راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

(پیر پرنیان اندیش)

سفر فلکی

مرتضی کیوان

 

 

یادگار خون سرو

 

استاد!  کیوان تو یه نامه نوشته که باید تحلیل کرد که سایه چرا بعد از 28 مرداد شعر نمی گه، توضیح بدید لطفا.

 

این بر می گرده به این که من همیشه شعر خودمو از بیرون خودم می بینم و بی انصاف ترین کس نسبت به شعرم خودم بودم و هستم. شده چهار سال هم من شعری نگفتم. بعضی از دوستان مثل کسرایی و به آذین و اینا اصلا نگران شده بودن. یادمه یه روز به آذین به من گفت: تو قدرت بیان داری، حالا یه سوژه ای رو انتخاب کن و به نظم بکش. گفتم: آقای به آذین هزار فکر تو کله منه ولی کار من اینه که گاهی وقت ها اصلا شعر نمی گم. حوصله ام هم زیاده؛ گاهی چهار سال، پنج سال شعر نگفتم. شما به تاریخ شعرهای من نگاه کنین اینو می بینین.

هر وقت حس می کردم دارم خودمو نکرار می کنم دست بر می داشتم از شعر یا از اون مهم تر وقتی حس می کردم که این شعر برای من رسا و کافی نیست ول می کردم، چنانچه در همین واقعه کیوان از سال 33 که در همون موقع بعد از مرگ کیوان یه رباعی ساختم:

 

ای آتش افسرده افروختنی!

ای گنج هدر گشته اندوختنی!

ما عشق و وفا را ز تو آموخته ایم

ای زندگی و مرگ تو آموختنی!

 

دیگه چیز نگفتم تا سال 58 یعنی بیست و پنج سال بعد که او شعررو ساختم:

 

«کیوان ستاره بود!»:

 

ما از نژاد آتش بودیم

همزاد آفتاب بلند، اما

با سرنوشت تیره خاکستر

عمری میان کوره بیداد سوختیم

او چون شراره رفت

من با شکیب خاکستر ماندم

کیوان ستاره شد

تا بر فراز این شب غمناک

امید روشنی را

با ما نگاه دارد

کیوان ستاره شد

تا شب گرفتگان

راه سپیده را بشناسند

کیوان ستاره شد

که بگوید

آتش

آنگاه آتش است

کز اندرون خویش بسوزد

وین شام تیره را بفروزد

 

البته بهتون بگم آ... شعر مستقیم برای کیوان نساختم ولی بعد از کیوان تو همه غزل های من، کیوان حضور داره به خصوص که من این نماد سرو رو برای شهید و به طور خاص برای کیوان به کار بردم. من به خاطر ندارم که در شعر کلاسیک و معاصر کسی سرو رو به عنوان نمادی برای شهید به کار برده باشه.

 

استاد غزل «خون بها» رو برای کیوان ساختید؟

 

- با چهره ای گشاده می گوید:

آره، اول انقلاب ساختم.

 

- شروع می کند به خواندن غزل:

 

ای دوست شاد باش که شادی سزای توست

این گنج مزد طاقت رنج آزمای توست

صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر

ای دل بیا که اینهمه اجر وفای توست

ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش

یاد تو خوش که خنده گل خون بهای توست

دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد

کاین رنگ و بوی گل همه از نافه های توست

پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز

هر سو گذار قافله های صدای توست

از آفتاب گرمی دست تو می چشم

بر خیز کاین بهار گل افشان برای توست

با جان سایه گرچه در آمیختی چو غم

ای دوست شاد باش که شادی سزای توست

 

سروستان

 

عاطفه: استاد! این شعر رو برای کی گفتید؟

 

ساحت گور تو سروستان شد

ای عزیز دل من

تو کدامین سروی؟

 

سایه هم یک بار می خواند. به «عزیز دل من» که می رسد غمگین می شود...

 

این شعر رو سال ها پیش {= 1352} ساختم. مسگرآباد، گورستان بود. گور مرتضی کیوان هم اونجا بود... انجا رو کوبیدن... برای این که قبرها رو از بین به برن درخت کاشتن (بغض می کند) بعد درخت ها رو زدن ساختمان درست کردن. درخت های سرو و کاج بلند داشت... ساختمان درست کردن که هیچ اثری از قبرها از جمله قبر کیوان نمونه. این شعرو ساختم. تو خونه پوری ساختم و رو بشقاب نوشتم.

چند سال پیش هم که پنجاهمین سال تیرباران کیوان بود، تو خونه پوری یه شعر ساختم و اینو هم با ماژیک رو یه بشقاب نوشتم. پوری این بشقاب ها رو نگه داشته.

 

پنجاه سال آه

دور از تو زیستن

یعنی هزار سال

در خود گریستن

پنجاه سال آه

دور از تو زیستن

در خود گریستن

 

- سایه به گریه افتاده است. چشمان عاطفه هم خیس اشک است.

 

سفر فلکی

 

- امروز 14/8/85 به منزل سایه رفتیم. تا نشستیم با شادی بسیار گفت:

 

ا... مرتضی کیوانو خواب دیدم... بعد از پنجاه سال کیوانو خواب دیدم. هیچ وقت کیوانو خواب ندیده بودم. به کیوان گفتم: لاغر شدی؟ گفت: خب دیگه؛ سفر خورشید... سفر فلکیه دیگه؛ یعنی این سفر فلکی که من کردم لاغر شدم. یه کمی تراشیده تر شده بود. یه کت و شلوار و جلیقه تنش بود مثل همیشه، منتها خاکستری پررنگ نزدیک به سیاه.

من چه ذوقی کردم دیدمش (اشک در چشمانش حلقه می زند)... بعد از پنجاه و چند سال دیدمش و عجیبه برام که چرا گفت: من در سفر فلکی هستم. سفر فلکی رو از کجا آورده بود؛ این خودش به نوعی یعنی وجود بعد از مرگ هست و روح هست و تو افلاک داشت سفر می کرد دیگه.

خیلی لذت داشت (اشک در چشمانش جمع شده)... خیلی لذت داشت!... اولین بار دیدمش بعد از این همه سال. خیلی کوتاه بود و زود بیدار شدم. نمی دونم به پوری بگم یا نه؟ (این جمله را با بغض می گوید)... هیچ فکر نمی کردم این قدر ذوق بکنم... چه لذتی!... مثل همیشه که با هم حرف می زدیم، گفتم: چه لاغر شدی؟ یعنی می دونم که رفته و دیگه نیست... خواست بگه سفر خورشید، از نصفه اش گفت سفر فلکی باقی جمله رو هم دیگه نگفت... بیدار شدم. حالا دیگه یه تصویر دیگه ازش دارم .

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  496  -  14 اسفند 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت