خارج از سالن به آنها وصل شدند. من قبل از ساعت 11 شب به زنده یاد کسرائی پیشنهاد کردم برود خانه برای تماس با رهبری کانون نویسندگان، ضمن اینکه صلاح نیست در صورت یورش به سالن او در آنجا باشد. با اکراه رفت. شب طی شد و ساعت 9 صبح بحث خروج از سالن و تظاهرات به اوج خود رسید. هیچ چاره ای نبود جز مذاکره با گارد دانشگاه و خاتمه بخشیدن به تحصن، قبل از آنکه به ماجراجوئی خونین بیانجامد. متاسفانه سعید سلطانپور با این طرح مخالفت می کرد. هیجان جمع را به سوی چپ روی می کشاند. من هاتفی را از طریق تلفن عمومی خارج سالن ورزش دانشگاه چند بار در جریان جزئیات تحصن گذاشتم. او تعدادی خبرنگار و عکاس به دانشگاه صنعتی اعزام کرده بود. خبرنگاران از آرایش نظامی در خیابان های اطراف دانشگاه به هاتفی خبر داده بودند و من از طریق هاتفی در جریان تحرکات بیرون از دانشگاه قرار گرفتم و توسط خاضعی به جمع هدایت کننده تحصن خبر ها را رساندم. جلسه بنام کانون نویسندگان ایران برپا شده بود و سلطانپور هم عضو کانون بود. سلطانپور را فضای چپ تحصن داشت با خودش می برد. من خبرها را به هاتفی می رساندم و او با کسرائی در خانه او در تماس بود. هاتفی گفت که کسرائی می گوید به آذین نمی خواهد کانون نویسندگان را درگیر این تحصن کند. سرانجام به آذین نیز مجبور شد بپذیرد و حدود ساعت 9 - 10 صبح همراه با کسرائی به دانشگاه صنعتی و سالن تحصن آمد. شاید سلطانپور هم با به آذین تلفنی صحبت کرده بود. نمی دانم، اما بهرحال حضور به آذین در سالن تحصن یکباره وزنه رهبری تحصن را در کفه توده ای اش سنگین کرد. به آذین مذاکره با رئیس دانشگاه و رئیس گارد دانشگاه را نه تنها تائید کرد، بلکه شخصا وارد آن شد و توافق برای آزادی دستگیر شدگان شب گذشته به این شرط فراهم شد که تحصن کنندگان بدون تظاهرات و بصورت پراکنده از دانشگاه خارج شوند. تا همینجا، در آن شرایط پلیسی و ساواکی نیمه سال 56 یک موفقیت بزرگ بدست آمده بود، بویژه که خبر آن را هاتفی، از طریق روزنامه کیهان به3 خبرگزاری فرانسه، رویترزو آسوشیتدپرس که در تهران دفتر نمایندگی داشتند رسانده بود و رادیو بی بی سی نیز خبر را به نقل از خبرگزاری ها منتشر کرده بود. تا همینجا ضربه ای که رژیم انتظارش را نداشت خورده بود. جلسه ای که با یک سخنرانی و احتمالا قرائت چند شعر و با همه احتیاط های ضروری امنیتی می توانست خاتمه یابد و به گاو و گوسفند ساواک هم چندان لطمه ای نزند، با آن تحصن که خود ساواک احمقانه موجب آن شد، به یک خبر جهانی تبدیل شد. سخنان کوتاه و قاطع به آذین از پشت میکروفن و اعلام توافقی که با گارد دانشگاه و رئیس دانشگاه بدست آمده بود، با کمی غر و لُند سلطانپور و تعدادی از بچه های طرفدار چریک های فدائی که در سالن بودند بالاخره پذیرفته شد و پایان تحصن اعلام شد. همه از دانشگاه صنعتی بیرون رفتند، اما از حوالی خیابان نواب پلیس ضد شورش یا از ترس تظاهرات در خیابان شاهرضا (انقلاب) و مخصوصا حوالی دانشگاه و یا برای انتقام گرفتن، در پیاده روها به جمعیتی که از دانشگاه صنعتی باز میگشتند با باتوم و لباس شخصی های ساواک هم با زنجیر و چاقو حمله کردند. عده ای هم دستگیر شدند، اما سرعت حوادث انقلابی حتی فرصت تبلیغاتی هم روی این مسئله به تلویزیون شاهنشاهی نداد. توفان وزیدن گرفته بود و این نوع قلدری های پلیس و ساواک که در سالهای قبل از آن مؤثر بود، در سال 56 و آنهم آغاز نیمه دوم آن، کار نفت روی آتش را می کرد. رئیس دانشگاه صنعتی که فکر می کنم دکتر "مهران" بود، در این ماجرا رفتاری عاقلانه داشت و در آخرین صحنه پایان تحصن نیز در کنار به آذین و سیاوش کسرائی و سلطانپور کنار میکروفن قرار گرفت تا سخنان به آذین را مبنی بر توافق و تفاهم تائید کند. پایان تحصن همراه شد با صدور یک قطعنامه که روی توافق به آذین با آقایان برای آزادی بازداشت شدگان و همچنین آزادی جلسات سخنرانی متمرکز بود و همچنین خواندن "حماسه آرش کمانگیر" توسط کسرائی از پشت میکروفن و به خواست مکرر جمعیت. خیلی ها فکر کرده بودند کسرائی صبح به دانشگاه آمده و به تحصن پیوسته است، اما اینطور نبود و کسرائی تا حوالی ساعت 11 شب در سالن بود. من می خواهم فضای آن دوران را برای شما و هرکس که این مطالب را می خواند ترسیم کنم. اینکه "نوید" و حزب توده ایران در چه محاصره ای قرار داشتند و علیرغم همه این فشارها، راه را گشودند و جلو رفتند. در ابتدای این گفتگو ها برای شما از یک استراتژی گفته بودم که نوید بر مبنای آن شکل گرفته بود. اگر یادتان باشد گفته بودم که این استراتژی سه تاکتیک داشت. استراتژی حضور حزب توده ایران در کانون فعالیت های سیاسی کشور، با سه تاکتیک. 1- حضور در همه جا و همه صحنه ها بدون آنکه ساواک بتواند رد آن را پیدا کند. 2- حضور چهره های شاخص توده ای مانند کسرائی و به آذین و چند تن دیگر در جامعه بدون هر نوع ارتباط تشکیلاتی و سازمانی که بهانه دستگیری آنها شود. 3- ارائه دقیق ترین تحلیل ها از جامعه و جنبش مردمی و انقلابی. اگر در تاکتیک اولی انتشار اخبار نشانه حضور توده ایها در جای جای جامعه بود، استناد به همان اخبار برای ارائه تحلیل دقیق از اوضاع کشور نیز یاری رسان به تاکتیک سوم بود. من این را قبلا با دقت توضیح داده ام. همین ماجرای تحصن 56 در دانشگاه صنعتی خود یک نمونه دیگر از موفق بودن سه تاکتیک مورد بحث ما برای رسیدن به استراتژی پررنگ تر شدن دم افزون سایه حزب توده ایران بر کل جامعه بود. حتی همان شب تحصن، که فراموش کردم بگویم در همانجا تعداد زیادی نوید هم پخش کردیم، همه احساس می کردند سایه حزب توده ایران روی سالن است. نمونه دیگری از دشواری بازگشت به صحنه علنی حزب را برایتان بگویم. بعد از آزادی افسران توده ای، قرار شد مراسمی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران برپا شود که الان بهانه تشکیل این جلسه یادم نیست. شادروان به آذین مبتکر و گرداننده این مراسم بود. قرار بود همه افسران توده ای 24 سال زندان کشیده شاه در سالن سخنرانی دانشکده حقوق حاضر شده و به آذین به بهانه ای که الان یادم نیست آنها را یکی یکی به جمع معرفی کند. فکر می کنم رفیق خاوری هم بود. از دانشگاه های دیگر هم آمده بودند و تقریبا سالن پر شده بود. توجه کنید که شاه رفته بود و زندانیان سیاسی آزاد شده بودند و فضای باز سیاسی داشتیم. در چنین فضائی ما بیم داشتیم که گروه های چپ حتی برای معرفی کردن زندانیان 24 سال زندان شاه را گذرانده هم مسئله درست کنند و با سر و صدا مانع برگزاری مراسم شوند. از آن بدتر این که بیم داشتیم ساواکی ها آنها را ترور کنند و بعد هم بیاندازند گردن گروه های چریکی. دو شب تمام وقت ما صرف تدابیر امنیتی سالن شد و سرانجام تامین امنیت پشت بام دانشکده حقوق به واحد من محول شد و واحد پرتوی و رفقای منشعب از چریک های فدائی خلق هم بخش های دیگر داخل و خارج سالن را برعهده گرفتند. سرپرستی گروه پشت بام را فرزاد جهاد برعهده گرفت که خودش فارغ التحصیل همان دانشکده بود. من خودم شخصا نه در داخل سالن، بلکه از پنجره های نزدیک به سقف سالن و پشت بام این مراسم را دیدم و تازه چه دیدنی! یک نگاهی به سالن می انداختم و بلافاصله بر می گشتم برای کنترل منطقه پشت بام. در خارج سالن هم عده ای از بچه های نوید میان دانشجویان پخش شده بودند و سئوالات آنها را درباره حزب پاسخ می دادند. سئوالاتی که عمدتا همان تبلیغات زهرآگین ساواک و ملیون و توده ای های وازده بود. خوشبختانه آن مراسم نه تنها بدون درگیری و یا داد و فریاد در داخل سالن که پیش بینی آن را می کردیم، بلکه با شکوه تمام برگزار شد. خیلی از کسانی که درسالن بودند چند سالی افسران توده ای و یا رفقا خاوری و حکمت جو را در زندان دیده بودند و با آنها نشست و برخاست رفیقانه پیدا کرده بودند و حتی حالا با آنکه اختلاف سیاسی با حزب داشتند حداقل احترام آنها را نگه داشتند. از این نمونه ها برایتان درباره راهپیمائی اولین ماه مه بعد از انقلاب و یا مراسم سالگرد شهادت دکتر ارانی و خسرو روزبه و یا اولین متینگ انتخاباتی حزب در خزانه می توانم تعریف کنم. ذکر این نکات نه تنها بعنوان کوشش همه جانبه سازمان نوید، بلکه بعنوان بخش مهمی از فضای تنگی که نه فقط ته مانده حکومت شاه، نه فقط دولت بازرگان و نه فقط حاکمیت بعد از انقلاب، بلکه از سوی جریانات چپ و چریکی جریان داشت لازم است. همین فضائی که اکنون در ایران بوجود آورده اند و جوانان متمایل به چپ را به آنسو می کشند و نمی گذارند بدانند چه گذشته؟ چه بوده؟ چه شده؟ فقط توی دهن آنها انداخته اند که حزب توده از جمهوری اسلامی دفاع کرد. نه این نسل می داند و نه می گذارند بداند که اولا حزب توده ایران از خط انقلابی آیت الله خمینی دفاع کرد نه جمهوری اسلامی و هر گاه که از جمهوری اسلامی هم نام آورد روی رهبری وی تاکید کرد، ضمنا این جمهوری اسلامی که امروز می بینند، زمین تا آسمان با آن جمهوری اسلامی سالهای 58 و 59 و حتی 60 تفاوت دارد. در آن سالها بیشترین آزادی های سیاسی در ایران حاکم بود. اینها از این مسائل اطلاع ندارند و نمی گذارند اطلاع داشته باشند. فقط با تبلیغات سلطنت طلب ها از طریق تلویزیون ها و رادیوهایشان و شبکه های وابسته به خود حکومت توی سر آنها جا انداخته اند که حزب توده ایران از این جمهوری اسلامی حمایت کرد! سازمان های چپ رو و همین مجاهدین خلق چه فاجعه ای را روی دست انقلاب گذاشتند اصلا درباره اش صحبت نمی کنند. جمع زیادی از روشنفکران کشور هم که از اوضاع کنونی کشور کلافه اند اما نمی توانند به دلائل امنیتی گریبان حاکمیت را بگیرند، گریبان حزب را می گیرند و ناسزائی که باید به این وضع بدهند، به حزب ما بعنوان حامی جمهوری اسلامی می دهند. آن چند نکته و نمونه ای که در باره دشواری های شروع فعالیت علنی حزب برایتان گفتم به دلیل بیم و هراسی است که از تکرار گذشته دارم. یعنی بازهم شستشوی مغزی یک نسل و باز هم دشواری توده ای ها در آینده برای حضور علنی در کشور. به همین دلیل است که با تمام توان و امکان و با بهره گیری از هر روزنه ای، بویژه شبکه اینترنت باید با نسل جدید سخن گفت، حقایق یکسال و نیم پیش از انقلاب و سالهای اول انقلاب را برای آنها بازگفت. نباید اجازه داد گرد فراموشی بر گذشته بنشیند. ما اگر امروز که در مهاجرت فرصت داریم، نتوانیم این خدمت را به حزب و آینده آن بکنیم، فردای اوج گیری حوادث چنین فرصتی را نخواهیم داشت و بار دیگر همان تنگناهای سال 56 و 57 و سپس دو سال اول پیروزی انقلاب در ابعادی وسیع تر مثل آوار بر سر ما فرود خواهد آمد و ما را برای حضور در صحنه فلج خواهد کرد. گذشته ای که به آن اشاره کردم و باز هم خواهم کرد، این درس را برای امروز و آینده ما دارد. شاید در طول همین گفتگوها، اشاره به نمونه های دیگری لازم شد.
- برویم به مسئله بسیار مهم بازگشت رهبری به کشور که از دفعه پیش قرارش را گذاشتیم.
- موافقم. اتفاقا مقدمات آن را برای شماها گفتم. یعنی تماس و تلفن و ارتباط با کیانوری و ابتدا به بهانه کادر نویسنده برای "نوید" و بعد هم تشدید فشار برای اعزام رفقائی برای کمک به "نوید". در مورد کادر نویسنده او ما را پاس داد به رفقای از زندان بیرون آمده و درباره اعزام کادر از رهبری حزب به داخل کشور هم آنقدر حوادث شتاب گرفت که عجله خود آنها برای بازگشت به کشور بیشتر از اصرار ما شد. یعنی ما زیر همان فشار تبلیغاتی چند دهساله، مبنی بر این که رهبری رفته و در خارج آب زیر پوستش رفته و برگشتنی نیست، مدام نق می زدیم، بویژه از طریق همان ارتباط تلفنی مستقیمی که برایتان گفتم. درست مثل همین حالا که همین نسل جدید چپ هم فکر می کنند ماها در خارج می خوریم و می خوابیم و خوش می گذرانیم و این آنها هستند که در تنگنا هستند و دارند فعالیت می کنند. دقیقا این فکر الان هم در میان نسل جوان چپ وجود دارد. نامه ها و پیام هائی که ما بر حسب موارد گوناگون می گیریم، همین را نشان میدهد که شاید یکبار هم این نامه ها و یا حداقل بخشی از آنها را منتشر کردیم تا سندی باشد بر همین برداشتی که برایتان گفتم. بگذریم از این که نه هنوز فضای داخل کشور شبیه فضای امنیتی و ضد توده ای هولناک دوران شاه است، حتی علیرغم همه کشتارهای هول انگیزی که در دهه 60 کردند و نه توده ای ها در کشورهای سوسیالیستی زندگی می کنند که لااقل نگران معیشت و درمان و بیمه و بازنشستگی خودشان نباشند. این یک فصل دیگری است که تفاوت هائی با آن فصل سه دهه پس از کودتای 28 مرداد دارد. حتی از نظر تنگناهای اقتصادی هولناک داخل کشور که شباهتی با همین تنگناها در زمان شاه ندارد. همانطور که فکر می کنم وقبلا هم اشاره کردم، پلنوم 16 در اندک زمانی پس از خروج شاه از ایران در شهر لایپزیک آلمان دمکراتیک تشکیل شد. این پلنوم گزارش رفیق کیانوری پیرامون اوضاع ایران و انقلاب آن را تصویب کرد و تصمیم هیات سیاسی مبنی بر سپردن سکان رهبری حزب، یعنی دبیراولی حزب از زنده یاد اسکندری به وی را هم تائید کرد. البته آن موقع ما در جریان تشکیل این پلنوم نبودیم و شادروان کیانوری هم در تماس های تلفنی خود چیزی در این باره نگفت، فقط یک چهارشنبه تلفن کرد به خانه پدری من که ما – هاتفی، پرتوی و من- در آن جمع می شدیم و منتظر تلفن او بودیم. در همین تماس فقط گفت "معاون من می آید" و بعد هم شب ورود را اطلاع داد و گفت او را "بابک"، یعنی من ببرد به آن خانه ای که خودش میداند. ما سئوال نکردیم شماره پرواز چیست و این معاون کیست، زیرا هم یقین داشتیم رفیق بهزادی است که می آید و او را هم من و هم هاتفی در سفر به برلین شرقی دیده ایم و می شناختیم و هم فکر کردیم بهتر است این جزئیات در تلفن طرح نشود و یا اگر طرح شدنی بود خود کیانوری طرح می کرد. ماجرائی فراموش نشدنی در این باره پیش آمد که هر بار که بعدها در باره آن صحبتی پیش آمد خندیدیم. مسئله اینطور شد که کیانوری در تلفن تاکید کرد که فلانی – یعنی من- حتما برای استقبال و تحویل گرفتن مسافری که می آید به فرودگاه برود. دلیل این تاکید را البته بعدا فهمیدیم، اما آنشب نه. بهرحال شب ورود "معاون" من و هاتفی رفتیم فرودگاه مهرآباد. هر پروازی که از اروپا می آمد، ما در میان مسافرانی که وارد سالن می شدند دنبال منوچهر بهزادی می گشتیم. از ساعت 9 شب تا حدود 12 شب هواپیماها آمدند و مسافران آنها پیاده شدند و از بخش کنترل هم گذشتند، اما از بهزادی خبری نشد. ما مثل مرغ سر کنده در سالن انتظار اینسو و آنسو می رفتیم و مثل غاز در میان جمعیت کله می کشیدیم، اما بی حاصل بود. صحنه های جالب و درعین حال تاثر آمیزی را آنشب دیدیم. بسیاری از کسانی که از اروپا می آمدند فعالان سیاسی و مهاجران سیاسی مقیم اروپا بودند که با خروج شاه از ایران به میهن باز می گشتند. صحنه روبرو شدن خواهران و مادران و پدران پیر با فرزندانی که جوان رفته و حالا با موی سپید به کشور باز می گشتند، از حال رفتن مادرها، گریه شادی خانواده ها و حتی آشنا شدن با عروس یا دامادی که تا حالا ندیده بودند. خیلی جالب و فراموش نشدنی بود. به صحنه های یک رمان، یک فیلم سینمائی شبیه بود. ما می ترسیدیم غرق مشاهده این صحنه ها شویم و مسافر خودمان را پیدا نکنیم. به همین دلیل هر بار که من محو تماشا می شدم هاتفی غر می زد و هر بار که او سرگرم تماشا می شد من نق می زدم. بهرحال سالن کم کم خلوت شد اما از مسافر ما خبری نشد. در میان 10- 20 نفری که در سالن باقی مانده بودند یک آقای قد بلند و خوش تیپ، با موهای جوگندمی و یک پالتوی شتری رنگ خوش دوخت هم مثل ما سرگردان بود و هی اینطرف و آنطرف می رفت و اغلب هم به ما خیره می شد. من و هاتفی هر دو به این نتیجه رسیدیم که این فرد مأمور است و سرگرم شناسائی کسانی است که از خارج باز می گردند. نا امید از آمدن مسافرمان، تصمیم گرفتیم فرودگاه را ترک کنیم و چون به آن آقا مشکوک شده بودیم قرار شد من بروم به پارکینگ و ماشین را بیآورم جلوی در خروجی و درحالیکه ماشین روشن و آماده حرکت است هاتفی بسرعت سوار شود و برویم. همین کار را هم کردم، اما به محض اینکه هاتفی سوار شد و در حالیکه من از پنجره سمت راست هنوز سالن فرودگاه را نگاه می کردم، ناگهان همان آقای شیک پوش با انگشت به شیشه پنجره طرف من زد. با دلهره شیشه را پائین کشیدم و آن آقا پرسید: شهر می روید؟ هاتفی زودتر از من پاسخ داد "نخیر" و به من گفت برویم! آن آقا دوباره سئوال کرد: می توانید تا میدان فوزیه (امام حسین بعد از انقلاب) من را ببرید؟ این بار من گفتم "خیر" و راه افتادم. متعجب از نیآمدن "معاون" کیانوری و دلخور از وعده عملی نشده، هر دو رفتیم خانه هایمان. صبح خیلی زود هاتفی به من تلفن کرد و گفت ساعت 10 صبح باید فلکه نارمک باشیم. ساعت 9 پیچ شمیران. این یک قرار عادی و تقریبا همیشگی در یک محل تقریبا ثابت بود برای رفتن به حوالی خانه پرتوی در نارمک. سر ساعت 10 صبح رسیدیم آنجا و دیدیم پرتوی با همان آقائی که شب قبل در فرودگاه دیده بودیم و سوار ماشینش نکرده بودیم ایستاده است. تا ما رسیدیم آنها سوار ماشین شدند و راه افتادیم. پرتوی با لبخند از آن آقا پرسید: کجا برویم؟ آن آقا هم گفت برویم به سمت فرودگاه مهرآباد. نه پرتوی چیز دیگری گفت، نه ما صلاح می دانستیم سئوالی بکنیم. آن آقا هم فقط از پنجره ماشین بیرون را نگاه می کرد تا چشمش به ما نیفتد. بالاخره، من یادم است که از پیچ شمیران پیچیدم به راست و وارد خیابان ثریا شدم تا از خیابان تخت جمشید بروم به سمت مهر آباد. در همان اوائل خیابان ثریا آن آقا گفت: یک جای خلوتی لطفا نگهدارید. من پشت فرمان بودم و پیچیدم توی یکی از کوچه های فرعی و خلوت خیابان ثریا که می شناختم. پارک کردم و آن آقا گفت: خواهش می کنم همه با هم پیاده شویم. من احساس کرده بودم و هاتفی هم حدس زده بود که آن آقا باید در ارتباط با رهبری حزب باشد، اما پرتوی فقط همان لبخند را بر لبش نگهداشته بود. بهر حال همه پیاده شدیم و آن آقا با خنده ای بسیار شیرین و آزاده ای که بعدها بارها آن را دیدم گفت: چرا من را دیشب سوار نکردید؟ من گفتم: شما را هنوز هم نمی شناسیم. با خنده گفت: من جوانشیرم. و بعد گفت: اینطوری که نمیشه، باید همدیگر را بغل کنیم و ببوسیم. بعد از بغل کردن و بوسیدن من و هاتفی گفت که بعد از رفتن ما از فرودگاه و نبردن او، یک تاکسی پیدا کرده و خودش را رسانده به میدان 24 اسفند و از آنجا به تنها شماره تلفنی که کیانوری دراختیارش گذاشته بوده زنگ زده که تلفن خانه پرتوی بوده. پرتوی آدرس خانه اش را داده و جوانشیر نیمه شب خودش را با تاکسی رسانده به خانه پرتوی. گفت، در فرودگاه نزدیک بوده سوار ماشین دوتا ساواکی شود! و پس از رسیدن به خانه پرتوی شرحی در باره شکل و شمایل و گشت ما در سالن انتظار فرودگاه داد و گفته بود نزدیک بود سوار اتومبیل دوتا ساواکی بشوم. که پرتوی می گوید آنها رفقای خودمان بودند و برای آوردن رفیق بهزادی آمده بودند فرودگاه، من هم نمی دانستم شما آن مسافری هستید که باید می آمد. بهرحال، از همان برخورد اول در کوچه فرعی خیابان ثریا مهری مضاعف بر رفاقت بر دل ما نسبت به جوانشیر نشست و او شد ضلع چهارم نوید. واقعا اینطور بود و همینطور هم شد که بعدها برایتان بیشتر خواهم گفت. دوباره سوار ماشین شدیم. معلوم شد فرودگاه نباید برویم، اما نمیدانستیم کجا برویم، که خود جوانشیر گفت "بابک" کدامتان است؟ گفتم: من! بعد گفت: من را ببر به آن خانه ای که رفیق کیا آدرسش را بهت داده بود. نه پرتوی خبر داشت و نه هاتفی که من چنین امکانی را مدت هاست در اختیار دارم. البته رسم و قرار ما هم نبود که این مسائل را با هم در میان بگذاریم و به همین دلیل کوچکترین جای گله و این حرف ها هم نبود. من در فاصله تلفن رفیق کیا و آمدن رفیق جواد به صاحبان آن خانه اطلاع داده بودم که بزودی برایشان یک مهمان می آورم و آنها هم یک بخش تقریبا مستقل خانه را برای این مهمان آماده کرده بودند. یک اتاق نسبتا بزرگ که به سمت حیاط بزرگ خانه باز می شد، با سرویس کامل و یک تخت خواب و یک میز کار. من از خیابان ثریا برگشتم به جاده قدیم شمیران و رفتم به رستم آباد و مقابل آن خانه ترمز کردم. این خانه متعلق به یک زن و شوهر به غایت شریف و توده ای بود. نمی دانم در جریان یورش ها بر سر آنها چه آمد، اما حالا که دیگر جوانشیر نیست با دلشوره کمتری می توانم بگویم که شوهر از قضات قدیم و پاکدامن دادگستری بود و همسرش یک زن و مادر توده ای و مهربان. قبلا چندین بار به آنها سر زده و برایشان نوید برده بودم. نه اسم من را میدانستند و نه کار و حرفه و شغل من را. از توده ای های قدیمی بودند که باحتمال زیاد مریم خانم آنها را می شناخت و در جریان یک سفر اروپائی به برلن شرقی رفته و در ملاقات با کیانوری اعلام آمادگی برای همه نوع کمک به حزب را کرده بودند و کیانوری هم گفته بود به هیچ کمکی نیاز نداریم، فقط خانه و امکانات خودتان را نگهدارید برای آینده، یکنفر به شما در تهران مراجعه می کند با او در تماس باشید تا خبرتان کنم. شماره تلفنی از آنها گرفته بود که آن را بعدا در جریان سفر من به برلن شرقی در اختیارم گذاشت. من هفته ای یکبار به آنها سر می زدم. آن روز اول من رفتم به داخل خانه و اطلاع دادم که مهمان آورده ام و بعد از 5 دقیقه برگشتم و همراه بقیه وارد خانه شدیم. صاحب خانه که مردی قد بلند بود و هم سن و سال جوانشیر، ته چهره جوانشیر را به یاد آورد اما با صداقت کامل گفت که "نمی شناسم". خانمش فورا ما را به اتاق آماده مهمان راهنمائی کرد و بعد هم سینی چای و ... رفیق جواد بسیار خسته بود و موهای سرش به نسبت شب گذشته تقریبا خوابیده بود. بعدها فهمیدیم که او هر وقت خیلی خسته است و بی خواب، موهای سرش پژمرده می شود. گزارش بسیار کوتاهی داد و قرار بعدی را گذاشت. گزارش این بود که پلنوم 16 حزب برگزار شد و قبل از نهائی شدن و تصویب آن، به توصیه کیا، همراه با پیام های پلنوم و یک نسخه از گزارش نهائی نشده راهی ایران شده است. اولین مسئله آن بود که "مردم" را چگونه منتشر کنیم؟ کدام چاپخانه؟ هزینه کاغذ؟ و کادر نویسنده و... هاتفی با چند چاپخانه کوچک تهران آشنائی داشت. عموی او چاپچی بود و احتمالا این آشنائی ها به این مسئله باز می گشت. بهرحال دقیقا نمیدانم براساس کدام امکانات او گفت که تا 24 ساعت دیگر مسئله چاپ و چاپخانه را حل می کند و خبر میدهد. رفیق جواد هم گفت قطعنامه و پیام های پلنوم را در اولین شماره مردم باید منتشر کنیم تا نهائی شدن و تغییرات احتمالی در گزارش را رفیق کیا تلفنی از همان طریق همیشگی خبر بدهد. وعده هاتفی مقداری خوشبینانه بود، زیرا چاپخانه ها حاضر نبودند "مردم" را منتشر کنند. حتی اگر توزیع آن را خودمان قبول کنیم. بالاخره یک چاپچی دندان گرد حاضر شد این کار را بکند اما با دو شرط. اول اینکه کاغذ آن سفید باشد نه کاغذ روزنامه (ظاهرا این کاغذ را نداشت و یا امکانات فنی چاپ کاغذ زرد روزنامه را نداشت) و بعد هم به هیچ وجه در کار توزیع دخالت نمی کند و بلافاصله پس از چاپ هم باید آن را ببریم.هیچ چاره ای جز پذیرش شرایط او نبود. روز بعد، با همین اطلاعات درباره چاپ، باز هر سه رفتیم به دیدار جوانشیر. به خواست اواز خانه آمدیم بیرون تا مقداری هم شهر را ببیند. در پارک ملت، هر چهار نفر روی یک نیمکت نشستیم و مسئله چاپ را نهائی کردیم. یعنی زنده یاد جوانشیر گفت: مهم است که روزنامه روی کاغذ روزنامه باشد، اما الان ما در شرایطی هستیم که باید در اولین فرصت "مردم" ارگان مرکزی حزب توده ایران را در داخل کشور منتشر کنیم و مهر حضور علنی خودمان را بر پیشانی تحولات بزنیم. بنابراین، اگر می توانید هزینه کاغذ را تامین کنید معطل نباید شد، مشکل کاغذ را بعدا حل می کنیم. الان باید "مردم" با خبر برگزاری پلنوم حزب و پیام ها منتشر شود. این توصیه اش را با یک اطلاعیه کامل کرد. یک قلم از هاتفی گرفت و روی یک ورق کاغذی که از کتابچه بغلی اش کند، نخستین اطلاعیه حزب در داخل کشور را نوشت. این اطلاعیه مربوط به انتشار "مردم" ارگان مرکزی حزب توده ایران در داخل کشور و خبر برگزاری پلنوم شانزدهم حزب توده ایران بود. زیرش هم امضاء کرد: "کمیته مرکزی حزب توده ایران". به این ترتیب و با این اطلاعیه، عملا رهبری حزب توده ایران به داخل کشور منتقل شد. در همان شماره هاتفی یک تفسیر داخلی نوشت و من هم یک تفسیری در باره تحولات خاورمیانه و جنبش انقلابی ایران. این "مردم" ها فکر کنم سه شماره با کاغذ سفید اعلاء و البته پرهزینه برای "نوید" منتشر شد که حتما کسانی که آرشیو "مردم" و "نامه مردم" را دارند این سه شماره را هم با کاغذ سفید دارند.
- بنابراین، اولین عضو رهبری حزب که به ایران بازگشت رفیق جوانشیر بود؟
- بله و دومین عضو رهبری که در فاصله اندکی پس از جوانشیر به ایران بازگشت زنده یاد منوچهر بهزادی بود که شرح آن را هم برایتان خواهم گفت.
12 – تشییع جنازه استاد نجات الهی
- در پیام های دریافتی پرسیده اند که قطع ارتباط نوید با سیاسیون ملی در سال 57 ادامه تغییر دبیر اول حزب و شکست سیاستی بود که اسکندری آن را نمایندگی می کرد؟
- چنین تصوری بکلی و از اساس غلط است. اول اینکه تا نیمه سال 57 ما اطلاع دقیقی از جناح بندیها در رهبری حزب نداشتیم و این مسائل در داخل کشور بازتابی نداشت و شرایطی هم نبود که مثلا در مطبوعات در باره آن صحبتی شده باشد. دوم اینکه این ارتباط و پیوند دراصل قطع نشده بود. من برای شما گفتم که با اوج گیری جنبش انقلابی و عبور از مرحله رفرم و اصلاحات که در ابتدای سال 1356 امثال علی اصغرحاج سیدجوادی و دیگران با نصیحت به شاه و دربار طراح آن شده بودند، جنبش مردم سخنگویان تازه ای یافت که خواست های رادیکال آنها را پاسخ می دادند. حتی امثال حاج سیدجوادی و یا مهندس بازرگان و طیف نهضت آزادی و ملیونی نظیر کریم سنجابی و دیگران هم بتدریج از تصورات مصالحه جویانه خود عبور کردند و هر چه از خوش خیالی اصلاح سیستم شاه دور شدند به جنبش انقلابی نزدیک تر شدند. این مسئله را شما در مطالب نشریه "جنبش" که سیدجوادی مبتکر انتشار آن بود هم می توانید ببینید. سرانجام نیز در سال 57 کار به آنجا کشید که غیر از شاهپور بختیار که عضو رهبری حزب ایران بود، هیچیک از ملیون اسم و رسمدار ایران حاضر به قبول سمت نخست وزیری نشدند، زیرا کار را از کار گذشته می دانستند. حتی شما در خاطرات ارتشبد فردوست هم می توانید بخوانید و ببینید که فردی مثل "علی امینی" هم دیگر حاضر نبود تن به زیر بار مسئولیتی بدهد که شاه می خواست بر دوشش بگذارد. نهضت آزادی و مهندس بازرگان که خودشان نیم تنه مذهبی جنبش بودند و امثال دکتر یزدی و بنی صدر کنار دست آقای خمینی در پاریس قرار گرفته بودند، از اینطرف، یعنی از میان ملیون هم، همگی بدون استثناء با حضور در پاریس با آقای خمینی بیعت کردند و حتی داریوش فروهر که رادیکال ترین بخش جبهه ملی را نمایندگی می کرد با همان هواپیمائی به ایران بازگشت که آیت الله خمینی بازگشت. ایشان رفته بود برای مذاکره به پاریس و همراه آقای خمینی بازگشت. آقای دکتر سامی و دکتر پیمان هم که رادیکال ترین بخش نیروهای ملی مذهبی داخل کشور بودند به همین ترتیب با آقای خمینی بیعت کرده بودند. چند سال پیش که دکتر پیمان به سفر خارج آمده بود، امکان دیداری دست داد. در حین صحبت در باره سیاست های جاری راه توده، با اشاره به نظرات متفاوتی که در نشریه "نامه مردم" منتشر می شود گفت: "این جریان – حزب توده ایران- که فعلا دو متولی دارد!". من با اشاره به همین بیعت های قبل از انقلاب و به نخ شدن همه مذهبیون در یک تسبیح تا پیروزی انقلاب و برپائی جمهوری اسلامی گفتم "آن بیعت شما با آقای خمینی هم که در جمهوری اسلامی باندازه 124 هزار پیامبر متولی پیدا کرده است!" به این ترتیب، چنین تصوری که نوید در داخل کشور ارتباط های خودش را با ملیون کم رنگ کرد و یا قطع کرد زیرا مشیء سیاسی کیانوری بر مشیء مصالحه جویانه اسکندری غلبه کرده بود بکلی اشتباه است. ضمن این که ما تا بازگشت آیت الله خمینی به ایران و تشکیل دولت بازرگان هم با ملیون در ارتباط بودیم. همه ملیون که حاج سید جوادی نبود. با مذهبیون ملی هم که ارتباط را گسترش داده بودیم. نه فقط از طریق مرحوم علی بابائی رئیس دفتر آیت الله طالقانی، بلکه از طریق حاج مصلحی با بخش ملیون بازار. حاج مصلحی از اقوام رحمان هاتفی بود و این ارتباط از هر دو طرف برقرار شد و سپس من هم از همین طریق به حاج مصلحی وصل شده و از فعالیت های بازار مطلع می شدیم و نظراتی را هم از این طریق به بازار منتقل می کردیم که ربطی به روزنامه نگاری و روزنامه کیهان نداشت، گرچه پوشش این ارتباط کیهان بود! نوید در سال 57 ارتباط با بخش رادیکال جبهه ملی را گسترش داد که در رأس آن شادروان داریوش فروهر رهبر حزب ملت ایران قرار داشت. شما می دانید که سیاوش کسرائی فارغ التحصیل دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود و با مرحوم فروهر هم دوره دانشگاهی. آنها در طول سالهای پس از کودتا ارتباط کمرنگ خود را با هم حفظ کرده بودند. ضمنا خانم پروانه فروهر هم اگر اشتباه نکنم عموزاده ایرج اسکندری بود و فامیل خودش هم پروانه اسکندری بود. ما این را می دانستیم و از همین سر پل هم شروع کردیم. یعنی پس از قتل استاد نجات الهی که درجریان تحصن دانشگاه تهران توسط فرمانداری نظامی در ماه های پیش از پیروزی انقلاب از راه دور با شلیک گلوله ترور شد، فرصت مناسب فراهم آمد. پس از قتل نجات الهی مذاکرات و رایزنی هائی شروع شد برای مراسم خاکسپاری او. مرحوم فروهر با این یقین که وقتی با شادروان سیاوش کسرائی رایزنی می کند، در حقیقت با حزب توده ایران در داخل کشور رایزنی می کند، با او تماس گرفته و مشورت کرده بود که برای مراسم خاکسپاری چه پیشنهادی دارید؟ البته حدس ما همان زمان این بود که فروهر از طریق کسرائی می خواست با شبکه های توده ای پل ارتباطی برقرار کند، که این حدس درست هم بود. در سال 1375 که زنده یاد فروهر برای عمل جراحی مهره های گردن به آلمان آمده بود، ما دوبار با هم در فرانکفورت ملاقات و گفتگوئی کردیم، که بموقع برایتان خواهم گفت. در همین ملاقات که درحضور دو تن از فعالان خارج از کشور حزب ملت ایران انجام شد، شادروان فروهر همان حدسی را تائید کرد که ما در سال 1357 زده بودیم. یعنی پل ارتباط با سازمان نوید. در ماجرا ی تشییع جنازه استاد نجات الهی، زنده یاد کسرائی از هاتفی و من خواست که به خانه اش برویم و در همین ملاقات تماس شادروان فروهر و مسئله تشییع جنازه نجات الهی را مطرح کرد. این تشییع جنازه یکی از حوادث مهم انقلاب 57 است که متاسفانه مانند خیلی از حوادث و رویدادهای انقلاب چون جنبه مذهبی نداشته و هدایتش در اختیار آقایان روحانیون نبوده، پس از تاسیس جمهوری اسلامی آن ها را از تقویم انقلاب حذف کرده اند. در آن روزها فرمانداری نظامی تهران خیابان شاهرضا یا انقلاب کنونی را در تصرف خود داشت و از چهار راه تخت جمشید تا میدان 24 اسفند که محدود دانشگاه تهران به حساب می آمد کانون درگیری ها بود. هاتفی طرفدار تشییع جنازه نجات الهی در سکوت تا مقابل دانشگاه تهران و از آنجا انتقال جنازه تا بهشت زهرا با آمبولانس بود، اما خودش صلاح نبود مستقیما وارد این ماجرا شود و به همین دلیل قرار شد من کسرائی را همراهی کنم. قرار شد فردا صبح زود من و کسرائی مقابل سردخانه بیمارستان هزارتختخوابی که حالا شده بیمارستان امام شادروان فروهر را ببینیم. همینگونه عمل شد. کسرائی من را "از دوستان نسل جوان" معرفی کرد و فروهر هم به روی خودش نیآورد و نشنیده گرفت. هر سه رفتیم به سردخانه که جنازه نجات الهی در آنجا بود. پیش از ما کانون استادان دانشگاه که درآن زمان آقای ناصرپاکدامن از فعالان بنام آن بود به فرمانداری نظامی اطلاع داده بود که می خواهند مراسم تشییع جنازه برگزار کنند و فرمانداری نظامی هم مخالفت کرده و گفته بود جنازه را مقابل در بیمارستان تحویل گرفته و خود به بهشت زهرا خواهند برد و به هیچ وجه اجازه تشییع جنازه در خیابان را نخواهد داد. تقریبا مذاکراتشان به بن بست برخورد کرده بود که فروهر و کسرائی وارد ماجرا شدند. همانجا بالای سر جنازه نجات الهی فروهر یک سروان فرمانداری نظامی را که با شماری سرباز و درجه دار دور سردخانه گشت می زد به داخل سردخانه صدا کرد و از او پرسید افسر ارشد شما کیست تا من با او گفتگو کنم. سروان فرمانداری نظامی اگر اشتباه نکنم گفت تیمسار "جعفری". فروهر خواهش کرد با بی سیم او را به سردخانه وصل کند. ارتباط برقرار شد و فروهر در بی سیم از تیمسار جعفری خواست به سردخانه بیآید تا یک راه حلی پیدا شود. تمام اطراف بیمارستان و خیابان امیرآباد مملو از مردم و بویژه جوانان و دانشجویانی بود که آماده ریختن به خیابان و تظاهرات بودند. این را هم فروهر دیده بود و هم ما قبل از ورود به بیمارستان. تیمسار جعفری که باحتمال زیاد فروهر را از پیش می شناخت قبول کرد و حدود 10 دقیقه بعد با جیپ فرمانداری نظامی مقابل سردخانه پیاده شد و آمد داخل. فروهر ابتدا سیاوش کسرائی را به تیمسار جعفری که سرتیپ ارتش بود معرفی کرد و بعد هم خیلی محترمانه گفت هم ما و هم شما مایل به ایجاد درگیری در خیابان نیستیم و به همین دلیل بهتر است یک راه حل میانه پیدا کنیم. تیمسار فرمانداری نظامی خود را آماده شنیدن پیشنهاد فروهر نشان داد و فروهر هم گفت، ما جنازه را به خواست شما که از صبح تا حالا روی آن تاکید شده روی شانه حمل نمی کنیم. آن را داخل یک آمبولانس گذاشته و از بیمارستان خارج می کنیم. آمبولانس با مشایعت ما تا مقابل دانشگاه تهران که محل تدریس و قتل نجات الهی است می رود و سپس آن را تحویل شما می دهیم که به بهشت زهرا ببرید. بقیه مراسم را در بهشت زهرا اجرا می کنیم. پیشنهاد بسیار معقول و منطقی برای آن روزهای پرالتهاب و حادثه بود و تیمسار جعفری گفت از نظر من قابل قبول است، اما باید به مرکز فرمانداری نظامی اطلاع بدهم، ضمنا امروز دو واحد در اطراف دانشگاه و خیابان های اطراف بیمارستان مستقر شده و همه مربوط به فرمانداری نظامی نیستند. تیمسار خسروداد هم واحدهائی از "هوانیروز" به محل آورده که زیر نظر فرمانداری نظامی عمل نمی کنند. قرار شد با بی سیم همآهنگی کند و نتیجه را به فروهر و کسرائی اطلاع بدهد. از سردخانه بیرون رفت و داخل جیپ ارتش نشست و حدود 10 دقیقه بعد خبر داد که موافقت شد، به این شرط که من خودم هم در صف اول و درکنار شما حرکت کنم. فروهر و کسرائی قبول کردند و به کانون استادان و خانواده نجات الهی هم خبر دادند و قرار شد به مردمی که در مقابل در بیمارستان جمع شده بودند هم خبر داده شود که مراسم تشییع تا مقابل دانشگاه و بدون شعار و درگیری قرار است انجام شود. آمبولانس سفید رنگ بیمارستان که در آن جنازه نجات الهی را قرار داده بودند وقتی از در بیمارستان بیرون آمد و به سمت خیابان امیر آباد پیچید، فروهر و کسرائی و تیمسار جعفری که امیدوارم اسمش را دقیق گفته باشم در مقابل آمبولانس حرکت می کردند. دو طرف خیابان در پیاده روها جمعیت خشمگین ایستاده بود. من کنار در راننده مینی بوس حرکت می کردم. عکس این صحنه را ما درکیهان داشتیم و حتی فکر می کنم منتشر هم کردیم. بهرحال، فروهر با آن قامت بلند و چهارشانه و کت سیاه نسبتا بلند و مخصوص و بی یقه ای که همیشه به تن داشت مدام با حرکت دست جمعیت دو طرف خیابان را به آرامش و سکوت دعوت می کرد. از میان جمعیت گاه شعاری داده می شد اما انعکاس چندانی نداشت. چند نفری هم که ظاهرا حرفه شان بود پشت آمبولانس لاالله الی الله می گفتند که صدای آنها هم انعکاسی در آن هیاهو نداشت. آمبولانس بسیار آرام پشت سر آن سه نفر و شماری از استادان دانشگاه که با فاصله ای کم در دو طرف حرکت می کردند جلو می رفت تا رسید به میدان 24 اسفند یا انقلاب. تیمسار جعفری تمایل داشت میدان را دور بزنیم و دور مجسمه اعلیحضرت بگردیم. کسرائی برای گریز از این پیشنهاد به جعفری گفت فشار احساسات زیاد است و هرچه زودتر آمبولانس را به دانشگاه برسانیم و تحویل شما بدهیم بهتر است! تیمسار جعفری قبول کرد و پس از وقفه ای شاید 5 دقیقه ای که به بحث گذشت، آمبولانس و جمعیت با همان ترکیب و آرایش از ضلع شمالی میدان و از مقابل سینما "کاپری " به حرکت در آمد و رسید به خیابان انقلاب. تا اینجا همه چیز مطابق قرار و مدارها انجام شده بود، اما به محض ورود به خیابان شاهرضا یا انقلاب از مقابل در دانشگاه تیراندازی به سمت آمبولانس و جمعیت شروع شد. این یکی از آن چند صحنه ایست که من مرگ را در مقابل خودم دیدم. یکبار غروب 20 بهمن که من و هاتفی در کوچه مهران در خیابان لاله زار به چنگ شکارچی های ساواک افتادیم و نزدیک بود سرمان را به باد بدهیم و یکبار هم من و پرتوی، زیر یک اتومبیل که روی جوی آب در یکی از کوچه های باریک منشعب از کوچه عریض کنار سینما دیانا در خیابان شاهرضا یا انقلاب، درست پشت سندیکای عکاسان و خبرنگاران ایران از دو طرف کوچه به تله سربازان فرمانداری نظامی افتادیم که در کوچه های اطراف دنبال تظاهر کنندگان می گشتند و به آسانی هم تیراندازی زمینی و هوائی می کردند. اتفاقا آن روز هم غروب بود و من و پرتوی رفتیم داخل جوی و زیر اتومبیلی که روی آن پارک شده بود و در جوی دراز کشیدیم. نیمساعتی دراین وضع بودیم تا سربازها کوچه را گشتند و رفتند و پس از آن بیرون آمده و بسرعت خودمان را رساندیم به ساختمان سندیکای خبرنگاران و روزنامه نگاران که چون با من آشنا بودند در را به روی ما باز کردند. آن روز در جریان تشییع جنازه نجات الهی هم یکبار دیگر مرگ جلوی چشمم ظاهر شد. من روی زمین نشستم و دیدیم تیمسار جعفری دو دستش را در آسمان به علامت توقف تیراندازی تکان میدهد و به سمت سربازانی که از مقابل دانشگاه تیراندازی می کردند می دود که به آنها بگوید تیراندازی نکنند. ناگهان دستهایش از بالای سرش آمد مقابل صورتش و بعد هم پخش زمین شد. مرحوم فروهر پرید روی سقف آمبولانس و در حالیکه فریاد می زد "بزنید" گریبان و سینه اش را با دو دست باز کرد. چند نفر پای فروهر را از پائین آمبولانس گرفته و پائینش کشیدند و کردند داخل آمبولانس. کسرائی را هم قبلا به داخل آن برده بودند. من خودم را رساندم به باغچه بی گل و گیاه مقابل سینما کاپری و پشت یک باجه تلفن روی زمین خوابیدم. چند نفری در اطراف من تیر خورده بودند و ناله می کردند. من تلاش کردم سینه خیز خودم را به خیابان امیرآباد رسانده و از آنجا به بعد از زمین بلند شده و پناهگاهی پیدا کنم اما یک جوان 16-17 ساله ای که از شکمش خون می آمد پشت کاپشن من را گرفته و التماس می کرد. از ترس میخکوب شده بود. ناچار شدم نیم خیز شده و او را تا کنار کرکره پائین کشیده شده یکی از مغازه ها برسانم تا دوستانش که صدایش می کردند بیایند و ببرندش. کار بالاخره به تظاهرات و درگیری کشیده شده بود. بعدها شنیدم تیمسار جعفری در جریان آن تیراندازی چشم هایش را از دست داده بود و به فروهر هم گفته بود که از مرکز فرمانداری نظامی بموقع به فرمانده عملیات مقابل دانشگاه توافق را اطلاع نداده بودند و به همین دلیل تیراندازی شده بود. بعد از انقلاب محاکمه و اعدام شد. شاید در دادگاه انقلاب هم همین را گفت. الان دقیق بخاطر ندارم. بهرحال این آغاز ارادت توام با ارتباط ما با مرحوم فروهر شد که با آزاد شدن افسران توده ای، با توجه به آشنائی که با هم در زندان های شاه داشتند وارد مرحله بسیار صمیمانه دیگری بین رهبری حزب توده ایران و شخص وی شد. حتی در دورانی که وزیر کار بود هر مشورتی که از حزب خواست با کمال حسن نیت در اختیارش قرار گرفت. او هم با جسارت کامل ملاقات هایش را با افسران توده ای که حالا عضو هیات سیاسی و حتی دبیرکمیته مرکزی بودند ادامه داد و از هیچ پرونده سازی نترسید! درجریان مسافرت به آلمان هم با صداقت کامل گفت که در جلسات دو هفته یکبار ملیون آقای عموئی هم شرکت می کند. همینجا هم بگویم که از کج اندیشی ها و کینه توزی های قدیمی آقای ورجاوند با حزب توده ایران هم گله داشت! همین گله را به نوع دیگری و به مناسبت دیگری خانم پروانه فروهر در دیداری که در آلمان با او داشتم مطرح کرد. البته دیدگاه ما که به نمایندگی از راه توده با آنها در فاصله زمانی تقریبا یکساله دیدار کردیم با دیدگاه سیاسی روز آنها، بویژه در باره انتخابات مجلس پنجم و بعد هم درباره بحث های پیش از انتخابات دوم خرداد بکلی متفاوت بود، اما این تفاوت دیدگاه مانع تبادل نظر چند ساعته ما نشد و حتی مرحوم فروهر گفت که همه نظرات سیاسی مطرح شده در آن دیدار را عینا به جلسات هفتگی خواهد برد. شادروان فروهر معتقد به فرا رسیدن شرایط انقلابی آن هم در سال 1375 و بحث های انتخابات مجلس پنجم بود و ما نفی کننده این شرایط. بموقع خودش برایتان از این دو دیدار خواهم گفت. این بازگشت به گذشته و حوادث پشت سرمانده را برایتان گفتم تا آن دوستانی که فکر کرده بودند ارتباط ما با ملیون قطع شده بود بدانند چنین نبود و نوید گام به گام با انقلاب دایره ارتباط هایش را گسترش داد که این گسترش شامل حال ملیون نیز شد، اما با بخش رادیکال آن. این ماجرای تشییع جنازه استاد نجات الهی هم مثل همان ماجرای تحصن دانشگاه صنعتی است که هرکس نکته ای در باره آن دارد می گوید و می نویسد اما شما اگر تمام این نوشته و گفته ها را ورق بزنید، هیچکس این انصاف را نداشته که بنویسد و یا بگوید، حداقل در آن فاصله 1355 تا 22 بهمن 1357 حزب توده ایران و سازمان نوید چه نقشی در داخل کشور ایفاء کردند و چگونه سایه آن در همه حوادث و رویدادها حضور داشت. بخشی از انگیزه من برای شرح جزئیات برخی رویدادهای مهم، مقابله با همین بی انصافی هاست. البته بخشی هم برای باز شدن دوباره و یا برای اولین بار برخی از آنها که در جوانی و نوجوانی انقلاب را دیدند و به حزب پیوستند و حالا، عموما در مهاجرت به سن و سالی رسیده اند و سری هم توی سرها در آورده اند، اما نمی دانند تا انقلاب 57 چه گذشته و سازمان نوید و حزب توده ایران چه کردند. فکر کرده اند دمبش را کشیدند و شد دفتر 16 آذر. البته کار تبلیغاتی در تمام سال های پس از یورش به حزب فکر شده و حساب شده نبوده است. امیدوارم به کسی برنخورد، اما صادقانه می گویم که این مسئله شامل حال همه می شود. مثلا شما همین نقش و موقعیت و فعالیت رحمان هاتفی را بعنوان نمونه بررسی کنید. آیا در تمام طول این سالها ما سیاست تبلیغاتی درستی در معرفی او نه فقط به نسل جدیدی که عمدتا در دانشگاه ها به صحنه آمدند، بلکه حتی به توده ایها داشته ایم؟ درباره نقش و موقعیت سازمان نوید چطور؟ در مورد افسران توده ای؟ درباره دریادار افضلی و دیگران؟ درباره تحلیل های هفتگی که یک گنجینه حزبی است؟ درباره پرسش و پاسخ ها؟ و در باره دهها موضوع و مسئله دیگر. چند شب پیش دکتر صدرالدین الهی که اخیرا ارتباط ما پس از قریب 35 سال دوباره و در جریان تلاش ایشان جهت یافتن تلفن آقای "سایه" برای نوشتن مطلبی بمناسبت 80 سالگی ایشان وصل شد، تلفن کرده بود. ظاهرا نگاهی به این مطالبی که من می گویم کرده بود و تلفن کرده بود که بگوید لازم است چند تنی از روزنامه نگاران آن سالها که با هاتفی از نزدیک کار کرده و آشنائی دقیقی از او دارند یک جُنگی درباره او منتشر کنند. حتی خاطرات مطبوعاتی خودشان را هم اگر در باره او بگویند خودش یک کتاب می شود. خود ایشان هم چند نمونه ای را ذکر کرد که خیلی جالب بود. از جمله اینکه "رحمان هاتفی کارش در کیهان را ابتدا در هفته نامه کیهان ورزشی و زیر دست دکتر الهی آغاز کرد. می گفت: من خیلی زود متوجه شدم که او یک سر و گردن بلند تر از سقف کیهان ورزشی است و به همین دلیل فورا مسئله را با دکتر مصباح زاده در میان گذاشتم و ایشان هم دستور داد هاتفی برود تحریریه روزنامه کیهان. جالب است که او را ابتدا خبرنگار سرویس حوادث روزنامه کیهان کردند. یکی از شاهکارهای خبری و گزارش نویسی را در جریان کشف جنازه غلامرضا تختی در هتل هاتفی نوشت. رفته بود از روی بام هتل، داخل اتاقی که جسد تختی را در آن یافته بودند و از اتاق عکس گرفته بود. بعد از چند چشمه ای که نشان داد، متوجه شدند که سر و گردن او از بخش حوادث روزنامه هم بلند تر است. مدتی او را فرستادند به نقاط مختلف ایران برای تهیه گزارش که از پس این کار هم در عالی ترین سطح برآمد و گزارش های ابتکاری اش در باره فردوسی و یا گفتگو با استاد "بهزاد" مینیاتوریست بزرگ ایران و سپس معرفی مینیاتور ایرانی و یک سلسله از این مطالب او را بسرعت از صندلی بخش حوادث کیهان به صندلی معاون دکتر "سمسار" سردبیر کم نظیر روزنامه کیهان منتقل کرد. به پیشنهاد من (دکتر الهی) مدتی در دپارتمان روزنامه نویسی دانشکده روزنامه نگاری که رئیس آن بودم هاتفی بعنوان کمک استاد مشغول کار شد. یک شب بعد از پایان کلاس ها، در اتاق دپارتمان را بست و آهسته به من گفت که تصمیم دارد از فردا دیگر به دانشکده نیآید. بسیار جا خوردم. خیلی در میان دانشجویان اعتبار پیدا کرده بود؛ مخصوصا با صبر و حوصله ای که برای تصحیح نوشته های آنها و توضیح نویسی به خرج می داد. مخالفت کردم و دلیل آن را پرسیدم. امتناع داشت و وقتی فکر کرد من تصور می کنم از من ناراحت شده که می خواهد برود، خیلی آهسته و جویده جویده گفت "من دستم به کارهائی بند است. هر روز ممکن است حادثه ای برایم پیش بیآید. دلم نمی خواهد پای تو بعنوان کسی که سابقه سیاسی ام را می دانسته و با تعهد خودش من را به این دانشکده آورده به میان کشیده شود". و بعد هم واقعا از فردا دیگر نیآمد. من نه آنشب و نه تا چند سال بعد ندانستم اشاره او به چی و کی است. بعدها فهمیدم در آن دوران سازمان نوید را اداره می کرده و پشتم لرزید." شاید این مطالب ارتباط مستقیمی با گفتگوهای ما نداشته باشد ولی ...
- نه، نه! اصلا اینطور نیست. خود ما را هم غافلگیر کرده و حتما برای خوانندگان هم جالب است. گفتگو یعنی همین.
- بسیار خوب. برایتان نمونه های دیگری را هم در همین ارتباط می گویم و بعد اگر فرصت شد می رویم،
برای ادامه بازگشت رهبری حزب به کشور و بعد از رفیق جوانشیر هم قرار بود بازگشت رفیق منوچهر بهزادی گفته شود.
- نه. دفعه پیش هم باز چند پله از نظر زمانی جلوجلو رفتیم. مثل همین ماجرای تشییع جنازه استاد نجات الهی و رویداد بسیار مهم شب 20 بهمن که فردای آن با عنوان آغاز عملیات مسلحانه توده ای ها با بازوبند "چریک های توده ای" در روزنامه کیهان منعکس شد. خیلی ها فکر کرده بودند و یا هنوز هم فکر می کنند آن عنوان و آن خبر را ما با توجه به موقعیتی که در کیهان داشتیم از خودمان در آورده و منتشر کردیم تا اسم توده ای ها را هم کنار فدائی ها و مجاهدین بگذاریم. درحالیکه اصلا اینطور نیست و من درجریان دقیق ماجرا هستم که برایتان خواهم گفت. بنابراین، ما از ماجرای بازگشت رهبری حزب به کشور چند پله باید پائین بیآئیم که زمان حوادث مراعات شود و بعد دوباره باز گردیم به ماجرای بازگشت رهبری. یعنی از 26 دیماه 1357 که شاه از ایران خارج شد و در واقع از ترس فرار کرد. 12 بهمن که آقای خمینی به کشور بازگشت، آخرین اعلام حکومت نظامی در بعد از ظهر 20 بهمن و روزهای 21 و 22 بهمن. درهمین دوران تدارک پلنوم کمیته مرکزی در خارج از کشور فراهم آمد و این پلنوم بنام پلنوم 16 برگزار شد و متعاقب آن بازگشت رهبری به کشور آغاز شد که اولین عضو رهبری که به کشور بازگشت هم "فرج الله میزانی" با نام مستعار "جوانشیر" بود که برایتان دفعه گذشته گفتم.
ادامه بحث در باره نوع تبلیغاتی که داریم و بنظر من باید روی آن تجدید نظر اساسی صورت بگیرد، باز هم نمونه هائی را از هاتفی برایتان می گویم. اول یک بخش دیگر از صحبت های اخیر دکتر الهی را برایتان می گویم که بیشتر متوجه شوید کجاهای کار تبلیغاتی ما در باره افراد عیب و ایراد دارد. خُب، دکتر الهی تنها روزنامه نگاری ورزیده، گزارش نویسی مسلط و یا متخصص روانشناسی ورزشی نیست. او حافظه بسیار پرقدرتی دارد و با خیلی از کسانی که نامشان در تاریخ معاصر ایران وزنه ایست تعیین کننده گفتگو کرده و حتی نشست و برخاست داشته. از جمله با سید ضیاء طباطبائی رابط کودتای 1299 که قاجاریه را برد و رضاخان را آورد. 15 نوار بکر و اختصاصی از گفتگو با سید ضیاء دارد که گاهی تکه هائی از آن را که در گفتگوهای اخیر به من می گوید مبهوت می مانم. امیدوارم هرچه زودتر این گفتگو را کتاب کند و بدهد بدست چاپ. ظاهرا دست تنهاست و درگیر، نوارها هم قدیمی و دیگر مشکلات فنی و سیاسی. (این کتاب سرانجام منتشر شد) اینها را می گویم تا اهمیت این اظهار نظری که اخیرا در باره هاتفی کرد بیشتر و دقیق تر درک شود. می گفت: "روزنامه و روزنامه نگار بند نافش به منابع خبری وصل است. روزنامه ای که منابع خبری اش ضعیف باشد و خبر نداشته باشد، اگر با آب طلا هم چاپ شود روزنامه نمی شود. تا نیمه سال 1357 تمام منابع خبری مطبوعات ایران و خواه ناخواه دو روزنامه بزرگ عصر ایران یعنی کیهان و اطلاعات دستگاه حکومتی بود. یعنی صحنه در اختیار حکومت بود و خبرهم در اختیار حکومت. روزنامه ها با دهها ریسمان به این منابع وصل بودند، بویژه روزنامه ای مانند کیهان که بزرگترین و پرتیراژ ترین روزنامه وقت ایران بود و بالای یکصد خبرنگار و نویسنده نشسته و متمرکز در تهران و دهها روزنامه نگار در مراکز استان ها و به همین ترتیب شبکه ای از خبرنگاران حرفه ای و غیر حرفه ای در شهرهای کوچک و بزرگ داشت. سردبیر کیهان یک شبکه ارتباطی- خبری با این وسعت را باید هدایت و رهبری می کرد، که عملا از سال 1349 آن را داده بودند دست هاتفی و در سال 57 هم که کل کیهان را دکتر مصباح زاده سپرد به هاتفی و خودش از کشور خارج شد. حتی حق امضای مالی را به او داده بود که این خودش نشان می دهد چقدر به صداقت و دست پاکی هاتفی ایمان داشت. شما این حق امضای مالی را شوخی نگیرید. صحبت یک شاهی و صنار نبود. حالا شما دقت کنید که از نیمه سال 1357 یکباره منابع خبری و رشته های پیوند خبری کیهان باید بجای دستگاه حکومتی متوجه منابع خبری بیرون از حکومت می شد. چون بدون خبر که روزنامه منتشر نمی شود و مردم هم خبر روز می خواهند نه خبر کهنه و قصه نویسی بجای خبر نویسی. این مرد (هاتفی) که مثل رهبر یک ارکستر سنفونیک بزرگ در کیهان عمل می کرد، در عرض چند ماه، توانست شبکه عظیم ارتباطی کیهان را از عادت خبرگیری از حکومت گرفته و آن را به شبکه عظیم ارتباط گیری با انقلاب تبدیل کند. برای کسی که دستش در کار باشد، عظمت یک چنین کاری بهتر قابل هضم است." برایتان نمونه دیگری را بگویم. چند شب پیش یکی از رفقای قدیمی تلفن کرده بود که حال و احوالی بپرسد. می گفت فلان کس که سالهاست از حزب رفته اما هیچوقت به گذشته اش و مسئولیت بزرگی که در حزب داشته تف نکرده و حالا عمدتا روی مسائل آذربایجان متمرکز است و فعالیت می کند، پس از سالها تلفن کرده بود. می گفت: "من تازه دارم با هاتفی آشنا می شوم. عجب آدم تیز بینی در زمینه سازماندهی بوده". ببینید. درست همان خصلت و ذاتی که دکتر الهی در سازماندهی ارکستر سنفونیک بزرگ کیهان در سال 57 به آن اشاره کرده بود، به نوع دیگری از دهان این دوست قدیمی که اتفاقا من هم او را دیده و می شناسم بیان شد. تصمیم سپردن تشکیلات تهران به هاتفی هم بموجب همین ظرفیت و خصلت در رهبری وقت حزب گرفته شد. حالا شما تصمیم پلنوم وسیع 17 برای سپردن سردبیری روزنامه "نامه مردم" ارگان مرکزی حزب به هاتفی را در کنار توصیفاتی که در بالا از قول دیگران برایتان گفتم و همچنین تصمیم رهبری حزب به سپردن تشکیلات تهران به هاتفی را در کنار هم قرار بدهید تا معلوم شود چرا و به چه دلیل "نوید" یعنی حزب توده ایران در داخل کشور. آنوقت ما شماری مقاله تحلیلی و کتاب اسناد و دیدگاه ها را که بنا به تصمیم حزبی و برای علنی نکردن هاتفی بنام "حیدرمهرگان" منتشر شده مبنا می گیریم و بعد هم متمرکز می شویم روی کشته شدن او در زندان و فراموش می کنیم و یا نمی دانیم که زندگی و نقش آفرینی او حماسه ایست در کنار آن قهرمانی و آنچه را نسل جدید ایران باید بداند و بیآموزد این حماسه در کنار آن قهرمانی و آگاهی از عمق آن جنایتی است که در زندان مرتکب شدند. درحالیکه جامعه مطبوعاتی ایران و جامعه روشنفکری ایران با "رحمان هاتفی" آشناست و ما با متمرکز شدن روی نام"حیدرمهرگان" عملا همان صف بندی خودی و غیر خودی را درست کرده ایم، درحالیکه هاتفی یک چهره بنام مطبوعاتی ایران است که توده ای شد و سازمان نوید را بنیانگذاری کرد. افتخار اینست که هاتفی بود و سردبیر کیهان بود و توده ای شد و نوید را سازمان داد. این درست همان تعبیری است که زنده یاد طبری در باره عضویت هاتفی در هیات سیاسی حزب کرد. هنگام ابلاغ این سمت به هاتفی، که در پلنومی که حضور نداشت. پلنوم وسیع 17 در تهران. طبری به او گفت: "سمت های حزبی هویت نمی آورند، بلکه این افراد هستند که به سمت های حزبی هویت می بخشند. و تو از گروه دوم هستی!" این جمله طبری را هاتفی خودش برای من بازگو کرد.
- چرا عکس های زیادی از او نیست؟
- اولا این عکس هائی که از هاتفی منتشر می شود همه مربوط به قبل از سال 1355 است، چون نه وقت و حوصله مهمانی داشت و نه صلاح میدانست عکسی از او دست این و آن باشد. چهره او تا آستانه یورش دوم به حزب بسیار شکسته تر از این عکس هائی است که منتشر می شود. شاید نزدیک ترین تصویر به چهره واقعی او همان طرحی باشد که طراح بزرگ ایرانی اردشیر محصص پس از شنیدن خبر قتل هاتفی در زندان کشید و برای همسر هاتفی فرستاد. با آنکه سالها هاتفی را ندیده بود، اما بسیار دقیق و تعجب آور چهره ای از او طراحی کرد که با چهره او در همین دوران، یعنی آستانه یورش به حزب نزدیک بود. من هاتفی را تا یک هفته پیش از یورش دوم دیده بودم. ما این طرح را چند بار در راه توده منتشر کرده ایم و خواهش می کنم اگر برایتان مقدور است در این شماره هم آن را بمناسبت این گفتگو منتشر کنید. عکسی را هم زنده یاد کیانوری به آن اشاره می کند که بازجوها در زندان به وی نشان داده اند و هاتفی را هنگام سوار شدن به یک اتومبیل نشان میدهد. اگراین عکس مربوط به دوران بین دو یورش باشد و بازجوها بلوف نزده باشند، این باید آخرین عکس هاتفی باشد که دراختیار حکومت و در واقع سپاه و وزارت اطلاعات است. ما گفتگوی بعدی را از بعد از ظهر 20 بهمن و اعلام آخرین حکومت نظامی شروع می کنیم. البته اگر در این فاصله پیام و سئوالی پیش نیآید که گفتگو در باره آن هم لازم باشد.
13- مردم و وعده های بختیار
- نوید با دولت بختیار و شخص خود بختیار چه برخوردی داشت؟ با توجه به اینکه او از رهبران حزب ایران و جبهه ملی بود و از آزادی و فضای باز سیاسی هم حمایت خودش را اعلام کرده بود. آیا رهبری حزب از خارج در باره مقابله با دولت او رهنمود داده بود؟
- دوران اعتصاب مطبوعات فرصت بسیار خوبی بود برای من و هاتفی، برای گشت در خیابان های تهران و دیدن فضای انقلابی کشور. این گشت ها تبدیل به کار روزانه ما شده بود. گاه جلسه و دیدار سازمانی با مهدی پرتوی را هم وسط همین گشت های خیابانی تنظیم می کردیم. من از این دوران یک دفتر کوچک تهیه کرده بودم که شعارها و دیوار نویسی های مردم را در آن یادداشت کرده بودم. نبض انقلاب در خیابان شاهرضای سابق که بعد از انقلاب شد "خیابان انقلاب" می زد. از میدان فوزیه زن اول شاه، که حالا شده امام حسین تا میدان 24 اسفند سابق که بعد از انقلاب شد "میدان انقلاب". همه چیز در این فاصله می گذشت. گاه که این خیابان خلوت بود سوار بر موتور سیکلتی که تمام دوران انقلاب زیرپای من بود می رفتیم بهشت زهرا و اطراف مرده شوی خانه آن. قلب انقلاب یعنی مردم و بویژه نسل جوانی که موتور مقابله با حکومت نظامی بود، در این دو مکان می تپید و ما سعی می کردیم حتی برای یک روز از مردم جدا نشویم و انقلاب را در گوشه خانه هایمان تفسیر نکنیم. این گشت خیابانی و درکنار مردم بودن؛ نقش مهمی در دقت تفسیرهای نوید و ملموس بودن مثال ها و نشانه ها داشت. در جریان یورش دوم و تقریبا اشغال نظامی خانه مسکونی من، سه روز به این امید که من به خانه بازگردم در آنجا ماندند. شرح ماجراهای مربوط به آن را وقتی رسیدیم به یورش دوم برایتان خواهم گفت. آنچه را در اینجا می خواهم بگویم به یغما رفتن آن دفترچه ای است که بصورت تقویم و روزنگار وقایع و شعارها و دیوار نویسی های مردم همراه با تفسیرهای کوتاه و چند خطی خودم از حال و فضای روزهای انقلاب و مردم در آن یادداشت کرده بودم. آقایان خیلی چیزها از خانه من به یغما بردند و باصطلاح خودشان مصادره کردند، اما باور کنید که هیچکدام از آن وسائل و حتی پول نقد بازخرید من از روزنامه کیهان را که به سرقت بردند، باندازه بردن این دفترچه دلم را نسوزاند. بهرحال، می خواستم این را بگویم که فردای اولین مصاحبه مطبوعاتی بختیار، بعد از اعلام نخست وزیر شدن او، که علیرضا نوری زاده گرداننده اصلی آن بود و نقش رئیس روابط عمومی بختیار را داشت، ما خودمان را رساندیم به خیابان انقلاب تا ببینیم واکنش مردم چیست. "ما می گیم شاه نمی خوایم، نخست وزیر عوض میشه- ما می گیم خر نمی خوایم، پالون خر عوض میشه" اولین واکنش مردم و بویژه نوجوان های کفش کتانی به پا در خیابان انقلاب بود. ما اطمینان داشتیم این شعار از مساجد و محافل روحانیون بیرون نیآمده است زیرا آنها هنوز سرگردان بودند با ماجرا چه برخوردی بکنند. آقای خمینی هم که هنوز به ایران نیآمده بود. بنابراین، این شعار خود مردم بود. بعدها شعار "بختیار نوکر بی اختیار" و از این دست شعارها هم داده شد، اما آن شعار صبح اول وقت روز اول نخست وزیری بختیار از دل مردم بیرون آمده بود و اولین بار هم من روی دیوار ساختمان پان امریکن در خیابان انقلاب آن را دیدم که با ذغال نوشته بودند. می دانید که مردم شعار را روی دیوارها می نوشتند و به خیابان ها و کوچه های اطراف می گریختند تا به چنگ سربازهای حکومت نظامی نیفتند. از کالج تا دانشگاه تهران هم دو گروه در دو سوی خیابان همین شعار را بقول معروف "دَم" گرفته بودند و بصورت جواب به هم، دو مصرع من درآوردی این شعار را در دو طرف خیابان می خواندند و به هم پاسخ می دادند. بنابراین، اصلا نیاز نبود رهبری حزب تحلیلی از آلمان بدهد و یا ما در تهران منتظر نظر آنها باشیم. مردم خودشان تکلیف همه را روشن کرده بودند. حتی تکلیف آقای خمینی در پاریس را مردم در خیابان شاهرضا و یا انقلاب روشن می کردند، چه رسد به آقایان بهشتی و موسوی اردبیلی و مطهری و هاشمی رفسنجانی و خامنه ای در ایران. بختیار آمده بود تا نقش محلل را بازی کند. یعنی پس از یک دوره کوتاه و دمیده شدن جان تازه ای به کالبد دربار و شاه و ژنرال ها و ساواک و خواب کردن و به خانه بازگرداندن مردم، یا خودشان از صحنه کنار بروند و مملکت را تحویل شاه بدهند و یا کنار گذاشته می شدند. این، آن بازی بزرگی بود که با نخست وزیر کردن بختیار شروع کردند و مردم آن را خنثی کردند. تمام تلاش این بود که دم و دستگاه شاه و ارتش باقی بماند تا بموقع چند حمام خون راه انداخته و رانندگی بولدوزر انقلاب را با دنده عقب بدست بگیرند. دولت بختیار یک بازی و یک توطئه بود. درحالیکه اصلا شاه و دربار شاهنشاهی دیگر امکان مانور و رفرم و اصلاحات نداشتند که ما تصور کنیم شاه سر عقل آمده و می خواهد چرخ مملکت را بدهد بدست ملیون. ما یک سر سوزن از این ارزیابی عقب نشینی نکرده و نباید بکنیم. این بحث هائی که بعدها درباره دولت بختیار و دولت بازرگان راه افتاد و هنوز هم جریان دارد و باید اعتراف کنیم شنونده و مخاطبی درمیان نسل جوان کشور هم پیدا کرده، به دلیل عملکرد فاجعه بار رهبران جمهوری اسلامی از سال 60 و 61 به بعد و بویژه پس از پایان جنگ با عراق، دوران مقابله با اصلاحات دولت خاتمی و روی کار آمدن تفکر حجتیه با چماقداری امثال احمدی نژاد است. یعنی این نسل عملکرد غیر قابل دفاع جمهوری اسلامی کنونی را مقایسه می کند با حرف ها و وعده ها و سخنان بختیار و بازرگان و سپس نتیجه می گیرند که اگر آنها قدرت را در اختیار می گرفتند با فاجعه کنونی روبرو نبودیم. این مخاطبان یادشان می رود که مردم به دولت بختیار امکان نفس کشیدن ندادند، والا از دل آن دولت فاجعه ای خونین تر از فاجعه کنونی هم می توانست در بیآید. این نسل و این مخاطبان بروند پای صحبت سیاسیونی بنشینند که کودتای 28 مرداد و حمام زرهی و پادگان جمشیدیه و زندان قزل قلعه را به یاد دارند، از تیرباران ها خاطرات دردناک دارند، زندان های پس از کودتای 28 مرداد را دیدند، تا بتوانند مجسم کنند که در صورت بازگشت سلطه شاه و ارتش و ساواک که بختیار می خواست محلل آن شود، با توجه به وسعت جنبش انقلابي 57 در مقایسه با جنبش ملی سال 1330 چه فاجعه ای بیرون می آمد. جامعه بسته و سانسور و سلطه حکومت ها بر تحقیق و تاریخ و تدریس و رادیو و تلویزیون یکی از عیب هایش همین است که هر نسلی نمی داند نسل قبلی چه کشید و چه دید؟ مثلا خود ما هم برایمان قابل درک و تصور نبود و هنوز هم نیست که 20 سال سلطه فاشیستی رضاشاه بر ایران چه بلائی بر سر مردم آورد و یا آن نسلی که در زمان رضا شاه پا به عرصه حیات سیاسی گذاشت نمی دانست محمدعلی شاه و ناصرالدین شاه با مردم چه کردند. همینطور بگیرید و بروید به عقب. حالا هم نسل جدیدی که در جمهوری اسلامی جان به لبش رسیده، سوای اینکه حق هم دارد، اما نمی داند در زمان شاه چه بر سر آن نسل آمد. شما فکر می کنید مثلا 30 سال دیگر، اگر جمهوری اسلامی نباشد و یک رژیم دیگری در ایران حاکم باشد، آن نسل درک می کند و یا دقیقا میداند مثلا امثال لاجوردی و حسین شریعتمداری چه بر سر روشنفکران و سیاسیون آوردند؟ البته در تاریخ خواهد بود، اما کسی که دنبال تحقیق باشد می تواند به این دوران بازگردد و تازه نمی تواند آن را لمس روحی کند. مثلا خود ما هرگز نمی توانستیم تصور کنیم ارتجاع مذهبی و روحانیت قشری یعنی چی! حتی وقتی آقای خمینی میگفت زجرها کشیده از دست این گروه از روحانیون ما نمی توانستیم مسئله را درک کنیم. فتوای قتل و اعدام و کشتار چنین آسان و به آسانی آب خوردن و یا به خواب غفلت بردن مردم با خرافات مذهبی برای ما قابل درک نبود، درحالیکه قطعا در دوران صفویه و یا حتی قاجاریه آن نسل، آن را دیده و با گوشت و پوست خود لمس کرده بودند. اینها البته اشاره است نه تحلیل. فقط می خواهم بگویم نسل جدیدی که الان رژیم شاه را در مقایسه با جمهوری اسلامی کنونی تبرئه می کند و یا انقلاب را تخطئه می کند و یا رویای حکومت لائیک و فرانسوی بختیار را پیش خودش مجسم می کند، خبر از گذشته ندارد و یا اگر هم دارد این اطلاع همراه با لمس نزدیک نیست. بحث ما در باره دولت بختیار بود. نه رفقا! ما، یعنی نوید نه منتظر نظر رهبری از خارج از کشور ماند و نه منتظر نظر آقای خمینی، فردای روز معرفی بختیار بعنوان نخست وزیر نوید شعار مردم را تیتر تحلیل خود از روی کار آمدن بختیار کرد: "ما می گوئیم شاه نمی خواهیم، نخست وزیر عوض می شود". یعنی عبور از مرحله جبهه واحد ضد دیکتاتوری و ورود به مرحله ضرورت سرنگونی شاه! این خواست مردم بود و ما فقط آن را تحلیل کرده و جایگزین رژیم را هم اعلام داشتیم. این جایگزین قبل از این که فرد یا اسم حکومت باشد، محتوای خواست های اقتصادی و سیاسی مردم بود. یعنی بیان مرحله انقلاب در زیر شعار "مردم می گویند شاه نمی خواهند، نخست وزیر را عوض می کنند". یعنی کار از مرحله رفرم شاه و سلطنت گذشته. بدنبال همین شعار و در فاصله ای واقعا کوتاه جنبش انقلابی مردم برای تحقق این شعار قیام مسلحانه کرد. یعنی باز همان گامی که ابتدا زمینه آن را در مردم دیدیم و بر اعلام آن پافشاری کردیم.
- مردم که سلاح نداشتند.
- بله، سلاح نداشتند اما مسیر حوادث به این سو می رفت. وقتی مردم مقابل دانشگاه تهران جمع شده و خطاب به روحانیونی که در مسجد دانشگاه تحصن کرده بودند تا دولت فرودگاه مهرآباد را به روی آقای خمینی باز کند فریاد می زدند "رهبران ما را مسلح کنید" و آقایان اصلا زمینه پذیرش و تصور چنین امری را هم نداشتند، بر ما حجت تمام شده بود که شاه و ارتش جز با سرنگونی نمی روند و سرنگونی نیز جز با قیام مسلحانه ممکن نمی شود. روزی که تحصن همافرها در پادگان نیروی هوائی شروع شد و روزی که خبر تیراندازی در گارد شاهنشاهی در لویزان به ما رسید، آن گفته کیانوری که "آن همه سلاح در پادگان های شاه است، آنوقت شماها می خواهید ما چندتا اسلحه قاچاقی از مرز شوروی به مردم برسانیم؟" عینیت پیدا کرد و روزی که آنها رفتند به مدرسه رفاه به دیدن آقای خمینی و بیعت کردند، قیام قطعیت پیدا کرد. صبح روز تحصن همافرها، من و یکی از شریف ترین همکاران کیهانی ام که توده ای نبود و تمایلات فدائی خلق داشت و الان مشغول حرفه شریفی است و خیلی ها او را می شناسند و صلاح نیست نامش را ببرم، سوار بر موتور سیکلت خودمان را رساندیم به منطقه پادگان نیروی هوائی. در طول شب، چند قبضه اسلحه از پادگان منتقل شده بود به بیرون. این آغاز مسلح شدن مردم بود. من میدانستم و تلفنی خبر داده بودند که در خانه های اطراف پادگان همافرهای فراری پناه گرفته اند و با خودشان سلاح هم بیرون آورده اند، اما نه میدانستم در کدام خانه ها هستند و نه همافری را می شناختم که ما را به این خانه ها ببرد. در همین گیر و دار دو همافر از دیوار پادگان پریدند پائین و چند جوانی که درمحل بودند، دویدند و آنها را با خودشان به یکی از کوچه های فرعی بردند. ما هم خودمان را به آنها رساندیم و کارت خبرنگاری را نشان دادم و همراه آنها رفتم به داخل خانه. خانه کوچکی بود که در دو اتاق آن چند قبضه ژ3 (سلاح سازمانی ارتش شاه) توی دست 10- 15 جوان می گشت و دو نفر به آنها طرز استفاده از آن را آموزش می دادند. آن دو همافر جدید فراری هم به محض ورود به این خانه مشغول آموزش دادن شدند. صورت آنها را با همین مواد رنگی که حالا در مسابقات فوتبال جوان ها به صورتشان می مالند، سیاه رنگ می کردند تا شناخته نشوند. این اولین جرقه های عملی قیام بود. کار هم صرفا در دست همافرها بود و از هیچ طلبه و آخوندی هم خبری نبود. خنثی کردن طرح کودتای سپهبد بدره ای که چند بار به آن اشاره کردم از دل همین ماجرا در آمد. بدره ای هم فرمانده نیروی زمینی بود و هم سرپرست گارد شاهنشاهی، پس از خروج شاه از ایران. گارد جاودان هم که مثلا از فدائیان آموزش دیده شاه تشکیل شده بود در اختیار سرلشکر نشاط بود. برنامه اعلام حکومت نظامی 20 بهمن با هدف حرکت شبانه ارتش برای سرکوب همافرها و سپس کودتائی بود که تا صبح فردای آن، یعنی روز 21 بهمن باید حداقل به پیروزی اولیه اش می رسید.
- یعنی همان طرح کودتائی که دکتر یزدی در کتاب "آخرین تلاش ها در آخرین روزها" به آن اشاره می کند؟
- تا حدودی بله. می گویم تا حدودی برای اینکه چند طرح کودتائی در عرض چند ماه و چند هفته تهیه شده بود که اسناد آن را آقای ابراهیم یزدی در کتابش منتشر کرده و متاسفانه مقداری هم این اسناد قاطی شده و دقیقا نشان نمی دهد هر سند مربوط به کدام طرح کودتاست. البته من این نکته را به خود آقای یزدی هم در ملاقاتی که گزارش آن در راه توده منتشر شد گفتم. بعد از این ملاقات که در آینده برایتان در باره آن بیشتر صحبت خواهم کرد، چاپ جدید و کامل تر، همراه با عکس و مطالب جدیدی از این کتاب منتشر شد، اما بازهم اسناد ارائه شده، بر حسب طرح های مختلف کودتائی تقسیم نشده، که باحتمال بسیار به دلیل عدم دسترسی دکتر یزدی به همه اسناد و در واقع کوتاه شدن دست خود وی از این اسناد باید باشد. بعد از اعلام حکومت نظامی که در آخرین لحظات چاپ روزنامه خبر آن برای انتشار به مطبوعات داده شد و از رادیو خوانده شد، شاید برای یکساعتی نتوانستیم حدس بزنیم بعد از اعلام حکومت نظامی می خواهند چه کنند و مطبوعات چه باید بکنند. آقای خمینی آن اطلاعیه تاریخی خودش را داد که از مردم خواست به خانه نروند و حکومت نظامی را اجرا نکنند. ابتدا مسئله اعتصاب مطبوعات در اعتراض به حکومت نظامی زمزمه شد، اما چنین اعتصابی با توجه به اطلاعیه آقای خمینی بی معنا بود و هاتفی خیلی محکم در کیهان مقابل این پیشنهاد ایستاد و در تماس های تلفنی با روزنامه اطلاعات و آیندگان هم گفت که حتی اگر شماها اعتصاب کنید کیهان منتشر خواهد شد. حرف و نظر او این بود که این حکومت نظامی با حکومت نظامی دوران ازهاری تفاوت دارد و چون ارتش در تنگنا قرار گرفته و ساعت به ساعت ریزش از بدنه اش بیشتر می شود، باحتمال بسیار زیاد بصورت وحشیانه و حتی کور دست به کشتار خواهند زد. دراین شرایط اگر مطبوعات دست به اعتصاب بزنند و منتشر نشوند عملا خدمت به حکومت نظامی کرده اند که می خواهد مردم را بی خبر نگهدارد. این بحث ها شاید تا حدود 3 بعد از ظهر در کیهان ادامه داشت و با ابلاغ اینکه کیهان فردا منتشر می شود، همه رفتند خانه هایشان. نوید باید در برابر اعلام حکومت نظامی اعلام موضع می کرد و من منتظر اعلام قرار دیدار از طرف هاتفی بودم. هنوز ساعت 4 نشده بود که شتابزده و کمی هراسان از آنسوی سالن تحریریه کیهان به اینسو آمد و گفت: برویم! به محض خروج از کیهان گفت، باید همه را خبر کرد. امشب می خواهند کشتار کنند و از کیهان هم چند قربانی انتخاب کرده اند. او احتمالا از یک جائی خبر کشتار را گرفته بود، که فکر می کنم از کانال هوشنگ اسدی و همان رابطه ای بود که او با بازجوی ساواک داشت. ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر بود. خیابان ها خلوت شده بود، اما نه آنطور که کسی در خیابان نباشد. ما سوار بر موتور سیکلت ابتدا رفتیم اطراف مدرسه رفاه تا ببینیم آنجا چه خبر است. از آن جمعیت هر روزه اطراف اقامتگاه آقای خمینی اصلا خبری نبود. از برو و بیای روحانیون هم خبری نبود. از آنجا رفتیم به طرف نارمک که پرتوی در آنجا زندگی می کرد. قرار ملاقات را در یکی از پارک های اطراف خانه او گذاشته بودیم. نتیجه تبادل نظر این بود که به همه حلقه های نوید آماده باش داده شود. پیاده نظام پرتوی بیش از حلقه های سازمانی من و هاتفی بود. آماده باش بدون هدف و بدون وسیله معنائی نداشت و من كاملا این پیشنهاد بسیار دقیق هاتفی را به یاد دارم که گفت به همه حلقه هائی که همدیگر را می شناسند باید اطلاع داد که خودشان را برسانند به محله ها و کوچه های مسیر میدان فوزیه (میدان امام حسین) و 24 اسفند (میدان انقلاب). هر کس فامیل و دوست و اقوامی در این محدوده دارد خودش را برساند به آنجاها. هر عبوری به طرف پادگان نیروی هوائی باید از میدان فوزیه رد شود و به همین دلیل میدان فوزیه خیلی مهم است. در همان جلسه تصمیم گرفته شد در چاپخانه نوید در یک برگ ساختن کوکتل مولوتف شرح داده شود و در همان مسیر فوزیه – 24 اسفند بدهند به مردم و یا بیاندازند به خانه های مردم. در مدت زمان کمی که دراختیار بود، این منطقی ترین روش بود. از نارمک تا نیروی هوائی را قرار شد پرتوی و پیاده نظامی که دراختیار داشت بسیج کند. میدان فوزیه تا دروازه شمیران به من سپرده شد و از پیچ شمیران تا ابتدای کالج در خیابان انقلاب را هاتفی به عهده گرفت. گشتی با موتور در خیابان ها و محله های نارمک زدیم و سپس به میدان فردوسی بازگشتیم. من یادم هست که در آن موقع مادر هاتفی در آپارتمانی زندگی می کرد که فکر می کنم ابتدای خیابان فرصت شیرازی بود. من او را در آنجا پیاده کردم تا برود خانه مادرش و تلفنی کارها را سازمان بدهد و من هم رفتم خانه خودم تا همین کار را بکنم. 6 بعد از ظهر ساعت ملاقات دوباره تعیین شد. من در آن زمان دو حلقه خوب کارگری در اختیار داشتم که یکی از نازی آباد تهران بود و یکی هم در یکی از شهرک های اطراف کرج. این دو حلقه به هم وصل بودند. آنها را برای استقرار در میدان امام حسین (فوزیه) در نظر گرفتم. هر دو سر حلقه را با هم ملاقات کردم و طرح و تصمیم نوید را به آنها اطلاع دادم. آنها امکان خیلی خوب و مناسبی در کوچه کنار سینما میامی میدان امام حسین داشتند و همانجا را تبدیل کردند به سنگر. سنگری که واقعا گلوگاه بود و بزرگترین نقش را هم توانست آنشب بازی کند. تقاطع خیابان گرگان و پل چوبی را فرزاد جهاد و دو حلقه ای که دراختیار داشت برعهده گرفت. اطراف تالار رودکی و پارک دانشجو در خیابان انقلاب را هم من برعهده گرفتم و به دو حلقه دیگری واگذار کردم که روشنفکر و اهل هنر بودند اما به همان اندازه هم اهل عمل. یکی از این دو سرحلقه، پس از بازگشت کیانوری به ایران همخانه او شد که در جای دیگری در باره این خانه برایتان خواهم گفت. ساعت 6 من و هاتفی دوباره به هم وصل شدیم و هاتفی تلفنی از پرتوی گزارش کار را گرفت. بعد از این تماس تلفنی، هاتفی گفت همه بسیج و مستقر شده اند و با خنده پر از شادی اضافه کرد: "پرتوی چاپخانه و محل دستگاه های چاپ را تبدیل به محل ساختن کوکتل مولوتف کرده." البته خود هاتفی هم خانه مادرش را تبدیل به ستاد کوکتل مولوتف کرده بود. همچنان که من خانه پدرم در خیابان 20 متری دروازه شمیران را تبدیل به این ستاد کرده بودم. آخرین گشت ما با موتوری که من راننده آن بودم و هاتفی ترک من نشسته بود حدود ساعت 7 غروب بود. حتی شاید زودتر از 7. چون هوا هنوز کاملا تاريک نشده بود. شب پر حادثه ای در پیش بود. از میدان فوزیه تا میدان فردوسی حتی یک اتومبیل در خیابان حرکت نمی کرد. در میدان فردوسی دود غلیظی را درحوالی میدان توپخانه دیدیم. کیهان در انتهای خیابان فردوسی است. در آن دوران بموجب دستخطی که دکتر مصباح زاده نوشته و قبل از ترک ایران به هاتفی داده بود تمام اختیارات مالی و سیاسی کیهان با او بود. هاتفی با نگرانی پرسید: نکند کیهان را آتش زده اند؟ یک سر کوچه کیهان (کوچه اتابک) به خیابان فردوسی وصل است و سر دیگر به خیابان لاله زار، به همین دلیل برگشتیم تا از ابتدای خیابان لاله زار هم ببینیم دود دیده می شود یا خیر. وقتی به ابتدای خیابان لاله زار رسیدیم، گهگاه شعله های آتش هم همراه با دود بر می خاست. شهربانی با فاصله اندکی از کیهان قرار دارد. از زمان منع عبور و مرور حکومت نظامی تقریبا سه ساعت می گذشت. ما دیگر نگران شدیم که به کیهان حمله کرده و آن را آتش زده باشند. هاتفی توصیه کرد لاله زار را مستقیم برویم پائین. حرکت به سمت کیهان و نزدیک شدن به شهربانی که "کمیته مشترک" ساواک- شهربانی هم جنب آن بود کار عاقلانه ای بنظر نمی رسید، اما چاره ای نبود. من با سرعت از شمال خیابان لالهزار به طرف جنوب آن حرکت کردم. شاید با سرعت 70 کیلومتر. درخیابان لاله زار که در روزها و حتی شب های معمولی پیاده هم به سختی می شد در آن راه رفت، حتی یکنفر نبود. هنوز از کوچه مهران عبور نکرده بودیم که دو موتور سوار با موتور پرشی "تریلر" که سرعت آن بیشتر از سرعت موتور سیکلت های معمولی است و آسان می شود با آن از موانع پرید و عبور کرد، از داخل یکی از فرعی ها بیرون آمدند و راه را از عقب و جلو بر ما بستند. آنها که ترک موتور سوار بودند بسرعت پائین پریده و به ما دستور دادند دست ها را بگذاریم روی دیوار و پاهایمان را از هم باز کنیم. دو راننده موتور پائین نیآمدند و حتی موتورها را خاموش هم نکردند، فقط دستهایشان را طوری زیر کاپشن هایشان کردند که معنای آن جز داشتن اسلحه و آمادگی برای شلیک نبود. تفتیش بدنی من وهاتفی را ابتدا از مچ پا شروع کردند. من ابتدا فکر کرده بودم آنها هم مثل ما از گروه های سیاسی اند و یا حتی از بچه های خود ما که مشغول گشت زنی و کنترل مسیراند، اما تا تفتیش را از مچ پا شروع کردند فهمیدم حرفه ای اند و گشت ساواک اند. این شیوه ماموران عملیاتی ساواک بود که تا به کسی مشکوک می شدند که چریک است، ابتدا مچ پای او را می گشتند تا اگر نارنجک دارد بگیرند و بعد هم بقیه بدن را بدنبال سلاح می گشتند. خوشبختانه هیچ مدرکی همراه نداشتیم مگر دو کارت شناسائی خبرنگاری کیهان. پرسیدند کجا می رفتید؟ هاتفی گفت: "من سردبیر کیهان هستم و چون دود از اطراف کیهان بلند شده می خواهم بروم ببینم حادثه ای در کیهان روی نداده باشد و چون هیچ وسیلهای برای رفتن به کیهان نبود از ایشان (اشاره به من) خواستم با موتور سیکلت من را به کیهان برساند." توجیه بسیار دقیق و به جائی بود. یکی از موتور سوار ها گفت: برگردید. کیهان آتش نگرفته، مقداری زباله را درانتهای لاله زار آتش زده اند که چیز مهمی نیست. آنها به طرف جنوب لاله زار حرکت کردند و ما برگشتیم. ارزیابی هاتفی هم در باره آنها دقیقا مشابه من بود. ساواک بود که به خودش پوشش چریکی داده و سوار موتور سیکلت در مرکز تهران و خیابان انقلاب (شاهرضا) کانون های آماده مقابله با حکومت نظامی را شناسائی می کرد. شمار این موتور سوارها بتدریج در خیابان انقلاب زیاد شده بود. هم از گروه های سیاسی مثل خود ما و هم از طرف ساواک و فرمانداری نظامی. فضای حاکم بر شهر که نبض آن درخیابان انقلاب و میدان فوزیه و اطراف پادگان نیروی هوائی می زد، فضائی کاملا متفاوت با گذشته بود. این فضا، بقول هاتفی فضای یک تقابل جدی و حتی با چنگ و دندان با حکومت بود و بعد هم وقتی دست مردم به سلاح رسید دیدیم که این ارزیابی چقدر درست بود. ما به خیابان انقلاب بازگشتیم و خبر حرکت موتور سوارهای ساواک را به حلقه های نوید اطلاع دادیم. خطری که ما از تحلیل این حادثه حدس زدیم این بود که این موتور سوارها که مسلح هم بودند هسته های مقاومت را در مسیرهای مهم ابتدا شناسائی کرده و بعد به رگبار ببندند و با موتور فرار کنند. هاتفی یقین داشت که آنشب ارتش دست به اقدام خواهد زد، زیرا اگر امشب اقدام نکند از فردا شهر بکلی از دستشان در خواهد آمد. شاید ساعت حدود 9 شب بود که ما با قرار تلفن فوری در صورت وقوع هر حادثه ای از هم جدا شدیم. همین قرار را هاتفی با پرتوی گذاشت. من شماره تلفن خانه ای که دو حلقه کارگری نوید در کوچه جنب سینما میامی در میدان فوزیه درآن مستقر شده بود را دراختیار داشتم. ساعت 11 شب آخرین تماس تلفنی را گرفتم که همه چیز عادی بود. نمی دانم از ساعت 12 شب چقدر گذشته بود، شاید 2 صبح بود، شاید هم بیشتر که صدای شلیک رگبار را شنیدم. فاصله خانه من تا میدان فوزیه زیاد نبود. صدای گلوله از طرف میدان فوزیه می آمد. چند بار تلفن کردم اما کسی پای تلفن نبود. صدای رگبار هم زیاد طول نکشید و خاموش شد. صبح زود خودم را رساندم به میدان فوزیه. دهانه تونل زیر زمینی میدان فوزیه از دود سیاه شده بود. حداقل یک تانک در دهانه تونل از کار افتاده و آتش گرفته بود. پایگاه جنب سینما، حالا دیگر فقط پایگاه نوید نبود، بلکه تبدیل به یک سنگر شده بود. کیسه شن جلوی آن چیده بودند و رفقای خودمان هم مسلح شده بودند. این تانک متعلق به یکی از واحدهای حکومت نظامی و یا گارد شاهنشاهی بود که آنشب بطرف پادگان نیروی هوائی حرکت کرده بود تا پادگان را از همافرها پس بگیرد و در واقع سرکوب شورش در پادگان بر عهده این واحد بود. تانک را رفقای ما زیر میدان به کوکتل مولوتف بسته و از کار انداخته بودند. آنسوی تونل هم همافرها و جوانان محل با سربازها و نفربرها درگیر شده و آنها را متوقف کرده بودند. این همان شبی است که حکومت نظامی قصد داشت ابتدا پادگان نیروی هوائی را فتح کند و سپس به طرف اقامتگاه آقای خمینی حرکت کند. تشتت و چند دستگی و نافرمانی در ارتش، در کنار آمادگی مردم برای مقابله با کودتا، عملا این اقدام کودتائی را در نطفه فلج کرد، مخصوصا با ضربه ای که به حرکت نفربرها و تانک های کودتاچی ها در زیر میدان فوزیه وارد آمد و در خیابان ژاله هم نظیر همین مقاومت شده بود. این حرکت شکست خورد، اما سرآغاز حمله مردم به پادگان ها، مسلح شدن آنها و فروپاشی کامل رژیم شاه شد. مقداری اسناد در تانک پیدا شده بود که حرکت تانک و ماموریت واحد نظامی را مشخص می کرد. سرهنگ فرمانده تانک هم مستقیما توسط رفقای ما دستگیر شده و به داخل همان خانه ای برده شده بود که جنب سینما میامی بود. قرار شد من و هاتفی قبل از رفتن به کیهان یکدیگر را در خانه من ملاقات کنیم که در ابتدای خیابان سعدی بود. در این ملاقات که تلفنی با پرتوی هم همآهنگی شد، قرار شد رفقای گروه منشعب از چریک های فدائی که آنها هم آنشب زیر پل میدان فوزیه وارد عملیات شده بودند و در ماجرا نقش مستقیم داشتند بازوبند "چریک های منشعب از فدائیان خلق" را ببندند و به رفقای خودمان هم بازوبند "پارتیزان های توده ای" را در همان محل ببندند. درباره سرهنگ دستگیر شده و اسناد تانک هم قرار شد با نمایندگان مدرسه رفاه که خود را به محل رسانده بودند همآهنگی کرده و اسناد و افراد دستگیر شده را تحویل آنها بدهند، که همینگونه عمل شد. البته بخشی از این اسناد، از جمله یک نقشه حرکت و مسیر نزد ما مانده بود. من خیلی خوشحالم که آن رفقا که فقط با من درارتباط بودند، با دستگیر نشدن من سالم ماندند و در ایران هستند و آواره مهاجرت نشدند و یا سرنوشت دیگران را در زندان پیدا نکردند و خوشحال تر می شوم که این نوشته ها را بخوانند و ببینند که سرانجام آن جانفشانی های انقلابی در اسناد حزبی ثبت شد و به اطلاع همگان هم رسانده شد. شاید روزگار دیگری پیش آمد و شرایطی فراهم شد تا جزئیات بیشتری از این رویداد را بگویم و اشارات مستقیم تری به واحدها و حلقه های مرتبط با خودم با مشخصات بیشتری بکنم. فعلا در همین حد کافی است. بنابراین، آن خبری که در کیهان درباره پارتیزان های توده ای با بازوبند توده ای منتشر شد، ساخته و پرداخته هاتفی و موقعیت او در کیهان نبود، بلکه واقعیت بود و تازه نه تمام واقعیت، بلکه به دلیل ملاحظات امنیتی، بخشی از آن. ملاحظاتی که حالا هم باعث می شود تا من همه چیز را نگویم.
14- توده ایها مسلح شدند
- سازماندهی نیروهای نوید و یا بخشی از نیروهای نوید در شب 20 بهمن 57 برای عملیات مسلحانه و گرفتن تانک کودتاچیها در زیر پل میدان شهناز، یا میدان امام حسین امروز، همینگونه در روزهای بعد هم ادامه یافت؟ البته این هم کنجکاوی خود ماست و هم خوانندگان سئوال کرده اند.
- ببینید! قیام مسلحانهای که منجر به فتح پادگانهای ارتش و مراکز ساواک و بالاخره سقوط رژیم شاه شد، اصلا یک قیام سازمان یافته نبود که ما، یعنی نوید هم توانسته باشد و یا در واقع وقت کرده باشد چنین کاری بکند. بنظر من اعضای شورای انقلاب که کنار دست آقای خمینی مستقر بودند و حتی خود آقای خمینی هم غافلگیر شدند. آنچه اتفاق افتاد یک شورش مسلحانه بیسازمان اما تودهای به معنای مردمی آن بود. یعنی درهای پادگانها را مردم باز کردند و هر کس هر مقدار که توانست اسلحه برداشت و در شهر به حرکت در آمد. حتی اعضاء و هواداران سازمان مجاهدین خلق و چریکهای فدائی خلق و یا زندان دیدههای سیاسی که بنظر من اکثریت آنها در قیام مسلحانه حضور داشتند هم بصورت سازمان یافته عمل نکردند و یا وقت نکردند که چنین کنند. وضع در مدرسه رفاه که ستاد رهبری انقلاب شده بود هم بهتر از این نبود و حتی بدتر هم بود. شاید افراد چند گروه از هم متلاشی شده مذهبی که بعدها سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را بنیانگذاری کردند هم شبیه مجاهدین خلق و فدائیها و تودهایها در قیام مسلحانه مردم شرکت کردند، اما این ربطی به روحانیونی که در مدرسه رفاه و در اطراف آقای خمینی جمع شده بودند نداشت. آنها نه تنها نقشی در قیام مسلحانه نداشتند، بلکه اصلا نمیدانستند چه کنند و چطوری سر و ته ماجرا را جفت و جور کنند که شیرازه کار از دستشان در نرود. به همین دلیل از نیمروز 21 بهمن، که دیگر مردم مسلح شده بودند و سیل اسلحه را هم برده بودند تحویل مدرسه رفاه داده بودند، روحانیونی سوار بر اتومبیل و اسلحه های مصادره شده بدست خودشان را به وسط میدان رساندند و توده مردم مسلح هم بدلیل اعتماد و اعتقادی که به خاطر شخص آیت الله خمینی به روحانیون پیدا کرده بود دنبال آنها راه افتادند و بعد هم هستههای کمیتههای انقلاب را تشکیل دادند. اما این هم به معنای سازماندهی قیام مسلحانه و یا موافقت شورای انقلاب با قیام مسلحانه نبود. قیام مسلحانه بصورت یک واقعه ناگهانی و در یک شب، یعنی همان شبی که کودتاچیهای ارتش زیر پل میدان فوزیه زمینگیر شدند، شکل گرفت و 21 و 22 بهمن هم کار تمام شد. به همین دلیل است که می گویم آن شب و آن عملیات زیر میدان فوزیه چقدر نقش آفرین بود در قیام مسلحانه. من برایتان از نیمروز 21 بهمن خواهم گفت که در مدرسه رفاه چه خبر بود. همینجا هم بگویم در این قیام، هم از تودهایها و هم از مجاهدین و فدائیها عدهای در جریان فتح سنگرهای رژیم شاه کشته شدند. از جمله در جریان تصرف ایستگاه رادیو در میدان ارک تهران که یک واحد تودهای 5- 6 نفره همگی کشته شدند و حزب هم بعد از انقلاب بارها در روزنامه مردم این را اعلام کرد و از همگان خواست که هر خبری از جزئیات کشته شدن آنها دارند اطلاع بدهند که چنین هم نشد. ما فقط میدانستیم که این واحد در همان سال 57 به شکل یک حلقه و با یک رابط به نوید و شبکه پرتوی وصل شده بود که رابط هم در این ماجرا کشته شد. توده ای های دیگری هم در قیام مسلحانه کشته شدند که یکی از آنها "جانجانیان" دبیر سندیکای بافنده سوزنی تهران بود که از طریق فرزاد جهاد به نوید و شبکه خود من وصل بود و ستاد سندیکا و فعالیت هایش هم در ابتدای خیابان لاله زار نو بود. او از سال 56 به نوید وصل شده بود. می خواهم بگویم هر کس، هرکجا که اسلحه بدستش رسید به ارکان نظامی و امنیتی و پلیسی شاه حمله ور شد. از جمله تودهایها و افراد وابسته به نوید که خود به خود و مثل همه مردم و یا افراد پراکنده و غیر منسجم دیگر سازمانها مسلح شدند و عمل کردند. صحنههائی از این قیام را در نیمروز 21 بهمن و درجریان تصرف شهربانی و کمیته مشترک برایتان خواهم گفت که خودم در آن شرکت داشتم. حتما دیگران هم خاطراتی مشابه دارند. اتفاقا نکتهای که باید روی آن تاکید کنم همین است. این که بسیاری از تودهایها که در آن قیام 2 روز و نیمه شرکت داشتند قطعا یادماندههائی دارند که نوشته اند و یا خواهند نوشت و یا حتی اگر ننویسند هم این نقش فراموش نشدنی است. بنابراین، هدف من از شرح عملیات شب 21 بهمن نه خاطره گوئی از قیام مسلحانه و یا برجسته کردن نقش نوید در این ماجرا، بلکه این است که بگویم در آنشب تاریخی و مهم، سازمان نوید که به قلم و تحلیل علمی رحمان هاتفی دلائل رفتن انقلاب به سمت قیام مسلحانه را اعلام کرده و رهبری حزب در خارج از کشور را هم زیر فشار قبول این شعار و تحلیل گذاشته بود، سازمانی که در سال 55 با شدت تمام با عملیات مسلحانه چریکی افراد سازمان چریکهای فدائی خلق مخالفت کرده و آنها را دعوت به کار سیاسی تا رسیدن لحظه و زمان قیام مسلحانه تودهای کرده بود، در لحظه عمل خود پیشگام عمل مسلحانه شد. نه تنها پیشآهنگ این قیام شد، بلکه به یاری آن کار سازمانی جسورانهای که هاتفی از طریق ارتباط هوشنگ اسدی با ساواک ترتیب داده بود، توانست در حساس ترین لحظات انقلاب به مهم ترین خبر، یعنی حرکت کودتائی شب 21 بهمن دست پیدا کند. با همین اطلاع و به کمک تحلیلی که از اوضاع ارتش و رژیم شاه و انقلاب داشت، در همان حد و توانی که سازمان نوید داشت، وارد عمل سازماندهی مقاومت مسلحانه در برابر حرکت کودتائی شد. سیر حوادث آن شب کاملا نظر و پیش بینی او و سازمان نوید را تائید کرد و گلوگاه حرکت کودتائی را حلقههای نوید در زیر پل میدان فوزیه یا شهناز وقت گرفتند. نکته دیگری که در صحبت قبلی هم گفتم، اینجا هم یکبار دیگر می گویم آنست که در یک جنگ تبلیغاتی با حزب توده ایران، از خودشان در آورده بودند که تیتر و خبر نقش آفرینی پارتیزانهای تودهای با بازوبند تودهای در قیام مسلحانه و بویژه عملیات شب 21 را هاتفی به دلیل موقعیتی که بعنوان سردبیر کیهان داشت آن را در صفحه اول کیهان جا داده بود. درحالیکه نوید بموجب آنچه که برایتان گفتم از همان شب 21 بهمن وارد عملیات مسلحانه شد و صبح 21 بهمن هم بازوبند تودهای را رفقای ما در همان نبش کوچه کنار سینما میامی بستند. شاید هاتفی برای آنکه حساسیتی ایجاد نشود، حتی کمرنگتر از واقعیت هم این نقش را در کیهان منتشر کرد.
- چرا اطلاعات و نشانههای دقیق تری در این گفتگو طرح نمیشود؟ این را از همان زمان که اولین قسمت این گفتگوها منتشر شد، خوانندگان پرسیده اند. مخصوصا در باره تجدید سازمان حزب قبل از یورش اول.
- من این پیامها را دیدهام و تمایل شما را هم درک می کنم، اما هم شما و هم آنها که پیام فرستاده اند و سئوال کرده اند باید بخاطر داشته باشید و داشته باشند که این گفتگو و مسائلی که در آن طرح می شود برای پاسخگوئی به کنجکاویهای این و آن نیست. مسیر این گفتگو برای تدقیق آن مشی توده ایست که حزب همیشه بر آن پافشاری کرده و رساندن این مشیء، نرمش ها، واقع بینی ها، زمان سنجی ها و پیروی از سیاست اتحاد و اتکاء به توده مردم به گوش نسل جوان و جدیدی است که با پرچم چپ به میدان آمده است. بنابراین کار ما و گفتگوی ما، یک کار و یک گفتگوی تحلیلی است نه صرفا خبری و خاطره گوئی. نه من نقالم و خاطره گو و نه راه توده دفتر خاطرات. اگر نتوانیم از دل این گفتگو آن هدفی را بیرون بکشیم که گفتم، اصلا تعطیل کنیم گفتگو را بهتر است. نکته دیگر، این که من موظف به رعایت پارهای ملاحظات هستم و به همین دلیل گاهی برخی اشارات کامل نیست و یا اسم این و آن حذف می شود و یا فلان نشانی داده نمیشود. سعی من اینست که از طرح اطلاعات نسوخته پرهیز کنم. یا لااقل آنچه را تصور میکنم اطلاعات نسوخته است طرح نکنم. بهرحال بخاطر داشته باشید که من در یورش به حزب دستگیر نشدم و طبیعی است که چیزهائی بدانم و ارتباط هائی داشته باشم که رژیم در بازجوئی از دستگیر شدگان به آنها دست پیدا نکرده باشد. یعنی کسی نمی دانسته که زیر بازجوئی چیزی بگوید. این نکته ایست که در گفتگوهای بعدی دقیق تر در باره آنها برایتان خواهم گفت. یعنی هنگام توضیح درباره درست نبودن طرح تمرکز در سازمان غیر علنی حزب. سومین نکته هم بر میگردد به پارهای ملاحظات حزبی و توده ای. دلم نمیخواهد فلان مسئله را طرح کنم و فردا یک رفیقی مدعی شود که این مسئله به موقعیت او در خارج و یا داخل کشور لطمه زد و چرا گفته شد؟ شما به یاد داشته باشید که عدهای در مهاجرت از حزب کنده و رفته اند دنبال زندگی شخصی شان، عدهای اصلا جبهه عوض کرده و به جبهه دیگری رفته اند. حالا باید این ملاحظات را هم در نظر داشت. ملاحظه کسانی که از زندان بیرون آمده اند و در داخل اند و یا به خارج آمده و مهاجر شده اند. مثلا در پیامها خواندم که بارها پرسیده اند چرا در باره واحد یا شعبه اطلاعات حزب تا قبل از طرح جدید سازمانی پیش از یورش کامل صحبت نکردهام و یا فلان موضوع را نگفته و یا از فلان فرد و لو رفتن اطلاعاتش پس از دستگیری اسم نبرده ام. اینطور نیست که مثلا نمیدانم آرشیو آنکتهای ویژه در اختیار چه کسانی بود و یا ندانم که با این آرشیو چه شد و در زندان چه شد و دیگر مسائل. بلکه ورود به این جزئیات اولا می تواند اطلاعات نسوختهای را فاش کند و دوم این که ما را از مسیر و هدف این گفتگو که برایتان گفتم دور می کند. یعنی هر خبر و اطلاعات و رویدادی در خدمت روشن ساختن مشیء تودهای و نقش سازمان نوید در سالهای قبل از پیروزی انقلاب. البته دراین میان خاطراتی هم هست که من اگر نگویم برای همیشه ناگفته می ماند و امنیتی هم نیست. مثل ورود رفقای رهبری به ایران و یا نکات دیگری که در آینده خواهم گفت. مثلا درباره گفتگوی قبلی بصورت تحریک آمیز پرسیده اند چرا نگفتهام و یا حالا که خیلی چیزها را میدانم چرا اطلاع ندارم اولین نسخههای روزنامه مردم بعد از انقلاب در کجا و چگونه منتشر شد؟ اینطور نیست که مثلا ندانم که ما توانستیم این "مردم" ها را در چاپخانه کاویان منتشر کنیم و یا ندانم کدام یک از اعضای حلقههای نوید که اتفاقا از اقوام نزدیک هاتفی هم بود، رابط بردن مردم به چاپخانه بود و هاتفی خودش مردم را زیر بغلش نزد ببرد چاپخانه. سردبیر بزرگترین روزنامه سراسری کشور که کار مخفی هم می کند، طبیعی است که دست به چنین اقدامی نمیزند و با مطالب روزنامه مردم نمی رود چاپخانه ها برای چاپ آنها. حتما واسطهها و رابطههای مطمئن چنین می کنند و چنین هم کردند. می خواهم بگویم این نوع اطلاعات ریز که حتی سوخته هم هست و همه را دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی می داند کمکی به آن هدف اصلی ما از این گفتگو نمیکند.
- از صبح 21 بهمن چه خبر؟ رفقای نوید همان میدان فوزیه ماندند و یا حرکت کردند به طرف هدفهای دیگر؟
- همانطور که گفتم قیام مسلحانه چنان ناگهانی و مثل زلزله شروع شد که اصلا فرصت نشد بدانیم چه کسی درکجاست و چه باید کرد. ما فقط توانستیم دو نفر از آن واحد میدان فوزیه را بدون بازوبند تودهای و همراه با اسنادی که در داخل تانک پیدا کرده بودند بفرستیم مدرسه رفاه و چون هر دو کارگر یکی از واحدهای مهم صنعتی اطراف تهران بودند و از جنوب تهران هم بودند، آقایان در مدرسه رفاه فورا و به این خیال که لابد سیاسی نیستند و اهل هیاتهای جنب مساجد هستند رتق و فتق خیلی از امور را همانجا دادند دست آنها. از جمله تحویل گرفتن اسناد و مدارکی که مردم می آوردند و تحویل گرفتن ماشینهای ارتشی و درست کردن انبار اسلحه. این بخش را در همینجا بگذاریم و بگذریم. ما اخبار حرکت مردم به طرف پادگانها و کلانتریها را از طریق خبرنگاران کیهان که در سطح شهر پراکنده بودند تقریبا چند دقیقه به چند دقیقه داشتیم. از ساعت 11 صبح حمله به شهربانی آغاز شد. من در این عملیات حضور داشتم. از روی پشت بام بانک رهنی و بانک ملی چند گروه 5- 6 نفره به طرف شهربانی تیراندازی می کردند. شهربانی واقعا مقاومت می کرد. این مقاومت نه برای آن بود که آنجا را ترک نکنند، بلکه برای آن بود که در فاصله مقاومت و مقابله دو طرفه بتوانند اسناد کمیته مشترک را خارج کنند. سپهبد رحیمی رئیس شهربانی شاید از روی جسارت و یا شاید برای دلگرمی دادن به افراد و تیراندازهای ساواک و شهربانی در ساختمان شهربانی مانده بود. آنها هم از روی پشت بام ساختمان شهربانی و ساختمان کمیته مشترک و حتی ساختمان وزارت خارجه تیراندازی می کردند. به همین دلیل سقوط شهربانی شاید بیش از دو ساعت طول کشید و چندین نفر روی پشت بام بانک رهنی و بانک ملی تیرخوردند که خونین و سوراخ سوراخ به پائین منتقل شدند. برخی از این تیرخوردهها را به داخل مسجد کوچک نبش کوچه کیهان (اتابک) منتقل کردند تا با یک وسیلهای برسانند به بیمارستان ها. 100، 150 نفری در کوچههای اطراف کمین کرده بودند و منتظر سقوط شهربانی بودند، اما نقشی در عملیات نداشتند. بعدا به چشم دیدم که آنها بیشتر غارتگر بودند تا نقش آفرین انقلابی. حداقل تعدادی از آنها که از روی بام بانک رهنی و بانک ملی به طرف شهربانی شلیک می کردند از مجاهدین خلق بودند. حاج رضائی، پدر رضائیها که دو پسرش از رهبران اعدام شده و کشته شده مجاهدین خلق بودند، در مسجد کوچک جنب کوچه کیهان تیرخوردهها را جمع و جور می کرد و آشنائی که با بعضی تیرخوردهها داشت نشان میداد که آن تیرخوردهها از بچههای مجاهدین خلقاند. من به کمک یکی از نگهبانهای قد بلند و ورزیده روزنامه کیهان که به امور برق هم وارد بود، توانستم برق مسجد را وصل کرده و بلندگوی آن را کار بیاندازم. از این مرحله به بعد حاج رضائی پای بلندگو نشست و بلند شدن صدای او از بلند گوی مسجد خطاب به آنها که در شهربانی مقاومت می کردند، واقعا تاثیر گذار شد. بسیار حرفهای و ماهرانه پیام می فرستاد. هم برای انقلابیونی که به سمت شهربانی تیراندازی میکردند و هم برای به تسلیم واداشتن تیراندازهای داخل شهربانی. بالاخره صدای تیراندازی از داخل شهربانی کم و کمتر شد. من تسلیم شدن تیمسار رحیمی را ندیدم، اما گفتند که در مقابل در خروجی سمت غرب شهربانی او را گرفتند. من ساختمان و محوطه شهربانی را خیلی خوب می شناختم. پدر من افسر شهربانی بود و عموی من هم سالها رئیس صندوق شهربانی که در واقع بانک پرداخت حقوق و بودجه شهربانی بود تا قبل از انتقال این امور به بانک سپه. بارها همراه پدرم به شهربانی رفته بودم و زندان آگاهی را هم که بعدا تبدیل شد به کمیته مشترک می دانستم کدام سمت است. به همین دلیل از حاشیه دیوار ضلع شمالی، پشت به دیوار و آهسته آهسته به در بزرگی که در واقع در اصلی کمیته مشترک هم بود نزدیک شدم. در فاصلهای چند متری 5 – 6 جوان دیگر که یکی از آنها شلوار کرُدی پایش بود به تقلید از طرز نزدیک شدن من به در اصلی حرکت می کردند. از داخل شهربانی نمیتوانستند به طرف ما تیراندازی کنند اما این امکان وجود داشت که از بالای بام دو بانک رهنی و ملی تیراندازی دوباره شروع شود و ما را بجای افراد شهربانی بزنند. فریادهای مرحوم حاج رضائی از بلند گوی مسجد که دستور آتش بس می داد و مرتب می گفت تیراندازی نکنید شهربانی تسلیم شده هنوز توی گوش من است. وقتی به در بزرگ و آهنی رسیدم، در قفل نبود اما باز هم نبود. آهسته از دیوار جدا شده و با لگد به در کوبیدم. در به روی حیاط شهربانی و محوطهای که در آن اتومبیلهای افراد ساواک و کمیته مشترک پارک شده بود باز شد. اولین اتومبیلی که با فاصله کمی از در ورودی پارک شده بود یک تویوتای خاکستری رنگ بود. من خودم را به پشت آن رساندم و نشستم تا اطراف را نگاه کنم. این قسمتی که من وارد شده بودم مستقیم به کمیته مشترک وصل بود و در داخلی ساختمان شهربانی که بارها از طریق آن رفته بودم به طبقه سوم نزد عمویم در فاصلهای 100 متری قرار داشت. تقریبا تمام اتومبیلهای شخصی که در محوطه پارک شده بودند پنچر بودند. یعنی لاستیکهای آنها باد نداشت. معلوم بود صاحبان آنها قبل از فرار از شهربانی با پیش بینی سقوط شهربانی و از کف دادن اتومبیل هایشان آنها را پنچر کرده بودند و رفته بودند تا ببینند روزهای بعد چه می شود و برگردند و اتومبیل هایشان را بردارند. زیر همین تویوتا یک تفنگ پاسبانهای گشت افتاده بود. این تفنگها شبیه تفنگ برنو بودند و گلنگدنی اما کوچکتر از برنو. من آن را برداشتم. خشاب آن خالی بود. هیچ سندی در داخل اتومبیل نبود. من آهسته برخاستم و رفتم پشت یک "زیل" دو رنگ – سیاه و سفید- شهربانی. این هم از کامیونهای سازمانی شهربانی بود که معمولا نفرات ضد شورش را با آن اینطرف و آنطرف می بردند. سقف این کامیونها چادری بود و هر وقت که می خواستند و لازم بود چادر آن را جمع می کردند و نفرات ضد شورش در آن به صف می نشستند و مثلا به مقابل دانشگاه تهران و یا هر نقطهای که تظاهرات و یا شورش شده بود اعزام می شدند. پشت همین "زیل" که فاصله کمی تا در ورودی زندان کمیته مشترک داشت آن جوانی که شلوار کردی پایش بود و سایه به سایه من وارد شهربانی شده بود به من رسید. یک مسلسل یوزی دستش بود که از داخل یکی از اتومبیل ها پیدا کرده بود. نه با آن آشنا بود و نه طرز کارش را می شناخت. گلنگدن آن را مرتب می کشید اما گلنگدن گیر کرده بود و او فکر می کرد آنچه به چنگ آورده خراب است و هر بار که گلنگدن را می کشید، با عجله از من می پرسید: چرا خراب است؟ تفنگ دست من بود. خواهش کرد با هم عوض کنیم. تفنگی که من دردست داشتم یک گوشه قنداقش هم شکسته بود. معلوم بود آنکه با آن تیراندازی میکرده در آخرین مرحله آن را یا برای آنکه قابل استفاده نشود و یا بدلیل عصبانیت و یا هر دلیل دیگر کوبیده بود به زمین. اما برای آن جوان کُرد، تفنگ یعنی همان که دست من بود، یوزی را نه می شناخت و نه تفنگ می دانست. بهرحال معاوضه انجام شد. او بطرف ساختمان شهربانی رفت و من پشت زیل پیچیدم تا بروم به طرف در ورودی زندان کمیته مشترک. یوزی را امتحان کردم. نه تنها خراب نبود، بلکه 7 فشنگ هم در خشاب آن بود. گلنگدن آن هم ایرادی نداشت، آن جوان کُرد با عجله آن را به عقب می کشید و گلنگدن هم عقب نمیرفت تا فشنگ در لوله قرار بگیرد. خلاصه این که اگر موقع ور رفتن به گلنگدن فشنگ رفته بود داخل لوله، ناخواسته با شلیک همان جوان کُرد، پشت همان زیل به رگبار بسته شده بودم. در آهنی زندان کمیته مشترک هم باز بود. در آن محوطه رعب انگیز، اطراف آن حوض کاشی وسط و طبقات میله بندی شده بلند اطراف آن هیچکس دیده نمیشد. بتدریج چند نفر دیگری هم وارد شدند و رفتیم به طرف آن دری که این محوطه را به داخل بندها وصل می کرد. در همان طبقه اول چند سلول بود که در همه آنها باز بود مگر یکی از آنها. قفل از بیرون نداشت که بتوان شکست، بلکه قفل داخل در بود. مثل درهای معمولی خانه یا اتاق. راهرو باریک بود. هرکس لگدی به در زد اما در از جایش تکان نخورد. بالاخره یک نفر یک تیر چوبی شکسته از حیاط آورد و بدلیل کم عرض بودن راهرو، از پهلو چندین بار در را کوبیدیم تا باز شد. یک زندانی در آن بود. سرم بدستش وصل بود. حدود 30 – 35 سال داشت. از هیچ چیز و هیچ کجا خبر نداشت. اصلا نمیدانست ما کی هستیم، چه رسد به اینکه بداند انقلاب شده و رژیم سقوط کرده. سلول بسیار کوچک بود و او مبهوت و رنگ پریده روی یک تخت برنزنتی خوابیده بود. با همان تخت بلندش کردیم و آوردیم بیرون. گفتیم انقلاب شده و آزادی! اما نه توان بلند شدن داشت و نه حرف می زد. مات و مبهوت. حتی نتوانست بگوید چرا زندانی است. واقعا این صحنه بخشی از یک رمان است. همان کامیون زیل که برایتان گفتم را سعی کردیم راه بیاندازیم. اما سویچ نداشت. دو سیم پشت استارت را یکنفر بیرون کشید و بهم وصل کرد و زیل روشن شد. این اولین کامیون و اتومبیلی بود که از محوطه پارکینک کمیته مشترک به طرف مدرسه رفاه حرکت کرد. آن زندانی را داخل همین زیل روسی جا دادیم و فرستادیم مدرسه رفاه. من بسرعت برگشتم به داخل کمیته مشترک. بتدریج جمعیتی که داخل محوطه شهربانی زیاد شده بود و عمدتا در حال غارت. حتی تلفنها و ماشین تحریرها را می زدند زیر بغلشان که ببرند. آن نگهبان کیهان که گفتم و یک سلاح هم در محوطه شهربانی نصیبش شده بود، ایستاده بود مقابل در ورودی که نگذارد غارت کنند. هر کس هرچی بدست می آورد باید داخل زیلها میگذاشت تا برود مدرسه رفاه. این بار که به داخل کمیته مشترک برگشتم، 30 – 40 نفر دیگر هم وارد شده بودند. خوشبختانه اغلب نمیدانستند کجا آمده اند و آنجا کجاست. بیشتر برای کنجکاوی و یا شاید بدست آوردن غنیمت به آنجا هم سر کشیده بودند. جمعیت می آمد و فرصت نبود. دقیقا نمیدانم در کدام ضلع میان بندها بود که از یک اتاق در گشوده وارد یک اتاق دیگر شدم که کف و دیوارهای آن موزائیک بود. مثل حمام. روی دیوار این اتاق تعدادی عکس نصب شده بود. آنها زندانیانی بودند که زیر شکنجه کشته شده بودند و یا جنازه چریک هائی که در درگیری با ساواک در محلات کشته شده بودند. من عکسها را بسرعت از روی دیوار جمع کردم و گذاشتم در جیبهای بزرگ کاپشن سبز رنگ نظامی که به کاپشن امریکائی مشهور بود. من با آن عکسها گشتی در کمیته مشترک زدم و به کیهان باز گشتم تا عکسها را در جای امنی بگذارم. همین کار را هم کردم و سپس راه افتادم به سمت پادگان باغشاه که یورش برای تسخیر آن شروع شده بود. این جزئیات را نه با انگیزه بیان شرکت و سهم خودم در قیام مسلحانه که سهمی هم نبود و خیلیهای دیگر سهیمتر از من بودند، بلکه با دو هدف دیگر برایتان گفتم. نخست آنکه شرحی داده باشم از سقوط توام با غارت و تبدیل اغلب همین غارتگران به اعضای کمیتههای انقلاب که نمونه مهم دیگری از آن را بعدا و درجریان دیدار با حاج عراقی در زندان قصر برایتان خواهم گفت. دوم این که این عکسها و انتشار چند نمونه آنها در روزنامه کیهان بعدا باعث جنجال دیگری شد که بد هم نشد، زیرا همین جنجال موجب دیدار من با مرحوم حاج عراقی در زندان قصر شد. یکی از این عکسها مربوط به خانم اسکوئی بود که سینه هایش را با سیگار زیر شکنجه سوزانده بودند. این عکس با کمی سانسور برهنگی، در کنار چند عکس دیگر در صفحه اول کیهان اوائل سال 58 با شرحی که من در باره آنها نوشته ام منتشر شد. این عکسها به همراه آن مسلسل یوزی و خاطراتی که برایتان گفتم یگانه غنیمت من از سقوط شهربانی و کمیته مشترک بود. آقایانی که در جریان یورش دوم به حزب خانه من را اشغال کرده بودند، این عکس ها و خیلی از آرشیوهای دیگر من را هم همراه پول و خیلی چیزی های دیگر به سرقت بردند. دو روز بعد از 21 بهمن در دیدار مشترک من و پرتوی و هاتفی، پرتوی از نقش نویدیها در سقوط پادگان عشرت آباد گزارشی شنیدنی داد و مسلح شدن اکثر رفقا نه به یک سلاح بلکه به چندین سلاح. تقریبا وضعی که واحدهای مرتبط با من داشتند.
- این همان سلاحهائی است که بعدا در یورش به حزب در تلویزیون نمایش دادند؟
- بله، قطعا بخشی از آن سلاحها همین سلاحها بود. مدرسه رفاه که به ما اسلحه نداد پنهان کنیم، تودهایها با شرکت در قیام مسلحانه، با رفتن به کام مرگ و فتح سنگرهای رژیم شاه این سلاحها را بدست آورده بودند. برایتان گفتم که حتی دسته جمعی و گمنام در این قیام کشته شدند. مثل ماجرای دفاع از خرمشهر در جریان جنگ و مثل خیلی حوادث دیگر، مثل کشف و خنثی سازی قهرمانانه کودتای نوژه که واقعا مهدی پرتوی در این ماجرای آخر دقیق عمل کرد و سهم بزرگی را در دفاع از انقلاب به خود اختصاص داد. من مخصوصا روی واقعیات در زمان و مکان خود آن واقعیات تاکید می کنم و سعی می کنم صداقت در بیان یادماندهها رعایت شود. این که پرتوی بعد از یورش و در زندان چه کرد و یا چه نکرد، بحث دیگری است که بموقع خود باید به آن پرداخت، اما این که همین فرد در مقاطع دیگری چه خدماتی به انقلاب و حزب کرد یک بحث دیگر.
- این سلاحها چقدر بود و چرا تحویل داده نشد؟
- باز شما جلوتر از زمان رفتید. ما به این مرحله و به این توضیحات هم می رسیم. آسیاب به نوبت. از جمله درباره انتشار همین عکسها و ملاقات با حاج عراقی و دیدن دادگاه انقلاب در بهداری زندان قصر.
