راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات "سایه"

(پیر پرنیان اندیش)

شخصیت به آذین

بی همتا بود!

 

 

با اقای به آذین از کی آشنا شدید؟

 

خیلی قدیم، به آذین با خاله من- مادر گلچین گیلانی- و خانم به آذین با دختر خاله من رفت و آمد خانوادگی داشتن. یه مدت زیادی هم تو خیابان عین الدوله، ایران، کوچه زارع نژاد همسایه خاله ام بودن. من از سال 1325 اون وقت ها با به آذین آشنا شدم. دوازده – سیزده سال هم از من بزرگ تر بود.

 

اون موقع آقای به آذین هم فعالیت ادبی داشت؟

 

بله، دختر رعیت رو همون موقع ها نوشته.

 

شما خیلی جوون بودید که ایشونو دیدین، آیا تاثیری هم تو نگاه شما به ادبیات داشت؟

 

نه، اصلا... من خیلی بعد فهمیدم که به آذین شعر هم می گه.

 

به آذین در باره سیاست با شما صحبت می کرد؟

 

در روزهای اول آشنایی نه... ولی بعدها ما اندیشه های مشترک داشتیم و این پوشیده نبود.

 

به آذین دوست کیوان هم بود؟

 

فکر نکنم، نه، حتی شاید کیوانو ندیده باشه.

 

به آذین چطور آدمی بود؟

 

خیلی آدم خوش قلبی بود. آدم صادقی بود. تو از هر دری می بینید که گاهی خودشو افشاء می کنه. خیلی آدم خودداری بود... از درون خیلی غمگین و از بیرون ظاهرا خشک؛ یعنی اون غمش رو زیر یک نقاب خشک و خشونت مخفی می کرد. یه روز همینو بهش گفتم. گفت خوب منو شناختی (لبخند رنگ پریده ای می زند) بعد من گفتم: این تفرعنی که دیگران در شما می بینند... حرفمو قطع کرد و گفت: من هیچ وقت متفرعن نبودم، گفتم: نه، من این لغتو با دقت به کار نبردم، این خشکی و سختی که نشون می دین... ولی خب، اگه به آذین رو نمی شناختید خیال می کردید یه فرعونه. خیلی از آدم ها، حتی آدم های هم مسلک به آذین، ازش بدشون می اومد. می گفتند این بابا کیه؟ چرا این قدر از خود راضیه. چقدر یک دنده و خشکه، ولی در واقع این طور نبود.

 

به دیگران بی احترامی می کرد؟

 

بی احترامی نمی کرد، ولی بی اعتنایی می کرد. تخصص داشت در رنجوندن آدم ها. کافی بود از شما خوشش نیاد. اونوقت مثلا ازش می پرسیدین آقای به آذین! حالتون چطوره؟ می گفت: حال من به شما چه ربطی داره؟! روحیه اش این طور بود...

 

حتی گاهی شوخی هاش هم خشن بود. یادمه یه بار عده ای از دوستامو برای شام دعوت کرده بودیم. تازه آلما زنم شده بود و شام خوراک اردک درست کرده بود. به آذین سر شام بهش گفت: خانوم! این حیوون زبون بسته وقتی زنده بود گوشتش نرم تر بود، شما چی کار کردین که گوشتش این طور سفت شده. بیچاره آلما تا مدتی ناراحت بود.

 

آقای به آذین کم حرف بود؟

 

اگه نمی خواست حرف بزنه، یک کلمه نمی گفت ولی جایی که لازم بود مفصل هم صحبت می کرد. ولی خیلی خجالتی بود.

 

استبداد رأی هم داشت؟

 

نه. ولی رو عقایدش خیلی راسخ بود و با استحکام و استدلال از عقایدش دفاع می کرد. حرف خودشو می زد. چون آدم متین و سنگین و با سوادی بود همه بهش احترام می ذاشتن. حتی مخالفانش.

 

 

فرمودید آقای به آذین در درون خودش آدم غمگینی بود. شما که سالها با ایشون معاشر بودین دلیل غمگینی آقای به آذین رو چی می دونین؟

 

هر آدمی که تفکر داره، غمگینه. هر آدمی که به سرنوشت جهان و انسان فکر می کنه غمگینه. برای این که انسان همیشه تنهایی خودشو در جهانی که همه می خوان برن برای خودشون بچرن، حس می کنه... شما به وسعت زمین و آسمان توجه کنید و بعد ببینید انسان چقدر تنهاست. حالا البته بعضی از این تنهایی یک استنتاج شبه فلسفی بدبینانه شبه فاشیستی می کنن؛ یعنی به دیگران به عنوان دشمن و غیر نگاه می کنند... به هر حال دو راه وجود داره برای آدم ها؛ یکی راه تفرقه و نفرت و دیگری راه مهربانی و عشق.

