بخش ششم در 21 صفحه انتشار بازبینی شده یادمانده هائی از پیوند حزب توده ایران با انقلاب 57 علی خدائی
|
41- کنترل دوربینی دفاتر پراکنده حزب
- در این هفته بیشتر پیامها درباره پلنوم وسیع 17 در تهران بود و سئوالات مختلفی درباره محتوای اسناد آن و کسانی که در آن شرکت داشتند.
قابل حدس بود که بعد از گفتگوی دفعه گذشته دریافت کننده همین پیامها هم باشیم، اما این دوستان و خوانندگان راه توده و این گفتگوها بهتر است بخاطر داشته باشند که ما در اینجا بحث تحلیلی نمیکنیم. شاید اینجا و آنجا اشاره به برخی مسائل نظری و سیاسی هم بکنیم، اما این اشارات هم به معنای تحلیل و ارزیابی نیست. در ضمن، من کانون اطلاعات حزب نیستم و این انتظار درستی نیست که در باره هر موضوعی از من سئوال شود. مثلا در میان همین پیامها، چند بار سئوال کردهاند که سرنوشت "علی کتانی" و "عباس خرسند" که با پرتوی در سال 59 دستگیر شده و آزاد شدند چه شد؟ و از این نوع سئوالات. درباره این دو نفر، البته میدانم که اعدام نشدند و آزاد شدند، اما کار ما در این گفتگو تمرکز روی این نوع مسائل و جزئیات نیست. و یا درباره هیات رئیسه پلنوم 17 پرسیده اند و یا درباره نامه تحلیلی زنده یاد رفعت محمد زاده عضو هیأت سیاسی در نفی ادامه سیاست اتحاد و انتقاد حزب و یا درباره کمیته برون مرزی و امور مالی آن هم باز سئوال کردهاند که در واقع سئوالات تکراری است و دراین مورد ما بزودی به این فصل خواهیم رسید. این نیست که من و یا خود شما از این مسائل بی اطلاع باشیم، بلکه می خواهم بگویم سمت گیری این گفتگو پاسخ به این نوع سئوالات نیست. مثلا می دانیم که گرداننده اصلی پلنوم وسیع 17 رفیق عموئی بود و یا گزارش هیات سیاسی به قلم کیانوری و ویراستاری زنده یاد طبری بود و یا نامه رفیق محمد زاده در پلنوم خوانده شد اما کسی به آن رأی نداد، که ای کاش بیشتر روی نکات آن تعمق شده بود.
- یک پیام هم درباره آن بخش های منتشر شده خاطرات خانم ماهباز در راه توده رسیده که بی ارتباط با این گفتگوها نیست. پرسیدهاند "مجتبی حلوائی" که در خاطرات خانم ماهباز به وی اشاره شده همان کسی است که فرمانده تیر در جریان اعدام گروه افسران و کادرهای تشکیلات غیرعلنی بود؟ سئوال بسیار خوبی است و در حقیقت یادآوری بسیار بموقع و خوبی شده است. مجتبی حلوائی خاطرات خانم ماهباز، همان مجتبی حلوائی است که در راه توده بارها در باره نقش او در زندان اوین مطلب منتشر کرده ایم. تاریخی ترین مصاحبه صوتی را هم ما در باره اعدام گروه نظامیها و نقش مجتبی حلوائی در آن تاکنون دو بار در راه توده منتشر کردهایم و من خواهش میکنم زحمت کشیده و یکبار دیگر این مصاحبه تاریخی را در راه توده بگذارید. در واقع، برخی مطالب را هر چند وقت یکبار باید تکرار کرد تا از خاطرهها نرود. حتی میخواهم از شما خواهش کنم ترتیبی از نظر فنی بدهید که این مصاحبه به همراه عکس آن ده نفر بصورت یک "صدا - تصویر" روی یوتیوب قرار بگیرد. من عمیقا متاسفم که این سایتهای رنگارنگی که با پسوند و پیشوندهائی که حزب توده ایران را تداعی می کنند منتشر میشوند به این اسناد مهم توجه ندارند. در واقع دور خودشان میچرخند و مقاله به هم پاس میدهند، بی آنکه بدانند بدنبال چه هدفی هستند؟ خط مشیء سیاسی شان چیست؟ درباره مهم ترین مسائل روز کشور چه نظری دارند؟ اصلا حرف حسابشان چیست؟ حتی بعضی از آنها چنان سنگ نامه مردم را به سینه میزنند که من تعجب میکنم، وقتی همه اسناد و نظرات آنها را قبول دارند چرا نمیروند با همان سایت کار کنند و زیر بغل آنها را بگیرند؟ بالاخره انسان سیاسی اگر یک خط مشیء و یک نظری را قبول دارد میرود به طرفداران آن خط مشیء و نظر میپیوندد و با هم کار میکنند. اگر هم نظر دیگری دارند آن را صریحا اعلام کنند. کاری که راه توده می کند. دیگه این موش و گربه بازی برای چیست؟ نامه مردم هم که اصلا این سایتها را به ریش نمیگیرد و حسابش را از اینها جدا اعلام کرده و همه شان را گذاشته پشت در اتاق انتظار ورود به کمیته مرکزی! به این ترتیب نه در غربت دلشاداند و نه روئی در وطن دارند و شدهاند بولتن اینترنتی چند نفرهای که خودشان برای خودشان کارت تبریک هم صادر میکنند. من بسیار بعید میدانم که غیراز معدود اطرافیان خودشان سری به این سایت ها بزنند. شاید به همین دلیل هم هست که هیچکدام آمار رسمی ندارند تا معلوم شود در طول روز و یا هفته و یا ماه چند نفر سایتشان را میبینند. تازه مشکل فیلترینگ هم ندارند. من همیشه یاد آن ضرب المثل شیرین فارسی می افتم که "سلمانی ها وقتی بیکار می شوند، موی همدیگر را اصلاح می کنند". درحالیکه بغل بغل کار حزبی روی زمین مانده است. حالا جالب است که از روی مطالب بعضی از همین سایت ها می توان متوجه شد که حرف حسابشان طرفداری شرمگینانه از احمدی نژاد است. اما اینها هم راست و پوست کنده نمی آیند بگویند و بنویسند ما از احمدی نژاد به فلان دلائل حمایت می کنیم، بلکه در سنگر حمله به راه توده پناه گرفته اند و از این نظر همگام نامه مردم شده اند. بعضی ازآنها به ما درس ژورنالیسم اینترنتی و یا دنیای مجازی هم می دهند و مدعی تنویر افکار عمومی هم هستند. تنویر افکار عمومی هم شده اتهام زنی به راه توده و از همه حرف هائی که در سند پلنومی و یا پیام سی سالگی انقلاب در نامه مردم منتشر شده همین اتهامات زشت را تنویر می کنند. شما در تمام این سایت ها حتی یک مقاله نمی توانید پیدا کنید که با صراحت درباره مسائل روز سیاسی کشور اظهار نظر شده باشد. منظورم کلی گوئی نیست، بلکه موضع گیری روشن و سریع و صریح سیاسی است. خبُ. باز داریم حاشیه میرویم. برگردیم به ادامه بحث دفعه گذشته خودمان. یعنی پایان پلنوم 17، بازگشت پرتوی به تشکیلات غیرعلنی حزب، تمرکز این سازمان و اجرای سلسله تصمیماتی که هیأت سیاسی جدید حزب، پس از این پلنوم گرفت. از جمله این تصمیمات انتقال رحمانهاتفی به تشکیلات علنی حزب، بعد از توقیف نامه مردم بود. با توقیف نامه مردم، دیگر فرصتی برایهاتفی باقی نماند تا در سمت سردبیر ارگان مرکزی حزب توده ایران فعالیت خود را شروع کند. هاتفی در مرحله جدید حیات حزبی خود رفت به تشکیلات تهران و شد معاون زنده یاد عباس حجری مسئول تشکیلات تهران. من در همان گفتگوهای اولیه اشاره به طرح بازسازی تشکیلات تهران کردم کههاتفی مسئول آن شده بود. بازخوانی آنکتهای حزبی، دسته بندی کردن اعضای حزب، تدارک یک تشکیلات چابک اما کم شمار، انحلال برخی حوزههای حزبی و برقراری ارتباط های فردی با شماری از اعضای این حوزهها و یک سلسله تصمیمات دیگر. در جریان همین بازسازی تشکیلاتی و بویژه انحلال شماری از حوزههای حزبی، تصمیم این بود که برخی خبرچینهای حکومتی را که خودشان را لوس کرده و مثلا درجلد تودهای رفته بودند از خدمت مرخص کنند! اینها همه شناسائی شده بودند و تا مدتها، بی آنکه حتی مسئولین حوزهها هم بدانند با ابلاغ بعضی تصمیمات و سخنان هدایت شده از آنها بعنوان انتقال دهنده این خبرها و نظرات استفاده میشد. من البته از این بخش فعالیتها بعد از آنکه ابلاغ شد مسئولیت اطلاعات تهران را به عهده بگیرم، پس از دیدار با زنده یاد حجری و گفتگوهای مشروح باهاتفی برای همآهنگی اطلاعات تهران با تشکیلات تهران با اطلاع شدم. بهرحال، این فعل و انفعالات عمدتا در پایان نیمه اول سال 1360 سرعت گرفت. من هم پس از یک دیدار مقدماتی و همآهنگی با رفیق عموئی، در دفتر روابط عمومی حزب مستقر شدم.
- این روابط عمومی یک شعبه حزبی بود؟
نه. بصورت رسمی چنین شعبه ای وجود نداشت، بلکه حزب یک شعبه روابط بین الملل داشت که رفیق عموئی مسئول آن بود، اما بعد از بسته شدن دفتر حزب و توقیف روزنامه مردم یک بازنگری تشکیلاتی صورت گرفت و شعبه روابط عمومی تشکیل شد. بعد از بستن دفتر حزب و محروم کردن حزب از داشتن یک محل ثابت که میدانید در خیابان 16 آذر قرار داشت و همچنین توقیف روزنامه حزب "نامه مردم"، آن تمرکزی که در دفتر حزب بوجود آمده بود بهم ریخت و در حقیقت دفتر حزب تقسیم شد به چند آپارتمان پراکنده در شهر که عمدتا در خیابانهای مرکزی شهر قرار داشت. مثل دفتر مالی حزب که در خیابان جمهوری بود و یا دفتر روابط عمومی که آن هم در خیابان جمهوری بود. حزب به هیچ طریق نمیخواست فعالیتهای آشکار و قانونی خود را زیر زمین ببرد. در حالیکه حکومت سعی میکرد این حالت را به حزب تحمیل کند. باحتمال بسیار زیاد از جمله دلائل تشکیل شعبه روابط عمومی حزب همین نکته بود. یعنی حزب یک ارگان برای ارتباط با مجلس، با دادستانی و دیگر ارگانهای حکومتی و حتی برای نامه نگاری با مسئولین زندانها تشکیل داده و آن را اعلام کرد. بالاخره هر نامهای را که نمیشد دبیر اول حزب امضاء کند. باید یک ارگان حزبی مکاتبات رسمی را برعهده میگرفت. دفتر روابط عمومی مورد بحث در دفتر شادروان "ترابی" در خیابان جمهوری مستقر شد. این دفتر، دفتر حقوقی حزب هم بود زیرا رفیق ترابی وکیل حزب بود. البته محل این دفتر بعنوان محل استقرار روابط عمومی حزب به حکومت اعلام نشده بود و اگر نامهای رسمی هم از طرف حکومت برای حزب نوشته میشد خطاب به وکیل حزب بود و از این طریق به روابط عمومی رسانده میشد. بعد از مدتی دو بولتن روزانه و هفتگی از اخبار مهم رادیوها و مطبوعات خارجی و برخی اخبار داخلی که از طریق حوزههای حزبی میرسید در همین دفتر تهیه شد که برای هیات سیاسی فرستاده میشد. تقریبا تمام رادیوهای فارسی زبان خارج از کشور شبها ضبط و پیاده شده و صبح با پیک در سطح شهر جمع شده و به این دفتر منتقل میشد و یک تیم سه تا چهار نفره این اخبار را خلاصه و تنظیم کرده و سپس تایپ کرده و بصورت بولتن در میآورد. مکاتبات حزب با مجلس و دادستانی و یا زندان نیز از طریق همین دفتر انجام میشد که عمدتا من مینوشتم و پس از اصلاح و تائید رفیق عموئی به ارگانهای مربوطه ارسال میشد. از جمله دفتر آیت الله خمینی و یا وزارت ارشاد. دو پیک کار انتقال این پیامها را برعهده داشتند که خوشبختانه هر دو سلامت از کشور خارج شدند و در مهاجرت بسر میبرند. یکی از آنها پیک نهادهای حکومتی بود و دیگری پیک ویژه رساندن پیامهای کتبی و شفاهی به زنده یاد کیانوری و برخی اعضای هیات سیاسی. در حقیقت این پیک دوم، آپارتمانهای پراکندهای را که رفقای هیات سیاسی و هیات دبیران در آنها مستقر شده و کارهای حزب را پیش میبردند به هم وصل میکرد. رفیق ورزیده و با تجربه ای بود که از هر نظر هم مورد اطمینان رهبری حزب و بویژه شخص کیانوری بود. او از زندانیان زمان شاه بود که از دالان کارهای چریکی عبور کرده و به حزب پیوسته بود. پیک اول هم در سماجت برای تحویل نامهها و پیامهای حزبی بدست افرادی از حاکمیت که نامه و یا پیام خطاب به آنها بود، شاید نظیر نداشت. من از بردن نام آنها معذورم، زیرا نمیدانم تمایل خودشان در این مورد چیست.
- در این وسط ها اشاره به مکاتبه با زندان شد؟ چه مکاتبهای و برای چه منظوری؟
هم در تهران و هم در شهرستانها، هفته به هفته بر شمار دستگیر شدگان اتفاقی و یا هدف گیری شده تودهای اضافه میشد. از سال 59 دستگیری توده ایها شروع شده بود، اما روش حزب جنجال سازی نبود، بلکه از طریق قانونی مسئله دستگیریها را دنبال میکرد. علاوه بر ماجرای دستگیری پرتوی و کتانی و خرسند که برایتان گفتم و یا دستگیری منجر به اعدام فوری گیتاعلیشاهی و هما نصر زنجانی و یا اعدام توده ایها در جریان آغاز جنگ در کردستان، کسان دیگری هم در تهران و شهرستانها دستگیر شده بودند. مثل دکتر برزو بقائی که در خیابان و درجریان ملاقات با مسئول حزب در هندوستان که برای یک گزارش حزبی به ایران آمده بود دستگیر شد. آن مسئول حزبی یک نامه و یا پیامی خطاب به احزاب برادر هندوستان (اگر اشتباه نکنم) با خودش آورده بود که پس از تائید حزب، آن را با خود به هندوستان برده و برای آن احزاب بفرستد. مضمون این نامه و پیام هم تماما در چارچوب دفاع از انقلاب و تشریح نظرات روز حزب در حمایت از انقلاب و جمهوری اسلامی بود. من دقیقا نمیدانم چطور شد که آن رفیق حزبی را بر سر این قرار همراه با دکتر بقائی دستگیر می کنند و باحتمال زیاد وقتی میبینند بقائی ماهی درشتی است، او را آزاد نمیکنند. بقائی در آن زمان درحالیکه در داخل کشور بود، مسئول سازمانهای حزبی خارج از کشور هم بود. فکر میکنم جزئیات این ماجرا را خود دکتر بقائی در وبلاگ خودش نوشته باشد. در مورد دستگیریهای شهرستانها نامهها خطاب به دادستانی کل انقلاب نوشته می شد و در باره دستگیر شدگان تهران که عموما در اوین زندانی بودند، مکاتبه مستقیما با لاجوردی که هم رئیس اوین و هم دادستان انقلاب تهران بود و در اوین مستقر بود نوشته می شد. من یادم هست که در مکاتبات اعتراضی ما نسبت به ادامه بازداشت توده ایهای دستگیر شده، تا آستانه یورش اول به حزب شامل اسامی حدود 170 نفر بود که بیشتر آنها در تهران زندانی بودند. گاه درباره برخی از افراد زندانی سند آزادی می خواستند، گاه تلفن کرده و صحت اظهارات فرد دستگیر شده در باره توده ای بودنش را می پرسیدند و حزب از طریق رفیق ترابی اقدام می کرد و یا از طریق تشکیلات به اطلاع خانواده های دستگیرشدگان رسانده می شد که سند تهیه کنند و از این نوع اقدامات. بتدریج و بعنوان روابط عمومی حزب توده ایران، من شروع کردم به تهیه پاسخ به مطالبی که روزنامهها علیه حزب توده ایران می نوشتند. این مطالب عمدتا دروغ و افترا و جو سازی علیه حزب بود. برخی از این پاسخها، اگرچه خلاصه شده ولی بهرحال در مطبوعات منتشر میشد. از جمله در روزنامه کیهان که هنوز بدست حسین شریعتمداری نیفتاده بود.
- لاجوردی به نامههای حزب پاسخ میداد؟
ماجرای مکاتبه با زندان اوین، خودش یک ماجرای مستقل و جالبی است. رفیق پیک ما نامههای اعتراضی حزب با امضای روابط عمومی حزب را میبرد اوین و تحویل دفتر لاجوردی میداد. هر بار که بر شمار دستگیر شدگان اضافه میشد، من لیست زندانیان تودهای اوین را به همراه نام افراد تازه دستگیر شده و همراه با اعتراضی تازه نوشته و میفرستادم اوین. بتدریج کلافه شده بودند. ضمنا رفیق عموئی هم که با لاجوردی از زندان زمان شاه آشنائی داشت؛ در چند مورد ملاقات حضوری شرکت کرده و نسبت به دستگیری و آزاد نکردن توده ایها اعتراض کرده بود. لاجوردی حتی درهمان ملاقاتهای رسمی هم با کمال وقاحت یکبار به عموئی گفته بود اگر حزب را تعطیل نکنید و دست از فعالیت نکشید همه تان را میآوریم اینجا و اعدام میکنیم! البته یادم هست که گفته بود "اگر به اختیار من بود چنین میکردم". که سرانجام هم به اختیار او شد و چنان هم کرد. در آخرین ملاقات، لاجوردی به رفیق عموئی گفته بود، برادران ما از این مکاتبات خسته شدهاند و چون ممکن است یکوقت پیک شما را هم همینجا دستگیر کنند و بیاندازند زندان بهتر است شما برای پیگیری این امور مراجعه و یا مکاتبه نکنید بلکه تلفن کنید. این تلفن، به گفته لاجوردی به اتاق سربازجوی وقت توده ایها در اوین وصل بود و من دقیقا یادم هست که نام این سربازجو "حسینی" بود. آن شماره تلفن را عموئی برای تماس با اوین به من داده بود و من اغلب هفتهای یکبار تلفن میکردم و پی جوی بازداشت غیرقانونی توده ایها بودم. سرانجام شادروان "پورهرمزان" را شکار کردند. من مخصوصا از کلمه "شکار" استفاده میکنم زیرا بنظر من دستگیریها بتدریج از حالت اتفاقی خارج شده و جنبه شناسائی به خود گرفته بود. این دستگیری ها دیگر اتفاقی نبود که ما هویت توده ای ایشان را تائید کنیم، بلکه خودشان عضو رهبری حزب بودند. آنها با این پیشداوری که پورهرمزان از کادرهای قدیمی کمیته مرکزی حزب است و لابد یک اطلاعات محرمانه در باره مناسبات حزب با اتحاد شوروی دارد او را دستگیر کردند. البته به خانه اش نریختند، بلکه به بهانه حمله به مرکز انتشارات حزب او را در اوائل بهار 61، احتمالا اردیبهشت به اوین بردند و تا قتل عام سال 1367 نگهداشتند تا فرصت به دار آویختنش را بدست آوردند. فشار برای ملاقات خانوادههای دستگیر شدگان با زندانیان تودهای هم از جمله فعالیتهای دفتر روابط عمومی بود. موردی را در باره یکی از همین ملاقاتها برایتان بگویم که بسیار مهم است. مدتی پس از دستگیری شادروان پورهرمزان، سرانجام به همسر او خانم "ملکه محمدی" وقت ملاقات دادند. این ملاقاتها تکرار میشد و حال و روز عمومی پورهرمزان هم خوب بود و روحیه اش هم همچنان خوب و امیدوار. تا اینکه از آخرین ملاقات او گزارشی متفاوت رسید و موجب تعجب شد. این ملاقات در فاصله کمی تا یورش اول انجام شده بود و پورهرمزان که او را بصورت مخفف "پوریک" صدا میکردند، بسیار پریشان و متوحش، با توجه به اینکه پاسدارها کاملا مواظب بودند که در این ملاقاتها اطلاعاتی رد و بدل نشود، چند بار، در آنسوی شیشه اتاق ملاقات با خانم ملکه محمدی همسرش سر خود را از یک سمت به دیواره اتاق ملاقات میزند و به چشمهای ملاقات کنندهاش چنان خیره میشود، که معنای آن بود "متوجه میشوی؟" ما ابتدا تصور کردیم او خواسته بگوید در زندان کتکش زدهاند و یا در وضعیت بدی بسر میبرد، اما هیچ نشانهای دال بر اینکه کتک خورده باشد وجود نداشت و در گزارش ملاقات دیگر زندانیان تودهای هم که جمع کرده بودیم هیچ مورد درباره شکنجه و کتک و یا تغییر شرایط زندان نبود. یک هفته تا 10 روز بعد از این ملاقات و مطالعه گزارش دیگر ملاقاتها، نتیجهای که رفیق عموئی و من به آن رسیدیم آن بود که "پوریک" در این حرکت خواسته پیامی را برساند و این پیام جز این نیست که وضع نه در زندان بلکه در بیرون از زندان رو به تیرگی میرود و مواظب باشید. بعدا شنیدم که این ارزیابی توسط اغلب رفقای هیات سیاسی تائید شد. بویژه آنها که رفیق پورهرمزان را از قدیم میشناختند و میدانستند که او کادری ورزیده، تیزبین و دارای شم قوی اطلاعاتی است. ظاهرا او در گفتگو با بازجوها و یا به هر شکل دیگری که بر من هنوز هم معلوم نیست، در زندان متوجه قوی شدن خطر یورش به حزب شده بود و به این صورت پیام داده بود. شاید اگر رفیق گاگیک آوانسیان و یا برزو بقائی هم، همزمان با پورهرمزان چنین سیگنالی را در ملاقاتش داده بودند، آنوقت به پیام و سیگنال پورهرمزان توجه ویژه شده بود، اما چنین سیگنالی از طرف آنها نیآمده بود. من نمیدانم و در این کتابهائی که منتشر شده هم به چشمم نخورده که بر سر این پیام بین رهبری حزب در زندان بحثی شده یا نه، درحالیکه بعید میدانم حداقل در دوران پس از شکنجه و بازجوئی و محاکمات سرپائی، این مسئله در جمع بالای رهبری طرح نشده باشد.
- آوانسیان هم جزو شکارها بود؟
بله. دقیقا. بنظر من در آن دوران با این شکارها اطلاعات خودشان را قوی میکردند و شکار را هم نگه میداشتند تا زمان شکار بزرگ برسد.
- حضور در یک دفتر علنی – روابط عمومی حزب- با حفظ ارتباطهائی که تحویل پرتوی نشد در مغایرت نبود؟
هم بله. هم خیر. این دفتر در طبقه چهارم یک مجموعه ساختمانی بود که در طبقه سوم آن یک دفتر پر رفت و آمد مهندسی و امور ساختمانی و ثبت معاملات ملکی بود. بعد از ظهرها، خود زنده یاد ترابی هم انواع موکل و مراجعه کننده داشت. بنابراین رفت و آمد به این ساختمان زیاد بود و این خودش یک پوشش مناسبی بود برای رفت و آمد من. رفیق عموئی بندرت به این دفتر سر میزد و عمدتا من برای همآهنگی امور به خانه اش میرفتم. خود من با موتور سیکلت و کلاه مخصوص آن به این دفتر میرفتم و تقریبا تا رسیدن به دفتر کلاه مخصوص روی سر و صورتم بود. در زمانهای متفاوت به دفتر میرفتم. بندرت به اتاق رفیق ترابی که پنجرههای بزرگ به سمت خیابان جمهوری داشت میرفتم و به رفقائی که با هم کار میکردیم هم سپرده بودم که اولا بی جهت و برای درد دل با هم در این دفتر نمانند، بلکه به محض انجام کارشان خارج شوند و همچنین ترتیبی داده بودم که هیچ وقت سه نفر بیشتر در دفتر نباشند. برای کنترل خیابان هم نقشه دیگری کشیدم. یعنی به یکی از خانمهای شبکه نوید که از قبل از انقلاب با هم فعالیت میکردیم سفارش کردم که یک بعد از ظهر به دفتر رفته و از رفیق ترابی تقاضای کار دفتری بکند. همین کار را کرد و رفیق ترابی هم که میدانستم بدنبال یک دفتر دار و منشی میگردد از رفیق عموئی کسب تکلیف کرده بود. من قبلا رفیق عموئی را درجریان گذاشته بودم که میخواهم یکنفر را از شبکه قدیمی نوید برای کنترل خیابان و پاسخ به تلفنهای صبح ترابی بیآورم و بصورت غیرمستقیم اقدام کرده ام. رفیق عموئی هم که نه اسم آن خانم را میدانست و نه با او آشنا بود، طبق توصیه من عمل کرد و با رفیق ترابی موافقت کرد. به این ترتیب آن خانم بعنوان منشی رفیق ترابی وارد دفتر شد و صبحها قبل از همه او میآمد و در را باز میکرد و پشت میز کنار پنجره رو به خیابان مینشست. رفقای دفتر هم که تصور کرده بودند او منشی ترابی است، اصلا سمت آن اتاق نمیرفتند. من قبل از رفتن به دفتر ابتدا تلفن کرده و حال و فضا را میپرسیدم و این که چند نفر و چه کسانی هستند و اوضاع چگونه است. در طول توقف در دفتر هم آن خانم خیابان و اطراف را میپائید و هرکس هم میآمد او در را به رویش باز میکرد. این تدبیر و پیش بینی اتفاقا به موقع جواب خودش را داد. یعنی آن خانم رفیق قدیمی نوید که امیدوارم هرکجا هست به سلامت باشد و پایدار بر سر ایمانش، یک روز متوجه شد که روبروی ساختمان ما، در آنطرف خیابان، کسانی به مغازه بزرگ فرش و موکت فروشی رفت و آمد میکنند که مشکوک اند. یعنی سر و وضع خریدار فرش و موکت را ندارند و مناسباتشان با صاحب فرش فروشی هم آمرانه است، بویژه که صبح اول وقت چند نفر میآیند و آنجا میمانند و ساعت 2 بعد از ظهر چند نفر دیگر میآیند و آن نفرات صبح خارج شده و میروند. در همین ایام، یکروز صبح ساعت 10 زنگ زدند و آن خانم هم طبق معمول رفت در را باز کرد. مرد سالمند و قد بلندی به همراه جوانی که تیپ تودهای داشت وارد شدند و پشت به اتاقی که من در آن بودم رفتند به طرف اتاق ترابی. من چهره ارباب رجوع به خودم گرفتم و خواستم از آپارتمان خارج شوم که آن مرد سالمند با مهربانی و خوشروئی بسیار برگشت و دستش را گذاشت سر شانههای من و گفت: لازم نیست بروید! من هدایت الله حاتمی ام. سپس با خنده توأم با شوخی گفت: برای بازرسی و سرکشی حزبی آمدهام ببینم همه حاضرند؟ کارها خوب پیش میرود؟ من که او را دورا دور میشناختم و میدانستم مسئول شعبه بازرسی حزبی است، هم خوشحال بودم که او را از نزدیک میبینم و هم نگران آن رفت و آمدهائی بودم که به فرش فروشی مقابل ساختمان میشد. فورا گفتم: رفیق حاتمی شما به اتاق بزرگ نروید. اصلا برگردید. درباره این دفتر از رفیق عموئی بپرسید. به شوخی گفت: نکند کارهای چریکی میکنید؟ خندیدم و گفتم با ماشین تایپ داریم شلیک میکنیم. چقدر از این که آن دیدار و فرصت، آنگونه از دست رفت افسوس میخورم. بهرحال رفیق حاتمی با آن سن و سالش، که برای من همچنان یک خلبان نظامی بود، حرف من جوان را قبول کرد و به همراه همان جوان تودهای که آمده بود بازگشت. من همانروز رفتم خانه رفیق عموئی و ماجرای فرش فروشی روبروی ساختمان و آمدن شادروان حاتمی و برگرداندن او را شرح دادم. روزهائی بود که عموئی بیمار و خانه نشین بود و زنده یاد ذوالقدر هم آن روز برای عیادت به دیدارش آمده بود. من ذوالقدر را دو بار صبح اول وقت از گوشه پنجره سمت خیابان جمهوری دیده بودم که با دستمالی که ناهارش را در آن پیچیده بود پیاده میرفت به طرف دفتری که شعبه مالی حزب در آن متمرکز شده بود و این بار در خانه عموئی او را دیدم و با اشتیاق یکدیگر را بوسیدیم. پس از صحبتهای من درباره فرش فروشی مقابل دفتر عمونی و سر زدن رفیق حاتمی به دفتر هم عموئی و هم ذوالقدر به فکر فرو رفتند. شاید دو یا سه روز بعد، رفیق عموئی تلفن کرد و گفت لای کرکرههای طبقه بالای فرش فروشی چیزی برق نمیزند؟ این هم یک خبر بود و هم یک هشدار. یک دوربین شکاری برای دقیق تر دیدن رفت و آمدها به فرش فروشی روبروی ساختمان به دفتر بردم و آنرا از لای کرکرههای اتاق، روی بخش بالائی فرش فروشی تنظیم کردم و پای آن نشستم. زمان زیادی لازم نبود تا معلوم شود آنطرف خیابان چه خبر است. درست همین کاری که ما در اینطرف کرده بودیم، آنها در آن طرف خیابان و با دوربینهای قوی تر کرده بودند و دو تا سه نفر هم پای آن بودند. وضع روشن بود. ساختمان ما و رفت و آمدهای آن و اتاق رو به خیابان جمهوری را آقایان بعنوان دفتر وکیل حزب زیر نظر گرفته بودند. این آخرین حضور من در آن دفتر بود. ابتدا آن خانم باصطلاح منشی با یک پاکت یادداشتها و رونوشت مکاتبات و... رفت به خواربار فروشی بزرگی که فاصله کمی با دفتر داشت و آن پاکت را موقتا پشت کنسروها جا داد تا بعد از ظهر سر فرصت برود آن را بردارد. سپس من آماده خروج از ساختمان شدم و به دو نفر دیگری هم که در دفتر بودند گفتم با فاصله کمی بعد از من بروند بیرون و دیگر به این دفتر نیآیند. شرح ماجرا را حضوری به رفیق عموئی دادم و قرار شد او خودش "ترابی" را در جریان بگذارد و اعلام کند که دیگر صبحها هم دفتر آزاد است و او میتواند از صبح تا غروب در دفترش باشد! به فاصله کوتاهی معلوم شد این دوربین گذاری و تعقیب و مراقبتها و سپس عکسبرداریها گسترش یافته و تقریبا همه دفاتری که در مجموع خود کار دفتر مرکزی حزب را میکردند زیر نظر گرفته شده است. نه تنها این دفاتر، بلکه خانه و ساختمان محل زندگی برخی رفقا نیز مشمول همین کنترل دوربینی شده است. از جمله خانه و ساختمانی که خانه عموئی در خردمند جنوبی در آن واقع بود. از آنجا که هیچ کار عجیب و غریب و غیرقانونی حزب نمیکرد، این کنترلها را هم چندان جدی نگرفت، اما گذشت زمان نشان داد که این کنترلها مقدمات فجایعی است که در پشت صحنه سرگرم تدارک آن هستند.
- این ماجرا مربوط به قبل از ماجرای فرار کوزیچکین است یا بعد از آن؟ فکر میکنم یا آستانه ماجرای کوزیچکین بود و یا در همان اوائل این ماجرا. زمان دقیق را بخاطر ندارم؛ می توان به این کتاب ها مراجعه کرد و پیدا کرد. چون شما میدانید که رهبری حزب هم فورا از ماجرای کوزیچکین مطلع نشد. شاید از آغاز ماجرای ناپدید شدن کوزیچکین تا زمان مشخص شدن خروج او از ایران حدود سه ماه طول کشید. میگویم شاید زیرا زمان دقیقا یادم نیست. اما وقتی ماجرای کوزیچکین و خروج او از ایران دقیقا روشن شد، دیگر رفیق عموئی بدلیل اینکه خانه اش زیر کنترل دوربین بود، زیاد رفت و آمد نمیکرد و ملاقاتهای من و او اگر ضرورت داشت خیابانی و در اتومبیل انجام میشد. از جمله ابلاغ جدا شدن کار ما از هم و وصل شدن من به رفیق حجری برای مسئولیت جدیدی که برایتان گفتم.
- اولین خبر در باره کوزیچکین از کجا رسید؟
اولا خبر ناپدید شدن این فرد بصورت شایعهای شکسته بسته وجود داشت. من این خبر را بصورت شایعه از دهان هاتفی شنیده بودم. بنابراین شایعه ناپدید شدن او را میدانستیم، اما نمیدانستیم چه بلائی سرش آمده است. تا یک روز که من وهاتفی با زنده یاد کیانوری یک ملاقات مشترک داشتیم، هاتفی مستقیما از کیانوری پرسید. البته پرسش او نه برای کسب خبر بلکه برای تکمیل خبر بود، زیرا خبر را داشت. سئوال مستقیم هاتفی این بود که ماجرای فرار دیپلمات سفارت اتحاد شوروی خطری را متوجه حزب نمیکند؟ کیانوری با قاطعیت گفت: خیر! آن روز، کیانوری و عزیزمحمد دبیر اول حزب کمونیست عراق با هم ملاقات داشتند. ملاقات در خانهای انجام میشد که در اختیار من بود و چون هاتفی هم با کیانوری کار داشت، او هم به توصیه کیانوری همراه من آمد به آن خانه و تا قبل از رسیدن عزیز محمد ما حرفهای خودمان را زدیم، از جمله سئوال هاتفی درباره ماجرای فرار کوزیچکین. این دومین و یا سومین باری بود که من عزیز محمد را دیدم. رابط او برای آمدن به محل دیدار، دبیردوم سفارت سوریه "ایاد" عضو رهبری حزب کمونیست سوریه بود، که شرافت و پایبندی انترناسیونالیستی او را من در بدترین روزهای زندگی خودم و حزب شاهد بودم. به موقع خودش درباره او برایتان خواهم گفت. چون ماجرای این دیدار بسیار مهم است و بدنبال آن میخواهم برای نخستین بار نکاتی را برایتان در رابطه با کوزیچکین بگویم که تا حالا جائی بازگو نشده، اجازه بدهید گفتگوی این بار همینجا متوقف شود.
42–
ماجرای فرار کوزیچکین
با اینکه هر بار میخواهیم گفتگو را از ادامه بخش پایانی گفتگوی قبلی شروع کنیم، باز برخی توضیحات که عمدتا ناشی از پیامهای طول هفته است اجتناب ناپذیر میشود. از آن جمله است پیامهائی که درباره کتابچه حقیقت و یا دیگر کتابهائی که با همکاری و یا حتی هدایت ارگانهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی منتشر شده و من خواندن آنها را نه تنها مفید، بلکه گریزناپذیر ذکر کردهام رسیده است. توصیه من به مطالعه آگاهانه این کتابها و کتابچههاست. یعنی خواندن و نکات نزدیک به واقعیات را از آنها بیرون کشیدن و بر آگاهی خود افزودن. والا خیلی طبیعی است که این کتابها و کتابچهها با هدف تبلیغات علیه حزب منتشر شده است. یعنی دوستی خاله خرسه است. این که آشکار است که هر حرکت و فعالیت حزب را سعی کردهاند به نوعی جاسوسی و نفوذ جلوه دهند. حتی اگر فلان کارمند عالیرتبه وزارت کار در دوران مرحوم فروهر تودهای بوده سعی کردهاند او را نفوذی و جاسوس درکنار فروهر معرفی کنند. درحالیکه رهبری حزب برای ارتباط با داریوش فروهر اصلا نیازمند این نوع کارها نبود. هر وقت که رهبری حزب اراده میکرد و لازم بود میتوانست آقای فروهر را ببینند و با او گفتگو کند. چه درباره مسائل انقلاب و چه مسائل کارگری در زمانی که ایشان وزیر کار بود. یکی از بهترین روابط را رهبری حزب ما با شادروان فروهر داشت، بویژه که یک نسبت فامیلی هم در میان بود. یعنی خانم پروانه اسکندری همسر فروهر فامیل نزدیک زنده یاد ایرج اسکندری دبیر اول حزب قبل از دبیراولی کیانوری بود. هم خانم پروانه فروهر و هم خود شادروان فروهر که من در شهر فرانکفورت آلمان قبل از انتخابات مجلس پنجم و انتخابات معروف به دوم خرداد آنها را با فاصله چند ماه از هم دیدم، هر دو این روابط قبل و بعد از انقلاب و مسئله نسبت فامیلی را وسط حرفها ذکر کردند. این را بعنوان یک نمونه گفتم تا بدانید چه بخشهائی از مثلا کتابچه حقیقت مزخرف است و نباید جدی گرفت، درعین حال که درهمان کتابچه مسائلی هست که باید جدی گرفت! ما باید از این شگردهای تبلیغاتی منتشر کنندگان این کتابها آگاه باشیم و برای آن کوچکترین ارزشی قائل نشویم، و در عوض برویم به دنبال آن مطالبی که به کار ما میآیند و در لابلای این شگردها و ترفندهای تبلیغاتی پنهان است، که من قبلا نمونههائی را برایتان گفتم. مدیرکل و یا فلان معاون وزارت کار که از قبل از انقلاب هم در آن وزارتخانه بوده چه نوع تودهای نفوذی میتواند باشد؟ این همان سوژه مسخره ایست که درباره نفوذ نظامیهائی مانند سرهنگ کبیری و سرهنگ عطاریان و یا ناخدا افضلی و دیگران علم کردند. فلان افسر و فلان نظامی که 20 – 25 سال قبل از انقلاب در ارتش شاه بوده و بزرگترین خدمات را به انقلاب و یا در راه دفاع از میهن کرده کجایشان نفوذی است؟ آن هم نفوذ در حکومتی که دو تا سه سال از عمر آن میگذشت. ما همه نیازمندیم که ابتدا این مسائل را برای خودمان حل کنیم، تا سپس بتوانیم با نیروی واحد شانه زیر بار حزب بدهیم. به هرکس، بویژه خطاب به نسل جوان کشور که میگوید حزب توده ایران دنباله رو حکومت و یا دنباله رو آقای خمینی بود، باید در باره سیاست حزب توده ایران در سالهای اول بنای جمهوری اسلامی سخن گفت. با صدای رسا باید گفت که اتفاقا این حاکمیت پرلایه و رنگارنگ جمهوری اسلامی بود که زیر فشار مواضع حزب توده ایران در دفاع از آرمانهای واقعی انقلاب 57 قرار گرفت و حزب آنها را بدنبال خود کشید. از جمله دلائل یورش خونین و سازمان یافته ارتجاع داخلی و سازمانهای جاسوسی جهان سرمایه داری به حزب ما هم اتفاقا همین دلیل بود. یعنی خاموش کردن این فانوس انقلاب در تاریک ترین شبها و ناهموارترین جادهها. چنان که شما حتی همین حالا هم شاهدید که هنوز صحبت از خط امام است و تلاش حاکمیت کنونی برای بیرون کشیدن خودش از زیر بار آن اهدافی که حزب توده ایران بعنوان اهداف انقلاب و بنام خط امام اعلام کرد. به نسل جوان کشور باید گفت: یک لحظه چشم خود را ببندید و تصور کنید که در سال 1358- 1359 قرار دارید. آیا آن دوران با دوران کنونی جمهوری اسلامی قابل مقایسه است؟ نباید از آن فضای سیاسی و مباحث اولین مجلس دفاع آگاهانه میکردیم؟ نباید خط خطرناک راست را در حاکمیت و در جهت دفاع از خط انقلاب افشاء میکردیم؟ نباید به هر طریق ممکن از آزادیها و آزادی خود برای گفتن و رساندن حرف انقلاب و حرف خود به گوش مردم دفاع میکردیم؟ گرفتاری امروز طرفداران اصلاحات واقعی چیست؟ جز همین نداشتن امکان رساندن حرف خودشان به مردم؟ حزب توده ایران چنان میخی بر زمین انقلاب 57 کوبید و چنان شیوه گفتمانی را در ایران جا انداخت که شما حتی همین امروز هم اگر با دقت پیگیری کنید میبینید که جای پای آن شیوه و روش در مشیء و روش بسیاری از سیاسیون غیرتودهای کشور هم قابل شناسائی است. حتی جناح راست حکومتی هم سعی میکند از آن سبک سخن گفتن و مقاله نوشتن حزب توده ایران استفاده کند. نا جوانمردانه ترین تبلیغات علیه حزب توده ایران و سیاست دفاع از انقلاب آن جریان دارد. تا توده ایها به شیوه مقابله با این تبلیغات مسلط نشوند و آگاهانه به جنگ آن نروند، کار درست نمیشود. شما به همین سالگرد 30 سالگی انقلاب 57 نگاه کنید. هرکس، در هر کجا – از داخل تا خارج – درباره این سالگرد در مطبوعات و رادیو تلویزیونها سخن گفت و شما یک نمونه نمیتوانید پیدا کنید که به سراغ یک تودهای سر موضع بروند و از او هم درباره انقلاب 57 سئوال کنند. درحالیکه همه این رسانهها به اشکال مختلف منتشر کننده نظرات مستقیم و غیرمستقیم کسانی هستند که مخالف انقلاب 57 بوده و هستند و حزب توده ایران را عامل و حامی این انقلاب میدانند و با آن دشمنی میکنند. حتی مخالفان انقلاب در داخل کشور هم که میترسند درباره آیت الله خمینی و یا دیگران حرف بزنند، حزب توده ایران را چوب میزنند. آیا شما نمونه ای را به خاطر میآورید که همین رادیوی تلویزیون شده بی بی سی و یا رادیوی تلویزیون شده امریکا و انواع رادیوهای فارسی زبان دیگر که در سالگرد 30 سالگی انقلاب بلبل شده بودند، حتی یک دقیقه وقت گذاشته باشند که توده ایها هم درباره انقلابی که خودشان آنها را نمیبخشند چون از آن دفاع کردهایم سخن بگویند؟ مسئله اینست! بنابراین، با منقاش هم که شده باید از دل هرچه منتشر شده و میشود، آن واقعیاتی را بیرون کشید که حقانیت انقلابی حزب توده ایران دردفاع از انقلاب 57 را ثابت میکند و چهره ناپسند و غیرقابل دفاع حاکمیت کنونی را رسوا تر میکند. نه خیال کنید که فقط همین رادیو تلویزیون شدههائی که اسم بردم با حزب ما چنین میکنند، خیر. به مناسبت همین 30 سالگی انقلاب ساعتها در سیمای جمهوری اسلامی، این و آن را آوردند تا نقل خاطره کنند. مثل همین محسن رضائی فرمانده سابق سپاه در دوران جنگ با عراق که بعنوان یکی از متهمین اصلی فاجعه ادامه جنگ و مرحله دوم جنگ به جای نشستن جلوی دوربین تلویزیون جمهوری اسلامی باید پشت میز محاکمه نشانده شود. امثال همین افراد که مخرب ترین نقش را در انقلاب و در جنگ داشتند هنوز میآیند در تلویزیون و با وقاحت در باره کودتای حزب توده ایران و کشف آن سخن میگویند و از حمام خون و شکنجهای که علیه حزب توده ایران راه انداختند دفاع میکنند. (در جریان بازنگری وتنظیم دوباره این گفتگوها، آقای خامنه ای برای دانشجویان بسیجی سخنرانی کرد و عملا از سیمای جمهوری اسلامی و شکنجه گران سپاه خواست تا فیلم اعترافات زیر شکنجه رهبران حزب توده ایران که در چند مورد موجب مرگ زیر شکنجه و یا فلج شدن آنها شد را پخش کنند. ایشان با بی حیائی کامل گفت که آنها خودشان از خودشان اقرار گرفتند!) درباره کودتای پوچ حزب توده ایران که حتی در محاکمه افسران تودهای هم ریشهری یک کلام درباره آن سخن نگفت زیرا زیر سخت ترین شکنجهها معلوم شد دروغ بوده، اطلاعاتی وجود دارد که باید آن را گفت و آنچه را من میدانم خواهم گفت. درست است که صدای ما باندازه سیمای جمهوری اسلامی به مردم نمیرسد، اما این دلیل آن نمیشود که ما حقیقت را نگوئیم و تکرار نکنیم تا سینه به سینه در میان نسل جوان کشور نقل شود. من وقتی میگویم که باید اساس نگرش و شیوه کار تبلیغاتی حزب عوض شود به این نکات توجه دارم. بازهم در لابلای گفتگوئی که با هم داریم در باره این مسائل و موارد صحبت خواهیم کرد.
- موافقیم. بویژه که پیامهای زیادی در این هفته دریافت کردهایم در باره ماجرای کوزیچکین و این که چرا در گفتگوی قبلی صحبت نیمه کاره رها شده و به گفتگوی بعدی موکول شده بود.
بسیار خوب. اول از همه شاید لازم باشد یکبار دیگر و برای نسل جوان کشور تکرار شود که کوزیچکین یکی از کارکنان سفارت اتحاد شوروی وقت در ایران بعد از انقلاب بود. در سال 1361 این کارمند ناپدید شد و بعدها سر از انگلستان در آورد. برمبنای نوشتهها و ادعاهائی که به او نسبت دادهاند و بعدها بصورت یک کتاب هم منتشر شد، یک پرونده برای حزب توده ایران درست کردند مبنی بر ارتباط رهبری حزب توده ایران با کارمندان سفارت شوروی وقت و این پرونده را در پاکستان تحویل جواد مادرشاهی مشاور ضد جاسوسی آقای خامنه ای رئیس جمهور وقت دادند. البته برای تحویل این پرونده قبلا انگلیس ها در پاکستان با محمدغرضی وزیر وقت پست و تلگراف جمهوری اسلامی و حبیب الله عسگراولادی که او هم به پاکستان سفر کرده بود همآهنگی کرده بودند. این سازمان های اطلاعاتی پاکستان در این ماجرا چقدر نقش داشتند زیاد اهمیت ندارد زیرا این سازمان ها هم زیر نفوذ انگلستان عمل می کنند. این پرونده که از پاکستان به ایران آورده شد توسط بخش اطلاعات سپاه پاسداران مبنای یورش به حزب ما قرار گرفت. یعنی ابتدا یک گزارش از روی این پرونده انگلیسی درست کردند و برای گرفتن اجازه یورش به حزب توده ایران نزد آقای خمینی رفتند. میرحسین موسوی نخست وزیر وقت نیز درجریان گذاشته میشود و حتی در ملاقات با آقای خمینی خود وی نیز بوده است. چند ماه بعد از درگذشت آیت الله خمینی میرحسین موسوی در مصاحبهای که با مجله حوزه در قم کرد و ما بارها آن را در راه توده منتشر کردهایم درباره این جلسه گفت که آیت الله خمینی علیرغم همه پافشاری ها و استدلالهائی که برادران سپاه کردند، زیر بار قبول توطئه براندازی و یا کودتای حزب توده ایران نرفت و تنها، در پایان همه صحبتها گفت که من نمیگویم مواظب نباشید، اما بدانید که این گزارش غلط است و کودتائی در کار نیست. آن جمله "مواظب باشید"، منجر شد به یورش اول به حزب توده ایران و دستگیری شماری از رهبران و کادرهای حزب. سپس شکنجه در زندان آغاز شد تا محتوای پرونده انگلیسی را مستند به اعترافات زیر شکنجه رهبران حزب کنند. مخوف ترین شکنجه ها را شروع کردند که من شک ندارم کارشناسان ساواک در این مرحله در کنار شکنجه گران سپاه حضور داشتند و عمل کردند. آنها این اعترافات را مبنای یک گزارش دیگر کردند و مستند به آن یورش دوم را به حزب توده ایران آوردند. من در موقع خودش در باره این ماجراها صحبت خواهم کرد، دراینجا تنها خواستم نسل جدید و جوان کشور که احتمالا از این مسائل بی خبر است، ابتدا در جریان خلاصه و فشرده آن قرار بگیرد تا این گفتگو و مسائل مطرح شده در آن را بیشتر درک و هضم کند. در آن دوران رفیقدوست رئیس کمیته های باصطلاح انقلاب بود و در طرح یورش به حزب او فرماندهی دستگیری ها را برعهده داشت. رفیقدوست پس از درگذشت آقای خمینی سالها بنیاد مستضعفان را دراختیار داشت و حالا هم یکی از بزرگترین سرمایه داران جمهوری اسلامی و بزرگترین سهام دار پتروشیمی است. در آن زمان عضو رهبری مؤتلفه اسلامی هم بود که بنظرم هنوز هم هست. همین فرد در ماجرای یورش به حزب توده ایران یکی از اعضای شورای رهبری این یورش بود. نام رمز آن یورش هم در همین کتابهائی که من مرتب توصیه میکنم باید خواند "امیرالمؤمنین" بوده است. برگردم سر بحث اصلی گفتگوی این بار تا دوباره در هفتهای که در پیش است با سیل پیام و انتقاد از نیمه کاره ماندن موضوع روبرو نشویم.