15- یکدست شدن نظرات واحدهای توده ای
یکی از دشواریهای اولیه فعالیت علنی حزب توده ایران، پس از سقوط رژیم شاه همسو کردن نظرات گرایشهای تودهای با سیاستی بود که در پلنوم 16 حزب تصویب کرده و آن را کارپایه فعالیت خود در ایران پس از شاه قرار داده بود. این یکی از سخت ترین قدمهای اولیه رهبری حزب بود. یعنی نه تنها در خود رهبری حزب، علیرغم تغییر دبیر اول و تعیین ترکیب جدید هیات رهبری زاویههای فکری و دو نگاه به انقلاب ایران باقی مانده اما در اقلیت قرار گرفته بود، بلکه در ایران هم وضع تقریبا همینگونه بود. توده ایهای قدیمی و بر سر موضع مانده از کودتای 28 مرداد تا انقلاب 57، برای خودشان نظراتی داشتند، رفقای افسر که از زندان بیرون آمده بودند به همینگونه، سازمان نوید تا حدودی، اتحاد دمکراتیک مردم ایران که به آذین پایه ریزی کرده بود هم به همین شکل و تازه این جدا از طیفهای چریکی و سازمان چریکهای فدائی و حزب دمکرات کردستان ایران و دیگر گروهها و تشکلهای کوچکی بود که بنام چپ و بنام مارکسیسم، پیرو سیاست و روش دیگری بودند و نگاهی متفاوت نسبت به انقلاب 57 داشتند. از طرفداران برپائی حکومت شواراها تا سیاست پرنرمش و در حقیقت واقع بینانه و منطبق با واقعیات انقلاب و جامعه ایران که رهبری منتخب پلنوم 16 حزب توده ایران پرچم آن را بدست گرفته و با آن به ایران بازگشته بود. تازه، توجه کنید که من در باره طیف چپ صحبت می کنم نه طیف گسترده نیروهای ملی و مذهبی و روحانی و سوسیال دمکرات و مجاهد خلق و دیگران که آن خودش یک ماجرای جداگانه است. حالا شما فکرش را بکنید که در خود شورای انقلاب و اطرافیان آیت الله خمینی هم همین وضع بود و بعدها دیدید که حتی این زاویه فکری میان نزدیک ترین همراه و همفکر آیت الله خمینی، یعنی آیت الله منتظری با آیت الله خمینی بروز کرد. یعنی می خواهم بگویم، با آنکه انقلاب با اتحاد و بقول آیت الله خمینی با وحدت کلمه توانست شاه را به زیر بکشد و رژیمش را ساقط کند، اما خود حامل بزرگترین تفرقه در درون خویش بود. حتی درمیان بازاریهائی که با انقلاب در آخرین مراحل و با پرداخت سهم امام به آیت الله خمینی با وی بیعت کردند هم تفاوت دیدگاه وجود داشت. مثلا طیف فدائیان اسلام و بویژه حاج مهدی عراقی که پیشکسوتتر از همه در جمعیت موتلفه اسلامی و فدائیان اسلام بود، مانند امثال اسدالله لاجوردی و عسگراولادی و دیگران فکر نمیکرد. یا مثلا امثال حاج شانه چی با دیگران یکسو و یک جهت نبودند. آیت الله طالقانی با اعضای شورای انقلاب آبش در یک جوی نمی رفت. حالا شما فکرش را بکنید، حزب توده ایران بانی چه کار عظیمی برای حفظ اتحاد انقلابیون در میان همه طیفهائی که در بالا برایتان گفتم شد و البته این امکان نداشت، مگر در همان ابتدای کار چفت و بست خود حزب را محکم می کرد. کاری که با انواع مخالفتها و توطئهها و تخریبها نیز همراه بود. ماجرای مصاحبه ایرج اسکندی با مجله تهران مصور نمونه برجسته این ماجراست که بنظر من بسیار هدایت شده و با همان انگیزه ایجاد تشتت سیاسی و فکری در رهبری و بدنه حزب توده ایران انجام شد. بانی آن هم همین آقای فرج سرکوهی بود که پس آن ماجراهای سعید امامی و سفر خیالی به ترکمنستان در فرودگاه مهرآباد ظاهر شد و بقیه مسائلی که قطعا می دانید. حالا ایشان در مهاجرت است و البته دست از آن خصلتها و روشهای گذشتهاش علیه حزب توده ایران هم بر نداشته و ادامه میدهد. البته در ماجرای مصاحبه با تهران مصور سهمی هم برای آقای مسعود بهنود باید قائل شد، اما نه باندازه فرج سرکوهی. بهرحال این یک نمونه آشکار آن توطئه ها برای جلوگیری از انسجام سیاسی در حزب توده ایران بود. یعنی زیر پای اسکندری نشستند تا نظرات خودش را بگوید و ایشان هم همان نظراتی که سالها داشت و در پلنوم 16 در اقلیت قرار گرفته بود گفت. حرف نو و تازهای نزد و بنظر من خیلی هم صادقانه نظراتش را گفت، اما ایراد کار اینجا بود که او عضو رهبری حزب بود و حزب یعنی یک موتور که همه اجزاء آن با هم همآهنگ کار کنند نه آنکه یک بخش آن بقول مکانیکها "ریپ" بزند. نظر داشتن و نظر بیان کردن ایرادی ندارد، اما نه از سوی یک عضو رهبری حزب و با 90 درجه زاویه با سیاست رسمی حزب، آن هم در آن شرایط دشواری که اشاره کردم. آن مصاحبه را هم صرفا برای همان هدفی که برایتان گفتم ترتیب دادند. چوب لای چرخ وحدت سیاسی و فکری رهبری حزب گذاشتن. برای ایجاد تفرقه در بدنه حزب و فلج کردن آن. والا آن نظرات را آقای متین دفتری هم در جمعیت یا جبهه دمکراتیک مطرح کرده بود و روزنامه پیغام امروز هم به قلم یکی از ورزیده ترین روزنامه نگاران ایران که من از نزدیک ایشان را در سندیکای وقت خبرنگاران دیده ام و سمت پیشکسوتی نیز بر امثال من داشت، یعنی مرحوم "رضامرزبان" همین نقطه نظرات را منتشر می کرد. آقای مرزبان البته از توده ای های دهه 1330 بود که بعد از کودتا مدتی هم زندان بود و بعد از آزادی از حزب فاصله گرفت. البته به اردوگاه راست نرفت و در اردوگاه چپ ماند، اما دارای نظراتی تند که هیچ شباهتی به نظرات حزب توده ایران نداشت. آن روزها نظراتی شبیه نظرات اسکندری براحتی نوشته و در مطبوعات منتشر می شد. مثل روزنامه آیندگان و یا در نشریه "آهنگر" به قلم مرحوم منوچهر محجوبی. حتی بصورت کاریکاتور. نمونه اش کاریکاتورهای غلامعلی لطیفی در پیغام امروز و آهنگر. می خواهم بگویم که این نظرات و انتشار آنها در آن دوران بدیع و عجیب نبود، اما از دهان دبیراول سابق و عضو هیات سیاسی حزب علیه مشی حاکم حزب بدیع و توطئه بود. خود همین نشریه آهنگر هم یک مدتی دردسر ساز شده بود برای حزب. این اسم شبیه اسم "چلنگر" بود. یعنی نشریه ای که پیش از کودتای 28 مرداد توسط محمد علی افراشته منتشر می شد و اشعار طنز سیاسی آن را خود وی می گفت و بسیار هم در میان مردم طرفدار داشته. افراشته توده ای بود و نشریه اش هم توده ای. اما آهنگری که در سال 58 منتشر شد، مشیء و سیاستی بکلی جدا از سیاست روز حزب داشت. حکومت هم درابتدا فکر کرده بود حزب دو دوزه بازی می کند. یعنی در روزنامه مردم سیاست اتحاد و انتقاد را دنبال می کند و در آهنگر سیاست براندازی را! تا بالاخره با چند توضیح و اعلام بی ارتباطی آهنگر با حزب ماجرا به خیر گذشت! در همین آهنگر مثلا اصطلاح "مثلث بیق" را علم کرده بودند. این مثل هم یعنی صادق قطب زاده، بنی صدر و ابراهیم یزدی که دیدیم هرکدام سرنوشت متفاوتی پیدا کردند و از ابتدا هم همفکر و هم نظر نبودند. مثل بقیه طیف های حکومتیها و مذهبی و اطرافیان آقای خمینی. تازه این سه نفر یعنی مثلث بیق را در یک کاریکاتور سر سفره عقد نشانده و آیت الهی شبیه آیت الله خمینی را هم با تسبیح سر سفره عقد آنها نشانده بودند که داشت آنها را عقد می کرد! اینها فقط اشاره به بخش اندکی از دشواریهای کار حزب در ابتدای پیروزی انقلاب و آشنائی با فضای آن دوران است. شما تصور کنید برخیها با چه اندیشهها و برداشتهائی از جمهوری اسلامی و آقای خمینی، آن هم در سال 58 که 98 در صد مردم ایران پیرو بیچون و چرای او بودند فعالیت سیاسی و مطبوعاتی می کردند. ما این پیروی مردم از آقای خمینی را درجریان حمله عراق به ایران دیدیم که چگونه سیل داوطلبین می رفتند جماران و آقای خمینی را میدیدند و از همانجا یکراست می رفتند روی زمینهای مین گذاری شده درجبهههای جنگ. آنوقت در یک چنین فضائی شعار حکومت شورائی میدادند و یا کاریکاتور مثلث بیق منتشر می کردند و یا تظاهرات دمکراتیک – با رهنمود متین دفتری و شکرالله پاک نژاد- راه می انداختند و یا در روزنامه های آیندگان و پیغام چپ روی می کردند. درحالیکه ما می گفتیم این حکومت یکدست نیست و تا مردم خودشان با تجربه خودشان حکومت را نشناسند و حکومت هم با عملکردش خود را به مردم نشان ندهد باید در کنار مردم باقی ماند. ما می گفتیم ماهی از تنگ آب بیرون افتاده نباشید، در همان تنگ آب شنا كنيد و با بقیه بمانید. گوش نکردند و بخشی از فاجعهای که در جمهوری اسلامی روی داد ناشی از همین بیرون افتادن از تنگ آب بود. از مجاهدین خلق که عامل اجرای بزرگترین ضربات به خود و به انقلاب شدند تا بقیه. بهرحال، بحث من بررسی مواضع سیاسی احزاب و سازمانهای سیاسی و روزنامه های آن وقت و آن زمان نیست، این خودش فصل بسیار مهم تاریخ انقلاب است و قطعا و سرانجام نوشته خواهد شد. بحث من دشواری آغاز کار علنی و فعالیت قانونی حزب توده ایران در درون خود بود.
- اشاره به حضور رفیقمان اسکندری در رهبری حزب شد. مگر او برکنار نشده و کیانوری رهبر حزب نشده بود؟
- مگر هر کس در رهبری حزب است، حتما باید دبیراول حزب باشد؟ خیر. اینطور نیست. رفیق اسکندری از دبیر اولی حزب کنار گذاشته شد، اما در ترکیب هیات سیاسی حزب که بالاترین ارگان تصمیم گیری و هدایت حزب است باقی ماند و پلنوم 16 هم به این حضور رای داد و رفیق اسکندری هم مانند بقیه رهبری حزب به داخل کشور بازگشت. من خودم ایشان را برای بار دوم، در تهران و در نخستین خانه ای که رفیق جواد در خیابان کاخ یا فلسطین جنوبی 500 تومان اجاره کرده بود دیدم. جلسه و دیداری سه نفره - هاتفی، پرتوی و من- با رفیق جواد و رفیق کیانوری داشتیم و من کمی زودتر رسیدم. وقتی رسیدم جلسه هیات سیاسی تازه تمام شده بود و رفیق جودت داشت صورتجلسه را جمع و جور می کرد و رفیق اسکندری هم کنارش نشسته بود. من با احترام بسیار سلام کردم و او که حافظه چشمی بسیار پرقدرتی داشت فورا من را شناخت و با همان خصلت شوخی که داشت گفت: "کار خودتان را کردید و ششلول بستید!؟". که اشاره اش به آن جلسه دیدار در برلین درباره ضرورت شعار مسلحانه بود. من یکبار دیگر هم ایشان را دیدم. سرنوشت واقعا چگونه بازی می کند. من ایشان را پس از یورش ها و در جریان پلنوم 18 در کشور چکسلواکی دیدم و باز در آنجا هم من را یادش بود و باز به شوخی گفت:" دیدی، من در خشت خام دیده بودم؟" حتی پس از انتشار آن مصاحبه جنجالی و فشار سنگینی که به رهبری وقت حزب وارد آمد هم رفیق اسکندری از ترکیب رهبری حزب بیرون گذاشته نشد و رفیق عموئی بعدها برای من تعریف کرد که در جلسه هیات سیاسی اکثریت با اخراج اسکندری بدلیل مصاحبه با تهران مصور از حزب موافق و مصمم بود، و تنها کسی که جلوی این تصمیم ایستاد شخص کیانوری بود، که سرانجام با چشمان اشک آلود خطاب به اعضای هیات سیاسی گفت: "رفقا! تا من زنده ام، رفیق اسکندری عضو کمیته مرکزی می ماند." و هیات سیاسی با این درخواست کیانوری موافقت کرد، اما به این شرط که رفیق اسکندری از ایران برود. که چنین هم شد.
- از اختلاف نظرها و برداشت ها در میان طیف توده ایها باز هم نمونه ای هست؟
- بله. قطعا. مثلا، من یادم هست، بعد از اینکه مهندس بازرگان از سوی آقای خمینی بعنوان نخست وزیر اعلام شد، اتحاد دمکراتیک مردم به رهبری شادروان به آذین یک جلسه در دانشکده حقوق دانشگاه تهران ترتیب داد تا مواضع اتحاد دمکراتیک در باره نخست وزیری مهندس بازرگان در آن اعلام شود. هنوز هیچیک از اعضای رهبری حزب به ایران باز نگشته بودند. به آذین در سخنرانی که کرد و بیانیهای که قرائت کرد، با تشکیل دولت مذهبی مخالفت کرد و این خلاف سیاست حزب بود. نه آنکه حزب توده ایران طرفدار تشکیل دولت مذهبی بود، خیر. بلکه مخالف ارزیابی یک دولت و یا نخست وزیر بر مبنای گرایشها واندیشههای مذهبی او، بجای مواضع طبقاتی و سیاسی آن دولت یا کابینه و یا نخست وزیر بود. فکر می کنم این نکته را خیلی سریع از خارج به وی اطلاع دادند و به همین دلیل دیگر اتحاد دمکراتیک مواضع سیاسی روز اعلام نداشت تا رهبری حزب به داخل آمد و همسوئی انجام شد. شرایط کشور، با سقوط رژیم شاه بکلی دگرگون شده بود و تحلیل و تفسیر رویدادها و اعلام سمت گیریهای سیاسی به مراتب دشوارتر از دوران شاه شده بود. حتی نوید که چندین سال سیاستی واحد و منسجم را پیش برده بود هم دچار نوسان در موضع گیریها شده بود. آخرین مطلب تحلیلی که هاتفی در نوید نوشت، همسو با مواضع به آذین در برخورد با مهندس بازرگان نبود، اما زیاد هم از آن دور نبود و به همین دلیل هم از خارج تماس فوری گرفته و توصیه شد کمی صبر کنیم تا افراد رهبری برسند. بعد هم که روزنامه ارگان مرکزی حزب "مردم" ابتدا با مسئولیت مستقیم رفیق جوانشیر در تهران منتشر شد، دیگر انتشار نوید جایز نبود و هرچه لازم بود نوشته و منتشر شود می توانست و باید در "مردم" و بعد هم در دنیا نوشته و منتشر می شد. برای آغاز کار علنی و موضع گیری رسمی درباره رویدادها هم دشواری ها یکی بعد از دیگری بروز می کرد. حتی توسط اعضای رهبری که بتدریج به ایران بازگشته بودند. مثلا وقتی مهندس بازرگان کابینه خودش را معرفی کرد، رفیق جوانشیر به ایران بازگشته بود و در تهران بود. هنوز هیچیک از اعضای رهبری باز نگشته بودند و او مسئولیت تام و تمام را برعهده گرفته بود. در کنار بیانیهای که در باره دولت بازرگان نوشت، یک پیام ابراز خرسندی نسبت به وزیر نفت شدن آقای حسن نزیه هم نوشت که در همان روزنامه های چاپ روی کاغذ سفید "مردم" فکر می کنم در صفحه دوم یا سوم آن منتشر شد. متاسفانه این شمارههای "مردم" نایاب است. یعنی از شماره یک تا سه. یکی از دوستان که در این زمینهها واقعا به راه توده کمکهای با ارزشی کرده و می کند و از جمله برای همین شماره راه توده عکس صفحه اول کیهان فروردین ماه 58 را فرستاده، قول داده است آن سه شماره را هر طور شده تهیه کرده و آن را بصورت عکس برای ما بفرستد. بهرحال، یک چنین تبریک فردی به قلم رفیق جوانشیر نوشته شد و در "مردم" هم منتشر شد. بلافاصله پس از به ایران بازگشتن کیانوری قرار شد این تبریک پس گرفته شود و دیگر تکرار هم نشود. دلیل کیانوری بسیار دقیق بود. حسن نزیه رئیس کانون وکلا و یکی از ملیون بسیار شریف بود، اما حزب نباید روی افراد، آنهم بصورت تبریک و خطاب فردی متمرکز شده و سرمایه گذاری می کرد. این روش خطرناک بود، زیرا مواضع افراد در برابر انقلاب هنوز روشن نبود و رویدادهای بسیاری در پیش بود. درست مثل ماجرای ارزیابی به آذین از مهدی بازرگان و دولت او. فکر می کنم در همان "مردم" ها، با یک توضیح کوتاه این تبریک بصورت محترمانهای پس گرفته شد و اصلاح شد. فقط بعنوان نمونه برایتان گفتم تا ببینید مهاجرت طولانی سیاسی، بازگشت به کشور سوار بر بال یک انقلاب عظیم و در آن هرکی هر کی اوائل انقلاب چه دشواریهائی را داشت و حزب علاوه بر مشکلات و دشواریهائی که با دولت و طیف حکومتی داشت، با چه مهارتی توانست در اندک مدتی انسجام سیاسی و مشیء واحد خود را برقرار و مسلط ساخته و سکاندار خط انقلاب شود.
- دراینجا اشاره به اختیارات و رهبری رفیق جوانشیر شد. منظور اینست که او رهبری نوید را برعهده گرفت؟
- نخیر. منظورم این نبود، بلکه وسیعتر از این بود. رفیق جوانشیر وقتی به ایران آمد - ماجرای ورود به ایرانش را قبلا برایتان گفتم- ، با خودش شماره تلفنها و اسم آشنائی یا "پارول"هائی آورده بود که ما، یعنی "نوید" در جریان آن نبودیم. با یک چمدان کوچک، باندازه یک کیف دستی به ایران بازگشت که در آن فقط یک دست لباس زیر و وسائل شخصی داشت، اما در همان چمدان فکر می کنم این تلفنها و پارولها را جاسازی کرده بود. روز اول قرار شد در آن خانهای که برایتان گفتم استراحت کند و صاحبخانه هم البته حسابی محل استراحت و آرامش او را فراهم کرده بود. ما قرار شد فردا دوباره در آنجا به دیدارش برویم. یعنی هر سه نفر. من و هاتفی و پرتوی. نکته جالبی را همینجا برایتان بگویم. نکته سیاسی نیست اما بنظر من حاشیه جالبی از زندگی شخصیتی است که شاید از نوادر روزگار ما بود. روز اولی که رفیق جواد را در آن خانه گذاشتیم و آنجا را ترک کردیم موهای سرش تقریبا پژمرده و کف سرش خوابیده بود. فردای آن روز که رفتیم موهایش زنده و با حالت بود. من این تغییر ظاهری را خیلی زود متوجه شدم اما چیزی نگفتم. در چند دیدار دیگر هاتفی هم متوجه این مسئله شد. یعنی یک روز موهای جوانشیر کف سرش خوابیده بود و پژمرده بود و یک روز حالت دار و زنده. بالاخره از خودش پرسیدیم. معلوم شد شبهائی که نمیخوابد و کار می کند موهای سرش حالت پژمرده به خود می گیرد و شبهائی که چند ساعت می خوابد موهای سرش زنده و شاداب می شود. خیلی عجیب بود، اما واقعیت بود. یک نکته دیگر هم از خصلتها و ویژگیهای شخصی او برایتان بگویم. دانستن این خصلتها از شخصیتی که یک محقق بزرگ در تاریخ و ادبیات ایران – به شهادت دو کتاب حماسه داد و کودتای 28 مرداد و خمیر مایه اولیه کتاب "اسناد و دیدگاه ها"- محقق تاریخ جنبش کمونیستی و کارگری ایران و جهان – به شهادت کتابی با همین عنوان- چندین سال سردبیری رادیو پیک ایران، تسلط به اقتصاد سیاسی و مارکسیستی، تیزبینی حیرت آور سیاسی و سرانجام قدرت سازماندهیاش که شاهد آن مسئولیت کل سازمان حزبی در سالهای پس از انقلاب بود جالب است. اینها شخصیت ها و شناسنامه و ستون فقرات حزب توده ایران بودند.
- خیلی هم برای ما جالب است بدانيم.
- برای خود من هم واقعا جالب بود. شما می دانید که من روزنامه نگار بودم و خیلی از روزنامه نگاران را دیده و می شناسم. روزنامه نگار هم باید سریع بنویسد. حتی برای این کار دوره می بینند. اما من هیچکس را ندیدهام بسرعت جوانشیر بنویسد. یک روز قرار بود رفیق طبری را ببریم به یک باغی در شهریار که من و هاتفی و پرتوی با او باشیم و مثلا یک پیک نیک کرده باشیم. برایتان درباره این روز بموقعاش تعریف خواهم کرد. آن روزهاتفی در تقاطع یکی از فرعیهای خیابان یوسف آباد با من قرار گذاشت که زنده یاد طبری را از خانهای که او، در آن دوران در آن خانه زندگی می کرد سوار کنیم و خودش جلوتر از من رفته بود دنبال او. هاتفی با تعجب در باره آن صبح می گفت: من که رسیدم رفیق طبری لباس پوشیده و صبحانه را حاضر کرده بود تا اهل خانه بلند شوند. به من گفت اگر ممکن است از سر خیابان دوتا نان بربری بخر تا صبحانه را بخوریم و راه بیفتیم. من رفتم دوتا نان بربری خریدم و برگشتم و رفیق طبری در همین فاصله سرمقاله مجله دنیا را نوشته و به من داد که یک نگاهی به آن بیاندازم. این سرعت اندیشه و کار طبری بود. هاتفی این را به چشم دیده بود و با این وصف و بدرستی می گفت که جوانشیر سریعتر از طبری می نویسد. واقعا اینطور بود. در جریان آن چند شمارهای مردمی را که او منتشر کرد تا منوچهر بهزادی به ایران برگردد، من شاهد بودم که او در حین حرف زدن با ما سرمقاله نامه مردم را می نوشت و با سرعت. آنقدر با سرعت که نقطهها را نمیگذاشت. من مطالبی را که می نوشت تایپ می کردم. ابتدا فکر می کردم او یادش رفته نقطهها را بگذارد. این را به خودش گفتم و او با خنده گفت: من سالهاست که وقت نقطه ندارم. مثلا ش بدون نقطه، ت بدون نقطه و تقریبا تمام جملات و کلمات بدون نقطه بودند و خودت باید از روی مفهوم حدس می زدی و نقطهها را می گذاشتی! ریز می نوشت و خوش خط هم نبود. این هم از ویژگیهای جوانشیر بود. واقعا هم اگر می خواست وقتش را صرف نقطه کند که آن همه نوشته نمیتوانست در فاصله 1334 تا 1357 از خودش باقی بگذارد. من همیشه فکر می کردم اگر او مسئول کل تشکیلات نشده بود و مثلا سردبیر "مردم" شده بود، اشک رفقائی که تایپ مطالب "مردم" را برعهده داشتند در می آمد. از بد خطی، ریز نویسی و بینقطه ای. شوخی، خوش مشربی و بزله گوئی و ... هم از خصلتهای او بود. از همان ابتدا، همه ما احساس نزدیکی بسیاری نسبت به او پیدا کردیم. بقول هاتفی "مثل خودمان" بود. هر اندازه کیانوری کم ملاحظه بود و کم حوصله و در نتیجه سریع و صریح گو، جواد برعکس بود. این هم از آن خصلتهای جوانشیر بود که هاتفی خیلی زود مجذوب آن شد و از همان ابتدای ورود جواد به ایران گفت که "چقدر راحت آدم می تواند با این رفیق کار کند"! بهرحال، داشتم می گفتم که جوانشیر وقتی به ایران آمد ارتباطهائی را با خودش آورد که ما از آن بیخبر بودیم و به همین دلیل هم از هفته دومی که وارد ایران شد، قرار ملاقاتها را خارج از خانه می گذاشت و کم کم راه افتاده و در شهر با دیگرانی که ما نمیشناختیم هم قرار ملاقات می گذاشت. خانم آن خانهای که در آن مستقر بود او را به اینطرف و آنطرف شهر می برد، تا اینکه بالاخره در خانه خودش مستقر شد. خانهای که قبل از آمدن همسر و دخترش در آن مستقر شده بود منظورم است. این خانه را "سیامک" (قلمبر) که از رفقای منشعب بود برای او در خیابان کاخ یا فلسطین جنوبی پیدا کرد و خودش و مادرش هم با او همخانه شدند. اولین جلسات هیات سیاسی حزب هم در همین خانه تشکیل می شد. برای اینکه از مسئله پرت نیفتیم، صحبت درباره این خانه را هم می گذارم برای موقع خودش. بحث ما بر جمع و جور کردن امکانات پراکنده حزب در ابتدای کار حزب، پس از سقوط رژیم شاه بود و این که رفیق جوانشیر با "رمز"هائی آمده بود و امکانات را بتدریج متمرکز می کرد. ما هم بعنوان نوید در کنارش بودیم اما دخالت به این نوع ارتباطهای او نمیکردیم. فقط در همان ابتدای ورود خواست که ترتیب ملاقاتش با سیاوش کسرائی را بدهیم، که کسرائی پیشنهاد کرد محمد علی مهمید را هم با خودش بیآورد، چون برای دیدن جوانشیر که همان مهندس فرج الله میزانی پیش از کودتای 28 مرداد بود پرپر می زد. این ملاقات در خانه مادر زن "کسرائی" ترتیب یافت. این پیشنهاد خود کسرائی بود. ما جواد را تا سر کوچه بردیم و کله کسرائی را دیدیم که از لای در خانه بیرون است و منتظر و بیتاب جوانشیر. بهرحال آن ملاقات هم انجام شد. بعدها که فهمیدم دکتر "احمد دانش" هم بعنوان عضو کمیته مرکزی پیش از انقلاب در ایران بوده، حدس زدیم که دیدار با او هم باید از جمله دیدارهای اولیه رفیق جواد در ایران و در تهران بوده باشد. ملاقات با افسران تودهای، تدارک بازگشائی دفتر حزب و دیدار با رفقای گروه منشعب هم از کارهای اولیه رفیق جوانشیر بود. در فاصله سقوط رژیم شاه تا اواخر اسفند و اوائل فروردین ماه که بتدریج رهبری حزب به ایران بازگشت، زمان زیادی طول نکشید. چیزی حدود دو ماه. در این فاصله وضع همان بود که بعنوان دشواریهای همگون ساختن سیاسی همه تودهایها برایتان گفتم و موضع گیریهای سیاسی در برابر دولت بازرگان و بحث قانون اساسی. در واقع می توانم بگویم که این دو ماه، یک دوران برزخ بود. زیرا حزب از حالت مخفی به حالت علنی در می آمد. البته ما، یعنی سازمان نوید هم در این میان تکلیفمان معلوم نبود و اولین پیام و خبری که رفیق جوانشیر با خودش از پلنوم 16 آورد این بود که نوید به همین حالتی که هست بماند تا رفیق کیا بیاید و تصمیمات را ابلاغ کند. از جمع نوید هم هاتفی را پلنوم 16 عضو کمیته مرکزی کرده بود. فکر می کنم پرتوی هم بعنوان عضو مشاور کمیته مرکزی یا عضو اصلی انتخاب شده بود و من هم بعنوان عضو هیات تحریریه ارگان مرکزی حزب "مردم" و مجله "دنیا" در پلنوم انتخاب شده بودم. ظاهرا عضویت در هیات تحریریه این دو ارگان تا آن زمان باید به تصویب پلنوم می رسید. اینها همه نکاتی بود که بعنوان تصمیمات سازمانی پلنوم 16 و در ارتباط با نوید توسط جوانشیر در تهران به ما ابلاغ شد. ما، ابتدا تصور کرده بودیم رفیق جوانشیر با سابقهای که در رادیو پیک ایران دارد، سردبیر ارگان مرکزی حزب "مردم" خواهد بود. اما خیلی زود متوجه شدیم تصمیم پلنوم 16 چیز دیگری است. این را وقتی متوجه شدیم که رفیق بهزادی به ایران بازگشت. بازگشت او به ایران هم برای من دو صحنه فراموش نشدنی را برای همیشه به یادگار گذاشت.
- نوید، در این دوران 2 ماهه دیگر هیچ ارتباطی با رفقای افسر و رفیق خاوری نداشت؟
- از زمانی که رفیق جوانشیر به ایران آمد، تمام این امور در اختیار او بود. آخرین ارتباط ما با رفقای افسر توسط مهدی پرتوی انجام شد، که این دیدار هم نتیجهای را که ما انتظارش را داشتیم در پی نداشت. یعنی رفقای افسر و رفیق خاوری، بویژه رفیق خاوری که با رهبری مهاجرت آشنائی بیشتری به نسبت رفقای افسر داشت مستقیما برای ارتباط با رهبری حزب اقدام کرده بودند. پیک فرستاده بودند و ماجرای تماسهای نوید با خودشان را هم اطلاع داده بودند و میزان اعتماد به نوید را هم پرسیده بودند. آنها، بویژه خاوری بشدت تحت تاثیر فاجعه عباس شهریاری بودند و از ریسمان سفید و سیاه می ترسیدند. بهرحال، ما فقط دانستیم که پیک رفقای افسر با این پیام بازگشته و یا از همان خارج فورا اطلاع داده که نوید مورد تائید رهبری حزب و کیانوری است و می توانید با آنها در تماس باشید تا رهبری به داخل کشور بازگردد. همانطور که گفتم آنقدر حوادث با سرعت در این دوران گذشت که فرصت خیلی حرف ها و کارها نشد.
- اینطور که گفتگو پیش رفته، ظاهرا عضو بعدی رهبری حزب که به ایران بازگشت رفیق بهزادی بود.
- بله. درسته. قبلا هم فکر می کنم اشاره کرده بودم. رفیق منوچهر با فاصله کوتاهی بعد از رفیق جوانشیر به ایران آمد. در واقع اسناد تکمیل شده پلنوم را او با خودش آورد که درایران منتشر شود. یعنی او تا آخرین مرحله کار پلنوم مانده بود. برعکس رفیق جواد که وسط پلنوم به او گفته بودند خودت را برسان ایران و راهیاش کرده بودند. این فاصله، یعنی فاصله آمدن رفیق جواد و رفیق بهزادی شاید کمتر از دو هفته طول کشید. الان دقیق یادم نیست. رفیق بهزادی را هم من در یکی از سفرهای سال 57 به برلین شرقی دیده بودم و هم هاتفی او را دیده بود. در نتیجه چهرهاش برای ما کاملا آشنا بود. حدود ساعت 10 – 11 صبح از سالن مسافران ورودی فرودگاه مهرآباد خارج شد و من و هاتفی به استقبالش رفتیم. من الان دقیق یادم نیست که پرتوی هم با ما در فرودگاه بود و یا بعدا او را در یکجائی وسط شهر سوار کردیم. بهرحال برای پیدا کردن او در فرودگاه کوچکترین مشکلی پیدا نکردیم. برعکس ماجرای ورود رفیق جوانشیر. جوانشیر در جریان ساعت ورود او قرار داشت و ما را فرستاد فرودگاه که او را تحویل بگیریم و قرار هم بود که همراه او برویم همان خانهای که جوانشیر در آن موقتا زندگی می کرد. در رستم آباد تهران. روبوسی ما با بهزادی در فرودگاه مهرآباد بسیار گرم و مشتاقانه بود و خوشحال که سرداران حزب باز می گردند. اما این روبوسی پیش آن روبوسی که جوانشیر و بهزادی با هم کردند کم جلوه شد. جوانشیر وسط اتاقی که دراختیار داشت منتظر ایستاده بود که ما وارد شدیم. شاید دو هفته بود که از هم در لایپزیک – محل پلنوم 16- جدا شده بودند و حالا در تهران یکدیگر را می دیدند. بهزادی کیف دستیاش را وسط اتاق رها کرد و جوانشیر را در آغوش کشید. باور کنید، هر دو در آغوش هم گریستند. از گریه آنها که اول نفهمیده بودیم برای چیست؟ ما هم گریه مان گرفت. حتی صاحبخانه با آن قد و هیکل رشیدش. فقط شنیدم که جوانشیر چند بار به بهزادی گفت: دیدی بالاخره تمام شد و رسیدیم به ایران! این "دیدی رسیدیم به ایران"، تمام درد مهاجرت سیاسی و غربت را باخودش داشت. تمام آن امیدها در دل نا امیدیهای دوران قدرت شاه و مهاجرت تحمیلی. دختر نوجوان صاحبخانه که بعدها در چند اجتماع تشکیلات دمکراتیک زنان او را از دور دیدم سخت فعال است و نمیدانم چه سرنوشتی پس از یورشها پیدا کرد، با سینی چای وارد شد و همراه پدرش اتاق را ترک کرد تا ما بمانیم و خودمان و حرفهائی که صاحبخانه کنجکاو به شنیدن آنها نبود. نه منوچهر نشست و نه جواد. چای را تقریبا سرپا سر کشیدند و بهزادی گزارش کوتاهی از پایان پلنوم داد که برای ما زیاد مفهوم نبود اما جوانشیر خوب می دانست اشاره منوچهر به چیست و کیست! او گزارش پلنوم را تحویل جوانشیر داد و گفت که چند پیام مانده که قرار شده پس از اصلاح بفرستند. از جمله پیامی در حمایت از کمیتههای انقلاب. جوانشیر پوشه گزارش پلنوم را از منوچهر تحویل گرفت و در عوض پوشه سبز رنگی را به دست بهزادی داد و گفت " این هم پوشه ارگان مرکزی حزب". همه مطالب جمع شده برای انتشار در "مردم" در آن پوشه بود. ما فقط ناظر بودیم. منوچهر ابتدا با نگرفتن و با خنده گفت حالا پیش خودت باشد تا بقیه بیایند و من هم اصلا در جریان کارها نیستم؛ فعلا خودت ادامه بده. و جوانشیر هم با همان خنده همیشگیاش که قاطعیت هم در آن نهفته بود گفت: "این تصمیم پلنوم است. من موقت این کار را کردم و باید زودتر برسم به کارهای خودم". بعدهم با اشاره به من و هاتفی گفت: اینها هستند و می گویند که کار در چه مرحله ایست. بهرحال، پوشه "مردم" را در همان اتاق؛ رفیق جوانشیر گذاشت زیر بغل بهزادی و قرار ملاقات بعدی خودش با ما را در پارک ملت گذاشت و ما با منوچهر بهزادی از خانه بیرون آمدیم. صحنه دوم، که گفتم فراموش نشدنی است، صحنه پیدا کردن خانه پدری منوچهر بهزادی در خیابان منیریه تهران بود. یادتان هست که یکبار در باره چاپخانه حزب درجریان کودتای 28 مرداد برایتان گفتم. همان ماجرا که کیانوری پا را در یک کفش کرده بود که ما در محمودیه تهران آن چاپخانه را پیدا کنیم و ما هر چه می گفتیم: رفیق کیا، تهران 25 سال پیش با تهران کنونی زمین تا آسمان فاصله دارد، محمودیه در 1332 بیابان بوده، حالا وسط شهر است، زیر بار نمیرفت. یادتان هست؟
- بله فکر می کنیم در گفتگوی دوم بود.
- به هرحال، در ماجرای پیدا کردن خانه پدری زنده یاد بهزادی هم همین مسئله به شکل دیگری تکرار شد. یعنی بهزادی از خانه پدریاش که در جوانی آن را ترک کرده بود، و حالا فقط مادرش در آن زندگی می کرد، فقط این را می دانست که خانه در یک کوچه پهن بنبست در امیریه است که وسط آن کوچه هم یک درخت توت بزرگ است. ما در یک فاصله 200 متری در دو سوی خیابان امیریه هر جا کوچه بن بست می دیدیم توقف می کردیم تا بهزادی ببیند همان کوچه است یا نه؟ بالاخره من و هاتفی ناچار شدیم پیاده شویم و پا به پای بهزادی کوچههای بن بست را برانداز کنیم. بالاخره یک قنادی را پیدا کرد که به چشمش آشنا بود. روبروی این قنادی یک کوچه بن بست بود که همان کوچه مورد نظر بود. اما این کوچه آنقدر پهن نبود که بهزادی توصیف کرده بود و ضمنا درخت توتی هم دیگر در آن نبود. بهزادی خودش جلو جلو می رفت و من و هاتفی بدنبالش. وارد کوچه شدیم. در ضلع دست چپ یک کوچه باریک در دار منشعب می شد که بهزادی وارد آن شد. در این کوچه شاید 2 یا 3 در دیگر وجود داشت که به حیاط خانهها باز می شد. اولین در سمت راست را که نیمه باز هم بود، از هم باز کرد و درآن سر کرده و سپس آهسته به ما گفت "همین است". به ما گفته بود هیچکس نمیداند او به ایران باز گشته و می خواهد مادرش را غافلگیر کند. کف حیاط دو پله از کوچه پائینتر بود و خانه دو طبقه قدیمی در ضلع جنوبی. طبقه اول یک پله می خورد و می رفت پائین و به یک دالان نسبتا بلند ختم می شد و از یک گوشه آن هم پله می خورد و می رفت به دو اتاق طبقه بالا. من این خانه را با این دقت بخاطر دارم زیرا بعدا هم چندبار قرار دیدار با بهزادی در همین خانه اجرا شد. البته اینها مال زمانی است که هنوز دفتر حزب باز نشده بود. بهرحال بهزادی جلو و ما بدنبال او وارد این راهرو شدیم. از آخر راهرو پیر زن نسبتا چاقی که سخت راه می رفت، با موهای سفیدی که نشانههای رنگ پریده حنا هنوز روی آنها پیدا بود، دست به دیوار از یک اتاق یا آشپزخانه بیرون آمد و با ترس، چند بار پرسید: کیه؟ کیه؟ ظاهرا چشمش خوب نمیدید. منوچهر بسرعت رفت جلو و گفت: منم! شما نمیتوانید این صحنه را جلوی چشمتان مجسم کنید. من می توانم بگویم مادر بهزادی او را دقیقا با چشم ندید، بلکه با بو کشیدن سر و صورت منوچهر فهمید پسرش برگشته. یکباره دست هایش را گذشت روی سرش و با گریه گفت:ای خدا! منوچهره. ای خدا پسرم! منوچهر را نمیبوسید بلکه بو می کرد و مدام دست به سر و صورت او می کشید و چندین بار تکرار کرد: خمینی پسرم را آورد! و بعد هم تقریبا از حال رفته، نشست روی زمین. این بار دوم در آن روز بود که گریستیم. بهزادی به ما اشاره کرد که برویم و آهسته گفت فردا بعد از ظهر ساعت 4 همینجا!
16- کیهان و انقلاب
گفتگوی این بار، مطابق پایان گفتگوی قبلی، باید از فردای جدائی از منوچهر بهزادی و دیدار مجدد با او که با مقام دبیر و عضو هیات سیاسی کمیته مرکزی حزب توده ایران و سردبیر ارگان مرکزی حزب "مردم" به ایران بازگشته بود شروع شود، اما توضیحاتی پیرامون بخشهائی از گفتگوی قبلی گریز ناپذیر است. همه پیامهائی که در این هفته رسیده بود را خواندهام و با توجه به همین پیام ها، برخی توضیحات ضروری است.
- مخصوصا در باره آن مقاله صفحه اول روزنامه کیهان 58 به قلم شما و در تائید دادگاه های انقلاب، چند پیام درباره آن آمده و همه هم روی تائید دادگاههای انقلاب و اعدامهای سال 58 مسئله دارند.
- بله. خوانده ام. این دوستان چند نکته را فراموش می کنند. اول، اینکه روزنامه کیهان، روزنامه ارگان مرکزی حزب توده ایران نبود، بلکه هاتفی سردبیر آن بود و من که آن سرمقاله را نوشته بودم نویسنده و روزنامه نگار آن روزنامه بودم. کیهان منعکس کننده فضای عمومی جامعه و تابع سیاستهای خودش بود، همچنان که ارگان مرکزی حزب توده ایران باید سخنگوی حزب و تابع سیاستهای آن باشد. از آن سرمقاله شما و دوستان دیگر این نتیجه را بگیرید که فضای عمومی جامعه در سال 58 چه فضائی بود و چه کینه و نفرتی از شاه، رژیم او و ژنرالها و ساواک وجود داشت. آن سرمقاله بازتاب دهنده چنین فضائی بود. نکته مهم دیگری که دوستان منتقد فراموش کرده اند، آنست که دادگاههای انقلاب سال 58 و وظائفی که انقلاب بر دوش آنها گذاشته بود، با دادگاههای انقلاب در سالهای بعد نباید مقایسه شود. اگر آن دادگاهها تابع انقلاب بودند، در سالهای بعد تحت همین نام، یعنی دادگاه انقلاب، بیدادگاهی علیه انقلاب برپا شد که ادامه هم دارد. در واقع دادگاههای انقلاب کنونی همان دادگاههای نظامی دوران شاه اند که تمام فعالان و ناراضیان اجتماعی، چریک و تودهای را بدست آنها می دادند تا برایشان حکمی را که ساواک و دربار شاه قبلا صادر کرده بود، صادر کنند. آنها از دل دادگاههای فرمانداری نظامی کودتای 28 مرداد در آمدند و امثال سپهبد آزموده بنیانگذار آن بودند. اتفاقا چه حیف که سپهبد آزموده بعد از انقلاب به چنگ نیفتاد. سومین نکته این که حزب توده ایران ازهمان آغاز دستگیری سران مشهور و مهم رژیم شاه مانند ارتشبد نصیری کودتاچی خواستار محاکمه علنی آنها شد، اما چنین نکردند زیرا دلیلش معلوم بود. اگر امثال نصیری و یا سران ساواک را محاکمه علنی می کردند آنچه از درون آن در می آمد و افشا می شد جنایاتی بود که علیه حزب توده ایران و بعد هم چریکهای فدائی و مجاهدین خلق و شماری از روحانیون و انگشت شماری مذهبی غیر روحانی مرتکب شده بودند و این یعنی تبلیغ برای ما. به همین دلیل با برپائی علنی این محاکمات مخالفت کردند. چهارم، آنها که بعنوان سران رژیم شاه، پس از سقوط شاه و در اول سال 58 تیرباران شدند جز این است که کودتا کرده بودند؟ مردم را کشته بودند؟ شما فرض کنید، اگر ورق در جمهوری اسلامی برگردد، حتی در همین جمهوری اسلامی، با امثال آقای ریشهری و یا کسانی که سازمانده فتوای قتل عام زندانیان سیاسی بودند و مجریان انواع جنایات چه باید کرد؟ جز اینست که باید محاکمه و مجازات شوند؟ مگر بعد از شکست کودتای صغیر محمدعلی شاه و آن ماجرای به توپ بستن مجلس، آزادیخواهان و مشروطه خواهان وقتی دوباره به قدرت رسیدند با قاتلین ثقه الاسلام و جهانگیرخان صوراسرافیل و دیگر قربانیان کودتای صغیر چه کردند؟ حتی با فتوا دهندگان آن کشتارهای بعد از کودتای صغیر مانند آیت الله شیخ فضل الله نوری که مرجع اعلم در پایتخت بود و درکنار مستبدان و کودتاچیان با فتواهای مذهبی او آزادیخواهان را در باغشاه به دار کشیدند چه کردند؟ حزب ما هم در ابتدای سقوط شاه و دستگیری سران رژیم همین خواست را در ارگان مرکزی حزب "مردم" اعلام کرد. یعنی محاکمه سران رژیم شاه. این که خشم و نفرت مردم و بیم روحانیون از محاکمه علنی سران رژیم و تبلیغ به سود چپ و حزب توده ایران زمینه اعدام فوری آنها را فراهم ساخت، تغییری در اصل مسئله، یعنی ضرورت محاکمه و مجازات آنها نمیدهد. آن سرمقاله روزنامه کیهان که به قلم من نوشته و در صفحه اول روزنامه کیهان منتشر شد، بازتاب دهنده این شرایط بود و لحن و کلام آن هم متأ ثر از فرهنگ آن انقلاب و آن فضا بود. یکی از بزرگترین دشواریهای دوران کنونی ما، بیخبری نسل جوان کشور از سالهای پیش از انقلاب و سالهای اول پس از انقلاب و فراموشکاری نسل انقلاب و از آن غم انگیزتر، مقایسه جمهوری اسلامی کنونی با جمهوری اسلامی سال 58 است. من بعضی وقتها واقعا تاسف می خورم وقتی می خوانم بعضی ها غوره نشده یکباره مویز شده اند و بنام تئوریسینهای 24- 25 ساله چپ با همان اشتباهات خود ما در دهه 1340 و بنام نسل جدید چپ به میدان آمده اند. بارها دراین گفتهها توصیه کردهام و حالا خواهش میکنم و حتی از کسانی که در داخل کشور با آنها در ارتباط اند و سن و سالی مانند ما دارند و از نسل ما هستند استمداد می طلبم که آنها را با واقعیات گذشته و فضای عمومی دوران شاه و سپس دوران اولیه سقوط شاه آشنا کنند. اگر چنین نکنند و چنین نشود، از بدن جنبش جدید چپ هم خون خواهد رفت. این نیست که حتما آنها را خواهند کشت، اما واریز فکری، انفعال و حتی به خدمت استبداد درآمدن مگر خودش نوعی خون رفتن از بدن چپ نیست؟ در همین ماجرای دستگیریهای اخیر سال 78 به بعد و از میان کسانی که کلاه چه گوارائی سرشان می گذاشتند و با پرچم سرخ در دانشگاه تهران رژه میرفتند، ما شاهد همین واریز و خون ریزی نیستیم؟ به مقالاتی که علیه هم مینویسند و تئوری بافیهائی که می کنند مراجعه کنید. سایتهای آنها را بخوانید تا ببینید این نگرانی که من بیان کردم واقعی است یا خیر؟ بازهم پرچم احمد زاده و پویان و بازهم پرچم مویز شدههائی که غوره ترش آثار آنها زیر دندانشان مزه کرده و باز هم حمله به حزب توده ایران. باز هم همان آش نذری کنفدراسیون دانشجوئی که از شکم آن سیروس نهاوندیها و نیکخواهها بیرون آمدند و از پل ترور شاه هم گذشتند اما بعدا به خدمت ساواک و شاه در آمدند. درباره مهدی پرتوی، نفر دوم رهبری سازمان نوید و مسئول تشکیلات غیر علنی حزب در سالهای پس از انقلاب، تا یورش دوم به حزب، گلایه آمیز سئوالاتی کرده اند که چرا از خدمات او یاد کرده ام. این دوستان فراموش می کنند، بخشی از جنگ سردی که جمهوری اسلامی علیه حزب توده ایران سازمان داده و ادامه می دهد، با بهره گیری از غفلت ما در بیان جسورانه نظراتمان و در واقع مرعوب شدن ما در عرصه دفاع از سیاست حزب و بیان واقعیات ممکن شده است. ما یک پرتوی داریم که من در باره شخصیت و مبارزات و عملکرد او در سالهای پیش از انقلاب و حتی دورانی که زندانی شاه بود برایتان گفته ام. یک پرتوی داریم که توانست نقش بسیار حساس و مهمی را در خنثی سازی فاجعه نوژه ایفا کند. نام آن فاجعه را گذاشته اند کودتا. اما بنظر من کودتا نبود، کشتار وحشیانه و نا امیدانهای بود که می خواست بصورت انتقام آمیز دهها هزار نفر را به خاک و خون بکشد، بدون آنکه کوچکترین امکان سلطه بر انقلاب را داشته باشد. بنظر من آنها خودشان هم میدانستند موفق به سلطه بر انقلاب نخواهند شد، بنابراین فقط هدفشان کشتار و انتقام بود. البته پشت این انتقام هم امریکا ایستاده بود. حتی خودشان در میان خودشان گفته بودند که اگر 5 میلیون نفر را هم بتوانیم در بمبارانهای پیاپی بکشیم، می کشیم. رهبران جمهوری اسلامی ادعاهای زیادی در باره کشف این فاجعه می کنند، اما خودشان و حداقل رهبر کنونی جمهوری اسلامی خوب میدانند و میداند که تا شب آغاز عملیات هم هنوز در خواب و خیال بودند و باور نمیکردند چه فاجعهای در شرف وقوع است. ما یک پرتوی داریم که در سازماندهی کشف این فاجعه نقش بزرگ و سرنوشت سازی را ایفاء کرد. حتی با هدایت او دو پاسدار جمهوری اسلامی توانستند به داخل شبکه نوژه نفوذ کنند. من بموقع درباره نوژه برایتان خواهم گفت. دراینجا فقط خواستم اشارهای کرده باشم تا این نتیجه را بگیرم که کشف و خنثی سازی فاجعه نوژه از افتخارات حزب توده ایران است و پرتوی در خدمت حزب توده ایران توانست در این افتخار سهم بزرگی داشته باشد. باز هم توجه میدهم به این واقعیت که ما در باره پرتوی تا قبل از یورش دوم به حزب صحبت می کنیم و اگر این واقعیات قبل از یورش را از بیم عملکرد پرتوی پس از یورش به حزب و در زندان نگوئیم، عملا به حکومت و به سازمان دهندگان فاجعه نوژه و یا فاجعههای مشابه آن که کوچکتر بودند، اما در حد خود دارای اهمیت بودند و برایتان در آینده خواهم گفت خدمت کرده ایم. این همان شیوه برخوردی است که کودتاچی های 28 مردادی به ما تحمیل کردند. یعنی ما یک سروان عباسی داشتیم که از طراحان فرار رهبری حزب از زندان قصر بود و یک عباسی داشتیم که زیر شکنجه کودتاچی ها تاب نیآورد و پس از چند روز دهان باز کرد. در تمام سالهای پس از کودتا ما در باره عباسی سکوت کردیم و میدان را برای ضد تبلیغ علیه حزب خالی گذاشتیم، درحالیکه در این مورد هم ما باید از دو عباسی سخن می گفتیم. عباسی قبل از کودتای 28 مرداد و شکستن زیر وحشیانه ترین شکنجه ها و عباسی بعد از شکستن. درباره دیدار شادروان جوانشیر و محمدعلی مهمید هم سئوال کرده اند و بویژه پرسیده اند که چرا از وی که جوانشیر پس از بازگشت به کشور به دیدارش رفت در حزب استفاده نشد. بنظر من نباید ترسید و با جسارت باید به سئوالات پاسخ داد. محمد علی مهمید از مترجمین و محققین ایران بود. کمونیست و تودهای بود. عاشق اتحاد شوروی بود. اما مدتی در خبرگزاری تلویزیون ملی زمان شاه و موسسه فرانکلین کار ترجمه کرده بود. بعد از انقلاب همه مخالفان حزب مترصد کوچکترین بهانه بودند تا تبلیغات علیه حزب توده ایران را تشدید کنند. محمدعلی مهمید قربانی این فضای نامساعد علیه حزب شد. یعنی از بیم آن که فردا نگویند مترجم تلویزیون شاه و موسسه فرانکلین نویسنده نامه مردم و یا مترجم مجله دنیا شده، نشد از توان و قلم امثال مهمید استفاده شود و البته او هم رنجید و کناره گرفت. زندگی شخصی او بسیار دردانگیز و آشفته بود. فکر میکنم ناصر مؤذن بیش از من در این مورد اطلاع داشته باشد، چون بسیار به او نزدیک بود. بعد از یورشها نیز مقیم انگلستان شد و در همانجا زندگی را به درود گفت. کتاب تاریخ دیپلماسی ایران را در دست داشت که نمی دانم بطور کامل در ایران منتشر شده یا ناقص.
- آشنائی نزدیک با او وجود داشت؟
- تقریبا. من او را در سال 49 در یک مهمانی سیاسی دیدم. همان موقعها سرگرم تنظیم یادداشتهای پراکندهاش درباره سالهای حکومت فرقه دمکرات در آذربایجان، اندکی پیش و اندکی پس از آن بود. بسیار شیرین و با نکته سنجی دقیقی این یادداشتها را نوشته بود که بعدا برخی از آنها را برای من که به خانهاش می رفتم خواند. در آپارتمانی کوچک، در زیر زمین و در یکی از فرعیهای میدان فاطمی زندگی می کرد که الان اسم فرعی یادم نیست. اینها مربوط به همان سالهای 49 و 50 است.
- آن مهمانی سیاسی به چه مناسبتی بود؟
- متاسفانه حرف توی حرف میآید و گفتگو از نظر زمانی گاهی می رود به عقب. آن مهمانی که اشاره کردم مربوط به سال 1349 و اوج ستایش از جسارت چریکی در ایران بود. خیلی جمع عجیبی در خانه مادری هاتفی در خیابان سعدی شمالی جمع شده بودند. چریک و توده ای، مائوئیست و طرفدار شوروی. از جمله سیاوش کسرائی، مهمید، کوش آبادی، محسن یلفانی، ناصر رحمانی نژاد، سعید سلطانپور و چند تنی دیگر که اینگونه سرشناس نبودند و بالاخره هاتفی که من را هم همراه خود به این مهمانی برده بود. ما آن موقع تازه در ابتدای فعالیت مطالعاتی گروهی بودیم که به گروه "زنده دل" شهرت یافت و برایتان در گفتگوهای قبلی درباره آن گفتم. آنشب مهمید که بسیار هم خوش صحبت و محفل آرا بود، خاطره گفت، سیاوش شعر خواند و جوانی که فکرمی کنم وابسته به یکی از جریان های چریکی بود و بلوچ هم بود سرود انترناسیونال و شعر بسیار شور انگیزی را که خودش سروده بود خواند، که بعدها بخشهائی از آن شعر را زنده یاد کسرائی در یکی از سرودههایش گنجاند. با این مضمون چریکی بود: "اینان ز پستان کدامین ببر شیر خورده اند". شب عجیبی بود. بعد از اینکه همه رفتند، من و هاتفی، دیر وقت، شاید حدود12 شب خانه را ترک کردیم تا هر کدام برویم به خانه خودمان. سرکوچه دو پاسبان گشت و سه لباس شخصی ما را متوقف کردند و پرسیدند در آن خانه چه خبر بود؟ و شما آنجا چه می کردید؟ معلوم بود یا بدلیل حضور 10 – 15 نفر در یک خانه و یا بدلیل شناسائی کسرائی و سلطانپور و یا با حدس و گمان از آن چند جوانی که آمده بودند و اتفاقا تک تک و زودتر از بقیه هم رفتند، خانه را زیر نظر گرفته بودند، اما دیر و موقعی که خیلی ها رفته بودند. پاسبان گشت شاید دیر گزارش داده بود. وقتی که دیگر خیلیها رفته بودند. چون وقتی ما را سر کوچه نگهداشتند کسی از مهمانان در خانه نبود. هاتفی فورا گفت اینجا خانه پدر و مادر من است و من برای دیدن آنها آمده بودم. چند نفری از بستگان هم برای عیادت آمده بودند که همه رفتهاند. واقعا هم در خانه یک بیمار بستری داشتند، منتهی آنطرف حیاط. ما را آوردند مقابل خانه و زنگ زدند. خواهر جوان هاتفی در را باز کرد و ماموران با اشاره به ما، از او پرسیدند این آقایان کیستند و اینجا چه خبر بوده؟ خواهر بزرگ هاتفی هم که علیرغم سن و سال نه چندان زیادش بسیار تیزهوش و آشنا با این نوع مسائل بود، فورا گفت: "داداش من است" و خطاب به ما اضافه کرد: بیائید تو، نگفتم دیروقته تاکسی پیدا نمیکنید! ما داخل خانه شدیم و پاسبانها و لباس شخصیها هاج و واج پشت در ماندند. مدتی سر کوچه سرگردان بودند تا رفتند. اما ما آنشب همانجا ماندیم. تا یادم نرفته بگویم که سلطانپور هم آنشب چند شعر بسیار شورانگیز خواند. او با هاتفی رابطه عمیق عاطفی و سیاسی داشت، اما بحثهای طولانی سیاسی شان که گاه از سر شب تا صبح طول می کشید هرگز به وحدت نظر ختم نشد. به هر حال آن مهمانی همین بود که برایتان گفتم و من آنشب برای اولین بار کسرائی و مهمید و بقیه را از نزدیک دیدم و این دیدار آغاز مناسباتی شد که سالها ادامه یافت. در ارتباط با مهمید کمتر و با زنده یاد کسرائی بیشتر. مهمید در تبلیغ حزبی و مارکسیستی بسیار بیپروا بود و همین مسئله موجب می شد همه جسارت نزدیکی به او را در زمان شاه نداشته باشند. مثلا آثار چاپ ریز حزبی را در جیب می گذاشت و به این و آن می داد و یا در جشنهای انقلاب اکتبر در سفارت شوروی و یا انجمن فرهنگی شوروی بیپروا شرکت می کرد. چهره و شخصیتی استثنائی بود. درد دلها و رنجشهای خصوصیاش – بویژه در باره سالهای اول پس از کودتای 28 مرداد- کم نبود، که تصور نمیکنم بیان آنها به اهداف ما در این گفتگوها کمک کند.
- درباره عکسهای شکنجه شدگان که در کیهان چاپ شده بود هم خیلیها سئوال کرده بودند و می خواستند بدانند انتشار آنها چرا ماجرا آفرین شد.
- من می خواستم این ماجرا را پس از شرح دیدارهای مجدد با منوچهر بهزادی برایتان بگویم. اما از نظر زمانی هم بهتر است ابتدا ماجرای این عکسها را بگویم. چون فکر می کنم یا در ابتدای ورود رفیق بهزادی به ایران این ماجرا پیش آمد و یا در آستانه بازگشت او به ایران.
بهرحال ماجرا اینگونه پیش آمد که من از میان عکسهای قربانیان شکنجه و یا کسانی که در جریان درگیری با ساواک کشته شده بودند، چند عکس را برای انتشار در سرمقاله کیهان که برایتان گفتم انتخاب کردم. این عکسها را همانطور که گفتم، پس از سقوط شهربانی از دیوار شکنجه گاه کمیته مشترک با خودم بیرون آورده بودم. از میان این عکس که در تمام آنها قربانیان برهنه بودند، تنها عکسی که از میان عکسهای زنان امکان انتشارش بود عکسی بود که تازه آنرا هم تا بالای سینه سانسور کردیم. عکس دو دانشجوی دانشگاه صنعتی را هم به نوع دیگری سانسور کردیم. یعنی روی بخش هائی از بدن آنها را سیاه کردیم تا بتوانیم منتشر کنیم. روی سینه و قسمت پائین بدن زن جای سوختگی سیگار و شکنجه وجود داشت، اما از بیم واکنشهای مذهبی آن قسمتها را سیاه کردیم. دلخراش ترین عکس زنان زیر شکنجه کشته شده عکس خانم "اسکوئی" بود که باز جرات نکردیم از بیم واکنش مذهبی منتشر کنیم. بهرحال آن عکسها و آن سرمقاله در واکنش و پاسخ به کسانی بود که علیه اعدام سران رژیم شاه موضع گرفته بودند، اما پس از انتشار آن شماره کیهان، واکنشها با سوء استفاده از این حسن نیت کیهان به گونهای دیگر شروع شد. حتی من سعی کرده بودم عکسهای قربانیانی را منتشر کنم که مذهبی بودند، اما واکنشها نوع دیگری شد. در آن روزها و هفتهها فشارهای پشت صحنه برای تسخیر کیهان رو به اوج بود. هر روز به یک بهانهای عدهای را با شعار "الله اکبر" می فرستادند مقابل کیهان. در حقیقت اولین تحرکهای تسخیری گروههای فشار، که ماهیت آن با ماهیت اوباش بازی های حزب الله در مقابل دانشگاه تهران متفاوت بود، از اعزام آنها برای تسخیر کیهان شروع شد. دیگر از آن وعدههای آیت الله بهشتی که در پایان اعتصاب بزرگ مطبوعات با یک دسته گل به کیهان آمد و روی میز سردبیری بالای منبر رفت و ستایش آمیزترین سخنان را در تمجید از نقش کیهان در طول اعتصاب مطبوعات گفته بود خبری نبود. حتی از بیان احترام و تعهد نسبت به آزادی مطبوعات در دیدار هیات سردبیری کیهان با آیت الله موسوی اردبیلی در ساختمان مجلس سنای دوران شاه و مجلس تدوین قانون اساسی جمهوری اسلامی و محل شورای انقلاب هم خبری نبود. آیت الله بهشتی در آن سخنرانی بالای میز سردبیری روزنامه کیهان حمایت بیخدشه روحانیت از آزادی مطبوعات را اعلام کرد و آیت الله موسوی اردبیلی در سخنان خود همین تعهد را با بیانی دیگر تکرار کرد. آیت الله بهشتی زمانی به کیهان آمد که حتی سایه روشنهای پیروزی انقلاب و تشکیل جمهوری اسلامی هنوز نمایان نبود و آیت الله موسوی اردبیلی زمانی هیات سردبیری کیهان را به دیدار خویش در ساختمان مجلس سنای شاهنشاهی که فکر می کنم جلسات شورای انقلاب در آن تشکیل می شد فراخواند که شاه سقوط کرده بود. هم درجریان آمدن آیتالله بهشتی به کیهان و هم در دیدار با آیتالله موسوی، رحمان هاتفی دو سخنرانی کوتاه و البته توام با نگرانی نسبت به تداوم آزادی مطبوعات کرد. در سخنرانی کیهان، وقتی دکتر بهشتی که از مخفیگاه شورای انقلاب به کیهان آمده بود؛ از روی میز سردبیری با احتیاط و به کمک هاتفی پائین آمد و پایش به زمین تحریریه رسید، هاتفی پرید بالای همان میز و با آیه "نان و قلم" شروع کرد و گفت که بر مطبوعات ایران پیوسته ستم روا شده است و امیدواریم این ستم تکرار نشود. دیدار با آیت الله موسوی اردبیلی اما در فضای دیگری بود. نه محل تشکیل شورای انقلاب دیگر پنهان بود و نه عضویت در شورای انقلاب. هر 6-7 نفری که به سرپرستی هاتفی از کیهان به دیدار موسوی اردبیلی رفته بودیم، روی مبلهای مجلل و قرمز رنگی نشستیم که در صدر آن موسوی اردبیلی نشسته بود.
- دیدار به چه مناسبت بود و چرا تعداد اعضای هیات 6-7 نفر؟
- تحریریه کیهان پس از خروج شاه از ایران و با رای حدود یکصدتن عضو آن، یک شورای سردبیری انتخاب کرده بود که جمعا 7 نفر بود. یعنی 5 نفر عضو اصلی و دو نفر عضو علی البدل. همین هیات هاتفی را بعنوان سردبیر و صدر شورا انتخاب کرد. من هم در آن زمان به یکی از دو عضو علی البدل شورای سردبیری انتخاب شده بودم. به همین دلیل، اعضای شورای سردبیری کیهان به دیدار موسوی اردبیلی رفته بودند. دیدار هم به تقاضای هاتفی و برای گلایه از فشارهائی که از بیرون و توسط گروههای فشار به کیهان وارد میشد انجام شد. من بار دوم بود که موسوی اردبیلی را می دیدم. بار اول در اواخر سال 1356 یا اوائل سال 1357 او را در مسجد انصار؛ در ابتدای خیابان امیرآباد و پشت دانشگاه تهران دیده بودم. آن موقع پیشنماز این مسجد بود و شهرت ضدیت با رژیم شاه را داشت. بهرحال، از سخنان ستایش آمیز آیت الله موسوی اردبیلی از مطبوعات و کیهان، در آن دیدار این جمله دقیقا به خاطرم مانده که گفت: "مطبوعات نگین سرخ انقلاب بودند" و اتفاقا انگشتر عقیق بزرگی هم به انگشت داشت و همان دست نسبتا پر گوشت و همان انگشت را هم به هاتفی نشان داد. صحبت او که تمام شد، هاتفی ضمن اشاره به فشارهائی که از بیرون به کیهان وارد میآید و با تاکید بر خطر تحمیل دوباره سانسور به مطبوعات، خطاب به موسوی اردبیلی، در جملهای دو پهلو گفت: " امیدوارم، این انگشتر با نگین سرخ آن، چنان برای دست شما تنگ نشود که آن را از انگشت در آورید." دیدار پایان یافت و فشارهای شورای انقلاب و اعزام گروههای فشار به کیهان نه تنها پایان نیافت، بلکه تشدید هم شد. هر بعد از ظهر این دارو دستهها با شعار "اعدام باید گردد" وارد حیاط کیهان می شدند. حکایت های گوناگونی از این ماجرا دارم. از جمله یک روز که هادی خرسندی که نمی دانم به چه منظوری به کیهان آمده بود، افتاد در تله "اعدام باید گردد". خرسندی عضو تحریریه کیهان نبود، تازه نوشتن یادداشت هائی را در کیهان آغاز کرده بود و آن روز برای ادامه همین یادداشت ها و دیدن برخی دوستان کیهانی و از جمله هاتفی آمده بود، اما بدلیل انتشار نوشته ها و طنزهایش در نشریات دنبالش بودند و نمی دانم از کجا، اما حدس می زنم از طریق انجمن اسلامی تازه تاسیس در بخش کارگری و آگهی کیهان گروه های فشار از حضور او در کیهان با خبر شده بودند. به همین دلیل آن روز با شعار "خرسندی اعدام باید گردد" ریختند به حیاط کیهان. تا آنجا که یادم است خرسندی توانست با کمک هاتفی از در بخش توزیع کیهان که در یک کوچه دیگر باز می شد از مهلکه بگریزد و این همان گریزی بود که به مهاجرت او ختم شد. یکبار هم "اسدالله مبشری" که پیرمردی از جمع نهضت آزادی بود و با توافق دولت بازرگان آمده بود که مثلا سرپرست کیهان شود، در پایان هفته اول اقامتش در اتاق های شیشه ای تحریریه کیهان وقتی از پنجره دید گروه های فشار از میله ها بالا رفته و با شعار "اعدام باید گردد" وارد حیاط کیهان شدند، با خونسردی کیف و کاغذهایش را جمع کرد و با خنده گفت: "من مرگ طبیعی را ترجیح می دهم" و رفت که رفت. البته مدت کوتاهی هم وزیر دادگستری دولت بازرگان شد. چند روزی هم داماد دکتر یزدی را دولت بازرگان، شاید با تفاهم شورای انقلاب و یا بی تفاهم با شورای انقلاب فرستاد کیهان که سرپرست آن شود. او هم خیلی زود جا را داد و منزل را عوض کرد. بالاخره نوبت رسید به همین شمس الواعظین که ابتدا بعنوان گزارش نویس از طرف شورای انقلاب به کیهان معرفی شد و بعد هم خیلی زود خودش را برای سردبیری کیهان آماده کرد که دیگر جمع ما از کیهان آمدیم بیرون و کیهان هم مسیری را طی کرد که به گفته طبری، مسیر جمهوری اسلامی بود و رسید به اینجا که شریعتمداری سرپرست و همه کاره آن شده و پرتیراژ ترین روزنامه مملکت را نابود کرده است. بهرحال، بعد از چاپ آن عکسهائی که مورد بحث ماست، شماره گروه فشار چند برابر شد و با اعتراض به انتشار عکس نیمه برهنه یک زن مسلمان، یعنی جنازه یک زن در صفحه اول کیهان بطرف کیهان سرازیر شدند. روز اول به خیر گذشت، اما ماجرا خاتمه نیافت. آنها به زعم خودشان سوژه خوبی پیدا کرده بودند. امثال حجت الاسلام هادی غفاری که بالاخره کارخانه جوراب استارلایت را جایزه گرفت، بعنوان پیشکسوت الله کرمها و حاج بخشیهای سالهای بعد، در آن ماجرا رهبری گروههای فشار را در اختیار داشت. روز بعد شمار معترضین به حدود یکصد تن رسید و البته از خانواده صاحب جنازه هم اینبار چند نفری را با خودشان آورده و آنها را سخنگوی معترضین کرده بودند که چرا عکس برهنه دختر ما را منتشر کرده اید؟ ما استدلال کردیم که، بابا این سند جنایات ساواک است و قصد ما هم نشان دادن این جنایت بوده و کسی به برهنگی یک زن شکنجه شده و کشته شده توجه ندارد و حتی اصل عکسها را هم نشان خانوادهاش دادیم که کاملا برهنه بوده و ما از چاپ کامل آن خود داری کرده ایم. همه این توضیحات بیفایده بود. یعنی یکبار قانع می شدند و می رفتند اما دوباره، با عده بیشتری با شعار "الله اکبر" و "اعدام باید گردد" باز می گشتند به کیهان. تا اینکه بار آخر اعلام تحصن در حیاط کیهان کردند و خواستار تصفیه کیهان از چپیها شدند. یعنی هدف اصلی را بر زبان آوردند. انگشتر عقیق خیلی زود برای انگشت حکومت تنگ شده بود. هاتفی چند بار با شورای انقلاب تماس گرفت و خواستار خاتمه یافتن این وضع شد، اما هر بار آنها شانه از زیر بار مسئولیت خالی کردند و گفتند به ما مربوط نیست، مردم به ابتکار خودشان آمده اند کیهان. روشی که 33 سال است ادامه دارد. هاتفی با حاج مهدیان که رئیس اتحادیه آهن فروشهای تهران بود و نفوذ زیادی در میان بازاریها و روحانیون داشت از قدیم آشنا بود و حتی اطلاع داشت که مهدیان به بهانه خرید موسسه کیهان می خواهد خود را صاحب آن اعلام کرده و برای مدیریت کیهان شخصا در موسسه کیهان مستقر شود. امری که سرانجام نیز برای مدتی اتفاق افتاد. البته خریدی در کار نبود، زیرا دکتر مصباح زاده طی نامهای خطاب به شورای انقلاب که هاتفی از آن اطلاع داشت موسسه کیهان را برای آنکه مصادره و متلاشی نشود "هبه" کرده بود. یعنی مالکیت آن را مجانی به شورای انقلاب هدیه کرده بود و هاتفی هم میدانست که قرار است حاج مهدیان پول موسسه و پول هبه را بدهد به شورای انقلاب و مالک کیهان شود. حاج مهدیان که درجریان ترورهای دهه 60 مجاهدین خلق کشته شد، قدی کوتاه و جثهای لاغر داشت و یک کیف دستی سیاه رنگ هم همیشه زیر بغلش بود و از منابع ارتباطی هاتفی با شورای انقلاب بود. در جریان همین تحصن هاتفی به دیدار او رفت. اتفاقا دفتر و تشکیلاتش هم عرض خیابان و جنب موسسه رقیب کیهان، یعنی موسسه انتشاراتی اطلاعات بود. بدنبال این ملاقات هاتفی بعنوان چاره خاتمه ماجرا به من گفت با پرونده عکسها و آن شماره کیهانی که این عکسها و سرمقاله در آن منتشر شده برو زندان قصر و حاج عراقی را ببین و همه واقعه را برایش تعریف کن. این راه حل و توصیهای بود که حاج مهدیان به هاتفی کرده بود. حاج عراقی از پیشکسوت های موتلفه اسلامی بود و خرده شیشههای امثال عسگراولادی و اسدالله لاجوردی را نداشت. در عین حال برخلاف بقیه رهبران موتلفه، خیلی هم مورد اعتماد و وثوق آیتالله خمینی بود. بطور کلی اخلاق داش مشدیها را داشت و برخلاف رهبران مؤتلفه اسلامی که اهل توطئه و کلک و دو روئی بودند، او برای خودش یکپا لوطی بود. آن زمان تنها زندانی که در تهران برقرار شده بود زندان قصر بود که سران حکومت شاه را در آن زندانی کرده بودند. اوین هنوز تعطیل بود. حاج عراقی بر مبنای اعتماد کاملی که آیتالله خمینی نسبت به وی داشت، با حکم او رئیس زندان قصر شده بود و شاید هم رئیس زندانهای ایران شده بود. البته او هم مثل آیت الله مطهری گرفتار تیر غیب شد و ظاهرا فرقان ترورش کرد. البته ترور او قبل از موج ترورهای دهه 60 صورت گرفت و بنظر من او هم مثل آیتالله مطهری از درون خود حکومت ترور شد. اگر مانده بود، هرگز دُور به دست لاجوردی و عسگراولادی نمیافتاد و رهبری مؤتلفه به او می رسید. البته این یک گمان است. گمانی بر مبنای عملکرد و سابقه قبل و آغاز جمهوری اسلامی. شاید او هم اگر میماند همان مسیری را طی می کرد که دیگران طی کردند. اما در آن دوران، او چنین شخصیتی را از خود نشان داده و دارای چنین موقعیتی بود. بحث ما هم شخصیت شناسی نیست، بلکه بیان یک رویداد است. رویدادی که نشانهای بود از فشار برای کشاندن انقلاب و جمهوری اسلامی به مسیری که شاهد نتیجه آن هستیم. من حتما برای شما در بخش مربوط به دیدار یک روزه با احسان طبری خواهم گفت که او چقدر علاقمند به اطلاع از جزئیات رویدادهای کیهان بود و اعتقاد داشت این نمونه، روشی است که میتواند در آینده شیوهای حکومتی در جمهوری اسلامی بشود. من تا حدودی با محوطه زندان قصر آشنا بودم. یعنی در سن 12- 13 سالگی بارها بعد از ظهرها به توصیه مادرم که می خواست از شر شیطنتهای من در خانه خلاص شود، همراه پدرم که رئیس دارالتادیب (بخش زندانیان زیر 18 سال) قصر بود، رفته بودم زندان قصر. دارالتادیب جنب بهداری زندان قصر بود و حداقل آن محوطه را خوب بخاطر داشتم. در ورودی و پاسدارخانه و جادههای منتهی به انتهای زندان قصر که دارالتادیب یا زندان زیر 18 سالهها آنجا بود هم برایم آشنا بود. البته میدانید که زندان قصر، عمدتا زندان غیر سیاسیها بود، مگر بند 4 که حسابش از حساب بقیه زندان جدا بود. البته اگر اشتباه نکنم و بندهای دیگری هم بند سیاسی بوده و من خبر نداشتم و ندارم. دارالتادیب هم بند خلافکاران زیر 18 سال بود. خلافهائی مثل جیب بری، تیغ کشی، لواط و از این نوع جرائم. از در بزرگ زندان قصر که وارد می شدی یک هشتی یا محوطهای بود که در دو طرف آن اتاقهائی روی هم ساخته شده بود. مثل برج. مثل ساختمان دو طبقه. پاسدار خانه و دفتر زندان در همین محوطه بود و از همانجا هم پله می خورد به برجهای مقابل در زندان. از داخل این محوطه یک در دیگر باز می شد به روی محوطه زندان و خیابان ها و بندها. حاج عراقی در همین محوطه هشتی زندان قصر مستقر شده بود. من جلوی در گفتم که از کیهان آمدهام و بعد از چند دقیقه در را باز کردند و داخل شدم. معلوم شد حاج مهدیان با حاج عراقی صحبت کرده است. تعداد نگهبانهای پاسبان خیلی کمتر از لباس شخصیها و یا کمیتهای ها بود. همراه راهنما رفتم طبقه دوم نزد حاج عراقی. تا وارد شدم با لبخند گفت: "امان از دست شما چپول مپولهای کیهان." روشن بود که در جریان همه چیز هست و از پشت پرده هم خبر دارد و ماجرای گروههای فشار را هم میداند چیست و سرش به کجا بند است. پرونده عکسها و آن شماره روزنامه کیهان را گذاشتم روی میزش و گفتم: من این سرمقاله را نوشتهام و این عکسها را هم که خودم از کمیته مشترک بیرون آوردهام منتشر کرده ام، هدف از انتشار آنها هم نشان دادن سندی بود که صدور احکام اعدام ساواکیها و ژنرالهای شاه را تائید می کند. گروههائی آمده اند در کیهان و دراعتراض به چاپ این عکسها و با شعار "اعدام باید گردد" تحصن کرده اند، که لابد بنده باید به جرم انتشار این عکسها اعدام شوم! حاج عراقی همانطور که عکسها را زیر و رو می کرد زد زیرخنده و گفت: همین؟ گفتم: همین!
پرونده را جمع کرد و داد دستم و خیلی دوستانه پرسید: می خواهی دادگاه انقلاب را ببینی؟ فورا جواب مثبت دادم. شروع کرد به گفتن این که از کدام جاده اگر بروی میرسی به بهداری و آنجا دادگاه انقلاب است. خواست یکی را صدا کند که همراه من بیاید که گفتم: حاج آقا من با محوطه زندان از قدیم آشنا هستم. پدرم از افسران قدیم شهربانی و از ورزشکاران باستانی قدیم تهران و رفیق نزدیک"عبدالله کُرمی" معروف به "عبدالله قصاب" بوده و بارها مرا همراه خودش به زندان قصر آورده بود. نمیدانم شناخت یا نشناخت اما قطعا عبدالله قصاب را می شناخت، چون از لوطیها و باستانی کاران بنام تهران بود که یکبار با یک کشیده او که معروف بود سنگین ترین دست را دارد، شعبان جعفری را فرستاده بود بیمارستان. رئیس قصابخانه تهران بود و با توطئه شعبان جعفری در همان قصابخانه از پشت با کارد قصابی زدند به گردنش. یعنی می خواستند شاهرگش را قطع کنند اما کارد کمی جابجا زده شد. همانجا با مشت کوبیده بود توی سر کسی که با کارد بهش حمله کرده بود و شایع بود که آن طرف با همان یک مشت نقش زمین شد و بعد هم نیمه خُل شد. عبدالله کُرمی ساکن دروازه شمیران بود و گرایشهای ملی هم داشت. پدرم که هم محل عبدالله قصاب بود و آن موقع افسر نگهبان کلانتری امام زاده حسن، خودش را رسانده بود به قصابخانه و در انتقال عبدالله کُرمی به بیمارستان و در آوردن کارد از گردنش و نجات او نقش اول را داشت. این هم فرصتی بود تا از یکی از لوطیهای ملی ایران یادی شده باشد. گرچه به بحث ما ارتباطی نداشت. بهرحال، حاج عراقی من را آزاد گذاشت که خودم بروم بهداری زندان که شده بود دادگاه انقلاب. هنوز من از اتاقش بیرون نیآمده بودم که دست برد به تلفن و شنیدم که گفت: "به این برو بچه ها بگین از کیهان برن بیرون". وقتی من برگشتم کیهان دیگر از تحصن خبری نبود. من از کنار بند 4 قصر رفتم به طرف بهداری زندان. روی چمنهای مقابل این بند خیلی از خانوادههای زندانیان با سر و وضع شیک و جعبه و پاکتهای بزرگ میوه، شیرینی و کیسه های لباس نشسته و منتظر ملاقات با زندانیان خودشان بودند که اغلب وزیر و وکیل و ژنرال و مدیرکل و شکنجه گر ساواک و... بودند. بعدها گزارشی از این صحنه در کیهان نوشتم. با انقلاب ورق واقعا برگشته بود. بندی که سالها افسران تودهای در آن اسیر بودند حالا بند کسانی شده بود که به نوعی مستقیم و غیرمستقیم در کودتا دست داشتند و یا با کودتا به قدرت رسیده بودند و زندانبان بودند. وقتی به بهداری زندان، جنب دارالتادیب قدیم رسیدم، دادگاه برای نماز و ناهار تعطیل شده بود، اما در سالن دادگاه عدهای نشسته بودند. همان روزها آیتالله خلخالی بدنبال اختلاف با بهشتی که مخالف تندروی های او بود قهر کرده بود و آیتالله گیلانی که معاون و جانشین او بود رئیس دادگاه انقلاب بود. آیتالله گیلانی در میان حواریون، با زیرجامه سفید آخوندی و فینه سفیدی که بر سر داشت از آخر راهرو به سمت سالن دادگاه می آمد که بعنوان خبرنگار کیهان سلامی کردم و علیکی هم گرفتم. پرسیدم دادگاه کی شروع میشود و چه کسی محاکمه می شود؟ گفت ساعت 4 بعد از ظهر دادگاه داریم. نمیدانم نوبت کیست. پرسیدم: حاج آقا خلخالی تشریف ندارند؟ گفت: ایشان کسالت دارد و در خانه استراحت میکند! من می دانستم خلخالی قهر کرده و تلفنی هم با او در خانهاش تماس گرفته و مصاحبه کوتاهی کرده بودم و او گفته بود فعلا دست ما را بستهاند! که اشارهاش به مخالفت مخالفانش بود! صحنه فراموش نشدنی آن صحنهای بود که من در حیاط پشت بهداری و دادگاه انقلاب- حیاط خلوت- دیدم. حدود 20- 25 نفری در سن و سال 16 تا 25 سال جمع بودند و رکیک ترین شوخیها را با هم می کردند. هم دهانی و هم دستی. آنجا محوطهای بسته و دور از چشم بود و آن جمع هم دور از اغیار سرگرم تفریح. من را که دیدند فورا دست به یوزی شدند و سئوال کردند کیستم؟ گفتم حاج آقا عراقی من را فرستاده که دادگاه انقلاب را ببینم و زود عقب نشینی کردم که بیش از این سئوال نکنند. همه آنها اعضای کمیتههای انقلاب بودند. آن هم در زندان قصر. مشتی واقعا اوباش، که بعدها از میان آنها امثال "اکبرخوش کوشک" که معروف بوده به "اکبرخوش گوشت" در آمد که در جریان قتلهای زنجیرهای دستگیر شد و اعتراف کرد که در قتل احمد خمینی دست داشته است. شریک حجت الاسلام روح الله حسینیان در واردات موبایل که با هم اختلاف مالی هم پیدا کرده و کارشان به شکایت از هم کشیده بود. البته سر و ته ماجرا را پس از خوابیدن سرو صدای پرونده قتلهای زنجیرهای هم آوردند. با دیدن آن صحنه تمام توهماتی را که درباره کمیتههای انقلاب داشتم فرو ریخت. بعد از گشتی در قصر، بیرون آمدم و رفتم کیهان و از آنجا هم ساعت 6 بعد از ظهر رفتم به جلسه چهار نفره جوانشیر، هاتفی، پرتوی و خودم که در اولین خانه اجارهای جوانشیر در فلسطین یا کاخ جنوبی تشکیل شده بود. گزارشی از مشاهداتم در زندان و دیدار با حاج عراقی دادم و بویژه روی حضور اوباش در کمیتههای انقلاب با نگرانی تاکید کردم. رفیق جوانشیر با دقت گوش کرد و سپس با کمی نگرانی گفت که قرار بود بنام پلنوم 16 پیامی خطاب به کمیتههای انقلاب منتشر شود. امیدوارم تا رفیق کیا به ایران نیآمده این پیام منتشر نشود. قرار شد از طریق همان تلفن مستقیمی که خواهر من در برلین غربی داشت پیغامی سربسته به رفیق کیانوری رسانده شود که تا رسیدن به ایران پیام ها منتشر نشود. البته جوانشیر همانجا هم گفت: کیا زرنگ تر از آنست که چنین پیامی را قبل از رسیدن به ایران و دیدن اوضاع به چشم خودش منتشر کند. آن اوباش، همانها بودند که بعدها نقل است که کیانوری در زندان اوین و در شرح آنچه با تودهایها و حزب کردند با درد و افسوس گفت: این حکومت اوباش است!
17- نخستین جلسه با بهزادی، سردبیر "مردم"
گفتگوی این بار را، بدون مقدمه و بدون پاسخ به برخی پیام ها ادامه بدهیم. یعنی از دیدار دوم با زنده یاد منوچهر بهزادی در خانه پدر و مادرش که در آن بزرگ شده بود. همان خانه کوچه بن بست و در دار میان دو خیابان امیریه و منیریه که برایتان گفتم. ما، روز ورود بهزادی به ایران او را به خانه ای که پس از 28 مرداد آن را ترک کرده و به مهاجرت رفته بود رساندیم. یعنی انقلاب او را به خانه اش بازگرداند. آن بعد از ظهر که ما بهزادی را رساندیم و خانه را ترک کردیم، هیچکس را جز مادر پیر او ندیدیم. اصلا نمی دانم که در آن خانه کس دیگری هم زندگی می کرد یا نه. فقط چند مرغ و خروس در حیاط نسبتا بزرگ و نیمه خاکی خانه ولو بودند، که با سر و صدای آنها، پس از ورود ما به خانه، مادر بهزادی از ورود ما خبر دار شده بود. اما روز بعد که به این خانه بازگشتیم حال و هوای دیگری بر خانه حاکم بود. ما حدود ساعت 3 و 4 بعد از ظهر رسیدیم. در خانه همچنان باز بود و ما به هوای روز قبل سرمان را انداختیم پائین و وارد خانه شدیم، اما بجای مرغ و خروس های سرگردان در حیاط خانه، تعدادی پسر بچه و دختر بچه در حیاط با هم بازی می کردند و دنبال هم می دویدند. چند زن و دختر 20- 25 ساله روی یک تخت چوبی که کنار ورودی راهرو قرار داشت نشسته بودند و با هم حرف می زدند. با دیدن ما، یکی شان پرسید: شما دوستان دائی منوچهر هستید؟ جواب من و هاتفی که با هم از کیهان مستقیم رفته بودیم به دیدار منوچهر مثبت بود. در اندک زمانی منوچهر خود را به حیاط رساند و ما را به اتاق های طبقه بالا راهنمائی کرد. نمی دانم چه تعداد زن و مرد در اتاق یا اتاق های پائین بودند، اما واقعا خانه شلوغ بود. اتاق های بالا تو در تو و بزرگ بود، با درهای چوبی که از کمر و بصورت کشوئی باز می شدند. روکش سفید چند مبل قدیمی را از تن آنها کشیده بودند کنار و ما بدعوت بهزادی روی همان ها نشستیم. بی مقدمه و با شادی گفت: از دیشب فامیل به این خانه سرازیر شده اند. فامیل بزرگی داشت و گفت که چند تنی از آنها نظامی و سرهنگ ارتش اند، تعدادی پزشک و استاد دانشگاه و خلاصه فامیلی تحصیل کرده. به بهانه سینی چای و سپس میوه و بعد از آن شیرینی، هر کس سعی داشت خود را به طبقه بالا برساند تا ببیند دوستان پنهان منوچهر چه شکلی اند. اما هیچکدام، هیچ سئوالی نکردند. بهزادی فارغ التحصیل دانشکده حقوق دانشگاه تهران و پیش از 28 مرداد از رهبران جنبش دانشجوئی- توده ای ایران بود. پرونده ای که روز قبل جوانشیر تحویل بهزادی داده بود، کنار دستش بود و بصورت خیلی طبیعی نگران شماره بعدی "مردم" بود که باید منتشر می شد. از کاغذ سفید شماره اول "مردم" هم خوشش نیآمده بود. از هاتفی پرسید: کار را از کجا باید شروع کرد؟
- همینجا یک خبر خوب بدهیم. امروز از پست یک بسته ای رسیده که در آن اولین شماره "مردم" را فرستاده اند. فرستنده آدرس بازگشت ننوشته و افسانه فرزاد امضاء کرده است. این باید همان شماره ای باشد که رفیق جوانشیر پس از بازگشت به ایران منتشر کرد و قبلا صحبتش شد.
- حتما همان است و خواهش می کنم یا اصل آن را به من بدهید و یا یک کپی از آن را. حتما باید آن را به آرشیو راه توده اضافه کرد.
صحبت دیدار دوم بود. هاتفی در پاسخ به رفیق بهزادی که نگران شماره بعدی "مردم" بود، گفت: از همانجا شروع می کنیم که شماره قبلی تمام شد. شما بقیه اسناد پلنوم را تنظیم کنید و بدهید، یک سرمقاله باید نوشته شود و چند خبر و مقاله. ضمنا کاغذ روزنامه را با چاپخانه صحبت کردهایم، عوض می کنند و کاهی می شود. بهزادی خیلی زود از هر دوی ما پرسید: شماها خودتان می نویسید؟ و اضافه کرد: من هنوز باید جا بیفتم! هاتفی وعده سرمقاله را داد، اخبار را هم قرار شد من جمع کنم و یک تفسیر هم در باره حوادث آن روز خاورمیانه بنویسم. با شادی تمام از این که برنامه به این سرعت تنظیم شده بود، قرار فردا همان ساعت را گذاشت و اضافه کرد: اگر من نروم پائین، پائین می آید بالا. اما برای فردا به همه خواهم گفتم که بعد از ظهر در خانه نیستم تا کسی نیآید. جلسه تمام شده بود و ما با بدرقه بهزادی که تا دم در خانه ادامه یافت از خانه خارج شدیم. اولین جلسه هیات تحریریه روزنامه "مردم" ارگان مرکزی حزب توده ایران که به سردبیری منوچهر بهزادی تشکیل شده بود به این ترتیب خاتمه یافت. دقیق بخاطر ندارم که این شماره دوم یا سوم "مردم " بود که تدارک انتشارش دیده شد. بعد از ظهر فردا یکبار دیگر در همان خانه جلسه تشکیل شد. بهزادی بقیه اسناد پلنوم 16 را که باید منتشر می شد تنظیم کرده و به ترتیب و با دقت زیاد در یک پوشه گذاشته بود که بدست هاتفی داد تا هم بخواند و هم به چاپخانه برساند. سرمقاله و خبرها و تفسیر خاورمیانه را هم که ما برده بودیم گرفت و در فاصله ای که ما اسناد پلنوم را می خواندیم او هم مطالبی را که ما آورده بودیم خواند. دو توضیح لازم به تصحیح در مطالب یافته بود که برای همیشه در خاطرم ماند و اساسا اهمیت اصلی این دو دیدار بعدی در یادآوری و ثبت همین نکات است. نخست این که من در یکی از مطالب نوشته بودم "حزب توده" و او با خواندن این نام، از کارزار تبلیغاتی رژیم شاه و تمام رسانه های امپریالیستی در این باره گفت. این که آنها بسیار آگاهانه همیشه "ایران" را از ادامه "حزب توده" حذف می کنند، تا منکر ایرانی بودن آن شوند. این یک شگرد تبلیغاتی- روانی بسیار دقیق است و ما همیشه در گیر این جنگ تبلیغاتی با دشمنان حزب بوده ایم. هدف ثانوی آنها از این شگرد، نوعی تحقیر حزب است. همان اندازه که رژیم شاه از اضافه کردن "منحله" به حزب ما غفلت نمی کرد، به همان اندازه از بردن نام "ایران" در ادامه نام حزب ما هم وحشت و گریز داشت. بنابراین، ما "حزب توده" نمی شناسیم. بلکه "حزب توده ایران" را می شناسیم. حزب توده می تواند برای چین و مغولستان و یا هر کشور دیگری باشد، اما حزب توده ایرانی، "حزب توده ایران" است! نکته دوم مربوط به حضور حزب توده ایران در جامعه، در سالهای اختناق شاهنشاهی بود که فکر می کنم در مقاله هاتفی به آن اشاره ای شده بود. دراینجا نکته بسیار مهمی را بهزادی توضیح داد که این توضیح هم برای همیشه در حافظه من ماند. گفت: هرگز از متهم کردن حزب و توده ایها به نفوذ در این و یا آن اداره و ارگان و سازمان نباید ترسید. حتی در ارگان های نظامی. این هم یکی از شگردهای تبلیغاتی رژیم شاه و امپریالیسم جهانی است که همزمان با جلوگیری از فعالیت علنی حزب ما در جامعه، با این حربه و این تبلیغات تلاش می کنند ما را فلج کرده و نگذارند حضور خودمان را در دوران سرکوب و پیگرد در جامعه به مردم نشان دهیم. هدف دوم از این تبلیغات تبدیل آن به یک اتهام است. اتهامی که هرگز مبنای قانونی در هیچیک از قوانین کشور نداشته است. شاه ابتدا ما را غیر قانونی و منحله اعلام کرد و سپس اگر رد پائی از ما در جائی پیدا می کرد به جرم "نفوذ" و نفوذی دستگیر می کرد. در حالیکه اگر مانع فعالیت قانونی و علنی ما نشوند، اصلا بحث نفوذ و نفوذی مطرح نمی شود. مثل دورانی که ما 3 وزیر در دولت قوام داشتیم و یا در مجلس چهاردهم فراکسیون 8 نفره تودهای داشتیم و فعالیت قانونی و علنی می کردیم چه نیازی به مخفی کردن عضویت خود در حزب داشتیم که نفوذی قلمداد شویم؟ به ما در زمان شاه اجازه فعالیت علنی ندادند، فعالیت غیر علنی کردیم، باز هم اگر چنین شرایطی پیش بیآید همین کار را خواهیم کرد. هرگز نباید از صحنه سیاسی کشور خارج شد، در هر شرایطی. نکات بسیار دقیق و بدیعی بود که ما در زمان شاه کمتر به آنها با این دقت توجه کرده بودیم. یا حداقل من به آن توجه نکرده بودم. شماره بعدی "مردم" به این ترتیب تهیه شد و در یک پوشه تحویل هاتفی داده شد تا توسط واسطه ای که داشت به چاپخانه برساند. این دقت در ویراستاری برای من بسیار جالب و دلنشین بود. وقتی در دیدار مجدد با زنده یاد جوانشیر این مسئله را مطرح کردیم، او اضافه کرد "این از خصلت های رفیق بهزادی است. او بسیار دقیق است. حتی رفیق کیا هم وقتی مطلبی می نویسد سفارش می کند ویراستاری و بازخوانی اش را بدهند به منوچهر. بسیار کوتاه و فشرده می نویسد و بسیار دقیق ویراستاری می کند." ما یک دیدار دیگر هم در آن خانه با شادروان بهزادی داشتیم و سپس من برای مدتی طولانی دیگر دیدار کاری و منظم با او نداشتم، مگر دیدارهای پراکنده. فکر می کنم ارتباط هاتفی و پرتوی هم همینطور بود. از جمله دیدارم با او در روزی که افراد کمیته با فدائی های خلق بر سر پس گرفتن و نگهداشتن یکی از ساختمان های مربوط به ساواک در خیابان میکده در بلوار کشاورز (اگر اسم خیابان را اشتباه نکرده باشم) با هم درگیر شده بودند. یک مهمانی و شام خصوصی که پس از آمدن اعضای خانواده اش برای من و هاتفی و پرتوی داد و یکبار هم در آخرین دفتری که کیانوری در ساختمان "کُخ" (باز هم اگر اسم را اشتباه نگفته باشم) در خیابان ضلع شمالی سفارت انگلستان و در جریان بحث های مربوط به سازمان غیر علنی حزب، پس از زندان 6 ماهه پرتوی. آخرین دیدار با بهزادی، قبل از گشایش دفتر حزب، در خانه قدیمی پدری او با خبر ورود به ایران رفیق کیانوری همراه شد. هم او و هم رفیق جوانشیر می دانستند کیانوری بزودی وارد ایران می شود و یکراست هم می رود دفتر حزب در خیابان 16 آذر. به همین دلیل تمام دیدارها و جلسات و امور مربوط به تهیه مطالب روزنامه و خلاصه همه مسائل در دفتر حزب متمرکز می شود و دیدارهای پراکنده با نوید جای خودش را به دیدارها و جلسات هیات سیاسی و فعالیت علنی حزب می دهد. هم بهزادی و هم جوانشیر میدانستند که تکلیف سازمان نوید بعد از بازگشت کیانوری به ایران دقیق تر روشن خواهد شد. دیدارهای من با زنده یاد جوانشیر البته تا مدتی پس از بازگشت کیانوری به ایران هم ادامه یافت و بعد از آن هم تقریبا قطع شد. نمی دانم هاتفی و احتمالا پرتوی تا پیش از آن که در جلسات هیات سیاسی شرکت کنند دیدارهای منظم با او داشتند یا نه. درباره هاتفی حدس می زدم که این دیدارها تا قبل از رفتن هاتفی بر سر تشکیلات تهران، برای تنظیم کتاب اسناد و دیدگاه ها، گهگاه و به ضرورت ادامه داشت. برایتان از این دیدارهای پراکنده هم خواهم گفت. درباره همین نوع دیدارها با منوچهر بهزادی هم خواهم گفت، زیرا در هر یک از این دیدارها مسائلی طرح شد که دریغ است اگر نا گفته بماند، زیرا حاوی نکات بسیار مهمی است.