 

آقای به آذین کدوم راه رو انتخاب کرده بود؟

 

به اذین از آدم هایی بود که در قلبش عمیقا آدم ها رو دوست داشت و هستی رو دوست داشت. با این که همه عمر در سختی زندگی کرد، خیلی سخت زندگی کرد... دیروز یه نکته رو به شفیعی گفتم، گفت: وای!... این خونه ای که به آذین در آریاشهر توش بود، من تازه فهمیدم رهنی بوده. من خیال می کردم خریدن این خونه رو. شفیعی وقتی شنید خیلی ناراحت شد. من دونید دیگه. شفیعی همیشه از به آذین به عنوان مرد بزرگ بزرگوار عظیم الشأن اسم می بره... یادمه اون موقعی که به آذین تو خیابون عین الدوله، خونه اش بود، یه بالا خونه ای بود و ما می رفتیم خونه اش و گاهی تا یک و دو بعد از نصفه شب می نشستیم و نمی دونستیم زن و بچه اش منتظرن  که ما بریم و اونا بیان تو همین اتاق که ما نشستیم، رختخوابشونو پهن کنند و بخوابن. دود از سرم بلند شد وقتی این مسئله رو فهمیدم.

 

- نفس عمیقی می کشد و غمگینانه می گوید:

 

آقای عظیمی! فقری که به آذین کشید کمتر  کسی کشید... خانوم به آذین از اقوام نزدیک اون چهاردهی هاست که از مالکان بزرگ لاهیجان بودن. به آذین رابطه خودشو با خواهرها و برادرهای خودش قطع کرد.

 

عاطفه: چرا؟

 

برای این که یکی شون سرهنگ بود، یکیشون مدیر بود. البته شغل های معمولی داشتند. او زاهدوارگی عجیب و غریب به آذینو نداشتند. بعد به آذین از اقدس خانوم هم خواسته بود که با خانواده اش رابطه نداشته باشه چون اونا به قول به آذین مرتجع بودن، مالک بودن و از این حرفا. واقعا به آذین با اعتقاد زندگی کرد. حالا این که این اعتقاد درست یا نادرسته بحث دیگه ایه.

ظاهرا یه روزی دیگه به تنگ اومده و برای نون شبشون هم محتاج شدن. نشسته با خودش حساب کرده که خب من می خواستم این طوری زندگی کنم، زن و بچه ام چه گناهی کردن؛ من اگر نباشم اینا به طور طبیعی بر می گردن به خانواده شون و در نتیجه تصمیم می گیره خودشو بکشه. بعد بچه ها رو می فرسته بیرون که برن پارک و بعد وصیتشو می نویسه و سفره رو پهن می کنه و لگن می آره و می شینه و تیغ ریش تراشو آماده می کنه که رگشو بزنه. در همین لحظه زنگ می زنن، مردد می شه که چی کار کنه. زنگ دوم و سوم؛ می ره درو باز کنه که می بینه آقای آل رسول از انتشارات نیل اومده که بهش پیشنهاد ترجمه رمان ژان کریستف رو می کنه و یه پولی بهش می ده...

 

- آقای به آذین تو از هر دری به قضیه خودکشی اشاره نمی کنه ولی به قضیه ترجمه اشاره داره ولی می گه آل رسول همیشه 20- 30 درصد حقشو خورده.

 

این خلق و خوی به آذینه آقای عظیمی! (با ناراحتی این جمله را می گوید.)... ببینید به آذین منو خیلی دوست داشت؛ هم به خاطر رابطه شخصی که با هم داشتیم و هم به خاطر اعتقادی که به پاکیزگی من داشت. برای این که به آذین از هر کس دیگه بهتر می دونست من از چه خونواده ای هستم و اگه می خواستم اسم ابتهاجو نگه دارم با امکاناتی که خونواده و عموهای من داشتن، من چه امکاناتی می تونستم تو این کشور داشته باشم. حالا کار نداریم.

ببینید هفته نامه سوگند، یه نشریه ادبی اجتماعی بود که گاهی مقالات سیاسی هم چاپ می کرد.