من برایتان از آخرین ملاقات رفیق عزیزمحمد دبیر اول حزب کمونیست عراق با زنده یاد کیانوری در خانهای گفتم که برای این نوع ملاقاتها دراختیار من بود. این سومین ملاقاتی بود که من شاهد آن بودم. البته به کمک "ایاد" دبیردوم سفارت سوریه در تهران که عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست سوریه بود.
- این دیدار، مربوط به زمانی است که کار دفتر روابط عمومی تعطیل شده بود؟
بله. دفعه پیش هم اشاره کردم. آن دفتر به همان دلائلی که برایتان گفتم تعطیل شده بود و رفیق عمویی هم به این دلیل که در یک گاراژ مقابل خانه اش یک دوربین امنیتی کارگذاشته بودند و زیر نظر بود، تقریبا رفت و آمدهایش متوقف شده بود، زیرا بیم تعقیب و مراقبت او وجود داشت. ماجرای لو رفتن آن دوربین در گاراژ مقابل خانه عموئی هم خیلی جالب بود. سبزی فروش محله متوجه ماجرا شده و از رفت و آمدهای مشکوک به این گاراژ و پیدا شدن سوراخ کوچکی روی در گاراژ که از آن نوری قرمز بیرون میآمد اطلاع داده بود. بهرحال، آن دیدار مربوط به این دوران و همچنین دوران ناپدید شدن کوزیچکین است. مترجم این دیدارها همیشه شادروان "حسن قزلچی" عضو کمیته مرکزی و یکی از شریف ترین و قدیمی ترین مبارزان کُرد تودهای بود که با ملامصطفی بارزانی دوست قدیمی بود، با رهبران حزب دمکرات کردستان عراق دوست بود، در زمان عبدالکریم قاسم و دولت انقلابی او در عراق همکاری کرده بود. بعد از انقلاب عصا بدست به ایران بازگشت. کردها و کمونیستهای عراق احترام زیادی برای او قائل بودند و شما میدانید که در حکومت کنونی کردستان عراق، مجسمه او را در یکی از میدانهای شهر سلیمانیه (اگرشهر را اشتباه نکنم) برپا کرده اند. در ملاقات آن روز هم زنده یاد حسن قزلچی برای ترجمه آمده بود. هم کردی و هم عربی به فارسی. زیرا عزیز محمد درعین حال که دبیراول حزب کمونیست عراق بود، خودش هم کُرد عراقی بود. پیش از رسیدن عزیز محمد، هاتفی از زنده یاد کیانوری درباره فرار کوزیچکین و عواقب احتمالی آن سئوال کرد که کیانوری با قاطعیت گفت که ارتباطی به حزب و به کار ما ندارد. آن روز، بعد از رسیدن عزیز محمد و تعارفات اولیه و پخش چای، ابتدا و بدون مترجم کیانوری و عزیز محمد به زبان روسی با هم صحبت کردند. من و هاتفی در آشپزخانه نشسته بودیم و قزلچی هم تقریبا با فاصله از کیانوری و عزیز محمد نشسته بود. من گهگاه از نیمه شیشهای دیوار بین سالن و آشپزخانه به سالن چشمی میانداختم. گفتگو به زبان روسی زیاد طول نکشید. همه آنها که کیانوری را از نزدیک دیده و با او کار کردهاند میدانند که هر وقت هیجان زده میشد، با دو دست، موهای دو طرف گوشهایش را به سمت عقب با انگشتها پس میزد و بعد از مدتی سکوت، دوباره خودش را جمع و جور کرده و پشتش را صاف میکرد و ادامه میداد.
- بله. کاملا همینطور است. حتی در پرسش و پاسخهای داخل دفتر حزب هم این را دیده بودیم.
بله. بعد از پایان صحبت به زبان روسی، کیانوری من و هاتفی را هم صدا کرد تا به جمع آنها بپیوندیم و گفت که حرفی زده نمیشود که شماها نباشید. سپس گفتگو به زبان فارسی و ترجمه آن به عربی و کُردی از طرف شادروان قزلچی شروع شد. محور صحبت از طرف عزیز محمد ادامه جنگ ایران وعراق بود و سخت شدن رفت و آمد زمینی از مرزهای غربی کشور و همچنین اوضاع پیچیده و چرخش به راست جمهوری اسلامی از طرف کیانوری. در آن دوران رهبران حزب دمکرات کردستان عراق با اطلاع دولت جمهوری اسلامی به ارومیه رفت و آمد میکردند. از جمله مسعود بارزانی که حالا نقش رئیس جمهور را در کردستان عراق دارد، برادرش "ادریس" که فوت کرده است و همین جلال طالبانی که حالا رئیس جمهور عراق است و آن موقع رهبر اتحادیه میهنی کردستان عراق بود که حزب موازی در کنار و حتی در رقابت با حزب دمکرات کردستان عراق بود. عزیز محمد از طریق امکانات آنها از کردستان عراق به ایران میآمد و باز میگشت و در این آمدن و رفتنها بزرگترین خدمات را به انقلاب ایران کرد. بویژه در انتقال اطلاعاتی که درباره تدارک جنگ از سوی صدام حسین علیه ایران و در طول جنگ و تحرکات ژنرالهای شاه در کردستان عراق و حتی بغداد. بخشی از اطلاعات مربوط به همین فعالیتها در ترکیه نیز از سوی عزیز محمد به حزب ما میرسید. آنوقت همین عزیز محمد را به توصیه اداره هشتم ساواک که در نخست وزیری جمهوری اسلامی احیاء شده بود میخواستند در تهران دستگیر کنند! که البته رو دست را از حزب خوردند و نتوانستند به هدفشان برسند. حزب به کمک "ایاد" توانست مدتی عزیز محمد را در تهران نگهدارد و سپس با یک گذرنامه یمنی که هیأت دیپلماتیک یمن جنوبی در سفر به ایران با خود آورده بود، عزیز محمد را در جمع هیأت دیپلماتیک با خود به یمن بردند و مرغ از قفس آقایان پرید! دیدار و ملاقات آن روز عزیز محمد و کیانوری بر خلاف ملاقاتهای گذشته زیاد طول نکشید. بعد از رفتن ایاد و عزیز محمد، کیانوری گفت که میخواهد نیمساعت بخوابد. گفت که نه بالشت لازم دارد و نه ملافه. فقط سر و صدا نکنیم. قزلچی گفت که میخواهد برود، چون میآیند در یک محلی دنبالش. قبل از حرکت مثل همیشه رفت در بالکن خانه و یک سیگار نازک را روی چوب سیگارش سوار کرد و کبریت زیر آن کشید. کیانوری کمی غُرغُر کرد که باز دود راه انداختی و قزلچی که معمولا شوخ طبعی اش گل میکرد با خنده گفت: هوای آزاد را میخواهم آلوده کنم. و کیانوری گفت: پس در بالکن را ببندید که آلودگی را به داخل فوت نکنی! قزلچی سیگارش را زود خاموش کرد و من تا خیابان بدرقه اش کردم و او عصا زنان رفت. من و هاتفی باز رفتیم در آشپزخانه نشستیم و به صحبتهای خودمان ادامه دادیم. اینها را میگویم تا شرح خوابیدن عجیب کیانوری را برایتان بگویم. روی زمین، بدون هیچ زیر انداز و یا بالشتی به پشت خوابید و دو پنجه دستهایش را روی سینه اش روی هم گذاشت و آرنجش را تکیه داد به زمین. شاید حدود نیمساعت خوابید. واقعا خوابید، چون وقتی بلند شد انگار 5- 6 ساعت خوابیده است. سر و صورتش را شست و گفت: من آماده ام. آن روز واقعا خسته بود. حتی وقتی که آمد و حدود 10 دقیقهای هم دیر آمد، موقع بالا رفتن از پلهها خطاب به من گفت: "خسته شده ام!" که البته من فکر میکنم این یک ابراز خستگی جسمی اما توأم با خستگی سیاسی هم بود. بهرحال من و هاتفی با لیوانهای چای خودمان برای کیانوری هم یک لیوان چای با مربای "به" که با کمی وانیل پخته شده بود آوردیم سر میز. تا نشستیم گفت: کوزیچکین زنده است. او را با یک اتومبیل سیاه رنگ تا مرز ترکیه بردهاند و در آنجا منتظرش بودهاند و تحویلش گرفته و بردهاند داخل ترکیه. عوامل سپاه در مرز ایران و ترکیه همکاری کردهاند و در این کار دست داشته اند. اتومبیل را هم بعد از رفتن کوزیچکین به داخل ترکیه، همانجا، داخل خاک ایران رها کرده اند. کاملا معلوم بود؛ این اطلاعات را عزیز محمد با خود آورده و در گفتگوئی که به زبان روسی با کیانوری داشت خبر را به او داده بود. این اطلاع برخلاف همه آنچه که تاکنون گفته و ادعا کردهاند مربوط به روسها نبود، بلکه احتمالا روسها خودشان هم بعدا از همین طریق، یعنی از طریق حزب کمونیست عراق و کردهای عراقی و کردهای ترکیه درجریان قرار گرفته بودند. حتی فکر میکنم بخشی از تدارک دستگیری و یا ربودن عزیز محمد در ایران هم ناشی از همین ماجرا بود و بو برده بودند. هاتفی یکبار دیگر سئوال خودش را در باره خطر این ماجرا تکرار کرد و اینبار کیانوری گفت: این میتواند یک توطئه بزرگ باشد، البته به ما (حزب) مربوط نیست. شاید بدنبال تیره کردن مناسبات شوروی با جمهوری اسلامی باشند. باید دید! ما فقط شنونده بودیم و کیانوری هم توضیح بیشتری نداد، فقط اضافه کرد که کوزیچکین کارمند درجه 3 سفارت بوده است. دیدار آن روز در میانهالهای از ابهام گذشت و من در روزهای بعد که در جریان توطئه بازداشت و یا ربودن عزیز محمد و ماجرای خروجش در جمع هیأت دیپلماتیک یمن جنوبی قرار گرفتم، به قبول تدارک یک توطئه بزرگ یک گام نزدیکتر شدم. دقیقا به خاطر دارم که در همین دیدار هاتفی نسبت به پایان هر نوع امکان انتشاراتی حزب ابراز نگرانی کرد و گفت که بزودی جلوی انتشار همین تحلیل هفتگیها و پرسش و پاسخها را هم خواهند گرفت، باید فکری کرد. و کیانوری گفت که این احتمال زیاد است و به همین دلیل راه اندازی یک نشریه در خارج از کشور که نظرات حزب را منتشر کند باید عملی شود. من در بخش مربوط به انتشار دوره اول راه توده که همین وظیفه را داشت، تا آنجا که اطلاعات خودم هست برایتان خواهم گفت. دیدار آن روز خاتمه یافت و من کیانوری را تا خیابان تخت طاووس آن روز رساندم تا با اتومبیل دیگری که در یکی از فرعیهای خیابان منتظرش بود برود. بخش دوم ماجرای کوزیچکین را میخواستم در فصل مربوط به افغانستان برایتان بگویم، اما فکر میکنم جای آن همینجاست. شما میدانید که همزمان با یورش دوم به حزب توده ایران یک لیست 18 نفره از دیپلماتهای اتحاد شوروی را هم اعلام کردند که بعنوان عناصر نا مطلوب باید ایران را ترک میکردند. حتی همین لیست و همین اقدام هم نشان داد که توطئه بسیار بزرگتر از یورش اول به حزب بوده است. تیره ساختن روابط اتحاد شوروی و ایران و تاثیر آن روی جنگ ایران و عراق بسیار مهم بود و امروز با مصاحبههائی کههاشمی رفسنجانی کرده معلوم میشود آن توطئه چه ابعاد بین المللی داشته است. شما میدانید که اتحاد شوروی و عراق یک قرار داد نظامی دو جانبه داشتند و بموجب این قرار داد باید اتحاد شوروی به عراق کمک نظامی میکرد. اما در طول مرحله اول جنگ اتحاد شوروی به دلیل متجاوز دانستن عراق از هر گونه کمک نظامی به عراق خودداری کرد و از طرف دیگر همه نوع کمکی که ممکن بود در اختیار ایران گذاشت. کشیدن اتحاد شوروی به موضع دفاع از عراق در برابر ایران متجاوز به خاک عراق در مرحله دوم جنگ و عمل به قرارداد دو جانبه نظامی از جمله ابعاد این توطئه بود، که عوامل انگلستان و امریکا و اسرائیل در آن نقش داشتند و تردید نیست که درحاکمیت جمهوری اسلامی آن روز نیز توانستند دراین ارتباط عمل کنند. بهرحال، آن 18 دیپلمات اتحاد شوروی خاک ایران را ترک کردند. من وقتی در مرداد ماه 1362 وارد افغانستان شدم، با این یقین که برخی از این دیپلماتها باید زبان فارسی را میدانستند که به ایران اعزام شده بودند، جستجو برای یافتن دیپلماتهائی را آغاز کردم که بعد از خروج از ایران دولت اتحاد شوروی احتمالا آنها را برای خدمت به افغانستان اعزام کرده است. جستجوی من بعد از دو سال به نتیجه رسید و یکی از آنها را توانستم در کابل پیدا کنم. او که "ولادیمیر" نام داشت در افغانستان از افسران اطلاعاتی ارتش سرخ بود که ریاست بخش مرزهای افغانستان و ایران را برعهده داشت. وقتی از ایران اخراج شده بود سرگرد ارتش بود و زمانی که من در کابل او را پیدا کردم سرهنگ ارتش سرخ بود و در مجموعه آپارتمانی معروف به مکرورویان اول یا کهنه، که بسیاری از سرمشاوران اتحاد شوروی در آنجا زندگی میکردند زندگی میکرد. فارسی را نسبتا خوب حرف میزد و همراه با کوزیچکین کلاس زبان فارسی حبیب الله فروغیان را در مسکو گذرانده بود. فروغیان از افسران تودهای دوران قیام افسران خراسان و حکومت ملی آذربایجان ایران بود که بعد از شکست آن حکومت به مهاجرت اتحاد شوروی رفته بود. "ولادیمیر" از هم دورههای کوزیچکین بود و آنچه را میخوانید اطلاعاتی است که او بتدریج و طی چند دیدار در کابل دراختیار من گذاشت:
«من و کوزیچکین همدوره بودیم. قبل از ماموریت ایران یک دوره کوتاه آشنائی با ایران برای ما در مسکو گذاشتند که کوزیچکین هم با ما بود. از این جمع چند نفر در آزمایش قبول شدند و حکم تائید گرفتند که کوزیچکین آخرین آن بود. پیش از ماموریت هر کدام از ما را به تنهائی احضار میکردند و نظراتمان را نسبت به ایران و کلاسی که طی کرده بودیم میپرسیدند، درعین حال از تک تک ما در باره دیگر هم دورهایها سئوال میکردند. وقتی نوبت به من رسید و درباره کوزیچکین نظرم را خواستند نسبت به ماموریت او هشدار دادم و گفتم که دو عیب بزرگ دارد و از نظر من صلاح نیست به مأموریت ایران فرستاده شود. اول این که عیاش و زن باره است و دوم این که مشروب زیاد میخورد. این نکات در پرونده کوزیچکین بود و میدانستند اما در لیست تائید شدگان دوره قرار داشت و میخواستند به ایران اعزامش کنند. بعد از این احضار و پرسشها و قبل از حرکت به طرف ایران من را احضار کردند و در باره هشداری که داده بودم گفتند ما در داخل سفارت در ایران ترتیبی میدهیم که کوزیچکین همسایه دیوار به دیوار تو باشد. مواظبت از او از جمله وظائف توست. ما راهی ایران شدیم و در بخش آپارتمانهای مسکونی کوچک بخش شمالی سفارت مستقر شدیم. در ابتدا کوزیچکین در مشروب زیاد روی نمیکرد اما بعد از مدتی متوجه شدم برای عیاشی برخی شبها از سفارت خارج میشود. خروج از سفارت، بویژه شبها ممنوع بود، اما کوزیچکین با استفاده از در بسیار کوچکی که در ضلع شمالی سفارت قرار داشت خارج میشد و بعد از چند ساعت باز میگشت. بعد از مدتی او را به دلیل خروجهای پیاپی و بی موقع از سفارت به بخش کنترل کارکنان سفارت احضار کردند و من را هم بعنوان شاهد احضار کردند. کوزیچکین در آنجا گفت که دلباخته یک زن ایرانی شده و چون نمیتواند او را به داخل سفارت بیآورد، خودش به دیدار او میرود. اطلاعات آن زن را خواستند و کوزیچکین گفت که در داخل اتومبیل او را ملاقات میکند. مشخصات اتومبیل را خواستند، و او گفت که آن خانم با اتومبیلهای مختلف میآید دنبال او. خروج کوزیچکین از سفارت تا کسب اطلاع دقیق تر از آن خانم ممنوع شد و مشروب خواری او بیشتر. بعد از آن اخطار و ممنوعیت نیز چند بار دیگر شبانه و پنهانی از طریق همان در کوچک ضلع شمالی سفارت برای چند ساعت رفت و برگشت و آخرین بار رفت و دیگر بازنگشت. من یکبار آن زن را زیر نور داخل اتومبیلش دیدم. موهائی روشن و تقریبا بور داشت و خیلی جوان تر از کوزیچکین بود. کوزیچکین در گزارش خود گفته بود که او ایرانی است، اما موهایش بر خلاف زن های ایرانی سیاه نبود و فارسی را هم شاید یاد گرفته بود و کوزیچکین فکر کرده بود ایرانی است.»
به گفته "ولادیمیر" آن شبی که او توانسته بود آن خانم را ببیند، او با اتومبیلی سیاه رنگ با چند متر فاصله از در کوچک سفارت پارک کرده و منتظر کوزیچکین بود. کس دیگری هم جز خودش در اتومبیل نبود. خُب، شما میدانید که من درباره زمانی صحبت میکنم که اتحاد شوروی برقرار بود و افرادی نظیر ولادیمیر هم همه آنچه را میدانستند نمیگفتند. شاید نکات دیگری هم میدانست، اما نگفت که برایتان بگویم. بقیه اش میشود حدس و گمانهای خود من که اگر لازم شد برایتان میگویم.
43-
فرصت سوزی ها
- ما به یورش اول نزدیک می شویم؟
تقریبا. برخی نکات مربوط به دوران قبل از یورش اول را در همان گفتگوهای اول برایتان گفتم و برخی را هم تا قبل از رسیدن به یورش اول برایتان خواهم گفت. اما پیش از هر چیز می خواهم به جای پرداختن به برخی پرسش هائی که در طول هفته- بویژه در باره ماجرای ربودن كوزیچکین رسیده- از ضرورتی بگویم که راه توده دوره دوم تقریبا در تمام سالهائی که از انتشارش می گذرد به آن پایبند بوده است. در میان ترجمه هائی که این هفته ویراستاری اش برعهده من بود، سخنانی از زوگانف دبیراول حزب کمونیست فدراتیو روسیه بود که حتما در همین شماره راه توده منتشر خواهد شد. فکر می کنم این سخنان در ارتباط با سالگرد در گذشت استالین و مراسم یادبود او باشد. می گوید: «نباید اجازه بدهیم گذشته جانفشانی های خلق شوروی و اعضای حزب ما در تحمیل شکست به فاشیسم، در بنای اتحاد شوروی سوسیالیستی و صنعتی و خدمات حزب ما به میهن فراموش شود. این خواست دشمن است که با انواع تهمت ها و دروغ پراکنی ها، سکوت در باره افتخارات و تحریف واقعیات گذشته نسل جدید کشور را نسبت به گذشته یا بی تفاوت کند، یا بی اطلاع نگهدارد و یا شناختی غیر واقعی را به آن تحمیل کند. وظیفه حزب و تک تک ما امروز اینست که واقعیات گذشته را برای نسل جدید کشور بازگو کنیم.» من فکر می کنم این یکی از وظائف تک تک اعضای حزب توده ایران هم باید باشد. ما به سهم خود آنچه در توان داریم در این باره، دراین سالها کرده ایم و در آینده هم خواهیم کرد اما این هنوز به معنای یک جنبش وسیع توده ای برای گشودن درهای بسته به روی نسل جدید و جوان کشور نیست. آن اشاره ای که من در یکی دو گفتگوی قبلی درباره روی زمین ماندن بغل بغل کار حزبی کردم، معنای خودش را اینجا پیدا می کند. باید در باره انقلاب 57، در باره جنگ و دفاع از میهن در برابر ارتش متجاوز عراق، درباره روشنگری ها و افشاگری ها و هشدارهائی که حزب ما نسبت به چپ روی گروه های سیاسی در سالهای اول انقلاب کرد و داد، درباره مخالفت حزب ما با مرحله دوم جنگ، درباره قانون اساسی، مصوبات و بحث های مجلس، درباره ترکیب شورای انقلاب و عمر کوتاه آن و بحث های متضاد درونی آن و حتی در باره دوران مخوف دهه 60، درباره سیاست مخرب مجاهدین خلق که از چپ چپ افتادند به راست راست و بخش عمده ای از دلیل رشد جناح راست در حاکمیت جمهوری اسلامی حاصل عملکرد آنها بود. درباره سازمان چریک های فدائی خلق و شاخه های متعددی که از آن جدا شده و در کردستان و ترکمنستان نقش آفرین شدند و راست روها در حاکمیت را تقویت کردند. در باره همه اینها باید سخن بگوئیم. درعین حال که درباره حاکمیت رنگارنگ جمهوری اسلامی، رشد ارتجاع مذهبی دراین حاکمیت، اشتباهات طیف چپ مذهبی، نقش سازمان های جاسوسی غرب و نقش ساواکی های به خدمت بازگشته در جمهوری اسلامی سخن بگوئیم. آن بغل بغل کار حزبی که روی زمین مانده، یعنی این. و این بار از روی زمین برداشته نمی شود و نخواهد شد مگر با بزرگ ترین بسیج توده ای و تنظیم یک برنامه تبلیغاتی و سازماندهی تیم های کاری. در غیر اینصورت از مشتی توده ای پراکنده که روز به روز هم بیشتر از هم جدا می شوند و روبروی هم می ایستند جز آنکه سر هم را بتراشند کاری بر نخواهد آمد. آینده بیش از گذشته نشان خواهد داد که اگر وضع به همین منوال ادامه یابد، جز پوستی سوخته بر استخوانی فرسوده باقی نخواهد ماند.
- در گفتگوی قبلی اشاره به دوربین گذاری های امنیتی در برابر برخی دفاتر غیر رسمی حزب شد. آیا این دوربین گذاری رهبری حزب را نسبت به خطر یورش به حزب هوشیار نکرد؟
حقیقت اینست که قبل از این دوربین گذاری ها رهبری حزب تصمیم گرفته بود حزب را جمع و جور و چابک کند. من در فروردین سال 61 سه بار هاتفی را دیدم. یکبار روز 6 فروردین، یکبار 11 فروردین و یکبار هم 13 فروردین. در دو دیدار 6 و 11 فروردین درباره وضع رو به بحران صحبت کردیم و او بشدت نسبت به آینده بدبین بود. دو جمله از این دو دیدار برجسته است که همیشه در ذهن من مانده است. یکی این که: 1- حاکمیت با توجه به رشد نفوذ حزب در جامعه و پیوستن سازمان فدائی ها به آن دیگر حزب را تحمل نمی کند و ما وارد شرایط بسیار دشواری خواهیم شد. 2- آیت الله خمینی به راست متمایل شده و آن بخش از شخصیت مذهبی و ضد کمونیست او بر جنبه های سیاسی و ضد امپریالیستی اش در حال غلبه است.
این دو دیدار، دیدارهای معمولی و عادی ما با هم بود و ربطی به مسائل حزبی نداشت. مثلا دیدار 6 فروردین در یک رستواران بود که باهم در آنجا ناهار خوردیم و دیدار دوم در خانه من که معمولا هر وقت فرصت می کرد با توجه به اینکه در وسط شهر زندگی می کردم به من سر می زد. دیدار سوم 13 فروردین بود که در حقیقت 13 بدری بود که جمع زیادی در یک باغ در شهریار جمع شده بودند که تقریبا همه فامیل و دوست و آشنا بودند. ما در این روز تنها توانستیم شاید حدود 10 دقیقه خصوصی با هم حرف بزنیم. در این ده دقیقه من با اشاره به صحبت های چند روز قبل از آن، تنها از هاتفی پرسیدم: نظراتی را که برای من گفتی، در رهبری حزب هم مطرح کرده ای؟ با صداقت کامل برایتان پاسخ او را نقل می کنم. هاتفی گفت: «زمان طرح این نظرات در رهبری حزب نیست و باعث تیره شدن مناسبات من با دیگران می شود.»
من می دانستم که یکسال قبل از آن، درست در فروردین ماه 1360 که پلنوم وسیع 17 تشکیل شده بود، هاتفی از جمله کسانی بود که در آستانه این پلنوم و در جلسه هیات سیاسی نامه تحلیلی رفیق اخگر عضو مشاور هیات سیاسی را نقد و رد کرده بود. همان نامه و تحلیلی که اتفاقا همین نقطه نظرات هاتفی در فروردین سال 1361 در آن طرح شده بود. بنابراین، بنظرمن در طول یکسال، یعنی از فروردین 60 تا فروردین 61 هاتفی پس از نقد و رد نظرات اخگر، همچنان و بصورت مداوم و آرام به نقطه نظرات او فکر کرده بود. کسانی که هاتفی را از نزدیک می شناسند، با این خصلت او بخوبی آشنا هستند. یعنی تمرکز ادامه دار روی یک موضوع، حتی وقتی آن موضوع را یکبار نقد و تائید و یا نقد و رد کرده بود. هیچ مسئله ای با یکبار مطالعه و نقد برای او تمام نمی شد و این یکی از برجسته ترین خصلت های شخصیت سیاسی او بود و به نظر من یکی از دلائل آن نرمش خارق العاده ای که در حفظ مناسبات با همه داشت ناشی از همین خصلت بود. ساعت ها می توانست مثلا با امثال امیرطاهری که مشاور مطبوعاتی هویدا بود گفتگو و بحث کند بی آنکه مشخص شود از موضع حزب توده ایران سرگرم بحث است. یا با دیگران و دیگران. از هنرمند و روشنفکر حرفه ای تا چریک خیابانی. گفتگوهای طولانی و بی نتیجه او با سعید سلطانپور روی دیگر سکه ایست که درباره امیرطاهری برایتان گفتم. بحث می کرد و حتی رد می کرد، اما باز هم به آنچه شنیده بود و یا گفته بود فکرمی کرد. این ویژگی او واقعا عجیب بود و عجیب تر آنکه از هر صحبتی می توانست نکاتی را برای فکر کردن و دنبال کردن آن در مطالعات خود بیرون بکشد. بهرحال می خواهم بگویم در طول یکسال 61- 60 او به نقطه نظرات تازه ای رسیده بود و شاید آن کوششی که واقعا از چشم و جانش مایه گذاشته بود تا تشکیلات حزب در تهران را زیر و رو کند و از آن یک تشکیلات چابک بیرون بکشد تا در شرایط سخت و دشوار بتواند ادامه موجودیت بدهد ناشی از همین نظرات جدید بود. یعنی در عمل کار را شروع کرده بود بی آنکه وارد بحث و جدل هائی در هیات سیاسی بشود که بقول خودش باعث برخی جدائی ها و کدورت ها می شد. درست یکسال بعد، یعنی در فروردین 62، یعنی بین دو یورش من و او برای بررسی واقعه عجیبی که بصورت غافلگیر کننده ای پیش آمده بود با هم دیدار کردیم. این واقعه مربوط به یورش شبانه به همان باغی می شود که ما 13 بدر فروردین 1361 در آن یکدیگر را دیده بودیم. یورش به این باغ یکی از وقایع بسیار مهم تاریخ حزب است و به همین دلیل من ترجیح می دهم مفصل تر و دقیق تر در باره آن و در زمانی که درباره دو یورش به حزب با هم صحبت می کنیم درباره آن صحبت کنم. این واقعه ارتباط مستقیم دارد با ماجرای شکنجه رهبری حزب برای گرفتن اعتراف به کودتا که بنظر من در ارزیابی آن همه دچار اشتباه شدیم. مضمون گفتگوی من و هاتفی با هم در باره این واقعه، قطعا در جلسه هیات سیاسی بین دو یورش هم مطرح شده بود و همه شواهد و پیامدهای منجر به یورش دوم نشان میدهد که هیات سیاسی بین دو یورش هم نتوانست از آن واقعه ارزیابی درستی بدست آورد و همه در خواب ماندیم. اما درباره دوربین گذاری امنیتی در محل های دیگر که پرسیدید. من دقیقا نمی دانم در مقابل و یا اطراف خانه همه اعضای رهبری حزب دوربین توانسته بودند کار بگذارند یا نه، اما مطمئن هستم که در مقابل دفاتر پراکنده حزبی این کار را کرده بودند. همچنین در مورد افسران سازمان نظامی قبل از 28 مرداد حزب. یعنی رفقا عموئی، حجری، ذوالقدر، کی منش، باقر زاده و شلتوکی. تمام تمرکز سازماندهندگان یورش به حزب متوجه این افسران و شخص کیانوری بود، که البته در جریان یورش اول شمار دیگری هم به چنگشان افتادند که شاید برای آنها هم دوربین کار گذاشته بودند که من اطلاع ندارم. من درباره عموئی یقین دارم که در گفتگوی قبلی برایتان گفتم. نکته بسیار مهم اینست که در فاصله 1362-1361 خروج بخشی از رهبری حزب مطرح شده و حتی در جلسه هیأت دبیران تائید شده بود. تا آنجا که من میدانم 17 تن از اعضای کمیته مرکزی و هیأت سیاسی باید از کشور خارج می شدند، که با کمال تاسف دو بحث موجب تاخیر و فلج شدن این تصمیم شد. نخست دبه درآوردن رفقائی که باید از ایران می رفتند. هرکس سعی می کرد دیگری را بفرستد و خودش بماند. از جمله کیانوری که می گفت اگر من بروم حکومت فورا متوجه شده و به حزب یورش خواهد آورد. و یا هاتفی که حاضر نبود از ایران خارج شود در حالیکه اسمش در لیست خروج از کشور بود. جوانشیر هم همینطور. نه جوانشیر و نه هاتفی هیچکدام مایل به خروج از کشور نبودند. به دلیل همین بحث کش دار، برای مدتی مسئله خروج از کشور مسکوت ماند، اما در همین دوران راه های خروج از کشور در دستور کار قرار گرفت که عمدتا سازمان غیر علنی حزب که پرتوی آن را رهبری می کرد مسئول آن بود و به من هم مأموریت جداگانه داده شد تا خروج از طریق مرزهای ترکمنستان را بررسی کنم. من برای 10 روز به گنبد و بندر شاه آن زمان رفتم و در جزیره "آشوراده" موفق به سازماندهی دو قایق موتوری کرایه ای شدم که هرکدام با چند گالن بنزین اضافی می توانست 4 تا 5 سر نشین را تا اولین پاسگاه مرز آبی ترکمنستان اتحاد شوروی برساند. یک راه زمینی هم وجود داشت که بالای گنبد بود. در باره این راه و این امکان هم بموقع خودش برایتان خواهم گفت، زیرا وقتی یورش دوم صورت گرفت، من به همراه پدر همسرم که مهندس کارخانجات آرد منطقه بود برای سرکشی به یک کارخانه آرد در حال تأسیس در همین نقطه به سر می بردیم و در واقع همین سفر موجب نجات من در یورش دوم شد. شرح آن را هم برایتان بموقع خواهم داد. همانطور که گفتم مسئله خروج بخشی از رهبری حزب از کشور و پیش بینی تقسیم رهبری حزب به دو گروه داخل و خارج از کشور و آماده شدن برای شرایط دشوارتر و داشتن رهبری منسجم در خارج از کشور به دو دلیل با دست انداز روبرو شد. درحالیکه راه های خروج از کشور هم بررسی شده بود و من شخصا گزارش سفر خودم به گنبد و دو قایق را به کیانوری دادم. البته بعدها متوجه شدم که بهترین راه خروج از کشور مرزهای افغانستان بوده اما سازمان حزبی منطقه خراسان و زاهدان با اوضاع سیاسی و محیطی که در آن فعالیت می کردند بیگانه تر از آن بودند که این مسئله را بررسی کرده و امکاناتی فراهم آورده باشند، تشکیلات غیر علنی حزب هم روی این مسئله کار نکرده بود و غافل مانده بود. حالا خنده دار است برایتان بگویم که مسئول حزب در زاهدان، خودش از طریق مرزهای شمالی کشور از ایران خارج شده بود! من او را وقتی در جمع تیم های توده ای داوطلب کار به افغانستان اعزام شد دیدم و همین را پرسیدم. گفتم "آب در کوزه بود و شما تشنه لبان دور جهان گشتید." تو در همین بغل مرز بودی و نمی دانستی چگونه می شود از کشور خارج شد؟ سرنوشت تلخی در افغانستان پیدا کرد که بر اثر آن جان خود را از دست داد که بموقع خود ماجرایش را برایتان خواهم گفت. بهرحال، این غفلت را هم روی بقیه غفلت ها اضافه کنیم. اما دلیل دوم تاخیر در خروج بخشی از رهبری حزب از کشور، بیانیه 8 ماده ای آیت الله خمینی بود. این بیانیه، بسیار بیانیه مثبتی بود در جهت قبول آزادی ها، آزادی احزاب، حکومت قانون در کشور و... با صدور این بیانیه، دو نگرش در رهبری حزب شکل گرفت. یک نگرش از این بیانیه تفسیری بسیار مثبت داشت و یک نگرش آن را عملی و ممکن نمی دانست. درباره این دو نگرش هم من از قول هاتفی برایتان نقل می کنم که اتفاقا و برخلاف تصورات، کیانوری علیرغم صحبت هائی که در پرسش و پاسخ ها کرده بود نظر مثبتی نسبت به اجرای این بیانیه نداشت و یکی از کسانی که مثبت ترین ارزیابی را از آن داشت منوچهر بهزادی دبیر و عضو هیات سیاسی حزب بود. بحث در این باره هم مدتی از وقت هیات سیاسی را می گیرد و عملا باعث عقیم ماندن تصمیم هیات دبیران برای خروج بخشی از رهبری حزب از کشور می شود. من تصور می کنم در آینده یادمانده ها و خاطرات دیگری هم منتشر خواهد شد که این نکات در آنها بیشتر شکافته خواهد شد، زیرا اطلاعات من جامع نیست. البته کیانوری هم در خاطرات خودش به این نکات اشاره کرده و در بازجوئی های رهبری حزب که در کتاب "حزب توده از آغاز تا فروپاشی" آمده نیز به این نکته اشاره شده اما نه با این جزئیاتی که من برایتان گفتم. بلکه فقط اشاره شده که حزب می خواست بخشی از رهبری را خارج کند.
- بخشی غیر علنی حزب برای خروج از کشور چه کرده بود و یا آنها می خواستند چه کنند؟
برایتان گفتم که بخشی از تدارک خروج از کشور به عهده سازمان غیر علنی حزب گذاشته شده بود. از جمله استفاده از امکانات دریايی با کمک افسران توده ای نیروی دریائی. در باره خروج از کشور افرادی از این سازمان هم تنها می دانم که قرار بود پرتوی با یکی دو کادر مرکزی آن تشکیلات از کشور خارج شوند. البته جزئیات را نمی دانم اما کلیات این بود که حلقه های این تشکیلات هم سازماندهی مجدد شده، بویژه از شمار نظامی ها کاسته شود و ارتباط آنها فردی شود و خود پرتوی و چند نفر دیگر که اطلاعات زیادی از این سازمان داشتند در خارج از کشور مستقر شده و ارتباط ها را از آن طریق اداره کنند. اما همانطور که گفتم همه این فکرها در مراحل اولیه باقی ماند. هم بدلیل ارزیابی هائی که از حاکمیت وجود داشت و هم بحث های درونی برای رفتن و نرفتن و هم - به نظر من- خوش خیالی توأم با لختی تصمیم و اجرا که شامل همه ما می شد. اینطور نیست که مثلا من به گونه ای دیگر فکر می کردم و تافته ای جدا بافته بودم. خیر، خود من هم دچار خوش بینی بودم که برایتان در چارچوب تحرکات بین دو یورش خواهم گفت چرا و چگونه. من اطلاع ندارم که در درون سازمان پرتوی چه بحث هائی در این باره جریان داشت. و اصلا بحثی دراین باره بوده یا نبوده. اما در یک مورد اطلاع مستقیم دارم و آن گزارش بسیار کوتاهی است که فرزاد جهاد در یک دیدار پیش بینی نشده به من داد. یعنی یک شب سر زده و به خواست و اصرار او با هم دیدار کردیم و او گفت که می خواهد کیانوری را ببیند و درباره کار سازمان غیر علنی و شخص پرتوی صحبت کند. انتقاد او عمدتا متوجه سیستم فرماندهی در سازمان و خودمحوری پرتوی بود. ارتباط با شاخه نظامی های توده ای در شهرهای مسیر فارس تا تهران با او بود و در تهران هم چند ارتباط مشابه داشت که مربوط به آستانه انقلاب و پس از انقلاب بود. هر نکته ای را بر این انتقاد و ارزیابی کلی فرزاد جهاد اضافه کنم، عملا متأثر از موقعیت پرتوی پس از یورش دوم است و من به هیچ وجه دلم نمی خواهد چنین کنم. من آنچه را شنیدم، همان را نقل کردم. نه بیشتر و نه کمتر. بنابراین ارزیابی از عملکرد پرتوی بعد از یورش دوم و یا حتی عملکرد او در میان دو یورش امری است جدا از آن انتقادهائی که فرزاد جهاد نسبت به او و شیوه رهبری و سازماندهی اش داشت و البته بسیار هم تند و عاصی بود و حتی گفت که می خواهد به کیانوری پیشنهاد کند که از تشکیلات پرتوی جدا شده و دوباره به من وصل شود، که البته من گفتم که این کار دیگر ممکن نیست، زیرا من مسئولیت های دیگری برعهده ام گذاشته شده است، مگر این که تصمیمی حزبی گرفته شود. دراین دوران من هنوز میان دو سیستم غیر علنی و علنی معلق بودم. از یک طرف امور روابط عمومی را پیش می بردم و حتی در کمیسیون موازی روابط عمومی حزب و سازمان فدائیان اکثریت حاضر می شدم و از طرف دیگر قرار بود در تشکیلات جدید تهران امور اطلاعات را برعهده بگیرم و تقریبا بروم زیر زمین.
- روابط عمومی هم کمیسیون موازی داشت؟
بله در آن دوران کلیه شعب و سازمان های حزبی یک کمیسیون مشترک با سازمان فدائیان اکثریت داشتند که در آن مسئولین دو شعبه با هم دیدار می کردند. در این دوران رفیقمان مهدی فتاپور از سازمان اکثریت مسئول روابط عمومی سازمان خودشان بود و من هم از طرف روابط عمومی حزب با او دیدار می کردم. هدف از این دیدارها هم همسو کردن شعب مربوط میان دو تشکیلات بود. اتفاقا دفتر روابط عمومی رفقای فدائی هم در یکی از خیابان های متصل به خیابان انقلاب و خیابان جمهوری بود و فاصله زیادی از دفتر وکالت زنده یاد ترابی و روابط عمومی حزب نداشت. آنها هم یک بولتن هیأت سیاسی در می آوردند و یا می خواستند در بیآورند و بخشی از گفتگوهای من و فتاپور و بقیه رفقای فدائی که همراه او بودند بر محور همین بولتن ویژه و نوع مکاتبات با مقامات و بویژه دادستانی مستقر در اوین بود. آن دیدارها، با سخت تر شدن شرایط امنیتی قطع شد و من در اواخر سال 62 یا اوايل سال 63 بار دیگر فتاپور را دیدم و البته اینبار در کابل پایتخت افغانستان که هر دو مهاجر بودیم و مهمان رفقای حاکم در آن کشور.
- در گفتگوی قبلی اشاره به دیدارهای سیاسی رفقا کیانوری و عزیز محمد شد. این دیدارها ادامه پیدا نکرد؟
با رفیق عزیز محمد خیر. اما از طریق "ایاد" دبیردوم سفارت سوریه در ایران، حزب ارتباط هایش را با رفقای دو حزب کمونیست سوریه و عراق حفظ کرد و من هر چند گاه یکبار "ایاد" را می دیدم و یا از طریق واسطه ای که بعنوان منشی ایرانی در سفارت استخدام شده بود برخی پیام ها را دریافت می کردم و به اطلاع کیانوری می رساندم. آخرین دیدار ما هم مربوط می شود به یک روز بعد از یورش دوم که دیداری است تاریخی که آن را هم بزودی که به ماجرای یورش ها برسیم برایتان خواهم گفت. او واقعا انسانی دینامیک و بسیار شجاع در کار و ارتباط بود. تقریبا بسیاری از رهبران وقت جمهوری اسلامی مثل هاشمی رفسنجانی او را می شناختند و با او در ارتباط بودند. با رهبران دو حزب کُرد عراقی در ارتباط بود، حرف و نظر او در سفارت وقت فلسطین در تهران حرف آخر بود و از طرف دیگر بسیار مورد اعتماد رفقای شوروی در سفارت وقت اتحاد شوروی در تهران بود و همزمان، سفارت سوریه در تهران را می چرخاند و سفیر فقط نقش تشریفاتی داشت. نمی دانم هنوز زنده است یا نه، اما چه در قید حیات باشد و چه نباشد، جا دارد که بارها از او بعنوان یک انترناسیونالیست ثابت قدم یاد شود.
- دراین دوران دیدار مستقیمی هم با کیانوری دست داد؟ بله. در همان دورانی که مسئله خروج بخشی از رهبری حزب از کشور مطرح بود، کیانوری مستقیما به من ماموریت بررسی راه خروج ازکشور از طریق دریای مازندران را داد. بعد از بازگشت از سفر مازندران و گنبد و دادن گزارش حاصل سفر، چند بار دیگر هم به اقتضای رساندن برخی خبرها او را دیدم و در همین دیدار ها مسئله ای طرح شد که برای نخستین بار اینجا می شنوید. کیانوری به هیچ وجه نمی خواست از ایران برود و در رهبری حزب هم این را با صراحت گفته بود و در برابر اصرار رفقا، طرح مخفی شدن خود را ارائه کرده بود. من از جزئیات با خبر نبودم، فقط یک روز از من پرسید می توانی خانه ات را بفروشی و در یک جای دیگری خانه بخری؟ من اعلام آمادگی کردم و او گفت که یک خانه دو طبقه با زیر زمین پیدا کن، 400 هزارتومان هم من می دهم. یک طبقه تو بنشین و یک طبقه من و مریم. ما یکبار به آن خانه می آئیم و دیگر از آن خارج نمی شویم. نه توضیح بیشتری داد و نه من توضیح بیشتری خواستم، که البته معمولا هم چنین مناسباتی با او نبود که این نوع توضیحات خواسته شود. من در عرض یک ماه چند خانه با مشخصاتی که او گفته بود پیدا کردم که یکی از آنها در خیابان سهیل، در جاده قدیم شمیران پائین باشگاه بولینگ سابق بود. خانه ای بود کاملا مطابق خواست او، فقط مشکل آب داشت، که الان دقیق یادم نیست چه مشکلی بود اما این مشکل را همه خانه های آن منطقه داشتند و قرار بود درست شود. کوچه تقریبا سربالائی داشت و به سمت بلندی می رفت و این خانه در کمرکش آن بود و موقعیت بسیار امنی داشت. من فقط گزارش را دادم و به دلیل همان مناسباتی که برایتان گفتم دیگر پی جوی مسئله نشدم چون کیانوری اگر تصمیمی می گرفت خودش می گفت، سئوال ایجاد واکنش می کرد، مگر در موقعیتی مناسب که تقریبا برای من مشخص بود که چه وقت و زمانی است. یعنی از روی اخبار روز و چهره او می شد حدس زد وقت سئوال است یا نه! حدس من این بود و همچنان هم هست که آنها می خواستند هر دو با همه جا قطع ارتباط کنند و به این خانه منتقل شوند و اگر کاری پیش می آمد، من بعنوان واسط عمل کنم. حتی حدس می زنم که می خواست به رهبری حزب اعلام کند از کشور خارج شده است تا ببیند اوضاع چیست و واکنش حکومت چیست تا بعد تصمیم بگیرد که در همان خانه بماند، یا واقعا از کشور خارج شود و یا دوباره علنی شود. این نکات آخر؛ حدس و گمان من است، نه این که خیال کنید او در این باره چیزی گفت. اما عقل و تحلیل این ارزیابی من را تائید می کند. بهرحال، این بحث هم بعد از مدتی مسکوت ماند و دیگر پی جوی آن نشد که دلیل آن را نمی دانم. اما تصور می کنم اگر با دیسیپلین و مراعات تمام اصول این نوع زندگی، آن را اجرا می کردیم، طرح خوبی بود. مدتی بعد از این طرح های اولیه و نا منسجم مثل راه های خروج از کشور و رفتن به یک خانه و بیرون نیآمدن از آن، مسئله تجدید سازمان تشکیلات تهران پیش آمد و سپردن مسئولیت اطلاعات تهران به من که بکلی با آن طرح کیانوری برای خانه مشترک در تضاد بود و معلوم بود که تصمیمات دیگری گرفته شده است.
- این بحث خانه مشترک مربوط به همان زمانی است که هنوز روابط عمومی برقرار بود؟
نه. مربوط به زمانی است که دوربین در مقابل دفتر روابط عمومی کشف شده بود و من دیگر به آن دفتر نمی رفتم. یعنی چند ماه قبل از یورش اول. پیشنهاد کیانوری هم این بود که من همه ارتباط هایم را با همه کس قطع کنم. از جمله روابط خصوصی ام با هاتفی را و درعین حال یک زندگی به ظاهر عادی را در محل جدید داشته باشم. یعنی رفت و آمد عادی در محل که بودن زن و بچه هم پوشش مناسبی در این زمینه بود. واقعا دراین دوران، یعنی چند ماه قبل از یورش اول به حزب، از هر سو تکاپو جریان داشت اما با کمال تأسف این تکاپوها همراه با انسجام در تصمیم گیری همراه نبود و آنها که طرح و توطئه یورش به حزب را بسرعت فراهم می کردند منسجم تر و مصمم تر از رهبری حزب عمل می کردند و به نتیجه هم رسیدند. --------------------------------------------- بخش اول یادمانده ها https://www.facebook.com/permalink.php?story_fbid=822806547827222&id=467518723356008&substory_index=0 بخش دوم یادمانده ها https://www.facebook.com/permalink.php?story_fbid=826092314165312&id=467518723356008&substory_index=0 بخش سوم یادمانده ها
https://www.facebook.com/permalink.php?story_fbid=829864000454810&id=467518723356008&substory_index=0 بخش چهارم یادمانده ها http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/juan/512/yadmande%2031.36.html
بخش پنجم http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/juiye/513/yad37.41.html
|
راه توده 514 - 8 مرداد ماه 1394