- آن ماجرای بلوار کشاورز و خیابان میکده چه بود؟
- برای شما گفتم که ما سه نفر، حتی از خیابان 16 آذر هم عبور نمی کردیم تا مبادا کسی ما را ببیند و فکر کند از دفتر حزب می آئیم و یا به آنجا می رویم، چه رسد به دیدن این دفتر. جلسات سه نفره ما با کیانوری روزهای یکشنبه در طبقه زیر زمین دفتری که برادر زن سیاوش کسرائی در یکی از فرعی های خیابان یوسف آباد داشت تشکیل می شد. در باره این جلسات هم بعدا برایتان بیشتر خواهم گفت. دراینجا و در ارتباط با دیدار رفیق منوچهر می خواهم برایتان بگویم. یکبار در همین جلسات یکشنبه، کیانوری از من پرسید: بخش ساعت 2 بعد از ظهر رادیو مسکو را گوش می کنی؟ پاسخ من مثبت بود. گفت می توانی یک روز از این بخش رادیو یک خلاصه خبر تهیه کنی و ساعت 3 بعد از ظهر برسانی به منوچهر؟ گفتم در کجا؟ گفت سر خیابان 16 آذر نبش کشاورز. بازهم پاسخ من مثبت بود و قرار شد فردا این کار را بکنم و یک ربع به 3 هم در محل قرار باشم. چند ماهی از انتشار ارگان مرکزی حزب و گشایش دفتر حزب می گذشت. فردا این خلاصه خبر را تهیه کردم و سر ساعت مقرر خودم را با موتورسیکلت رساندم به محل. با دو صفحه خبر تایپ شده از اخبار رادیو مسکو. من که رسیدم بهزادی با پیراهن سفیدی که آستین های آن را بالا زده بود و خودکاری که در دست داشت، با شتاب از خیابان 16 آذر آمد بیرون و نبش خیابان روبوسی کردیم. در طول بلوار درگیری و کشاکش بین افراد کمیته که هنوز لباس واحد نظامی نداشتند و بچه های چریک های فدائی که از دفتری که از ساواک مصادره کرده بودند دفاع می کردند و نمی خواستند آن را تحویل بدهند جریان داشت و درگیری های پراکنده آن تا حوالی تقاطع 16 آذر هم کشیده شده بود. بهزادی که در جوانی باندازه کافی در دانشگاه تهران شاهد این نوع درگیری ها بود، با تاثر بسیار و به همان اندازه شتابزده برای آنکه هم زودتر برگردد سر کارش و هم ما را در خیابان با هم نبینند، به درگیری ها اشاره کرد و این جمله تاریخی را در انتقاد از فدائی های خلق گفت: "ادامه این درگیری ها می تواند مسیر انقلاب را عوض کند!" و سپس از هم جدا شدیم. فردای آن روز کیانوری تلفن کرد و گفت دیگر لازم نیست خبر را تهیه کنی و یکشنبه بعد که جلسه ما تشکیل شد در باره این ماجرا گفت که درجلسه هیات تحریریه مردم او برای چندمین بار می گوید که بهتر است خلاصه مهم ترین بخش اخبار ساعت 2 بعد از ظهر رادیو مسکو را در یک ستون، در روزنامه منتشر کنید. هر بار می گویند که زمان پخش این اخبار و انتقال مطالب به چاپخانه به گونه ایست که عملی نیست. کیانوری هم در جلسه شرط بندی می کند و زیر بار نمی رود و برای اینکه نشان بدهد این کار عملی است می گوید من میدهم در بیرون تهیه کنند و به منوچهر برسانند. یعنی همان ماموریتی که به من داد و قراری که با رفیق بهزادی گذاشت. شرط را کیانوری می برد و ستون آخرین اخبار مهم مسکو هم از آن به بعد در "مردم" باز شد. در همان جلسه یکشنبه کیانوری یک کارتن در بسته را که روی آن عکس یک رادیو توشیبا بود به من داد و گفت این هم سهم تو. قرار بود بدهیم به تحریریه "مردم"، من هم زدم زیر بغلم و گفتم می دهم به همان کسی که خبر را نیمساعته نوشت و رساند. رادیوی بسیار پرقدرتی بود. دو طرفش دو دسته فلزی داشت و از همه مهم تر یک پارازیت گیر داشت. خیلی رادیوی جالبی بود و من حسابی از آن برای شنیدن همه اخبار رادیوها استفاده می کردم. ماجرای این رادیو را هم با این دقت برایتان گفتم زیرا وقتی آقایان ریختند به خانه من، قبل از انتقال زن و دو فرزند من به زندان، با دیدن این رادیو بعنوان یک کشف بزرگ به هم مژده می دهند که بی سیم ارتباطی با سفارت شوروی را کشف کرده اند. در حالیکه این فقط یک رادیوی معمولی بود، اما پر قدرت و با طول موج های زیاد و یک پارازیت گیر. حسن قزلچی یا آن را با خودش از کویت خریده و آورده بود و یا کسی برایش از کویت خریده و آورده بود و بصورت اتفاقی رسید به من. این رادیو را هم مثل خیلی دزدی های دیگری که درخانه من کردند با خودشان بردند و از همه مضحک تر این که وقتی فیلم نمایش سلاح های باصطلاح کشف شده از حزب را دیدم، این رادیو را هم در کنار سفره نمایشگاه سلاح ها گذاشته بودند. خواسته بودند از شکل و شمایل این رادیو که مثل دستگاه بی سیم بود، استفاده کرده و آن را بعنوان کشف بی سیم ارتباطی حزب معرفی کنند. از همین یک نمونه بگیرید و بروید به جلو. مشت همیشه نمونه خروار است. مبنای تمام مزخرفات و ادعاهائی که پس از یورش به حزب گفتند و روزنامه ها منتشر کردند، به همین سستی و پوچی بود. حتی نمایش سلاح هائی که بموقع خودش برایتان خواهم گفت که چرا جمع کرده بودیم و چگونه می خواستیم از شر آنها خلاص شویم اما فضای امنیتی سالهای 59 به بعد اجازه آن را نمی داد.
- مناسبات و دیدار با رفیق جوانشیر هم همینگونه شد؟
- برایتان گفتم. تقریبا همینگونه شد. رفیق جواد تمایل داشت هرچه زودتر در خانه خودش مستقر شود. هم به این دلیل که محل اقامت موقت او در رستم آباد از شهر دور بود و هر روز برای رسیدن به شهر باید صاحبخانه او را به شهر می رساند و بعد هم از شهر بر می گرداند و هم اینکه او می خواست رفت و آمدهای خودش را داشته باشد. بهرحال این خیلی طبیعی بود و همینگونه هم شد. بعد از چند هفته " قلمبر" از رفقای کادر گروه منشعب را هاتفی به او وصل کرد تا عصای دست جوانشیر شود. هم برای قرارهای شهری و هم کارهای ارتباطی. ما سیامک (قلمبر) را از قرارهای دوران مذاکره با گروه منشعب می شناختیم که همراه فرزاد دادگر سر قرار می آمد. هیکل کشتی گیرها را داشت و همانطور که برایتان گفته بودم بسیار خوش برخورد و شوخ و ورزیده بود. یک دوره هم زندان شاه را دیده بود. بهرحال قلمبر به جواد وصل شد. بسرعت و در عرض چند روز یک آپارتمان خیلی خوب و مبله در خیابان فلسطین جنوبی پیدا کرد با 500 تومان اجاره. این آپارتمان که در طبقه اول بود و تقریبا مبله با موکت های قرمز، احتمالا دفتر یک شرکت تعطیل شده بود. جزئیات را نمیدانم اما زنده یاد جواد همیشه سر به سر قلمبر می گذاشت و می گفت با زرنگی که تو داری این خانه را 200 تومان هم میتوانستی اجاره کنی! درحالیکه همه ما متعجب بودیم که او چگونه توانسته آن را با 500 تومان اجاره کند. دیدارهای ما با جوانشیر، که حتی تا آمدن رفیق کیا به ایران هم ادامه یافت دراین خانه انجام می شد و جواد خانه موقت رستم آباد را ترک کرد. روزی که کیانوری قرار بود وارد ایران شود ما در همین خانه جلسه داشتیم. قلمبر و مادرش که یک زن مسن و لاغر اندام بود در همین خانه مستقر شده و با جوانشیر زندگی می کردند. یادم هست که مادرش همیشه یک چادر نماز سفید گلدار سرش بود و خیلی مواظب بود که موکت های قرمز کف اتاق کثیف نشود. ما سه نفر- پرتوی، هاتفی و من- دور میز نسبتا بزرگ سالن آپارتمان که میز کنفرانس شرکت بود، نشسته بودیم که قلمبر وارد شد و خبر آورد که کیانوری از فرودگاه یکراست آمد دفتر حزب و از همانجا به رفقای افسر و هرکس که می دانست و شماره تلفنش را داشت تلفن کرد که بیایند دفتر. قلمبر می گفت کیانوری به هرکس تلفن کرده بود گفته بود من رسیدم خانه و الان از خانه تلفن می کنم. دفتر حزب را خانه خود می دانست. از همانجا به روزنامه ها هم تلفن کرده بود و بعد از معرفی خودش گفته بود بعد از ظهر برای کنفرانس مطبوعاتی می توانند بیآیند دفتر حزب توده ایران در خیابان 16 آذر. این همان کنفرانس مطبوعاتی است که بعدا مطبوعات عکس آن را منتشر کردند و رفقا عموئی و کیانوری کنار هم پشت میز نشسته و به سئوالات پاسخ می دادند. از کیهان هم بدستور هاتفی خبرنگار و عکاس به کنفرانس رفت و بخشی از مصاحبه هم در شماره روز بعد کیهان منتشر شد. البته اغلب مطبوعات وقت آن را منتشر کردند و خبر اختصاصی کیهان نبود. ما آن روز خیلی نگران بودیم که خبرنگارها سئوالی بکنند و کیانوری بدلیل آنکه در ایران نبوده و از جزئیات با خبر نیست، پاسخی بدهد که فردا مطبوعات در بوق بکنند. اما هر بار جوانشیر با اطمینان خاطری که بعدها فهمیدیم ریشه در چه شناخت عمیقی داشت، با خنده به ما می گفت خیالتان راحت باشد، کیا زیرک تر از آن است که تصور می کنید. واقعا هم اینطور بود. در آن مصاحبه که در باره همه چیز، از کودتای 28 مرداد تا انقلاب، حتی با متهم کردن رهبری حزب به خیانت در کودتای 28 مرداد از کیانوری سئوال کرده بودند و او بسیار مسلط پاسخ داده و بهانه به کسی نداده بود. اگر اشتباه نکنم که تصور نمی کنم اشتباه کنم، اولین دیدار ما با زنده یاد کیانوری هم در همین خانه موکت قرمز جوانشیر و فردای ورود کیانوری به ایران انجام شد. دور همان میز. در آن دیدار عمدتا درباره دولت بازرگان، ضرورت فراخواندن همه توده ایها به دفتر حزب و غلبه بر پراکندگی دیدارها و ارتباط ها و همچنین پایان انتشار "نوید" و سرمقاله ای که قرار شد هاتفی در این باره بنویسد و ذوق زدگی ناشی از آمدن توده ای های قدیمی به دفتر حزب و استقبال نسل جوان از حزب و خطر ادامه سیاست چریکی از سوی سازمان چریک های فدائی خلق و چند موضوع دیگر صحبت شد. نکته دیگری که از آن جلسه در حافظه من مانده اختلاف نظر جوانشیر و کیانوری در باره یک مسئله نه چندان جدی و مهم بود. کیانوری گفت اینطوری بوده و جوانشیر گفت خیر آنطوری بوده. الان موضوع یادم نیست اما چند بار هر دو روی نظر و یا اطلاع خودشان پافشاری کردند و در همان جلسه هم معلوم شد حق با جوانشیر است. کیانوری با سکوت قبول کرد، اما بر سر چند موضوع دیگر بقول امروزی ها "گیر" داد به جوانشیر تا بالاخره جوانشیر با خنده گفت: "رفیق کیا، آن موضوع تمام شد، چرا می خواهی تلافی کنی؟" و رو کرد به ما و با همان خنده گفت: این از اخلاق های رفیق کیاست! کیانوری زیاد خوشش نیآمد، اما به روی خودش نیآورد. جلسه که تمام شد همه با هم از خانه بیرون آمدیم. همه سوار ماشین من شدند، میدان فلسطین کیانوری پیاده شد تا برگردد دفتر حزب. باز سر پیاده شدن و یا ساعت رفتن به دفتر یک گیری به جواد داد و جوانشیر هم با همان خنده گفت: رفیق کیا! آن موضوع را باختی و تمام شد. با این بهانه ها ادامه اش نده! البته همه این گفتگوها با خنده و شوخی بود اما در پس این شوخی واقعیت و شناختی هم نهفته بود که ریشه 20 سال در مناسبات بسیار عمیق و حتی می توانم بگویم عاشقانه سیاسی میان جوانشیر و کیانوری در مهاجرت داشت. این که رفیق کیانوری از باختن خوشش نمی آمد و این که هر باختی را زود می خواست جبران کند. ما بعدها در ادامه ارتباط و کار سیاسی بیشتر با این خصلت آشنا شدیم. خصلتی که جنبه های مثبت آن بیشتر از جنبه های منفی آن بود، اما بهرحال جنبه های منفی هم داشت. خاطره دیگری که از آن خانه دارم، دیدن رفقای عضو هیات سیاسی در اولین یا دومین جلسه ای بود که در خانه جوانشیر تشکیل شده بود. من و پرتوی و هاتفی با جوانشیر در همان خانه قرار داشتیم و من کمی زودتر از بقیه رسیدم. وقتی رسیدم جلسه تمام شده بود و کیانوری و چند عضو دیگر هیات سیاسی رفته بودند، اسکندری و جودت و یکی دو عضو دیگر هیات سیاسی هنوز سرگرم جمع و جور کردن کاغذها بودند. رفیق اسکندری را بدلیل ملاقات در برلین شرقی خیلی خوب بخاطر داشتم و رفیق جودت را جوانشیر معرفی کرد و من هم با احترام گونه هایش را بوسیدم. آنها چند دقیقه بعد رفتند و باحتمال زیاد قلمبر آنها را برد و بعد هم پرتوی و هاتفی رسیدند و جلسه ما با جوانشیر شروع شد. بیان این دیدار هم از آن جهت مهم است که بدانید رفیق اسکندری با احترام کامل عضو هیات سیاسی و در جمع رهبران حزب توده ایران بود. اینطور نبود که چون دبیراول کمیته مرکزی نیست و جایش را به کیانوری داده، از رهبری حزب حذف شده بود. متاسفانه این توازن و این حضور نتوانست ادامه پیدا کند و همانطور که میدانید، بدنبال مصاحبه ای که مجله تهران مصور با اسکندری کرد و نظرات غیر پنهان او در باره انقلاب و حکومت را به شکل تحریک آمیزی عنوان بندی و منتشر کرد، رفیق اسکندری از هیات سیاسی کنار گذاشته شد و بعنوان عضو کمیته مرکزی از ایران خارج شد. برای آنکه بدانید در آن دوران پایبندی به وحدت سیاسی حزب چقدر اهمیت داشت و دیگران چگونه به آن وفادار بودند، ما از سال 60 شنیدیم که رفیق اخگر تحلیل دیگری از جمهوری اسلامی دارد که بسیار متفاوت با تحلیل رسمی حزب بود. او این تحلیل خود را بصورت یک جزوه تهیه کرده و در پلنوم وسیع 17 دراختیار شرکت کنندگان در پلنوم هم گذاشت. اما این اختلاف نظر هرگز جنبه فراکسیونی و مطبوعاتی پیدا نکرد زیرا او بسیار پایبند به دیسپلین سازمانی و حزبی بود و تابع نظر اکثریت. به همین دلیل هم، حتی با آنکه جزوه مخالفت با سیاست رسمی حزب را تهیه کرده بود، در راس شعبه پژوهش ها و عضو علی البدل هیات سیاسی باقی ماند و در پلنوم وسیع 17 هم تائید شد.
- آنچه که دراین چند گفتگوی اخیر از آن غافل شده ایم، مناسبات با روزنامه کیهان بود. در این دورانی که صحبتش هست، هاتفی همچنان سردبیر کیهان بود؟ - راست است. ما مسئله کیهان را به امان خودش در این گفتگو رها کردیم. بله در این دوران هم هاتفی همچنان سردبیر کیهان و دبیر شورای سردبیری کیهان بود، درعین حال که فشار به کیهان از جانب محافل حکومتی ادامه داشت. هاتفی نه تنها متوجه شده بود با فشار شورای انقلاب و حکومت چند پارچه برای سانسور و تصاحب مؤسسه کیهان، روزنامه کیهان دیگر کیهان دوران انقلاب نخواهد شد و شاهد سیر نزولی تیراژ آن بود، بلکه خودش هم دیگر تمایلی به صرف وقت در کیهان نداشت. این را چند بار به من گفت. دلش می خواست تمام وقت و انرژی را صرف کار حزب کند. سالها انتظار کشیده بود تا حزب علنا وارد صحنه سیاسی کشور شود و حالا چطور می توانست کنار بایستد. دوران نوید و ایفای دو نقش سردبیری کیهان و رهبری نوید هم برای او تمام شده بود. حتی چند بار، برای چند روز به کیهان نیآمد. نه حوصله کشاکش ها با حزب الله و "اعدام باید گردد" ها را داشت و نه جاذبه و موقعیت کیهان دیگر قابل مقایسه با جاذبه حزب به صحنه بازگشته بود. به همین دلیل جلوتر از همه خود را آماده بازخرید از کیهان کرده بود. تلاش های منجر به نتیجه ای هم کرد برای آنکه حق و حقوق کسانی که بازخرید شدند و یا مشمول تصفیه های حکومتی، پایمال نشود که بحث در باره آن موضوع گفتگوی ما نیست و من دلم نمی خواهد وارد آن شوم. کسان دیگری حتما از این تلاش آگاه اند و اگر تا حالا ننوشته باشند در آینده خواهند نوشت. من دراینجا فقط خواستم بگویم که کیهان دیگر برای هاتفی جاذبه دوران انقلاب و یا سالهای شاه را نداشت، کاربرد آن دوران را هم نداشت. تمام نیرو باید صرف ارگان مرکزی حزب "مردم" می شد. وقتی دو روزنامه کیهان و مردم منتشر می شدند، خیلی طبیعی بود که باید کوشش کرد "مردم" روزنامه برتر باشد! کیهان را کرده بودند زن صیغه ای گروهبندی های داخل حکومت و دولت و شورای انقلاب. حالا هم که صیغه بی بر و روی آقای شریعتمداری است. بنابراین، کیهان برای ما در سایه حزب و "مردم" قرار گرفته بود و بعد هم که از آن بیرون آمدیم و باز خرید شدیم، حتی یکبار از کوچه آن هم عبور نکردیم. من گفتگوی این بار را با یک خواهش از شما تمام می کنم زیرا می خواهم گفتگوی بعدی را بر مبنای همین خواهش آغاز کنم. آن خواهش اینست که اولا شعر "طلوع دوباره" سیاوش کسرائی را که اسفند 57 و پس از دیدار او با جوانشیر سروده شده و در شماره اول "مردم" با کاغذ سفید چاپ شد را منتشر کنید. همینطور آگهی دعوت حزب به شرکت در اولین میتینگ جبهه ملی پس از سقوط شاه که آن را جوانشیر در تهران نوشت.
18- سرگذشت ارگان مرکزی حزب
بعضی از پیام هائی که در طول هفته می رسد، به ناگزیر سرآغاز اغلب این گفتگوها را تاکنون تعیین کرده. مثل این بار که ما طبق قراری که با هم داشتیم باید گفتگو را از صفحه اول اولین شماره "مردم" ارگان مرکزی حزب توده ایران در فروردین 1358 شروع می کردیم، اما چند پیام حاوی توصیه و پرسش، مبنای گفتگوی این بار ما شد. دوست بسیار عزیزی از ایران با پیام بسیار گرمی هشدار داده است که توجه داشته باشیم به این نکته که بسیاری از جوان های نسل جدید رفقائی مانند بهزادی و جوانشیر و هاتفی و دیگران را نمی شناسند و به همین دلیل لازم است موقعیت حزبی و آثار آنها معرفی شود. نه تنها با این نظر موافقم و همه همکاران راه توده نیز موافق اند، بلکه در اساس، این گفتگو با همین هدف، یعنی آشنا ساختن نسل جدید با رهبران حزب توده ایران در سالهای مهاجرت پس از کودتای 28 مرداد و سالهای بازگشت آنها به ایران - پس از انقلاب 57 شروع شد. ما شاید درباره تک تک آنها نتوانیم دراین گفتگوها سخن بگوئیم، اما فکر می کنم با همین نمونه هائی که معرفی می کنیم، این نسل شناختی عمومی نسبت به رهبری حزب پیدا می کند. نکته بسیار مهم دیگری که انگیزه این گفتگوهاست، آنست که این نسل اطلاع و آگاهی بیشتری از سالهای آستانه انقلاب و سالهای پس از انقلاب بدست بیآورد. با سبک کار و منش و مشیء
توده ای هم آشنا شود. هدف سوم آنست که این نسل با گردش به راست در جمهوری اسلامی در دهه 1360 آشنا شود و به عمق فاجعه قتل عام زندانیان سیاسی در سال 1367 پی ببرد. تقریبا همه آنهائی که ما در این گفتگوها از آنها یاد می کنیم، پس از سالها تبعید، زندان و شکنجه، در فاجعه 67 قتل عام شدند. من تاکنون به مسئولیت های حزبی و نقشی که آنها در انقلاب 57 داشتند هم اشاره کرده ام و در آینده نیز بنا بر همین توصیه رفیق ارجمندمان از داخل کشور، در این زمینه اشارات بیشتری خواهم کرد. از جمله این که رفقا بهزادی و جوانشیر هر دو دبیر کمیته مرکزی و عضو هیات سیاسی حزب توده ایران بودند. اولی سردبیر روزنامه "مردم" ارگان مرکزی حزب توده ایران و دومی دبیر دوم و مسئول کل تشکیلات حزب توده ایران در سالهای پس از انقلاب و تا یورش به حزب توده ایران. در فاصله دو یورش، یعنی کمی بیشتر از دو ماه و نیم، رفیق جوانشیر به جای رفیق کیانوری که در یورش اول دستگیر شده بود، بنا بر تصمیم باقی مانده هیات سیاسی از یورش اول، جانشین دبیر اول حزب توده ایران شد. علاوه بر توده ای های جان به در برده از کشتار 67، شخصیت هائی نظیر دکتر ملکی اولین رئیس دانشگاه تهران در جمهوری اسلامی و یا مهندس امیرانتظام معاون نخست وزیر در دولت بازرگان که هر دو دوران مخوف دهه 60 را عمدتا در زندان اوین گذراندند، تا آنجا كه به خاطر دارم – بویژه مهندس امیرانتظام- در نوشته ها و اظهار نظرهای خود از شکنجه "تابوت" اسم برده اند. این همان شکنجه ایست که شامل حال منوچهر بهزادی شد و برای مدتی روان او را در زندان پریشان ساخت. مدت ها طول کشید تا وی توانست به حال عادی بازگردد. او را هفته ها در قفسی باندازه تابوت و بصورت دراز کش محبوس کرده بودند و گهگاه برخی زندانیان را برای در هم شکستن به دیدار بهزادی در تابوت می بردند. بهزادی فارغ التحصیل حقوق از دانشگاه تهران و از رهبران دانشجوئی این دانشگاه در سالهای قبل از 28 مرداد بود. درباره نظرات رفیق اخگر عضو هیات سیاسی حزب توده ایران که در شماره گذشته و در ارتباط با ایرج اسکندری به وی اشاره کرده بودم نیز اطلاعات دیگری وجود دارد که بموقع خود به آن هم اشاره خواهم کرد. رفقا و دوستان عجله دارند. فورا می خواهند ما از روی زمان پریده و برخی مطالب را بیشتر توضیح بدهیم. من در بخش پلنوم وسیع 17 در این باره صحبت خواهم کرد. یعنی آخرین پلنوم حزب توده ایران در داخل کشور و پیش از یورش به حزب. یکی از یاران بسیار عزیز ما از ایران پیامی طنز آمیز فرستاده و گفته است "فلانی یادش باشد که من هنوز زنده ام". اشاره به این که چیزی نگویم که باعث گرفتاری اش شود. برای این یار قدیمی پاسخ فرستادم و در اینجا هم تاکید می کنم که برخی پرش ها برای مراعات حال کسانی مانند این یار قدیمی است و اتفاقا یکی از دشواری های این گفتگوها که فکر می کنم در ذکر حوادث آینده بیشتر دست و پا گیر شود، همین مراعات هاست. در واقع نقطه چین هائی که در آینده باید پر شود، درعین حال که باز هم تاکید می کنم، اگر برخی مسائل گذشته، امروز که عده ای هنوز زنده اند گفته نشود، فردا ممکن است فکر کنند چون شاهدی در حیات نیست، هرچه خواسته ام گفته ام. خود حدیث مفصل بخوانید از این اشاره. رفیق بسیار عزیز و گرامی دیگری ضمن تائید آنچه تاکنون درباره شادروان سیاوش کسرائی گفته ام، توصیه کرده است بیش از این حق او را در خدمت به حزب و جنبش توده ای پیش از انقلاب ادا کنم. به روی چشم. ما حالا حالاها درباره سیاوش کسرائی حرف برای گفتن داریم و جا به جا خواهم گفت. هرچیز هم از قلم و زبان افتاد، امثال ایشان بنویسند و بفرستند تا در کنار و حاشیه این گفتگو منتشر کنیم. اگر به همینجا بسنده نکنیم، گفتگوی این بار می شود پاسخ به پیام های دریافتی.
- کاملا موافقیم. مخصوصا که آن رفیق ما که "مردم" شماره اول را فرستاده، در همین هفته آن شماره را به همراه دو شماره بعدی بصورت عکس و بسیار مناسب تهیه و با ایمیل ارسال کرده است که می گذاریم در این شماره. قرار ما برای آغاز این گفتگو شماره اول "مردم" بود. - بی نهایت از این رفیق عزیز و ناشناس که با نام مستعار "فرزانه..." با ما ارتباط دارد تشکر می کنم. واقعا جای این سه شماره "مردم" نه تنها در آرشیو راه توده، بلکه در سایت جدیدی که بعنوان "سایت اسناد" راه اندازی شده هم خالی است و قطعا آنها نیز پس از انتشار آنها در راه توده، این شماره ها را در سایت خود خواهند گذاشت تا آرشیو ارزشمندشان کامل تر شود. اما آن نکاتی که درباره این سه شماره "مردم" میخواهم برایتان بگویم: اولا سرمقاله اولین شماره را زنده یاد جوانشیر با همان سرعتی که قبلا برایتان گفتم نوشت. در کوتاه ترین جملات سرگذشت ارگان مرکزی حزب توده ایران را مرور کرد و آن را وصل کرد به انقلاب و آغاز انتشار دوره جدید آن. من فکر نمی کنم فشرده تر از این کسی بتواند در اندک زمانی – شاید کمتر از نیمساعت- چنین سرمقاله ای بنویسد. در همین اولین شماره که اولین قدم برای حرکت علنی حزب درجامعه پس از انقلاب بود، شما در چند جا اشاره به ضرورت مقابله با ارتجاع را می یابید. و این یعنی آن خطری که حزب توده ایران از ابتدا دیده و نسبت به آن بسیار حساس بود. ضمنا همانطور که مشاهده می کنید، نام ارگان مرکزی حزب توده ایران "مردم" است و نام "نامه مردم" در واقع در جمهوری اسلامی به ما تحمیل شد و بهتر بود ما در مهاجرت و در شرایطی که دیگر فشار حکومت بالای سرمان نیست، به همان نام قدیمی و شناخته شده ارگان مرکزی حزب، یعنی "مردم" باز می گشتیم. در صفحه اول شماره اول مردم، آن نکته ای که در ارتباط با آقای حسن نزیه برایتان گفته بودم وجود دارد. یعنی موضع گیری شخصی – البته بسیار مثبت- نسبت به ایشان شده بود که بعد از آمدن کیانوری به ایران این نکته در یک اطلاعیه کوچک تصحیح شد. نکته دیگری که شما در این شماره می بینید، سیاست جبهه ای است که از همان شماره اول "مردم" حزب آن را با جدیت طرح و دنبال کرد. ما با آغوش باز به استقبال همکاری با جبهه ملی رفتیم که اطلاعیه آن را در صفحه اول می بینید. متاسفانه این سیاست را جبهه ملی نداشت و همچنان رفت دنبال دفتر کهنه های قبل از 28 مرداد که در آنها نیز یکسویه رفته و می رود و فراموش می کند که آنها در حاکمیت بودند نه حزب توده ایران. این شماره "مردم" با اطلاعیه دبیرخانه کمیته مرکزی حزب توده ایران پیرامون پلنوم 16 منتشر شد که قبلا در همین گفتگوها برایتان گفته بودم. گزارش سیاسی پلنوم در شماره های بعد انتشار یافت، زیرا آن را منوچهر بهزادی با خود به ایران آورد و جوانشیر قبل از پایان پلنوم و انتشار اسناد آن خود را به ایران رسانده بود که باز دراین باره هم برایتان گفته بودم. اگر یادتان باشد در باره دشواری بیرون آمدن حزب توده ایران از لاك مخفی خود در آغاز سرنگونی رژیم شاه برایتان گفته بودم. من اسم این دوران را گذاشته ام "دوران برزخ". هم شاه سقوط کرده بود، هم انقلاب در این مرحله پیروز شده بود و هم امکان فعالیت علنی و قانونی حزب توده ایران فراهم شده بود، اما هنوز توده ایها برای جمع کردن خود و در آمدن از دوزخ شاهنشاهی و کار مخفی به زمان نیازمند بودند. این حالت حتی در میان زندانیان با سابقه توده ای نظیر افسران توده ای 24 سال زندان دیده و یا امثال رفیق خاوری که پس از 15 سال از زندان بیرون آمده بودند هم وجود داشت که در این باره هم برایتان گفته بودم. حالا شما دقت کنید که شعر صفحه اول این شماره "مردم" هم از سروده های انقلابی و توده ای سیاوش کسرائی است، اما هنوز او هم با نام مستعار "فرهاد ره آور" اشعارش را در ارگان مرکزی حزب منتشر می کرد. مثل بسیاری از شعرهای دوران انقلاب که عمدتا در روزنامه کیهان منتشر شد و در واقع یگانه شاعر لحظه به لحظه انقلاب 57 کسرائی بود. من این را با جرات و جسارت می گویم که هیچ شاعری اینگونه پا به پای انقلاب پیش نیآمد و در باره هر حادثه و رویداد انقلاب و درباره تظاهرات و شعارهای مردم شعر نگفت که زنده یاد کسرائی سرود و گفت. بعد هم که رهبری حزب به داخل کشور بازگشت، هر آنچه در توان و امکان داشت در اختیار حزب گذاشت. حتی از خانه مادر همسرش هم برای برخی ملاقات ها و دیدارها استفاده کرد. البته از حق نباید گذشت که همسرش و خانواده همسرش در این راه پا به پای کسرائی آمدند و یاری اش کردند و در تشکیلات دمکراتیک زنان هم از جمله بال های پرواز بلند این تشکیلات در سالهای پس از انقلاب بودند. خواهر همسر کسرائی در ارتباط با همین فعالیت ها در یورش دوم دستگیر شد و سالها در زندان ماند و تا آستانه مرگ هم پیش رفت. برخلاف مادر خود کسرائی که بیشتر به اشراف نزدیک بود تا به توده مردم و به همین دلیل هم همیشه با سیاوش و بویژه همسر سیاوش دراین رابطه درگیر بود. شما مظلومیت توده ای ها را در جامعه هنری و روشنفکری خودمان ببینید! شاملو توده ای نبود، یعنی پس از کودتا، از توده ای بودن پشیمان گشته و مسیر پر فراز و نشیب سیاسی و شخصی دیگری را طی کرد. مثل خیلی های دیگر. "آیدا" توانست او را حفظ کند. در فیلمی که همه می توانند روی شبکه یوتوب ببینند آیدا اشاره به همین مسئله می کند و می گوید که وقتی با شاملو آشنا شد حتی جا برای خوابیدن هم نداشتند، حتی شاملو یک تکه کاغذ و یک قلم برای شعر گفتن نداشت. آیدا را همه به حق در این ارتباط، یعنی فراهم کردن امکان کارش می ستایند. اما شما کوچکترین اشاره ای در باره زندگی سخت و دشوار کسرائی در سالهای پس از کودتا و نقش همسرش که با خیاطی نان آور خانواده بود جائی خوانده اید؟ توده ایها مظلوم ترین شاعران، مظلوم ترین روزنامه نگاران، مظلوم ترین مبارزان، مظلوم ترین میهن دوستان، مظلوم ترین وطن دوستان اند. شما همین حالا بروید در سایت هائی که درباره کشتار زندانیان سیاسی سال 67 مطلب منتشر می کنند. حتی در سالگردهای این فاجعه وقتی خبر و گزارشی می نویسند، ببینید اشاره ای به قتل عام توده ایها می کنند؟ و یا اگر اشاره ای می کنند، این اشاره در همان وزن و اعتباری است که ما قربانی دادیم؟ از شکنجه دهه 60 می نویسند. بسیار خوب. بخوانید و ببینید اشاره ای هم به شکنجه توده ایها می کنند؟ درحالیکه مخوف ترین شکنجه ها را توده ایها دیدند. و تازه این مسئله، یعنی شمار اعدامی ها و قربانیان را بگذارید در کنار وزن و اعتبار و تحصیل و سابقه سیاسی و مدارج علمی و مبارزاتی و هنری و نظامی توده ایهای کشتار شده در قتل عام 67 تا بیشتر آن مظلومیتی درک شود که من دراینجا به آن اشاره کردم. فلان آقا و یا فلان سازمان از آقای خمینی بدش می آید، رهبری انقلاب را حق خودش می داند و یا هر محاسبه دیگری که پیش خودش می کند. آنوقت توده ایها و حزب ما را به این دلیل که از خمینی و انقلاب دفاع کرده ایم مستحق همه نوع سانسور و حمله و تخریب تبلیغاتی می داند. یا در داخل کشور جرات نمی کند به آیت الله خمینی و انقلاب حمله کند، دامن ما را می گیرد و به حزب توده ایران و سیاست دفاع از انقلابش می پرد. و تازه این درحالی است که اگر به دوران انقلاب و سالهای پس از پیروزی انقلاب برگردیم و حوادث را مرور کنیم، اتفاقا آن ها که بر صندلی کم اطلاعی و بی خردی و بیگانگی با توده مردم و جامعه ایران باید بنشینند، خود آنها هستند. آنها که از روی سر توده های میلیونی مردم ایران که به اراده خویش به صحنه انقلاب آمدند نه با فرمان آنها و یا ما، قبای رهبری را بر تن خویش برازنده تر می دیدند. نه خیال کنید که از گذشته درس گرفته اند. خیر. همین حالا هم هنوز همان هستند که بودند. لنین جمله معروفی دارد درباره مهاجران دوران شکست پس از انقلاب 1905 و در مهاجرت. می گوید: "روشنفکران روس نه گذشته را فراموش کردند و نه از گذشته آموختند." این حکایت اکثریت روشنفکران ایران است. شما مرور کنید سالهای اخیر را. از انتخابات دوم خرداد درس گرفتند؟ توانستند اهمیت مجلس ششم را درک کنند؟ از کنفرانس برلین درس گرفتند؟ از انتخاباتی که احمدی نژاد از درون آن درآمد درس گرفتند؟ از انتخابات ریاست جمهوری 92 که آن را تحریم کرده بودند و حالا طلبکار روحانی اند درس گرفتند؟ نه خیال کنید که بحث محدود است به مهاجرین. خیر، در داخل هم تقریبا همین است، البته نه به شوری خارج از کشور، زیرا در آنجا پوست انسان زیر شلاق حوادث و رویدادهاست.
- ما در دو عرصه می توانیم گفتگو را ادامه بدهیم. یکی درباره ارتباط هائی که سازمان نوید با ملیون و روحانیون داشت و ادامه آن بعد ازانقلاب چه شد؟ دوم در رابطه با بازگشت رهبری حزب به داخل کشور و دیدارهای دیگری غیر از دیدار با رفقا جوانشیر و بهزادی.
- درست می گوئید. در هر دو زمینه می توانیم گفتگو را ادامه بدهیم، اما چون مورد اول بر میگردد به باز شدن دفتر حزب، تمرکز کادرها و امور حزبی در این دفتر و دوران تقریبا معلق سازمان نوید بین کار علنی و کار مخفی و بالاخره جلسات یکشنبه ها با زنده یاد کیانوری که در ادامه آن تقریبا تشکیلات غیر علنی حزب شکل گرفت و خلاصه گشایش فصل جدید و نسبتا طولانی دراین گفتگوها، اگر موافق باشید از مورد دوم شروع کنم و بتدریج وارد مبحث اول هم بشویم.
- یعنی از دیدار با رفقای رهبری؟ - بله. اما این بار می خواهم از دیدار با رفیق شلتوکی برایتان بگویم که از خارج به کشور بازنگشته بود، بلکه از زندان 24 ساله رژیم شاه آزاد شده بود. این دیدار و بحثی که بعد از آن با زنده یاد کیانوری شد، بسیار مهم است و به همین دلیل می خواهم در باره آن برایتان بگویم. یا، حداقل از نظر من بسیار مهم است. رفیق شلتوکی در پلنوم 16 هم عضو هیات سیاسی انتخاب شده بود و هم دبیرکمیته مرکزی بود. او یکی از محبوب ترین چهره ها در میان زندانیان سیاسی دوران شاه بود. افسر خوش چهره و خوش برخوردی که در زندان شاه معمولا از سوی زندانیان سیاسی بعنوان رابط زندانیان با زندانبانان انتخاب می شد. در کتاب "مهمان آقایان" به آذین درباره این بخش از شخصیت او بسیار شیوا و گویا نوشته شده است. بهرحال رفیق شلتوکی توسط کیانوری پیام فرستاده بود که رفقای نوید را می خواهد ببیند. فکر می کنم دراین دوران یا بعنوان مسئول شعبه اطلاعات حزب انتخاب شده بود و یا کاندیدای این مسئولیت شده بود. بهرحال رفیق کیا آدرس یک خانه ای را داد که نمی دانم دقیقا در کدام نقطه بالای ونک بود. گفت ساعت 7 یا 8 شب در این خانه رفیق شلتوکی منتظر شماهاست. یعنی من و هاتفی و پرتوی که هنوز کیانوری را در اتومبیل من ملاقات می کردیم و امکان آن دفتر طراحی در زیر زمین خانه یوسف آباد که برایتان گفتم روزهای یکشنبه بعداز ظهر جلسات ما در آن تشکیل می شد هنوز فراهم نشده بود. هر سه نفر سر ساعت در آن خانه و بر سر قرار دیدار با رفیق شلتوکی حاضر شدیم. رفیق شلتوکی کمی دیر رسید و دلیل آن را مسافرت کرمانشاه عنوان کرد و این که تازه از کرمانشاه بازگشته و به همین دلیل کمی دیر رسیده است. دیداری بسیار دل انگیز و سراپا امید و انرژی. تقریبا تمام مدت دیدار او سخن گفت. از گذشته، از زندان و از گله های افسران توده ای نسبت به رهبری حزب تا قبل از بازگشت به ایران و بالاخره از استقبال نظامی ها برای پیوستن به حزب توده ایران. دو اصطلاح و خبر او در این دیدار برای همیشه در حافظه من ماند. وقتی از گله ها و حتی بی اعتمادی ها در باره کاردانی رهبری خارج از کشور سخن می گفت رسید به روزهای بازگشت رهبری به داخل کشور و آشنائی چهره به چهره با آنها. دو دستش را کنار گوش هایش گذاشت و انگشت های سبابه را مثل شاخک ها تکان داد و گفت: ما وقتی کیانوری را دیدیم، پس از چند ساعت صحبت متوجه شدیم که او "شاخک هایش بسیار تیز است و آرام گرفتیم". نمونه هائی را هم ذکر کرد. به استقبال نظامی ها از پیوستن به حزب توده ایران که رسید خیلی آسان و بی دغدغه گفت که در کرمانشاه فلان سرهنگ پیش من آمد و گفت که با هنگش در کرمانشاه می خواهد به حزب بپیوندد. فلان سرهنگ و فلان گردان توده ای اند. ما خیلی خوشحال شدیم و قند در دلمان آب می شد و هر چه ما بیشتر خوشحال می شدیم او هم بیشتر ما را خوشحال می کرد! دیدار زیاد طولانی نبود زیرا او هم تازه از سفر بازگشته بود و باید می رفت کیانوری را ببیند و به این دلیل اول آمده بود سر قرار با ما که از پیش تنظیم شده بود. ما سه نفر خیلی خوشحال از آن خانه بیرون آمدیم و راهی شهر شدیم. در طول راه یگانه جمله ای که هاتفی با ابراز تعجب گفت این بود: چه ضرورتی داشت این همه اطلاعات را ما بدانیم؟ سکوت ادامه پیدا کرد تا پرتوی و هاتفی به نوبت از ماشین پیاده شدند و از هم جدا شدیم. در دیدار بعدی با کیانوری، بحث از همین دیدار شروع شد. یعنی کیانوری پرسید: رفیق شلتوکی را دیدید؟ پاسخ مثبت بود. کیانوری پرسید: بحثی؟ حرفی؟ چیزی؟ من، ذوق زده از رویکرد و استقبال نظامی ها به طرف حزب گفتم و اشاره به گفته های شلتوکی کردم. شادی و عصبانیت کیانوری را بسیار دشوار می شد در صورتش دید. فقط وقتی خیلی خوشحال و یا خیلی عصبانی می شد گوشه سمت راست لبش می پرید و سبیلش این حرکت را نشان میداد. من آن روز برای اولین بار متوجه این واکنش شدم و بعدها در چند نوبت دیگر هم آن را دیدم. هم در خوشحالی و هم در عصبانیت. بهرحال آن روز این حالت را پیدا کرد و درحالیکه با کاغذ کوچک و مدادی که جلویش بود بازی می کرد تا ناچار نشود چشم به چشم ما بیاندازد از هاتفی پرسید: تو چی؟ هاتفی همان جمله ای را گفت که آنشب در پایان دیدار گفته بود: من نمی دانم چه ضرورتی داشت آن اطلاعات به ما داده شود؟ کیانوری که انگار منتظر چنین جمله ای بود تا حرف خودش را بر مبنای آن بزند، ابتدا گفت که استقبال نظامی ها از حزب فقط در غرب کشور و در کرمانشاه نیست. این یک استقبال انقلابی است و در جاهای دیگر هم همینطور است. حتی چند روز پیش یک سرهنگ شهربانی با لباس شهربانی آمده بود دفتر و آن پائین کلاهش را گذاشته بود روی میز و گفته بود می خواهد عضو حزب شود که من فورا گفتم یک شماره تلفن از او بگیرند و بگویند برود تا با او تماس بگیریم. سیاوش کسرائی را هم علاوه بر توده ای های قدیمی که او را پل واسطه کرده اند، نظامی ها هم عاجز کرده اند از بس به او مراجعه کرده و درخواست پیوستن به حزب کرده اند. ما هم باید یک فکری برای دهان به دهان شدن اخبار این رویکرد بکنیم و البته دیسپلین را از بالا (اشاره به شلتوکی) شروع کنیم و هم فکری برای ارتباط آنها بکنیم. پرتوی که در این دوران اغلب علامت تماس ها و شماره تلفن های نظامی ها را کیانوری به او می داد تا تماس بگیرد، پرسید: یعنی سازمان نظامی؟ کیانوری فورا حرفش را قطع کرد و گفت: "به هیچ وجه! اصلا اسمش را هم نیآورید. ما سازمان نظامی نداریم و نخواهیم داشت." و بعد هم توضیحات بسیار مهمی داد که من نقل به مضمون در اینجا می آورم. گفت: "آن سازمان نظامی که در سالهای پیش از کودتای 28 مرداد داشتیم و ریشه هایش به دوران 53 نفر وصل بود، بکلی سازمان دیگری بود و متناسب با آن شرایط و آن وظائفی بود که داشت. رهبری مستقل خودش را داشت، هیات دبیران خودش را داشت و فقط با یک رابط با یک فرد در رهبری حزب وصل بود. آن سازمان در دل حکومت شاه و بعنوان هسته ای در دل ارتش شاهنشاهی برای خنثی سازی توطئه های دربار و شاه بوجود آمده بود و در ضمن نقش چتر حفاظتی هم برای حزب داشت. یعنی یا توطئه های ارتش و شاه علیه حزب را خنثی می کرد و یا اخبار آن را به ما می داد. در جریان دولت مصدق هم چه در 30 تیر و چه در کودتای 28 مرداد توانست بزرگترین خدمات را بکند. فرار ما از زندان قصر را هم همین سازمان توانست ترتیب بدهد و ماموریت های دیگر. این مربوط به آن سال ها و آن دوران است. اما الان ما نیاز به چنین سازمانی نداریم. یک انقلاب بزرگ انجام شده و هرکس در هرکجا که هست باید در خدمت دفاع از این انقلاب باشد. سازمان افسری در زمان شاه برای مقابله با رژیم شاه بود، درحالیکه ما دیگر در چنان شرایطی نیستیم و نظامی و غیر نظامی مثل همه مردم ایران باید از انقلاب دفاع کند و تابع سیاست متمرکز و یکدست حزب باشد. تنها کاری که ما می توانیم در ارتباط با این افسران و نظامی ها بکنیم تنظیم ارتباط های فردی با آنهاست و یا حداکثر تشکیل حوزه های حزبی با شرکت آنهائی که با هم آشنا هستند و همدیگر را می شناسند و یا با هم به حزب مراجعه کرده اند . این حوزه ها و ارتباط ها هم نه توسط نظامی ها و افسران، بلکه توسط کادرهای حزبی باید اداره شود و برقرار شود. فعلا آن بخش نوید که مربوط به پرتوی است بر همین اساس جلو برود تا بتدریج آن را دقیق تر و متناسب تر با شرایط بکنیم. اگر شماها (اشاره به من و هاتفی) هم کسانی را دارید و یا کسانی به شماها مراجعه کردند، بر همین اساس جلو بروید و نیازی نیست آنها را به پرتوی وصل کنید. این روش را ما باید در باره کسانی که در جاهای حساس قرار دارند و یا قرارگرفته اند مراعات کنیم. باید جلوی مراجعه مستقیم این افراد و این نظامی ها به دفتر حزب را بگیریم، چون خیلی زود شناسائی شده و کارشان را از دست خواهند داد. به آنها باید توصیه کرد مواضع سیاسی خودشان را در محل کارشان و یا با دوستان و اقوامشان تبلیغ نکنند. این شناسائی ها در آینده تولید دردسر برای خود آنها خواهد کرد." این تقریبا مضمون صحبت های آن روز بود که مبنای کار تشکیلات غیر علنی حزب هم قرار گرفت. واقعا هم کیانوری به این عقیده ایمان داشت و آنقدر ساده اندیش نبود که نداند مثلا فلان خبر را بعنوان هشدار و یا نقص کار در جنگ و یا فلان توطئه به هاشمی و یا خامنه ای و یا دفتر امام می دهد آنها حدس نمی زنند از کدام کانال بدست آمده و یا حتی چهره چند رو و توطئه گری مثل محمدی ریشهری نداند فلان خبر از کانال سرهنگ عطاریان و یا سرهنگ کبیری به حزب منتقل شده و حزب آن را در اختیار خامنه ای و یا دفتر امام و یا هاشمی قرار داده و از آن کانال هم به او اطلاع داده شده است. حتی بنظر من این اواخر حدس می زدند دریادار افضلی فرمانده نیروی دریائی هم گرایش توده ای دارد و شاید ارتباط هائی هم دارد. حزب هم بر مبنای همان صحبتی که در بالا از کیانوری برایتان نقل کردم، نه دنبال سازمان افسری و سازمان نظامی بود و نه در پی مقابله با حاکمیت، بلکه همه توان خود، باضافه توانی که این ارتباط ها به حزب می داد را در خدمت دفاع از انقلاب به کار گرفته بود. بنابراین، می خواهم بگویم دستگیری و محاکمه و اعدام افسران و نظامی های توده ای و آن جنجالی که بعنوان کشف سازمان نظامی راه انداختند، صرفا یک جنجال کودتائی علیه انقلاب و برای زدن چشمک به امریکا و انگلیس بود. از اهداف بزرگ این رفتار کودتائی و نامردمی یکی هم گرفتن اسلحه از امریکا و اسرائیل و جلب نظر امریکا و انگلیس در جنگ با عراق بود. البته صحبت بر سر مرحله دوم جنگ است. یعنی جنگی که پس از شکست ارتش صدام و بیرون کردن آن از خاک ایران با همان اهدافی که الان هم در سر دارند، آغاز کردند. فتح کربلا و بصره و گسترش شیعه و رهبری جهان اسلام. همه دیدیم که آنها را با دست خودشان به دره سقوط بردند و البته بزرگترین قربانی هم حزب توده ایران بود، زیرا با ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر مخالف بود و رسما هم اعلام کرد.
- یعنی سازمان مخفی فقط شامل نظامی های توده ای می شد؟
- نه. فقط نظامی ها را شامل نمی شد. برایتان بعدا خواهم گفت که این سازمان در عین داشتن ارتباط با نظامی ها و افرادی که در مناصب حساس قرار داشتند و خودشان به حزب پیوسته بودند، کادرهای توده ای هم داشت که در سازمان نوید فعالیت کرده بودند و نفس نگهداشتن این کادرها برای دوران سختی که پیش بینی می شد در پیش خواهد بود هم مطرح بود.
- شعبه اطلاعات حزب به این سازمان وصل بود؟
- نه. این شعبه ناظر بر تشکیلات علنی حزب بود و البته اخبار و اطلاعاتی را که از کل تشکیلات بدست می آورد در اختیار رهبری حزب می گذاشت. شاید برخی تماس ها و ارتباط ها، مثل نمونه مراجعه نظامی ها به حزب را کیانوری از این شعبه جدا کرده و به سازمان غیر علنی حزب وصل می کرد. - رفیق شلتوکی مستقیما این کار را نمی کرد؟
- رفیق شلتوکی مسئول شعبه اطلاعات حزب بود، اما به کار سازمان غیر علنی حزب کاری نداشت. این ارتباط با کیانوری بود. البته تا آنجا که من اطلاع دارم. شاید مثلا بر سر این یا آن موضوع همآهنگی هائی هم می شد که من اطلاع ندارم و بعید هم می دانم.
- معمولا مسئول اطلاعات خیلی سخت حرف می زند. درحالیکه در آن دیدار با رفیق شلتوکی ظاهرا و به گفته هاتفی او خیلی آسان حرف زده بود.
- ببینید! این یک موضوع مهمی است. خیلی ها اعتقاد داشتند رفیق شلتوکی برای روابط عمومی حزب خیلی مناسب تر بود تا مسئول اطلاعات حزب. درعین حال که باندازه تخم چشم هم به او اعتماد وجود داشت. مثل بقیه افسران توده ای. شاید این توزیع مسئولیت ها، در ابتدای فعالیت علنی و در دوران بسیار دشوار آغاز کار علنی حزب اجتناب ناپذیر بود، زیرا اعتماد و شناخت خیلی اهمیت داشت. شاید بتدریج و با شناختی که بوجود آمده بود و امکانات جدیدی که پیدا شده بود، برخی تجدید نظرها صورت می گرفت و مسئولیت ها جا به جا هم می شد، اما فشار حکومتی، حوادث سالهای پس از انقلاب، بمباران وقایع روزانه و کشاکش سیاسی حزب با سازمان های چپ و انواع مسائل دیگر فرصت تجدید نظر سازمانی نمی داد. حتی همان طرح تغییرات تشکیلاتی که برایتان در گفتگوی اول و یا دوم گفتم آنقدر امروز و فردا شد و با تاخیر همراه شد که فاجعه یورش به حزب از تصمیم حزب جلو افتاد. در مورد شعبه اطلاعات حزب، شاید دو سال بعد از یورش به حزب، یک شب تعبیری بعنوان گلایه از دهان رفیق خاوری شنیدم که خصوصی گفت، اما بنظرم حرف درستی بود و می تواند خصوصی هم نباشد. او با به کار بردن ضرب المثل بسیار دقیقی که فکر می کنم از همان خراسان خودمان برخاسته باشد و جای بیانش در اینجا نیست، با اشاره ای غیر مستقیم به خودش گفت که برای شعبه اطلاعات او (یعنی خاوری) مناسب تر بود. با شناختی که پس از 5 - 6 سال کار نزدیک از خاوری پیدا کردم، فکر می کنم گله ای درست و اشاره مناسبی را طرح کرد. شاید بیان این مسائل چندان مناسب هم نباشد، اما پرسیدید و من هم آنچه را فکر می کنم و میدانم گفتم. تا همینجا هم این بحث بنظرم کافی است و برویم بر سر مسائل دیگر. چون توصیه کرده اند در باره افرادی که نام می برم برای نسل جوان کشور توضیح بدهم اضافه می کنم: رفیق شلتوکی از افسران توده ای که 24 سال زندانی شاه بود و با انقلاب از زندان بیرون آمد. در یورش اول دستگیر شد و تحت وحشیانه ترین شکنجه ها قرار گرفت. بویژه به آن دلیل که مسئول اطلاعات حزب بود. در پایان این شکنجه ها سرطان به جانش چنگ انداخت و از درمانش سر باز زدند. چنان که می گویند لاجوردی او را در "اوین" زجر کش کرد. خاوری 15 سال در زندان شاه بود. از زندانیان محکوم به اعدام بود، البته با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد. با انقلاب از زندان بیرون آمد. هنگام یورش به حزب در داخل کشور نبود. مسئول ارتباط با احزاب برادر در مجله صلح و سوسیالیسم در پایتخت جمهوری وقت چکسلواکی "پراگ" بود. پس از یورش دوم به حزب، ابتدا بعنوان مسئول کمیته برون مرزی حزب توده ایران را اعلام کرد و سپس در پلنوم 18 که در دیماه 1362 تشکیل شد، بعنوان دبیراول حزب انتخاب شد.
گفتگوی بعدی را با سئوال اول که در ابتدا طرح کردید دنبال خواهیم کرد. یعنی ادامه ارتباط ها با ملیون و مذهبیون.
19- اولین انتخابات ریاست جمهوری
گفتگوی قبلی ما با این قرار متوقف شد که در بخش بعدی، درباره نوع رابطه نوید و از جمله خود من با ملیون و مذهبی ها صحبت را شروع کنیم. برای اینکه به این وعده عمل کنم، همه سئوالات و توضیحاتی که درباره سازمان غیر علنی حزب و حضور نظامی ها در صفوف حزب توده ایران که در یک هفته گذشته رسیده را بگذاریم برای آینده. مخصوصا که ما در آینده خواهیم رسید به فاصله سالهای 58 – 61 و یورش به حزب و این دو مسئله خواه ناخواه در آنجا مطرح خواهد شد. دوستانی هم توصیه کرده اند کتاب قطور و 1200 صفحهای با عنوان "حزب توده ایران از آغاز تا فروپاشی" و همچنین "کتابچه حقیقت" را بخوانیم. به اطلاع این دوستان هم می رسانم که نه تنها من، بلکه شما و دوستان دیگری که در راه توده مطلب می نویسند، این دو کتاب و دفترچه را با دقت خوانده و فیش برداری هم کرده اند تا در زمان مناسب به محتوای آنها هم بپردازیم. ضمن آنکه درباره کتابچه حقیقت در راه توده کتبی، همان زمان که منتشر شد و هنوز پیروز دوانی به قتل نرسیده بود مطلبی نوشته و موضع خود را در باره آن اعلام کردیم. در باره کتاب 1200 صفحه ای مورد اشاره هم اخیرا در راه توده مطلبی در باره آن نوشتیم که مقدمه بررسی های بعدی است. همینجا و قبل از آنکه گفتگو را شروع کنیم نکته ای را هم درباره برخی سایت های منسوب به چپ های جدید در دانشگاه ها و در میان نسل جدید چپ اشاره می کنم. برخی از افرادی از این طیف از وقتی به زندان کوتاه مدت رفته و برگشته اند، سایت های خودشان را اختصاص به مطالبی داده اند که سئوال برانگیز است. این بازی ها را پیروز دوانی هم کرد و یا میدان دادند که بکند و سرانجام نیز، از آنجا که مسیرش با مسیر آقایان همسو نشد، کلکش را بدستور دُری نجف آبادی و محسنی اژه ای و سعید امامی كندند. این کتابچه بازی ها، ترفندهای کهنه ایست که شاید افرادی از دانشجویان منسوب به چپ تازه آن را کشف کرده باشند و یا برایشان کشف کرده باشند، اما برای ما بسیار کهنه و مندرس است. توصیه می کنم بجای تکرار صادقانه اشتباهات نسل چپ دهه 40 که زیر علم تئوری های من درآوردی و به تاریخ پیوسته جان باختگان صادقی نظیرامیر پرویز پویان و مسعود احمد زاده و شعاعیان جمع شوند و یا به راهی بروند که پیروز دوانی رفت و یا به آن راه کشانده شوند، مطالعه و مرور تاریخ گذشته، تاریخ انقلاب 57 و تفکر در باره آنها را برای مدتی در دستور مطالعه خودشان بگذارند. در این باره هم شاید بعدها بیشتر صحبت کردیم. حالا برویم بر سر موضوعی که قرار است درباره آن صحبت کنیم.
- ارتباط با ملیون و مذهبیون، بعد از پیروزی انقلاب و یا در حقیقت نوع و شکل ارتباط هائی که از قبل از انقلاب توسط نوید وجود داشت و اینکه بعد از انقلاب این ارتباط ها چه سرنوشتی پیدا کرد؟
بله. دقیقا. این خیلی طبیعی بود که بعد از پیروزی انقلاب و تأسیس جمهوری اسلامی، باد حکومت و قدرت به سمت بسیاری از خانه ها و محافلی بوزد که قبل از انقلاب تصور آن را هم نمی کردند. کسانی مانند علی اصغرحاج سیدجوادی هم که در حاکمیت و دولت بازرگان جا نگرفته بودند در حاشیه این دولت قرار داشتند و به نوعی خود را سهیم در حکومت می دانستند. مثلا برادر ایشان شد وزیر دادگستری که یکی از شریف ترین چهره های ملی مذهبی ایران بود. موضع گیری ها و اختلاف نظرات سیاسی و حکومتی هم شروع شد و این هم به نوع دیگری فضای ارتباط ها را متفاوت کرد. بویژه موضع گیری های مجاهدین خلق که یک نیروی مذهبی جدی بود و با دیگر نیروهای مذهبی از قبل از انقلاب گره خورده بود. ماجراهای تدارک انتخابات ریاست جمهوری و ورود به میدان پیش انتخاباتی ابوالحسن بنی صدر هم یک بخش دیگر در تأثیر گذاری در این ارتباط ها بود. ضمن آنکه حزب هم همانطور که قبلا گفتم از حالت برزخ بین کار علنی و مخفی در آمده و همه چیز در دفتر حزب متمرکز شده و درحال شکل گرفتن بود. سازمان نوید هم در میان همه این تحولات و فراز و فرودها هنوز شکل مشخص و جدید خود را نیافته بود و ما نمی دانستیم بالاخره تکلیف چیست؟ علنی می شویم؟ مخفی می مانیم؟ حالا برای نمونه برایتان می گویم. از حکومتی ها شروع می کنم. ریاست دفتر آیت الله طالقانی که تا قبل از سقوط شاه با مرحوم علی بابائی بود، به حاج "شانه چی" رسید، که پسرهایش هم دربین مجاهدین خلق بودند و هم در میان گروه های چپ تند رو و ماجراجو، و خودش هم از بازاری های قدیمی و بشدت مذهبی. بسیار هم نسبت به حزب ما موضع گیری منفی داشت. خود آیت الله طالقانی هم نه تنها رفت به شورای انقلاب و تقریبا رئیس این شورا شد، بلکه با انتخاب قاطع مردم تهران شد عضو مجلس تدوین قانون اساسی. ترور آیت الله مطهری هم شرایط را بسیار امنیتی کرد و ارتباط ها از این نظر هم دشوارتر شد. دیگر مانند گذشته نمی شد سر را انداخت پائین و رفت خانه آقای طالقانی و با یک دق الباب ساده هم وارد اتاق ایشان شد و دیدار کرد. فاصله ها روز به روز جدی تر و بیشتر می شد. مرحوم علی بابائی ابتدا به بنی صدر نزدیک شد و بعد هم به حمایت از تیمسار مدنی در انتخابات ریاست جمهوری برخاست و حتی با جسارت کامل یک تنه اعلامیه ای نوشت و منتشر کرد. تیمسار مدنی بدلیل آنکه افسر نیروی دریائی بود و مغضوب شاه و بازنشسته نیروی دریائی آن دوران، در جمهوری اسلامی به خدمت باز گردانده شد و استاندار خوزستان شد. ما از احوالات سیاسی تیمسار مدنی از قبل از انقلاب با خبر بودیم و بعد از انقلاب هم به همچنین. بنابراین، نیازی به تماس سیاسی با علی بابائی برای ارتباط با تیمسار مدنی نبود. ماجرا هم اینگونه بود که تیمسار مدنی در زمان شاه، بعد از آنکه بدلیل شک و تردید ضد اطلاعات ارتش نسبت به شاه دوستی او از نیروی دریائی بازنشسته زود هنگام شد، در دانشگاه زاهدان تدریس می کرد. هفته ای یک بار یا دوبار با هواپیما می رفت زاهدان و در دانشگاه آنجا تدریس می کرد. در همان دوران سیاوش کسرائی هم برای تدریس در این دانشگاه دعوت شد. - یعنی رفیق کسرائی در زمان شاه استاد دانشگاه بود؟
- بله. این چیز خیلی عجیبی نبود. ایشان هم هفته ای یکبار برای تدریس به زاهدان میرفت و البته با تیمسار مدنی با هم می رفتند و با هم بر می گشتند. هرچه این رفت و آمد طولانی تر شد شادروان کسرائی بیشتر به خصلت های مثبت و ملی و میهن دوستانه تیمسار مدنی پی برد و در دیدارهائی که با من و هاتفی داشت دراین باره صحبت کرد. ما، یعنی نوید، همان موقع ها و با استناد به نظرات سیاوش کسرائی گزارش مثبتی در باره او به رهبری حزب درخارج کشور دادیم. بعد از انقلاب هم که رهبری حزب به داخل کشور بازگشت، از جمله دیدارهای واقعا پرشماری که در خانه کسرائی و مادر همسر او به همت کسرائی ترتیب می یافت، دیدار کیانوری با تیمسار مدنی بود. ارزیابی کیانوری نیز در باره او مثبت بود و این نظر حتی در موضع گیری هائی که در روزنامه مردم نسبت به او می شد منعکس بود. من خوب به یاد دارم که در جلسه چهار نفره (کیانوری، هاتفی، پرتوی و من) کیانوری در جریان تحلیل کارزار اولین انتخابات ریاست جمهوری و سمت گیری حزب نسبت به کاندیداها و آماده شدن برای اعلام پشتیبانی از یکی از آنها - بنی صدر، جلال الدین فارسی، حسن حبیبی، احمد مدنی، صادق طباطبائی و شاید یکی دو نفر دیگر که الان یادم نیست- نظر مثبت خود را در باره مدنی با ما در میان گذاشت، ضمن آنکه از همان ابتدا با رئیس جمهور شدن بنیصدر مخالف بود. مخالفتش هم بدلیل خودبزرگ بینی، خودخواهی و اندیشه های سه جهانی او بود. اندیشه ای که چین و جهان سوم و اروپا را در برابر اتحاد شوروی وقت قرار میداد و در عمل همسوئی با سیاست جهانی امریکا علیه شوروی و تقویت جنگ سرد بود. بتدریج که به زمان رأی گیری نزدیک شدیم، حزب نظر مثبت خود نسبت به مدنی را متوجه حسن حبیبی کرد که شخصیتی متین و بی جنجال بود. دوری از مدنی هم به دو دلیل بود. اول اینکه مشخص شد رهبری انقلاب – آیت الله خمینی - بشدت مخالف آنست که یک نظامی رئیس جمهور شود و دوم عملکردهای تند و خشن خود مدنی در خوزستان. بهر حال، قصد من از این اشاره، تحلیل اولین انتخابات ریاست جمهوری نبود، بلکه میخواستم بگویم ارتباط های پیش از انقلاب چگونه دستخوش تحول شد. مثل ارتباط با علی بابائی در خانه آیت الله طالقانی و یا بعنوان پل ارتباط ما (نوید) با ملی مذهبی ها و سید جوادی و دیگران و یا ملیونی نظیر تیمسار مدنی.
- این تغییر ارتباط ها شامل حال مسعود رجوی و یا رهبران مجاهدین خلق هم شد؟
- مسئله مجاهدین خلق یک مسئله دیگری است و نوع رابطه با آنها هم نوع دیگری بود که بعدا برایتان خواهم گفت. خیلی مناسبات عجیبی بود. یعنی از یکسو آنها بشدت علیه حزب توده ایران موضع گرفته بودند، در عین حال که سیاستی بسیار شبیه به سیاست حزب ما در برابر انقلاب و رهبری آن و شخص آیت الله خمینی داشتند. حتی بصورت اغراق آمیز! در عین حال که ضد شوروی نبودند و حتی از نزدیکی جمهوری اسلامی به اتحاد شوروی وقت حمایت تلویحی می کردند، حزب ما را وابسته به اتحاد شوروی معرفی می کردند! مخالف سر سخت نزدیکی سازمان فدائیان خلق به حزب توده ایران بودند و اقلیت های درون این سازمان را با خود علیه این نزدیکی همسو کرده بودند، درعین حال خودشان طرفدار پیوند خوردن همه نیروهای مذهبی به مجاهدین خلق بودند. آنها خودشان را فاتح انقلاب می دانستند. تا آن حد که پیشنهاد سپرده شدن شهر و شهرداری تهران به مسعود رجوی از سوی شورای انقلاب را رد کردند و آن را کافی ندانستند. در یک چنین مناسباتی، من رابطه خودم را با حاج رضائی و محسن رضائی پسر او که درکنار مسعود رجوی قرار گرفته بود حفظ کرده بودم و آنها هم می دانستند من از جانب چه حزبی حرف می زنم و سخنان آنها را در کجا نقل خواهم کرد. بعدا مشروح تر در این ارتباط برایتان خواهم گفت. بحث بر سر امکانات و ارتباط ها بود و تغییراتی که بعد از انقلاب پیش آمد. این خیلی طبیعی بود که زندانیان پرسابقه حزب که در رهبری حزب قرار گرفته بودند، به دیدار همبندان مذهبی خود که درحکومت قرار گرفته بودند بروند و این دیدارها بتدریج جنبه سیاسی پیدا کرد. در حاشیه این تماس ها، برخی تماس ها هم از جانب من بصورت مستقل پیش برده می شد. برای مثال من در جریان تماس با مدرسه رفاه که مقر استقرار آیت الله خمینی قبل از سقوط شاه بود، با محمد منتظری در ارتباط قرار گرفتم و در همان اولین دیداری که از طرف کیهان با او کردم، با گشاده روئی بسیار گفت که من همان هستم که وقتی به پاریس و به خانه آقای خمینی تلفن می کردی بنام "جعفری" خبرها را میدادم و ارتباط ها را وصل می کردم. گفت که درتدارک تأسیس یک سازمان سیاسی مسلح است برای صدور انقلاب و شرحی هم در این باره داد و این که هرچه زودتر باید در لبنان دفتر این سازمان را باز کرد. من شایق بودم بدانم نیروی این سازمان کجاست و کیست؟ و چرا به جای داخل کشور می خواهد در لبنان فعالیت کند؟ با خود او این را مطرح کردم و او هم برای ناهار دعوت کرد باهم برویم به دفتر این سازمان در ابتدای خیابان تخت طاووس یا تخت جمشید که الان دقیق به خاطر ندارم و باحتمال زیاد تخت جمشید بود. اسم سازمان هم فکر می کنم "ساتجا" ("سازمان انقلابي توده هاي جمهوري اسلامي ايران") بود. طبقه اول یکی از آپارتمان های مصادره شده سفره درازی پهن کرده بودند و ناهار هم آبگوشت بود. 40 – 50 نفری که اکثریت آنها واقعا نوجوان بودند و همه هم مسلح دور این سفره نشسته بودند. همه حرفشان رفتن به لبنان و جنگیدن بود. بعدا بر سر اعزام این گروه ها به لبنان میان مرحوم بازرگان و محمد منتظری درگیری بسیار تندی شروع شد و آنقدر نزد آیت الله منتظری علیه محمد منتظری شکایت کردند که حتی آیتالله منتظری هم نسبت به تندروی های پسرش موضع گیری منفی کرد و او را فردی تندخو اعلام کرد. درحالیکه اینطور نبود. او سراپا شور و هیجان انقلابی بود و انسانی بسیار صادق. آنها از نسل اول انقلابیون مذهبی بودند که لبنان پایگاه انقلابی شان بود. در همین مورد، یعنی فعالیت های چریکی جوانان مذهبی ایران در لبنان و تماس گرفتن آنها با کیانوری در سالهای قبل از انقلاب هم برایتان حتما خواهم گفت. یکی از شگفت ترین و شنیدنی ترین ماجراهاست. مخصوصا درباره عباس زمانی یا ابوشریف که در زمان بنی صدر فرمانده سپاه بود. محمد منتظری خودش برای من در باره آخرین فرارش از چنگ رژیم و رفتنش به لبنان گفت که نجف آباد اصفهان مرکز قاشق و چنگال سازی ایران بود و او هم خودش سالها شاگرد یکی از کارگاه های قاشق و چنگال سازی نجف آباد بوده است. می گفت: "در آن دوران من فتواها و بیانیه ها و سخنرانی های آقای خمینی را در نجف آباد و اصفهان و تهران پخش می کردم. خانه ما در غياب آیت الله خمینی که در ایران نبود، دفتر ایشان بود و پدرم – آیت الله متنظری- رئیس تام الاختیار این دفتر. مدتی بود که احساس می کردم ساواک و شهربانی تعقیبم می کنند. یک بعد از ظهر، اعلامیه ها را زدم زیر بغلم در زیر عبا و از خانه بیرون آمدم. سر کوچه دو پاسبان و یک لباس شخصی را دیدم که با هم پچ پچ می کنند. فهمیدم دارند می گویند خودش است. علاوه بر اعلامیه ها، تعدادی قاشق هم در جیبم داشتم که برای فروش ببرم به یک مغازه آشنا بدهم. هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که دو پاسبان و آن لباس شخصی داخل کوچه شدند و بطرف من آمدند. فهمیدم افتاده ام در تله. قاشق ها را زیر عبا آماده کردم و تا با آن سه نفر سینه به سینه شدم آنها را از همان زیر عبا بطرف دو پاسبان و آن لباس شخصی گرفته و گفتم تکان بخورید هر سه تا را به گلوله میبندم. آنها که فکر کرده بودند کلتی یا مسلسلی در زیر عبا دارم رنگ پریده چسبیدند به دیوار و من عقب عقب و در حالیکه قاشق ها را زیر عبا همچنان به سمت آنها نشانه رفته بودم از کوچه آمدم بیرون و فرار کردم. این فرار سر از مرز عراق در آورد و من رفتم نجف نزد آقای خمینی و بعد هم لبنان." اوج درگیری محمد منتظری و مهندس بازرگان هم بر سر دعوت سرگرد "جلود" نخست وزیر لیبی به تهران از روی سر دولت بازرگان بود که منجر به جنجال بر سر توقیف موقت هواپیما در فرودگاه و اسلحه کشی میان هواداران مسلح محمد منتظری و ماموران دولتی فرودگاه شد که بالاخره هم منتظری حرفش را پیش برد و جلود را به شهر آورد. دیدار و آشنائی اولیه با انسان شریف و بزرگواری بنام ابوالقاسم سرحدی زاده هم از طریق محمد منتظری و در حقیقت با معرفی او آغاز شد. من از کیهان باز خرید شده و بیرون آمده بودم و محمد منتظری بعد از صحبت تلفنی با سرحدی زاده و معرفی من، گفت برو او را ببین، منتظر است. یک چاپخانه و یک روزنامه روی دست او مانده است و بلد نیستند با آن چه کنند. منظورش روزنامه و چاپخانه آیندگان بود که مدتی "بامداد" شد و بعد هم مصادره و حالا بنام "آزادگان" منتشر می شد، اما بسیار ضعیف و ابتدائی. نه تکنیک داشت و نه محتوا. همه اش شعار بود. تازه بنیاد مستضعفان بنا شده و سیل خانه و کارخانه و اموال شرکت و اموال شخصی و هرچه که فکرش را بکنید در آنجا ثبت شده و می شد. آن موقع رئیس این بنیاد علینقی خاموشی بود که بعدها رئیس اتاق بازرگانی و از رهبران مؤتلفه اسلامی شد و معاون وهمه کاره بنیاد ابوالقاسم سرحدی زاده بود. مثل فرفره دور خودش می چرخید و با این و آن معترض و مدعی و متقاضی دیدار می کرد و کارها را راه می انداخت. روزنامه آیندگان و چاپخانه آن هم از جمله اموال مصادره شده و تحویل بنیاد مستضعفان شده بود. از همان اولین برخورد و اولین دیدار با سرحدی زاده مهر او واقعا به دل من نشست و تا همین لحظه هم که با شما گفتگو می کنم این مهر همراه با احترامی عمیق در دل من باقی است. وقتی چند سال پیش آخرین عکس او را عصا بدست دیدم و شنیدم دچار حمله قلبی شده است، شاید به اندازه نزدیک ترین اطرافیانش افسوس خوردم. میگویند در آخرین دیداری که با آقای خامنه ای داشته از شدت ناراحتی ایست قلبی کرده است. ظاهرا یکی از گزارش های قتل های زنجیره ای دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی و مجلس ششم را به توصیه مجلسیان که می دانستند او تا چه مرزی پای همراهی با خامنه ای و هاشمی رفسنجانی و قبل از آنها، آیت الله بهشتی ایستاده، او را همراه با آن گزارش تحقیقی نزد آقای خامنه ای می فرستند. دراین گزارش نتیجه گرفته می شود که سرنخ توطئه ها در بیت رهبری و آیت الله خوشوقت است که در بیت مستقر است و خامنهای باعصبانیت می گوید "نگوئید بیت، یکباره بگوئید خود من" و بلند می شود و با عصبانیت اتاق را ترک می کند. من در باره این مناسبات سرحدی زاده با دکتر بهشتی و خامنه ای و رفسنجانی برایتان بعدا خواهم گفت. البته نه از قول سرحدی زاده، چرا که او نگفت، بلکه از قول انسان شریف دیگری بنام "کاظم بجنوردی" که پا به پای سرحدی زاده 14 سال در زندان شاه ماند. اتفاقا چهره دیگری که به او وصل شدم همین آقای کاظم بجنوردی بود، که گاهی با افسران توده ای حزب هم، در همان سال اول پس از انقلاب ملاقات می کرد، اما آن ملاقات ها بیشتر یادآوری دوران طولانی زندان مشترک و برخی تبادل نظرهای سیاسی بود. مناسباتی که من با او داشتم به گونه ای دیگر بود، اگر چه او نمی دانست من چه پیوندی با حزب دارم، اما حداقل می دانست مشیء و نگاه من به اوضاع نگاه توده ایست.
- این ارتباط ها در رهبری نوید همآهنگ می شد؟
- من برایتان گفتم که دراین دوره ما هم در یک برزخ بودیم. گسترش ارتباط ها را به شاخه پرتوی داده بودند و در عین حال من و هاتفی حلقه های مرتبط با خودمان را بصورت مستقل حفظ کرده بودیم. حتی در یک مورد که من در واحد خودم موظف شدم کسانی را در خوزستان به امیرخسروی که مسئول حزبی آن منطقه شده بود وصل کنم، این کار بصورت غیر مستقیم انجام شد تا شبکه دست نخورده و تا تعیین تکلیف سازمان نوید باقی بماند. یعنی آقای امیرخسروی فقط میدانست که در فلان محل و درکنار یک کیوسک تلفن کسی را می بیند با یک اسم آشنائی یا رمز اعتماد، سپس آنها به ایشان در خوزستان کمک می کنند بی آنکه هویت سر حقله آشکار شود. سر حلقه رابط هم در تهران بود و از رفقای بسیار خوب نوید در حلقه ارتباطی من که خوشبختانه سالم ماند. در همین دوران هاتفی عمدتا در دو عرصه نیروی خود را گذاشته بود. یکی تنظیم کتاب اسناد و دیدگاه ها که زنده یاد جوانشیر کارهای اولیه و فیش برداری هایش را کرده بود و در یک کارتن تحویل هاتفی داد تا او ویراستاری، تنظیم و آماده انتشار کند و در بخش دیگر هم نقد مواضع و سیاست های روز سازمان فدائیان خلق و مجاهدین خلق. در واقع آنچه در آن سالها در این دو عرصه در مطبوعات حزبی منتشر شد، به قلم هاتفی است. او هم حلقه های ارتباطی خودش را داشت و با آنها در ارتباط بود که بعدها مشخص شد از جمله سر حلقه های متصل به او فاطمه مدرسی و گیتی مقدم و سعید آذرنگ بودند که بعد ها باهم ازدواج کردند. آذرنگ در جریان قتل عام 67 اعدام شد و گیتی مقدم چند سال پس از آزادی از زندان 7 ساله و بسیار دشوار جمهوری اسلامی، بر اثر بیماری سرطان که با خود از زندان آورده بود به درود حیات گفت. و کسانی دیگر. من هم علاوه بر ارتباط با حلقه های نویدی خودم، سرگرم گسترش ارتباط هائی شدم که برایتان گفتم و در ادامه هم سر از کشور لیبی در آوردم. در تمام این دوران، جلسات چهار نفره ای که گفتم یکشنبه ها بعد از ظهر تشکیل می شد و در همین جلسات اقداماتی در رابطه با ماجرای کودتای نوژه، ماجرای دستگیری "محمدی" مامور ساواک شاهنشاهی و مسئول کارگزاری شنود در سفارت اتحاد شوروی توسط تیم پرتوی که منجر به دستگیری و زندان 3 ماهه او شد و همچنین کودتای طبس بررسی و سازماندهی شد. در همه این موارد مفصل تر برایتان خواهم گفت تا معلوم شود ما، یعنی حزب توده ایران چگونه به وظیفه انقلابی خود برای دفاع از انقلاب 57 عمل کرد و صدها هزار نفر به شمول آیت الله خمینی و بسیاری همراهان و همکاران او را از قتل عام در جریان 3 کودتا نجات داد. اینها باید گفته شود تا کسانی که امثال آقای رفسنجانی روز شمار انقلاب و جمهوری اسلامی منتشر می کنند و یا مانند آقایان ناطق نوری و مهدوی کنی و دیگران و دیگران کتاب خاطرات به سینه چاپ سپرده و می سپارند و یا کسانی مانند محسن رضائی فرمانده کل و اسبق سپاه که حالا تئوری پرداز شده و یا آقای خامنه ای که با نشان دادن احمدی نژاد به همه، می گوید با حرف ها و شعارهای او به اول انقلاب بازگشته ایم و یا آقای رفیقدوست که مجری طرح حمله به حزب و دستگیرها بود و حالا به پشت صحنه خزیده و یا محمدغرضی وزیر پست و تلگراف و پل ارتباطی با محافلی در انگلستان که او هم درانتخابات ریاست جمهوری 92 ناگهان بعنوان یکی از نامزدهای آن انتخابات سر از میز مناظره در تلویزیون در آورد و دیگران و دیگران فکر نکنند باران آمده و همه ترک ها کور شده و دیگر کسی نیست که بگوید حزب توده ایران برای انقلاب و حفظ آن چه کرد و آنها با انقلاب و صادق ترین مدافعان آن چه کردند.
- حالا با این صحنه ای که جلوی ما باز شد، نمی دانیم از کدام قسمت ادامه بدهیم. ماجرای لیبی؟ بنیاد مستضعفان، جلسات چهار نفره، روزنامه آزادگان، محمد منتظری....؟
- کم کم که می رویم جلو به همه این مسائل می رسیم. به این شرط که عجله نکنید و قبل از هر چیز به این نکته توجه داشته باشید که به برخی از این مسائل که مربوط به سازمان نوید و تشکیلات غیر علنی حزب است در کتاب هائی که منتشر شده و مبتنی است بر بازجوئی های زیر شکنجه رهبری حزب در زندان اشاره شده اما با هدف ضد تبلیغ علیه حزب، قلب واقعیات و دگرگون جلوه دادن نتایج جان فشانی های توده ایها و تبلیغ آن بعنوان سازمان جاسوسی و نفوذ و این مزخرفاتی که یک ریال هم ارزش ندارد، مگر برای آنها که در مهاجرت و یا احتمالا درداخل کشور این مزخرفات را پرچم می کنند تا ضعف و زبونی و دو روئی خودشان را پنهان کنند. همان سیب های لک زده ای که با یک نسیم در مهاجرت از درخت حزب افتادند و یقین داشته باشید که زیر پای نسل و نسل های آینده توده ای له خواهند شد و اثری از آنها باقی نخواهد ماند. از این ها بزرگترش ریخت زمین و زیر پای جنبش توده ای و جنبش انقلابی مردم ایران له شد. موافقم که با بنیاد مستضعفان و آشنائی با سرحدی زاده و روزنامه آزادگان ادامه بدهیم. در دومین دیداری که با سرحدی زاده داشتم او که کاملا در جریان مصادره کیهان و حوادث آن بود خواهش کرد به روزنامه آزادگان بروم و برای مدتی به آنها کمک کنم. من با ساختمان روزنامه آیندگان در خیابان جمهوری که حالا شده بود روزنامه آزادگان آشنا بودم. میرمحمد صادقی، یکی از نزدیکان فکری سرحدی زاده و حزب ملل اسلامی سردبیر آزادگان شده بود. همان روزها درگیر تأمین کاغذ و کارگر چاپ هم بودند و به نوعی هم دار و دسته مؤتلفه اسلامی از طریق علینقی خاموشی مخالف خط و مشی آن بودند و می خواستند خودشان دست بگذارند روی این روزنامه. درگیری های خطی و سیاسی میان قشربندی های حکومتی می رفت که جدی بشود و یک سر آن مؤتلفه اسلامی بود که در تدارک تصاحب انقلاب بود، اما آقای خمینی بخوبی بال و پرشان را می چید و نمی گذاشت زیاد دور بگیرند. بهرحال من برای مدتی در کنار میرمحمد صادقی قرار گرفته و بدون هیچ بحث و مذاکره سیاسی، صرفا و بصورت حرفه ای کار روزنامه آزادگان را پیش بردم. خبرنویسی، تیترزنی، خلاصه کردن و دیگر اصول کار که بشدت به آن نیازمند بودند، زیرا آن چند نفری را که آورده بودند تا با کمک آنها روزنامه آزادگان را منتشر کنند واقعا غیر حرفه ای بودند. البته آقای میرمحمد صادقی در همآهنگی با سرحدی زاده می دانست من مذهبی نیستم و خود من هم به هیچ وجه تظاهر به مذهبی بودن نمی کردم. هیچ وقت نکردم، مگر یک بار و آن هم به اصرار مرحوم حاج علی بابائی.
- بعد از انقلاب؟
- الان دقیقا بخاطر ندارم که در فاصله رفتن شاه و سقوط رژیم او بود و یا بعد از سقوط شاه تا رفراندم جمهوری اسلامی. فقط می دانم افطاری مفصلی مرحوم علی بابائی در خانه خودش که پشت حسینه ارشاد بود داد که بسیاری از مذهبیون و بویژه ملی مذهبی ها بودند. از جمله آیت الله زنجانی که بعد از کودتای 28 مرداد جبهه مقاومت در برابر کودتا را تشکیل داده بود و زندانی هم شده بود. بعد از افطار همه در تراس نسبتا بزرگ خانه علی بابائی به اقتدای آیت الله زنجانی به نماز ایستادند و من مانده بودم چه کنم که به توصیه مرحوم علی بابائی در صف ایستادم و نمازی را که از بچگی به یاد داشتم خواندم. آن افطار و آن نماز یک طرف و دیدن آیت الله زنجانی یک طرف دیگر. اسم او را بسیار شنیده بودم و بسیار خوشحال شدم که خودش را دیدم. تا آنجا که میدانم در همان چند سالی هم که در جمهوری اسلامی زنده بود، روحانی آزاده ای مانند آیت الله منتظری و آقای خاتمی و روحانیونی از این گروه باقی ماند. بعد که دریک هیات بزرگ تقریبا حکومتی از جمهوری اسلامی به لیبی رفتم، حتی این تظاهر را هم نکردم. دولت لیبی برای سالگرد انقلاب و تشکیل دولت قذافی دعوت گسترده ای کرده بود و من ازطرف روزنامه آزادگان و با توصیه سرحدی زاده و علی بابائی در این هیات قرار گرفتم. درهمین هیات ملاحسنی امام جمعه کنونی ارومیه، کاظم بجنوردی و شماری از اعضای رهبری حزب جمهوری اسلامی و دولت و کانون های تازه شکل گرفته پیرامون جمهوری اسلامی هم حضور داشتند. در باره این سفر و دیدار با قذافی و نقش گروه های اولیه حزبالله ایران در هیات که بعدها هرکدام سرنوشت جداگانه ای پیدا کردند برایتان خواهم گفت. امروز و در این گفتگو فقط به دو نتیجه مهمی که این سفر برای من داشت اشاره می کنم. نخست، آشنائی مستقیم و از نزدیک با کاظم بجنوردی برادر زاده آیت الله بزرگ آسید ابوالحسن اصفهانی و بعد هم آشنائی بیشتر با جزئیات اختلافات آغاز شده در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی که حسن آیت آتش بیار و حتی طراح آن بود. اختلافی که بتدریج باعث خیلی از جدائی ها در حاکمیت جمهوری اسلامی شد. از جمله دلخوری و جدائی سرحدی زاده از کاظم بجنوردی که با گذشت حوادث و مرور آنچه که ازهر دو سو شنیدم، هر دو واقعیاتی را پیش بینی کرده بودند اما نتوانستند با هم بر سر این واقعیات به تفاهم برسند. کاظم بجنوری بشدت مورد علاقه آیت الله بهشتی بود ولی خود بجنوردی تمایل به همکاری با بنی صدر داشت. آن موقع که ما همه با هم در لیبی بودیم، بجنوردی می دانست که از هر دو طرف کاندیدای دو مقام است. نخست وزیر در دوران ریاست جمهوری بنی صدر( پیشنهاد و نظر آیت الله بهشتی) فرماندهی سپاه (پیشنهاد بنی صدر). خود او بشدت منتقد ترکیب هیات رهبری حزب جمهوری اسلامی بود و عمدتا هم اعتراض به حضور رهبران مؤتلفه و وابستگان مظفربقائی، یعنی شخص حسن آیت بود و ضمنا بشدت نگران سلطه قشریون مذهبی بود که در فدائیان اسلام و هیات های مؤتلفه اسلامی سراغ داشت. اینها در ترکیب رهبری حزب جمهوری اسلامی بودند! مثل بادامچیان، عسگراولادی، لاجوردی، آیت و دیگران. نامه ای بعنوان استعفاء نوشته و همه این نکات را توضیح داده بود و بعد از دادن این نامه به آیت الله بهشتی و ترک جلسه هیات سیاسی حزب، راهی سفر لیبی شده بود. آن سفر 17 روز طول کشید. ساعت ها با او در ساحل تریپولی و بنغاری قدم زدیم و صحبت کردیم، علاوه بر کاظم بجنوردی و علی بابائی و دیگران، جلال گنجه ای و ابوذر ورداسبی هم بودند. هر دو از مریدان مسعود رجوی و عضو ارشد رهبری مجاهدین خلق. شیخ جلال گنجه ای روحانی جوان و بسیار خوش سخنی بود. ابوذر در عملیات فروغ جاويدان جان خود را بر سر یک ماجراجوئی هولناک از دست داد. همان عملیاتی که پس از اعلام قبول آتش بس از سوی آیت الله خمینی و پایان جنگ با عراق، با حمله مجاهدین از خاک عراق به ایران آغاز شد و بهانه قتل عام زندانیان سیاسی نیز شد. تا آنجا که اطلاع دارم ورداسبی که فرماندهی یک گردان پیاده و یا تانک را برعهده داشت در حوالی قصر شیرین کشته شد. انسانی شریف و به همان اندازه تند و خشک و عصبی. نمی توانست زیاد راه برود زیرا در زندان های شاه بشدت شکنجه شده بود و کف پایش تحمل کفش و راهپیمائی را نداشت و به همین دلیل تمام سفر را با دمپائی پلاستیک تولیدی کشف ملی آمد و برگشت. در همان سفر و در همان قدم زدن های غروب در کنار ساحل دریا و علاوه بر بجنوردی، صحبت با گنجه ای و ورداسپی برای من محرز شد که مجاهدین در تدارک تغییر سیاست حمایت از آیت الله خمینی اند و کیش شخصیت رجوی بشدت تبلیغ شده و اثرات مخرب خود را در امثال جلال گنجه ای و ابوذر ورداسبی گذاشته است. پس از بازگشت از لیبی یکبار گنجه ای برای ناهار مرا به خانه اش دعوت کرد که ورداسبی هم بود. در واقع خواستند گفتگوهای کنار ساحل دریا در لیبی را در تهران دنبال کنیم. با آنکه فاصله بازگشت از لیبی تا آن مهمانی ناهار شاید دو تا سه هفته بیشتر طول نکشیده بود، برای من کاملا آشکار شد که آنها شدیدتر از آنچه در لیبی احساس کردم، از سیاست اولیه مجاهدین خلق در برابر انقلاب و رهبری آن فاصله گرفته اند و جای بحث هم نبود. اساسا برای بحث هم نرفته بودم و آنها هم سر بحث و قانع کردن من را نداشتند زیرا حدس میزدند به کجا وصل هستم و آنچه می گویم چه ارتباط با سیاست جاری حزب توده ایران دارد. حدسم درست بود، زیرا آنها نه تنها از من، بلکه از جمع، از خیلی های دیگر بتدریج فاصله گرفتند و رفتند به خانه های تیمی و شد آنچه که بر سر دهها و صدها جوان پرشور و انقلابی آن سالها، نظیر ورداسبی در قصر شیرین آمد و ترور و انفجار و اعدامی که بخش اعظم سرنوشت انقلاب را رقم زد و شد آنچه امروز شاهدش هستیم. این مسائل را من همیشه با هاتفی مطرح می کردم و حتی یکبار با هم به دیدار سرحدی زاده در خانه اش رفتیم. ماه رمضان بود و برای افطار رسیدیم و گفتگو تا پاسی از شب ادامه یافت. همه گفتگوی آنشب هم بر سر انقلاب و نحوه دفاع از آن بود. بعد هم بصورت طبیعی درجلسات چهار نفره آن ها را طرح می کردم و اگر نظری جمع داشت و یا توصیه ای کیانوری داشت مطرح می کرد. همه سئوالات را از همین بخش لیبی و ارتباط های جدید جمع کنید تا دفعه دیگر با آنها گفتگو را ادامه بدهیم.
20- سفر لیبی و دیدار با قذافی
- از سفر لیبی شروع کنیم. یعنی سفر به لیبی را که در گفتگوی قبلی نیمه کاره گذاشته بودیم ادامه بدهیم.
- این سفر در آغاز اوج گیری اختلاف در حزب جمهوری اسلامی و حوزه علمیه قم و اطرافیان آقای خمینی، مؤتلفه چی ها، فدائیان اسلام، حزب الله تازه درحال شکل گیری، صف بندیهای جدید در میان ملیون و ملی مذهبیها و چند پارچه شدن روحانیون، دسته بندیها در کمیتهها و سپاه پاسداران تازه تأسیس و خلاصه آن تابلوئی که بعدها بسیار دقیقتر آشکار شد، انجام گرفت. نه تنها برای من که جزئیات را به خاطر می سپردم، بلکه وقتی گزارش کامل سفر را در جلسه چهار نفره دادم، برای همه رفقای حاضر در این جلسه هم این نکات جالب بود. آنچه من در سفر به لیبی و در جمع هیات گسترده جمهوری اسلامی دیدم، نمونه کوچکی بود از تابلوی بسیار بزرگی که بعدها شکل کامل خود را گرفت. در واقع، تا رفراندوم جمهوری اسلامی و بعداز آن، تا رای گیری و یا رفراندوم قانون اساسی تقریبا وحدت و اتحاد بین حکومتیها حفظ شده بود، اما با اوج گیری کارزار اولین انتخابات ریاست جمهوری آنچه پنهان بود بتدریج آشکار شد و سفر به لیبی در ادامه ماجرای انتخابات و رئیس جمهور شدن بنیصدر و در شروع اختلافات بر سر انتخاب نخست وزیر انجام شد. از همان ابتدای ورود به طرابلس و جا به جائی در هتل محل اقامت مشخص شد که خیلی از آقایان مذهبی اصلا نمیخواهند با هم در یک هتل و یا یک طبقه هتل باشند، چه رسد به اینکه با هم در یک اتاق اسکان داده شوند. یک گروه تازه آموزش دیده برای شعار هم همراه هیات کرده بودند که سرپرستی آنها با فردی بود بنام "شمس"، که اصفهانی بود و اطرافیانش او را "سرگرد شمس" صدا می کردند. گویا در زمان شاه مدت کوتاهی هم زندانی بود و نان آن زندان را می خورد. البته درهمان سفر اسم واقعی اش را هم گفتند. "مرتضی نیلی". اینها اولین دستههای حزب الله و یا گروههای فشار بودند. اتفاقا همین چند سال پیش، عکس او را در مطبوعات داخل دیدم که با همین عنوان "سرگرد شمس" مصاحبه کرده بود و از اینکه مورد بیمهری قرار گرفته و فکر کنم مدتی هم زندانیاش کرده بودند گله کرده بود. نمیدانم در چه ارتباطی زندانیاش کرده بودند، شاید به دلیل اینکه قبلا مقلد آیت الله منتظری بوده و یا مورد دیگری که الان دقیق به خاطر ندارم، اما بهر حال شرح سوزناکی از رفتاری که با او شده، در یکی از روزنامههای نیمه اصلاح طلب داده بود. آن موقع که بعنوان رئیس گروه شعار در سفر لیبی با هیات بزرگ ایرانی بود حدود 30 و چند سالی داشت و عکسی که دو سال پیش در مطبوعات از او دیدم خیلی پیر و شکسته شده بود. البته در آن مصاحبه هم مانند زمانی که در لیبی بود، کمی پرت و پلا هم گفته بود. در سفر لیبی هم به من گفته بودند که کمی بالاخانهاش را اجاره داده است و این لقب "سرگرد" را هم برای خودش درست کرده است. یعنی خودش به خودش درجه نظامی داده بود. این گروه ضد بنی صدر بود و در برابر کسانی که آن زمان درهیات لیبی طرفدار بنی صدر بودند و یا چنین شک و تردیدی نسبت به آنها وجود داشت موضع داشت. در برابر مجاهدین خلق هم جبهه داشت و با جلال گنجهای و ابوذرورداسبی که در هیات بودند و به نوعی تیم مجاهدین خلق محسوب می شدند، حرف نمیزد. دور و بر ملاحسنی می پلکیدند و خلاصه موی دماغ هیات بودند. از همه شکموتر و دله تر هم بودند. چند روز آب هتل قطع شده بود و اینها هتل را روی سرشان گذاشته بودند. هر گروه برای خودش نماز جماعت می خواند و به هم اقتدا نمیکردند. با آنکه ارشد ترین چهره مذهبی و حکومتی کاظم بجنوردی رهبر حزب ملل اسلامی دوران شاه، با سابقه 14 سال زندان شاه و عضویت در هیات رهبری حزب جمهوری اسلامی بود و برادر زاده آیت الله ابوالحسن اصفهانی که آقای خمینی هم از شاگردانش محسوب می شد، اما گروه فشار با دستور العمل از تهران همراه هیات شده بود و ساز خودش را می زد. آقای احمد زاده،- منظورم طاهر احمد زاده پدر احمدزادههای اعدام شده زمان شاه و اولین استاندار خراسان است - هم در هیات بود و اتفاقا من و ایشان بسیار با هم صحبت کردیم. منتقد بعضی نظرات ورداسبی و گنجهای بود، اما بیش از آن، نگران سمت گیریهای حزب جمهوری اسلامی و سرانجام انتخابات ریاست جمهوری بود. نسبت به بنی صدر نظر منفی نداشت، اما حامی قطعی او هم نبود. بالا و پائین روزگار را زیاد دیده بود و به همان اندازه که شمرده و آرام صحبت می کرد، عمیق و همه جانبه هم فکر می کرد. به خواهش من، مفصل در باره حجتیه و شیخ محمود حلبی بنیانگذار آن صحبت کرد. او را از قبل از 28 مرداد و زمانی که شیخ محمود در مشهد بود می شناخت. البته بعنوان عنصری مرتجع و دستگاهی. اصطلاحی که درباره وابستگی به رژیم شاه به کار می بُرد. از سخنرانیهای بعد از کودتای 28 مرداد شیخ محمود حلبی گفت که از رادیو پخش می شد و درتائید کودتا و علیه تودهایها و حزب توده ایران بود. مناسبت دعوت و سفر ما به لیبی، سالگرد انقلاب لیبی بود که در بنغازی برگزار شد. من بعد از بازگشت از لیبی، در 17 شماره گزارش سفر به لیبی را در روزنامه آزادگان نوشتم. آن گزارش درباره لیبی و انقلاب آن، دیدار با قذافی و حال و روز مردم و شهرها و شعارهای سوسیالیسم تخیلی و منقوش بر روی پارچهها و تابلوهای سبز بود و کوچکترین اشارهای به آنچه حالا برایتان می گویم نکردم. مثلا یکی از شعارها که وسیعا روی تابلوهای سبز رنگ در خیابانها و حتی جادهها بعنوان سمبل سوسیالیسم قذافی نصب کرده بودند این بود که "داشتن خدمتکار حرام و استثمار است- همه باید خودشان کار کنند". یک کتابچه سبز هم شامل رهنمودهای قذافی با همین شعارها منتشر شده بود که به همه اعضای هیات ایرانی هم دادند. این کتابچه شکل همان کتابچه سرخی بود که یک زمانی از رهنمودهای مائو در چین جمع کرده و منتشر کرده بودند و خود مائو هم با بلند کردن همین دفترچه عکس گرفته و فرمان انقلاب فرهنگی را صادر کرد. اینها نکاتی است که در آن 17 گزارش به آنها اشاره کردم و نوشتم، اما نکات مهم تر، همین نکاتی است که الان برایتان می گویم. آینده جمهوری اسلامی را می شد بتدریج حدس زد و حوادث را پیش بینی کرد. این مهم بود. مثلا وقتی ما را بعد از چند روز معطلی بالاخره بردند در یک چادر و یا بهتر است بگویم "خیمه" بزرگ در یک محوطه بیابانی تا قذافی را ببینیم، همین گروه شعار به رهبری سرگرد شمس بزرگترین جنجال را بر پا کرد.
- همه هیات در یک چادر جا شدند؟
- بله. شاید نزدیک به 200 نفر براحتی در این چادر جا گرفتند و تازه محوطه نسبتا بزرگی هم در قسمتی از چادر برای قذافی در نظر گرفته بودند. من هم خیمهای به این بزرگی تا آن موقع ندیده بودم. ظاهرا این از رسوم تاریخی لیبی است. کشوری که عمدتا کویر و بیابان است و مردمش دامدار و کوچی و چادر نشین. قذافی با یک عبای قهوهای رنگ که بیشباهت به برک چوپانی خودمان نبود، وارد خیمه شد. چند روز قبلش ما او را در محوطهای که در کنار دریا برای مهمانان چادر زده بودند دیدیم که ناگهان، سوار بر یک اسب سفید درمیان چادرها و خیمه ها، در کنار ساحل پیدایش شد. سه بار به تاخت از میان چادرها عبور کرد که البته حواریون اسب سوارش بدنبال او اسب می تاختند. بار اول که من ناشیانه پریدم از چادر بیرون تا ببینم چه خبر است و عکس بگیرم، نزدیک بود بروم زیر اسب خود قذافی، که بسیار ماهرانه سینه به سینه من دهانه اسب را کشید و دور زد و به تاخت برگشت. آن روز با لباسی سرا پا سفید و گشاد که آدم را یاد عکسهای حضرت "موسی" می انداخت، درحالیکه پارچهای بینی و دهان او را پوشانده بود و دو سر آن در پشت گردن او به هم گره خورده بود، سوار با اسب تاخت و باصطلاح در جشن انقلاب ظاهر شد. این لباس شبیه لباسی بود که قهرمان ملی لیبی که او را پدر استقلال لیبی هم می دانند همیشه به تن داشته و اسمش "عمر" بوده است. چند مجسمهاش را در سه شهر بزرگ لیبی مصراط، طرابلس و بنغازی دیدم. البته همان بعد از ظهر، به فاصله شاید یکساعت پس از آن اسب تاختن، با لباس نظامی در جایگاه جشن حاضر شد و مراسم رژه نظامی در برابرش با اسب و شتر انجام شد. حالا، این بار سومی بود که به فاصله یک روز او را می دیدم. با عبائی قهوهای تیره، شبیه برک چوپانهای خودمان داخل چادر. خلاصه در عرض 48 ساعت، هر بار که او را دیدیم به رنگی در آمده و لباسی دیگر به تن کرده بود. لاغر و کشیده و ورزیده بود. با عکسهائی که در چندسال اخیر قبل از کشته شدنش از او منتشر می شد و مربوط به دوران کهولت و چاقی او بود خیلی تفاوت داشت. شاید کنجکاوی روزنامه نگاری بود و شاید هم از سر اتفاق، نمیدانم خلاصه به محض آنکه روی مبل مخصوص نشست تا سخنرانی کند اولین چیزی که نظر من را جلب کرد، پوتین چرم بسیار شیک قهوهای رنگی بود که به پا داشت. نه پوتین نظامی، بلکه پوتین تا بالای قوزک پا که از بغل هم با زیپ بسته شده بود. معلوم بود ساخت یکی از معروف ترین کفشی های ایتالیاست. کشوری در آنسوی ساحل مدیترانه، که با هواپیما شاید یکساعت بیشتر با لیبی در اینسوی ساحل مدیترانه فاصله نداشت. من امیدوارم با شرح این جزئیات از اصل گفتگو دور نشده باشم، اما فکر می کنم این جزئیات هم برای آنکه در فضا قرار بگیرید و گفتگو برای خوانندگان خسته کننده نشود لازم است. - نه تنها لازم است، بلکه چاشنی خوبی است و خیلی هم دانستنی.
- امیدوارم خوانندگان هم همین نظر شما را داشته باشند. بهرحال، همه این مقدمات را گفتم برای اینکه برسیم به اینجا که الان برایتان می گویم. قذافی که وارد چادر شد، شاید 20 تا 30 جوان هم همراهش بودند و در دو طرفش روی زمین نشستند. وقتی شروع به سخنرانی کرد، آنها جا به جا مشت را حواله آسمان کرده و شعار می دادند "قذافی قائد". در حقیقت این یک رسم عربی است و هر وقت جمال عبدالناصر و یاسرعرفات هم سخنرانی می کردند جمعیت با شعار حرفهای آنها را تائید می کردند. در جمهوری اسلامی هم از همین رسم عربی تقلید شد که هنوز هم در نماز جمعهها رایج است و در سخنرانیهای آقای خامنهای هم به همچنین. بهرحال، آن شب، تا نیمههای سخنرانی قذافی وضع عادی و مطابق برنامهای که میزبانان تهیه کرده بودند پیش رفت که ناگهان سرگرد شمس مثل آدمهای جن زده از جایش بلند شد و خطاب به حواریونی که اطرافش بودند، با صدای بلند شعار داد "الله واحد، خمینی قائد- الله واحد خمینی قائد". بقیه هم دم گرفتند. جنگ مغلوبه شد. اسلام دو رهبر و دو قائد پیدا کرد. همانجا، وسط یک دیدار تشریفاتی! قذافی کمی صبر کرد تا شمس و حواریونش شعارهایشان را دادند و وقتی دهانشان کف کرد و خسته شدند، او با خونسری و لبخند به لب چند جمله دیگری گفت و به صحبت هایش خاتمه داد و منتظر ماند تا سرپرست ایرانیها متنی را بخواند و یا سخنرانی کند. طاهر احمد زاده سر خط های سخنرانی قذافی را برای ما که اطرافش نشسته بودیم ترجمه کرد که حرفهای خوبی هم بود و عمدتا در ستایش از انقلاب ایران و من نفهمیدم آن شلوغ بازی سرگرد شمس که بعید می دانم اصلا فهمیده بود قذافی چه می گوید برای چه بود! سخنرانی قذافی تمام شده بود و همه منتظر بودند که از جانب ایرانیها یک چیزی گفته شود، اما هیچ گروهی دیگری را به سخنگوئی قبول نداشت و اصلا قبل از آمدن به این دیدار هم با هم صحبت و همآهنگی نکرده بودند. مثل چند تیم متخاصم به این سفر آمده بودند و هر کدام سعی داشت از دیگری فاصله داشته باشد. حتی از قبل و از طریق مأموران میزبان هر کدام برای خودشان تقاضای دیدار و وقت ملاقات از قذافی کرده بودند و طبیعی بود که او بعنوان رهبر یک کشور چنین وقتی نداشت که هیات ایرانی را گروه گروه ببیند و حتما مأموران برایش خبر برده بودند که هیات ایرانی چه وضع آشفتهای دارد و از طریق سفیر خودشان در ایران هم قطعا میدانستند اختلافات در رهبری جمهوری اسلامی آغاز شده است. او هم صلاح نبود در این اختلافات ورود کند و با هر گروه جداگانه ملاقات کند و تفرقه را تائید کند. مدتی زیر لبی و پچ و پچ شد که چه کسی حرف بزند. از همه مضحک تر این که کسی عربی در حد سخنرانی و پاسخ به قذافی نمیدانست. جلال گنجهای عربی میدانست اما امکان نداشت دار و دسته ملاحسنی به او میدان بدهند. وضع مسخرهای پیدا شده بود. بالاخره طاهر احمد زاده که عربی قرآنی بلد بود، بلند شد و با استفاده از آیههای قرآنی پاسخی در ستایش از انقلاب لیبی و مهمان نوازی کشور میزبان داد. هنوز او زمین ننشسته، یک شیخی که در جمع هیات ایرانی بود و الان اسمش یادم نیست، او هم بلند شد و از طرف صف مستقل خودشان یک چیزهایی به زبان عربی که احمد زاده میگفت عربی فاتحه خوانهای قبرستان است گفت. ملاقات تمام شد و بعد از رفتن قذافی هیات ایرانی از چادر بیرون آمد. فکر می کنم برای تلافی جمعیت بزرگی را خبر کرده بودند که بصورت دالان در دو طرف خروجی چادر تا فاصلهای که در تاریکی بیابان دیده نمیشد ایستاده بودند و با مشتهای گره کرده فریاد می کشیدند "الله واحد- قذافی قائد". این پاسخی بود به آن حرکت حزب الهی سرگرد شمس و حواریونش که حالا مثل موش وسط جمعیت ایرانی پناه گرفته بودند و رفتند به داخل یکی از اتوبوسهائی که هیات را از هتل برای ملاقات آورده بود. فردای آن شب احمد زاده تقاضای ملاقات حضوری از دفتر قذافی کرد و فورا پذیرفته شد. دلیل این پذیرش باحتمال زیاد سخنرانی شیوائی بود که به زبان قرآنی کرد و نشان داد که عاقلتر از بقیه است و باحتمال زیاد ماموران میزبان هم از قبل گزارش داده بودند که او شخصیت بارزی در میان ایرانی هاست. منشی دفتر قذافی خواهر زاده جوانش بود که در فرانسه تحصیل کرده بود و خیلی هم مد روز لباس پوشیده بود. مملکتی سراپا تظاهر و تضاد. همان موقع که تقاضای وقت ملاقات احمد زاده را قبول کردند، همسر او را هم برای عروسی خواهر زاده دیگر قذافی دعوت کردند. صبح روز بعد از عروسی، همسر احمدزاده برای ما تعریف کرد که مجلس عروسی بفهمی نفهمی زنانه – مردانه بود، اما خانمها لباس شب پوشیده و مد روز آرایش کرده و زینت آلات هم از گوش و گردنشان آویزان بود. نه تنها این شرح مجلس عروسی تکمیل کننده آن تظاهر و تضاد رژیم قذافی بود، بلکه پیدا شدن سر و کله خوانندگان و رقاصههائی که از لبنان برای همان عروسی آورده و در هتل ما جا داده بودند هم ماجرا را کامل کرد. حالا برایتان بگویم که مضحکتر از همه دلگی و چشم چرانی شمس و حواریونش و همان چندتا شیخ و طلبهای بود که چشم دیدن احمدزاده و گروه معروف به مجاهدین خلق و بقیه را نداشتند. مرتب با آسانسور از این طبقه به آن طبقه می رفتند تا این خوانندگان و رقاصههای جوان و اغلب چشم سبز را ببینند و اگر بخت یاری شان کرد با آنها، برای چند دقیقه از یک طبقه به طبقه دیگر همراه شده با آنها هم آسانسور شوند! صندلیها و مبلهای محوطه مقابل آسانسور هم تا 48 ساعت در قُرق همین دار و دسته بود تا قد و بالای همین رقاصهها و خوانندگان لبنانی را که با آسانسور به طبقات 12 گانه هتل می رفتند ببینند! شاید این نکات و جزئیات به نظر سیاسی نیاید، اما نظر من اینطور نیست. سیاست، حکومت، انقلاب، حزب، دولت و هر مجموعه متشکلی، از اجزائی تشکیل می شود که شناخت آن اجزاء ماهیت آن مجموعه را آشکار میکند. یعنی، شما وقتی خبر مثلا تجاوز و قتل دکتر زهرا بنی یعقوب و خانم زهرا کاظمی را می شنوید و یا میخوانید، .وقتی از تجاوز به زندانیان با خبر می شوید و حوادثی مشابه آن، باید به ریشهها و به گذشته باز گردید و برسید به آن اجزائی که برایتان گفتم تا آن ماهیتی را درک بکنید که بصورت یک سیستم حکومتی عمل می کند. یا وقتی شاهد قتل سیاسی و اعدام سیاسی هستید و یا میبینید که هنوز بعد از 35 سال راه حل هر مشکل اجتماعی – از فحشاء تا قاچاق مواد مخدر- را اعدام و شلاق می دانند و یا زن را سنگسار می کنند و یا انگشت دزد را قطع می کنند و تا ابد او را بیکار و سربار جامعه می کنند و یا بعد از35 سال فلان فرمانده نیروی انتظامی را در کرج با دختران برهنه دستگیر می کنند و خلاصه همه این رویدادها، ریشههائی دارند که به گذشته وصل است. جامعه آن روز ایران، درست مانند همین هیات وسیع بود که همراه آنها رفتم لیبی. بعدها، مجاهدین رفتند بدنبال ماجراجوئیهای هولناک و توهمات و خود بزرگ بینیهای خودشان، امثال طاهر احمد زاده که یکی از شریف ترین و آگاه ترین نیروهای ملی مذهبی ایران بود به زندان جمهوری اسلامی افتاد و خانه نشین شد، علی بابائی ناچار به مهاجرت شد و در غربت درگذشت، کاظم بجنوردی صحنه سیاسی را ترک کرد و رفت بدنبال تأسیس و اداره فرهنگسرای معارف اسلامی و خلاصه طی سالها کشاکش و برخورد و خون ریزی، آنهائی سوار کار شدند که نماینده آن روزشان سرگرد شمس بود و سخنگویشان همان چند شیخ و طلبه و اطرافیان بیعبا و عمامهای که عربی فاتحه خوانی بلد بودند. احمدی نژاد و روح الله حسینیان که اولی رئیس جمهور شد و دومی نماینده مجلس میوه همان درخت اند. گرچه در آن سالها بسیار جوان و پامنبری خوان بودند. بنابراین، گاهی باید حوصله کرد و در جزئیات دقیق شد تا بتوان از مجموع این جزئیات، یک "کل" را بیرون کشید. من این اجزاء را در جریان دیدار با حاج عراقی در زندان قصر، درجریان سفر لیبی، پیش از همه آنها، درجریان تصرف روزنامه کیهان، دیدار و گفتگو با محمد منتظری، ملاقات با رهبری مجاهدین خلق و دیگر موقعیتهائی که پیش آمد دیدم و جا به جا هم نقل کردم.
- این آشنائی ها، بعد از سفر لیبی ادامه پیدا کرد؟ یعنی همان نکتهای که بارها دراین گفتگو اشاره شده، یعنی ارتباطهای جدید و جایگزین ارتباطهای قبل از انقلاب.
- تا حدودی بله! منتهی حوادث و بالا و پائین شدن رهبری جمهوری اسلامی فرصت سيری منطقی به این ارتباطها نداد. حوادثی که بنظر من انتخابات ریاست جمهوری که بنی صدر در آن برنده شد و سپس فاجعهای که با دو انفجار حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخست وزیری و ترورهای متعاقب آنها و موج بزرگ اعدام حکومتی جهت و سمت آنها را شکل بخشید. تاریخ جمهوری اسلامی و بررسی رویدادهای آن دو فراز تعیین کننده و بسیار مهم دارد که بدون در نظر گرفتن عواقب و عوارض آنها و دلائل شکل گرفتن آنها، نمیتوان مدعی آشنائی با جمهوری اسلامی شد. این دو حادثه یکی همان اولین انتخابات ریاست جمهوری است و نقش آفرینی بنی صدر و متحدانش – از جمله مجاهدین خلق- از یکسو و مخالفانش از سوی دیگر و یکی هم جنگ ایران و عراق. جمهوری اسلامی کنونی نوزادی ایست حاصل این دو رویداد. طرحهای کودتائی نوژه و طبس و قطب زاده، انفجارها، ترورها، جنایاتی که اسدالله لاجوردی در زندان اوین مرتکب شد، قتل عام زندانیان سیاسی، انتخابات دوم خرداد و مقابلهای که با آن شد، رئیس جمهور شدن احمدی نژاد، انتخابات منجر به کودتای 88 و حتی انتخابات 92 که روحانی در آن پیروز شد و هر رویداد دیگری که در آینده شاهد آن شویم، همه و همه به نوعی زاد و ولدهای همین عجوزه ایست که از آن پدر و آن مادر متولد شد. البته، من نمیخواهم بگویم مثلا اگر حسن حبیبی می شد رئیس جمهور، جمهوری اسلامی یک نظام و رژیم دیگری می شد. بلکه می خواهم بگویم این دو رویداد چقدر در سرنوشت انقلاب نقش داشت و چقدر اهمیت دارد که ما به عمق پدیدهها و رویدادها نگاه کنیم تا بتوانیم دلیل وقوع آنها، دلیل انتصابها و انتخابها را دریابیم و مسیر رویدادها را حدس بزنیم.
- می خواهیم بدانیم بالاخره چه ارتباطی از سفر لیبی ادامه یافت؟
- اول برایتان بگویم که طاهر احمد زاده از همان لیبی راهی لبنان و فلسطین شد تا به یکی از آرزوهایش که دیدار با عرفات بود برسد. نمیدانم این ملاقات برایش دست داد یا نه، اما شاهد بودم که خطر سفر به منطقه جنگی را با جان پذیرفت و راهی آن منطقه شد. چند تنی از گروه که بچه بازاریهای کیسه دوخته در جمهوری اسلامی بودند و خط ریش داشتند، به هر دشواری بود ویزای ایتالیا گرفتند تا از آن طریق به ایران برگردند و گشتی در رُم بزنند. بعدها هم در جمهوری اسلامی از کنار تجارت و بساز و بفروشی به عرش رسیدند که تصور نمیکنم ذکر نام و مشخصاتشان لازم باشد. چند تنی هم رفتند کشور کوچک "مالت" تا از آنجا به ایران برگردند. اکثریت که من هم جزو آنها بودم مسیر آتن- دمشق- تهران را برگزیدند. یعنی همان مسیری که رفته بودیم. شیخ و غیرشیخ در آتن، به جای دیدن "آکروپولیس" در همان 24 ساعتی که آنجا توقف داشتیم رفتند دنبال خرید. در دمشق هم بعد از گشتی در شهر، من همراه آن گروهی شدم که می خواستند بروند "زینبیه" را ببینند و زیارت کنند. دمشق مثل تهران سال 1340 بود. شمال و جنوب داشت. مثل تهران که شمیران و "مولوی" و "اسمال بزار" داشت. ترکیب جمعیت و نوع خانهها و سر و وضع زنان و مردان درست همینگونه بود. اما در زینبیه این دوگانگی وجود نداشت. همه فقیر و چادری و به هر کجا سر بر می گرداندی گدائی با گردن کج و دستی دراز نشسته بود. زینبیه من را یاد شاه عبدالعظیم در آن سالهائی انداخت که پسر بچه 6-7 سالهای بودم و همراه مادر و خاله و مادر بزرگم بعضی روزهای جمعه می رفتیم ابن بابویه، پل سیما و باغ طوطی! قبر و حلوا و خرما و نذری و گدا و هر آنچه می دیدی آلوده به فقر و مذهب، دخیل بستن و ضجه و نیاز و پر از قاریهائی که پول فاتحه و ... می گرفتند. دقیق به خاطر ندارم همسفرهای مجاهد خلق با کدام گروه همراه شدند، اما یادم هست که بین همسفر شدن با طاهر احمد زاده و یا بازگشت از راه دمشق مردد بودند. سفر لیبی پایان یافت و من با کوله باری از مشاهده و شناخت و آشنائی با این و آن به تهران بازگشتم. در فاصله کوتاهی انتخابات ریاست جمهوری شروع شد و بدنبال آن، کشاکش سنگین بین بنی صدر و رهبران حزب جمهوری اسلامی بر سر انتخاب و انتصاب نخست وزیر. این یکی از تاریخی ترین کشاکشها در آن دوران بود. من از این دوران هم خاطراتی دارم که برایتان خواهم گفت. اما برای آنکه سیر گفتگو، از زمان جلو نیفتد به یک رویداد دیگر هم باید اشاره کنم. یعنی رفراندوم قانون اساسی، که از دل آن قانون انتخابات ریاست جمهوری و تضاد قانونی اختیارات رئیس جمهور، اختیارات رهبر و اختیارات نخست وزیر در آمد. همین تضاد ماجرای کشاکش بین بنیصدر و رهبران حزب جمهوری اسلامی و حوزه علمیه قم و بیت آیت الله خمینی را شکل بخشید. وقتی متن قانون اساسی مصوبه مجلس خبرگان قانون اساسی مراحل پایانی خودش را طی می کرد و رهبر حزب توده ایران با بخش ولایت فقیه آن بشدت مخالفت کرد. حزب می دانست یک خط انگلیسی به رهبری "حسن آیت" که از پشت صحنه مظفربقائی رهبریش می کرد در مجلس خبرگان قانون اساسی نقش مهمی در گنجاندن "ولایت فقیه" در قانون اساسی دارد. حسن آیت عضو هیات رهبری حزب جمهوری اسلامی هم بود و اتفاقا یکی از موارد مورد اختلاف کاظم بجنوردی با رهبری حزب که در نامهاش به آیت الله بهشتی هم به آن اشاره کرده بود، حضور تاثیر گذار امثال حسن آیت در کنار وابستگان مؤتلفه اسلامی در رهبری این حزب بود. حسن آیت با حمایت مرتجع ترین بخش حوزه علمیه، مؤتلفه اسلامی و در لیست حزب جمهوری اسلامی به مجلس خبرگان قانون اساسی رفته بود و در آنجا خط مظفربقائی را که خط انگلستان بود پیش می برد. حزب بدرستی و سریعا متوجه شد که بقائی ماموریت پیدا کرده تا نظام سلطنتی را به هر شکل و نامی شده در ایران حفظ کند، حتی اگر زیر نام جمهوری باشد. بعدها و با گذشت زمان، خیلیها و از جمله خود آیت الله منتظری که فریب حسن آیت را در این مورد خورد هم متوجه شدند بازی بزرگ چه بوده، اما در آن تنگنا و در آن فضای سیاسی که آیت الله خمینی رهبری و هدایت کشور را در اختیار داشت، چنین شناخت و برداشتی نیازمند تجربه و دوراندیشی بود که در رهبری حزب ما جمع بود، والا گروههای کوچک و بزرگ چپ و ملیون و ملی مذهبیها هنوز متوجه عمق ماجرا نبودند و یا اصلا به آن بهاء نمیدادند. بعدها، همه دراین مورد و در اعتراض دهان گشودند. آن هم سالها پس از رسیدن رهبری به آقای خامنه ای! من با قاطعیت کامل به شما می گویم که با تصویب رهبری وقت حزب، نامه مستدلی زنده یاد طبری در مورد این بند قانون اساسی نوشت و درست همین نکته را هم یاد آور شد. یعنی خطر احیای سلطنت تحت نام "ولایت فقیه". این نامه البته با جدا کردن حساب آیت الله خمینی بعنوان رهبر انقلاب و جمهوری اسلامی نوشته شده بود و عمدتا روی خطرات پس از ایشان تنظیم شده بود. این نامه را کیانوری به جلسه 4 نفره ما آورد و خواند و در پایان هم اضافه کرد: به صلاح حزب نیست که این نامه علنی منتشر شود. هیات سیاسی به رفیق طبری ماموریت داده است که از این نامه یک اطلاعیه تنظیم کند، بدون ذکر سلطنت، اما محتوای اطلاعیه این خطر را برساند. هاتفی بلافاصله پرسید: پس تکلیف این نامه چه می شود؟ کیانوری گفت: ما آن را با همین تاکید بر خطر احیای سلطنت مستقیما به خود آیت الله خمینی خواهیم رساند. هاتفی گفت: پس اقلا در یک یادداشت جداگانه و یا در پایان آن بنویسید که نظرقطعی حزب ما این است، اما به احترام شما آن را رسما اعلام نمیکنیم. کیانوری گفت: همین کار را خواهیم کرد. من یقین دارم این نامه و مجموعه نامههائی که حزب به آیت الله خمینی نوشت و تحویل دفتر یا بیت وی و رابطینی مانند آیت الله خسروشاهی که آن زمان در وزارت ارشاد مستقر بود داد، در محرمانه ترین بخش اسناد دوران رهبری آیت الله خمینی وجود دارد و سرانجام نیز یک زمانی منتشر خواهد شد. چه ما زنده باشیم و چه نباشیم. بهرحال، پیوندی که در لیبی با کاظم بجنوردی برقرار شد در تهران ادامه یافت. خودش در لیبی به من گفته بود که آیتالله بهشتی استعفایش را قبول نکرده و گذاشته در کشوی میز و گفته حالا برو سفر و بر گرد تا با هم صحبت کنیم. "من برای شما نقشههای بزرگ دارم". بجنوردی می دانست که این جمله بهشتی یعنی نخست وزیری. اما اشکال از آنجا پیدا شد که بنی صدر هم در یکی از جلسات بحث و کشاکش بر سر انتخاب نخست وزیر، گفته بود "چرا مهندس بجنوردی نه؟" و همین جمله باعث بحث در رهبری حزب شده بود و بهشتی هم زیر فشار قرار گرفته بود. همه ترسیده بودند که کاظم بجنوردی نخست وزیر شود و بجای حرف شنوی از حزب، بصورت متحد بنیصدر عمل کند. استعفای بجنوردی از حزب هم مزید بر علت شده بود. ما که از سفر لیبی بازگشتیم هنوز این بحثها ادامه داشت و نخست وزیر مورد تفاهم دو طرف انتخاب نشده بود. اسم رجائی هم در لیست پیشنهادی حزب جمهوری اسلامی در کنار چند اسم دیگر قرار داشت و بنی صدر هم پیشنهاد اصلیاش "احمد سلامتیان" بود که گرداننده اصلی کارهای انتخاباتی او بود و با هم از پاریس آشنا بودند و با هم به ایران باز گشته بودند. او همان موقع، یعنی در مجلس اول نماینده شده بود. من بصورت اتفاقی با او هم آشنا شده و به همراه او در همان ابتدای بحثهای انتخاباتی که بنی صدر به قم نزد آیت الله خمینی می رفت و بر میگشت به دیدار چند ساعته بنی صدر رفتم. آن دیدار و آشنائی نزدیک با بنی صدر را در لیبی برای بجنوردی هم تعریف کردم و نظرم درباره او را هم خواست که آن را هم گفتم. هم جنبههای مثبت و هم جنبههای منفی، که البته بار منفی آن بیشتر بود. من بنیصدر را آدمی پاک و شریف ارزیابی کرده بودم و هنوز هم بر همین نظر هستم، اما در همان دیدار اول شاهد بیپروائی او در صحبت کردن و بیان ارزیابی از دیگران با بد دهانی شدم. این بخش دوم شخصیت او که برخاسته از خصلت بسیار منفی دیگر او یعنی خود بزرگ بینی و جاه طلبی بود، بر بخش اول غلبه داشت. اجازه بدهید شرح این دیدار و دلائل و نتایج آن را در گفتگوی بعدی بدهم. برای این گفتگو آشنائی با مهندس کاظم بجنوردی و ماجرای سفر لیبی را به یک جائی برسانیم بهتر است. پس از سفر لیبی و بازگشت به ایران. ارتباط من با کاظم بجنوردی حتی کمی جنبه عاطفی هم به خودش گرفت. از صمیمیت و صراحت و سادگی او خیلی خوشم آمده بود و حالا غم انگیز آن بود که میانه این شخصیت، با شخصیت دیگری که همین خصلتها را باضافه یک نوع لوطی منشی ویژه داشت، یعنی ابوالقاسم سرحدی زاده شکرآب شده بود. آنها یارانی بودند هم پرونده در زمان شاه که از پای چوبه اعدام با نامه علما به شاه نجات یافته و به زندان ابد محکوم شده بودند و14 سال با هم زندان شاه را کشیده بودند و حالا در جمهوری اسلامی با هم اختلافشان شده بود. اختلاف هم بر سر آن بود که سرحدی زاده بشدت مخالف جدا شدن بجنوردی از حزب جمهوری اسلامی بود و مصمم بود در کنار بهشتی، باهنر، خامنهای و رفسنجانی بماند. با مؤتلفه چیها از زندان دوست بود و این دوستی را حفظ کرده بود، درعین حال که خط و ربط سیاسی آنها را قبول نداشت و دو دیدگاه داشتند. با منش لوطی گری که داشت و شاید هنوز هم داشته باشد، با اسدالله لاجوردی و حاج عراقی و همه آن طیف هم دوست بود و با همین آشنائی و دوستی برایش این امکان را فراهم کردند تا در زندان اوین به دیدار "سعادتی" از رهبران مجاهدین خلق برود و با او صحبت کند تا بلکه به تفاهمی برسند و جلوی اعدامش گرفته شود که نشد و چند روز بعد از آخرین ملاقات آنها، سعادتی را لاجوردی بطور ناگهانی اعدام کرد. اعدامی که بنظر من بسیار سازمان یافته و با هدف تحریک مجاهدین خلق برای دست بردن به اسلحه و ترور و انفجار صورت گرفت تا دست او برای جنایات و اعدامها و کشتارها باز شود. آخرین سرمقالهای که سرحدی زاده در روزنامه آزادگان نوشت – البته تا آن زمان که من در آنجا بودم- اشاره به همین اختلاف کرده بود و این شعر را هم در ابتدای مقالهاش نوشته بود "خود غلط بود، آنچه ما پنداشتیم". من با هر دو مناسبات را حفظ کردم، ضمن آنکه ارتباط با "کیوان مهشید" که هم پرونده آنها در حزب ملل اسلامی بود و در زندان تودهای شده بود هم، بعد از انقلاب به من داده شده بود و او ارتباط مستقیم و منظم با سرحدی زاده داشت و من از این طریق هم از حال و روز او با خبر بودم. کیوان مهشید نقش مهمی در راه انداختن مرکز کامپیوتری ایران "ایز ایران" در ابتدای پیروزی انقلاب داشت. مهشید هم در قتل عام 67 اعدام شد. از داخل زندان می دانستند که توسط افسران تودهای به حزب پیوسته و تودهای شده است. در تشکیلات حزبی فعال نبود، بلکه صرفا تودهای بود و البته با من ارتباط داشت. او را از زندان می شناختند در یورش به حزب دستگیر کردند و تا آنجا که شنیدهام در زندان هم بسیار زیر فشار و شکنجهاش گذاشتند تا از تودهای شدن ابراز پشیمانی کند، اما به قیمت جانش زیر این بار نرفت. خیلی از خصلتهای سرحدی زاده در او بود. مخصوصا آن لوطی بودن و گردن فرازی روحی و جسمی. اجازه بدهید گفتگوی بعدی را از بنی صدر و اولین انتخابات ریاست جمهوری شروع کنیم و به نوع ارتباطی که با کاظم بجنوردی برقرار شد برسیم. --------------------------------------------------------- بخش اول در لینک زیر: http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/juan/509/yad%201-%2010.html
|
راه توده 510 - 11 تیرماه 1394