 

چه وقت چاپ می شد؟

 

سال 26، اون وقت ها در آن زمان نشریه بدی هم نبود و ترجمه داستان از نویسندگان آمریکایی و روسی داشت و شعر چاپ می کرد. دفعه اول، من «دو مرغ بهشتی» شهریار رو با توضیح مختصر اونجا چاپ کردم و بعد داوود نوروزی شعر نیما رو پیدا کرد در جواب شهریار اونجا چاپ کرد که یه شعر عجیب و غریب خوندنیه. من می دونستم صاحب امتیاز این هفته نامه آقای سلوکی بود. بعد از انقلاب پرس و جو کردم فهمیدم خونه نشینه، من رفتم به دیدنش و گفتم من سوگندو از قدیم می خوندم و کلی هم شعر اونجا چاپ کردم. گفتم: بیاین سوگندو دوباره راه بندازین. گفت: نه آقای ابتهاج من دل و دماغشو ندارم. هفته نامه رو می ذارم در اختیار شما که چاپش کنید. من اصلا فکر نمی کردم که به این آسونی امتیازو به من واگذار بکنه و در اختیار من بذاره. من هم چند شماره این هفته نامه رو در آوردم و خودم کاراشو انجام می دادم. این مقارن شد با قضایای اتحاد دمکراتیک مردم ایران. به آذین اومد وسط معرکه و سرخود سوگندو کرد ارگان اتحاد دمکراتیک مردم ایران، من با این کار موافق نبودم. گفتم بذارین یه نشریه ادبی باشه و کار خودشو بکنه. خلاصه در این شرایط هم یکی دو شماره سوگندو من اداره کردم و رفتم چاپخونه و کاراشو انجام دادم. بعد به به آذین گفتم که آقا اینقدر مخارج مجله شده. البته مجله که نبود، هفته نامه بود که به شکل روزنامه بود و خلاصه صورت حسابو بهش دادم. بعد اونجا دیدم که با چه وسواسی داره چک می کنه... من خیلی ناراحت شدم چون وقتی من می گم هزار تومن دادم خب هزار تومان دادم دیگه، قبض و رسید نمی خواد، هر کی باشه بخصوص به آذین که منو می شناسه. بعد من یواش یواش خودمو کشیدم کنار، هم به این دلیل که نمی خواستم عضو اتحاد دمکراتیک باشم و هم این که به من چه مربوط بود، مگه من پادو روزنامه بودم.

خلق و خوی به آذین این طور بود؛ آدم بدبین، بدگمان... تازه با من! منی که تنها کسی بودم که عکسش تو خونه به آذین بود... شما نمی دونید یعنی چی این حرف! ولی حتی به من هم بدبین بود دیگه...

 

- لحظاتی سکوت... با لحنی غمگین می گوید:

 

من هیچ وقت نخواستم پلیدی ها رو به درون خودم راه بدم وگرنه با تجربه هایی که من کردم باید بدبین ترین آدم باشم... دغلی هایی دیدم از نزدیک ترین آدم ها به خودم که...

 

- سخنش را تمام نمی کند... زبانش به این جور حرف ها نمی گردد.

 

در شخصیت آقای به آذین چه چیزی بود که براتون جذاب و قابل احترام بود؟

 

استواری به آذین، ثابت قدمی اش، همت خیلی والا داشتن و این که از فقر و گرفتاری ها هیچ نمی نالید. به آذین در این صفات واقعا نمونه بود. بارها به زندان افتاد و باهاش خوب هم رفتار نشد تو زندان ولی شکایتی نمی کرد. گاهی فقط یک جمله اشاره وار می گفت و می گذشت. خیلی آدم استواری بود. خیلی آدم خودداری بود. با این که ما شبانه روز با هم بودیم خیلی سال گذشت که به آذین با ما حجاب ها رو یکی یکی برداشت؛ تا جایی که سال ها وقتی می رفتیم دریا لخت نمی شد به خاطر دستش که کنده شده بود و پوستش چروک شده بود...

 

- مقداری با مداد روی کاغذ خط می کشد... تامل کنان با لحنی که ته رنگی از ستایش و حیرت دارد، می گوید:

 

شما نمی تونین تصور کنید که به آذین چه آدمی بود... ببینید می اومد خونه ما. خب به آذین یه دست نداشت. روی میز پرتقال بود. به آذین پرتقال برداشت که پوست بکنه. کسرایی گفت که آقا من پوست می کنم. با خشونت گفت نه آقا! بعد با یک دست هم پرتقالو نگه می داشت و هم چاقو رو نگه می داشت و هم تیکه تیکه پوست می کرد... با چه مصیبتی و با چه ظرافتی! (نحوه پوست کندن را اجمالا نشان می دهد) بعد از سال ها پرتقالو داد به دست کسرایی و گفت: بگیر پوست بکن آقا! (عتاب و ملاطفت لحن به آذین را تقلید می کند)...

 

 

آقای به آذین از کی جزو مقامات رده بالای حزب توده ایران شد؟

 

تا این اواخر جزو مقامات نبود ولی خب شهرت زیادی داشت. مثل بیرق حزب بود. سابقه زیادی هم داشت. از سال های 20 عضو حزب شده بود. یادم می آد که بعد از انقلاب یه روز کسرایی گفت: آقای به آذین! شما عضو کمیته مرکزی شدید؟ با خشونت گفت چه سئوالیه می کنید آقا؟! واقعا هم کسرایی سئوال بی خودی کرده بود چون اگه به آذین جزو کمیته مرکزی شده که نباید بگه. کسرایی کنجکاو بود.

 

استاد، وجهه فرهنگی طبری در حزب مهمتر بود یا به آذین؟

 

طبری... طبری...

 

میانه آقای به آذین با شعر چطور بود؟

 

خیلی عاشق شعر بود. ما سال ها نمی دونستیم که خودش شعر می گه. یه بار من و کسرایی خونه ش بودیم، دیدیم شروع کرده به شعر خوندن. یه عکس تو اتاقش بود؛ یک عقابی رو در حال پرواز نشون می داد. من نمی دونم چطور شد که به آذین یه شعری خوند که موضوعش همین موضوع عکس بود؛ پرواز هست ولی عکس پرواز.

 

شما هم یه بیتی دارید؟

 

عقابها به هوا پر گشاده اند و دریغ

که این نمایش پرواز نقش در قاب است

 

بله درسته... بعد به آذین یه شعری خوند تاریک و غمگین که ما تعجب کردیم. کسرایی گفت: آقای به آذین! چرا اینقدر تاریک و غمگین. گفت: فراموش کنید آقا، فراموش کنید. دیگه هم شعر نخوند... لابد شعرهاشو مرتب و منظم کرده.

 

ترجمه های به آذین رو می پسندین؟

 

بله. زبان فاخر درخشانی داره. ولی تو اولین ترجمه جدیش ژان کریستف، جلد اول و نصفی از جلد دوم ترجمه معیوبه یعنی زمان های افعال زمان های فرانسویه، مال زبان فرانسه است. مثلا ما می گیم: من دیدم که می اومد، ولی ترجمه به آذین نادرسته و این زمان ها فارسی نیست.

 

بهترین ترجمه به آذین به نظر شما کدومه؟

 

جان شیفته به نظرم خیلی ترجمه عالی داره. زبان آراسته واقعا درخشان. طبری می گفت اگه رومن رولان زنده بود حظ می کرد. کار ترجمه به آذین یک بازآفرینی از جان شیفته به زبان فارسی دراومده. طبری اصلشو هم خونده بود و می گفت کار به آذین ترجمه نیست باز آفرینیه.

یا اون کتاب اولن اشپیگل [نوشته شارل دو کوستر] ترجمه فوق العاده درخشانی داره. خیلی پر کار بود به آذین.

 

 

آقای به آذین به موسیقی هم علاقمند بود؟

 

بله، حتی تو وصیت نامه اش نوشته که به آداب مسلمانی مراسم کفن و دفن منو انجام بدین و بی سرو صدا جایی خاک کنین، در مسجد و خانقاه برای من مراسم نگیرین، اگه دوستان و اقوام خواستن از من یادی بکنن دور هم جمع بشن و موزیک گوش کنند.

 

چه نوع موسیقی رو بیشتر دوست داشتن؟

 

موسیقی خوبو دوست داشت، چه ایرانی و چه فرنگی. من هم براش نوارهای خوبو کپی می کردم. بعد از مرگش دخترش به من گفت که وقتی جمع می شیم، موزیکی نداریم. گفتم من چند تا کار خوب براش کپی کردم که خیلی هم اونا رو دوست داشت.

 

استاد! آقای حسین منزوی نوشته که معاشرت مستمر شما با کسرایی و به آذین یه مثلث حزبی- ادبی ساخته بود که جوان هایی مثل کوش آبادی رو تحت «تعلیم» قرار می دادین تا اون ها رو به «اندیشه های خاص» سوق بدین؟

 

ببینید آقای منزوی این رو حتما صمیمانه نوشته و دریافت خودشو نوشته و برای  من کاملا طبیعیه که او چنین تصوری داشته باشه، برای این که برای اونا این صمیمیت شبانه روزی غریبه است. من صادقانه به شما می گم که از هر کلمه حرف ما باهم، دو کلمه اش هم سیاسی نبود. منزوی نمی تونه درک کنه که سه تا آدم هفته ای هفت  روز هم دیگر رو ببینند و ساعات زیادی رو باهم باشن و تقریبا هم متفق باشه نظراتشون هم در باره مسائل اجتماعی و جهانی، و هم سلیقه های ادبی نزدیک به هم داشته باشن؛ نزدیک به هم یعنی این که من هیچ وقت دریافت های شخصی خودمو با دریافت های هیچ کس میزان نکردم... شما می تونین از کسانی که با اونها رفت و آمد داشتم و حالا شما با خیلی از اونها آشنا هستید، بپرسید. واقعا من هیچ وقت هیچ چیزی رو به هیچ کس تبلیغ نکردم.

 

استاد! شما در جریان کار تشکیلات اتحاد دمکراتیک مردم ایران بودید؟

 

ببینید، تا اونجا که یادمه به آذین پیش از انقلاب این تشکیلاتو درست کرد ولی بعد از انقلاب، نمی دونم چی شد که یه روز به آذین به من زنگ زد. از طرز حرف زدنش فهمیدم یه چیز غیر عادیه. گفت: سایه فلان روز ساعت چهار بعد از ظهر بیا خونه ما. خب ما همچین مناسباتی باهم نداشتیم. ما هر روز هم دیگه رو می دیدیم. وقتی تعیین می کنه فلان روز بیا لابد یه قرار غیر عادیه. من هم حدس زدم که باید یه چیز سیاسی باشه.

من قبل از ساعت چهار رفتم به خونه اش و نشستیم و حرف های معمولی مونو زدیم. بعد کیانوری اومد و یه نفر دیگه هم اومد. اونجا حرف اتحاد دمکراتیکو مطرح کردن که قرار بود یه تشکیلات دمکراتیک بی ارتباط با حزب توده ایران باشه.

من به کیانوری گفتم اصل این کار خیلی خوبه و تعداد احزاب مفیده و حتی برای مصلحت کار هم خوبه و اونهایی که نمی خوان تند و تیزی های حزب سیاسی رو داشته باشن یه جای دمکراتیک هست که می تونن اونجا سر یه مسائلی باهم توافق بکنن. این فکر خوبیه ولی شما بد عمل کردین. به گمان من، شما [یعنی کیانوری] این اتحاد دمکراتیکو تشکیل دادین و بعد بدترین آدمو برای این کار گذاشتین. آقای به آذین پرچم حزب توده ایرانه. شما این آدمو، بی این که از حزب توده ایران بریده باشه، آوردین که یه تشکیلات مستقل راه بندازه؛ خب همه می خندن. مردم که باور نمی کنن این فقط جعلی بودن و ریا رو نشون می ده.

کیانوری تند شد و گفت: حالا رفیق ما، سایه، می خواد رفیق ما، به آذین، رو به ما معرفی کنه! گفتم: نه آقا من نمی خوام به آذینو به شما معرفی کنم؛ آقای به آذین احتیاجی به معرفی من نداره، من می گم بد انتخاب کردین. معنای حرف من این بود که شما این تشکیلاتو راه انداختین دیگه. گفت: ما اینجا جمع شدیم راجع به اتحاد دمکرایتک صحبت بکنیم. پس تو چرا اگه موافق نیستی اینجا هستی؟ من دیگه منفجر شدم (لبخند می زند) و برگشتم به آذینو نگاه کردم. گفتم: ایشون به من تلفن کرد و از من خواهش کرده ساعت چهار بعد از ظهر بیام اینجا و به من توضیح هم نداده که قضیه چیه. من خیلی خوشحال می شم پاشم برم.

کیا گفت که: نه من که مقصودم این نیست و حالا ما نشستیم و داریم حرف می زنیم. من تا آخر جلسه اخم کردم و ساکت نشستم (اخم مبارک را هم تقلید می کند. به خنده می افتم) و تمام مدت این طوری نشستم (کمی پشت به کیانوری) و دیوارو نگاه کردم.

آقای عظیمی عزیز! اگه شما به کسی احتیاج نداشته باشین و طمع به چیزی نداشته باشین همیشه می تونین حرفتونو بزنین.

 

استاد! ارزیابی تون از این تشکیلات چیه؟

 

به نظرم یه خطای محض بود... به آذین هم باورش شده بود و همه نیروشو برای این اتحاد دمکراتیک گذاشته بود. اصلا در قالب یه رهبر قرار گرفته بود...

 

- سایه کمی ملول شده است... شاید چون بحث مسائل سیاسی به میان آمده. باید فضا را عوض کنم. پس می پرسم:

 

دوستی طولانی مدت خودتون با آقای به آذین رو به چی تشبیه می کنید؟

 

دوستی ما نه تنها با به آذین، بلکه با همه دوستان دیگه ای که باهم صمیمی بودیم، آنقدر آروم می گذشت، بدون برخوردهای نفسانی و خودخواهی ها، که می شه گفت مثل یک رودخانه روان بود که هیچ سنگی، چوب و آشغالی سر راه نبود که آب بهش بخوره و گیر بکنه و دور بزنه... اگه چیزهایی پیش می اومد آنقدر دوستی ما غلبه می کرد که بدی ها رو ندیده می گرفتیم و از حادثه ها عبور می کردیم... یادمه به آذین یه شعری از من گرفت و تو مجله کتاب هفته چاپ کرد:

 

سینه باید گشاده چون دریا

تا کند نغمه ای چو دریا ساز

نفسی طاقت آزموده چو موج

که رود صد ره و برآید باز

تن طوفان کش شکیبنده

که نفرساید از نشیب و فراز

بانگ دریادلان چنین خیزد

کار هر سینه نیست این آواز...

 

مصراع آخرو این طوری چاپ کرد: ساز هر سینه نیست این آواز. خود به آذین در از هر دری گفته که من در شعر سایه دست بردم و او هیچ به روی من نیاورد که چرا این کارو کردم، ولی وقتی شعرشو تو کتابش چاپ کرد، به همون صورت اصلی چاپ کرد. خب این می تونست یه ناهمواری باشه ولی من هیچ بهش نگفتم چرا در شعر من دست بردی. کسرایی اگه بود رسوایی می کرد!

 

- اشاره سایه به این نوشته آقای به آذین است:

 

«به پسند من، واژه «کار» در اینجا افتی برای شعر بود که زبانی بس خوش تراش داشت. با اعتماد به آن که سایه اهتمام مرا در آراستگی سخن ارج می نهد و مرا دوستی دلسوز می شناسد؛ «کار» را به «ساز» در معنای ساختگی و استعداد و توان مبدل کردم و به چاپ دادم. (از هر دری، صص 82-83)

 

 

استاد! با معرفتی که به زندگی و شخصیت آقای به آذین دارید، به نظر شما ایشون بیشتر شخصیت فرهنگی داشت یا سیاسی؟ کدوم وجه شخصیتی آقای به آذین بر دیگری غلبه داشت؟

 

به نظرم (با مکث و تامل این عبارت را به کار می برد.) به آذین هم بر شخصیت فرهنگی و هم شخصیت سیاسی اش غلبه داشت.

 

- یعنی آرمانی که بهش اعتقاد داشت هم به شخصیت فرهنگی و هم به شخصیت سیاسی به آذین جهت و معنا می داد...

 

درسته... بله... به آذین واقعا به راه خودش و به کار خودش اعتقاد داشت... ببینید من خیلی سعی کردم پاکیزه زندگی کنم، به حساب خودم... حالا ممکنه کسی این پاکیزگی رو اصلا قبول نداشته باشه، ولی نسبت به به آذین اصلا قابل تصور نیست؛ من خیلی اهل مدارا و نرمش بودم؛ او نه تنها استوار بود، با خشونت استوار بود؛ اصرار داشت که همین است و جز این نیست...

 

استاد! هیچ وقت تمایلی در آقای به آذین دیدید که بخواد به یک مقام و منصب سیاسی برسه؛ مثلا وکیل بشه، وزیر بشه، رئیس جمهور بشه.

 

نه... اصلا... ولی تو از هر دری نوشته از جوونی دلم می خواست که رهبر باشم... آدمی زاده است دیگه؛ هر کار کنه در نهایت مصلحت و میل خودشو در نظر می گیره... اما خیلی خصوصیات انسانی قیمتی در به آذین بود.

 

نکته آخر این که در اوراق و دفترهای شعر سایه بیتی یافتم که «برای به آذین» ساخته:

 

در بیشه آتش گرفته ماندی ای شیر

بالنده افتاده، آزاد زمین گیر

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده 512 - 25 تیرماه 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت